رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

سایه مولوی

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    494
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    15

سایه مولوی آخرین بار در روز اسفند 25 برنده شده

سایه مولوی یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره سایه مولوی

  • تاریخ تولد 12/01/2003

آخرین بازدید کنندگان نمایه

3,619 بازدید کننده نمایه

دستاورد های سایه مولوی

  1. روی پله‌های ورودی مسافرخانه نشستم و دم عمیقی از هوای خنک بیرون گرفتم؛ در آن ساعت از شب دهکده خلوت و بی‌هیچ عبور و مروری بود و این سکوت و خلوت چیزی بود که حال من را در آن شرایط بهتر می‌کرد. - راموس؟ تو چرا اینجا نشستی؟! سر برگرداندم و نگاهم را به لونایی که از در مسافرخانه بیرون زده بود دوختم؛ تمام روز را منتظر فرصتی برای صحبت با او بودم و حالا انگار این فرصت پیش آمده بود. - خوابم نمی‌برد اومدم هوا بخورم؛ تو چرا اومدی بیرون؟! لونا همانطور که کنارم بر روی پله‌ها می‌نشست گفت: - من هم بی‌خواب شده بودم؛ مثل تو اومدم هواخوری. لبخند محوی به رویش پاشیدم و گفتم: - راستش من می‌خواستم یه چیزی… - من می‌خواستم یه چیزی بهت… از حرفی که هر دو هم‌زمان به زبان آورده بودیم سکوت کردیم و هر دو به خنده‌ افتادیم؛ لونا هم لبخندی به رویم زد و گفت: - ‌تو اول بگو. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. - نه؛ تو اول بگو. لونا لبخند محوی زد و سر پایین انداخت. - خب من… راستش من نیومدم هواخوری؛ بیدار بودم و از‌ پنجره دیدم که اومدی بیرون و من هم اومدم تا باهات حرف بزنم. از شنیدن حرفش لبخندی بر لبم نشست؛ این‌که حاضر شده بود با من صحبت کند بسیار عالی بود! - راستش من هم منتظر یه فرصت بودم تا باهات صحبت کنم. لونا شانه‌ای بالا انداخت. - خب حالا که فرصتش پیش اومده، بگو. چی‌ باعث شده که اینطوری با ولیعهد صحبت کنی؟ نفسم را کلافه ‌بیرون دادم و نگاهم را به زیر دوختم؛ از این‌که ولیعهد اینقدر برای او مهم بود ناراحت می‌شدم، اما بهتر بود که حرف دلم را می‌گفتم و خودم را از شر این وضعیت پا در هوا خلاص می‌کردم. - خب می‌دونی من... من… نفسم را پوف مانند بیرون دادم و با سرعت گفتم: - من از این‌که تو با ولیعهد صمیمی هستی خوشم نمیاد! پس از کمی مکث چشم باز کردم و نگاهم به چهره‌ی مبهوت لونا دوختم. - چ… چرا این رو میگی؟! ولیعهد که خیلی خوبه! کلافه از طرفداری او با عصبانیت پرسیدم: - ببینم تو ولیعهد رو دوست داری؟!
  2. به ناچار پشت سر مرد به راه افتادیم؛ برایم مهم نبود که ما را به کدام جهنم‌دره‌ای می‌برد فقط امیدوار بودم که باز مثل آن شب گیر یک موجود پلید نیُفتیم و در این شرایط که مطمئن بودم برای نجات شاهدخت دردسرهای بسیاری را باید به جان بخریم حضورمان در این دهکده هم با دردسر و مشقت همراه نباشد.‌ - بفرمایید؛ این‌هم مسافرخونه‌ی من. به ساختمان سه طبقه و قدیمی پیش رویم نگاهی انداختم؛ این ساختمان قدیمی بیشتر از مسافرخانه شبیه به یک خانه‌ی قدیمی و متروکه بود. - اوه مسافرخونه این شکلیه؟! این‌که شبیه یه خونه‌اس! نگاه بی‌حوصله‌ای سمت جفری انداختم؛ در بزرگترین شهر سرزمینش زندگی می‌کرد و تابحال مسافرخانه ندیده بود؟! - خب میشه دو تا اتاق به ما بدین تا بتونیم یه استراحتی بکنیم؟ مرد که حالا پشت میز چوبی‌ای جای گرفته بود رو به ولیعهد لبخند مضحکی زد و با تکان سرش گفت: - البته؛ فقط به ازای هر اتاق باید سه سکه بپردازید. ولیعهد دست داخل جیب لباسش برد و من نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ مردک رسماً داشت سرمان را کلاه می‌گذاشت و ما چاره‌ای جز قبول خواسته‌اش نداشتیم. ولیعهد شش سکه به مرد پرداخت کرد و در عوض کلید دو اتاق طبقه‌ی بالا را گرفت. - وای که من دارم میمیرم از خستگی! به جلوی اتاق‌ها که رسیدیم دیانا با انداختن نگاهی رو به لونا گفت: - بهتره که من و بانو لونا بریم توی اتاق و شما آقایون هم برید توی یه اتاق. کلاه شنل را از روی سرم پس زدم و نفسم را کلافه بیرون دادم؛ به خودم وعده داده بودم که امشب بتوانم با لونا صحبت کنم و حالا این حرف برنامه‌های من را بهم ریخته بود. - من که موافقم. با موافقت کردن لونا و ولیعهد دیگر جایی برای مخالفت من نمانده بود و من کلافه و بی‌حوصله وارد اتاق مشترکم با ولیعهد و جفری شدم. *** کلافه غلتی در رختخوابم زدم؛ خسته بودم، اما فکر و خیالات جولان دهنده ‌در سرم حتی لحظه‌ای هم به من مهلت استراحت کردن نمی‌داد. عصبی توی رختخوابم نشستم و به جفری و ولیعهد که در خواب ناز بودند نگاهی انداختم؛ چقدر به این حال و هوا و راحتی خیالشان غبطه می‌خوردم. از جایم برخاستم، کلافه بودم و فضای این اتاق نم‌گرفته داشت اعصابم را بهم می‌ریخت و دیگر نمی‌توانستم در این اتاق بمانم. آرام و پاورچین از اتاق بیرون زدم و بی‌توجه به این‌که در آن ساعت از شب چقدر هوا می‌تواند سرد باشد از کنار مرد صاحب مسافرخانه که به خواب رفته بود به سمت در خروجی ساختمان قدیمی قدم برداشتم.
