رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و پنجم

بعدشم با عصبانیت، خودم مشغول بستن کمربندش شدم. صدای نفساشو می‌شنیدم اما سعی می‌کردم به روی خودم نیارم. دوباره راه افتادم و ازم پرسید:

ـ ببینم تو تا حالا با یه دختر برخورد داشتی؟!

ـ این دیگه چه سوالیه!

ـ آخه اصلا آداب معاشرت و حرف زدن با یه دختر و بلد نیستی!

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

ـ نه نداشتم! احتیاجیم ندارم بهش. 

بازم زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما پرسیدم:

ـ چی زیرلب میگی؟!

ـ مهم نیست! اما فقط اینو بهت بگم با این برخوردت دخترا فقط ازت فرار میکنن تا که بخوام بهت نزدیک بشن.

با اعتماد بنفس کامل گفتم:

ـ گفتم که احتیاجی ندارم. تو زندگیه من فقط کارمه که مهمه برام و اولویتمه!

با خنده گفت:

ـ منظورت خلافهاییه که میکنی دیگه ؟!

با چشم غره بهش نگاه کردم که خندشو قطع کرد...رسیدیم سمت طلافروشی و باوان با تعجب گفت:

ـ تو...تو مگه اینجارو میشناسی؟!

این بار من با علامت سوال نگاش کردم و گفتم:

ـ منظورت چیه؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و ششم

به مغازه نگاه کرد و همین طور با نگاه متعجب گفت:

ـ ما...یعنی آرون و من حلقه نامزدیمونو از همینجا گرفتیم. از خانوم کمالی...

با گفتن این حرف گوشام سوت کشید. سریع پرسیدم:

ـ مطمئنی فقط حلقه بوده؟!! چیز دیگه‌ایی نگرفت؟؟

ـ مثل چی؟؟

یه هوفی کردم و گفتم:

ـ پیاده شو!

دستشو گرفتم و قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، رو بهش گفتم:

ـ یه کلمه چیزی نمیگی!

اینقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حرف من نشد. دستشو که تو دستام بود، یکم فشار دادم و گفتم:

ـ باوان؟ شنیدی چی گفتم!

بعد به خودش اومد و سریع گفت:

ـ آره آره!

انگار اونم منتظر بود تا ببینه موضوع چیه! هنوزم درست نفهمیده بود که اون آرون عوضی چیکار کرده. 

رفتیم داخل و خانوم کمالی با دیدن من و باوان کنار هم یهو لبخند رو صورتش خشک شد.

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و هفتم

با لکنت گفت:

ـ خو..خوش اومدین!

مجبور بودم حرفی نزنم. عینکم گذاشتم بالای سرم و گفتم:

ـ خانوم کمالی، سفارشهای عمو آماده شده؟ اومدم اونا رو ببرم.

خانوم کمالی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به من و گفت:

ـ سفارشات که هفته پیش رسیده بود ولی...

با استرس گفتم:

ـ ولی چی؟!

به باوان نگاه کرد و گفت:

ـ هفته پیش به باوان خانوم هم گفتم. آقا آرون گفته بود برای عروسیشون، قراره سوپرایزشون کنه و اونو ازمون گرفت...بهمون هم گفت که با شما هماهنگ کرده.

با عصبانیت تمام کف دستام و زدم رو میز و گفتم:

ـ بعدشم شما بدون اینکه از من بپرسین، اونارو دادین بهش درسته؟!

خانوم کمالی که ترسیده بود، با نگرانی گفت:

ـ آخه همیشه همراهتون بود آقا پوریا! من واقعا فکرشو نکرده بودم...

نگاش کردم و با همون عصبانیت گفتم:

ـ واقعا خاک تو سر ما که بهتون اعتماد کردیم!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و هشتم

بعدشم دست باوان و گرفتم و به سرعت از مغازه خارج شدم. مونده بودم که به عمو چی باید بگم؟! داشتم سوییچ ماشین و روشن می‌کردم که باوان با ناباوری گفت:

ـ من...من فکر می‌کردم که اونارو ...اونارو برای من گرفته!

نگاش کردم و گفتم:

ـ مگه بهت داده؟!

گفت:

ـ نه، اون روزی که اومده بودم حلقمونو تحویل بگیرم، خانوم کمالی عکسشو بهم نشون داده بود!

زیر لب زمزمه کردم: حرومزاده.

با سرعت از جلو در مغازه ویراژ دادم و رفتیم. تو مسیر از باوان پرسیدم:

ـ ببینم، تو مطمئنی که اون گردنبند و تو خونتون ندیدی؟! 

همینجور که اشک میریخت، سرشو تکون داد. با عصبانیت گفتم:

ـ جواب منو بده

اونم با همون صدای بغض آلود بلند داد زد و گفت:

ـ ندیدم.

باید با چشم خودم اون خونه رو می‌گشتم! اینجوری نمی‌شد...ازش پرسیدم:

ـ کلیدای خونتون دست توئه؟

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...