-
تعداد ارسال ها
458 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
19
سایه مولوی آخرین بار در روز بهمن 23 برنده شده
سایه مولوی یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره سایه مولوی
- تاریخ تولد 12/01/2003
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های سایه مولوی
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نفس در سینهام حبس و نگاه هیجانزدهام به روی نوزاد کوچک خیره مانده بود، میدانستم که آن نوزاد کوچک باید جانشین پادشاه و احتمالاً آلفای مورد نظر ما باشد و این فکر باعث میشد که نتوانم حتی دَمی از آن کودک که جام تصویر بزرگ و بزرگتر شدنش را به نمایش میگذاشت چشم بردارم. تصاویر پیش میرفت و کودک بزرگ و بزرگتر میشد و من مات و مبهوت به تصاویر درون جام خیره مانده بودم. نفس در سینهام حبس شده و ذهنم توان باور چیزهایی که میدیدم را نداشت. لحظهای سر بلند کردم و به راموسی که مثل من مات مانده به تصاویر خیره بود نگاه دوختم، او هم مبهوت بود. او هم مثل من چیزهایی که میدید را باور نداشت انگار. باز سر به زیر انداختم و به درون جام خیره شدم، این امکان نداشت. امکان نداشت که آلفای منتخب راموس باشد. راموس به من گفته بود که پسر یکی از سربازان پادشاه بوده و امکان نداشت که او پسر پادشاه سرزمین گرگها بوده باشد! نه! نه نمیتوانستم باور کنم؛ نمیتوانستم باور کنم که راموس به من دروغ گفته باشد، اما… اما جام اشتباه نمیکرد. آن پسر کوچکِ در آغوش ملکه خود راموس بود؛ من آن چشمان آبی را خوب میشناختم. اما چرا راموس دروغ گفته بود؟! چرا به منی که اینهمه مدت با او همسفر و همراه بودم و از تمام ریز و درشت زندگیام برایش تعریف کرده بودم دروغ گفته بود؟! آنهم چنین دروغهایی را! چطور توانسته بود؟! چطور توانسته بود که اینهمه مدت چنین مسائل مهمی را از من پنهان کند؟! دستی به صورتم کشیده و چشم به روی تصاویر درون جام بستم؛ حالم بد بود. از راموسی که دوستش داشتم، از پسری که خیال میکردم دوستم دارد رو دست خورده بودم و حالا… حالا باید چه میکردم؟! باید خوشحال میبودم از اینکه آلفا را پیدا کرده بودم؟! باید خوشحال میبودم از اینکه آلفا و نجات دهندهی سرزمینم پسری بود که در تمام این مدت همسفر من بود و حالا نیازی نبود که به دنبال شخصی دیگری بگردیم؟! نفسحبس شدهام را بیرون دادم؛ چه ساده دل بودم که تمام این مدت حرفهای راموس را باور کرده بودم. چه ساده دل بودم که حتی لحظهای نخواسته بودم به این فکر کنم که چرا راموس باید تمام زندگیاش را رها کند و به همراه من به دنبال آلفا بگردد! آخ که چقدر احمق بودم و نفهمیدم راموس آن چیزی که وانمود میکند نیست! چقدر احمق بودم که حتی به او و هویتش شَک هم نکرده بودم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- ما خیلی سعی کردیم با استفاده از جام شاهدخت رو پیدا کنیم، اما جام هیچچیزی رو بهمون نشون نداد و ما به همین خاطر فکر کردیم که شاهدخت مرده. شنیدن حرفهای پادشاه هر دوی ما را متعجب کرد و خود پادشاه را بیش از پیش به فکر فرو برده بود. - ولی چطور ممکنه وقتی که شاهدخت هنوز زندهاس جام جای اون رو نشون نده پدر؟! پادشاه که انگار از آنهمه سؤال بیجواب کلافه شده بود دستی به صورتش کشید و گفت: - من خودم بعداً به این موضوع رسیدگی میکنم، حالا بهتره که کارمون رو انجام بدیم. پادشاه نگاهی سمت من و راموس انداخت و ادامه