رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

nastaran
توسط پست بررسی شد!

"پرقدرت ادامه بده♥️"

به Alen نشان " Week One Done" و 1 امتیاز اعطا شد.

به نام آن که آموزگار واحدِ ماست

نام اثر: سکوت در زمزمه‌ها 

نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: عاشقانه 

مقدمه:

بعضی شب‌ها صدا ندارند؛
نه به‌خاطر سکوت،
به‌خاطر حرف‌هایی که هیچ‌وقت گفته نمی‌شوند.

آدم‌ها فکر می‌کنند درد همیشه فریاد می‌زند،
اما بیشترِ زخم‌ها فقط زمزمه‌اند؛
آهسته، مداوم، سمج.

این داستان، قصه‌ی دختری‌ست
که یاد گرفته بشنود،
تحمل کند،
و چیزی نگوید.

نه چون حرفی برای گفتن ندارد،
بلکه چون هر بار که گفته،
چیزی را از دست داده است.

«سکوت در زمزمه‌ها»
روایت انتخاب‌هایی‌ست که ساده به نظر می‌رسند،
اما آرام‌آرام
زندگی را از هم می‌شکافند.

خلاصه:

او همیشه دیگران را نجات داده،
بی‌آن‌که کسی بداند بهایش چه بوده.

زندگی‌اش بر پایه‌ی سکوت و گذشت بنا شده،
تا روزی که مردی وارد می‌شود
و مرزهایش را به چالش می‌کشد؛
مرزِ عشق، ترس، و انتخاب.

هر نزدیک‌شدن، هر حقیقت پنهان،
او را مجبور می‌کند دوباره تصمیم بگیرد:
خودش را حفظ کند
یا باز هم چیزی را قربانی کند.

در میان احساسات، خطرها و ناگفته‌ها،
آیا این‌بار صدای واقعی خودش را خواهد شنید؟
یا سکوت،
مثل همیشه،
همه‌چیز را خواهد برد؟

ویرایش شده توسط Alen

moonecho

  • هانیه پروین عنوان را به رمان سکوت در زمزمه‌ها | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • مالک

do.php?imgf=org-be32c634a65c1.jpg

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.
قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.
آموزش درخواست ناظر

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید.
درخواست نقد اثر

با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید.
درخواست کاور رمان

بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید:
درخواست انتقال به تالار برتر

همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.
اعلام پایان

با تشکر کادر مدیریت نودهشتیا

 

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

- دانژه؟ دانژه مادر بیا کمکم این سبزی ها رو پاک کن کمرم برید، خدا...

چشم‌هام رو بستم. نفس عمیق کشیدم. 

داد زد: 

- دانژه مگه نمی‌شنوی؟ 

کتابم رو محکم بستم و بلند شدم.

- جانم مامان شنیدم، یکم صبر کنی میام. 

کلافه نشستم. به سبز‌های پلاسیده نگاه کردم و گفتم:

- چرا این جورین؟ 

گِل‌های تربچه رو کند. 

- تو که خریدم پاک نکردی، پژمرده شدن. توقعه نداری قبراق بمونند؟ 

زیر لب شروع کرد غر زدن. 

- همه دختر دارند ما هم داریم. دختر همسایه شهین‌خانم یک سال از تو کوچیک‌تره، ماشاالله و هزار ماشاالله، یعنی میرم اونجا خانم، کد بانو جلوی من چای می‌ذاره و یه خاله خاله می‌کنه بیا و ببین. 

از تو لپم رو گاز گرفتم هیچی نگم. دختر شهین‌خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. 

دخترش خیاطه نمیگم بده؛ اما از این که منو مقایسه کنه بدم میاد. 

با حرص لبخند زدم و تره رو هم راستای هم گذاشتم‌. 

- مبارک ننه آقاش. 

با ته چاقو آروم رو پاهام زد. 

- اووو چه ترشی کرد! نگفتم ترش کنی، گفتم تا این سر تو گوشی و کتابت رو بذاری کنار دنبال یه حرفه برای خودت باشی. 

با پشت انگشت شصت گوشه بینیم رو خاروندم. 

- آها، الان من ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم حرفه نیست؟ اون درس نخونده و خیاطه خوبه؟ 

بی منظور نیش زد. 

- آخه تو این چی هست؟ بگم دخترم ارشده، خب در آمدی برای خودت و آینده‌ات داری؟ خواستگار هم که نداری بگیم چون شوهر... 

دستم مشت شد، سرم رو پایین انداختم. وسط حرفش دلخور پریدم. 

- مامان بس کن، اگه دوست ندارید تو خونه باشم و نون خور اضافه‌ام... 

محکم تو بازوم زد:

- پاشو پاشو؛ نمی‌خوام صد سال با من سبزی پاک کنی، من چی میگم اون چی میگه. 

بلند نشدم، فقط مثل همیشه سکوت کردم. سکوتی که تو سرم کلی حرف بود؛ یه عالمه فریاد. 

از حرف‌های مادرم ناراحت نیستم، فقط از خودم ناراحتم. 

حس می‌کنم، هرچی می‌دوم نمی‌تونم خانواده خودم رو راضی کنم؛ اما من از خودم راضی هستم. 

از رشته‌ام، خب علاقه‌ام رو دنبال کردم. چکار کنم کار برای ما نیست. اون هم اگه به تور من بخوره یه ترجمه کاری بگیرم که اون هم اصلا در آمد حساب نمی‌شه تا میری کافه پول پوف... دیگه نیست، تازه کم هم میاری. 

