مدیر ارشد زری گل ارسال شده در 14 ساعت قبل مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل 🌼درود نودهشتیا!🌼 🌼خوبین عزیزان، چخبرا؟!🌼 انرژی هاتون نیفته که براتون برنامه دارم، مقدمه رو رها میکنم و به سراغ اصل مطلب میرم😎 چالش ما از اسمش مشخصه، ببین و بنویس🎬 من عکسی برای شما تو همین تاپیک قرار میدم و شما کاربر عزیز به اون عکس که نگاه میکنید و یه سکانس برای اون عکس مینویسید برای کاربرانی که نتونستم منظورم رو بهشون برسونم این پایین یه جوری دیگه توضیح میدم👩🏻🏫 ببین جونم فکر کن یه کتاب داستان دادن دستت اما نوشته های کتاب حذف شدن و فقط عکس های اون سکانسها باقی موندن، من از شما میخوام که اون سکانس رو طبق اون عکس بنویسید. 🩷 💥حالا برنده ما کیه؟!💥 برنده کسیه که بتونه توصیف، خیال پردازی و تصویرپردازی خوبی نسبت به رقباش داشته باشه🌟 جوایز هم دقیق اعلام نمیکنم صد البته که امتیاز بالایی براش در نظر گرفتم و... موفق باشید😉 @Kahkeshan @shirin_s @Khakestar @هانیه پروین @Amata @QAZAL 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد زری گل ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل عکسی که باید راجبش بنویسید این پایینه اما قبلش یه سری نکات رو بگم بهتون: ۱. سکانسی که مینوسید حداقل سی خط باشه. ۲. سه روز فرصت دارید یعنی تا ۲۶ اردیبهشت. ۳. نوشتههاتون رو تو همین تاپیک قرار بدید. این هم از عکس جذابمون👇🏻 منتظر نوشتههای قشنگتون هستم😍 ببین و بنویس | قسمت اول 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8352 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم نگاه آتشین دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد میزدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب میکنه به دهنم هم چسب زدن. نمیدونستم که این آدما کین و چی از جونم میخوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمیدونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج میشدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت: ـ باباجونت داره بهت زنگ میزنه. پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت: ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه. خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار میکنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام میلرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت: ـ چیکار میکنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس میکنه. پسره سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم. پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت: ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل میکنی البته اگه دلت نمیخواد به دیار باقی بشتابی پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه. بعد از یکم راه رفتن رسیدیم به یه خونه عجیب غریب وسط جنگل. جلوی خونه آتیش روشن شده بود و پشت اون آتیش یه پسره نشسته بود، با دیدن ما بلند شد و سمتمون اومد، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تتوی اژدهایی بود که روی گردنش زده بود و چشمای مغرورش. پسره کناریم رو بهش گفت: ـ آقا رامان آوردیمش. چند دقیقه بهم خیره شد، یهو به خودش اومد و گفت: ـ دستاشو باز کنین. بعد از اینکه دستام رو باز کردن، اومد نزدیکم و گفت: ـ فکر فرار به سرت بزنه، سگ های این اطراف تیکه پارت میکنن. پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن. با حالت مظلومی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آخه شما کی هستین؟ برای چی منو آوردین اینجا؟شاید... شاید اصلا منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین. همونجوری که منو میشوند سمت آتیش پوزخندی زد و گفت: ـ تو مهرانا دختر حمید دیلکی هستی. اشتباه نگرفتمت. انگار برق سی و شش ولتی بهم وصل کردن. این کی بود که منو اینقدر خوب میشناخت؟! همونطور که گوشیش رو از تو جیبش در میآورد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: ـ از الان تا به مدت طولانی که اون پدر سگ صفتت پول منو بیاره، اینجا مهمون مایی. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته پرسیدم: ـ با...بابام به شما بدهکاره؟ بازم بهم خیره شد اما بعدش به آتیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسال برای عمل آپاندیس مادرت با سود ازم پول گرفته و هنوز پس نداده، دو بار بهش مهلت دادم ولی گوش نکرد، بهش گفتم دفعه سوم از طریق یکی از عزیزاش وارد عمل میشم. اشکم درومده بود. این آدم چی داشت میگفت؟! بابام ربا کرده بود؟! همین لحظه گوشی رو گذاشت رو بلندگو که صدای بابا پیچید: ـ عوضی، دخترعمو کجا بردی؟ رامان خندید و گفت: ـ آروم باش آقا حمید. دخترت جاش امنه. اگه تا دو هفتهی دیگه پولم رو آوردی که دخترتو بهت پس میدم وگرنه یه نگاه بهم کرد و گفت: ـ جنازشو باید از سردخانه تحویل بگیرین. تا داد زدم بابا، گوشی رو قطع کرد. منو به زور برد داخل خونه. خونهایی که بیشتر شبیه قلعه های وحشتناک توی قصهها بود. اتاق ها همه تاریک و با کاغذ دیوارهای قرمز پوشونده شده بودن. از پله ها منو برد بالا و در یه اتاق و باز کرد و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. از این لحظه به بعد هرچی لازم داشتی فقط به خودم میگی، فهمیدی؟ رفتم نزدیکش و پیش پاش زانو زدم و گفتم: ـ خواهش میکنم بهم رحم کن من خیلی میترسم. حداقل، حداقل یه گوشی بهم بده صدای مامانم با حداقل پیام رو بشنوم، بلکه بتونم تحمل کنم... لطفا. اما بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. تا نزدیکای صبح نشستم و گریه کردم. اون شب بارون زیادی زد و این خونه رو وحشتناک تر کرده بود برام. با صدای هر رعد و برق یه جیغ بزرگی میکشیدم که یهو در باز شد و اومد داخل و ازم پرسید: ـ تو چت شده؟ چرا آروم نمیشی؟؟ با هق هق گفتم: ـ من از رعد و برق خیلی...خیلی میترسم. فکر میکردم عصبانی بشه و سرم داد بکشه اما اومد کنارم نشست و گفت: ـ بیا امشب تو اتاق من بمون. بدون اینکه مخالفت کنم باهاش رفتم، از تنهایی موندن توی تاریکی بهتر بود. برام کنار تختش یه لحاف پهن کرد و روم پتو کشید، با اینکه باید ازش میترسیدم اما برعکس بهش اعتماد داشتم. آروم چشمانم رو بستم. با صدای جیغی بلند از خواب پریدم، رامان با ترس گفت: ـ چی شده؟ گفتم: ـ خواب بدی دیدم. گفت: ـ چه خوابی؟ گفتم: ـ خواب دیدم که از یه اژدهای خیلی بزرگ این خونه رو به آتیش کشید. رامان خندید و گفت: ـ نترس دختر خوب، کابوس دیدی. کل این خواب احتمالا بخاطر این تتوی روی گردنم و آتیشی بود که دم در دیدی. به چشماش نگاه کردم، چشاش در عین مغرور بودن خیلی جذبه داشت. ادامه داد و گفت: ـ تا وقتی من کنارتم، نه اژدها و نه هیچ موجود دیگه ایی نمیتونه بهت آسیب بزنه. مثل بچها یهو همه چیز رو فراموش کردم و گفتم: ـ قول میدی؟ بازم خیره نگام کرد و گفت: ـ قول میدم. اینبار با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشت و رامان تا زمانی که من خوابم ببره کنارم نشست. از توجهش بهم در عین حال اینکه نمیخواست بهم رو بده، با ارزش بود. حرفاش قشنگ بود. حرفایی که تا حالا پیام بهم نزده بود. تو رابطم با پیام همیشه اونی که حرف میزد و رابطه رو پیش میبرد من بودم، اما بازم دلم پیشش بود. *** ده روز بعد... دیگه به زندگی کردن تو اون خونه و کنار رامان عادت کرده بودم و بنظرم زندگی تو جنگل و تو این خونه عجیب و غریب و کنار رامان بد نبود. رامان رفتارش نسبت به قبل باهام خیلی بهتر شده بود و برای اینکه من حوصلم سر نره ، همه کار میکرد. با همدیگه فیلم میدیدیم، کنار درخت بزرگ روبروی خونه برام تاب درست کرده بود. یه بار که تو شطرنج باخت و با اینکه میگفت از آشپزی کردن متنفره برام کیک درست کرد. با اینکارا خیلی خودشو تو دلم جا کرد. دو سه روز اول برام خیلی سخت بود و دلتنگی خانواده و پیام بهم فشار آورده بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم که روز سوم با دیدن کارت نامزدی پیام و یکی از همکلاسی ام عصبانیم بیشتر شد و به خودم قول دادم که هرجور شده فراموشش کنم، فکر میکردم که دوسم داره و نگرانمه اما اون فقط یه فکر این بود که یکی رو جایگزین من کنه. رامان بهم گفت برای اینکه بیشتر از این ناراحت نباشم و بهم نشون بده که این آدم ارزش ناراحت شدنم رو نداره، رفته و آمار پیام رو درآورده و فهمیده که ازدواج کرده. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط QAZAL 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8354 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل (ویرایش شده) خودش را در آغوش او جا داد. هنوز زیاد هم از آن قلعهی منحوس دور نشده بودند که ساوان(اژدهای دستآموز ملکه) به دنبالشان افتاده بود و آتشی که از طلسم جادوییِ ملکه سر چشمه میگرفت احاطهشان کرده بود. با وحشت نگاهش را به آتشی که محاصرهشان کرده و ساوانی که پشت سرشان منتظر یک اشاره بود تا نابودشان کند چرخی داد و رو به جفری که خونسرد و آرام دست گرد کمرش انداخته بود پرسید: - ح... حالا چیکار کنیم؟! جفری با خونسردیِ تمام پوزخندی به لبهای نسبتاً باریکش نشاند. - میخواد ما رو برگردونه. چشمان مشکی رنگش را با وحشت گشاد کرد. - وای نه! من نمیخوام برگردم. من نمیخوام باز به اون قلعهی وحشتناک برگردم. جفری چشمان قهوهای رنگش را به چشمان او پیوند زد و با اطمینانی که در چهره و صدایش موج میزد گفت: - آروم باش سارا! ما قرار نیست به اون قلعه برگردیم عزیزم. - پس... پیش از آنکه حرفش را تمام کند جفری دستش را گرفت و او را به دنبال خود به سمت جلو و آتشی که همچنان زبانه میکشید کشاند. سارا چنگ به بازوی جفری زد و جیغ کشید: - چیکار داری میکنی؟ اون هردوی ما رو میسوزونه. جفری بیآنکه جوابش را بدهد همچنان به سمت آتش میدوید. داشتند به آتش نزدیک میشدند و گرمای آن را بر روی پوست خود به خوبی حس میکرد. کمی مانده به شعلههای آتش جفری از حرکت ایستاد. هر دو نفس نفس میزدند و قطرات عرق بر روی پوست صورتشان خودنمایی میکرد. جفری از گوشهی چشم نگاهش کرد و پرسید: - آمادهای؟ با گیجی نگاهش کرد. برای چه چیز باید آماده میبود؟! پیش از آنکه سوالی بکند در آغوش گرمی فرو رفت و قبل از اینکه به خود بیاید همراه با او به میان شعلههای آتش کشیده شد. ویرایش شده 9 ساعت قبل توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8355 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 1 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل شب، چنگالهایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعهی باستانی، بسان دندانهای پوسیده یک هیولا، سایهای شوم بر دره میانداخت. شعلهها زبانه میکشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمیتوانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، میدرخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگهات جاریه؟ نگاهش تیرهتر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود میکنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمیترسم. من از آتیش نمیترسم. من از تو نمیترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بالهای سیاه و غول پیکرش، سایهای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکمتر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: میدونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: میخواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: میدونم. سرد جوابم را داد: نمیتونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: میتونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمیفهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بیرحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بیرحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمیترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز میترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانیاش را به پیشانیام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورتها را نقاشی میکرد؛ سایههایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بیپایان بودند.... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8372 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.