  3. لونا نیم نگاهی سمت ولیعهد و دیانا که جلوتر از ما قدم‌ برمی‌داشتند انداخت و ادامه داد: - من نمی‌فهمم تو چرا با ولیعهد اینجوری رفتار می‌کنی؟ اون فقط می‌خواد دلخوری و ناراحتی تو از پدرش رو از بین ببره. لحظه‌ای در سکوت نگاهش کردم؛ قبول داشتم که رفتارم با ولیعهد بد بود، اما لونا چرا باید اینطور از او دفاع می‌کرد؟! - منم نمی‌فهمم که تو چرا اینقدر به اون اهمیت میدی؟! لونا با بهت نگاهم کرد؛ انگار که دلیل پرسیدن این سؤال را از سمت من نمی‌فهمید. - راموس تو می‌فهمی چی داری میگی؟! مگه اون چی‌کار کرده که بخوام نادیده‌اش بگیرم و به ناراحتیش اهمیت‌ ندم؟! پیش از آن‌که بتوانم دهان باز کنم و از دلیل ناراحتی‌ام برای او بگویم به مرد نسبتاً جوانی که سرراهمان ایستاده بود رسیدیم و ما به ناچار سکوت کرده و پس از کشیدن کلاه شنل‌ها بر سرمان سر به زیر انداختیم تا مرد چهره‌هایمان را نبیند؛ گرچه که با آن تغییر قیافه شناختنمان آسان نبود، اما ترجیح می‌دادیم که در این مورد ریسک نکنیم. - سلام آقایون و خانوم‌ها، من می‌تونم کمکتون کنم؟! زودتر از همه ولیعهد بود که رو به مرد پرسید: - ما مسافریم و دنبال جایی می‌گردیم که‌ بتونیم شب رو اونجا بگذرونیم؛ شما همچین جایی رو می‌شناسید؟! مرد با غرور نگاهی سمت ولیعهد انداخت ‌و گفت: - سراغ خوب کسی اومدین؛ باید بهتون بگم که من صاحب تنها مسافرخونه‌ی این دهکده هستم. - نمی‌دونستم یه دهکده‌ی فسقلی هم می‌تونه مسافرخونه داشته باشه! مرد در جواب دیانا خنده‌ی مصنوعی کرد. - اوه بانوی جوان کم لطفی نکنید؛ درسته که این دهکده کوچیکه، ولی مسافرهای زیادی از شهرهای مختلف به اینجا میان. قدمی جلوتر رفتم و کنار گوش دیانا و ولیعهد پچ زدم: - ما نمی‌تونیم به همین راحتی به این مرد اعتماد کنیم. ولیعهد نگاهی سمت من انداخت و مثل خودم با لحنی آرام لب زد: - چاره‌ای نداریم؛ چند دقیقه‌ی دیگه هوا تاریک میشه و دیگه نمی‌تونیم به راهمون ادامه بدیم باید قبل از تاریکی هوا یه جایی رو برای موندن پیدا کنیم. این‌بار دیانا در تأیید ولیعهد سری تکان داد و گفت: - حق با ولیعهده ما باید امشب رو خوب استراحت کنیم تا بتونیم فردا دوباره به راهمون ادامه بدیم؛ بعلاوه اون مرد که شماها رو نمی‌شناسه پس دلیلی برای نگرانی نیست.
  4. کلافه با پنجه روی شانه‌ام کشیدم؛ احساس می‌کردم این لباس‌های ساخته شده از پشم گوسفند که بر تن داشتم تمام بدنم را می‌خورد، آن بوی تند و وحشتناک گوسفند حالم را بهم میزد و آن موهای مسخره‌ی گراز که جفری به عنوان ریش با صمغ درخت کوهی به صورتم چسبانده بود داشت پوست صورتم را می‌سوزاند. در آن شرایط تمایل زیادی داشتم تا با آن چهره‌ی مضحکی که جفری برایم ساخته بود بر سرش فریاد بکشم و تمام حرصم را بر سر او خالی کنم، اما حیف که در دهکده و‌ جلوی مردمش که همانطور هم با بهت و تعجب نگاهمان می‌کردند دست و پایم بسته بود. - وای؛ این لباس‌های پشمی داره تموم تنم رو می‌خوره! نیم نگاهی سمت لونا که مثل من به خودش می‌پیچید و تن و بدنش را می‌خاراند انداختم. - منم همینطور! لونا نگاهی سمت من انداخت و از دیدن قیافه‌ام به خنده افتاد. - ولی این ریش‌ها خیلی بهت میاد! از خنده‌اش من هم لبخندی زدم؛ این حرف یعنی می‌خواست دست از قهر و دوری از من بردارد؟! - آره؛ می‌دونم. ناگهان انگار به یاد چیزی افتاد که خنده‌اش جای خود را به اخم داد. - چی شد؟! چرا اخمو شدی یهو؟! لونا با همان اخم‌های درهم شده شانه‌ای بالا انداخت. - فکر نکن حرف‌هایی که زدی رو یادم رفته. کلافه پلک روی هم فشردم؛ پس فکرم غلط بود و او فقط لحظه‌ای دلخوری‌اش را از یاد برده بود. - ببین لونا من… من واقعاً متأسفم؛ نمی‌خواستم اون حرف‌ها رو بهت بزنم و ناراحتت کنم، اما... لونا میان حرفم آمد: - من از حرف‌هایی که به خودم زدی ناراحت نیستم راموس؛ من از این ناراحتم که تو تغییر کردی و این تغییرهات اصلاً خوب نیستن. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ حق با او بود، من تغییر کرده بودم و حتی خودم هم از این تغییرات خوشم نمی‌آمد. اما این تغییرات دست من نبود؛ ترس از دست دادن لونا و رفتار صمیمانه‌ی او با ولیعهد من را دچار این تغییرات کرده بود. - بهت حق میدم لونا؛ من خودم هم از این وضعیت راضی نیستم، اما رفتار تو با ولیعهد… - دقیقاً همین رفتار تو با ولیعهد بود که من رو ناراحت کرد.
