-
تعداد ارسال ها
188 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سادات.۸۲
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
خندههایش برای آرزو انگار بیپایان بودند. روی اعصابش خط میانداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. میخواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بیتوجه به آندو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوریهای معمولی بودند. پایههای چوبی و میز رزین خورده که برق میزدند. نیلرام و پناه روبهرویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق خیره به لباس آبی رنگ خانمی که از کنارش رد میشد، گفت: - از اونجایی که رمان فانتزی میخونی و سریال تخیلی زیاد میبینی، تاریخ هم زیاد میخونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از اینسه واقعا جالب شده. بهخصوص لباس هاشون، ببین اون زنه رو، عجب دامن براقی داره لباسش. نیلرام نیز سرش را تکان داد و موافق با پناه گفت: - فقط برام جالبه که اون حجابشون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه. آرزو ولی حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی میبود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم میداند که انتظار بیجایی داشت. به یکباره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد به واقعیت بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد زیرا هر چه بیشتر میماند بیشتر دیوانه میشد. آهی کشید که یک پیشخدمت از آن پشتمشتها به سمتشان آمد. لباسهایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمههای قهوهای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل میکرد. با حالت زیبایی به خانمها نگاه کرد و دستش را روی سینهاش گذاشت. با ادب گفت: - به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟ نیلرام نگاهی اجمالی به او انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق لباسهایش را بررسی کرد و در نهایت گفت: - از اونجایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین. پیشخدمت لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن پیشخدمت، نیلرام خطاب به پناه آهسته زمزمه کرد: - واقعا میخوای توی خواب غذا بخوری؟ مگه قبل خواب چیزی نخوردی؟ پناه دستی در هوا برایش تکان داد و بیخیال گفت: - مگه چندبار خواب میبینی که غذا رایگانه و اینقدر حس واقعی بودن داره؟ نیلرام شانهای بالا انداخت، خب منطقی بود. در نهایت هر سه منتظر ماندند تا غذا آماده شود و بیشتر مردم را بررسی کردند. آرزو نیز همچنان در سکوت به اطراف نگاه میکرد. قلبش هنوز هم درد داشت، انگار چیزی در وجودش شکسته بود. ده دقیقه بعد، وقتی آنها واقعا دیگر گرسنه شده بودند، گارسون غذاها را آورد. هربار که گارسون میرفت و بازمیگشت و سینی مسی غذای جدید را روی میز رزینی میگذاشت، هر سه حتی آرزو به وجد میآمدند. این یک شوخی بود دیگر! ته دیگ زعفران، قرمه سبزی، جوجهی کباب شده، کباب گوسفندی، سالاد شیرازی و از همه مهمتر، دوغ گازدار آبعلی. پناه که دلش به قاروقور افتاده بود، سریع بشقاب رِزین کاری شدهاش را برداشت و برای خودش یک عالمه برنج کشید. با ذوق خیره به جوجه گفت: - فقط ذهنم میدونه چقدر هوس جوجه کرده بودم، وای! یک سیخ جوجه را برداشت و آن را درون بشقابش خالی کرد. نیلرام دو به شک به پناه خیره شد، وقتی پناه اولین قاشق غذایش را با ولع خورد فهمید که قرار نیست بمیرد یا هرچیز دیگری، پس او نیز یک کباب برداشت و با نان سنگک شروع به خوردن کرد. آرزو گیج به غذاها نگاه کرد، نه یک چیزی اینجا درست نیست. او... هرگز قرمهسبزی دوست نداشت، پس چرا روی میز بود؟ اگر غذاها هم طبق ضمیرش بودند پس باید فسنجون و آبگوشت ظاهر میشد. نه، کباب و جوجه و قرمهسبزی را اصلا دوست نداشت! در لحظه مردمکهایش لرزیدند. یعنی خواب نبود؟ بوی غذا، خیلی واقعی به نظر میرسید. دستش را روی بخار برنج گرفت، با دهانی باز احساس کرد که داغ است. اگر الان دستش را روی برنج میگذاشت یعنی میسوخت؟ در فکر بود که صدای پناه او را به خود آورد: - وای دختر یه لیوان از اون دوغ بده، دارم میترکم.- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
پناه سکوت کرد و توجهاش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی میکردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کارهای روزانه بودند. کودکها نیز با تاس و تختهنرد بازی میکردند. کسی انگار آنها را نمیدید. نیلرام که دیگر داشت بهم میریخت و نمیتوانست این خواب مزخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت: - ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمیتونستین هیجانیتر فکر کنین؟ پناه نیمنگاهی به آرزو انداخت، انگار میدانست چنین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را میطلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد انگار نه انگار که منظورشان را فهمیده است. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و سعی کرد خونسرد بماند. خوشحال گفت: - بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین تا دیر نشده. جلوتر راه افتاد و آندو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حرکت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیلرام شوکه هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمهی پناه با آن صدای لرزانش به گوش رسید: - چ... چی شد؟ مگه ما رو میبینن؟ ناگهان بغض گلوی نیلرام را فشرد. انگار چیزی در اینجا او را آزار میداد. نگران گفت: - حس... خوبی ندارم! آرزو لب گزید و آهسته سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آنها توجهی نشان ندادند. هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آنها زیرچشمی آن سه را کاوش میکردند. منتهی مردم بالغ دیگر برایشان مهم نبود. مگر میشود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده میآمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت: - خب انگار دوباره نامرئی شدیم. نیلرام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهرهاش از اضطراب رو به سرخی میرفت. نفسهای عمیقش گواه حال بدش را میداد. آرزو مچ دست آندو را محکم گرفت و با ذوق گفت: - بیاین. چیزی برای ترسیدن نیست. و آنها را بیمحابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفتوآمد میکردند. آن پوششهای زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباسهای کاملا ایرانی، پوششهای محلی و حتی ساری و هانبوکهای کرهای که نشان میداد واقعا در گذشته تمام ملتها یکی بودهاند. الان در اینجا چینی و کرهای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند. آرزو ذوقزده به عمارتها نگاه کرد، عمارتهایی که با چوبهای جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. امدیاف و پُلیاستر؛ از همه مهمتر چیزی که زیبایی عمارتها را بیشتر میکرد آن درختهایی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یکطرف درخت کاج در میان یک خانهی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانهی سبز یشمی را در پناه خود جای داده بود. روبهروی آنها در اولین پیچ جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلیاش نبود بلکه رنگ گلهای رزی بود که از آن بالا رفته بودند. اینجا... شهر رویاهاست. آرزو که دیگر داشت دستوپایش میلرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفتوگوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه میگوید؟ دلش یکهو پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارتهای زیبا نگاه کرد. پُلیاستر، فولاد... حتی فایبرگلاس. درختهای ادغام شده با ساختمانها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلیاستر و فولاد، از عمارتهای شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچمها... خب انگار همهوهمه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را به طرف تابلو برگرداند. صدای نیلرام در کنار گوشش آوای اعصابخوردکنی برایش داشت. میخواست او را بهخاطر حرص خواب دیدنش و واقعی نبودن اینجا بکشد. دست خودش نبود. - اول غذا میل کنید، رایگان است. پناه پشت سر آندو قهقهای زد و گفت: - لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست. خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم دختر باور نکردنیه.- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیلرام متمسخر دست به پهلو زد و گفت: - که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم. پناه خسته و گیج اطراف را دید، دلهرهی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمیداد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. میدانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آندو را وا داشت تا دنبالش بروند. همانطور که آندو را میکشید و به طرف جادهی خاکی میبرد، گفت: - گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخودآگاهتون شکل گرفته! نیلرام ابرویش را بالا انداخت و همانطور که کشیده میشد و از کنار درختان انگور پر بار عبور میکرد پرسید: - پارسه؟ کجا خوندی؟ آرزو با ذوق سرش را به سمت عقب تکان داد و گفت: - یه تابلو اونطرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده. پناه متمسخر خندید و نگاهش را به زمین و خاک نرمش داد. گفت: - آره اون کلاسهای فشردهی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره. نیلرام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آروز راه رفتند تا به آن پارسهای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیلرام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و روی زمین خاکی نشست. بیحال گفت: - بسه دیگه نمیتونم، نمیدونستم توی خواب هم خسته میشم. آخ پام خیلی درد گرفته. پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آرزو چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. اما آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آنها حرص شده بودند. به خوبی آبیاری شده و میوههای پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند و با ترتيب کاشته شدهاند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آنقدر زیاد باشد. آب دهانش را قورت داد و مستاصل گفت: - زود باشین مطمئنم نزدیکیم. اصلا هم مطمئن نبود. راه افتاد و به آنها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی اینطوری نروییدهاند. مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاهاش باشد. با رسیدن به یک دروازهی بزرگ خشت و گلی از حرکت ایستاد. شوکه به دیوارهای آن دروازهی بزرگ که از خشتوگل و سنگ ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیدهبانی بسیار مرتفع داشت و یک طاق بزرگ خشتی به عنوان ورودی میانشان قرار داشت. بهتزده به آن خیره بود که نیلرام حیران زمزمه کرد: - یه شهر؟ پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج همانطور که به درختهای سرو جلوی دروازه نگاه میکرد، پرسید: - و اون پرچمهای کنار درختها چه معنایی دارن؟ آرزو آب دهانش را بهتزده قورت داد، پرچمهای آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا! آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود. عکسهای زیادی از آنها دیده بود اما واقعیاش... جلوهی دیگری داشت. آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آنها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان. گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آنقدر تند میزد که حرفهای چرت و پرت آندو را نمیشنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمیتواند باشد. با قدمهای متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیلرام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آنها او را درک نمیکردند، عمیقا داشت به آنجا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمیدانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازهی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشتهای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید. نیلرام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیلرام کلافه نوشته را بلند خواند و بعد گیج گفت: - عجب خواب مزخرفی. پارسه دیگه کجاست؟- 101 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
فصل سوم با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و دستش را در هوا تکان داد تا به خیالش مگس فرار کند. به طرف دیگر تخت غلت زد که درد ناگهانیای به دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. اخمآلود ابروانش را درهم کشید. آنقدر درد داشت که انگار دماغش به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی از سر خشم گفت: - گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه... سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را دید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گلولهبرفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند، بهتزده به حرف آمد: - وای خدا اینجا چه خبره؟ بچهها بلند شین زود باشین بلند شین! سر و صدای مزخرف پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و شاکی گفت: - چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگس داره توی گوشم راه میره. پناه دستی بر صورتش کشید و وحشتزده و نگران زمزمه کرد: - خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگس زیاد داره. آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، حیران با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را دید. نیلرام نیز بهخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. خمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. تازه چشم گشود و با بهت گفت: - پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟ آرزو مستأصل زمزمه کرد: - از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟ پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گیج گفت: - خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه! هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت: - فکر کنم باید اون سمتی بریم. یه جاده اینجاست.- 101 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت. خب بله آرزو به قولش وفا نکرد. قرار بود کنار پناه باشد تا قوت قلب او شود. فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صحنههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند، زیرا ساعت رزینی روی دیوار، دو صبح را نشان میداد. یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقهی صبح را نشان داد، صدای اذان از مسجد دو کوچه آنطرفتر به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که کلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی از آن خورد تا سوزش گلویش بهخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته و لرزان گفت: - لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت. آرزو بهخاطر شیرینی شربت قندش بالا آمد و قهقهای زد، راضی گفت: - با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود. نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته خیره به تلویزیون که داشت تیتراژ پایانی را پخش میکرد گفت: - فقط آخرش جالب بود. البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته از روی زمین برخاست و گفت: - بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهار صبحه. آرزو سرش را تکان داد اما نیلرام به حرف آمد: - شماها برین منم یکم دیگه میام. پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشد تا خوشحال شود. آرزو تلویزیون را خاموش کرد و هر دو رفتند تا نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها بماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خراب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود. ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت، آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت یا رنگ بنفشش برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد.