گلبرگی در کوه
#پارت دوم
دیگه به خوندن ادامه ندادم اون هم حرکتی نکرد فقط نگاه کرد، صورتم رو ازش گرفتم، دلم نمیخواست همدمی این جا داشته باشم برای همین موندن رو جایز ندونستم، قدمی برداشتم که سرم گیج رفت، چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گرفتم، صدای بوتهایی که روی خاک کشیده میشد بهم فهموند بهم نزدیک شده بود.
- حالتون خوبه؟
دستم رو پایین آوردم و چشم هام رو باز کردم، این سرگیجه ها برام عادی بود من هر وقت تو ارتفاع باشم فشارم بالا میرفت و سرگیجه مهمان چند ثانیه ایم میشد.
- خانوم؟
با دوباره صدا زدنش به خودم اومدم و فراموش کرده بودم که ازم چیزی پرسیده بود اما انقدر ذهنم مشغول بود که نمی دونم اصلا چیزی پرسیده بود یا توهم زده بودم؟ با شبهه و تردید پرسیدم:
- شما چیزی گفتین؟
همونطور که تماشاگر ناظر اوضاع بدم بود با مشوش گفت:
- عرض کردم چند دقیقه صبر کنید بذارین حالتون خوب بشه بعد برین.
سرم رو تکون دادم، قدمی بهم نزدیک شد که با نگاهم متوجه معذب بودنم شد، ازم فاصله گرفت و کنارتر ایستاد، هوا سردتر شد، روی سنگی که از همه صافتر بود نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بازوهام رو ماساژ دادم رو برو رو نگاه کردم به شهری که آدم هاش رنگارنگ بودند سعی بر این داشتن که خودشون رو برتر از دیگران نشون بدن، کنارم نشست و با بدخویی گفت:
- تو این هوای پاییزی اینجا چیکار می کنید اون هم یه دختر تنها؟ اینجا جایی امنی برای یه دختر نیست.
کوه برای من جای امنی نیست؟ کی گفته؟ اینجا برای من دقیقا حکم آغوش مادرم رو داره خیلی دوست داشتم واژه واژه ی حرف هام رو براش دیکته کنم اما دلم نمی خواست چیزی از من و زندگیم بدونه برای همین گفتم:
-حق با شماست، یه دختر تنها نباید به یه جای ناامن بیاد.
نفس پر صدایی کشید و محکم دست روی موهای موجدارش کشید:
-خوبه که می دونید و باز میاین...
با مکث کردنش نگاهی بهش انداختم، آخه چی میدونی از زندگی من که برام درس منطق میدی؟
-صدای خوبی دارین، حرفه ای هم کار می کنید یا همونجوری برای دل خودتون میخونید؟
دوباره به روبروم نگاه کردم، سوالی بود که من خودم هرگز به جوابش نمی رسیدم، با درنگ جواب دادم:
-نمی دونم.
این بار اون بود که بهم نگاه می کرد، مشخص بود که خودش هم حالش زیاد مساعد نبود و این بدخویی و حس نصحیتش نشان از این بود که خودش پر از مشغله هست و به دنبال راهی برای خلاصی بود این ها احتمالات رو مدیون رشته ی دانشگاهیم بودم که با چند برخورد و صحبت کردن می تونستم بفهمم جریان چیه.
-میتونم اسمتون رو بپرسم؟
این قدر مودبانه پرسیده بود که اگه جوابش رو نمی دادم شخصیتم زیر سوال می رفت، برای همین هم لحن و آوای خودش جواب دادم:
- گلبرگ هستم.
سرش رو تکون داد و زیرلب تکرار کرد"گلبرگ" نفس حبس شده اش رو به بیرون فرستاد و مثل من مقابلش رو نگاه کرد، منتظر جوابی از طرفش نبودم ولی انتظارم می رفت حالا که من خودم رو معرفی کردم اون هم متقابلا معرفی کنه، موهام رو که از شال بافتم بیرون اومده بود رو کامل زیرشال هدایت دادم، سکوتی که بینمون حکمران بود رو دوست داشتم اما با گفتن:
- خوش بختم، من هم کیارش هستم.