  5. - حالا چی‌کار کنیم؟! ولیعهد که انگار از رفتار‌ ما کلافه و گیج شده بود غر زد: - میشه به ما هم بگین چی شده؟! لونا دستی میان موهای مواجش کشید و گفت: - ما قبل از این‌که به قصر پادشاه برسیم باید از این دهکده رد می‌شدیم و از شانس بدمون به شب خوردیم. توی این دهکده با یه پیرمرد آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد داد شب رو توی خونه‌اش بمونیم. لونا سر و شانه‌هایش را کلافه تکانی داد. - خب ما مجبور بودیم که قبول کنیم چون نمی‌تونستیم توی تاریکی به راهمون ادامه بدیم، ولی نیمه شب که اتفاقی از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که اون پیرمرد ما رو توی خونه‌اش زندانی کرده و به خون‌آشام‌ها خبر داده بود تا ما رو اسیر کنن. خیلی شانس آوردیم که تونستیم از دستش خلاص بشیم وگرنه تا الان به‌دست خون‌آشام‌ها کشته شده بودیم. ولیعهد با تعجب و ناراحتی سری به تأسف تکان داد. - خب… خب حالا ماها چجوری قراره از این دهکده رد بشیم؟! اگه اون پیرمرد هنوز اونجا باشه یا بقیه‌ی مردم دهکده به خون‌آشام‌ها خبر بدن چی؟! متغکر دستی به صورتم کشیدم؛ این دقیقاً چیزی بود که در فکر خودم هم می‌گذشت. این‌بار دیانا بود که پرسید: - یعنی هیچ راه دیگه‌ای جز این دهکده برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها نیست؟! نفسم را عمیق بیرون دادم؛ اگر راه دیگری بود که خوب بود، آنوقت دیگر نیازی نبود که بنشینیم و چند ساعت فکر‌ کنیم و راهی برای عبور از این دهکده پیدا کنیم. - نه؛ سریع‌ترین راه عبور از این ‌دهکده‌اس. اگه بخواهیم این دهکده رو دور بزنیم راهمون خیلی دور میشه. دیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - خب چی‌کار میشه کرد؟! اگه این‌بار به دست خون‌آشام‌ها بیوفتین که نمیتونین نجات پیدا کنین. کلافه همانجا بر روی سنگی نشستم؛ حتی فکر به این‌که بخواهیم این دهکده را دور بزنیم و حداقل یک هفته دیرتر از حد موعد به مقصد‌ برسیم هم اعصابم را داغان می‌کرد. - اینجوری نمیشه؛ باید یه راه دیگه پیدا کنیم. لونا هم در کنارم روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت؛ این‌بار نمی‌شد به‌ تنهایی تصمیم بگیریم. حالا چندین نفر بودیم و به‌ همفکری یکدیگر نیاز داشتیم. - ببینم شما فقط می‌ترسید که مردم دهکده شما رو بشناسن؟! در جواب جفری سری تکان داده و گفتم: - و البته اون پیرمرد که چهره‌مون رو دیده. جفری با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت. - خب این‌که اینقدر نگرانی نداره. لونا نیم نگاه متعجبی سمت جفری انداخت؛ من هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی در سر جفری می‌گذرد. آخرین باری که او در نقشه کشیدن به ما کمک کرده بود به نتیجه‌ی خوبی رسیده بودیم و بدم نمیاد یکبار دیگر هم به او اعتماد کنم. - منظورت چیه جِف؟! تو نقشه‌ای داری؟! جفری سر تکان داد و با اطمینان پلک روی هم گذاشت. - بیاین تا نقشه‌ام رو بهتون بگم.
