Atna1318 ارسال شده در 21 آبان ارسال شده در 21 آبان بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو میبرم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق میکنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی میبره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی میکنه که تصورش هم نمیکردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده میشد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب میکرد، همچنین انتصاب نخستوزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچکترین اختیاری را از او سلب مینمود، وتو میکرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئینهای سنتی و قبیلهای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند 2 نقل قول
nastaran ارسال شده در 21 آبان ارسال شده در 21 آبان 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| نقل قول
Atna1318 ارسال شده در 28 آبان سازنده ارسال شده در 28 آبان بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول برای دیدنش ذوق داشتم. تا اون موقع یک سیاه پوست رو از نزدیک ندیده بودم. عاشق شغلم بودم! عاشق آشنایی با افرادی از فرهنگهای مختلف. سر کمدم رفتم تا لباس مورد علاقه م رو پیدا کنم. بابا ماهانه کلی پول بهم میداد تا برای خودم لباسهای مختلف بخرم. مانتو پوست پیازی با شلوار دودی و شال مشکی رو برداشتم. آرایش کمرنگی کردم و بعد از عوض کردن لباس بیرون زدم. اسنپ گرفته بودم. اومد و سوار شدم. رو به روی وزارت خونه ایستاد. تشکر کردم و پیاده شدم و به اون سمت دویدم. کارت شناسایی م رو نشون دادم و داخل رفتم. من رو به اتاق وزیر بردن. با دیدن من بلند شد. تا حالا چندبار برای ترجمه اونجا اومده بودم. _ خوش آمدید خانم برادران! با لبخند گفتم: _ ممنون جناب وزیر! در خدمتم! با دست به مردی که روی مبل نشسته بود و با لبخند من رو نگاه می کرد اشاره کرد. _ جناب سعود هستن پسر پادشاه اسواتنی. با لبخند رو به مرد سر تکون دادم. با همون لبخند جوابم رو داد. مثل همه سیاه پوست هایی که توی فیلم ها دیده بودم بود. کت و شلوار زرشکی با پیراهن ذغالی پوشیده بود و کروات سفید_ زرشکی زده بود. _ باید یک چیزهایی رو همین اول درباره ایشون بدونید. به وزیر نگاه کردم. _ در خدمتم! _ ایشون به این کشور پناهنده شدن. امپراطورشون، یعنی پدرشون حال ناخوشی داره و بیست و چهارتا بچه داره بین طرفدارهای ایشون و برادرهاشون جنگه و ایشون به ایران برای حمایت گرفتن پناه آورده. تا وقتی که این کشور شما بهش فارسی و فرهنگ ایرانی یاد میدی و توی ایران دورش میدی. نگاهی به مرد کردم و گفتم: _ چشم! اون شب توی خونه کامل درباره پدر سعود تحقیق کردم. وی در سال ۱۹۸۶ در سن ۱۸ سال و ۶ روز به جای پدرش سوبهوسای دوم به تخت نشست. او تا سال ۲۰۰۶ جوانترین پادشاه جهان بود و تاکنون ۱۵ همسر دارد. وی یکی از آخرین پادشاهان مطلقه دنیاست که انتخاب نخستوزیر، اعضای کابینه و قوهٔ قضائیه بر عهده اوست. تخمین زده میشود که وی حدود ۶۴٫۵ میلیون یورو ثروت دارد که آن را مدیون اموال و داراییهای خود از جمله ۶۰٪ از