به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاهتر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زرهی آهنینی که جثهاش را درشتتر نشان میداد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بیبدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش میکردم زیر چشمی هم به چهرهی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجرهی مشبک به داخل میتابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کجخند محوِ نشسته بر لبهایش از زیر آن ریش و سبیلهای بلند به سختی قابل رؤیت بود. پوزخندی ناخواسته به جان لبهای برجستهام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستیاش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه اینچنین خونسردانه پیش رویم نمیایستاد. دست به دستههای تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پلههای کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من میدزدید و این مرا به یقین میرساند که او از قدرت ذهنخوانیام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر میتوانست صحنهی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!