  6. من جلوتر از همه در میان کوهستان راه می‌رفتم، لونا و ولیعهد در پشتم سرم و آخر از همه هم جفری که دیانا را به حرف گرفته بود راه می‌آمدند. از صبح قصد کرده بودم تا از لونا عذرخواهی کنم و دلیل کارم را برایش توضیح دهم، اما دخترک چنان از من کناره گرفته بود که ‌حتی فرصت یک صحبت دونفره را هم به من نمی‌داد و این‌که احتمالاً از لج من با ولیعهد بیشتر از قبل صمیمی شده بود کار را برایم سخت‌تر می‌کرد. پشمان بودم، عذاب وجدان داشتم و از رفتار لونا بیش از هر چیز کلافه و عصبی بودم و همین باعث شده بود که از ابتدای به راه افتادنمان اخم درهم بکشم و با فاصله از دیگران قدم بردارم و خودم را در افکار پریشانم غرق کنم. - راموس چقدر دیگه مونده که برسیم؟! به جای من ولیعهد بود که با شوخی و خنده رو به جفری گفت: - چیه؟ نکنه به همین زودی خسته شدی؟! جفری هم با ادعا و غرور جواب داد: - من و خستگی؟! من همه‌ی عمرم رو توی ‌کوهستان‌ها و جنگل‌ها دنبال حیوون‌ها می‌دویدم. - پس این سؤال رو هم واسه‌ی بالا رفتن اطلاعات عمومیت پرسیدی؛ آره؟! برای پایان یافتن این بحث جواب دادم: - راه زیادی نمونده، از یه دهکده که رد بشیم از سرزمین جادوگرها خارج... همچنان مشغول توضیح دادن بودم که با دیدن ورودی آن دهکده‌ی زیادی آشنا حرف در دهانم ماند و سرجایم خشکم زد. - اوه، نه! ولیعهد قدمی به سمتم برداشت و با دیدن من که مات و مبهوت به دهکده خیره مانده بودم پرسید: - چی‌شده راموس؟! سرم را کلافه تکانی دادم؛ خاطرات آن شب شوم و پر اضطراب در ذهنم مرور میشد و امکان نداشت این دهکده‌ی نحس را از یاد ببرم. لونا هم قدمی برداشت و کنارم ایستاد و همانطور که مثل من از بالای تپه به ورودی دهکده‌ خیره بود گفت: - این همون دهکده ای نیست که قبل رفتن به قصر پادشاه یه شب رو توش اطراق کرده بودیم؟! در جواب لونا سری تکان دادم و لونا «وایی!» زیر لب گفت؛ می‌توانستم بفهمم که او هم مثل من از دیدن این دهکده و یادآوری آن شب بهم ریخته و کلافه شده بود.
  7. - بهم گفت که به خاطر عملکرد خوبش توی جنگ ترفیع درجه گرفته و یکی از وزیرها بهش پیشنهاد داده که دامادش بشه؛ گفت اون دختر رو دوست نداره، ولی براش موقعیت خوبیه تا به فرماندهی لشکر… همون چیزی که از بچگی آرزوش بوده برسه. ازم خواست برای خوشبختیش دعا کنم و من این کار رو کردم، اما بعد از یه مدت تصمیم گرفتم تا مبارزه رو یاد بگیرم‌ و مثل اون یه سرباز بشم. دیانا شانه‌ای بالا انداخت؛ گفتن خاطراتش من را به فکر فرو برده بود و حالا این خودم بودم که نمی‌خواستم به سرنوشت تلخ این دختر دچار شوم. - یه نفر رو پیدا کردم تا بهم آموزش بده و با تمرین‌های شبانه روزی تونستم توی مبارزه پیشرفت کنم. متعجب و شگفت‌زده به او خیره شدم؛ در سرزمین من هم که گرگینه‌های ماده دارای قدرت بدنی زیادی بودند توانایی سرباز شدن را نداشتند و حالا در شگفت بودم که این دختر چطور موفق به انجام چنین کاری شده بود! - ببینم تو چطوری به دربار پادشاه راه پیدا کردی؟! مگه سرباز شدن برای زن‌ها ممنوع نیست؟! دیانا آرام سری تکان داد. - چرا هست، اما من شانس این رو داشتم تا توی روز امتحان سربازها مهارتم توی مبارزه رو به پادشاه و ولیعهد نشون بدم و اون‌ها من رو به عنوان محافظ انتخاب کردن. البته خیلی طول کشید تا اعتمادشون رو به دست آوردم، ولی ارزشش رو داشت. دیانا نگاهی به صورت همچنان مبهوت من انداخت و با تک‌خنده‌ای پرسید: - چی‌شد؟! تعجب کردی؟! من هم مثل او خندیدم و سعی کردم به چهره‌ی مبهوتم سروسامانی بدهم. - آره… یکم تعجب‌ برانگیزه، اما این نشون میده که تو دختر سرسختی هستی و من واقعاً برای اون مرد که تو رو اینقدر راحت از دست داد متأسفم! دیانا لبخند مهربانی به رویم پاشید؛ حالا که سرگذشتش را شنیده بودم بیشتر با او احساس راحتی و صمیمیت داشتم و می‌توانستم تا حدی ضربه‌ای که خورده بود را درک کنم. - حالا فهمیدی که چرا نمی‌خوام تو هم مثل من بشی؟! سرم را تکانی دادم و دیانا ادامه داد: - به نظرم حیفه که این احساس قشنگ به خاطر یه تردید و ترسِ از سمت تو نابود بشه. باز در تأیید او سر تکان دادم؛ ای کاش می‌توانستم احساسم را با لونا در میان بگذارم و از احساس او نسبت به خودم مطمئن شوم؛ البته اگر به من مهلت حرف زدن و عذرخواهی کردن را می‌داد.
