-
تعداد ارسال ها
421 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
12
سایه مولوی آخرین بار در روز دی 30 برنده شده
سایه مولوی یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره سایه مولوی
- تاریخ تولد 12/01/2003
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های سایه مولوی
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- پسرِ رالف؟! ولی رالف که همیشه خودش هیزم به قصر میاورد. کلافه و عصبی پلک روی هم فشردم، چطور انتظار داشتم نقشهی این پسرک گیج و بیحواس درست و بی هیچ اتفاق بد و نگران کنندهای پیش برود؟! - خب… چیزه، پدرم یکم ناخوش بود. میدونید که دیگه پیر شده و سختشه که بخواد مثل قبل کار کنه. - خیلی خب؛ بیا برو داخل، ولی حواست باشه جز انبار نگهداری هیزمها جایی نری. با شنیدن این حرف نفس آسودهای کشیدم، مطمئناً این مقدار اضطرابی که در این چند دقیقه تحمل کرده بودم بیشتر از تمام عمرم بود. جفری دوباره گاری را به راه انداخت و از دروازهی قصر و از کنار نگهبانها گذشت و چند دقیقهی بعد در جایی که احتمالاً انبار هیزمها بود گاری را نگه داشت. جفری از گاری پایین آمد، کنارمان ایستاد و پارچه را از روی سرمان کنار کشید. - بچهها، روبراهین؟ خودم را تکانی دادم و غریدم: - اگه این هیزمها رو از روی کمرم برداری بهتر هم میشم! جفری سر تکان داد. - اوه، باشه… باشه. و با سرعت هیزمها را از روی گاری پایین آورد. - یواش… آروم بیاین پایین. نگاهی به دور و اطرافم انداختم، یک انباری ساخته شده از سنگ بود که درون آن پر از کنده چوب و هیزم بود. - ساختمون قصر اصلی درست روبهروی همین انباریه، فقط مواظب باشین چون شنیدم توی ساختمون قصر هم چند تا نگهبان وجود داره. نیم نگاهی به جفری انداختم و سر تکان دادم. - تو برمیگردی جِف؟ جفری به رویمان لبخندی زد. - برمیگردم و منتظر شنیدن خبر موفقیتتون میمونم. من هم به رویش لبخند زدم، من بی چشم و رو نبودم و یادم نمیرفت که رسیدنمان به قصر را مدیون این پسر بودیم. - ممنونم جِف، تو خیلی بهمون کمک کردی! دستی به شانهی جفری کوبیدم و ادامه دادم: - ببخش اگه باهات بداخلاقی کردم! جفری با حرکتی ناگهانی مرا به آغوش کشید و من مات و مبهوت شده و دستانم دو طرف تنم بیحرکت مانده بود. - اوه رفیق، تو… تو خیلی خوبی! به خودم که آمدم لبخندی زدم و من هم دستانم را به دور تن تپل جفری حلقه کردم. - متشکرم که من رو به عنوان یه دوست قبول کردین. از آغوش جفری بیرون آمدم و باز لبخندی زدم؛ درست بود که آن اوایل زیاد از او خوشم نمیآمد، اما همین که به خاطر ما خودش را به خطر انداخته بود باعث میشد که به خوبی و خوشقلبیِ او مطمئن شوم. - نه، من متشکرم رفیق. نگاهی سمت لونا انداختم و با اشارهای به او گفتم: - بیا بریم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گاری به راه افتاد و با افتادن چرخهایش در چاله چولههای زمین همه چیز بدتر شد؛ با هر تکانِ گاری هیزمهای سنگین هم تکان میخورد و فشار مضاعفی را به کمر و پشت من وارد میکرد و من با گاز گرفتن لبم جلوی خودم را گرفته بودم تا فحش و ناسزایی نثار جفری و نقشههای بینظیرش نکنم. - آخ! لونا باز سر به سمتم گرداند، اینطور که او در آغوشم و صورتش مماس با صورتم بود و نفسهایمان به صورت یکدیگر برخورد میکرد حس و حال عجیبی را به وجودم تزریق کرده و قلبم را به تلاطم انداخته بود. - خوبی راموس؟ کوتاه سر تکان دادم. - خوبم، ولی فکر کنم تا وقتی که به قصر برسیم دیگه کمری برام نمیمونه. لونا چشمان نگرانش را لحظهای در صورتم که مطمئن بودم از آثار درد درهم شده چرخی داد. - میخوای به جفری بگم وایسه؟ میتونیم باز فکر کنیم و یه راه بهتر برای رفتن به قصر پیدا کنیم. سرم را به نشانهی نه تکان دادم، این فشار و دردها که سهل بود من حاضر بودم برای نجات سرزمینم جانم را هم فدا کنم. - نه، یکم دیگه تحمل میکنم. - مطمئنی؟! با اطمینان پلک روی هم گذاشتم، نجات سرزمینم از یک طرف و اثبات خودم به لونا از طرف دیگر باعث میشد که نخواهم و نتوانم پا پس بکشم. پایین آمدن انتهای گاری خبر از رسیدن به سطح شیبدار جلوی قصر پادشاه میداد. - انگاری به قصر نزدیک شدیم. در جواب لونا سری تکان دادم، فکر به پایان یافتن این لحظات دردناک و طاقتفرسا هم باعث میشد که بخواهم لبخند بزنم. - سلام آقایون نگهبان،. در سکوت به صدای صحبت جفری با نگهبانان گوش دادم؛ رفتار او نقش زیادی در موفقیت نقشهمان داشت و من زیاد از او مطمئن نبودم. - تو کی هستی پسر؟! از این سؤال نگهبانها اخم درهم کشیدم، فقط کمی ترس و اضطراب لازم بود تا جفری بند را آب بدهد و تمام نقشههایمان نابود شود. - من؟ من پسر رالفِ هیزمشکن هستم، براتون هیزم آوردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سر کنار گوش جفری بردم و با لحنی آمیخته به خشونت زمزمه کردم: - فقط امیدوارم که نقشهات بگیره و ما به دردسر نیوفتیم وگرنه من میدونم و تو. جفری لحظهای در سکوت نگاهم کرد و من بیتوجه به نگاه گلهمندش پا به داخل گاری گذاشتم. شاید حالا از من ناراحت میشد، اما من هم موظف بودم که به او جدی بودن را حالی کنم. کاری که قرار بود انجام دهیم شوخی بردار نبود و هر اشتباه کوچکی جان هر سهی ما را به خطر میانداخت و من روی جان لونا، دخترکی که دلم را برده بود اصلاً نمیتوانستم ریسک کنم. کنار لونا به روی شکم دراز کشیدم و جفری پارچهی خاکستری رنگی که از قبل آماده کرده بود را به روی ما انداخت. دست پیش بردم و تقریباً لونا را به آغوش کشیدم تا سنگینی هیزمها بر روی تن ظریف دخترک نیُفتد و لونا انگار از آن وضعیت خجالت زده شده بود که لپهایش گل انداخته و صورتش سرخ شده بود. لب گزیدم تا به چهرهی بانمکش نخندم و او را بیش از پیش معذب نکنم، اما سنگینی ناگهانی هیزمها که بر پشتم نشست خنده را از یادم برد. - لعنتی؛ مگه مجبوری به اندازهی یه الاغ بار روی کمر من بذاری؟! صدای خندهی ریز لونا را که شنیدم پوفی کشیدم، واقعاً هیزمها بر روی کمرم سنگینی میکرد و من از گوش کردم به حرف جفری بدجور پشیمان شده بودم. - بذار از اینجا خلاص بشم نشونت میدم هیزم بار کردن روی دوش من چه عواقبی داره! لونا همچنان میخندید و من برای پرت کردن حواس خودم از کمری که زیر سنگینی و فشار هیزمها به درد آمده بود چشم بسته و سعی میکردم به چیزهای خوب و خوشایند فکر کنم. مثلاً به دخترک مهربانی که کنارم بود، یا به نقشهای که میتوانست ما را به قصر پادشاه و در نهایت به نجات سرزمینمان نزدیک کند. - راموس حالت خوبه؟ چشم گشودم و به چشمان نگران لونا که در دو سانتی صورتم بودند خیره شدم، همین که میدیدم برایش مهم هستم و برایم نگران است کافی بود تا حالم را خوب کند و من را چه شده بود که با یک نگاه او زیر و رو میشدم؟! - خوبم، نگران نباش. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو واقعاً مطمئنی که اینطوری میتونیم وارد قصر بشیم؟! جفری در جواب لونا سری تکان داد. - البته که مطمئنم، پدر من هر هفته برای قصر هیزم میبره و هیچکس کاری بهش نداره؛ شما هم اگه کاری که بهتون گفتم رو درست انجام بدین راحت میتونین وارد قصر بشین. نفسم را بیحوصله بیرون دادم؛ فقط همینمان مانده بود که از این پسر اطاعت کنیم. - من که چشمم آب نمیخوری اینطوری بتونیم موفق بشیم. لونا که کنار من بر روی کندهی درخت نشسته بود با ناراحتی گفت: - حالا نوبت توعه که مثل قبلاً من آیهی یأس بخونی؟! اخم درهم کرد و با لحنی متغییر ادامه داد: - ببین راموس تو راضی باشی یا نه، این تنها راه ماست و مجبوریم که انجامش بدیم؛ پس بهتره با این موضوع کنار بیای و خودت رو بیشتر از این آزار ندی. کلافه پوفی کشیدم، پیشانیام را به دستم تکیه دادم و به جفری که شاخههای خشک درختان را بر روی هم تلنبار میکرد خیره ماندم. حق با لونا بود، ما برای نجات سرزمینمان مجبور به انجام این کار بودیم و راهی جز این نداشتیم. - وقتشه بچهها؛ پاشید بیاید. از جایم برخاستم و در کنار گاری چوبیِ بسته شده به اسب ایستادم، فقط امیدوار بودم که خدا کمکمان کند وگرنه هیچ اعتمادی به این پسرک ساده نداشتم. - بیاید برید زیر این پارچه. نگاهی به لونا که کنار دستم ایستاده بود انداختم. - اول تو برو. لونا سری به تأیید تکان داد و قدمی به گاری نزدیکتر شد؛ کاری که قرار بود انجام دهیم ریسک زیادی داشت و این ترس و اضطراب را به وجود هردوی ما تزریق کرده بود. - میشه کمکم کنی؟! دست لونا را گرفتم و او پس از جمع کردن دامن بلند لباس قرمز رنگش پا به داخل گاری گذاشت. - کف گاری دراز بکشید تا من بتوانم هیزمها رو هم بذارم داخلش. پیش از آنکه وارد گاری شوم قدمی به جفری نزدیکتر شدم، پسرک زیادی جو قهرمانی گرفته بود و با این غرور کاذب اصلاً بعید نبود که همه چیز را خراب کند. -