داد: - دوستان لطفاً بیاید و در کنار جام بایستید. هر دوی ما طبق گفتهی پادشاه به سمت جام قدم برداشتیم، راموس سمت راست و من سمت چپ ایستادم و نگاهم را به آب خالص و راکدی که درون جام بود دوختم. پادشاه لحظهای چشمانش را بست و با همان چشمان بسته دو دستش را لبهی جام قرار داد؛ با این که من جادوگر نبودم، اما خیلی خوب میتوانستم شکل گیریِ هالهی قدرتمندی از جادو را در دور و اطرافم حس کنم و این حس برایم زیادی عجیب بود! پادشاه با همان چشمان بسته تکان آرامی به دستانش که جام را در بر گرفته بودند داد و آب راکدِ درون جام به آرامی متلاطم و درخشان شد. با بهت به این اتفاق غیرمنتظره خیره بودم که پادشاه چشم باز کرد و درحالی که مثل من به آن مایع متلاطم خیره بود لب زد: - ای جام جادویی لطفاً مکان آلفای سرزمین گرگها رو به ما نشون بده. مایع درون جام بیش از پیش متلاطم شده و نوری درخشان در میان آن تلاطم تصاویر درهم و برهمی را به نمایش گذاشته بود و من بدون پلک زدن به مایع درون جام خیره شده بودم، نمیخواستم حتی لحظهای هم از اتفاقات و تصاویری که در تلاطم جام نمایان میشد را از دست بدهم. تصاویر درون جام درهم میپیچید، انگار که زمان داشت با سرعتی خارقالعاده رو به عقب میرفت. بالاخره پس از مدتی سرعت نمایش تصاویر کم و کمتر شد و من حالا میتوانستم از میان آن تصاویر چهرهی پادشاه و ملکهی فقید سرزمینم را ببینم. نوزاد زیبایی با چشمان آبی در آغوش ملکه بود و پادشاه با مهربانی موهای کم پشت سر نوزاد را نوازش میکرد. -
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چند لحظهی بعد مردان خدمتکار درحالی که یک جام بزرگ و سفالی را با خود حمل میکردند وارد سالن شدند و به سمت تخت پادشاه قدم برداشتند. - این قراره به ما توی پیدا کردن آلفا کمک کنه؟ این را از جفری که محو آن جام سفالی و ساده شده بود پرسیدم و جفری در جوابم سر تکان داد. - آره؛ این جام چندین هزار سال قبل و توسط قدرتمندترین جادوگران سرزمین ما ساخته شده و حالا به دست پادشاه رسیده. بیتفاوت شانهای بابا انداختم؛ آن جام در نظرم تنها راه رسیدن ما به آلفا را مشخص میکرد و نمیتوانستم مثل جفری آنهمه با شوق و ذوق دربارهی آن صحبت کنم. خدمتکاران جام را پایین قسمت شاهنشین گذاشتند و با احترام دیگری به پادشاه از او دور شدند. - میشه بدونم این جام سفالیِ ساده چطوری میتونه به ما توی پیدا کردن آلفا کمک کنه؟! - اگر کمی صبر کنید بانوی جوان، به شما نشون خواهم داد که چطور میتونیم آلفا رو پیدا کنیم. انتظار نداشتم جز جفری کس دیگری صدایم را بشنود، اما گوشهای پادشاه زیادی تیز بود انگار که حرفم را شنیده بود. پادشاه از روی تختش برخاست، از قسمت شاه نشین پایین آمد و درست پشت جام سفالی ایستاد. - من مقداری از قدرت جادویی خودم را به جام منتقل میکنم و جام تصویر آلفا و مکانی که در اون قرار داره رو به ما نشون میده. راموس چند قدمی پیش آمد و درست در کنار من ایستاد و رو به پادشاه پرسید: - عذر میخوام عالیجناب میشه بدونم شما چطور با وجود داشتن همچین جامی نتونستید شاهدخت رو پیدا کنید؟ متعجب و با ابروهای بالا رفته به راموس نگاه کردم؛ چطور میتوانست زمانی که من تمام فکر و ذکرم درگیر آلفا بود به همچین موضوعاتی فکر کند؟! اما انگار پر بیراه هم نمیگفت، اگر این جام میتوانست گمشدگان را پیدا کند چطور شاهدخت را پیدا نکرده بود؟! پادشاه نفسش را عمیق و آهمانند بیرون داد، انگار باز یادآوری شاهدخت او را غمگین کرده بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پادشاه به یکی از خدمتکاران که نزدیک ورودی سالن ایستاده بود اشارهای کرد و گفت: - جام جادویی رو بیارین. در همین لحظه صدای متعجب و کلافهی وزیر اعظم بلند شد. - سرورم شما واقعاً میخواهید برای این دو جانور از جام جادویی استفاده کنید؟! از لفظ جانوری که برای من و راموس به کار برده بود اخم درهم کشیدم؛ هیچ نمیفهمیدم این مرد چه دشمنی با ما داشت؟! - شما مشکلی توی این چار میبینی وزیر اعظم؟! پیرمرد وزیر که انگار از سؤال پادشاه جا خوزده بود با کمی تعلل و درحالی که دستانش را با اضطراب و کلافگی در هوا تکان تکان میداد گفت: - بله سرورم، از این جام باید برای کارهای ضروری سرزمین استفاده بشه نه افرادی که تا همین چند سال قبل دشمن ما بودند. پادشاه از شنیدن حرفهای وزیر اعظم اخم درهم کشید و من ته دلم خالی شد از فکر اینکه این پیرمرد رأی پادشاه را بزند. - دیگه داری حوصلهام رو سر میبری وزیر اعظم؛ اگه نمیتونی تا انتهای کار ساکت بمونی پس بهتره بری بیرون. از شنیدن حرف پادشاه لبخندی به لبم نشست؛ واقعاً که این مرد برازندهی پادشاهی سرزمین جادوگرها بود. - ممنونم پدر، وزیر اعظم داشت حسابی عصبانیم میکرد! پادشاه نیم نگاهی سمت ولیعهد که چهره درهم کرده و با حرص و نفرتی عیان این را گفته بود انداخت و با همان آرامش که در ظاهرش هم نمود پیدا کرده بود جواب داد: - اگه میخواهی در آینده پادشاه خوبی باشی باید بتونی که به عصبانیتت غلبه کنی و حرص و نفرتت رو بپوشونی. ولیعهد سری در تأیید حرف پادشاه تکان داد. - سعیم رو میکنم پدر. پادشاه «خوبهای» در جواب پسرش گفت و باز نگاهش را به خدمتکاران ایستاده در ورودی سالن دوخت. - جام رو بیارید. مردان خدمتکار سری به احترام خم کردند و از سالن بیرون رفتند و من همچنان خیره به ورودی مانده بودم؛ هم کنجکاو بودم که بدانم جامی که با آن پادشاه قرار است به ما کمک کند چه شکلی است و هم مشتاق بودم که زودتر آلفای نجاتبخش سرزمینم را پیدا کنم و فکر به اینکه تا چند دقیقهی دیگر به خواستههایم میرسیدم بسیار خوشحالم میکرد. -
سایه مولوی شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
معصومه بهرامی فرد شروع به دنبال کردن سایه مولوی کرد
-
من مثل آن شمعی بودم که بی هیچ پروانهای سوخت و به پایان رسید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آرام و شانه به شانهی جفری راهروی منتهی به سالن اصلی قصر را طی میکردم؛ فکرم مشغول بود و حسابی برای پیدا کردن آلفا شوق و ذوق داشتم. نیم نگاهی سمت جفری غرق در فکر انداختم، سکوت این پسرک پرحرف را دوست نداشتم. - راستی جف تو چطور شب رو اینجا موندی؟! جفری رو به سمت من انداخت و لبخندی زد؛ انگار از اینکه او را از گرداب افکارش بیرون کشیده بودم زیاد هم ناراضی نبود. - من همراه با راموس وارد قصر شدم، پادشاه هم وقتی فهمید که من به راموس توی پیدا کردن تو کمک کردم ازم خواست همینجا بمونم. گفت ممکنه که تو و راموس باز هم به کمک من نیاز داشته باشین و بهتره کنارتون بمونم گرچه که پادشاه نمیدونه کار زیادی از من ساخته نیست. «هومی» کشیدم؛ شاید جفری خودش این فکر را نمیکرد، اما او کمک زیادی به ما کرده بود. اگر جفری نبود ما حتی نمیتوانستیم که وارد قصر شویم، چه برسد به دیدن و صحبت کردن با پادشاه. همراه