  8. به اینجای حرفش که رسید لبخند محوی به لب‌هایش نشست. - بعدش از من پرسید که کی‌ام و کجا دارم میرم؛ وقتی بهش گفتم که برای برادرم دنبال یه طبیب می‌گردم تا زخم پاش رو پانسمان کنه اون گفت که طبیب نیست، اما بلده که چجوری باید زخم رو پانسمان کرد. اون من رو با اسبش به دهکده برگردوند و زخم پای برادرم رو بست؛ مرد مهربون و خوش قیافه‌ای بود و من از رفتارش خیلی خوشم اومده بود. دیانا آهی کشید و من به این فکر می‌کردم که پایان این دلدادگی حتماً به جای خوبی نمی‌رسید که او را این‌چنین غمگین کرده بود. - اون شب بِرَد آممم… اسم اون مرد بِرَد بود؛ اون شب بِرَد خونه‌ی ما موند و برای ما تعریف کرد که از سربازان لشکر پادشاهه و‌ برای سرکشیِ مرزها به این سمت اومده بود. اون شب تموم شد، اما بِرَد توی ذهن من تموم نمی‌شد؛ همون یکبار کمک کردن و محبت کردنش باعث شد منی که تشنه‌ی محبت بودم بهش جذب بشم و نتونم فراموشش کنم. بعد از اون بِرَد چند بار دیگه هم به روستای ما اومد و باز هم به من سر زد؛ هرموقع که میومد برای من و خواهر و برادرهام وسیله و خوراکی میورد و من کم‌کم‌ بهش علاقمند شدم، جوری که اگه چند روز نمی‌دیدمش دلتنگش می‌شدم. باز هم نگاهش را به آتش دوخت و تند و تند پلک زد؛ می‌توانستم برق اشک را در چشمانش ببینم و انگار دوست نداشت پیش روی من گریه کند. - یک روز بِرَد اومد و بهم گفت که قراره بره جنگ، اونوقت‌ها سرزمین ما با اشباح جنگ داشت و اون‌ها سربازهای زیادی از سرزمین ما رو کشته بودن. اون روزها تموم زندگیم شده بود نشستن و دعا کردن تا اون زنده و سالم از جنگ برگرده، با خودم عهد بستم که اگه از جنگ برگشت و زنده و سالم بود بهش میگم که دوستش دارم و اون رو برای همیشه کنار خودم نگه می‌دارم. همانطور خیره به آتش تک‌خنده‌ی تلخی زد و ادامه داد: - بعد از یه مدتی بِرَد برگشت؛ زنده و سالم هم برگشت، اما‌ درست توی لحظه‌ای که من می‌خواستم بهش بگم دوستش دارم اون پیش دستی کرد و گفت که می‌خواد ازدواج کنه. دیانا آب دهانش را همراه با بغضی که معلوم بود گلویش را گرفته قورت داد.
  9. سؤالی و منتظر نگاهش کردم. - جبران؟! دیانا به تأیید سری تکان داد. - آره جبران؛ می‌تونی فردا صبح از لونا عذرخواهی کنی و دلیل رفتارت رو براش توضیح بدی. کلافه پوفی کشیدم؛ حق با او بود ولی فکر ‌نمی‌کردم که لونا با آن‌همه دلخوری‌اش اصلاً به من مهلت حرف زدن بدهد. - باشه، اما فکر نمی‌کنم که لونا به حرف‌هام گوش کنه. - خب بالاخره که باید تلاشت رو بکنی؛ اینطور فکر نمی‌کنی؟! در تأیید حرفش سر تکان دادم و برای عوض کردن حال و هوایم پرسیدم: - تو نمی‌خواهی بگی منظورت از این‌که نمی‌خواستی من به سرنوشت تو دچار بشم چیه؟! دیانا لبخند تلخی زد و سر به زیر انداخت؛ انگار که فکرش داشت به گذشته‌هایش می‌رفت و من هم در سکوت نگاهش می‌کردم. - من و مادر و خواهر و برادرهای کوچیکم توی یه دهکده زندگی می‌کردیم، پدرم به خاطر یه بیماری مرده بود و تموم کارهای کشاورزی و مراقبت از دام‌ها با من بود. یکی از برادرهای کوچیکم عاشق اسب‌سواری بود و یه روز که مشغول اسب سواری توی جنگل بود از روی اسب افتاد. پاش زخمی شده بود و نمی‌تونست از جاش بلند شه، میشه گفت خیلی شانس آوردیم که یکی از افراد دهکده از اون جنگل رد میشد و برادرم رو با خودش به خونه آورده بود. نفسش را آه مانند بیرون داد و با صدایی مغموم ادامه داد: - پای برادرم بدجوری زخمی شده بود و من و مادرم نمی‌تونستیم خونریزیش رو بند بیاریم، توی دهکده هم کسی رو نداشتیم که بتونه کمکمون کنه. برای همین مجبور شدم چند تا سکه بردارم و به سمت شهر برم تا یه طبیب پیدا کنم، ولی توی راه چند نفر جلوم رو گرفتن و ازم خواستن که سکه‌هام رو بهشون بدم. دیانا سرش را تکانی داد و نفسش را عمیق بیرون داد. - نمی‌تونستم این کار رو بکنم، اون سکه‌ها رو برای آوردن طبیب نیاز داشتم. اون چند نفر بهم حمله کردن و خواستن با زور سکه‌ها رو ازم بگیرن؛ من هم اون‌موقع‌ها مثل الان جنگاوری و مبارزه رو بلد نبودم و زورم به اون‌ها نمی‌رسید، ولی با تمام قدرتم سعی می‌کردم جلوشون وایسم. هنوز درحال کشمکش بودیم و من داشتم خسته می‌شدم که سر و کله‌ی یه مردِ جنگاور پیدا شد و با شمشیرش اون دزد‌ها رو تهدید کرد و فراری داد.