- 101 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرزو خندید، سرش را تکان داد و موهای دم اسبیاش را باز کرد. پناه زیر لب غر زد: - تو هم ما رو کشتی با این حجاب و عقایدت. موندم چطور باهات دوستم. آرزو اینبار به حرف آمد و حقبه جانب گفت: - نیلرام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلیها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمیکنن، برای خودشون زندگی میکنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن. پناه شانهاش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و خونسرد گفت: - میدونم. اما نیلرام هیچ اعتقادی به خدا نداره، موندم گناه نمیکنه بهر چه! آرزو به خنده افتاد اما نیلرام فحشی زیر لب به پناه داد. ناگهان فریاد زد: - فقط نمیخوام ازم به عنوان یه شیء استفاده بشه، هر ماه یکی بیاد ازم استفاده کنه و آخرش وقتی خسته شد بره! آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آنطرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود. پس سریع از جایش برخاست و کنترل تلویزیون را برداشت. کنترل به دست میان نگاه خشمگین آندو ایستاد و گفت: - بسه دیگه، گفتوگوی دخترونه به شما دو تا نیومده، امشب رو قرار بود لذت ببریم نه دعوا کنیم. پناه خشمگین نگاه از موهای آرزو گرفت و آب پارچ را درون لیوان ریخت. زیر لب گفت: - خودش عین آدم حرف نمیزنه. من که چیز بدی نگفتم! نیلرام به وضوح صدایش را شنید، لب گزید و با حرص پاسخ داد: - اول تو عقایدم رو مسخره کردی وگرنه من کاری بهت نداشتم. آرزو کلافه میان آندو بیشتر وول خورد تا تلویزیون را به گوشیاش وصل کند. باید هر چه سریعتر فیلم را پخش میکرد تا آندو خفه شوند. پناه شکلکی از پشت آرزو برای نیلرام در آورد که نیلرام را عصبانیتر کرد. رویش را از وی گرفت و مجدد فحشی داد. هرچند که پناه با شنیدن آن فحش به خنده افتاد، برایش جالب بود با آنکه نیلرام خدا را قبول نداشت، اما هیچکدام از فحشهایش بدتر از بیشعور و دیوانهی بوزینه نبود. (تمام وقایع این مجموعه واقعی هستند و تنها اسامی به دلیل قانون حفظ زندگی خصوصی افراد واقعی، تغییر کردهاند.) صدای دوبلهی سجین یک که در خانهی مسکوت پخش شد، هر دو نگاهشان را به تلویزیون دادند. پناه مستأصل آب دهانش را قورت داد و گفت: - ترسناکه؟ آرزو متعجب به او خیره ماند. نیلرام با تمسخر نیشخند زد و پاسخ داد: - نه کمدیه. این صدای ترسناک هم برای خندهست! پناه بیمزهای نثارش کرد و دستپاچه گفت: - بذارین اول توتفرنگی بیارم، بعدش دیگه جرأت نمیکنم بلند بشم. آرزو سرش را تکان داد و رفت تا شربت درست کند. همانطور که شربت را آماده میکرد بلند گفت: - نظرهاش رو خوندم واقعا وحشتناکه، خیلیها میگفتن از مجموعه احضار هم ترسناکتره. نیلرام ابرویش را بالا انداخت، او احضار را دیده بود. اما ترسی نداشت پس کنجکاو پرسید: - حتی از مجموعه توطئهآمیز؟ آرزو سرش را تکان داد، لیوانها را پر کرد و گفت: - میگفتن بهخاطر نزدیک بودن عقاید ترکیه با ایران، بین فیلمهای جادو و طلسم ترسناکترینه. نیلرام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و نگران گفت: - میشه یه چیزی بگم؟- 101 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
فصل دوم زهرا خانم مادر پناه، همانطور که پایش را درون کفش زنانهاش میکرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و با آرامش گفت: - نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته. نیلرام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد و کنار در ورودی ایستاد. آرزو خندهرو کنارش ایستاد و به حرف آمد. - خیالتون تخت. دستش را روی شانهی پناه که جلوتر بود نهاد و لاتی ادامه داد: - خودوم حواسوم بهشون هه خانم! آقا بهزاد همسر زهرا خانم بهخاطر لحن جالب آرزو خندید و دست همسرش را گرفت، او را به طرف در کشید و راضی گفت: - ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین. هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسودهای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستریاش حس خوبی داشت، ولو شد. نیلرام نیز کنارش نشست و سرش را به پشتی مبل تیکه داد. آرزو به طرف حیاط رفت و غذای سگ مادر پناه را داد تا مبادا بعدا یادش برود زیرا زهرا خانم سگش را به او سپرده بود. دقایقی بعد که کارش تمام شد بازگشت و ذوقزده گوشی را از جیب مانتویش بیرون آورد، خیره به صفحهی گوشی گفت: - خبخب بریم که داشته باشیم، اولین فیلم ترسناک از مجموعهی سجین! نیلرام خنثی به شادی آرزو خیره ماند، پناه اما مردد آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید: - خب... مطمئنی؟ امشب نمیخواین فقط حرفهای دخترونه بزنیم؟ به نظرم اینطوری خیلی بهتره! آرزو خندید و گوشی را درون جیبش فرو کرد، کنار پناه جای گرفت و دستش را محکم فشرد. مطمئن گفت: - خیالت تخت دختر هرچیزی به موقع خودش. اول حرف میزنیم، بعد فیلم میبینیم. خواب توی مرحلهی آخره. نترس خودم کنارت میشینم قوت قلبت میشم. نیلرام نفس عمیقی بیرون داد، خوب بود. حداقل کامل حواسش از زندگی پرت میشد. پناه موافقت کرد و آرزو خطاب به نیلرام پرسید: - میدونم خیلی ناگهانیه. اما صرفا برای شروع بحث دخترونه میپرسم. چرا ازدواج نمیکنی؟ اینطوری دیگه یکی رو داری که همدمت باشه و از اون جهنم بیرون میای. نیلرام کمی از این سوال واقعا بیجا و ناگهانی تعجب کرد. پناه اما منتظر بود پاسخش را بشنود مشخص بود که سوال خودش نیز همین است. نیلرام دستی به شالش کشید و آن را کَند و روی زمین بدون فرش انداخت، غمگین بیشتر درون مبل فرو رفت و گفت: - ازدواج کنم که بدبختتر از اینی که هستم بشم؟ چند ساله مادر و پدرم دعوا دارن، فک و فامیل حرف در آوردن، خواستگار خوبی نمیاد. پناه پوزخندی زد و با تمسخر به مبل تکیه داد و گفت: - مسخرهست، بلند شو برو خودت پیدا کن. هنوز به خواستگاری سنتی پایبندی؟ اینطوری ده قرن دیگه هم از سینگلی بیرون نمیای. آرزو کمی فکر کرد، داشت در مغزش حرفها را تجزیه و تحلیل میکرد. نیلرام اخمآلود پاسخ داد: - دوست ندارم وارد رابطههای دوستانهی جنسی بشم. اونا فقط بهخاطر چیز دیگهای باهامون دوست میشن. اهل این کارها نیستم.- 101 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
