-
تعداد ارسال ها
282 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
ملکه ارواح آخرین بار در روز مهر 31 برنده شده
ملکه ارواح یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره ملکه ارواح
- تاریخ تولد 03/13/2005
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های ملکه ارواح
-
دختر فقیررر و پسر خیلی پولدارررر و خشن🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
وقتی سلطنت بوی خون میدهد. هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همهشان با خیانت، قتل یا جادو زاده شدهاند. در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمیخورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاهتر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود. کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایهای از نفرینی قدیمی، طلسمشده برای مراقبت از ملکهای که نامش را نمیشد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آمادهی مرگ باشی. مردی روبهرویش ایستاده بود. شوالیهای سیاهپوش، زرهاش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان.. ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت: - شمشیری که برای من نمیجنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر. صدایش مثل زمزمهی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آنها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو. ببر از جایش برخاست، بیصدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش میداد. صدای پنجههایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود. شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمهای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرامتر، ولی سهمگینتر: - پادشاههای زیادی مقابل من سنگر انداختن. همهشون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟ سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت: "هیچ."
-
Taraneh شروع به دنبال کردن ملکه ارواح کرد
-
raha شروع به دنبال کردن ملکه ارواح کرد
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال اول جواب : ۴ سوال دوم: ۳ سوال سوم: ۳ سوال چهارم: ۲ سوال پنج: ۴ -
سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
ملکه ارواح پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 13 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و سوم: ساعت روی نمایشگر دیجیتالِ اتاق پشتیبانی، ۰۳:۱۲ را نشان میداد و اتاق نیمهتاریک بود؛ تنها نور، از مانیتورهای دیواری میتابید که مثل چشمهای بیخواب، همه جای پادگان را زیر نظر داشتند. همراز با چشمانی سرخشده از خستگی، لیوان نیمهخوردهی قهوه را کنار زد؛ پشت صندلی فنردار خم شد، اما ناگهان حرکتی در یکی از مانیتورها نگاهش را قفل کرد، دوربین شمارهی ۱۷، پشت سولهی مهمات… یک سایه مشکی بود، نه، دو… سه… پنج تا. پلک زد. تنظیم فوکوس را بالا کشید، اما قبل از اینکه بتواند روی چهرهها دقیق شود، تصویر محو شد. درست مثل برق چشم گربهای در تاریکی که فقط