  10. *** راموس همچنان گوشه‌ای نشسته و به شعله‌های سرخ آتش خیره بودم؛ مدتی بود که لونا، ولیعهد، دیانا و جفری توی چادر به خواب رفته بودند و من هنوز به رفتاری که با ولیعهد و لونا داشتم فکر می‌کردم. می‌دانستم که رفتار و حرف‌هایم با آن‌ها اصلاً خوب نبود، اما دست خودم هم نبود. وقتی لونا را دیدم که آنطور با لبخند با ولیعهد صحبت می‌کرد و به او توجه نشان می‌داد ناخودآگاه عصبانی شدم و حرف‌هایی را گفتم که نباید می‌گفتم و آن‌ها را ناراحت کردم. من موجودی مهربان و منطقی بودم، ولی ترس از دست دادن لونا با من کاری کرده بود که عصبانی شوم و ولیعهد را برنجانم؛ درست برعکس چیزی که همیشه بودم و این خودم را هم آزرده کرده بود. - حالت خوبه راموس؟ با شنیدن صدای دیانا متعجب سر چرخاندم و او را دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم می‌کرد. - چرا نخوابیدی؟ دیانا همانطور که با فاصله کنارم می‌نشست جواب داد: - من به شب بیداری عادت دارم، واسه‌ی همین خوابم نمیبره. در تأییدش سری تکان دادم و باز نگاه مغموم و متفکرم را به آتش دوختم؛ من از این چیزی که بودم اصلاً راضی نبودم و از دست خودم بابت رنجاندن لونا و ولیعهد عصبانی و پشیمان بودم. - حالت خوبه راموس؟ چرا اینقدر توی فکری؟! نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ تنها چیزی که‌ به حال آن لحظه‌ام نمی‌آمد خوب بودن، بود. - نه، اصلاً خوب نیستم! دیانا کمی خودش را جلو کشید و‌ با کنجکاوی به نیمرخ گرفته‌ام خیره شد. - ببینم این قضیه‌ی ناراحتی تو به ولیعهد و بانو لونا مربوط میشه؟ آخه اون‌ها هم مثل تو ناراحت به نظر می‌رسیدن. کلافه دستی میان موهایم کشیدم؛ من تابحال با هیچ‌کس انقدر تند صحبت نکرده بودم و حالا بسیار عذاب وجدان داشتم. - آره؛ من باهاشون بد حرف زدم و حالا… دیانا میان حرفم پرید: - و حالا عذاب وجدان داری؛ درسته؟! سرم را آرام تکانی دادم؛ از خودم عصبانی بودم، از رفتارم پشیمان بودم و بیشتر از همه عذاب وجدان داشتم. دیانا شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد: - خب نمیگم که کارت خوب بوده، اما هنوز هم برای جبران کردنش وقت داری.
  11. - تو که اینقدر نگرانشی چرا نمیری دنبالش؟! با شنیدن صدای راموس در کنار گوشم از جای پریدم و نگاه غمگینم را به ‌او دوختم؛ آنقدر محو رفتن ولیعهد بودم که متوجه راموس نشده بودم. - تو چرا باهاش اینجوری حرف زدی؟! راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند و گفت: - آخی! ناراحت شدی باهاش اینجوری حرف زدم؟! لب به دندان گرفتم و سعی کردم بغضی که از رفتار تند راموس به گلویم نشسته بود را قورت بدهم. - تو چرا اینجوری شدی راموس؟! چرا اینقدر تلخ شدی؟! از چی ناراحتی که اینجوری رفتار می‌کنی؟! راموس پوزخند تلخی زد. - چیه؟! مثلاً می‌خواهی بگی نگرانمی؟! با ناراحتی نگاهش کردم؛ منظورش از این حرف‌ها چه بود؟! - این چه حرفیه؟ معلومه که نگرانتم! راموس سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نیستی عزیزم، اگه نگرانم بودی دلم رو نمی‌شکستی! و پس از گفتن حرفش بی‌آنکه مهلت گفتن حرفی را به من بدهد دور شد؛ مات و مبهوت به رفتنش خیره ماندم. نمی‌دانستم از عزیزمی که گفته بود ذوق زده باشم یا از حرف دیگرش گیج! نمی‌فهمیدم از چه حرف میزد! چرا می‌گفت دلش را شکسته‌ام؟! مگر من چه کار کرده بودم؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و پشت دستانم را به چشمان خیسم کشیدم؛ لعنتی! من نمی‌خواستم گریه کنم؛ من حتی برای اسیر شدن خانواده‌ام هم گریه نکرده بودم، ولی حالا… احساس می‌کردم گوشه‌ای از قلبم بابت حرف‌های راموس به درد آمده و همین اشکم را در آورده بود. کلافه و ناراحت به سمت قسمتی که ولیعهد رفته بود به راه افتادم؛ قصد داشتم بابت رفتار راموس از او عذرخواهی کنم. گرچه که خودم هم کم از او ناراحت نبودم، اما نمی‌خواستم کینه‌ای بین او و راموس که پسرعمه‌اش هم به حساب میامد باشد. کمی جلوتر او را دیدم که بر روی تخته سنگی نشسته و بی‌حواس به پیش رویش خیره شده بود؛ سرفه‌ی مصنوعی کردم تا او را به خودش بیاورم و او با دیدن ناگهانی‌ام نترسد. - ولیعهد؟ ولیعهد سر برگرداند و با دیدنم از جایش برخاست و به سمتم آمد. - بانو لونا تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟! لحظه‌ای نگاهم را به زیر انداختم. - من… من حرف‌های شما و راموس رو شنیدم؛ ازتون به خاطر اون حرف‌ها خیلی معذرت می‌خوام. می‌دونید اون بداخلاق نیست، اما نمی‌دونم از چی ناراحته که داره ناراحتیش رو سر شما خالی می‌کنه. ولیعهد لبخند محو و لرزانی بر لب نشاند. - شما چرا عذرخواهی می‌کنی؟! اگر هم کسی قرار باشه عذرخواهی کنه راموسه نه شما؛ گرچه که من از اون هم ناراحت نیستم. با تردید نگاهش کردم؛ واقعاً می‌گفت یا به خاطر من ناراحتی‌اش را پنهان می‌کرد؟! - واقعاً؟! ولیعهد سرش را تکانی داد. - آره واقعاً؛ اون داره به خاطر نجات خواهر من خودش رو به خطر میندازه و من اگر هم بخوام نمی‌تونم ازش ناراحت باشم، حالا بیا برگردیم تا جفری و دیانا جای ما رو توی چادر نگرفتن. با‌ کمی تعلل پشت سر او به راه افتادم؛ برایم سخت بود که بپذیرم ولیعهد از راموس ناراحت نشده است، اما وقتی که‌ خودش این را می‌گفت کار دیگری نمی‌توانستم بکنم و فقط امیدوار بودم که راست بگوید و از راموس کینه نگرفته باشد.