moonecho

سبزی‌ها رو داشتم پاک می‌کردم زنگ خونه خورد. 
هنوز کامل زنگ نخورده مامانم به من نگاه کرد. 
-پاشو جواب بده ببین کیه. 
شونه‌هام شل شد، خواستم بگم حال ندارم. بی‌خیالی به خودم گفتم و بلند شدم. 
دست‌هام گلی بود، اهمیت ندادم و گوشی رو برداشتم. 
- بله؟ 
صدای ضعیف شهین‌خانم گوشم رو پر کرد. 
- دخترم منم باز می‌کنی؟ 
بی حرف کلید رو زدم. صدا اومد اما در باز نشد. 
لبخند حرصی زدم:
- الان میام باز می‌کنم. 
از روی چوب لباسی، چادر گل‌دارِ زمینه سفیدِ گل آبی رو برداشتم سر کردم.
مامان: دانژه کی بود؟ 
در حال رو باز کردم و جواب دادم:
- کیه به نظرت؟ شهین خانم. 
دوتا پله ایوان رو پایین رفتم. لخ لخ کنان دمپاییم رو کشیدم در رو باز کردم. 
هنوز کامل باز نشده، در رو هول داد و با چادر سیاهش خودش رو باد زد، عرق فرضی پشت لبش رو پاک کرد. 
- چقدر گرمه! قربون خدا برم کفر نباشه هواش داره ما رو می‌کشه. 
تا ذهنم بیاد رفرش بشه، منو کشید. چلپ چلپ چپ و راستی بوسم کرد. بوی عطر نمازش بینیم رو پر کرد. 
بی‌اراده لبخند زدم. 
- خوش اومدی، بفرمایید مامانم تو خونه‌است. 
لنگ زنان بخاطر کوتاهی پای چپش جلو افتاد و گفت:
- خاطره چندبار خواست بیاد پیشت، خیاطی مگه برای آدم وقت می‌ذاره. الهی نمونم بچه‌ام کمر دردی و چشم دردی شده، حتی وقت نمی‌کنه بیاد. 
به آسمون نگاه کردم. الان طعنه زد؟ یا یه قند پر زهر به خوردم داد؟ 
محترمانه جواب دادم:
- چرخش همیشه بچرخه، بعد خودم یه سر بهش می‌زنم. 
پشت سرش تو خونه رفتم. خنده شادی کرد و گفت:
- دلم نمیاد الان بگم ولی بیا بشین تا بگم. 
این حالت صورتش میگه یه اتفاق خوش افتاده. 
با مادرم سلام و احوال پرسی کرد. 
من هم رفتم آشپزخونه، سماور رو آب کردم و زیرش رو بالا بردم. قوی رو شستم چای ریختم تا آب جوش بشه چای درست کنم. 
مامانم بلند صدام کرد:
- دانژه، یه چای هم بذار. 
به کابینت فلزی تکیه دادم. گوشه ناخنم بالا رفته بود و جواب دادم:
- گذاشتم. 
با دندون گوشه ناخنم رو کندم. سوزشی زد، به لباسم انگشتم و فشارش دادم. 
خمیازه کشیدم. در یخچال رو باز کردم، ظرف میوه رو برداشتم همراه پیش دستی بردم. 
روی میز میوه‌ها رو گذاشتم و تعارف کردم. 
نشستم و به مامان و شهین خانوم نگاه کردم پرسیدم:
- چی شده؟ 
شهین‌خانم سرخ و سفید شد. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت:
- الهی بخت همه باز بشه، الهی همه عروس بشن، الهی... 
انقدر الهی الهی گفت که بالاخره با چشم‌های خیس ادامه داد:
- دیشب خاطره نامزد کرد. گفتیم تو سکوت باشه تو دهن مردم نیفته. 
مامان یه نگاه خالصانه به من کرد، معنی نگاهش این بود که ببین، نگاه کن، این هم شوهر کرد و تو هنوز موندی‌. 
مادرم با خوشحالی شادی کرد. با غیظ و از ته دل گفت:
- ایشاالله شهین‌جون، ایشاالله. خوب کردی نگفتی، حالا عروسی کیه؟ 
شهین‌خانم با لبخند جواب داد:
- ایشاالله قسمت دختر تو هم. 
مکث کرد و با فکر گفت:
- والا دخترم گفته دو ماه نامزدی، یک سال عقد و یک سال بعد عروسی. من که میدونی کوثر فقط یدونه دختر دارم و سه تا پسر. برادر‌های خاطره هم که نگم رو خواهرشون حساس! گفتن هر چی خاطره بگه. 
اصلا بدون وقفه و نفس فقط از دخترش و پسراش گفت. 
بلند شدم، بی‌تفاوت آشپزخونه رفتم. 
حالا بعد رفتنش مامان هی تو سر من می‌کوبه. 
اخم‌هام تو هم رفت و ترش کردم. حس اضافه بودن، سر بار بودن داشتم.
دستی روی صورتم کشیدم. من همش بیست و شش سالمه، یعنی پیر شدم؟ 
اگه پدرم بود اون هم فشار می‌اورد؟ 
چشم‌هام رو بستم و به سیزده سال پیش که سیزده سالم بود فکر کردم. زمانی که بابا نازم رو می‌خرید. 
وقتی اذان می‌گفت صدای مردونه‌اش سحر، خونه رو پر می‌کرد. 
با صدای مامان از جا پریدم. سماور داشت سوت می‌زد. 
قوری رو برداشتم زیر شیر سماور گرفتم و گفتم:
- جانم مامان؟ 
- چای بیار.
انگار منو می‌دید سر تکون دادم. 
- چشم. 
دست روی چشم‌هام که نم‌دار بود کشیدم. 
دلم برای بابام تنگ شده. بغضم رو قورت دادم. دیگه به این بغض عادت داشتم. 
استکان‌ها رو تو سینی چیدم. قند هم گذاشتم تا چای دم بیاد‌. 
چشمم به سبزی‌ها تو آب افتاد. 
آبکشی کردم.  تو آبکش سفید، دور بادمجانی ریختم‌. 
یه بسته سینه مرغ در اوردم. تو کاسه گذاشتم ناهار درست کنم. 
چای هم ریختم و بردم، جلو مامان و شهین خانم گذاشتم. زمزمه کردم:
- نوش‌جان. 
بلند‌تر گفتم:
- مامان میرم تو اتاقم کار دارم. 
منتظر جواب نموندم و سمت اتاقم رفتم. 
یه اتاق نه متری داشتم. تنها وسایل درونش یه آینه قدی بود با سه‌تا شلف گلدار که لوازم آرایشیم، شونه و عطرم روش بود. 
یه تخت قیژ قیژ کنان هم داشتم، نخوابیدن روش خیلی صرف داشت تا خوابیدن روش، چون خیلی صدا داشت. 
اتاقم یه پنجره داشت پشت حیاط خلوت رو نشون می‌داد. 
سرویس بهداشتی هم تو اتاقم نداشتم، بیرون اتاقم بود. 
لبه تختم نشستم که جیغش هوا رفت. 
گوشیم رو برداشتم که سه پیام و پنج تماس بی پاسخ داشتم. گوشیم پوکو بود مدلx3 با پول خودم خریده بودمش. 
دستی زیر بینیم کشیدم، به شماره کیمیا نگاه کردم. 
پیامش رو باز کردم. 
« سلام دانی جون، یه کار دارم برای تو هلوووو.»
کار؟ چه کاری؟! کنجکاو پیام دوم رو باز کردم. 
« متین مشتاقی، این جا محل کارشه«...»؛ به یه منشی نیاز داره. خره، نگی من خر زدم ارشد گرفتم برم منشی بشم ها؟ با این افکار پوسیدت تا ابد با اون مدرک نچسخونه‌ات می‌پوسی و کار گیرت نمیاد.» 
آهی کشیدم. راست می‌گفت تا کی امید بشم کاره‌ای بشم؟ 
باید دنبال کار باشم. کیمیا گرافیک رفته خودش هم منشی یه شرکت بزرگه، هم بیمه‌ شده هم ماهانه پول خوبی می‌گیره که می‌تونه اموراتش رو بگذرونه. 
به محل کار متین مشتاقی خیره شدم. شرکت بازرگانی! 
یه منشی معتمد می‌خواست. 
وسوسه شده بودم. پیام سوم رو باز کردم. 
« تو هم که ماشاالله باشه بجز زبان مادری به چهار زبان مسلط هستی. خری نری، من اگه خودم کار نداشتم می‌رفتم، باور کن عالیه.» 
گوشی تو دستم لرزید خود کیمیا بود! 
سریع جواب دادم. صداش رو نازک کرده بود. معلومه سر کاره.
- سلام عزیزم، چه عجب جواب گوشیت رو دادی‌. 
لبخند زدم. 
- تو اتاقم بود نشنیدم. 
باکلاس پرسید:
- پیام داده بودم، دیدی؟
تایید کردم و گفتم:
- آره، اما بدرد من نمی‌خوره. 
غرش کرد بعد یهو خودش رو کنترل کرد.
- منو تو هم دیگه رو می‌بینیم عزیزم، بهتر از این کار وجود نداره قبول کن. 
یه جوری می‌گفت عزیزم از صدتا دری وری بدتر بود. 
خندیدم. 
- باشه الان آماده میشم، گفته از ساعت یازده تا دو می‌تونیم بریم برای مصاحبه کاری الان یازده و نیمه، میرم اگه انتخاب شدم که هیچ، اگه شدم که میرم. 
خوشحال شد و گفت:
- خبرشو بده عشقم، عاشقتم بوس بای. 
قهقهه زدم. هر وقت رفیعی رو می‌بینه این جوری حرف میزنه؛ معلومه الان هم جلوش اومده با من این جوری حرف زده. 
خداحافظی کردم و قطع کردم. 
 