برای لحظهای دیده میشود. آدرنالین مثل برق از پشت گردنش تا نوک انگشتانش دوید؛ بلافاصله دکمه بیسیم را فشار داد، صدایش لرز نداشت، اما قاطع بود: - کد قرمز. تکرار میکنم، کد قرمز. حرکات مشکوک پشت سولهی مهمات. همگی بیدار و آماده. لیزا، گندم، اورهان، سرهات، نوح، پاسخ بدید. بلافاصله صداها یکییکی برگشت. - نوحم، تو راهام. -لیزام، تأیید شد. اسلحه برداشتم. -اورهانم گرفتم، دارم از تونل میرم. - سرهات آمادهاس، سمت انبار میام. - گندم، مسیر دوربینها رو قفل کردم، داریم تار میشیم. همراز درحالیکه بهآرامی اسلحهاش را از قفل دیواری کشید بیرون، عرقی سرد از ستون فقراتش پایین ریخت. چشمهایش برق میزد اما مغزش هنوز درگیر تصاویر ناقص بود و قدمهایش ساکت اما سنگین، مثل حیوانی که بوی خون حس کرده. پشت در فلزیِ باریک ایستاد، آن را بیصدا باز کرد و وارد راهپلهی منتهی به پشتبام شد، بوی بتن خیس خورده در هوا پخش بود و سکوت، مثل لایهای ضخیم روی شب افتاده بود، اما قبل از اینکه به آخرین پله برسد، صدای نفسزنیای آشنا آمد. - ایست. ناگهان صدایی از پشت گوشش ارام زمزمه کرد: - همراز، منم نوح. نوح، با تیشرت مشکی و شلوار نظامی، از راهرو دوم ظاهر شد. در تاریکی، فقط برق سرد چشمهایش دیده میشد. - تو هم دیدیشون؟ نوح نگاهی به اطراف انداخت و با اندکی اخمی که میان ابروهاش نشستهبود و جذبه مردانهاش را صد برابر کرده بود سری تکان داد. - آره. از راه سقف میان. بریم بالا. همراز با تکان سر تأیید کرد که هر دو همزمان به سمت در خروجی پشتبام رفتند، دستش روی دستگیره بود که… بوم...- 44 پاسخ
-
- 1
-
-
کیو میبینم اینجا
-
ملکه ارواح شروع به دنبال کردن aryana کرد
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن ملکه ارواح کرد
-
درخواست ناظر رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
به گپ مربوطه اد شدید بررسی خواهد شد🌱- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و دوم: اورهان، در سکوت، موهایش را از صورت کنار زد و کُد تبلت خودش را وارد کرد. «فرمانده آموزشهای جاسوسی و اطلاعات میدانی؛ تیم دلتا. مکان: اتاق تاریک زیرزمین غربی.» لباس او، سبکترین بود، طوسیِ روشن، بدون زره، اما با جیبهایی مملو از ابزارهای ردیابی، شنود و دکمههای مخفی، مثل سایهای که قدم بر زمین نمیگذاشت؛ فقط رد نفسش در هوا باقی میماند. گندم، آرام نشسته بود، نور مانیتور روی صورتش افتاده. لپتاپ را بست، و برگهی خودش را خواند: «فرمانده بخش هک، شناسایی دیجیتال، ارتباطات؛ تیم اپسیلون. محل: مرکز کنترلی پشت ساختمان فرماندهی.» یونیفرمش سفید با خطهای آبی دیجیتال روی شانههاو دستکشهای نازک با صفحهی لمسی، و هدفونی مشکی، چشمانش از همه بیدارتر، ذهنش برق میزد؛ دنیای او صفر و یک بود ولی در میدان جنگ، صفر و یک یعنی مرگ یا بقا. و آخرین اتاق… لیزا. در حالی که موهای پلاتینیاش را بالا بسته بود، برگه را بیحرف در دست داشت. «فرمانده بخش مهمات و شیمی دفاعی؛ تیم زیگما. محل حضور: آزمایشگاه کنار سولهی آتش.» لباس او، ضخیم و مقاوم، با ماسک نیمصورت و کمربند پر از کپسول و نارنجکهای تمرینی. بوی باروت، بوی