نیلرام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همانطور که به پراید تکیه میداد دست به سینه گفت: - هر دفعه همین رو میگی. آرزو نیز سرش را به نشانهی موافقت تکان داد و کنار نیلرام به ماشین تکیه داد. نیلرام با چشمهای لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمیدانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره دهان باز کرد: - راستش بچهها من... نمیخوام برم خونه. پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیلرام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغضآلود گفت: - حوصلهی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب. پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیلرام را در آغوش کشید و ذوقزده گفت: - وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونهی خفن داریم. سریع نگاهش را به آرزو داد و با لحن خاصی پرسید: - توهم میای دیگه؟! نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشمهایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیلرام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را هرچه سریعتر پیدا کنند. سوییچ را درست ما بین پارچه میانی زیب اصلی کیف پیدا کردند که سوراخ شده بود. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت: - بد نیست کیف پارهی قدیمیت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری! نیلرام نیز به نشانهی موافقت سرش را تکان داد و دستی بر سرش کشید، سرگیجه گرفته بود. زمزمه کرد: - یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی، آخ سرم داره گیج میره از بس پایین بوده. پناه قهقهای زد و همانطور که به طرف در راننده قدم برمیداشت بیخیال پاسخ داد: - نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو میگفتم برام بیارن. آرزو و نیلرام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانهی پناه شوند. امشب شب طولانیای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیلرام ماشین را دور زد تا روی صندلی جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلاً در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دستدردست همدیگر میآمدند. نیلرام غمگین نگاه از آنها گرفت و سوار شد، نمیخواست لحظهبهلحظه بدبختی و تنهاییاش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد میگذاشت.- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرزو سرش را تکان داد و قبل از آنکه سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایدهای برای بدن ندارد بلکه حتی ضرر هم میرساند. اول باید بدنش را آماده میکرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و عینک آفتابیاش را بر چشم زد تا به قول خودش، با کلاس به نظر بیاید. سپس هر سه به راه افتادند. مسیر دوچرخه سواری پارک جنوبی شهر، واقعا نسبت به جاهای دیگر بزرگ بود. بهخصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامشبخش شناخته شود زیرا درختان صنوبر و نارون به شدت در آن منطقه بزرگ شده بودند. برای همین افراد زیادی در پارک زیر سایهی درختها نشسته بودند. عدهای بر روی چمنها نشسته و با هم گفتوگو میکردند. صدای خندههایشان در پاک که طنین میانداخت، روانم را شاد میکرد. عدهای نیز دوچرخه سواری میکردند، گاهی دوستهایشان با اسکیت همراهیشان میکردند. خانوادههای زیادی در این پارک برای تفریح آخر هفته آمده بودند زیرا خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمیکردند، نبود. آرزو همانطور که سعی داشت نفسهایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و عرقریزان گفت: - پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره میخوام برای کارفرما ارسال کنم. آرزو نویسندگی مقالات را انجام میداد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار میکند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه که با دهان نفس میکشید به سختی پاسخ داد: - با... باشه. نیلرام از وضعیت آندو به خنده افتاد اما حرفی نزد و به جلویش خیره شد تا ناغافل به بچهای که به میان مسیر دوچرخه سواری میپرد، برخورد نکند. آرزو نیز از خستگی پناه خندید و همانطور که یک سنگ بزرگ در مسیر را رد کرد، با تمسخر خطاب به وی گفت: - قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟ پناه همانطور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. سعی داشت با تمام وجودش از وسوسهی توقف و استراحت دوری کند. نیلرام در حینی که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در زیر سایهی یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرفهایش با یک لبخند ملیح گوش میداد. ناخواسته آهی کشید. تنها سه ثانیه این صحنه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش چنین کسی را میخواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوستهایش بودند اما آنها زندگیهای خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل میکردند. کاش خواهر یا برادری داشت شاید در آن موقع همهچیز جور دیگری پیش میرفت. مجدد آه کشید و لبش را از حرص گزید. باید تمرکز میکرد، دردها برای لحظات دردناک و شادیها برای لحظات شاد بودند، این تعادل حقیقی است. دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان میرفتند و او باید خانه را تحویل میگرفت تا مواظب سگ و قناریها باشد. پناه گوشی را در دستش چرخاند و همانطور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا میکرد گفت: - یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