moonecho

بلند شدم.  اولین کاری که کردم جلو آینه ایستادم. 
زیر ابروم در اومده بود. همیشه دخترونه بر می‌داشتم چون هنوز به قول مامان شوهر نکردی بخوای زیاد تو ابرو‌هات بری. 
دو سه تا دونه که موهاش سر زده بود رو با موچین کندم. 
به صورتم پودر زدم و با تیغ اصلاح شیو کردم. 
مو داشته باشم کرم‌ها ماسیده می‌شدن افتضاح می‌شد. 
یه صورت عادی داشتم. موهای خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای روشن، لب‌هامم خوب بود بندی نبود مثل کیمیا دق بکنم برم فیلر لب کنم. چاق نبودم، لاغر هم نبودم. 
قدم یک‌متر و شصت و هفت سانتی متر بود. 
وزنمم شصت و هفت بود. 
رفتم دست و صورتم رو شصتم یه کرم مرطوب کننده زدم. به قول کیمیا پنج‌من ضد آفتاب بزنیم این آفتاب هی به ما نفوذ نکنه. 
ابروم رو ژل زدم و با برس‌ابرو بالا دادم تیزیش رو خم کردم کشیده و مرتب بشه من خیلی ابرو‌های کم پشتی داشتم پوستمم سفید بی‌جون بود. 
از رنگ ماستیم خوشم نمیاد رنگ گندمی پوست کیمیا رو دوست دارم. خلاصه یه آرایش دانشجویی کردم. 
زیاد تو ذوق نباشه. سر کمدم رفتم. 
شلوار پارچه‌ای مشکیم رو برداشتم پوشیدم. پیرهن سفیدمم تنم کردم تو شلوارم کردم. 
سارفون مشکی پارچه‌ای هم پوشیدم. گشتم و مقنعه مشکیمم سرم کردم موهامم پشت فرق انداختم و یه تره بیرون کشیدم. 
کیف دستی مشکیم هم برداشتم. 
عطر زدمم و گوشیم و سویچ ماشین داغونمم تو کیفم انداختم. 
استرس داشتم! زیاد نه غش کنم خوب بود، زیاد نبود. 
اومدم از اتاق بیرون برم فهمیدم جوراب نپوشیدم. 
عقب عقب برگشتم و از زیر تخت جوراب رنگ پام رو پوشیدم که جرر... پاره شد. 
پچ زدم: الان موقعه‌ات بود؟ چرا فقط یک بار مصرفید؟
نشستم از زیر تخت جعبه جورابم رو در اوردم. 
یه رنگ پا شیشه‌ای برداشتن پاهام کردم که دیدم کف پاهام سوراخه. هوفی کشیدم. هر وقت لباس می‌پوشیدم اوقاتم تنگ می‌شد و انگار یکی داشت خفه‌ام می‌کرد. 
بی‌خیال شدم و از اتاق بیرون زدم که مامان و شهین خانم جوری نگاهم کردن فکر کردم مشکل دارم. 
مامان کنجکاو پرسید:
- کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ 
نگفتم می‌خوام برای کار برم اون هم جلو شهین‌خانم‌. لبخند زدم و از کنار در حال کفش پاشنه دار سفید مات با نوک مشکی رو پوشیدم جواب دادم:
- کار پیش اومده باید چیزی رو تحویل بدم. چیزی از بیرون نمی‌خوای مامان؟ 
مامان اخمی کرد. 
- نه مراقب خودت باش، زودبیا. 
باشه گفتم و با یه خداحافظی از خونه بیرون زدم. 
سوار ماشین پراید سبزم شدم. سر رنگش با کیمیا خودکشی کردیم. یه رنگ سبز لیمویی بود. آخ تو دانشگاه چقدر پز می‌دادیم اون هم با آهنگ چاووشی. 
خندیدم و سوار شدم. گاز دادم به مقصد کار...
دنده رو عوض کردم. آهنگ شایع هم داشت می‌خوند. 
لب زدم همراهش... 
«یه چیزی تومه که بهم میگه دشمن کیه؟ مشکل چیه؟
پاشو که آیندمون اسمیه درد امروزمون نور چشمیه
آماده باش بدر همه رو از سمتی که همه حرف میزنن نرو
من فقط خودمو میپرستم و راهی و رفتم که نمی‌رفتن»
باز تکرار گذاشتمش و خداروشکر ترافیک نبود. 
انگشت‌های باریک دستم رو آروم لبه پنجره با ریتم آهنگ تکون دادم. 
دوتا بوق بوق برای من زده شد. 
توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. حدود پنج دقیقه رانندگی رسیدم. 
ماشین رو یه گوشه پارک کردم. از بیرون به شرکت بازرگانی نگاه کردم پر زرق و برق نبود. دوده آسمان و شهر تابلوی طوسی با نوشته قرمز رو کدر کرده بود. 
سویچ رو تو کیفم انداختم. 
مدارکمم برای نیاز تو کیفم داشتم. با یه نفس عمیق، صدتا صلوات رفتم تو شرکتی که نمی‌دونم بعدش چی میشه، برای من. 
یک راست سمت آسانسور رفتم. به گوشیم نگاه کردم کیمیا گفته بود طبقه ششمه. 
خودشون هم راهنمایی زده بودن. همراه من دو مرد و یه زن محجبه هم وارد شد. 
هرکی به یه جای آسانسور خیره بود، یا سرش مثل من تو گوشی بود. 
با ایستادن آسانسور من هم بیرون اومدم. 
با یه فضای شلوغ رو به رو شدم. خب باشه دارم بزرگش می‌کنم زیاد شلوغ نبود چهار نفر نشسته بودم. 
همون لحظه یکی از اتاق مدیر بیرون اومد. هیچی تو ظاهرش معلوم نبود. روی میز یه زن سی و خورده ساله نشسته بود. 
جلو رفتم و گفتم:
- برای کار اومد... 
بدون نگاه به صندلی اشاره کرد:
- بشین صدا می‌کنم. 
ابرو بالا انداختم! مگه اسمم رو می‌دونه که صدا می‌زنه. 
سمت صندلی‌ها رفتم‌. کنار یه دختر که یه آدامس اندازه لنگ دمپایی داشت می‌جوید و بینیش رو قلمی عمل کرده بود نشستم. 
اولین چیز بوی خوش عطرش بینیم رو گرفت. 
واقعا بعضی‌ها چی می‌زنند با روح و روان آدم بازی میشه؟ 
نیم نگاهیش کردم. موهاش رو بلوند کرده بود، لنز سبز هم گذاشت بود، یه پوست سبزه داشت با موهایی بافت آفریقایی. 
خودش هم از بالا نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد! 
تو افق محو شدم. الان این یعنی چی؟ 
باز نگاهم کرد و پرسید:
- وقتت رو هدر نده این جا بشینی، من به دو زبان مسلط هستم جانم. ظاهر پرفیکتمم این کار رو برای من ساخته. 
مرد کنارش تسبیح انداخت و استغفرالله گفت. 
اون یه مرد هم بیخیال تو گوشیش بازی انگری برز می‌کرد. 
من هم بی تفاوت بهش، جواب ندادم. تو دانشگاه از این‌ مورد‌‌ها زیاد دیدم. 
سر زن بالا اومد و گفت:
- شما دو‌تا آقای محترم بفرمایید. 
ابروهام بالا پرید! چرا همزمان فرستاد؟ یعنی می‌خواد تو وقت صرفه جویی کنه یا رقابت بندازه؟ 
اخمی کردم و به ناخن‌هام نگاه کردم. یکیش کوتاه یکیش بلند بود. انقدر غرق ترجمه مقاله‌ها و داستان‌ها بودم، که یادم رفت برم یه سر و سامون به ناخن‌هام بدم. 
دختر افاده‌ای با ناز گفت:
- آه، چقدر گرمه. 
شال سبزش رو تکون تکون داد و بوی عطرش رو سمت من سوق داد. چشمم به ناخن‌های گربه‌ای مانیکور شده‌اش خورد. حتی روی ناخنش اکسسوری داشت! 
این با این همه خرج که رو خودش کرده بازم نیاز به کار داره؟ 
اخم کردم و به خودم توپیدم. 
« به تو ربطی نداره، هرکی زندگی خودش رو داره.»
نفسم رو خسته بیرون دادم. 