خاک کشور سوازیلند میباشد. شاه مسواتی سوم ۱۳ کاخ، چندین ناوگان خودرو و یک جت شخصی به ارزش ۱۰٫۹ میلیون یورو دارد. مسواتی به دلیل زندگی تجملی و اختیار همسران متعدد در حالیکه کشورش با فقر بسیار شدیدی روبروست با انتقادات زیادی در داخل و خارج کشور روبرو شده اما تودهٔ مردم سوازیلند به او علاقه داشته و معتقدند خدا او را به کشور و کشور را به او دادهاست. برآورد میشود ۲۶ درصد افراد ۱۵ تا ۴۹ ساله در این کشور به ویروس اچآیوی مبتلا هستند و پادشاه راه حل ممنوعیت رابطه جنسی را پیشنهاد کرد. او ممنوعیت ۵ ساله رابطه جنسی تمام زنان و دختران زیر ۱۸ سال را صادر کرد. این رای به مذاق مردم خوش نیامد، چون خود مسواتی ۱۳ زن و دست کم ۲۳ فرزند داشت و همان سال با یک دختر ۱۷ ساله ازدواج کرد. این ممنوعیت عجیب و غریب یک سال بعد لغو شد. در مراسم پنجاهمین سالگرد استقلال کشورش اعلام کرد اسم کشورش را به «پادشاهی اسواتینی» تغییر دادهاست. او یکی از معدود پادشاهان جهان است که قدرت چنین تغییری را یک تنه دارد. فعالان حقوق بشری بارها رهبران این کشور را متهم کردهاند که احزاب سیاسی را محدود میکنند و علیه زنان رفتار تبعیضآمیز دارند. این کشور بالاترین نرخ ابتلا به بیماری ایدز را دارد. امید به زندگی برای مردان در این کشور ۵۴ سال است و برای زنان ۶۰ سال. سوازیلند تنها کشور آفریقایی است که پادشاهی مطلق دارد. پادشاه کنونی، پسر سوبهوسای دوم است، مردی که بیش از ۸۲ سال سلطنت کرد و ۱۲۵ زن داشت. مسواتی سوم در ۳۲ سال سلطنتش ۱۵ همسر برگزیده است. مسواتی سوم به «شیر» شهرت دارد. هم به دلیل همسران زیادی که اختیار میکند و علاقهای که به لباسهای سنتی دارد با تعجب نت رو خاموش کردم. عجب آدمی بود این! اگه اینطور خودش هم حتما زن زیاد داره. فردا میخواستم به دیدنش برم. با چیزهایی که دربارهش شنیده بودم ترجیح دادم زیاد تیپ نزنم پس تنها مانتو بلند یشمی رنگم رو با مغنه مشکی پوشیدم و بیرون رفتم. الهام زن بابام با دیدن من دست به کمر شد. _ کجا خانم؟ الهام سی و چهار سالش بود و فاصله سنیش با من کم بود. دو سال بود زن بابام شده بود و از ازدواج قبلیش یک پسر ده ساله داشت که با خودش زندگی میکرد. بابا شخصیت نرم رفتار و سرزنده ای داشت و چون الهام دختر یکی از دوست هاش بود باهاش ازدواج کرده بود. الهام هم به سرزندگی بابا بود و یک ازدواج ناموفق و چهار سال تنها زندگی کردن افسردش نکرده بود. با اینکه گاهی رفتارهای تندی هم داشت که وقت عصبانیت به چشم میخورد رفتارش با من هم عادی بود. _ سرکار! به تیپم اشاره کرد. _ خیر باشه هیچ وقت اینطور تیپ نمیزدی. خندیدم. 3 نقل قول
Atna1318 ارسال شده در شنبه در ۱۳:۳۵ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۳:۳۵ پارت دو بده مگه؟ لبخند زد. _ نه، خوبه! برو مراقب خودت باش. _ سویچ بابا رو میدی؟ سویچ رو بهم داد و رفتم. وقتی رسیدم مرد منتظرم بود. لبخند زدم و با احترام و به فرانسوی گفتم: _ درود جناب شاهزاده! با لبخند تشکر کرد و گفت: _ خوش آمدید! هر دو باهم جای وزیر رفتیم. _ جناب سواد توی هتل می مونند. دوتا بادیگارد و یک دست کمک هم دارن. کتاب هایی به شما داده میشه که با اون ها بهشون فارسی یاد بدید. یک برنامه تفریحی هم براشون بنویسید و برای من بیارید تا ببینم تایید میشه یا نه. چشم گفتم: _ الان چیکار کنم؟ _ برای دیدار با رییس جمهور میخوان برن شما هم به عنوان مترجم همراهشون برید. چشم دیگه ای گفتیم. با سواد بیرون رفتیم. ماشین دولتی جلومون ایستاد. سواد گفت: _ دو محافط من هستن. یکی شون پشت فرمون بود و یکی کنارش. من و اون با فاصله عقب نشستم. حرکت که کردیم گفت: _ اسم شما چیه؟ _ ترنج! _ معنیش چیه؟ _ یک نوع میوه. _ ها، می خوام ببینم چه میوه هست. _ نشونتون میدم. به هتل رسیدیم. _ من اینجا می مونم. _ من باید برگردم میشه بگین راننده تون برسونم؟ خودش و یکی از محافظ هاش پیاده شدن و راننده ش من رو رسوند اما گفتم سر کوچه پیاده م کنه چون نمی خواستم ماشین دولتی رو کسی ببینه. خونه ما پایین شهر بود و کوچه هاش باریک. تشکر کردم و به سمت در رنگی خونه رفتم. وارد که شدم یاور پسر الهام رو دیدم که داره توی حیاط بازی می کنه. _ کسی خونه هست؟ _ نه. سر تکون دادم و وارد شدم. الهام روی مبل دراز کشیده بود و رنگش پریده بود. _ ترنج میری برام میوه بگیری؟ الهام باردار بود و برای این سن بارداری سخت و خطرناک بود. از طرفی خودش نمیتونست خرید بره چون بابا اجازه بیرون رفتن رو بهش نمی داد. رفتم و خریدم و خودم شستم و براش بردم. _ خوبی؟ با بغض گفت: _ میخوایم بریم خونه آقای رضایی. متوجه شدم چرا حالش بد شده و غصه خوردم. اقای رضایی دوست بابا بود و یک دختر پر سن و سالی داشت که برای بابا خیلی عشوه می اومد. لباس هایی می پوشید که واقعا خجالت آمیز بود و عشوه و ادعاهایی میاومد که اعصاب ما رو خورد می کرد. الهام جرات نداشت چیزی به بابا بگه. _ بابا تو رو انتخاب کرده الهام به این چیزها فکر نکن. دستم رو گرفت و فشرد. لبخند زوری بهم زد اما معلوم بود خیلی نگران بود. شب با بابا رفت. خواستم بیدار بمونم تا اگه دیر اومد و حالش بد بود کمکش کنم اما خیلی دیر اومد و یاور خوابیده بود و من هم رفتم خوابیدم. فردا رفتم و کتاب های آموزش زبان فارسی رو گرفتم و بعد از شنیدن چند نصیحت دیگه به خونه برگشتم. دوباره یکم درباره کشورشون تحقیق کردم و فهمیدم فقط یک میلیون و خورده ای جمعیت داره. رفتم و مشغول مطالعه شدم. داشتم یک کتاب رو ترجمه می کردم که اولین کار ترجمه من میشد. در همون حال مشغول خوندن آهنگی شدم. کاش توو روم؛ یه کم حسِ خجالت داشتی! و از اولش؛ باهام صداقت داشتی… ●♪♫ چی شد؟ تا حرف از صداقت شد؛ یهو صدات قطع شد! ●♪♫ تو با من گرم بودی؛ دستات چرا سرد شد؟ ●♪♫ چند وقتیه که خدا رو شکر بهترم؛ ولی بازم نمیشه از تو بگذرم! ●♪♫ هنوزم قفلم روت! ●♪♫ هر چند که حضورت همه جا؛ فقط باعثِ اُفتم بود… ●♪♫ خدا می دونه که کجا الان پلاسی و ممکنه با هر آدمی؛ هر آن بلاسی! ●♪♫ ولی من چی؟ ●♪♫ یه خونه نشینم که ممکنه ساکت؛ مدت ها یه گوشه بشینم! ●♪♫ چرا؟ چون هنوز هستم؛ توو شوکِ کارت! ●♪♫ ولی خب تو؛ خدا رو شکر که حالت خوبه… ●♪♫ شعر و ملودی : آرمین زارعی بگو کنارش، مستی یا خوابی؟! ●♪♫ لباس براش چی پوشیدی؟ رسمی یا عادی؟ ●♪♫ بزار همه چیوُ من؛ رو راست بگم بهت ●♪♫ تو یه تیمی می خوای؛ که به هم پاس بدنت! ●♪♫ اینم بدون که دیگه برام مهم نیستی… ●♪♫ حالا برو با هر کی که می خوای؛ لاس بزن هی! ●♪♫ برو که هیچی بین ما نی اصلا؛ زندگیم با تو پاشید از هم…! ●♪♫ من به نبودِ تو؛ راضی هستم… ●♪♫ چون تو رفتی و گذاشتی خالی، دستم… ●♪♫ دیگه برو… ●♪♫ چون نمی خوام اصنشم! تو رو نباید حتی از اولشم به تو دل میباختم ●♪♫ چون دوس نداشتم؛ به دستِ تو یا کسای دیگه مسخره شم! ●♪♫  تو غرق خوشیو من از سرِ شب؛ اصلا خوابم نمی بره اصنشم… ●♪♫ انقدر قرص و دری وری با هم می خورم؛ که شاید استرسام کمتر بشن ●♪♫ چون خودم با یارو دیدمت! ●♪♫ به حرفات شک کنم؛ یا بو پیرهنت؟ که غرقِ عطر مردونس! ●♪♫ حیف که خوردم از تو، من رو دست… ●♪♫ پس برو گمشو! تف به ذاتت! ●♪♫ اینا همه کمبودِ عقده هاته… ●♪♫ جا زدی خوبیامو با بدی جواب دادی… میمردی، به همه پا ندی؟! ●♪♫ هنوزم اخلاقای بدتوُ باز داریشون؟ ●♪♫ کثافت کاریاتوُ؛ می کنی ماس مالیشون؟! ●♪♫ این یارو کیه؛ که همش بهت زنگ میزنه؟ ●♪♫ نکنه رابطه ی کاری داری؛ باز با ایشون؟! ●♪♫ تنظیم قطعه : مسعود جهانی خدایی بگو! یعنی انقده خجالت داشت؟ ●♪♫ حالا دوس پسرت؛ یه تایمی کسالت داشت… ●♪♫ ●♪♫ مگه چی کار کرده بود؛ که این مدلی این کارا رو کردی توی کثافت باش؟ ●♪♫ من هنوز همون آدمم… هنوزم تخسم… ●♪♫ واسه هر چیز الکی هم؛ بغضم نمیترکه ●♪♫ تو بودی دلیلِ افتم… پس دیگه از ما؛ بکش بیرون لطفا! ●♪♫ چون دیگه همه جوره تو رو تست کردم! تو این شرایطم؛ نبودتو حس کردم… بگو بینم خب تو الان کجایی؛ که از غم نبودت یه گوشه کز کردم؟ 1 نقل قول
Atna1318 ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت سه با دیدن الهام که سر در اتاق ایستاده سکوت کردم. لبخند زد. _ خوبی؟ سر تکون دادم. _ بیا داخل. وارد شد و روی تخت نشست. _ باید یک چیزی بهت بگم. نگاهش کردم. _ جان! یکم مکث کرد بعد با تردید گفت: _ من باردارم. ابروهام بالا پرید. _ هان؟! با خجالت سر تکون داد. یکم با تعجب نگاهش کردم بعد کلافه گفتم: _ به سنت دقت کردی؟ اگه خودت یا بچه ت طوریش بشه چی؟ نفس عمیقی کشید. _ بهش فکر کردم، اما میخوام نگهش دارم. _ چرا دقیقا؟ ارث خور میخوای اضاف کنی؟ اخم کرد. _ درست صحبت کن دختر! از جا بلند شدم. _ درست صحبت نمی کنم. حواست به خودت باشه الهام، یادت نره نصف این خونه بنام منه. _ منظورت چیه؟ روم رو گرفتم و جواب ندادم. _ با توام، منظورت چیه؟ _ منظورم اینه بچه رو می ندازی و هیچی هم بابا از این قضیه نمی فهمه اگه نه کلاهمون توی هم میره. رنگ از چهرهش پرید. _ این چه وضع حرف زدن ترنج! حواست هست؟ بلند شدم و در رو روش بستم. لعنت بهش! فردا برای اولین کلاس درس به هتل رفتم. وارد لابی شدم و به دور و برم نگاه کردم. آسانسور رو سوار شدم و بالا رفتم. طبقه دوم بود. راهرو رو نگاه کردم. شروع به گشتن کردم و اتاق صد رو پیدا کردم. در زدم. یک دختر در رو باز کرد. تعجب کردم و اومدم برگردم که گفت: _ خانم صنعتی؟ _ بله خودم هستم. از جلوی در کنار رفت. _ بفرمایید داخل! گفتن من بیام که شما تنها اذیت نشین. وارد شدم. یک راهرو کوتاه بود. ازش که گذشتیم یک اتاق بزرگ بود که سرامیک های سفید داشت و ست مبل پنج نفره نارنجی_ مشکی یک تخت بزرگ از چوب بلوط، یک فرش کوچیک، تابلو بزرگ عکس اسب بالای تخت، میز کار چوب بلوط، بالکن بزرگ با پرده های نارنجی_ سفید و یک کمد آینه دار از همون چوب. دوتا مرد هیکلی کنار پنجره ایستاده بودن و خودش هم روی صندلی گهواره ای کنار پنجره نشسته بود و کتاب می خوند. با دیدن من بلند شد و معدب سلام کرد. جوابش رو دادم. اشاره کرد که روی بالکن بیا. همراهش رفتم. یک میز و دوتا صندلی توی بالکن بود. هر دو نشستیم. _ خوب هستید؟ _ ممنون! کتاب ها رو جلوش گذاشتم. _ این ها رو باید به شما آموزش بدم. اولی رو برداشت و بازش کرد. چند صفحه نگاه کرد بعد با فارسی شکسته ای شروع به خوندن کرد: _ آب... با.. با... با.. دام.. با... ران.. آ... هو با تعجب نگاهش کردم. خندید و به فرانسوی گفت: _ مدتی که خودم سعی کردم فارسی رو یاد بگیرم. لبخند زدم. _ خیلی هم عالی! پس کار برای من خیلی آسونه. تلفن رو برداشت. _ بذارید براتون چیزی سفارش بدم. آب پرتقال میخورید؟ سر تکون دادم یعنی آره. تا عصر باهاش فارسی کار کردم و کمی تاریخ گفتم اما از جغرافیا سعی کردم چیزی نگم آخه میترسیدم بعدا باعث جاسوسیش بشه. به خونه برگشتم. اول رفتم پیش الهام که توی آشپزخونه بود. سعی کرد جوری نشون بده که انگار متوجه من نیست و خودش رو مشغول کاری کرد. پرسیدم: _ به بابا که نگفتی؟ سرش رو به معنی نه بالا انداخت. _ کی میخوای بندازیش؟ جوابی نداد. دیگه ادامه ندادم. بالاخره مجبور میشد بندازش که. فردا دوباره که به دیدن سوار رفتم وسط درس درد و دل رو شروع کرد: _ مقامات ایران دوست ندارن که من اینجا بمونم. _ چرا؟ درحالی که کلافه بود گفت: _ کشورهای غربی طرفدار برادر من هستن که بهشون قولهایی داده، از طرفی چون من به ایران پناه آوردم از اتحاد ما و ایران ناراضی هستن. _ این چه ربطی به مسئولین ما داره. در حالی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود گفت: _ اون ها میگن حمایت از من به دردسر و خرج هاش نمی ارزه. اعتقاد دارن کشور من هیچ فایده ای براشون نداره. مدتی سکوت کردیم بعد پرسیدم: _ چرا مسلمون نمیشی؟ سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهم کرد. _ چی؟ سر تکون دادم. _ آره، اگه مسلمون بشی مطمئن باش پشتت در میان. اینبار سکوتمون طولانیتر شد. به خونه که برگشتم الهام که میدونست منتظر جوابم اشاره کرد به اتاق بریم. وارد که شدیم دست به کمر و منتظر نگاهش کردم گفت: _ بذار بچه رو به دنیا بیارم ترنج. اخمهام درهم شد. انگشت اشارهم رو سمتش گرفتم. _ الهام! _ نظرم رو بشنو بعد از کوره در برو. سکوت کردم. درحالی که دست هاش رو درهم حلقه کرده بود گفت: _ من یک پسر داشتم که سه سال پیش گم شد، توهم میدونی. شناسامه ش هنوز باطل نشده. شناسامه اون رو برای بچه میذارم و میدم مامانم که توی یک شهر دیگه هست بزرگش کنه. _ آهان، بابا هم گذاشت. در حالی که همچنان ترسیده بود گفت: _ نمیفهمه، تا پنج ماهگی که میشه ازش پنهان کرد. بخدا میشه. پوزخند زدم. _ فکر می کنی من خرم؟ یکم گذشت بعد گفتم: _ برو با خودت کنار بیا الهام این بچه قرار نیست بمونه. الهام رفت. فردا دوباره سرکار رفتم. _ چی شد مسلمون میشید؟ _ هنوز دارم روش فکر میکنم. چقدر همه روی پیشنهادهای من فکر می کنند این روزها. _ مردمتون عصبانی میشن اگه مسلمون بشین؟ _ آره، اما اون ها برام مهم نیستن. از مسئولین می ترسم و روحانیون دین خودمون. یکم مکث کردم بعد با شیطنت گفتم: _ و خانوادتون. اول متوجه نشد بعد خندش گرفت. _ آره. _ چندتا همسردارید؟ در حالی که کتاب رو ورق میزد گفت: _ پنج تا. _ در مقابل فهرست پدرتون خیلی کمه. خندید. _ خوب من هنوز یک شاهزادم. ابرویی بالا انداختم. _ صحیح! _ شما از خودتون بگین. اهل این نبودم کم کم اطلاعات بدم پس شروغ به گفتن کردم: _ من تک بچه مامان و بابام هستم. مادرم چند سال پیش ترکمون کرد و رفت. اصلا خبر ندارم کجاست. پدرم با یک خانمی که خودش هم یک بچه ده ساله داره ازدواج کرده. پدرمون کارخونه چوب و زمین های زیادی داره. از بچگی من رو مدارس دو زبانه میفرستاد. برای همین فرانسوی رو هم خوب بلدم. چون دست پدرم توی سیاست بازه من رو به وزرا معرفی کرد و به همین دلیل که همچین شرایطی رو به من میسپارن. _ مادرتون کجاست؟ اصلا سراغش رو گرفتید؟ یکم به فکر رفتم و در همون حال گفتم: _ مگه میشه سراغش رو نگرفته باشم؟ آرایشگر، ازدواج نکرده و با چندتا از دوستهای بیوهش زندگی میکنه. چندبار پیشش رفتم اما زیاد برای من وقت نداره. سرش خیلی شلوغه، خیلی! _ خودت تا حالا دوست پسر داشتی؟ چه زود صمیمی شد. خندیدم و با خجالت گفتم: _ بله. _ چه زمان؟ اصلا چند سالت هست؟ یکم توی ذهنم خاطراتت رو جمع و جور کردم. _ بیست و هشت سالمه. اولین دوست پسرم هجده سالگی بود. من حیوون خونگی خیلی دوست داشتم و ازش یک خرگوش خریدم. چندباری بخاطر عادتهای حیوون ازش سوال میپرسیدم چون خرگوش خودش بود. سر همون دوست شدیم. _ چرا ازدواج نکردید؟ حسابی کنجکاو شده بود ها. _ پنج سال باهم بودیم که فوت شد. _ اه، چه غمگین! بعد از او دیگر به کسی دل نبستید؟ نریمان هجده سالگی وارد زندگیم شده بود و بیست و سه سالگی که برای خواستگاری رسمی آماده شده بودیم رفت. _ سال بعدش عاشق یک پسر اصفهانی شدم. البته شما نمیدونی اصفهان کجاست. بهرحال این پسر شاگرد رستوران بود. از لحاظ سطحی از خانواده ما پایین تر بود اما ازش خوشم میاومد. سه سال بعدش، یعنی سال پیش باهم سرد شده بود. مدتی طولانی اینطور بود.. در نهایت کات کردیم. _ پس باید داغش تازه باشه. خندیدم. _ نه بابا! تو بگو. من هم زود صمیمی شدم ها! _ از چی بگم؟ _ زن هات. با آرامش گفت: _ اسم همسر اولم نانارسیس اهل کشور خودمونه. پدرش از بزرگان کشورمون بود و دخترش رو در سن ده سالگی به عقد من در آوردن. _ نانارسیس؟ خندید. _ فقط شما میتونید از اسمهای زیبا بذارید؟ خندیدم. _ همسر دومم کاکاوه هست. دختر عمومه. خودم ازش خوشم میاومد. یازده سالگی بهم دادنش. _ چه سن کمی برای ازدواج. سر تکون داد. _ زن سومم آسونیساست. دختر خالهم، چهارده سالگی گرفتمش. همسر چهارمم خواهر همون زن هست. آمیونیسا پونزده سالگی گرفتمش. زن آخرم فادی هم دختر یکی از بزرگان بود که نوزده سالگی گرفتمش. سر تکون دادم. _ بچههات؟ لبخندی روی لبش نشست که معلوم بود از علاقه به بچههاش. _ همسر اولم سه بچه داره. دودو دوازده سالش، کاکی یازده سالش، هستا ده سال. _ کاکی پسره؟ سر تکون داد یعنی آره. _ همسر دومم دو فرزند داره. تکتا دوازده سال، دادا یازده سال. از همسر سومم هم یک بچه دارم. زنیا سه سالش. لبخند زدم. _ الهی! خندید. _ همسر چهارمم هنوز بچه ای نداره. _ پس شیش بچه داری. در چند سالگی؟ اول متوجه سوالم نشد بعد گفت: _ سی و سه سال. سر تکون دادم. به خونه که برگشتم الهام توی فکر بود. بهش خاطرنشان کردم دفع القوع نکنه که من هم مقابله میکنم. توی یک هفته ای که الهام فکر می کرد من هم به اون مرد آموزش می دادم. فارسی رو زود یاد میگرفت و به تاریخ علاقه داشت اما حفظ کردن اسمهای جغرافیایی براش سخت بود. اول سواد تصمیمش رو گرفت. _ به دولت ایران اعلام کردم که حاضرم مسلمون بشم. و بعد الهام. _ من به بهانه دیدار از مادرم از اینجا میرم و یکجا خودم رو گم و گور میکنم تا بچه به دنیا بیاد. بعد اون رو با شناسنامه داداشم به خواهرم میسپرم و خودم بر می گردم. فقط یک قولی به من بده. _ چه قولی؟ با مظلومیت نگاهم کرد. _ وقتی برگشتم کمکم کن تا بابات رو راضی کنم. _ چی میخوای بهش بگی؟ سرش رو پایین انداخت و یکم مکث کرد بعد گفت: _ میگم افسردگی داشتم و نیاز به مدتی دوری. _ باشه، کمکت میکنم. _ پس من یک ماه به عنوان مسافرت میرم و این مدت با پدرت هم تماس برقرار میکنم بعد هم با مادرم از اون شهر میریم. روش خوبی بود. از اون طرف پیشنهاد سواد هم توی مجلس رفته بود. سر میز شام الهام گفت: _ دلم برای مادرم تنگ شده مدتی پیشش میرم. بابا نیم نگاهی بهش انداخت. _ چه مدت؟ الهام من منی کرد. _ یک ماه. چشمهای بابا گرد شد. _ یک ماه؟! من گفتم: _ اتفاقا خیلی خوبه! طفلک الهام هروقت میره فقط یک هفته می مونه. الان یک ماه نرفته بهتر بره. بابا کلافه گفت: _ یک ماه خیلی زیاده. ما چیکار کنیم؟ _ دختر و پدری کیف میکنیم. بعد لبخند اغوا کننده ای زدم. بابا توی عمل انجام شده قرار گرفت. _ آره بابا جان خیلی خوبه! دوباره به سرکار رفتم. سواد خیلی خوشحال بود. _ بخاطر پیشنهاد مسلمون شدن قبول کردن که من بمونم. بعد جعبه ای رو جلوم گذاشت. _ این برای تو. _ چیه؟ با چشم اشاره کرد بازش کن. بازش کردم. توی جعبه پر از گل رز بود. _ وای! خندید. _ شنیدم دخترهای ایرانی گل خیلی دوست دارن. درحالی که روی گلها دست میکشیدم گفتم: _ آره، اما چرا؟ _ بخاطر کمکت، اگه راحل تو نبود من نمی تونستم از این مشکل رد بشم. بهش خندیدم. شب که به خونه برگشتم الهام داشت لوازمش رو می بست. با دیدن باکس پرسید: _ کی بهت داده؟ _ همین شاهزاده آفریقایی که بهش درس یاد میدم. ابروهاش بالا پرید. _ چرا؟ ماجرا رو تعریف کردم. سری تکون داد و دوباره مشغول جمع کردن شد. صبح زود بابا بیدارم کرد تا خداحافظی کنیم. از الهام خواست که مراقب خودش باشه. الهام بعد از بابا به سمت من اومد. توی چشم هاش التماس موج میزد. انگار باز هم امید داشت که نجات پیدا کنه. سرد نگاهش کردم اما با گرمی ساختگی بهش دست دادم و ازش خواستم مراقب خودش و پسرش باشه. وقتی رفت نفس عمیقی کشیدم. نقل قول
ارسالهای توصیه شده