با جفری وارد سالن شدیم و همانطور که برای رسیدن به پادشاه و پسرش که مثل همیشه بالا نشین سالن بودند قدم برمیداشتیم نگاهم را هم لحظهای به دور و اطراف گرداندم. پادشاه و ولیعهد بر روی تختهایشان نشسته بودند و وزیر اعظم به همراه چند تن دیگر از وزرا و راموس کمی آنطرفتر ایستاده بودند. کمی که جلوتر رفتیم جفری سر به گوشم نزدیک کرد و همانطور که نگاهش به سمت دیگری بود کنار گوشم پچ زد: - اون دختر دیاناس، همون که محافظ ولیعهده. رد نگاهش را گرفتم و به دخترک سبزپوشی که کنار تخت ولیعهد ایستاده بود رسیدم. با تعجب ابرویی بالا انداختم؛ واقعاً این دخترک لاغر میتوانست از ولیعهد محافظت کند؟! در جواب خودم شانهای بالا انداختم؛ خب لابد میتوانست که از بین آنهمه مرد او به عنوان محافظ ولیعهد انتخاب شده بود. به نزدیکی تخت پادشاه و ولیعهد که رسیدم به نشانهی احترام سری خم کردم. - درود به جناب فرمانروا و ولیعهد. پادشاه لبخند محوی به رویم پاشید. - درود به شما بانوی جوان، دیشب کمی ناخوش بودید حالا بهترید؟ من هم لبخند زدم و البته در این بین نگاه خیرهی ولیعهد را هم بر روی خودم احساس میکردم و نمیخواستم که زیاد توجهای بکنم. - خوبم جناب فرمانروا، ممنون از شما. - خوبه؛ پس میتونیم بریم سراغ کارمون. لبخندی زدم و تند و تند سر تکان دادم؛ برای پیدا کردن آلفا دل توی دلم نبود و از همین حالا برای دیدنش شوق و ذوق وصف ناشدنیای داشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نگاهم را به جفری دوختم و با دیدن او که همچنان لبهی تخت نشسته و به در و دیوار اتاق نگاه میکرد گفتم: - هی جف، تو نمیخواهی بری بیرون؟! جفری شانهای بالا انداخت. - چرا، مگه مزاحمتم؟! سر بالا انداختم. - نه، اما فکر کردم باید بری و به کارهات برسی. - نه، من فعلاً جز کمک کردن به تو و راموس کاری ندارم. لبخندی به آنهمه مهربانیاش زدم و خودم را با مالیدن کره بر روی نان مشغول کردم. یادم به سؤالاتی که میخواستم از راموس راجع به دیشب بپرسم که افتاد سر بلند کردم؛ جفری هم شب قبل با راموس همراه بود و این یعنی او هم همه چیز را میدانست، پس شاید میتوانستم جواب سؤالاتم را از او بگیرم. - ببینم جف تو میدونی که دیشب کی من رو به قصر آورد. جفری سری تکان داد. - آره، راموس بود که تو رو تا قصر آورد. از این حرفش لبخندی به لبم نشست، اما با فکر به سؤال بعدیام ناخواسته لبخندم وا رفت و آن احساس خجالت و گرما به صورتم برگشت. - کی… کی این لباسها رو به تنم کرد؟ را… راموس؟! - نه، محافظ ولیعهد که همرامون بود این کار رو کرد. از شنیدن جوابش تنم یخ زد؛ یک مرد غریبه مرا بدون لباس دیده بود! وای بر من! - مُ… مُحافظ ولیعهد؟! چ… چرا؛ منظورم اینه که چرا یه مرد غریبه این کار رو کرد؟! جفری نیشخندی زد و من دلیل نیشخندش را نفهمیدم. - مرد غریبه نبود، اون یه دختر بود. با بهت ابرویی بالا انداختم؛ داشت مسخرهام میکرد؟! آخر مگر یک دختر میتوانست محافظ کسی باشد؟! - یه دختر؟! جفری سرش را تند و تند تکان داد. - درسته؛ من هم وقتی اون رو دیدم درست مثل تو تعجب کردم. اسمش دیاناس یه دختر لاغر و ظریف که برعکس ظاهرش خیلی قوی و شجاعه. متفکر سرم را به زیر انداختم؛ باز جای شکرش باقی بود که یک دختر لباسم را به تنم کرده بود وگرنه اگر راموس این کار را کرده بود از خجالت نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم. - اگه صبحانهات رو خوردی بیا بریم بیرون، چون من حسابی کنجکاوم که بدونم آلفای سرزمینتون کیه و پادشاه چجوری قراره اون رو پیدا کنه! سینی صبحانه را کمی به عقب هُل دادم و از روی تخت برخاستم؛ خودم هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم آلفا کیست و ما برای نجات سرزمینمان به کمک چه کسی نیازمندیم. - میشه بری بیرون تا من لباس عوض کنم؟ جفری «باشهای» گفت و با عجله از اتاق بیرون زد؛ رفتار عجولانهاش لبخند را به لبم آورد. این پسرک از من هم بیشتر عجله داشت! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دو دستم را روی صورتم گذاشتم، اینکه از شب قبل هیچ چیزی به یاد نداشتم پاک روح و روان مرا به هم ریخته بود! - من واقعاً نمیفهمم، اصلاً یادم نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاد! چشمانم را روی هم فشردم و قطره اشکی از چشمم به روی گونهام چکید؛ نکند که آنها راست میگفتند؟! نکند که من به آن گوسفندان حمله کرده بودم؟! - نکنه… نکنه که واقعاً به اون حیوونها حمله کرده باشم؟! دو دستم را پایین آوردم وخیره در چشمان نگران راموس با بغض نالیدم: - وای خدا! من… من نمیخوام یه جونور وحشی باشم! دست راموس بر روی شانهام نشست. - هی این چه حرفیه دختر؟! معلومه که تو یه جونور وحشی نیستی! لحظهای مکث کرد و با اخم و لحنی مشکوک ادامه داد: - یه چیزی این وسط مشکوکه. متعجب از حرف او پرسیدم: - منظورت چیه؟! - چرا درست زمانی که پا به این سرزمین گذاشتی این اتفاق برای تو افتاده؟! چرا تو اصلاً از دیشب چیزی یادت نمیاد؟! چطوریه که تو هیچوقت به هیچ موجودی حمله نکرده بودی و درست همین دیشب و برای اولین بار این اتفاق افتاد؟! جفری هم که از حرفهای راموس متعجب شده بود خیره به صورت او لب زد: - چی میخواهی بگی راموس؟! راموس نیم نگاهی سمت جفری انداخت. - میخوام بگم که یه کس دیگه توی این ماجرا و اتفاقات دست داشته؛ یه نفر که از هویت ما با خبر بوده خواسته ما رو بین مردم این سرزمین بد و خطرناک جلوه بده. از این حرف راموس ته دلم خالی شد؛ یعنی یک نفر میخواست ما را بدنام کند و مردم را از ما بترساند؟! اما چه کسی؟! - مثلاً… مثلاً کی؟! راموس از لبهی تخت برخاست. - یه حدسهایی میزنم، ولی تا مطمئن نشم نمیتونم چیزی بگم. همانطور که به سمت در اتاق میرفت تا بیرون برود ادامه داد: - صبحانهات رو که خوردی بیا به سالن اصلی، دیشب نشد که از پادشاه کمک بگیرم و حالا باید این کار رو بکنیم. سرم را تکان دادم و راموس با زدن لبخندی دلگرم کننده به صورت نگرانم از اتاق بیرون رفت. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس نگاه چپچپی به جفری انداخت و در جواب من سری تکان داد. - از اونجایی که میدونستم تو با هیبت گرگی توی شهر نمیمونی برای پیدا کردنت به سمت جنگل رفتیم؛ یکم مونده به جنگل چند تا مرد رو دیدیم که یکیشون یه چوپان بود. جفری میان حرف راموس آمد. - من رفتم جلو و از اریکِ چوپان دلیل اونجا بودنشون رو پرسیدم؛ اریک گفت که حدودهای نیمه شب یه گرگ به گوسفندهاش حمله کرده و بعد از اینکه یکی از گوسفندهاش رو دریده اون با چوب زده توی سرش. سرم را با گیجی تکان دادم؛ نمیفهمیدم این حرفها چه ربطی به من میتواند داشته باشد؟! - خب، اینا چه ربطی به من داره؟! جفری خودش را کمی جلو کشید و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! خب اون گرگی که به گوسفندهای اریک حمله کرد تو بودی دیگه، اون هم