-
تعداد ارسال ها
188 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سادات.۸۲
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمانهایش درک نمیکردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم نگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شهبانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا میکند. با فکرش پوزخدی زد که نیلرام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او میخندد. اخمآلود به ریوند نگاه کرد و گفت: - شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ذرهای محبت حالیتون نمیشه! ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیلرام خیره شد. بهر چه اینچنین حرف میزد؟ منظورش به ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیلرام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. اما نیلرام خشمگین از روی میز برخاست و چایش را محکم روی میز ریوند کوبید. ضربهاش محکم بود اما به خاطر چوبی بودن میز آنقدری که باید صدا تولید نکرد. با حرص از ریوند و بقیه روی گرفت و به سمت پلهها رفت، تندتند از آنها بالا رفت و از دیدرس همه خارج شد. تا زمانی که کاملا ناپدید شود نگاه خیرهی ریوند رویش یود. با رفتنش، ریوند بهتزده به آرزو نگاه کرد و گیج پرسید: - رفتارش بهر چه اینچنین عصبناک بود؟ آیا حرف بدی زدهام که خود خبر ندارم؟ پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. لیوان را آهسته روی میز نهاد و بابت آن تشکر آهستهای کرد که گمان نکنم ریوند شنیده باشد. سپس به دنبال نیلرام رفت و محل بیشتری به ریوند نداد. شاید او هم از رفتارش خوشش نیامده بود. آرزو سر تاسفی برای رفتار بیشرمانهی آندو تکان داد و شرمنده به تعجب درون چهرهی ریوند نگاه کرد، لب زد: - چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شدهاند، من هم همینطور، واقعا بابت رفتارشان عذرمیخواهم. همچنین بابت چای از ریوند تشکر کرد و به دنبال دوستهایش به طبقهی دوم رفت. ریوند اندکی به پلهها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیلرام برایش حکم یک حیوان وحشی را داشت. هر لحظه آمادهی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. افکارش درگیر تحلیل کارهای آن دخترک بود که پر قرمز از پنجره وارد شد و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغدهای ریوند را همچون چهار دفعهی قبل نسوزاند. ریوند نگاه بیحوصلهاش را به او انداخت و مجدد توجهاش را به نوشتههای روی کتاب داد. - حالش چطور است؟ ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد. - بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شهبانو نیازی به حضور در جشن نیست؟ ققنوس بدون آنکه پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کمرنگ هم روی لبهایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت: - به حق که شهبانوست. با آنکه سینهاش شکافته شده است اما بیخیال من و جشن نمیشود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباسهای خود و مهمانان را آماده میکنم.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
خواست به طرف میزش بازگردد که یکهو وضعیت دختر ها را به یاد آورد، سعی کرد خشمش را کنترل کند و آهسته گفت: - بسیارخب بیاید و بنشینید سعی کنید آرام باشید. اکنون خطر برطرف شده است. آنها را به نشستن روی مبلهای سنتی چرمی دعوت کرد که روبهروی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آنقدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبلهای قهوهای حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات معلق در هوا جلویشان ظاهر شد. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را یکسره بنوشد، اما داغ بود. نیلرام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تأخیر چای پرنده را قبول کرد. ریوند جلویشان به میز تیکه داد و سعی کرد آنها را درک کند زیرا خیلی وقت بود که حیوان جدیدی ندیده بود تا بهتزده شود. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و خونسرد پرسید: - وضعیت شهبانو وخیم است؟ زخمش چطور بود؟ نیلرام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد. چرا مستأصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آنقدر خونسرد رفتار میکرد؟ آرزو جرعهی دیگری از چایش نوشید و نگران خیره به لباسهای مشکی رنگ چرمی ریوند لب زد: - قفسهی سینهش خونریزی داشت. من... نتونستم کمکی بکنم. در واقع کاری از دستمون بر نمیاومد. من... ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیهاش را از میز گرفت. به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آنها داشت انجامش میداد و گذاشت آنها با این موضوع در ذهنشان کنار بیایند. نیلرام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین خیره به موهای مواج ریوند به حرف آمد: - چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره متوجه خطر مرگ نیستی؟ ریوند با این حرف، سرش را بالا آورد و نگاهی به نیلرام انداخت. خب چطور باید به آن دختر بفهماند که این چیزها ارزش نگرانی ندارد؟ پس لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به برگهی جلویش داد، با لحنی خنثی گفت: - خودت داری میگویی ممکن بود بمیرد. بنابراین دیگر نمیمیرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است. خطر رفع شده است. در واقع هرکسی راحت نمیتواند از چنگ یک دیو سپید زنده فرار کند. شهبانو واقعا شانس آورده است. صفحهای از کتاب روبهرویش را ورق زد و عینک شیشه گردش را از روی میز برداشت و به چشم زد، انگار یادش رفته بود آن را زودتر به چشمهایش بزند. همانطور که چیزی روی برگه مینوشت ادامه داد: - البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش میبودم. اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد. در واقع اینچنین اندکی از سروصداهایش در امان هستم. نیلرام خواست مجدد اعتراض کند که لحظهای بعد متوجهی منظور ریوند شد. بله درختان رشد میکردند و ترمیم میشدند. برای همان آنقدر نگران نبود! آهی کشید و جرعهای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چایش غمگین زمزمه کرد: - اما باز هم خواهرت بود. ممکن بود بمیره و برای همیشه بره.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