ژوهانسبورگ
-
آرا
-
هلنا
-
دومینیکن
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- سرزمین ما… یعنی سرزمین گرگها چند سالیه که به دست خونآشامها افتاده، اونها موجودات کینهتوز و ظالمی هستن و قصد دارن که تموم گرگینهها رو نابود کنن. لونا آهی کشید و با غصه ادامه داد: - اونها من و تموم خانوادهام رو توی یه قلعه اسیر کرده بودن، اونجا من با یه زن جادوگر آشنا شدم و اون زن به من گفت در صورتی که نامهاش رو به خانوادهاش که پادشاه و ملکهی سرزمین شما هستن برسونم اونها به من کمک میکنن تا آلفایی که میتونه سرزمینم رو نجات بده پیدا کنم. جفری سری تکان داد و گفت: - درسته، حدوداً ده سال پیش بود که شاهزاده خانوم وقتی که با خدمهاش برای گشت و گذار به جنگلهای بیرونِ شهر رفته بود به طور ناگهانی ناپدید شد؛ بعد از اون پادشاه چندین گروه را برای جستجوی دخترش فرستاد، اما هیچکس نتونست شاهزاده خانوم رو پیدا کنه. لونا شانهای بالا انداخت. - خب، حالا ما دختر پادشاه رو پیدا کردیم و اونها باید در عوضش به ما کمک کنن. از حرف لونا پوزخندی زدم، ما هنوز اول ماجرا گیر کرده بودیم و دخترک به آخر آن فکر میکرد! - اما مسئله اینه که ما اصلاً نمیتونیم وارد اون قصر لعنتی بشیم تا خبر پیدا شدن شاهزاده خانوم رو به پادشاه بدیم و در این صورت هیچ کمکی در کار نخواهد بود. لونا اخم محوی تحویلم داد. - اوه! اینقدر ناامید نباش راموس؛ جفری گفته کمکمون میکنه؛ مگه نه جِف؟! جفری در تأیید حرف لونا سر تکان داد. - البته؛ من هر کمکی که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم دوستان. اخم درهم کشیده و زیر لب غر زدم: - مشکل اینه که فعلاً هیچ کاری از دستت برنمیاد! لونا چشم غرّهای به سمتم رفت و من بار دیگر از جفری که باعث و بانی این رفتارهای نامطلوب لونا با من بود عصبانی شدم. - خودشه. لونا به سمت جفری برگشت. - چی خودشه جِف؟! جفری لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: - فهمیدم چطوری میتونین وارد قصر پادشاه بشین؛ بیاین تا براتون بگم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- این هم قصر پادشاه. سر بلند کرده و به قصر بزرگ و سنگی پیش رویم نگاه کردم؛ قصر پادشاه جادوگرها شبیه به قصر پدرم در سرزمین گرگها بود و این تمام خاطرات تلخ و شیرینم را برایم زنده میکرد. - اوه راموس ببین؛ جلوی اون در پر از نگهبان و سربازه، حالا چجوری بریم توی قصر؟! به جایی که لونا اشاره کرده بود نگاه کردم؛ حق با او بود، با آنهمه نگهبانِ نیزه به دست و شمشیر بر کمر ممکن نبود که بتوانیم به قصر وارد شویم. - اگه بهم بگین که چرا میخواهین وارد قصر پادشاه بشین شاید بتونم بهتون کمک کنم. لونا با تردید نگاهی به من و بعد به جفری انداخت؛ من هم مثل او مردد بودم، میترسیدم مثل دفعهی قبل از اعتماد کردن به او هم به دردسر بیفتیم. - چیکار کنیم راموس؟ دم عمیقی گرفته و دست به کمر ایستادم؛ هنوز هم از اعتماد کردن به دیگران میترسیدم، اما چارهای جز این نداشتیم؛ داشتیم؟! - انگار چارهای جز این نداریم. جفری که انگار لحن آرامم را شنیده بود چهره درهم کشید و گفت: - چارهای جز اعتماد کردن به من ندارین؟! این حرفتون خیلی ناراحتم کرد! و حرف او هم انگار لونا را ناراحت کرد که قدمی سمت او برداشت، دستش را به روی شانهی جفری گذاشت و با لحنی دلجویانه گفت: - خواهش میکنم ما رو درک کن جِف، ما یه بار به یه پیرمرد روستایی اعتماد کردیم و اون با لو دادن ما به خونآشامها جونمون رو به خطر انداخت. حالا برامون سخته که بخواهیم دوباره به کسی اعتماد کنیم! جفری خیره در چشمان خوشرنگ و زیبای لونا لب زد: - ولی من مثل اون پیرمرد نیستم، من قول دادم که بهتون خیانت نمیکنم. شماها دوستهای منین، من هرگز نمیتونم جونتون رو به خطر بندازم! لونا شانهی جفری را آرام فشرد. - میدونم جِف؛ من رو ببخش اگه ناراحتت کردم! نفسی از سر حرص و کلافگی کشیدم، نزدیک شدنهای مدام جفری به لونا و توجهات لونا به جفری چیزهایی بود که اعصابم را بهم میریخت و من هر چه میکردم نمیتوانستم این موضوع را نادیده بگیرم. -