moonecho

گوشیم رو در اوردم یکم توس چرخ زدم. تو اینستا هم دانشگاهی‌هام متنی که فرستاده بودم رو لایک کرده بودن؛ چند‌تاشون هم سر به سرم گذاشته بودن. 
جواب ندادم. فقط لایکشون کردم بدونند لطفشون رو دیدم. 
خیلی زود اون دو مرد بیرون اومدن. منشی به منو دختره اشاره کرد:
- شما دونفر. 
تایید کردم. گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و اومدم برم داخل دختر افاده‌ای تنه‌ای به من زد و رفت. 
مشکل داره! منشی نگاه کرد و لبخندی به من زد و اشاره کرد وارد اتاق بشم. 
- بفرمایید. 
لبخند محترمانه زدم. تقه‌ای به در زدم و آروم وارد شدم. 
دختر افاده‌ای نشسته بود و خیره مرد روی صندلی بود. نگاه من هم چرخید و به اقای مشتاقی نگاه کردم. 
با یه خودکار تو دستش خیره ما دوتا بود. 
فکر کردم یه پیرمرد یا مرد پخته‌ای باشه اما جوون‌تر از طرز فکر منه. 
زیاد خیره نشدم بجاش در آرامشی که زیرش پر استرس بود به اتاق نگاه کردم. 
یه اتاق رسمی با یه میز و یه دست مبل چرم عسلی بود. 
سلام و خسته نباشید گفتم. 
مدارکم رو بیرون اوردم. سابقه کاری ترجمه‌هام رو نمی‌دونم لازم میشه یا نه جلوش گذاشتم. 
خودکارش رو گوشه‌ای گذاشت و پرونده‌ام رو گرفت. 
اشاره کرد بشینم. 
تو سکوت سنگین، با بوی پیچیده شده قهوه و خنکی اتاق نشستم. 
گلو صاف کرد و گفت:
- شما خانم محترم سوابق کاری ندارید؟
دختر افاده‌‌ای جواب داد:
- نه جانم، ندارم هنوز دارم دانشگاه میرم می‌خوام اولین انتخابم برای کار این جا باشه. 
مکث کرد. با افاده به من نگاه کرد و ادامه داد:
- به دو زبان مسلط هستم عربی و انگلیسی مثل کره می‌تونم هر مشکلی رو حل کنم. 
آقای مشتاقی دستش رو بالا اورد. 
- تشکر بابت حسن انتخاب شما. 
به من اشاره کرد و گفت:
- شما چی خانم... 
به مدارکم نگاه کرد و ادامه داد:
- خانم آذرنگ؟ 
از استرس دستم خیس و لرزون شده بود. 
مقنعه‌ام رو درست کردم و گفتم:
- دانژه آذرنگ، بیست و شش‌ساله هستم؛ ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم. 
سرم رو بالا اوردم به چشم‌های مشکیش خیره شدم. ادامه دادم:
- بنده بجز زبان مادری به چهار زبان انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترکی استانبولی مسلط هستم. 
در کار ترجمه مقاله‌ها و آثار هنری و دیگر ترجمه‌ها سر رشته دارم. 
تایید کرد و به زبان فرانسویی گفت:
ـJe veux que tu parles un peu en français pour que je puisse évaluer ton niveau.
«ترجمه: می‌خوام کمی فرانسوی حرف بزنی تا سطح تو رو ارزیابی کنم.»
تایید کردم و فرانسویی دوباره خودم رو معرفی کردم و به زبان‌های دیگه هم ادامه دادم.‌
دختر افاده‌ای گیج نگاهم کرد. آقای مشتاقی خندید و دستش رو بالا اورد. 
- متوجه شدم، عالیه خانم آذرنگ شما استخدام شدید. 
ابروهام بالا پرید! واقعا؟ انقدر سریع؟
آقای مشتاقی به دختره اشاره کرد. 
- تشکر از شما برای حضورتون، می‌تونید برید. 
دختره ایشی کرد و دلخور رفت. 

moonecho

آقای مشتاقی بلند شد یه فرم تو دستش گرفت. سمت من اومد و گفت:
- شرکت بازرگانی، به زبان‌های مسلط به جامعه نیاز داره. 
من دنبال شخصی هستم که کار‌های من رو ساماندهی کنه. 
روی مبل رو به روی من نشست. خم شد و فرمی قرار داد رو سمت من گرفت و ادامه داد:
- ممکنه در ماه به چند سفر کاری بریم‌. نیاز دارم در هر زمان آماده باشید که با اولین تماس ساک خودتون رو جمع کنید. 
مسافرت؟ کشور‌های دیگه! وای نه. من با مامانم چکار کنم؟ تنهاست. لعنت به من نباید خود سر برای کار اقدام می‌کردم. 
گیج شدم و بهش نگاه کردم. 
انگار از تو نگاهم متوجه چیزی شد اما به حرفش ادامه داد:
- من منشی ساده که فقط جواب گوشی، تنظیم ساعت و قرار‌هام رو کنه ندارم. یه منشی می‌خوام که گوش و چشم دوم من باشه. 
مات به برگه خیره شدم. من انتظار نداشتم قبول بشم. گفتم حتما میگه برید خبرتون می‌کنم. 
این جوری می‌تونستم با مامانم هماهنگ کنم؛ اما الان، الان چکار کنم؟ الان چی؟ مامانم بجز من کسی رو نداره. 
اگه مامانم قبول نکنه چی؟ 
من بخاطر مامانم دانشگاهم رو تو شهر خودم رفتم. 
با صدای آقای مشتاقی رشته افکارم پاره شد. نگاهش کردم و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟ 
من خوشحالم قبول شدم اما نگرانیم مامانم بود. پس حقیقت رو گفتم حتی اگه مسخره بشم. 
- شرمنده من بدون مشورت با خانواده‌ام اومدم. فکر کردم بگید برید ما با شما تماس می‌گیریم. 
اگه میشه، من با خانواده‌ام تماس بگیرم و در میون بذارمشون. 
دستش رو با احترام بالا اورد. 
- بله حتما می‌تونید تماس بگیرید. 
تشکر کردم و شماره مامان رو گرفتم. 
مطمینم مامان میگه نه؛ میگه یه هنر یاد بگیر درس نخوندی منشی بشی. 
از استرس بلند شدم و فاصله گرفتم. صدای مامان تو گوشم پیچید. 
- دانژه؟ 
گلو صاف کردم و گفتم:
- سلام مامان، من الان تو شرکتی هستم. کیمیا به من پیشنهادش کرده. اومدم مصاحبه کردم و الان میگن استخدام هستم.  
صدای مامان نیومد با فشار سنگین رو سرم و سینه‌ام گفتم. 
- کارش جوریه که در ماه شاید چند‌بار به سفرهای متوالی برم نه ایران خارج از ایران. 
صدای مامان خش دار تو گوشم پیچید. 
- قبولش کن دخترم. بالاخره تو هم باید از یه جا شروع کنی کار کاره مادر این که دستت تو جیبت باشه مهمه.
دانژه من به تو اعتماد دارم حتی اگه تو شهر غربت بری. 
می‌خوام اگه روزی سر رو زمین گذاشتم دلم آروم باشه یه وقت تو تنها نباشی دورت بگردم. 
قبولش کن دختر خوشگلم من هم میرم شیرینی میگیرم دور هم یه جشن می‌گیریم. 
شوکه شدم. یه چیز سنگین تو گلوی منو فشار داد و لب زدم:
- مامان قبول کنم. تو تنها‌تر میشی. 
مامان خندید. 
- نه تازه از دستت راحت میشم. فیلم ترکی‌هام رو راحت‌تر می‌بینم شهین‌خانم و همسایه‌ها هم هستن. 
حالا که خدا نگاهت کرده تو ازش نگاه نگیر. 
لبخند زدم و خندیدم‌. 
- باشه فعلا. 

moonecho

گوشی رو قطع کردم و چرخیدم. 
آقای مشتاقی با قهوه تو دستش نگاهم کرد. 
لبخند زدم و گفتم:
- خانواده‌ام راضی هستن. فقط باید این فرم رو پر کنم؟ 
تایید کرد و جواب داد:
- اول با دقت بخون بعد پر کن. اگه وقت داشتی، بگو خانم ملکی کمکت کنه با این جا آشنا بشی؛ راحت تر می‌تونی به کارت فردا ادامه بدی. 
چشمی گفتم. فرمم رو با دقت خوندم. این که نمی‌تونم فسخ کنم، سفر کاری‌ها باید همیشه آماده باشم و غیره... 
حقوقش هم با خودکار نوشته شده بود. 
قبلا سی میلیون بوده ولی الان زده پنجاه و پنج میلیون! 
با دیدن این رقم مخم سوت کشید. 
به مبلغ اشاره کردم و گفتم:
- پنجاه و پنج میلیون؟ 
تایید کرد. 
- بخاطر تسلط در چهار زبان، و مدرک ارشد شما حقوق افزایش شده. پیش پرداخت هم باید شماره کارت رو اون پایین ذکر کنید تا بنده به حساب شما واریز کنم. 
تا از فردا به طور رسمی بتونید کار رو انجام بدید. 
سعی کردم شاخ در نیارم. پنجاه و پنج میلیون ماهانه زیاده البته برای این دوره الان ما دیگه زیاد نیست. فقط برای من که خرج زیادی نمی‌کنم، به چشمم زیاد میزنه‌. 
نفسم رو بیرون دادم و فرم رو پر کردم امضا کردم، انگشت هم زدم. 
آقای مشتاقی هم امضا و اثر انگشت زد و گفت:
- بفرمایید دهن خودتون رو شیرین کنید‌. امیدوارم بتونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم. 
گوشیش رو در اورد و تند تند چیزی رو زد و دینگ... 
برای گوشی من پیام اومد. 
گوشیم رو برداشتم که با دیدن پونزده میلیون پیش پرداخت شوکه شدم.
محترمانه و کنترل شده گفتم:
- تشکر. 
با این کارش منو محکم به این شرکت چسبوند که دیگه منصرف نشم. 
بلند شد. پشت میزش نشست منشی رو خبر کرد. 
من هم بلند شدم و گفتم:
- پس من برم با منشی هماهنگ کنم؛ تا نکات لازم رو بده. 
در باز شد، همون زن که فهمیدم خانم ملکی هستش وارد شد. شکمش رو که دیدم فهمیدم چرا می‌خواد بره، اون بارداره. 
محترمانه پرسید:
- بله جناب مشتاقی امری داشتید؟ 
جناب مشتاقی درحال  انجام کاری گفت:
- از الان خانم آذرنگ به جای شما کار می‌کنه. لطفا راهنمایشون کنید خانم ملکی. 
خانم ملکی لبخند زد. 
- می‌دونستم تو استخدام میشی. بیا دخترم تا بگم چکارا کنی. 
تایید کردم و همراهش رفتم. 
خانم ملکی سمت میز رفت و گفت:
- اول این‌جا رو میگم چون من از بعد خودم خبر ندارم. 
این دفتر تنظیم ساعت‌ها و قرار ملاقات‌هاست. 
بازش کردم، مرتب همه چی نوشته شده بود. 
حدود یک ساعت تمام کار‌ها رو به من توضیح‌داد. 
نشست و یکم آب خورد. گوشی زنگ خورد و گفت:
- می‌تونی جواب بدی. 
گوشی رو برداشتم و با اعتماد بنفسی که بخاطر مدرک ادبیاتم داشتم گفتم:
- سلام، شرکت بازرگانی مهرزادگان، بفرمایید.
مردی به زبان استانبولی شروع کرد کرد حرف زدن. 
- سلام، از استانبول تماس می‌گیرم. 
درمورد قرار داد درحال اجرا می‌خواستم با مدیرعامل صحبت کنم. 
قلم و دفتر رو سمت خودم کشیدم و گفتم:
- حتما، ممکن اسم و نام شرکتتون رو بفرمایید؟ 
تند و خوانا شروع کردم نوشتن و گفتم:
- در اولین فرصت منتقل می‌کنم. 
در حال انتظارش گذاشتم و به آقای مشتاقی وصل کردم. 
اطلاعات رو دادم و گفتم:
- وصل کنم؟ 
با تاییدش تماس استانبول رو وصل کردم. 
خانم ملکی لبخندی به من زد و گفت:
- تو دختر باهوش و آینده داری هستی؛ مرحبا به پدر و مادری که دخترشون تو هستی. 

moonecho

لبخند زدم و محترمانه تشکر کردم. 
پسری جوون دست تو جیب اومد و گفت:
- سلام خانم ملکی، متین دفتره؟ 
خانم ملکی تایید کرد. 
- بله آقای مشتاقی هستن. 
پسره با چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اس نگاهم کرد و پرسید:
- منشی جدیده؟ 
خانم ملکی خندید. 
- بله بالاخره جناب مدیر رضایت دادن. 
پسره خندید و بدون در زدن در رو باز کرد. رو به من گفت:
- خوش اومدی به این شرکت بازرگانی. 
تشکر کردم. تو اتاق رفت که فریاد و خنده‌ها بود از اتاق شنیده می‌شد! تعجب کردم. 
یه جورایی انگار بمب انرژی بود. با این که سر و صدا نکرد انگار هاله‌اش شاد می‌زد. 
خانم ملکی با لبخند گرم گفت:
- برادر مدیر هستش. جفتشون بعد فوت پدرشون این جا رو دارند می‌چرخونند. 
آهانی کردم. برادرش شبیه مدیر نبود. 
متین چشم‌هاش و موهاش مشکی بود، برادرش موهاش خرمایی تیره و چشم‌هایی قهوه‌ای سوخته. 
از خانم ملکی خداحافظی کردم تا فردا ساعت هشت و نیم بیام این جا کارم رو شروع کنم. 
ساعت چقدر زود یک شد! 
سوار آسانسور شدم و به کیمیا زنگ زدم. 
انگار رو گوشی خوابیده. 
- جونم دانی؟ 
به خودم تو آینه نگاه کردم. رنگم پریده‌تر شده، کرمم تو این گرما جذب شده بود. نگاه از خودم گرفتم و سر به سرش گذاشتم. 
- قبولم نکردن. 
غرش کرد. 
- گمشو بابا، هر جا بری تو هوا تو رو می‌زنند. 
خنده‌ام رو کنترل کردم. 
- حالا که نزدن. 
در آسانسور باز شد و پایین رفتم. 
غر زد:
- سر به سرم نذار، من حاضرم قسم بخورم استخدامت کردن. 
چقدر روی من مطمئن حرف می‌زد. لبخند زدم و جواب دادم:
- آره؛ استخدام شدم کیمیا. از فردا ساعت هشت و نیم تا پنج عصر کار می‌کنم. 
کیمیا جیغ بلند و خوشحالی کشید. 
- ایوووووول می دونستم. 
سوار ماشینم شدم و خندیدم‌. 
کیمیا کنجکاو و سریع پرسید:
- یالا یالا بگو ببینم مدیرش از اون تیکه ها و خوشگل‌هاست؟ شنیدم مدیر اون شرکت خوشگله. 
خوشگل، هوم درسته بعد نبود؛ اما گفتم:
- دقت نکردم. میای ببینمت؟ 
مکث کرد و جواب داد:
- نه؛ الان نمی‌تونم با حسین قرار دارم.
خندیدم. 
- تو هم با این شوهرت ما رو کشتی‌. چرا مثل آدم هم دیگه رو تو خونه نمی‌بینید؟ 
ماشین رو روشن کردم و غمگین جواب داد:
- حسین رو که دیدی همش دریاست کم می‌بینمش. تو خونه هم که خانوادم نمی‌ذارند درست ببینمش برای همین قرار می‌ذاریم. 
خندیدم، خیلی زندگی شیرین و تلخی داشتن‌. 
دور بودن اما تو کافه همیشه هم دیگه رو می‌دیدن. 
صدای ضبط رو کم کردم و گفتم:
- ای‌جان، باشه گلم به آقاحسین هم سلام برسون. راستی کیمیا ممنون بابت این کار من از امروز دیگه یه کارمند هستم. 
محکم جواب داد:
- تو قبلا هم کار داشتی تازه پیشنهادش شاید من بود اما استعدادش درون تو بود. 
لبخند زدم:
- باشه حالا هی هندونه زیر بغلم نذار، برو آماده شو. 
- واقعیته دانی؛ فعلا بای بوس بهت. 
خداحافظی کردم و گوشی رو روی پاهام گذاشتم.

