نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 23 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هفتاد و پنجم بعدشم با عصبانیت، خودم مشغول بستن کمربندش شدم. صدای نفساشو میشنیدم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم. دوباره راه افتادم و ازم پرسید: ـ ببینم تو تا حالا با یه دختر برخورد داشتی؟! ـ این دیگه چه سوالیه! ـ آخه اصلا آداب معاشرت و حرف زدن با یه دختر و بلد نیستی! لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ نه نداشتم! احتیاجیم ندارم بهش. بازم زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما پرسیدم: ـ چی زیرلب میگی؟! ـ مهم نیست! اما فقط اینو بهت بگم با این برخوردت دخترا فقط ازت فرار میکنن تا که بخوام بهت نزدیک بشن. با اعتماد بنفس کامل گفتم: ـ گفتم که احتیاجی ندارم. تو زندگیه من فقط کارمه که مهمه برام و اولویتمه! با خنده گفت: ـ منظورت خلافهاییه که میکنی دیگه ؟! با چشم غره بهش نگاه کردم که خندشو قطع کرد...رسیدیم سمت طلافروشی و باوان با تعجب گفت: ـ تو...تو مگه اینجارو میشناسی؟! این بار من با علامت سوال نگاش کردم و گفتم: ـ منظورت چیه؟! ویرایش شده 23 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3900-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-16190 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پارت هفتاد و ششم به مغازه نگاه کرد و همین طور با نگاه متعجب گفت: ـ ما...یعنی آرون و من حلقه نامزدیمونو از همینجا گرفتیم. از خانوم کمالی... با گفتن این حرف گوشام سوت کشید. سریع پرسیدم: ـ مطمئنی فقط حلقه بوده؟!! چیز دیگهایی نگرفت؟؟ ـ مثل چی؟؟ یه هوفی کردم و گفتم: ـ پیاده شو! دستشو گرفتم و قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، رو بهش گفتم: ـ یه کلمه چیزی نمیگی! اینقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حرف من نشد. دستشو که تو دستام بود، یکم فشار دادم و گفتم: ـ باوان؟ شنیدی چی گفتم! بعد به خودش اومد و سریع گفت: ـ آره آره! انگار اونم منتظر بود تا ببینه موضوع چیه! هنوزم درست نفهمیده بود که اون آرون عوضی چیکار کرده. رفتیم داخل و خانوم کمالی با دیدن من و باوان کنار هم یهو لبخند رو صورتش خشک شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3900-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-16214 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هفتاد و هفتم با لکنت گفت: ـ خو..خوش اومدین! مجبور بودم حرفی نزنم. عینکم گذاشتم بالای سرم و گفتم: ـ خانوم کمالی، سفارشهای عمو آماده شده؟ اومدم اونا رو ببرم. خانوم کمالی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به من و گفت: ـ سفارشات که هفته پیش رسیده بود ولی... با استرس گفتم: ـ ولی چی؟! به باوان نگاه کرد و گفت: ـ هفته پیش به باوان خانوم هم گفتم. آقا آرون گفته بود برای عروسیشون، قراره سوپرایزشون کنه و اونو ازمون گرفت...بهمون هم گفت که با شما هماهنگ کرده. با عصبانیت تمام کف دستام و زدم رو میز و گفتم: ـ بعدشم شما بدون اینکه از من بپرسین، اونارو دادین بهش درسته؟! خانوم کمالی که ترسیده بود، با نگرانی گفت: ـ آخه همیشه همراهتون بود آقا پوریا! من واقعا فکرشو نکرده بودم... نگاش کردم و با همون عصبانیت گفتم: ـ واقعا خاک تو سر ما که بهتون اعتماد کردیم! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3900-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-16222 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت هفتاد و هشتم بعدشم دست باوان و گرفتم و به سرعت از مغازه خارج شدم. مونده بودم که به عمو چی باید بگم؟! داشتم سوییچ ماشین و روشن میکردم که باوان با ناباوری گفت: ـ من...من فکر میکردم که اونارو ...اونارو برای من گرفته! نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بهت داده؟! گفت: ـ نه، اون روزی که اومده بودم حلقمونو تحویل بگیرم، خانوم کمالی عکسشو بهم نشون داده بود! زیر لب زمزمه کردم: حرومزاده. با سرعت از جلو در مغازه ویراژ دادم و رفتیم. تو مسیر از باوان پرسیدم: ـ ببینم، تو مطمئنی که اون گردنبند و تو خونتون ندیدی؟! همینجور که اشک میریخت، سرشو تکون داد. با عصبانیت گفتم: ـ جواب منو بده اونم با همون صدای بغض آلود بلند داد زد و گفت: ـ ندیدم. باید با چشم خودم اون خونه رو میگشتم! اینجوری نمیشد...ازش پرسیدم: ـ کلیدای خونتون دست توئه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3900-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-16225 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.