  12. موقعه‌ی خواب شده بود و همه در چادر جمع شده بودند تا جای خواب خود را در آن چادر نه چندان بزرگ مشخص کنند و فقط راموس بیرون مانده بود تا به قول خودش نگهبانی بدهد و ولیعهد هم چند لحظه‌ی قبل به بهانه‌ای بیرون رفته بود و می‌دانستم که می‌خواهد با راموس صحبت کند و امیدوار بودم راموس چیزی نگوید که بیش از این ولیعهد را برنجاند. - حالت خوبه لونا؟ سر بلند کردم و به دیانایی که روبه‌رویم ایستاده بود نگاهی انداختم و ناخودآگاه اخم درهم کشیدم؛ او را که می‌دیدم به یاد صمیمیت بیش از حدش با راموس می‌افتادم و ناراحت می‌شدم. - خوبم. - مطمئنی؟! خیلی خوب به نظر نمیای. نفسم را کلافه بیرون دادم؛ اگر خوب بودم هم با صحبت‌های این دختر خوب نمی‌ماندم. سری تکان دادم و همانطور که برای فرار از صحبت با دیانا از ‌چادر بیرون میزدم گفتم: - آره مطمئنم. از چادر که بیرون زدم نگاهم به راموس و ولیعهد که کنار یکدیگر در کنار آتش نشسته و صحبت می‌کردند افتاد و ناخواسته همانجا ایستادم؛ نمی‌خواستم صحبت‌هایشان را گوش کنم، اما کنجکاو بودم که دلیل ناراحتی راموس را بدانم و نمی‌توانستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم. - ببین راموس من می‌دونم که تو از من و پدرم به خاطر اون طلسم ناراحتی، ولی… راموس میان حرف ولیعهد پرید: - من فقط از پادشاه دلخورم، نمی‌دونم شما چرا خودت رو قاطی این مسئله می‌کنی؟! با دهان باز و چشمان گشاد شده به راموس خیره ماندم؛ واقعاً این خود راموس بود که با ولیعهد اینگونه صحبت می‌کرد؟! آخر امکان نداشت آن راموس مهربان اینطور تند و تیز با کسی که در این ماجرا هیچ تقصیری نداشت صحبت کند. - پس چرا اینقدر از من متنفری؟! راموس نگاهی سمت ولیعهد انداخت و در آن تاریکی با وجود بینایی قوی‌ام متوجه نگاه تمسخرآمیزش شدم. - من از شما متنفرم؟! اشتباه می‌کنید، من حتی لحظه‌ای به شما فکر هم نمی‌کنم چه برسه به تنفر! دست روی دهان باز مانده‌ام گذاشتم و با چشمانی مغموم به ولیعهدی که از جایش برخاسته و از راموس دور میشد نگاه می‌کردم؛ واقعاً نمی‌توانستم دلیل این رفتارهای تند و زننده‌ی راموس را بفهمم.
  13. - اگه توی این کوهستان جونوری برای شکار پیدا نکنیم چی؟ باید وایسیم و از گشنگی بمیریم؟! نگاه مغمومم را از راموس گرفتم و سر به زیر انداختم؛ چرا اینطور تلخ و بداخلاق شده بود؟! چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار بسیار از ما عصبانی و ناراحت است؟ آن‌هم درحالی که من باید برای صمیمی شدن او با دیانا از او دلخور و ناراحت می‌بودم؟! - دیدی گفتم راموس هنوز از دست ما عصبانیه! نیم نگاهی سمت ولیعهد انداختم؛ اگر از او و پدرش عصبانی بود پس چرا با من بداخلاقی می‌کرد؟! - اگه دست از شما عصبانیه پس چرا با من بدرفتاری می‌کنه؟! ولیعهد لحظه‌ای سکوت کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت. - خب شاید خوشش نمیاد تو با من حرف بزنی. تک‌خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم؛ نه ماجرا این نبود؛ چنین چیز مسخره‌ای امکان نداشت راموس را اینطور عصبانی و ناراحت کرده باشد. - اوه نه؛ راموس اینقدرها هم بی‌منطق نیست. لحظه‌ای متفکرانه به شعله‌های آتش خیره شده و ادامه دادم: - شاید من کاری کردم که ناراحت شده. ولیعهد سرش را به طرفین تکان داد. - چیزی که من از شما دیدم بانوی جوان، ممکن نیست که کسی رو ناراحت کنید. در جواب حرفش لبخند تلخی زدم؛ پس نمی‌دانست که من آن روزهای اول چقدر راموس را ناراحت کرده و آزار داده بودم. - اینطور که شما میگین نیست، من اونقدرها هم خوش ‌اخلاق نیستم جناب ولیعهد. ولیعهد لبخند محوی زد و مثل من به شعله‌های‌های زرد و قرمز آتش خیره شد. - من شما رو مثل خواهرم می‌دونم بانو لونا، کلاریس هم همینقدر مهربون، باهوش و باگذشته و حالایی که ازش دورم با دیدن شما به یادش میوفتم و این دلتنگیم رو کم می‌کنه. از شنیدن حرف‌های ولیعهد به یاد خانواده‌ی خودم افتادم؛ به ولیعهد حق می‌دادم که دلتنگ باشد و خودم هم در دلتنگی دست کمی از او نداشتم. سر که بلند کردم نگاهم در نگاه اخم‌آلود راموس گره خورد و ناخواسته آهی کشیدم؛ در این شرایط ناراحتی و بدخلقی او هم من را بیش از پیش می‌آزرد. - نگران راموس نباش بانو؛ من بعداً باهاش صحبت می‌کنم. سر برگرداندم و به ولیعهد نگاهی انداختم؛ انگار حالا نوبت او بود که به جای راموس نگران من باشد. - ممنونم ولیعهد.
  14. با تاریک شدن هوا از ادامه دادن مسیر باز ایستادیم و برای استراحت چادری را برپا کردیم؛ به گفته‌ی جفری راه رفتن در شب هم خطر حمله‌ی حیوانات وحشی را به دنبال داشت و هم خطر گم کردن راه‌ را و مسلماً همه‌ی ما ترجیح می‌دادیم تا روشن شدن هوا صبر کنیم و خودمان را به خطر نی‌اندازیم. جلوی چادری که برای خواب مهیا شده بود هم آتشی برپای کرده بودیم تا هم پرنده‌هایی که جفری شکار کرده بود را برای شام کباب کنیم و هم از حمله‌ی حیوانات به چادرمان جلوگیری کنیم. - بجنب دیگه جفری؛ چرا اینقدر طولش میدی؟! جفری همانطور که تکه گوشت‌ها را روی آتش گرفته بود در جواب غرغرهای ولیعهد گفت: - جناب ولیعهد گوشت این پرنده‌ها سفته، باید کامل بپزه تا قابل خوردن باشه. دست پیش بردم و از داخل کوله‌ام که کنار پایم قرار داشت تکه نانی بیرون کشیدم و آن را به سمت ولیعهد که سمت راستم روی تکه سنگی نشسته بود گرفتم. - بفرمایید، یکم از این بخورید تا اون‌ها آماده میشه. ولیعهد سر به سمتم چرخاند و لبخندی به رویم زد. - خودت نمی‌خوری؟ سرم را تکانی دادم. - نه، من گرسنه نیستم. در همان حال راموس که آن‌طرف آتش در کنار دیانا نشسته بود گفت: - لطفاً یکم مراعات کنید جناب ولیعهد، ما نیومدیم پیکنیک. این راه طولانیه و معلوم نیست کی به سرزمین گرگ‌ها می‌رسیم؛ باید برای چند روز آذوقه داشته باشیم. از لحن تند و تیز راموس متعجب ماندم؛ چرا اینطور با خشم ولیعهد را نگاه می‌کرد؟! یعنی به خاطر دلخوری‌اش از پادشاه با ولیعهد اینطور رفتار می‌کرد؟! اما این‌که خیلی بی‌رحمانه بود! ولیعهد که انگار مثل من از حرف راموس جا خورده بود لبخند لرزانی زد و با لکنت گفت: - من… من سوخت و ساز بدنم بالاست، برای همین زود به زود گرسنه میشم. - ولی من فکر نمی‌کنم آذوقه کم بیاریم؛ بعلاوه اگر هم غذا کم بیاد می‌تونیم مثل امشب شکار کنیم. راموس نگاه پراخمی به سمتم انداخت؛ نگاهی که انگار حرف و گله‌ای در خود داشت، اما من نمی‌توانستم دلیل این نگاه را بفهمم.
  15. - فکر می‌کنم که تو و راموس خیلی خوب همدیگه رو می‌شناسید؛ اینطور نیست؟! لبخند دستپاچه‌ای زدم و سر تکان دادم؛ اگر می‌خواستم منطقی فکر کنم من هم تا همین چند وقت قبل او را خوب نمی‌شناختم. - تا حدودی. ولیعهد با تردید و کمی تعلل ادامه داد: - پس باید بدونی که چطوری میشه اون رو آروم کرد. با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهش کردم؛ از چه چیزی داشت حرف میزد؟! - چطور میشه اون رو آروم کرد؟! منظورتون چیه؟! ولیعهد سرش را تکانی داد. - آره، خب من می‌خواستم با اون راجع به پدرم صحبت کنم؛ می‌خواستم بهش بگم که پدرم توی طلسم شدن اون تقصیری نداشته و بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگم برای شکستن اون طلسم تمام تلاشش رو کرده، ولی فکر ‌می‌کنم که اون هنوز هم از دست ما… یعنی از دست پدرم عصبانیه و‌ من نمی‌تونم باهاش صحبت کنم. لبخند محوی زده و سر تکان دادم؛ تا آنجایی که می‌دانستم راموس موجود کینه‌ای نبود و راحت می‌توانست همه را ببخشد پس این ترس ولیعهد بی‌مورد بود. - فکر نمی‌کنم، راموس خیلی مهربون و بخشنده‌اس؛ مطمئناً اگه منطقی باهاش صحبت کنید اون هم می‌پذیره. ولیعهد لحظه‌ای در سکوت سر به زیر انداخت؛ انگار که باور حرف‌هایم برایش آسان نبود. - تو واقعاً اینطور فکر می‌کنی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ از بخشنده و‌مهربان بودن راموس مطمئن بودم و می‌دانستم که نمی‌تواند از پادشاه کینه‌ای به دل بگیرد. - بله. ولیعهد لبخندی زد و شانه‌ای بالا انداخت. - پس فکر می‌کنم اگه راموس هم مثل تو مهربون باشه صحبت کردن باهاش نباید زیاد سخت باشه. لبخندی زدم و دستپاچه سر پایین انداختم؛ گاهی ولیعهد با رفتار و حرف‌های مهربانانه و پر محبتش من را خجالت‌زده می‌کرد. - شما لطف دارین جناب ولیعهد، ولی باید بگم که راموس از من هم مهربون‌تره. ولیعهد ابرویی بالا انداخت. - از تو مهربونتره؟ پس من بی‌خودی این‌همه مدت از حرف زدن باهاش طفره رفتم! از شنیدن حرف او به خنده افتادم و ولیعهد هم با دیدن خنده‌ی من خندید؛ گرچه که او ولیعهد و پسر پادشاه بود، اما مهربانی و شوخ‌طبعی‌اش از او موجودی دوست ‌داشتنی ساخته بود و حتی مقام بالایش باعث نمی‌شد که با او احساس راحتی نداشته باشم.
×
×
  • اضافه کردن...