رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

Farzane

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    3
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

5 دنبال کننده

درباره Farzane

  • تاریخ تولد تعیین نشده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

3480 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Farzane

Rookie

Rookie (2/14)

  • First Post
  • Conversation Starter
  • Reacting Well

نشان‌های اخیر

6

اعتبار در سایت

  1. گلبرگ" گردنم رو اسیر شال گردن نارنجی رنگ و بلندم کردم، نگاه درمانده و پر از عجزم رو به مامانم که چشم هاش بسته بود دوختم، با اطمینان از این‌ که کلید داخل جیبم جا خشک کرده وارد حیاط کوچیکمون شدم، روی پله های با سرامیک های ترک خورده و شکسته نشستم، کتونی سفید و مشکی اسپرت نه چنان نو ولی تمیزم رو پام کردم و بندهاش رو با تمامی حرصی که تو وجودم رخنه کرده بود کشیدم و محکم بستم. نگاه گذری و کلی‌ام رو به خونه ای که چند سالی مهمونش بودیم انداختم، خونه‌ای که بیشتر غصه و دردسر می درخشید و خوشی و خوش شانسی بال و بندیش رو بسته بود و کلا غایب بود، درخت خشک شده ی انگور دل می زد از حیاطی که روز به روز از روزگارم زشت تر میشد، این بار نگاهم رو به موتور قدیمی و داغونی که این روزها باید فاتحه اش رو می خوندیم انداختم، پتوی پلنگی زرد و سبز رنگی که بابا روش انداخته بود به خاطر وزش بادِ دیشب روی زمین افتاده بود، چند قدم کوتاه برداشتم و خم شدم؛ پتویی رو که پر بود از برگ های انگورخشک شده رو تکوندم و گرد و خاکش وارد ریه هام و موجب چند سرفه ی خشک شد، دوباره روی موتور برگردوندم و لباس هام از از گرد و غبار این روزگار تکوندم و با آب حوض که چند برگ خشک شده روش شناور بود مشغول پاک کردنش شدم. دیگه وقت رفتن بود، در خونه با صدایی ژیر مانندی که نشون می داد روغن کاری رو می طلبه باز شد و نگاهم با نگاه سودابه خانوم قفل شد، با نان سنگگی که توی دست هاش بود نزدیکم شد، اگه سودابه خانوم نبود عمرا اگه می‌شد با مریضی مامان کنار بیام، با لبخند کمرنگی که تعریف خوبی از حالم نبود قدمی برداشتم و گفتم: -سلام خاله خوبین؟ خاله با همان لبخند همیشگی چند قدم هم به سمتم متمایل شد و گوشه ی نون سنگگ رو مقابلم گرفت و گفت: -سلام دخترقشنگم خوبی؟ بفرما نونش تازه ست. با دستم نون رو از خودم فاصله دادم، کی اشتهایی برای خوردن سنگک تازه داشت؟ مانند خودش لبخندی روی لب‌هام نشوندم. -ممنون خاله سیرم، انشالله همیشه پر رزق و روزی. نون سنگک رو پایین برد و با دست راستش چادر روی سرش رو درست کرد و با لحنی که ترحم همراه ش بود، گفت: -پوست و استخون شدی دختر یه چیزی بخور که جون داشته باشی آخه عزیزم اینجوری خودت هم اذیت میشی هم بنده خدا صنم خانوم. نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب... دیگه ادامه نداد، نمی دونستم از نگرایش ناراحت باشم یا خوشحال! بلاخره کسی از حال من خبر نداشت و نمی دونست که چه قدر زیر این فشارها دست و پا میزنم که له نشم، دقیقا حال کسی رو دارم که انگار داخل باتلاق افتاده و هر چی جهد میکنم و صدا میزنم کسی نمی تونه به دادم برسه و اگه صدای پر نیازم رو هم بشنوه کاری از دستت برنمیاد. از دار دنیا یه دایی و عمو داشتم که... چی بگم؟ نباید به این چیزها فکر می کردم اما نگرانی دیگران حالم رو بد می کرد و اونقدرها هم بی کس نبودم، من هنوز مادری داشتم که میشد با وجودش بگم الهی شکر و ککمم نگزه، مکثم طولانی شده بود و این کنجکاوی خاله رو بیشتر می کرد با استیصال جواب دادم: -چطور میخواد باشه خاله جان هر روز بدتر میشه دورت بگردم. نفس آه مانندی کشید و باز هم ترحم که بیشتر بی تفاوتم می کرد، با شفقت و دلسوزی حرف های امیدوار ولی بی ثمر رو برام ادا کرد. -توکلت بر خدا گلبرگ جان، انشالله خوب میشه خودت رو نگران نکن خدا ارحم و راحمینه. دستش رو برای شونه‌ام گذاشت، ادامه داد: -من که دعای معراج نذر کردم که الهی زودتر سلامتیش رو به دست بیاره، بنده خدا سنی هم نداره... دیگه به حرفاش گوش نمی دادم سکوت کرده بودم سلامتیش رو به دست میاره؟ مگه زود این ماجرا رو فهمیده بودیم که زود هم خوب بشه یا اصلا مگه ام اس خوب شدنی بود؟ یا اگه خوب شدنی بود با کدوم پول؟! اون همه آزمایش و سیتی هم با کلی قرض از دایی و عمو گرفته بودم برای درمان باید چیکار می کردم؟ با لبخند کم‌رنگی از خاله خداحافظی کردم. بی توجه به نگاه سنگین شخصی از کوچه های باریک و قدیمی که اگه خدای نکرده زلزله می اومد بی شک این جا رو با خاک یکسان می کرد عبور کردم. هندزفری سفید رنگم رو به گوشم زدم و شال بافتم رو مرتب کردم. با یه آهنگ ملایم کلاسیک قدم زدم و فکرم به چهار سال پیش رفت اما از یادآوری اون لحظات حالم دگرگون تر می‌شد نباید فکر می کردم اما مگه کنترلی روی ذهن پر از مشغله‌ام داشتم؟ دوباره یادم اومد که یه آدم از خدا بی خبر بابای من رو رفیق باز کرد و بابا هر چی داشتیم و نداشتیم رو فدای رفیق هاش کرد و فروخت؛ نذاشت فامیلی برامون بمونه نه آشنایی ولی الان همون رفیق هاش کجا بودن که توی یکی از خونه های پنجاه متری پایین شهر زندگی می کنیم؟ مامان بی چاره ام به خاطر حرف و حدیث مردم از پا افتاد. هیچ وقت کسی رو قضاوت نمی کردم همه ی رفیق ها بد نیستن! بابای من ساده بود یا شاید هم اون ها خیلی زرنگ بودند به هر حال راحت روی سرش رژه رفتن و این سرانجام زندگی ما شد، چه قدر خوشبخت بودیم! چه زندگی آرومی و ساکتی! اما حالا چی؟ شاکر هستم اما لذت نمی برم. همسایه هامون آدم های خوبی هستن و هر از گاهی میان و بهمون یه سر میزن. خاله سودابه رو هم دوست دارم اما از وقتی فهمید پسرش یک دل نه و صد دل عاشقم شده رفت و امد کمتر شد تا خیالم از فکر پسرش بیرون بره و فقط به خاطر از پا افتادن مادرم حاضر نشد کاری کنه تا پسرش به مراد دلش برسه و از ترس این که نکنه ام اس مامانم مورثی باشه و من هم به مرور زمان درگیرش بشم پسر بی چاره رو از زندگی من طرد کرد و به نا کجا آباد فرستادتش که بنده خدا هفته‌ای سه و چهار بار میاد می‌مونه بعد برمی گرده و بعد میگه خوب می‌شه انشالله! پوزخندی از فکرهای بیهوده ی توی سرم پخش میشد زدم، پای کوه ایستادم و به مغزم دستور دادم تا سکوت کنه. به احترام کوه! به احترام برترین تکیه گاه! غرق عظمتش شدم، نگاهم رو از خاک ریزه ها و پله های کوتاه و طولانی تا نوک کوه کشوندم. چه قدر مثل این خاک ریزه ها کوچیک و بی اهمیت بودم، اون قدر بی اهمیت که بابای خودم من رو مثل همین خاک ریزه ها زیر پاش له کرد. کاش جای خاک ریزه کوه بودم. همین قدر سخت، همین قدر محکم. شایدم همین خاک ریزه هستن که الان کوه شدند، کوه خاک پات میشه تا تو بالاتر بری. زندگی تو این روزگار سخته، اگه