خودش شده بود، شش فرمانده از ساختمان بیرون آمدند. در هر گوشه از حیاط، بنرهایی با رنگهای متفاوت نصب شده بود؛ علامت تیمها و در فاصلهای دور، سربازهای تازهوارد؛ حدود شصت نفر که هرکدام با لباس خاکی ساده، چشمهایی پر از سؤال، هیجان، ترس، یا غرور، همراز جلو رفت، روی تپهی تمرین جنوبی ایستاد. - تکتیراندازی فقط نشونهگیری نیست. اینجا یاد میگیرین چجوری نفستون رو کنترل کنین، و هر گلوله رو تبدیل به تصمیم کنین. صدایش بلند، اما سفت بود. نگاهش روی صورت تازهواردها لغزید؛ حس اعتماد با ترس قاطی شده بود، نوح، در حالی که در مرکز دایرهی تمرینات میدانی راه میرفت، گفت: - اینجا با من یاد میگیرین چطور با دستهاتون، پاهاتون، و حتی با نفستون بجنگین. نمیخوام صدای نفستون از خود مشتهاتون بلندتر باشه. اورهان در تاریکی گوشهای از دیوار ظاهر شد: - جاسوسی، یعنی دیدن بدون دیده شدن. شنیدن بدون صدا. رد شدن از مرزهای عقل اینجا، فقط سایههاتون زنده میمونن، گندم با تبلت در دست، ایستاده بود: - امنترین جا، همونجاست که هیچکس فکر نمیکنه. ما امنیت رو هک نمیکنیم، بازسازیش میکنیم، یاد میگیرین چجوری جهان رو بخونین از پشت صفحه نمایش؛ سرهات از بالا، از سکوی تمرین، فریاد زد: - ورزش نظامی، یعنی نفس کشیدن زیر فشار، ایستادن وقتی عضلههات فریاد میزنن. امروز، بدنتون رو از خودتون قویتر میکنم؛ و لیزا، پشت میز فلزی پر از سلاح و نارنجکهای آموزشی، گفت: - دستهاتون قراره چیزهایی رو لمس کنه که یک اشتباه، کل تیم رو منفجر میکنه. ولی اگه درست یاد بگیرین… شما اون انفجار میشین. شش فرمانده؛ شش جبهه، و روزی که هیچکس، هیچوقت فراموش نمیکنه.- 44 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهلویکم: ساعت هنوز پنج نشده بود، اما صدای زنگ بیدارباش، مثل شلاقی در سکوت صبحگاهی، به جان پادگان کوبیده بود. آسمان، هنوز در آغوش آبیِ ساکتِ قبل از طلوع، در خواب بود اما در اتاقکهای طبقهی دوم ساختمان فرماندهی، صدای باز شدن کشوها، تق تق کفشها، و نفسهای عمیق بیداری شنیده میشد. شش نفر، شش اتاق جداگانه؛ شش فرمانده، در اتاق همراز، نور نارنجی کمرمق از میان پردهی خاکستری تابیده بود و روی تخت، برگهای سفید با مُهر سیاه، با دستهای خسته اما مصمم، برگه را برداشت. با چشمهایی که هنوز قرمزی خواب را داشت، متن را با صدای آهسته خواند: «فرمانده بخش تکتیراندازی و اسلحههای سبک؛ مسئول آموزش مستقیم تیم آلفا. نام: همراز... تاریخ آغاز مسئولیت: امروز، ساعت شش. لباس مخصوص: مشکی با نوار نقرهای. محل حضور: زمین تمرین جنوبی. چشمانش از غرور برق زد؛ قویترین تیم را به او واگذار کرده بودند؛ حالا فقط منتظر بود که تک برادرش از دار دنیا و زن داداشش از مأموریت مخفی برگردند و موفقیت اورا ببیندد. کنار برگه، یونیفرم جدید تا خورده و برقزدهای بود؛ یقهای ایستاده، شانههایی با نوار نقرهای، و یک آرم تیزگلوله روی بازو بود، همراز با دقت لباس را پوشید، کمربند را سفت کرد، و موهایش را با کش مشکی پشت سر بست. نگاهش توی آینه افتاد سخت، قوی، اما با رگهای از ترس پنهان، شبیه سایهی تیر روی خاک روشن، در اتاق کناری، نوح در سکوت