پناه سر تأسفی تکان داد و همانطور که سرعت را بیشتر میکرد و دنده را به سه تغییر میداد، شاکی به حرف آمد: - چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمیخواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار، اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش. نیلرام خیره به خیابان و مردمی که از خط عابر پیاده عبور می کردند، پوزخند زد. وقتی به این حرف فکر میکرد خندهاش میگرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرفهای نامناسب جواب نمیداد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آنوقت پناه چه میگفت؟ طلاق؟ بیحجابی؟ برایش یک شوخی محض بود. پس با لحن عصبانی و چاشنی خشم پاسخ داد: - چه توقعاتی داری پناه، مریم خانم دختر آقا رضاست. کسی که توی محلهی خودشون قاسمآباد روی حرف پدرش قسم میخورن. اون وقت بیاد آبروریزی کنه؟ پناه سرش را متاسف تکان داد و با رسیدن به خیابان بعدی که خانهی دوستشان همان نزدیکی بود؛ ماشین را روبهروی یک کفشفروشی نگه داشت. آرزو شاداب جلو آمد و سوار ماشین شد، پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق در آینهی وسط به دوستهایش نگاه کرد و گفت: - پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهانهای موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده. قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن. وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدمهای اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده، واقعا علم داره به کجا میره؟! نیلرام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. تنها صدای نفسهایشان بود که به گوش میرسید. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیلرام ملتمسانه گفت: - میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهانهای فانتزی و موازی رو میگم. دارم کمکم نگرانت میشم آرزو. پناه سرش را به نشانهی موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و همانطور که سرعت را بالا میبرد جدی گفت: - در واقع از بس رمان تخیلیفانتزی خونده اینطوری شده. اوه اون سریالهای فانتزی و چرتوپرت که دیگه نگم. فکر کنم تأثیر بیشتری روش داشتن. آه دوست عزیزم قبلاً دیوونه بودی الان متوهم هم شدی. نیلرام قهقهای از حرفهای پناه زد، سرش را به سوی پناه چرخاند و با تمسخر ادامه داد: - میدونی چیه؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو میبینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟ اَدا در آوردن نیلرام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بیافتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبهای بود و با این تمسخرها و مسخره بازیها ناراحت نمیشد. پس خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه با لحنی مفتخر گفت: - امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. میدونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اونجایی که هر دوتون مشتاق به نظر نمیرسین، نمیگم. نیلرام و پناه هر دو نفس آسودهای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند. در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بیربط به تمرکز سست پناه نبود. تأکید داشت در هنگام رانندگی با او و با همدیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، تاریخی اضافه گردد. سابقهی خوبی در این باب نداشت، آنکه چطور هنوز ماشینش سالم بود خب باید خدا را شکر میکرد. بیست دقیقهی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوار تنگ سیاهش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت: - یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله. نیلرام خندید و آرزو شانهاش را بالا انداخت. هر دو میدانستند عاقبت چه میشود. نیلرام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست میکرد تا در راه باز نشود، پاسخ داد: - یهو جوگیر نشی بگی حالا تند بریم.- 101 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
- نیلرام هیچی مثل یه دورهمی دخترونه درست وسط ظهر جمعه نمیچسبه، بگو که پایهای بدجور داره حوصلم سر میره. سر صبحی هم پستچی بدخوابم کرد اصلا دیگه همهچیز امروز برام خراب شد. بگو که میای. نیلرام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوشحال بود که حداقل دوستی همفکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد انگار که پناه میدید. با لبهای لرزان جوری که سعی داشت آرامشش را حفظ کند، زمزمه کرد: - راستش، منم نمیخوام الان توی خونه باشم. صدای فریاد پدرش و آوای شکستن شده یک شيشه، با سکوت او همراه شد و این به گوشهای حساس پناه رسید. مکث پناه تنها لحظهای گذاشت اتاق در سکوت حزنانگیزش باقیبماند و بعد صدایش غمگین به گوش رسید. - دوباره؟ دختر مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبتها بیرونت بکشم. نیلرام با شنیدن نام خدا اخم کرد اما پناه فرصتی برای بهانهها و گلایههایش نداد و در ادامه با خونسردی گفت: - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش. نیلرام نفس آسودهای بیرون داد، ترسید ده دقیقه طول بکشد تا او برسد و خب خوشحال بود که زودتر حرکت کرده بود و تماسش، تنها فرمالیته بود. تنها دو دقیقهی دیگر باید تحمل میکرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوستهایش همیشه راحتتر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که اینطور به نظر میرسید. تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمیگذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی میماند که پناه مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد و البته که به خاطر این خصوصیت نیلرام چقدر حرص میخورد. از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتاً آرامتر شده بود اما گلایههای پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بیحوصله به سمت کمد دیواری سمت راست اتاق قدم برداشت و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و ایستاده در وسط اتاق، نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخرهبازیها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفتهاش که در هال نشسته بودند، به سمت در خانه برود. همیشه حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر، واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند. انگار یک زندان خانهمانند بود. دستش را جلو برد و در خانه را که سعی کرد با بیصدا ترین حالت ممکن باز کند؛ صدای بیحوصلهی مادرش آرام از کنار دیوار هال به گوش رسید: - مواظب خودت باش. نیلرام سرش را چرخاند و با آن چشمهای بیروح به مادر گریاناش نگاه کرد. مردمکهای سیاهش میلرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمگین و درد کشیدهاش گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما ذرهای برایش اهمیت نداشت او کجا میرفت. گاهی فکر میکرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همینطور خنثی باقی میماند و چیزی نمیگوید. مشغول پوشیدن کفش اسپرت سفیدش شد و زمزمه کرد: - یعنی برات مهمه؟ مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیلرام هم منتظر نماند تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد تا نسبتاً موهایش بیرون نباشند و از پلهها تندتند پایین رفت. گاهی دیگر حوصلهی آسانسور را هم نداشت. ترجیح میداد پلهها را تپتپ کنان پایین رود تا آنکه دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مزخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر باید طلاق میگرفت. اما انگار اینطور نیست و هنوز میتواند آن مردک از خود راضی را تحمل کند. صدای بوقهای ممتد یک ماشین در بیرون ساختمان، خبر رسیدن پناه را داد. سریعتر از پلهها پایین رفت و نفسزنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنگین را سریع بست که صدای بلندی ایجاد شد. با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بیپناهش بود. در ماشین را گشود و بر روی صندلی شاگرد نشست، کولر را به سمت خودش تنظیم کرد و با کشیدن یک نفس عمیق، اجازه داد تا اعصابش آرام بگیرد. پناه دنده را جابهجا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همانطور که میرفت تا دوست دیگرشان را بردارد، جدی پرسید: - خب باز دعوا سر چی بود؟ نیلرام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشمهایش را باز و بسته کرد، سعی داشت مانع درد سرش شود. خیره به درختهای کنار خیابان که یکی پس از دیگری رد میشدند لب زد: - مثل همیشه سر چیزای مسخره دعوا رو شروع کرد، اینبار یکم حرفهاش رکتر بود بهخاطر حجابش گیر داد.- 101 پاسخ
-
- 5
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
فصل اول (راوی) سعید فریاد کشان لگد پرقدرتی به کوسن جلوی پایش زد، کوسن بیچاره که برای مبلهای قدیمی ده سال پیش بود به هوا پرتاب شد و در نهایت آنطرفتر بر زمین افتاد. صدای نعرهی سعید در کل خانه پیچید. - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بهخاطر خودت میگم! همانطور که در سالن خانهی کوچک و قدیمیشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود، همچون ارکستر گروه سرود میمانست. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش فکر و ذکرت تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازاره، یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرف ناگفته داشت که بگوید، به زبان بیاورد و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها به حرفهای وقیحانهی شوهرش گوش سپرد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم، نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدربزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. پوست گندمی مایل به سفیدش را از مادرش به ارث برده بود. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به همدیگر رحم نمیکردند. نیلرام آب دهانش را به زور قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعواهایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلاً گفته بود نمیخواهد رابطهی نیلرام با پدرش، خرابتر از چیزی که هست شود. بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل راحتی کرمیرنگ که اکنون دیگر از کثیفی دم به قهوهای میزد، برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و آن دعوای مسخره را بهخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. البته که توپش از جای دیگری پر بود. مثلا، آن همسر دومش شاید چیزی میخواست که از توان وی خارج بود و اکنون آمده بود تا بر سر دیوار کوتاهی که مادرش بود، حرصش را خالی کند. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتاً صدای بلندی ایجاد کرد اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است و این دختر تربیت ندارد، البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت اما بازهم تمام کاسهکوزهها بر سر مادرش فرو ریخت، که نتوانسته است یک دختر تربیت کند. نیلرام ناامید به در تکیه داد و روی زمین سرد سرامیکی اتاقش سُر خورد. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد سفید رنگ را لمس کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش استواری به او داد. نگاهش را به پنجرهی زوار در رفتهی اتاقش دوخت که از هر طرفش باد زوزه میکشید. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشیدند زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایل کوچک و قدیمیاش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به قاب راهراه گورخری گوشی داد و شمارهی پناه را زمزمه کرد. با حس نسبتاً خوبی نام پناه را بر لب راند و انگشت شستش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط گوشی، توسط بلندگوهای گوشی درون اتاق ساکت و سرد پیچید.- 101 پاسخ
-
- 7
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.- 101 پاسخ
-
- 9
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... .- 101 پاسخ
-
- 7
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمان های نخبگان برگزیده
عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز میگردد، تئوریهایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچچیز را باور نکنید زیرا یکهو همهچیز تمام میشود. https://forum.98ia.net/topic/201-معرفی-و-نقد-مجموعه-رمان-جادوی-کهن-فاطمه-السادات-هاشمی-نسب-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment- 101 پاسخ
-
- 8
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|- 28 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده هم اکنون توسط سادات.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان عاشقانه
- رمان اجتماعی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با آپ کردن 30 پارت از رمان می توانید در این تاپیک درخواست نقد بدهید. ارکان بررسی نقد: عنوان خلاصه و مقدمه ژانر شروع رمان پیرنگ قلم توصیفات نسبت مونولوگ و دیالوگ سیر داستان زمان تحویل نقد 20 روز است. لطفا صبوری کنید. برای درخواست لطفا لینک اثر را در این تاپیک ارسال کنید. با تشکر -
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با اتمام اثر خود لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید تا کار های ویراستاری و فایل شدن آن انجام شود. با تشکر https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با اتمام اثر خود لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید تا کار های ویراستاری و فایل شدن آن انجام شود. با تشکر
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 تایپ رمان در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما تقاضا می کنیم آن ها را رعایت فرمایید. در غیر این صورت مجبور هستیم آثار شما را حذف یا محدود کنیم. از نوشتن صحنه های مسهجن، شیطان پرستی، تبلیغ ادیان و هر چیزی که موجب می شود خلاف قوانین کشور باشد بپرهیزید. در غیر این صورت با شما برخورد خواهد شد. برای نوشتن رمان ابتدا تاپیک رمان را در تالار مربوطه زده و پس از ارسال پست تایید توسط مدیر پارت گذاری را شروع کنید. برای زدن تاپیک لطفا عنوان رمان، خلاصه، ژانر و نام نویسنده را درج کنید. برای نگارش رمان لطفا از اسامی مستعار استفاده نفرمایید. حتما در هنگام ایجاد تاپیک برچسب برای رمان بزنید. کمک می کند تا بازدید بیشتری بگیرد. لطفا پارت ها را بلند بنویسید. نرمال یک پارت در سیستم 60 خط و در گوشی 40 خط است. با گذشت از 30 پارت، می توانید برای اثر خود درخواست نقد بدهید. پس از نقد نیز می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر بدهید. لطفا با اتمام اثر حتما در تاپیک مربوطه درخواست بدهید تا مدیران به آن رسیدگی کنند. با تشکر
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 🔴تایپ داستان کوتاه در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما خواهشمند هستیم آن ها را رعایت فرمایید. 1. آثاری که کپی از داستان های دیگر باشند بدون اطلاع به نویسنده حذف خواهند شد. 2. آثار شما باید حتما بیشتر از ده پارت بلند باشند در غیر این صورت شامل داستان کوتاه نمی شوند و منتشر نخواهند شد. 3. لطفا از نوشتن صحنه های باز، اشاره مستقیم به ادیان مختلف و دیگر ممنوعات در کشور، خودداری فرمایید. 4. پس از نوشتن هشت پارت از داستان می توانید درخواست جلد و نقد بدهید. 5. ناظر به داستان تعلق نمی گیرد. 6. در صورت اتمام اثر، در تاپیک اتمام اثار اعلام فرمایید. با تشکر