moonecho

اومدم آهنگ رو زیاد کنم‌. ویبره گوشیم‌ خبرم کرد. 
نیم نگاهی انداختم، مامان بود. 
روی اسپیکر گذاشتم. 
- جونم؟ 
- کی میای؟ چی شد؟ 
نگران بود خیلی ضایع از صداش معلوم بود. 
- دارم میام، چیزی لازم نداری؟ 
- نه بیا زودتر.
با نیش باز پرسیدم:
- فیلم‌ ترکی‌هات تمام شده دمغی مامان جونم؟ 
ناراحت جواب داد:
- نه، این فیلم جدیده هست گذاشته بودن؟ بچه تو شکمش مرد. 
قهقهه زدم:
- مامان اسمش روشه دیگه فیلمه. 
غر زد:
- انقدر مسخره نکن فیلم‌ها رو از یه جا دیدن ساختن دیگه. تو که این همه درس خوندی نکردی زندگی ما رو بنویسی بدی فیلم کنند. فقط برای این درس خوندنت خون به جیگرم کردی. 
پوفی کشیدم. باز شروع شد. مامانم دوست داشت من دکتری چیزی بشم، یا به من بگن خانم مهندس یا بگن خانم دکتر. 
نفسم رو پوف پوف بیرون دادم و گفتم:
- مامان من تو راهم فعلا. 
گوشی رو قطع کردم و گاز دادم. وسط راه کیک خامه گرفتم و خونه رفتم. 
با دیدن مامان که حیاط شسته و داشت جلو در رو آب پاشی می کرد نق زدم:
- الان وقت شستنه؟ تو اوج گرما؟ می‌گذاشتی من چهار و پنج می‌شستم دیگه یه اسپند هم درست می کردم‌. 
گل‌ از گلش شکفت و گفت:
- ببینش ببینش چقدر بزرگ شده، خانم شده. ماشالله؛ بترکه چشم حسودی که نمی‌تونه ببینه. 
شلنگ رو ول کرد. منو محکم بغل کرد بوسید. 
- مبارکه.
پیشونیش رو بوسیدم. دلخور شدم وقتی ارشدم رو گرفتم اصلا خوشحال نشد. تازه فقط یه تبریک خشک و خالی گفت رفت آشپزخونه. 
خیلی تو دلم بود بپرسم چرا؟ 
جعبه شیرینی رو بهش دادم. آب رو بستم ،شلنگ رو جمع کردم. نفس عمیقی کشیدم هوا خیلی گرم بود. 
مقنعم رو تکون دادم و تو خونه رفتم.
مامان دنبالم اومد و گفت:
- ایشالله فردا از ساعت چند میری؟ 
با نیش باز جواب دادم:
- اول بیا بشین تا برای تو تعریف کنم. 
پله‌ها رو خسته با فشار زانو بالا اومد. غمگین نگاهش کردم. از خانواده پدری که هیچ خیری ندیدیم. 
تا فهمیدن پدرم مرده، مامانم رو ول کردن؛ گفتن تو حرص کشتش کردی. 
برعکس گفته‌هاشون پدر و مادرم خیلی به هم احترام می‌گذاشتن. 
کمکش کردم و پهلوش رو گرفتم سرش رو بوسیدم. 
- چرا با این پاهات انقدر راه میری؟ 
خسته از پا درد نالید:
- اگه بهش زور نشم دیگه همین‌ هم نمی‌تونم راه برم. 
لج باز بود. هرچی بگم باز کار خودش رو می‌خواست بکنه. 
روزی که جوون بود و می‌تونست ازدواج کنه، نکرد و فقط منو با چنگ و دندون بزرگ کرد. 
چقدر حرف که نشنید‌، چقدر اذیت، چقدر دکتر و بهش گفتن افسردگی گرفتی. 

moonecho

هوفی کشیدم و روی مبل قهوه‌ای نشوندمش. 
خودمم کنارش نشستم. کنجکاو گفت:
- بگو دیگه، چطور شد؟ چکار کردی. 
لبخند زدم و سر به سرش گذاشتم.
- نرم لباس‌هام رو عوض کنم؟
جوری نگاهم کرد که ترسیدم اگه نگم بزنتم. 
با خنده گفتم:
- چیزی نشد مدارکم رو دادم. گفتم به چه زبان‌هایی می‌تونم حرف بزنم. یکم با من فرانسوی حرف زد و من هم شورش رو در اوردم به هر چهار زبان حرف زدم. 
دیگه این جوری شد گفت استخدامی. 
ماهی پنجاه و پنج میلیون همراه بیمه، پیش پرداخت هم پونزده میلیون به حساب من زد. 
خوشحال شد، اما ته چشم‌هاش غم بود و گفت: 
- این خیلی خوبه، میدونی اگه بابات می‌دیدت بهت افتخار می‌کرد. 
مقنعه‌ام رو در اوردم و تلخ پرسیدم:
- چرا ارشدم رو گرفتم این جوری خوشحال نشدی؟ 
غمگین‌تر شد. 
- خوشحال شدم، چرا نشم؟ فقط نمی‌خوام گوشه گیر باشی، یه گوشه خونه بیفتی. همش تو اتاقت دور از همه.
حتی اگه منشی بشی یا یه کار دیگه خوشحال‌ترم می کنه بیرون باشی و هوا به کله‌ات بخوره. 
از حرفش حس بهتری گرفتم. پس مشکل این بوده! نه مشکل تحصیل من. 
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم:
- من این رشته رو دوست داشتم. 
آروم روی صورتم زد. 
- من هم بهش احترام گذاشتم؛ الان دیگه مهم نیست تو کار داری، حقوق خوب داری. تنها چیزی که می‌خوام دیگه به چشم ببینم اینه که به خونه بخت بفرستمت. 
بازم خونه بخت، چرا باید بگن دخترا ترشی می‌افتن مگه چه ایرادی داره شوهر نگرفتن؟ من نمی‌تونم شوهر کنم، اصلا باید آماده باشم. 
چرا الکی یه زندگی بسازم که بعد‌ها به راه طلاق بره. 
یا نتونم، بند شده باشم و عاطفی طلاق گرفته باشم. 
من دارم دوست‌هام رو ببینم؛ نصفشون نارضی هستن. 
خب ضد ازدواج نیستم ولی باید آماده زندگی باشم. 
همه حرف‌هام شعار‌هام فقط تو ذهنم موند و لب باز نکردم. فقط گفتم:
- به وقتش اون هم می‌بینی. 
بلند شدم تا بحث کش پیدا نکنه. وارد اتاقم شدم یه دوش بدون شستن موهام گرفتم عرق روی بدنم نمونه چون موهام مکافاته خشک کردنش. 
لباس پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون بزنم چشمم به مقاله ترجمه نشده افتاد.‌
امشب باید تمامش کنم. از اتاق بیرون زدم که بوی چای دارچین مامان کل خونه صد متری مارو گرفته بود. 
شکمم به صدا در اومد. ناهار نخورده بودم. 
مامان پا فیلم ترکی نشسته بود و اصلا نگاه از تلویزیون نمی‌تونست برداره. 
شده ده بار هم می‌شینه پا تکرارشون یه وقت چیزی رو جا ننداخته باشه. 
خنثی نگاه گرفتم دو لیوان چای ریختم. 
اصلا من اعتیاد زیادی به چای دارم. قهوه خور نیستم اما چای خور درجه یکم‌. به همین بابت استکان کفاف منو نمیده، حداقل باید یه لیوان بخورم حال کنم. 
چای رو بردم روی میز گذاشتم و خودمم نشستم‌.‌
یه شیرینی برداشتم و به تلویزیون خیره شدم. 
خودمم جوری تو اوج فیلم رفتم هیچی از کیک و چایی که خوردم نفهمیدم فقط فهمیدم خیلی چسبید. 
تا فیلم تمام شد. 
کش و قوس اومدم گفتم:
- مامان میرم مقالم رو تمام کنم که برای فردا برم سرکار. 
خم شدم بوسیدمش و جواب داد:
- زودبخواب صبح سرحال باشی. 
- باشه. 
تو اتاقم رفتم. اصلا با میز حال نمی‌کردم‌. بند و بساطم رو روی زمین ریختم و شروع کردم ترجمه مقاله. 

moonecho

... 
خمیازه بلند بالایی کشیدم و لب زدم:
- بالاخره تمامش کردم‌‌. 
به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه مونده به نه تمامش کردم. 
دشکم رو از تو کمد دیواری بیرون کشیدم و روی زمین انداختم‌. بالشتمم پرت کردم، روی شکم دراز کشیدم. 
فردا اولین روز کاریمه، خدایا خودت دست منو بگیر. 
هی تو جام چپ شدم راست شدم؛ استرس فردا رو داشتم تا وقتی دستم بند بود یادم نبود. 
الان که می‌خوام بخوابم یادم اومد. اصلا فردا چی بپوشم؟ 
مانتو خردلی، مشکی؟ نه مشکی گرمه گرم‌ترم می‌کنه. 
غر زدم: نه مشکی بهتره میگن همیشه اولین ها تو یاد ثبت میشه. 
پوفی کشیدم و سرم رو زیر بالشتم کردم. 
آیت‌الکرسی خوندم نه یک بار بلکه چندین بار خوندم تا نفهمیدم چطور هم خوابم رفت. 
... 
با سر و صدایی چشم‌هام رو باز کردم‌. خیلی خواب سبک بودم. از این خصوصیت خودم بدم می‌اومد؛ باعث می‌شد همش خوابم خراب بشه و بدنم حس بدی بگیره شوک، ترس، لرز اصلا نگم بهتره. 
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. شش صبح بود. 
ای بابا! باز سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابیدم. 
... 
با تکون‌های دست مامان خواب آلود لب زدم. 
- بذار بخوابم. 
تکون تکونم داد:
- پاشو دیگه دانژه! ساعت نُه شده، مگه امروز اولین روز کاریت نیست؟ 
یهو ذهنم بالا اومد و هول کرده نشستم. 
وای وای پونزده میلیون زده که به کارم بچسبم نه این جوری بی‌خیال بخوابم. 
یهو مامانم گفت:
- آروم ساعت تازه هفت و نیمه، برو دست و روی خودت رو بشور بیا صبحانه. 
اومدم داد بزنم این شوخی مسخره‌ای بود؛ اما لب گاز گرفتم؛ چشم‌هام رو بستم، دم و باز کردم. 
خیلی ریلکس با سکته‌ای که به من داد رفتش. 
من چرا خرم همیشه کلک‌های مامان رو می‌خورم؟ 
بلند شدم دست و صورتم رو شستم. 
پیش مامان رفتم سفره انداخته بود. 
نشستم و به ساعت نگاه کردم. الان انقدر استرس داشتم اصلا دلم صبحانه نمی‌‌خواست. 
مامان متوجه حالم شد. یه غازی نون پنیر گردو برای من گرفت و دستم داد. 
با این که چهار زانو بودم اما هی پاهام رو تکون تکون می‌دادم. مامان چای جلوی من گذاشت و گفت:
- بخور دیگه مثل ملخ آماده به پریدن شدی. 
پاهام از حرکت ایستاد و به چشم‌های خوش‌رنگ مامان نگاه کردم. مثل ملخ؟ این ادبیاتش منو کشته. 
دقیقا بلده کجا رو هدف بگیره تا جد و آبادت رو بسوزونه. غر زدم:
- کی ملخ این جوریه! 
یه عسلی ریخت روی نونش و گفت:
- بالاخره بهش نزدیکی. 
یعنی باید حرف حرف خودش باشه. لب زدم:
- دیگه همین بود به حیوون تشبیه نشده بودم شدم. 
لب خند زد و گفت:
- حیون نیست خزنده‌است. 
خزنده! خزنده؟ غش غش خندیدم و گفتم:
- ملخ حشره‌است. 
پشت چشم نازک کرد. 
- مهم اینه همشون حیوون هستن. 
دهنم باز موند و لب زدم:
- الان گفتی حیوون نیست خزنده‌است. 
چشم غره رفت:
- چرا صبحانتو نمی‌خوری برداری بری؟ می‌خوام برم بخوابم. 

moonecho

اومدم غر بزنم دیدم هنوز مثل شمر نمرود داره نگاهم می‌کنه. ساکت شدم و نون پنیرم رو نصفه خوردم استرس انگار راه گلوم رو بسته بود. 
چایم رو خوردم و بلند شدم. مامان چنان داد زد هر پشمی که نداشتم در اومد! 
- می‌خوای هشت تا پنج مثل چی کار کنی این خوردنته؟ 
با دهن باز گفتم:
- ترسیدم. 
نشست غر زدن. 
- منو باش از اول خروس خون پا شدم، صبحانه درست کردم با این پاهام بعد جوابش بشه نخوردن... 
عذاب وجدان الهی رو کوبیدن تو سرم و نغ زدم:
- خب نمی‌تونم. 
نشستم زور زوری با صد بار عوق زدن خوردم. 
با لبخند ژگوند گفت:
- نوش جونت. 
خواستم داد بزنم، کوفت خوردم دل و روده‌ام تو حلقمه. 
اما اگه یکی به دو می‌کردم باز مامان برنده می شد باز سکوت رو ترجیح دادم. تو اتاقم رفتم. 
یک راست در کمدم رو باز کردم. 
خب بسلامتی به مرحله سخت از زندگیم رسیدم. این گونه شروع می‌شود. « چی بپوشم؟» 
میون پنجاه‌تا مانتو ول چرخیدم آخرم شد همون که همون اول انتخاب کردم. 
یه شلوار مام‌فیت مشکی پوشیدم. همراه مانتو یشمی، از مانتوش خوشم می‌اومد چون چسبون نبود‌. 
یهو هنگ کردم. یادم اومد آرایش نکردم. 
پوفی کشیدم مانتوم ر‌و در اوردم. جلو آینه ایستادم. 
چطور اول صبح کسی حال داره آماده بشه؟ 
با هزار مکافات که حس می‌کردم امروز از همیشه زشت‌ترم آرایشم تمام شد. 
مانتو یشمی رو باز پوشیدم و مقنعه مشکیم هم سر کردم.  
تو کیفم چندتا لوازم آرایش انداختم. 
همه وسایلمم تو کیف ریختم. 
یه نگاه به ساعت کردم هشت و پونزده دقیقه بود. تا برم همون میشه. 
از خونه بیرون زدم که دیدم مامان قرآن تو دست گرفته داره می‌خونه. لبخند زدم و گفتم:
- مامان من دارم میرم. 
بلند شد و نزدیکم شد. 
- برو به سلامت، مراقب خودت باش روز اولی از خودت زیاد مایه نذار عادتشون بشه هی ازت کار بکشن گاهی بگو نمی‌دونم همیشه نگو باشه. سوارت میشن. 
قهقهه زدم. قربون نصیحتش بشم. مشت آرومی به بازوم زد. 
- می‌شناسمت که میگم روز اول از ذوقت همه کار می‌کنی‌. 
خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. 
- چشم مامان‌. 
قرآن تو دستش رو بوسیدم و به پناه حق از خونه بیرون زدم. 
سوار ماشین خوشگلم شدم. باید ببرمش کارواش اما کی می‌بره؟ خودم بعد می‌شورمش. 
صدای آهنگ هایده رو بالا بردم. خدا رحمت کنه هایده رو خودش مرده آهنگ هاش ریمکس میشه، از شادمهر، مهدی احمدوند و خیلی‌ها می‌خونه. خندیدم هوش مصنوعی یاد‌ها رو تا ابد زنده نگه می‌داره. البته صدا رو زنده نگه می‌داره. 

moonecho

سرم رو با ریتم آهنگ تکون دادم‌. به یه ترافیک سبک خوردم و مورچه‌ای رفتم‌، گاهی لاکپشتی. 
پوفی کشیدم و به ساعت نگاه کردم‌. انگار یکی داره دنبالش می‌دوه. با مردی که چسبید به ماشین که آروم حرکت می‌کرد چشم‌هام از کاسه در اومد. 
- خانم خانم من یه بچه کوچیک دارم لطفا کمک کن خیر از جوونیت ببینی. 
خونسرد نگاهش کردم در داشبرد ماشینم رو باز کردم یه پنج تومنی پاره بهش دادم و گفتم:
- خورد همین قدر داشتم. 
از من گرفت و رفت! در داشبرد ر‌و بستم. 
گوشیم زنگ خورد! مامان بود نگران شدم و جواب دادم:
- جانم مامان چی شده؟ 
با گریه گفت:
- اسما مرده، مادر بزرگت مرده. 
گیج به جلوم نگاه کردم‌. مادر پدرم مرده؟ خب من خیلی وقته ندیدمشون از وقتی پدرم به رحمت خدا رفت. 
آر‌وم گفتم:
- گریه نکن مامان. 
مامان هق زد:
- نمی‌تونم، هرچقدر بد باشن ولی من نمی‌تونم مادر بود؛ من هم مادرم.
آهی کشیدم و غمگین شدم. 
- قربون دلت برم. گریه نکن با گریه که بر نمی‌گرده. باشه می‌دونم درک می‌کنم من هم حرفی نزدم. از سرکار که برگشتم میام میریم براشون‌. 
هق زد و روی بدنش کوبید. 
- دانژه اون مادر بزرگته نوه بزرگشی باید تو اونجا باشی. 
پوفی کشیدم. کدوم نوه بزرگ؟ حال شدم نوه بزرگه؟ اون موقعه که پدرم مرد گفتن بریم. نوه نبودم؟ حالا که مرده نوه شدم؟ همه حرفم تو سینه خورده شد و گفتم:
- باشه، من روز اول کاریمه زشته نرم یه روز دیگه یه وقت دیگه حق نوه بزرگی رو از گردنم بر می‌دارم فعلا مامان‌. 
با فریاد صدام کرد؛ اما من گوشی رو قطع کردم. 
دل سنگ نبودم فقط دلم دیگه روشون سیاه شده بود. 
من کسی به مادرم چیزی بگه نمی‌بخشم در صورتی که روی من بگن اهمیت نمیدم شاید هم اصلا بگذرم بگم از نادونی‌هاشونه. 
مادرم بخاطر خانواده پدرم دردمند شد. یه زن تنها و غریب که هیچ خانواده‌ای تو این شهر نداره. 
تا الان عوارض اون حرف‌ها اون نفرین‌هایی که کردنش روشه اون قرص اعصاب‌ها، قلب درد ها‌. 
چطور این‌ها رو ببینم و برم؟ نباید بخشیده باشم کاری که به مادرم کردن؟ قطره اشک درشتی از چشمم افتاد.‌
لبم رو گاز گرفتم وفهمیدم بغض کردم. 
دستی رو صورتم کشیدم و جلو شرکت پارک کردم. 
پیاده شدم و ندونسته در رو محکم کوبیدم. 
کیفم رو محکم تو مشتم فشار دادم و وارد شرکت شدم‌. 
انقدر غرق افکارم بودم نفهمیدم کی روی صندلی پشت میزم نشستم‌. بجز آبدارچی شرکت هنوز کسی نیومده بود. 
باید هم این جوری باشه منشی باید زودتر از مدیر عامل و بقیه برسه. 

moonecho

آبدارچی یه پیرمرد سر به زیر بود. نمی‌دونم بهش سلام کردم یا نه. انقدر فکرم درگیر بود که... 
آهی کشیدم و لب‌تاب رو روشن کردم. 
یکی یکی ایمیل‌ها رو چک کردم و تو دفتر کار ثبت کردم. 
قرارها رو تنظیم کردم. 
همین که سرگرم کار شدم ذهنم درگیر چیز دیگه شد. 
پیرمرد مهربون نزدیکم شد و یه استکان چای جلوی من گذاشت. 
- سرد نشه دخترم. 
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
- ممنون! راضی به زحمت نبودم. 
لبخند مهربون زد و گفت:
- من رجب‌‌علی هستم دخترم، کار داشتی به من بگو. 
تشکر کردم و احترامی گذاشتم. من که نمی‌تونستم بگم رجب علی اصلا تو دهنم نمی‌چرخید. چی صداش کنم؟ پدر که نه ولی چی؟ عمو خوبه؟ نه خیلی سبکه! چشم‌هام رو آروم بستم و گفتم:
- ممنون از شما آقا رجب. 
لبخند زد و با دست لرزون رفت. 
چایم رو که خوش رنگ اناری بود رو برداشتم بخورم. در آسانسور باز شد. 
یه زن عینکی بود. عبوس نگاهم کرد. 
سلامی کردم و خشک سر تکون داد. 
- تو منشی جدیدی؟ 
تایید کردم. 
عبوس‌تر گفت:
- من ویدا مگری، کارشناس بازرگانی هستم. جلسات و قرارداد ها رو باید با من هماهنگ کنی یادت نره اول کاری کلاهمون تو هم نره‌. 
بلند شدم. چه توپ پری هم داره! با اخم جواب دادم:
- خوشبختم خانم مگری، بنده هم دانژه آذرنگ هستم.
خانم ملکی به من گفتن که چکار کنم از این که باز شما بازگو کردید متشکرم. 
یکم از بالا تا پایین نگاهم کرد، سر تکون داد و رفت. 
این هم انگار یه چیزیش بود. نشستم و به لیوان چایم که سرد شده بود نگاه کرد. 
حبه قند رو اومدم تو دهنم بذارم و چای بخورم آسانسور باز شد و پسری جوون وارد شد. 
لبخندی زد و سر خم کرد. 
- سلام، منشی جدید بجای خانم ملکی باید باشید؟ 
قند رو گوشه نعلبکی گل دار گذاشتم و بلند شدم. 
- سلام احوال شما، بله دانژه آذرنگ هستم. 
با لبخند بزرگ که متوجه دندون جلوش که روی هم اومده بود شدم. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت:
- حیدر مرادی، مسئول اداری هستم. 
سر تکون دادم:
- خوشوقتم جناب مرادی. 
در آسانسور باز شد و مدیر همراه برادرش اومد‌. 
برادر مدیر بلند گفت:
- سلام به همه روز خوب و پر انرژی داشته باشید. 
راهش رو کج کرد و رفت تو اتاق دیگه. 
اتاق حسابداری جدا بود. اتاق مسئول اداری و کارشناس یکی بود با میز جدا. کلا اینجا سه اتاق داشت با یه آشپزخونه. 
از پشت میز با این بلند شده بودم بیرون اومدم و به مدیر سلام و خسته نباشید گفتم. 
انگار امروز مشکل داشته بوده. چون با اخم گفت:
- ده دقیقه دیگه، لیست کار‌ها رو بیار اتاقم. 
فورا چشم گفتم. 
تو اتاقش رفت و در رو کوبید. 
آقای مرادی هم رفت. به دفتری که کار‌ها رو نوشته بودم نگاه کردم. 

moonecho

نشستم و به چای سردم خیره شدم، نشد بخورمش. 
بی حوصله به صندلیم تکیه دادم و آروم آروم به چپ و راست تکونش دادم. 
الان مامانم داره گریه می‌کنه؟ نکنه قلبش بگیره؟ لعنتی جسمم این جاست ذهنم پیش مامانمه. 
پاهام رو عصبی تکون دادم و دست روی لبم گذاشتم. 
خدایا خودت هوای مامانم رو داشته باش. 
نفسم رو خسته بیرون دادم. آقارجب چای سرد رو برداشت و گفت:
- الهی؛ عیب نداره دخترم، باز برای تو می‌ریزم. 
لبخند تلخ زدم:
- دست شما دردنکنه آقارجب. 
لبخند زد و رفت. 
به دست‌هام نگاه کردم. باز یادم رفت ناخن‌های شکسته و کجم رو درست کنم. آهی غلیظ کشیدم. 
یهو ذهنم پرت شد به دیروز! یادمه مرغ بیرون گذاشتم ناهار درست کنم که پیام کیمیا رو دیدم این کار رو پیشنهاد داده بود. الان چی شد اون مرغ؟ مامان پختش یا تو یخچال گذاشتش؟ 
پوفی کردم و سر تکون دادم. این فکر‌های مزخرف چیه‌! 
مادر بزرگم مرده، من داغ دارم مادرم چیزیش نشه بعد ذهن من میره رو مرغ فکر می‌کنه. 
دفتر کار رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. 
مقنعه‌ام رو یه دستی کشیدم و یه تقه به در زدم. 
صدای بم و خشکش اومد. 
- بفرما. 
در رو باز کردم که بوی تند سیگار بینیم رو پر کرد. 
بی‌اراده دستی زیر بینیم کشیدم. 
به صندلی تکیه داده بود. با یه اخم و ریزبین نگاهم کرد. 
استادمون از این ترسناک‌تر بود پس هول نکردم و محکم گفتم:
- برنامه‌ امروز رو یادداشت کردم. بین ساعات چهل و پنج دقیقه تنظیم تنفس برای شما گذاشتم بتونید ناهار هم بخورید. 
مکث کردم و دفتر رو روی میزش گذاشتم و ادامه دادم:
- امروز حسابی سر شما شلوغه‌. 
با همون اخم و سیگار لای انگشتش خودش رو جلو کشید به دفتر نگاه کرد. 
پک عمیقی به سیگار زد و خشک گفت:
- فایلی برات فرستادم اونو ترجمه کن برای جلسه نیازش دارم. 
دفتر رو سمت خودم کشیدم با مداد نوشتم بتونم بعد پاک کنم. 
کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
- این چیه؟ 
به ایمیلی که از یه ناشناس بود من ثبتش کردم نگاه کردم و جواب دادم:
- اسم درج نشده بود. اما ایمیلش رو برای شما ثبت کردم گفتم شاید بشناسید. 

moonecho

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...