کامل، برگهاش را به سینهاش فشرده بود. - فرمانده بخش مبارزات تنبهتن و بدنبهبدن؛ تیم بتا. نام: نوح ر. محل حضور: محوطهی شمالی، منطقهی شنکاری. لباسش، خاکیرنگ با شانههایی به رنگ قرمز تیره بود، بازوهایش را آرام درون آستین فرو برد، بند دستکشها را سفت کرد؛ در چشمهایش، برخلاف همه، خبری از هیجان نبود؛ آرامشِ یک حیوان شکاری پیش از حمله بود، یک سکو، آمادهی انفجار. در اتاق روبهرو، سرهات از خواب بلند شده بود، با صورتی هنوز ژولیده، اما نگاهی مصمم داشت. - فرمانده ورزشهای نظامی، تیم گاما. محل حضور: میدان باز تمرین شرق. یونیفرمش تیره با نوار سبز فسفری در پشت شلوار راحت و جلیقهی مشکی، آماده برای دویدن، پریدن، زمینخوردن و فریاد زدن، او خودش تمرین بود، نفسش تمرین بود، عضلاتش قانون نظامی.- 44 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهلم: ساعت پنجونیم صبح بود و آفتاب هنوز کامل از دل کوه بالا نیامده بود، اما پادگان مثل تنابندهای در لبهی بیداری، از آن خواب نیمهجانِ سحرگاهی جدا شده بود. مهی رقیق روی زمین نشسته بود، و هر قدمی که بچهها در آن برمیداشتند، جاپایی سرد و خیس روی خاک بر جای میگذاشت. شش نفر، تنها بازماندهای صد نفر برتر از هرگوشه جهان بودند، همراز، نوح، اورهان، سرهات، گندم و لیزا. رد نگاهشان به ساختمان فرماندهی ختم میشد؛ جایی که پرچم موقت «مأموریت پایان یافت» با طناب خراشخوردهاش در نسیم میلرزید. حیاط، آرام بود، اما سنگینی یک اتفاقِ نزدیک، در هوا جریان داشت، انگار زمان نفسش را حبس کرده بود؛ همراز اولین کسی بود که از جایش بلند شد. دستانش را بالا برد، نفس عمیقی کشید. لبهایش نیمهباز، و صدایی در سینهاش غل میزد، اما بیان نمیشد. - وقت رفتنه. نوح با سری خم، بیآنکه لبخند بزند، قدم برداشت. چشمانش نیمهخواب، اما ذهنش بیدارتر از همیشه بود، اورهان و سرهات، پشتسرشان با بدنهایی ورزیده اما زخمخورده، مثل سربازانی که در تمرین جنگ، طعم واقعی نبرد را چشیدهاند. لیزا، موهایش هنوز نمکشیده، اما با نگاهی تیز و حرکاتی محکم، جلوتر از گندم که کمی خستهتر از بقیه راه میرفت. از میان مه، صدای قدمهایشان طنیندار شد؛ تا اینکه درِ فلزی و قطور ساختمان اصلی باز شد؛ دو ارشد با یونیفورم تیره و بازوهایی درشت، کنار در ایستاده بودند. بیهیچ حرفی فقط راه را باز کردند و سکوتی که حکم احترام داشت یا شاید آمادهباش برای چیزی مهمتر؛ سالن اصلی مثل همیشه با لامپهای رشتهای بلند، نور سرد و فلزیاش را روی دیوارهای سیمانی ریخته بود. گوشهها تمیز، زمین خیسخورده از شستشوی شبانه، و در انتهای راهرو، در بزرگی با پلاک نقرهای: - سالن فرماندهی. در که باز شد، بوی کاغذ قدیمی، چرم و فلز داغ خورده در فضای بسته، یکباره در مشامشان نشست؛ وسط سالن، میز بیضیشکل بزرگی بود که نقشههایی با پونز رنگی و عکسهایی سیاهوسفید روی آن پهن شده بود. چهار مرد و دو زن، یونیفورمهای رسمی بر تن، با نشانهای طلایی روی سینه، به پا ایستاده بودند. چشمانشان تیز، دستانشان پشت کمر قفلشده، و لبهایشان بیحرکت، مثل مجسمههایی که فقط منتظر حرکت شما هستند تا زنده شوند. پیرمرد، همان رئیس بزرگ، جلوتر آمد.