حس خوبم رو نابسامان کرد، لبخند مصلحتی زدم، می دونستم این تازه شروع ماجراست اما یه واژه ای همیشه توی زندگی من ریاست میکرد و اون هم واژه ی اجبار بود برای همین گذاشتم تا حرف بزنه، مگه بد بود یکی تو رو از حالی که داری بیرونت کنه؟ با تبسمی که روی لب هاش نمایان بود ادامه داد:
- این شعر رو خودتون گفتین؟
متعجب نبودم از سوالهاش چون می دونستم اون هم مثل من به این کوه پناه آورده بود. سرم رو به معنای نه تکون دادم، شعر از خودم می گفتم ولی هیچ وقت بلند نمی خوندمش فقط می نوشتمش.
-نه ولی خودم هم شعر میگم.
- خوبه پس نقطه مقابل هم هستیم، من هم می خونم ولی وقتی برای گفتن شعر ندارم البته این هم بگم که به خوندن شعر علاقه دارم.
-پس می خونین؟
-خیلی نه، بعضی وقتا که تنها باشم تو جمع نمی خونم یا بهتر بگم اهل شهرت نیستم.
حرف هاش رو نمی تونستم درک کنم، اگه من ایران نبودم حتما خواننده ی خوبی میشدم تنها کاری که استعدادش رو داشتم خوندن و نوشتن بود که برای نویسنده بودن کلی زمان نیاز داشتم و برای خوندن مجوز نداشتم، به نظرم آدم باید استعدادش رو بروز بده تا بفهمه که بی ارزش نیست حتی اگه به جایی نرسه.
-شعرهاتون رو می فروشین یا برای وقت گذرونی؟
از سوال و جواب خسته شده بودم، اصلا من با یه آدم غریبه چه حرفی می تونستم داشته باشم اما قصد بی احترامی هم نداشتم کلا شعرای من به درد خوندن نمی خوره و یعنی گوش هایی تاب و تحمل گوش دادنش رو نداره. کلافه جواب دادم:
-اگه خریدارش باشه چرا که نه؟
سمتم متمایل شد و ابروهاش رو پرسید:
-تا حالا شعرهاتون رو به کسی نشون دادین؟
بلند شدم همون طور که قدم برمی داشتم گفتم:
-نه من وقتش رو ندارم.
بلند شده بود و با چند قدم خودش رو بهم رسوند و گفت:
-میتونم شماره تون رو داشته باشم؟
بی توجه به قدم هام ادامه دادم، انگار که تردید داشته حرفش باعث ناراحتی و رنجوریم بشه پرسید:
- گلبرگ خانوم منظوری نداشتم، ناراحت شدین؟
عجله داشتم و اصلا حرفهای این پسری که نمیشناختم برام اهمیتی نداشت، برای راحتی و فرار به موقعام گفتم:
- نه اصلا، فقط دیرم شده.
- اما...
- ببخشید من باید برم.
- باشه هر طور مایلید فقط...
دستی به پالتوی خوش دوخت مشکی رنگش برد، کارتی رو بیرون کشید.
- این کارت من پیشتون باشه، هر وقت رسیدید بهم زنگ بزنید، درباره ی شعر با هم در ارتباط باشیم و هم از حالتون با خبر بشم که سالم رسیدین.
کارت رو گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم و آروم آروم پایین رفتم، مگه همچین چیزی هست کسی نگران کسی بشه که حتی نمیشناسه، شاید احساسات من کشته شده که نسبت به هر چیزی بی تفاوتم، البته من مقصر نیستم... من هم یه روزی عاشق بودم، عشق رو بلد بودم با تموم وجودم عشقش رو مثل یه راز کودکانه و ترس از آشکار شدنش پنهان کردم، من بچگی کردم که صادقانه کسی رو دوست داشتم، عشق یعنی حقارت، بدبختی، تهدید، دیوانگی...