رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و دوم

با عشق و مهربونی نگاش کردم و گفتم:

ـ نه پوریا، دارم جدی میگم. مطمئنم که از قصه‌های من خواست میاد.

خندید و گفت:

ـ ادعا داری تو این زمینه پس؟!

منم متقابلا خندیدم و گفتم:

ـ چه جورم!!

بعد به چارچوب تخت تکیه داد و دستاشو پشت سرش قلاب کرد و بهم نگاه کرد و گفت:

ـ خب شروع کن.

منم روبروش، پاهامو رو تخت جمع کردم و با ذوق گفتم:

ـ خب، چشماتو ببند!

چشماشو بست و منم شروع کردم به تعریف کردن. من کلا دنیای انیمیشن ها رو از بچگی دوست داشتم و دنبالشون می‌کردم و واقعیت این بود که وقتی پوریا و حرکاتش و دبدم، به اولین چیزی که تونستم تشبیهش کنم، سالیوان دنیای هیولاها بود. گفتم:

ـ خب، یکی بود...یکی نبود...توی دنیای هیولاها، یه قهرمان وجود داره به اسم سالیوان...سالیوان توی کارخونه هیولاها وظیفش اینه که آدمارو بترسونه تا از فریاد اون آدما، انرژی کارخونه هیولاها تامین بشه. و توی دنیای هیولاها،  یه قانون خیلی مهم وجود داره و اونم اینه که هیچ هیولایی نباید با بچه‌های آدمیزاد تماس داشته باشه! اگه یه بچه وارد دنیای هیولاها بشه، ممکنه یه عالمه مشکل پیش بیاد و حتی یه جور بیماری خطرناک به هیولاها منتقل کنه! به خاطر همین، همه هیولاها از بچه‌های آدمیزاد می‌ترسن و ازشون دوری می‌کنن.

اما یه شب، وقتی سالی داره کارش رو انجام می‌ده، یه اتفاق عجیب میفته. یکی از درهای جادویی اتاق خواب آدمها باز می‌مونه و یه دختر کوچولوی بامزه و چشم‌درشت به اسم “بو” وارد دنیای هیولاها می‌شه!! سالی اولش خیلی می‌ترسه و نمی‌دونه چیکار کنه. اون سعی می‌کنه بو رو برگردونه به دنیای خودش، اما بو یه دختر کوچولوی شیطون و باهوشه که به راحتی تسلیم نمی‌شه.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و سوم

حالا سالیوان یه مشکل خیلی بزرگ داره. اگه کسی بفهمه که بو توی دنیای هیولاهاست، جفتشون به خاطر میفتن! پس تصمیم میگیره بود رو پنهان کنه و در اولین فرصت اونو به خونه برگردونه اما اینکار سخت تر از اون چیزیه که تصور می‌کرده. بو یه بچه خیلی خاصه. اون از هیولاها نمی‌ترسه، برعکس! با سالی  می‌شه و حتی با اون بازی می‌کنه. بو یه عالمه انرژی مثبت داره و باعث می‌شه سالی چیزای جدیدی رو یاد بگیره. سالی که همیشه فکر می‌کرد کارش اینه که آدمها رو بترسونه، حالا می‌فهمه که بو اصلا ترسناک نیست و اتفاقا خیلی هم مهربونه. سالیوان یه هیولای ترسوننده‌ست، اما شجاعت واقعی اون تو نجات دادن بو و محافظت از اونه. این داستان به ما یاد می‌ده که شجاعت واقعی این نیست که از چیزی نترسیم یا فقط دیگران رو بترسونیم، بلکه شجاعت اینه که وقتی کسی نیاز به کمک داره، از اون محافظت کنیم و کارهای درست رو انجام بدیم، حتی اگه سخت باشه. سالی برای نجات بو، خودش رو به خطر می‌ندازه و از همه توانش استفاده می‌کنه...

به اینجا که رسیدم مکث کردم...پوریا چشماش و با لبخند باز کرد و گفت:

ـ چقدر داستانش برام آشناست...

لبخندی بهش زدم و حرفشو تایید کردم و خیلی رک گفتم:

ـ  توی دنیای هیولاها، تو مثل سالیوانی برام پوریا! 

از میمیک صورتش، متوجه شدم که چقدر از شنیدن این جمله از طرف من خوشحال شده! تو جاش نیم خیز شد و گفت:

ـ واقعا؟!