لباسش، خاکیرنگ و ساده. موهای سفید و ابروهایی کشیده. امانگاهش مثل لبهی شمشیر، بُرنده و دقیق. - میدونمگفتممیتونید برید و استراحت کنید اما خسته که نیستین؟ نوح مستقیم در چشمهایش خیره شد و سپس با غرور گفت: - نه، قربان. پیرمرد لبخند کجی زد، اما نگاهش را از نوح برنگرداند. - امروز مرحلهی آخر شروع میشه، ولی نه با دویدن، نه با تیراندازی و نه با مبارزه امروز باید هدایت کنید. دستش را بلند کرد که یکی از ارشدها جلو آمد و یک تبلت بزرگ جلویشان قرار داد، روی صفحه، تصویرهایی از سربازهای تازهوارد در جنگل، حیاط، راهروها، صدای همهمه، خنده، حتی دعوا. پیرمرد گفت: - اونایی که دیروز نبودن، امروز اومدن. حالا نوبت شماست که بهشون یاد بدین چطوری زنده بمونن. چطور بجنگن… و چطور کسی باشن که بقیه پشتش صف میکشن. ارشد دیگر چند برگه و شناسنامه به آنها داد. - از الان، هرکدومتون مربی یه تیم میشین. تا فردا غروب، تیمهاتون باید توی آزمونها بهترین باشن. تیمی که کم بیاره، کل مربیش هم کنار گذاشته میشه. یک سکوت سنگین فضارا حاکم شده بود که پیرمرد نزدیکتر آمد، صدایش آرام، ولی مثل پتک اکو شد: - اینجا دیگه شوخی نیست. تو فرماندهی، یه اشتباه؛ فقط یه لحظه تعلل، میتونه یه تیمو به خاک بسپره. مکثی کرد و بعد ناگهان با دست، به سمت در اشاره کرد: - برید؛ وقتتون شروع شد. شش نفر از سالن بیرون رفتند، سکوتی در پیشان ماند؛ اما پشت آن سکوت؛ آتشی روشن شده بود.- 44 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و نهم: باد سردی از لای درختان خزید، جنگل، دیگر آن تاریکی مطلقِ پیشین نبود، حالا رگههایی از نورِ خاکستریِ پیشسپیدهدم، بیآنکه هنوز آفتاب طلوع کرده باشد، روی پوست درختان افتاده بود و سایهها در هم پیچیده بودند؛ انگار جنگل هنوز میخواست چیزی را پنهان کند. نوح با دقت منشور را از جیبش بیرون کشید، آن را مقابل نور کمرنگ گرفت. پرتو باریکی از نور، روی تنهی یکی از درختان افتاد و خطی طلایی نمایان شد، خطی که بهنظر میرسید بخشی از نقشه است، او فریاد زد: - پیداش کردم بچهها، راه برگشت اینجاست! بقیه با چشمانی پر از خستگی و التهاب به نوح نگاه کردند، همراز با گیسوانی نیمهآشفته، که برگها در آن گیر کرده بودند، جلو آمد. - چقدر وقت داریم؟ گندم، ساعت دیجیتالی روی مچش را بالا آورد که چراغ کمنورش چشمک زد: - چهلوهشت دقیقه… اورهان با فک قفلشده و دندانی که از فشار به هم ساییده میشد، گفت: - کافیه که فقط ندویم… باید پرواز کنیم واقعا! همه همزمان به هم نگاهی انداختند؛ و بدون حرف، بیهیچ اشارهای، با تمام توان دویدند، پاهایشان روی برگهای نمکشیده و شاخههای خشک ضربه میخورد. نفسهایشان سنگین بود، اما منظم، انها نزدیک یکسال بود که چنین آموزش های سختی را از سر گذرانده بودند،قلبهایشان طبل جنگی شده بود درون سینه، از چشمانشان عزم میبارید. نوح جلوتر بود، پاهای بلندش مثل فنر به زمین ضربه میزد و دستهایش ریتم تنفس را دنبال میکرد و همراز با فاصلهای نزدیک، با صورتی برافروخته از هیجان و رگههایی از عرق روی شقیقه، همچون سایهای آرام در کنارش میدوید. گندم بین اورهان و لیزا، با آن