کسی پشتت نباشه زود زمین می خوری، هر چند بابای من هم پشتم هست ولی حکم دره داشته که هر وقت بهش تکیه می کردم توی گودال می افتادم. نفس خسته و پر صدایی کشیدم. آروم آروم از پله ها بالا رفتم. از بین سنگ های ریز و درشت، از خاطرات تلخ و بیهوده ام، از حرف ها که مثل سیلی محکمی که برام آزار دهنده بود گذشتم، کاش دلم برای بودن کنار کسی قرص بود، خیالم راحت و یادم آسوده... بلاخره بعد از پونزده دقیقه به جایی که بیشتر وقت ها می رفتم، رسیدم و ایستادم. فتح کردم! دست هام رو داخل جیب مانتو پاییزی طوسی رنگم گذاشتم چشم هام رو بستم. هوا سرد شده بود و سوز شدیدی داشت. باد موهام رو به بازی گرفته بود و نسیم با وزش ملایمش نوازشم می کرد. نفسی عمیق و پی در پی کشیدم که بهم کمک کرد تا بغضم رو قورت بدم، گوشم به خاطر ارتفاع سوت می کشید. چه قدر برام لذت بخش بود، این جا فقط سنگ ها حکمرانی می کردند زیر سایه ی ابر های غول پیکر، مگه می‌شه کسی کاری به کار کوه داشته باشه؟ کوه بزرگه مثل آرزهام، مثل دردام، مثل خدا... صدام رو صاف کردم، با دل و جون شروع به خوندن شعری کردم که محرم دردای بی نهایتم بود: - تو به این معصومی تشنه لب آرومی غرقه عطر گلبرگ تو چه قدر خانومی کودکانه غمگین، بی بهانه شادی از سکوتت پیداست که پر از فریادی همه هر روز این جا از گل هات رد می‌شن آدم های خوبم این روز ها بد می‌شن توی این دنیایی که برات زندونه جای تو این جا نیست جات توی گل دونه غرورم رو ببخش حضورم رو ببخش من هم یه عابرم عبورم رو ببخش تویی که اشک تو شبیه شبنمه همیشه تو نگات یه حسه مبهمه سنگینی نگاهی باعث شد چشم هام رو باز کنم قفل نگاه پسر جوون رو بروم شدم.
  2. رمان گلبرگی در کوه رمان-گلبرگی-در-کوه-فرزانه-فرجی
  3. به نام حکمران کوه نام رمان: گلبرگی در کوه نام نویسنده: فرزانه فرجی ژانر: عاشقانه از جنس خاک هستم... وجودم از سنگ، خدایم آسمان، حکمرانم خورشید، قبله‌ام ماه دیارم کوه، نژادم تنهایی، متهم به دوری... من همان کوهی هستم که زیر سایه‌ی ابرهای غول پیکر مخفی شده‌ام و برای به دست آوردنم باید فرهاد بشوی و دلت را به کوه بزنی. خلاصه: گمان می بردم کوه باشم تکیه گاهی میشوم اما هزار حیف که کسی کوه را باور نداشت. شدم گلبرگی در کوه تا نور امید را ببارانم بر روی باغچه ی بی عشق... از خود گذشتم تا گذشته‌ام را در نسیم بی قاصدک رها کنم. دل را به یاری و اشکهایم را فدای گونه هایم کنم. خودم تنها مانده ام میان سنگ های بی جان تا جان بدهم به گلهای بی گلدان. من گناهی نداشتم جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم. *مقدمه* کوه به کوه نمی رسد، ولی آدم به آدم میرسد این را بارها شنیده ایم، اما با این حال به بدترین نحو دل می شکنیم این را می دانیم و بی انصافی می کنیم، نمی‌دانم شاید محکم بودن را از کوه نیاموختیم؛ شاید خودمان مقصریم مقصریم که نمی توانیم مانند کوه، کنار هم بمانیم و تحت هیچ شرایطی هم دیگر را تنها نگذاریم. اما تو یار من باش. بمان تا برایت کوهی شوم که بر من تکیه کنی. میان هر کوه و صحرایی، دلت قرص بماند محکم کنارت ایستاده ام. بیا دل هایمان را به کوه بزنیم، رها همچو نسیم، پاک همچو خاک، سخت همچو سنگ، استوار همچو کوه. معرفی و نقد رمان گلبرگی در کوه
  4. خوش اومدی عزیزم@_@

    1. Farzane

      Farzane

      مرسی عزیزم:)

×
×
  • اضافه کردن...