سلام نازنینم خوشحالم اینجا میبینمت و متشکرم بابت خوندن رمانم💝💓💗
خیلی خوشحال میشم اگه نظرت رو هم راجع به اولین رمان فانتزیم بدونم💖
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس وقتی که سرگذشت جفری را میشنیدم ناخودآگاه به یاد گذشتهی خودم میافتادم و از فکرم میگذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن. با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم. - هی! کجایی رفیق؟! نگاه بیحوصلهای سمتش انداختم. - دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا میکنی؟! جفری همانطور که شانه به شانهام راه میآمد جواب داد: - آره، خب میدونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زدهام! لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل میشدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصلهام را بدجور سر میبرد. - حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟! - یعنی نیستم؟! پیش از آنکه من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانهی دیگرم کوبید و گفت: - اذیتش نکن راموس! لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمیرفت که با دلداری دادن و مهربانیهای او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم. - باشه، فقط به خاطر تو! جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از اینکه مدام سعی میکرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمیآمد. - لونا تو واقعاً یه گرگینهای؟ یعنی… یعنی واقعاً میتونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟! لونا با لبهایی بهم فشرده سر تکان داد. - وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟! لونا آرام خندید. - البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم. جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد. - چ… چی؟!چرا؟! اینبار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو! - چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم. جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر میکردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- وای راموس اینجا رو ببین! راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند. - اینها دیگه برای چی اومدن اینجا؟! نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آنها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند. - فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن. راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت: - پس قدرت جادوییِ جفری اینه! سری تکان دادم. - قدرت جذابیه! - درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه. جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست. - بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعهی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوونهای بیشتری رو شکار کنم. همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد. - اما من نمیتونم اینکار رو بکنم؛ پدرم هم خیال میکنه که من یه بیعرضهی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمیخوره! راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد: - درست مثل من! و جفری حرفش را ادامه داد: - اما اون نمیدونه که قلب من جلوی اینکار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوونهای بانمک آسیب بزنم. جفری خودش را کمی به من نزدیکتر کرد. - من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او میگفت خیلی از موجودات بودند که از قدرتهای ماوراییشان در راههای بد و پلیدانه استفاده میکردند و توسط آن قدرتها بر سرزمینهای یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت میکردند. - اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه! جفری با خوشحالی لبخند زد. - واقعاً میگی؟! لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچکس به دیگری آسیبی نمیرساند.