قدمهای سبک ولی سریع، مثل پرندهای در حال پرواز روی زمین، میلغزید. سرهات پشت همه، ولی قدرتمند، با گامی مثل کوه در حال غلتیدن، نفسنفسزنان ولی بیتوقف. درختان یکییکی از کنارشان میگذشتند و زمان مثل پتک بر سرشان میکوبید، صداها، نفسها، برخورد کفش با خاک؛ همهشان شده بودند بخشی از ارکستر مرگ و زندگی. و بالاخره… نوک یکی از درختان بلند عقب رفت، و چشماندازی باز شد، ساختمان پادگان؛ با آن دیوارهای بلند، سیمخاردارها، برج نگهبانی خاموش، مثل قلعهای فراموششده، در آستانهی بیداری. نوح نفسش را بیرون داد. - سیزده دقیقه مونده! اما دیگر کسی جواب نداد و فقط با چشمانی قرمز از خستگی، دویدند، به در ورودی رسیدند، اما نه نای ایستادن نبود، نای در زدن نبود، دیوار کناری را دور زدند. همراز دستش را روی برآمدگی فلزی زد؛ یک زائدهی نیمهشکسته پا گذاشت، بالا رفت، خودش را بالا کشید و بقیه پشتسرش، یکییکی، خاک از لباسهایشان میبارید؛ زخمهای ریز، خراشهای روی گونه و دست و زانو ولی هیچکدام حتی ناله نکرد. همگی از لبهی دیوار پریدند، مثل موجی که از صخره رها شود، و درست وسط حیاط پادگان فرود آمدند و صدای برخوردشان با زمین، سکوت صبحگاهی را شکافت، همراز روی زانو افتاد، تکیه به دست، نفسهایش بریدهبریده بود که گفت: - رسیدیم... نوح کنارش روی زمین نشست، پوست پیشانیش خراش برداشته بود و صدای نفسش در سینهاش میپیچید. - و هنوز… هشت دقیقه مونده. گندم پاهایش را جمع کرد، دستانش را دور زانو حلقه زد و نگاهش را به آسمان انداخت، سرهات طوری نشست که انگار هنوز آمادهی حملهست و اورهان آرام با پشت دست، عرق روی لبش را پاک کرد، لیزا همانجا دراز کشید، با لبخندی محو: - ما ازش عبور کردیم. و همان لحظه، صدای بوقی در فضای حیاط پیچید. صدایی یکنواخت، اما پرغرور، بلندگو فعال شد و صدای پیرمرد، با آن لحن خشک و قاطعش، پخش شد: - شش نفر، در آزمونی که برای نود و چهار نفر طراحی شده بود، باقی موندن و الان، درست در زمان مقرر، بازگشتن. لحظهای سکوت کرد و بعد دوباره صدا بلند شد: - مرحلهی بعد از فردا آغاز میشه، امشب بخوابید. چون فردا روز فرمانده شدن شماست. و بلندگو خاموش شد، کسی چیزی نگفت اما فقط نسیمی خنک در حیاط پیچید، آسمان در حال روشن شدن بود، سپیدهدم، روی لبِ زمین خزیده بود. و بچهها، روی زمین بیتوان نشستند، بیحرکت بودند مثل رزمندههایی که تازه از دل مرگ برگشتن.- 44 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیوهشتم: باد همچنان میوزید، حالا دیگر نه آرام، بلکه مثل انگشتانی خشمگین که شانههای درختان را تکان میدادند، مه کمرنگتر شده بود، اما سایههایی مبهم همچنان در میان درختها میلغزیدند. بچهها دور پرچم جمع شده بودندو نگاهشان روی نوشتهی دوم قفل شده بود: "اگر نگاهت درست باشد، حقیقت پشت درختهاییست که سایه ندارند. دومین سرنخ، آنجاست که آفتاب، حتی در شب، بر زمین میتابد." گندم، انگشت اشارهاش را به آرامی روی چانه کشید. - درخت بدون سایه؟ مگه میشه؟ الان شبه؛ همه چیز تیرهست. نوح، نگاهی به اطراف انداخت. - نه، بعضی درختها دارن سایه میندازن با نور مهتاب ولی بعضیا ندارن، اونجا اون یه دایرهی خالی وسط زمین، بدون هیچ خط سایهای. همراز با دقت به سمتی که نوح اشاره میکرد نگاه کرد، درست بود؛ چند درخت در اطرافشان، مثل ارواحی بلاتکلیف، سایهای نداشتند. نور مهتاب با زاویهی خاصی به زمین میتابید، ولی ان قسمت انگار بلعیده شده بود، ساکت، بیرنگ، بیرد، اورهان، دستی به قبضهی خنجرش کشید و قدمی جلو رفت. - باید اونجا رو بگردیم؛ احتمالاً سرنخ اونجاست. بچهها با احتیاط به سمت دایرهی بیسایه حرکت کردند، زمین زیر پایشان کمی شل بود، مثل اینکه خاک تازه جابهجا شده باشد، لیزا با پوتینش گوشهای از خاک را کنار زد. صدای «تق» فلزی آمد. سرهات زانو زد و با انگشتها خاک را کنار زد و یک سنگتراشهی صاف پیدا شد، روی آن، خطی مورب کشیده شده بود و یک شیار کوچک درست وسط آن قرار داشت؛ همراز دوزانو نشست و دقیقتر نگاه کرد. - این یه قفل رمزه. باید چیزی بذاریم توش تا باز بشه. گندم چشم چرخاند و یک تکه شاخهی خشک برداشت و سر شاخه که نوکش تیز بود، آرام آن را داخل شیار قرار داد و فشار داد که صدای قژ ملایمی آمد و سنگ کمی جا بهجا شد و ناگهان زمین زیر پاهایشان لرزید. نوح همه را عقب کشید: - پوشش پنهانه، داره باز میشه! سنگ بهآرامی کنار رفت و درون زمین، محفظهای کوچک آشکار شد، داخل آن یک کاغذ چرمیِ حلقه شده بود و یک تکهی شیشهای کوچک به شکل منشور. همراز کاغذ را بیرون کشید و باز کرد و نور مهتاب از منشور عبور کرد و روی کاغذ، حروفی طلایی ظاهر شد: "در سومین معما، کلمات، خنجریاند که یا بر حریف میزنند یا بر خودت. گوش بسپار به چیزی که دیده نمیشود، و ببین چیزی را که هرگز گفته نشده." اورهان خندهای از سر حرص کرد و گفت: - خب، این شد یه چیز کامل فلسفی…! نوح لبخند محوی زد، اما نگاهش جدی بود. - این معما رو باید با مغزمون حل کنیم، نه فقط با دست و پا. لیزا منشور را در جیبش گذاشت و خاک دستانش را تکاند. - پس، حالا باید دنبال مرحلهی سوم بگردیم. جایی که حرفها خطرناک میشن. سرهات چشمدرچشم همراز دوخت و گفت: - همونطور که رئیس گفت، این فقط یه بازی نیست؛ ما توی دل خطریم ممکنه هر اشتباه، باعث حذف یک نفرمون بشه و شاید هم مرگ هممون. همراز بیاختیار لرزید، ولی نه از ترس از ان هیجان مرموزی که بین مرگ و زندگی ایستاده بود، جایی درست وسط هیچ، او آرام گفت: - بریم سراغ معمای سوم. و آنها راه افتادند، میان درختانی که حالا دیگر کمتر از مه پوشیده بودند اما بیشتر از سایه، دروغ توی خود داشتند؛ در تاریکی، صدای خشخش پاها روی برگهای خشک پیچید. تپش قلبها منظم بود، ولی چشمها آرام نداشتند، جنگل حالا دیگر فقط جنگل نبود؛ تبدیل شده بود به زمین بازی سایهها، جایی که حقیقت، خودش را در سطرهای رمزگونه پنهان کرده بود.- 44 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیوهفتم: باد مثل نفس شبحی خسته، میان شاخههای خمشده میپیچید و مه هنوز روی زمین میرقصید، اما حالا سنگینتر بود، پر از زمزمههای دروغین، اما شب سرد و تاریک، مثل دروازهی گمشدهای به جهانی ناشناخته باز مانده بود. و در دل آن همه تاریکی، هفت نفس، یکی پس از دیگری آرام گرفت و در سینهی هفت تن جوان پنهان شد، همراز، نگاهش را چرخاند. - باید بگردیم. رئیس گفت نشونهها اینجان. نوح در سکوت سری تکان داد و لیزا چراغقوهی کوچکی از جیب مخفی کفشش بیرون کشید و با نوری لرزان، فضای اطراف را روشن کرد. نور باریک چراغ، روی تنهی درختان زخمخورده لغزید؛ تنههایی که مثل قربانیان ساکت، ایستاده بودند و نگاهشان میکردند. اورهان جلوتر رفت. دستش را روی پوست یک درخت کشید، پوست زبر بود، اما میان خطوطش، چیزی شبیه به حکاکی دید. - اینو ببینید، یه علامته؛ یه ستارهی پنجپر. همراز نزدیک شد، صورتش نزدیک حکاکی شد، بوی تند چوب مرطوب به بینیاش خورد. - این، همون نشونهی گارد قدیمیه، رمز حفاظت. سرهات پوزخند زد و گفت: - رمز حفاظت، ولی حفاظت از چی؟ و درست همان لحظه، لیزا جیغ کوتاهی کشید: - اینو نگاه کنین! یه جعبهست. پای درختی، لابهلای برگها، جعبهی فلزی زنگزدهای قرار داشت که همراز آن را بیرون کشید، درش را باز کرد که صدای کلیک ضعیفی آمد و در جعبه بهآرامی کنار رفت. داخلش، یک نامه بود، همراه با صفحهای فلزی و یک نوشتهی حکشده: "هر گامی که برمیداری، بر خاکِ هویتت اثر میگذارد. اگر راه را بشناسی، پرچم اول تو را خواهد دید. اما اگر گم شوی، سایهای خواهی شد در دل این مه." نوح نامه را برداشت، دستخط کج و کوله بود، اما واضح؛ صدایش را پایین آورد و خواند: "رمز این راه در قدمهاییست که همجهت نمیروند. سمت راست همیشه اشتباه نیست، اما سمت چپ اغلب حقیقت را پنهان میکند. دنبال صدای سکوت برو، جایی که هیچ چیزی، بیشتر از نبودن، حضور دارد." همه سکوت کردند، گندم لب گزید و گفت: - صدای سکوت... یعنی باید بریم جایی که صدا نیست؟ اورهان چراغقوه را به اطراف تاباند و کلافه وار دستش را میان موهای کوتاهسربازی اش فرو برد. - اون سمت که رودخونه بود صدا میاوم، این سمت، کاملاً ساکته. نوح به سمت شمال اشاره کرد. - از هم جدا نشیم، از اون مسیر بریم بهتره. حرکت کردند، میان شاخههایی که مثل پنجهی دستهای لاغر، به سمتشان خم شده بودند و کف زمین با برگهای مرده پوشیده شده بود. نور مهتاب کمکم ناپدید میشد و جنگل، حالا مثل هزارتویی بیرحم در حال بلعیدنشان بود، سرانجام، بعد از چند دقیقهی پیادهروی، نوری ضعیف میان درختها چشمک زد و همه ایستادند. صدای همراز آرام بود، ولی تیز. - اون صدای چیه؟ لیزا آرامتر شد و اندکی نزدیک همراز آمد. - یه پرچمه، پرچم سفید ولی روش یه طرحه. وقتی نزدیک شدند، پرچم، روی شاخهای آویزان بود. با رنگ قرمز، تصویر ققنوسی در حال سوختن نقش بسته بود و پایین پرچم، کاغذی دیگر، در محفظهای پلاستیکی آویزان شده بود. سرهات آن را باز کرد و با صدای بلند خواند: "اگر نگاهت درست باشد، حقیقت پشت درختهاییست که سایه ندارند. دومین سرنخ، آنجاست که آفتاب، حتی در شب، بر زمین میتابد." همراز لبخندی کمرنگ زد. - خیلی خب… بازی تازه داره شروع میشه. صدای نوح آرام، درست پشت سرش: - و ما... وسط صفحهی شطرنجیم. همه به هم نگاهی انداختند؛ حالا دیگر نشانی از خستگی نبود و چشمها برق میزد، بدنها آماده، روحها بیدار بود. در دل جنگل، میان تاریکی و مه، سفری آغاز شده بود. سفری که فقط یک پایان داشت: - بازگشت، یا فراموششدن.- 44 پاسخ
-
- 1
-