سرمو تکون دادم و گفتم:

ـ می‌دونی من انیمیشن خیلی نگاه می‌کنم. این جزو انیمیشنای مورد علاقمه. این داستان و وقتی این اواخر تو ذهنم مرور می‌کردم به این نتیجه رسیدم که نباید آدما رو از رو ظاهر قضاوت کرد.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و چهارم

هیولاها از بچه‌های آدمیزاد می‌ترسیدن، چون فکر می‌کردن اون‌ها خطرناکن. اما وقتی سالی با بو آشنا می‌شه، می‌فهمه که تصوراتش کاملاً اشتباه بوده. بو یه دختر کوچولوی بامزه و مهربونه. این بهم یاد داد که نباید کسی رو از روی ظاهر عصبی و هستش قضاوت کنم یا از چیزی بترسم که نمی‌شناسم. گاهی اوقات چیزهایی که به نظرم ترسناک میاد...

سرمو انداختم پایین و شروع کردم به بازی کردن با ناخنام و گفتم:

ـ در واقع خیلی مهربون و خوب هستن.

صورتمو با دستاش آروم نوازش کرد و گفت:

ـ پس یعنی دیگه از من نمی‌ترسی؟!

بهش نگاه کردم...قلبم داشت از جاش درمیومد! گفتم:

ـ نه سالیوان!

یهو با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:

ـ خب فقط سالیوان نشده بودم که اونم به لطف تو شدم!

منم همزمان باهاش خندیدم اما دیگه داشت خوابم می‌گرفت...خمیازه کشیدم و گفتم:

ـ پوریا من دیگه داره خوابم می‌بره!

پوریا به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:

ـ خب خداروشکر! ساعت چهار شد.

بعدش از رو تخت پایین اومد و من رفتم سرجاش دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم کشیدم بالا و با چشمک رو بهم گفت:

ـ خیلی داستان قشنگی بود! هیچوقت فراموشش نمی‌کنم جیگرگوشه!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و پنجم

با تعجب نگاش کردم که با خنده شیطونی گفت:

ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟! مگه معنی اسمت همین نیست؟!

با ذوق گفتم:

ـ چرا ولی....ولی هیچکس تابحال منو اینجوری صدا نزده بود! فکر نمی‌کردم معنی اسممو بدونی.

ـ می‌دونم دختر خوب! حالا دیگه بخواب...شبت بخیر.

ـ شب بخیر سالیوان!

با خنده رفت سمت کاناپه و روی خودش پتو کشید...بارون بند اومده بود...اون شب ارتباط منو پوریا یه مرحله جلوتر رفته بود و با من خیلی بهتر از قبل شده بود...و من خوش‌حال ترین بودم که همه جوره پشتش منه و حواسش به من هست. چقدر رفتارش به دلم نشسته بود. جالب اینجا بود که مدام توی دلم دعا می‌کردم که پیشش بمونم و اون آرون هیچوقت سر و کله‌اش پیدا نشه...با فکر کردن به پوریا خوابم برد...

***

صبح با صدای پوریا از خواب بیدار شدم:

ـ باوان؟

کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:

ـ سلام!

 لبخندی زد و گفت:

ـ صبح بخیر...

بعدش ادامه داد و گفت:

ـ بیا، صبحونه بخوریم و بعدش تا کسی ندیده برو تو اتاقت، نمی‌خوام بابت این مسئله به کسی جواب پس بدم!

راست می‌گفت اگه عموش می‌فهمید که من دیشب تو اتاقش خوابیدم، با من که نمی‌تونستم کاری داشته باشه اما احتمالا پوست پوریا رو می‌کند. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و ششم

از روی تخت اومدم پایین و چشمامو بهم مالیدم و گفتم:

ـ باشه! 

رفتم تو روشویی اتاق و چند دور صورتمو شستم و بعدش اومدم بیرون...رو بهش گفتم:

ـ تو کجا میری پوریا؟!

پوریا با خنده و لحن متعجبی گفت:

ـ بسم الله!! دختر من مگه هرجا میرم باید به تو جواب پس بدم؟! 

خندیدم و گفتم:

ـ نه خب؛ ولی وقتی بدونم کجایی خیالم یکم راحت تره!

لبخندی زد و گفت:

ـ دارم میرم برای بازی تو کافه!

ـ قمار؟!

خیلی عادی گفت:

ـ آره دیگه! 

ـ آها...بعد کی برمیگردی؟!

دستمو گرفت و منو نشوند رو تخت و شروع کرد به لقمه درست کردن برام و گفت:

ـ بخور دختر، اینقدر سوال نپرس!

از لحنش خندم گرفت! کاملا مشخص بود که از دستم کلافه شده اما میریزه تو خودش تا به من چیزی نگه! همین‌طور که لقمه های رو میداد به دستم گفتم:

ـ پوریا؟

ـ بله؟!

ـ یه چیزی بگم نه نمیگی؟!

نگام کرد و گفت:

ـ بستگی داره چی باشه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و هفتم

با حالت مظلومی دستامو توی هم گره زدم و گفتم:

ـ میشه منم باهات بیام؟

پوریا با خنده زد به پیشونیش و گفت:

ـ دختر تو دیوونه شدی؟! جاهایی که من میرم اصلا مناسب تو نیست.

ـ لطفا، قول میدم که اصلا از ماشین پیاده نشم! خواهش می‌کنم.

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

ـ نه باوان! گفتم اونجا، جای تو نیست...

تا رفتم مخالفت کنم، از جاش بلند شد و گفت:

ـ بدو برو تو اتاقت، الانه که شاهین میاد...

ناراحت شدم...نه بخاطر اینکه قبول نمی‌کرد باهاش برم بلکه بخاطر اینکه وقتی تو این خونه نبود واقعا از اینجا می‌ترسیدم. از اون مرده مازیار می‌ترسیدم...با ناراحتی بلند شدم و داشتم می‌رفتم تو اتاقم که گفت:

ـ به عفت خانوم میگم مدام بهت سر بزنه، نگران نباش...تنهات نمی‌ذاره.

با بغض گفتم:

ـ وقتی تو نیستی، من اینجا میترسم پوریا! من از اون مرده، از چشماش واقعا میترسم...

صورتمو گرفت بین دستاش و با اطمینان خاطر گفت:

ـ نگران نباش! عمو اصلا این ساعتها خونه نیست...می‌ره شرکت. تا قبل از اینکه اون بیاد، من برمی‌گردم.

گفتم:

ـ قول میدی؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و هشتم

لبخندی زد و گفت:

ـ قول میدم. بعدشم تا من اینجام، هیچکس حق اینو نداره که اذیتت کنه باوان! اینو قبلاً هم بهت گفتم....اگه کسی حرفی بهت زده یا اذیتت کرد، همشو بهم میگی، باشه؟!

ـ باشه!

بعدش سریع رفتم سمت در و بازش کردم...اینور و اونور و گشتم. هنوز کسی نبود. آروم بهش گفتم:

ـ فعلا سالیوان!

خندید و برام دست تکون داد و منم با تپش قلب بالا رفتم سمت اتاقم! خودمو پرت کردم رو تخت و با شادی به دیشب فکر کردم. بعد مدتها این اولین باری بود که اینقدر حس خوب و قشنگی داشتم. دیشب دیگه مطمئن شدم که احساساتم قاطی نشده و واقعا دفتر آرون برای همیشه تو ذهنم تموم شده و بجاش پوریا جاشو خیلی محکم باز کرده. دیگه حتی از دستش عصبانی هم نبودم و واقعا اگه یه روز قسمت می‌شد و میدیدمش، ازش تشکر می‌کردم که با رفتنش باعث شد با همچین آدمی تو زندگیم آشنا بشم! آدمی که یجورایی قهرمانان بود، جا نمیزنه، بخاطر من تو روی همه وایمیسته! ازم محافظت می‌کنه! با اینکه این چیزا رو خیلی بلد نیست اما بخاطر خوشحال کردن من هرکاری می‌کنه! شاید حسش به من، مثل حسی که من بهش دارم نباشه اما همینکه با من مثل قبل سرد برخورد نمی‌کنه، برام یه دنیا ارزش داره...دفتر روزمرگیم و باز کردم و توش از تک تک احساساتم به پوریا نوشتم...و حرفایی که نمی‌تونستم تو روش بهش بگم و توی دفتر براش نوشتم...از اینکه چقدر کنارش حس امنیت دارم و کاش اونو همون حسی که من بهش دارم و بهم داشته باشه! همش نگاهاشو ازم میدزده! نمی‌دونم شاید حس می‌کنه من از احساساتم مطمئن نیستم اما پوریا رو میخواستم واقعا...آدم اشتباهی بود! اگه باوان قبلی بودم، هیچوقت فکر نمی‌کردم با همچین آدمی حتی بتونم هم کلام بشم چه برسه به اینکه بهش اعتماد کنم و بخوام برم تو اتاقش بخوابم.

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...