با چوب زده بود توی سرت و تو بیهوش شده بودی. مات و مبهوت مانده سری به رد حرفشان تکان دادم؛ این امکان نداشت! من… من در زمان تبدیل شدنم هرگز به هیچ جانوری حمله نکرده بودم! - نه… نه این دروغه! من… من تا حالا به هیچ جونوری حمله نکردم! - ولی دیشب این کار رو کردی! با خشم به جفری نگاه کردم؛ چرا نمیفهمید که آن کار من نبوده است؟! - من به هیچکس حمله نکردم؛ اینها همش یه مشت حرف مزخرف و دروغه! راموس دستش را بر روی دست مشت شدهام که با خشم فشرده میشد گذاشت و با لحنی که سعی میکرد آرام و عادی باشد گفت: - ببین لونا این اتفاق برای هرکسی ممکن بیوفته، تو توی حالت عادی نبودی و الان هم چیزی یادت نمیاد؛ پس بهتره دیگه بهش فکر نکنی. سرم را به طرفین تکان دادم؛ او نمیفهمید، او حال مرا نمیفهمید! اینکه بیایند و به من بگویند که شب قبل مثل یک حیوان وحشی به گوشفندان حمله کرده و بکی از آنها را دریدهام زیادی آزاردهنده بود! - من اینکار رو نکردم راموس، من توی تموم این سالهایی که تبدیل میشدم به هیچ موجودی حمله نکردم. من… من همیشه همه چیز رو از شبهای تبدیل شدنم به یاد میآوردم، اما دیشب… -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس سری تکان داد. - تو صبحانهات رو بخور من میگم برات. با تعلل دست پیش بردم و تکه نانی از داخل سینی برداشتم؛ گرسنه بودم، اما آنقدر فکرم مشغول بود که میل و اشتهایی برایم نمانده بود. به ناچار گاز کوچکی به نان در دستم زدم و در همان حال نگاه منتظرم را به راموس دوختم تا شاید زودتر به حرف بیاید و مرا از آنهمه نگرانی خلاص کند. - نمیخواهی چیزی بگی؟! راموس سرش را بالا و پایین کرد. - چرا… چرا میگم. باز هم تعلل کرد و نمیدانم چرا این تردید و تعللِ او داشت مرا میترسان؛ نکند رفتار بدی انجام داده بودم که چیزی نمیگفت؟! اما نه، من همیشه وقت تبدیل شدن تمام تمرکزم را به کار میگرفتم تا مبادا کنترلم را از دست بدهم. - من دیشب خیلی نگران تو شده بودم، میدونی دلم شور میزد و میترسیدم که اتفاقی برات بیوفته. برای همین آخر شب به همراه محافظی که ولیعهد برام در نظر گرفته بود برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون... راموس همچنان مشغول حرف زدن بود که ناگهان در باز شد و کسی با عجله و شتاب وارد اتاق شد. - هی لونا چطوری دختر؛ حالت بهتره؟! با چشمانی گشاد شده از بهت به جفری که لبخند بر لب کنار تختم ایستاده بود نگاه دوخته بودم؛ اینجا چه خبر بود؟! او دیگر اینجا و در قصر پادشاه چه میکرد؟! راموس که نگاه متعجبم را دیده بود با کلافگی پوفی کشید و حرفش را اینطور ادامه داد: - برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون و بین راه جفری رو دیدیم. جفری در تأیید حرف راموس سر تکان داد. - من توی جمع دوستانم داشتم از جشن لذت میبردم که یه دفعه چشمم به یه آشنا خورد. نگاه همچنان متعجبم را از جفری به روی راموس گرداندم. - درسته، اون آشنا راموس بود که با محافظ شخصیش داشت دنبال تو میگشت. راموس حرف جفری را رد کرد. - اون محافظ شخصی من نبود، محافظ ولیعهد بود. جفری شانهای بالا انداخت. - خب باشه، مهم اینکه حالا اون محافظ توعه. کلافه و گیج از بحثی که موضوعش را هم درست نمیدانستم غر زدم: - میشه برگردیم سر بحث قبلی؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا با تابیدن نور خورشید به صورتم آرام چشم گشودم؛ نگاهم به سقف مرمرین بالای سرم که افتاد متعجب و گیج چشم درشت کردم. تا جایی که به یاد داشتم شب قبل از قصر بیرون زده بودم تا مبادا به کسی آسیب برسانم و حالا باز در قصر و توی اتاق خودم و راموس بودم. آرام روی تخت نیمخیز نشستم و خواستم طبق عادت کش و قوسی به تنم بدهم که دردی در سر و گردنم پیچید. اخم درهم کشیده و دستم را به پشت گردنم رساندم و نقطهی دردناک سرم را فشردم؛ این درد لعنتی برای چه بود؟! در همین حین نگاهم به ردای بلند و سفیدِ بر تنم افتاد؛ من که پس از تبدیل شدن لباس نداشتم پس چه کسی لباسهایم را به تنم پوشانده بود؟! یعنی ممکن بود که این کار راموس باشد؟! وای که حتی فکرش هم من را خجالتزده میکرد! با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را بالا کشیدم و به راموسی که سینی صبحانه به دست وارد اتاق میشد نگاه دوختم؛ هنوز هم در سرم پر از فکر و سؤال راجع به شب قبل بود و به دنبال فرصتی بودم که جوابم را از راموس بگیرم. - بیدار شدی؟ سرم را آرام تکانی دادم؛ راموس سینی صبحانه را بر روی تختم گذاشت و خودش هم لبهی تخت نشست. - حالت خوبه؟! نفسم را کلافه بیرون دادم؛ هم سردرد داشتم و هم اینکه از شب قبل هیچچیز در یادم نمانده بود داشت آزارم میداد و به آن حال مطمئناً نمیشد خوب گفت. - نه، راستش سرم خیلی درد میکنه. راموس سرش را تکانی داد؛ انگار که حرفم زیاد هم او را متعجب نکرده بود. - میدونم، به خاطر ضربهایه که دیشب توی سرت خورده. با گیجی اخم درهم کشیدم؛ هر چه که فکر میکردم هیچ چیز به یاد نمیآوردم. انگار که یک نفر تمام اتفاقات شب قبل را از سرم پاک کرده باشد هیچ چیزی در حافظهام نبود. - شب قبل؟! راموس با تعجب ابرویی بالا انداخت و نگاه دقیقش را به چشمان گیج من دوخت. - ببینم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟! سرم را به طرفین تکان دادم؛ راموس پوفی کشید و همانطور که سینی صبحانه را به سمتم هُل میداد گفت: - بیا یه چیزی بخور. اخم درهم کشیدم؛ چرا از اتفاقات شب قبل چیزی به من نمیگفت؟! - نمیخواهی بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟! تو دیشب چطوری من رو پیدا کردی؟! من… من چطور باز سر از قصر در آوردم؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پشتم را به دیانایی که به سمت لونا میرفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر میدانستم. من نباید اجازه میدادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها میگذاشتم، اما اینکار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آنموقع از عذاب وجدان و نگرانیای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را میکشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چیشده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگیاش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربهی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بیهوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قویتر از این حرفها باشه که با یه ضرب آسیب جدیای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسهای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمیکنم بتونیم تا زمان بههوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدیای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتفهای لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم.