پوزخندی زد و گفت:
- یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟!
تلخندی زد و ادامه داد:
- این رو قادر گفت، اونموقع که به زور از گردنم درش آورد تا ببره بفروشتش و اون رو خرج مواد خودش و رفیقهاش بکنه.
نگاهی به سامان که مات و مغموم ماندهبود انداخت و به تلخی گفت:
- میبینین؟ ته تموم خاطرههای من تلخه، ولی اگه مادرم دروغ نگفته بود و همه چیز رو اول از آقای احتشام و بعد هم از من پنهون نکرده بود همه چیز با الان فرق میکرد. کاش حداقل مادرم بود تا ازش بپرسم دلیل این پنهون کاریها و دروغهاش چی بوده!
صورتش را با دو دستش پوشاند و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. کاش حداقل میدانست که دلایل مادرش برای این پنهان کاریها چه بوده، آنوقت شاید میتوانست با کاری که او کرده بود کنار بیاید.
- چرا با این که حقیقت رو فهمیدی بازم به بابا میگی احتشام؟ چرا بهش نمیگی بابا یا پدر یا مثل این دخترهای لوس ددی؟ هوم؟
لبخند محوی زد. پدر؟ واژهی غریبی بود؛ او حتی قادر را هم هرگز پدر صدا نکرده بود. با ناراحتی جواب داد:
- آخه سختمه، عادت ندارم بابا صداشون کنم.
سامان شانه بالا انداخت و گفت:
- خب تمرین کن، تا وقتی که برگرده خونه وقت داری. بهنظرم این حق رو داره دختری که تموم مدت آرزوی دیدنش رو داشته بابا صداش کنه.
به آرامی سرش را تکان داد. در نظر خودش هم احتشام این حق را داشت؛ حداقل بهجبران کاری که خودش و مادرش با زندگی این مرد کرده بودند میتوانست او را به آرزوی دختر داشتنش برساند.
***
سامان از داخل آینهی جلو نگاهی به پرهام که روی صندلی عقب تکانتکان میخورد و برای خودش شعر میخواند انداخت و گفت:
- کمربندت رو ببند پسر خوب؛ ترمز بگیرم میوفتیها.
پرهام زیر لب غر زد:
- آخه تنگه.
لبخندی به نقنقهای پسرک زد. سر که به روبهرو چرخاند و نگاهش به مسیر ناآشنا افتاد، سمت سامان چرخید و پرسید:
- کجا داریم میریم؟
سامان هم نیمنگاهی سمت او انداخت.
- داریم میریم دنبال دوقلوها.
با تعجب ابرو بالا پراند.
- دوقلوها؟!
سامان با تکانِ سرش جواب داد:
- آره؛ سونیا و کیانا دخترهای عمه عاطفهان؛ عمه برای درمان از شیراز اومده تهران، اون زلزلهها هم همراهش اومدن.
با تردید پرسید:
- اونها هم قراره با ما بیان شهربازی؟
سامان باز هم سر تکان داد.
- آره عمه عاطفه ازم خواست حالا که داریم میریم بیرون اونها رو هم با خودمون ببریم یه آب و هوایی عوض کنن. انگار بهخاطر وضعیت عمه افسرده شدن.
انگشتانش را در هم پیچاند. نمیدانست قرار است با چه هویتی با دخترعمههایی که نمیشناختشان روبهرو شود.
- خب، الان به اونها دربارهی من چی میخواین بگین؟ میخواین بگین من کیام که با شما و آقای احتشام زندگی میکنم؟!
سامان لبخندی به رویش پاشید و با اطمینان پلک روی هم گذاشت.
- نگران نباش اونها همه چیز رو میدونن.
با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کرد. انتظارش را نداشت کسی جز خودش و افراد آن خانه ماجراهای اتفاق افتاده را بدانند.
- همه چیز رو میدونن؟!
سامان نفسش را عمیق بیرون داد.
- آره؛ بابا به عمه گفتهبود که دخترش رو پیدا کرده و اون دختر تویی؛ فکر نمیکنم عمه تونسته باشه از دوقلوهای زبلش این موضوع رو پنهون کنه.
با این حرف سامان بیشتر مضطرب شد. یعنی آنها حالا دربارهاش چه فکری میکردند؟! با این که قبلاً حرف دیگران برایش اهمیتی نداشت، اما این روزها انگار طرز فکرِ افراد دور و اطرافِ احتشام برایش مهم شده بود.