مهیار آهی کشید و دلش را به دریا زد. بعدا از شهبانو بابت این سهلانگاریاش معذرت خواهی میکرد. آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید، خداوند را شکر، زیرا طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانهی مهیار نشست. اندازهی متوسطی داشت، همچون یک عقاب میمانست. پارچهای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شهبانو انداخت. سپس دست شهبانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر با چهرهای جدی گفت: - دستهایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان میگذرد و ما غافل میشویم. هر سه دختر گیج و وحشتزده به حرفهای مهیار گوش دادند. شاید چون میدانستند قویتر از شهبانو است قصد کلکل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافهی جدی و اخمآلودش گویای بیاعصاب بودنش بود. با خیس کردن دستهایشان، مهیار دست دیگرش را جلو برد و از آنها خواست دستش را بگیرند. هر سه دست روی دست مهیار که بالای شکم شهبانو نگه داشته بود، نهادند. در لحظهای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت: - ریوند داخل است؛ سریع او را پیدا کنید. و ناگهان با شهبانو که در آغوشش غرق شده بود جلوی چشمهای بهتزدهی آن سه دختر ناپدید گشت. فصل نهم ریوند درون سالن کاملا معولی عمارتش که دیوارهای گچی و خشتوگلی داشت، پشت میز کار چوبی مشغول تحقیق بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. چهرههایشان کلافه به نظر میرسید، شاید با شهبانو درگیر شده بودند آن دخترک نیلرام حتما بحث را شروع کرده است. از پشت میز برخاست و متعجب به سمتشان قدم برداشت. با خوشرویی گفت: - شهبانو چه زود شما را بازگرداند. گمان میکردم تا پاسی از شب بیرون با... هنگامی که متوجه شد آن حس درون نگاهشان نه کلافگی بلکه وحشت است، بیخیال ادامهی حرفش گشت و نگران خیره به موهای بهم ریختهی دخترها پرسید: - چه شده است؟ به پشت سرشان نگاه کرد، پس شهبانو کجا مانده بود؟ نکند باز بیخیال مسئولیتاش شده است؟ نگاهش را به آرزو داد و پرسید: - شهبانو را نمیبینم. بهر کاری شما را رها کرد؟ نیلرام خیره به ریوند و آن لحن طلبکارش، اولین نفری بود که توانست حرف بزند و به جای آرزو گفت: - اون... اون با مهیار رفت ط... طبابت خونه. آرزو بهتزده دستهای خونیناش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. کف دستهایش را جلوی صورت ریوند گرفت و شوکه با چشمهایی که انگار نمیتوانست پلک بزند و قرمز شده بود، لب زد: - یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد. شه... شهبانو زخمی شد اون... اون... ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجهی وخامت اوضاع و همهچیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین انگشتهایش را مشت کرد. گفت: - مجدد گزارش ندادهاند! خطر مردم را تهدید میکند و آنها آنقدر بیخیال هستند.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرزو با این حرف شهبانو آسوده سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آنقدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سینهی شهبانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمیآمد واقعا نشانهی خوبی نبود. زمزمه کرد: - چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم. شهبانو با لبهای خشکیدهاش خندید و به سختی سخن گفت: - لباس که بیاید، ما به طبابتخانه میرویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد. سپس نگاهش را مجدد سمت مهیار چرخاند و با درد گفت: - مهیار، ریوند را فرابخوان. باید با مهمانهایش باشد. تنهایی در اینجا برایشان خطر داد. مهیار سرش را تکان داد و شانههای بزرگ و پهنش لرزیدند. - خود آنها را به عمارت ریوند خواهم برد. شهبانو به سرفه افتاد، بعد از ده سرفهی پیاپی خسته پرسید: - چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما... مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت: - شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیدهای شهبانو! شهبانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش میشد و دیگر تسکین جادو فایدهای نداشت؛ زیرا جادو بهخاطر زخمها و خونریزی زیادش داشت توانش را از دست میداد. چشمهایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، لب زد: - شاید... آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت: - ف... فکر کنم از هوش رفت! مهیار بهخاطر حرف آرزو خواست مضطرب بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید: - وای نه برنگرد! مهیار کلافه دستی بر پیشانی عرق کردهاش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آنقدر دیر کرده بود؟ کمی مضطرب و مستاصل به حرف آمد: - میتوانید نبض بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است. نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. قطعا آنها بلد نبودند و امیدشان به آرزو بود. آرزو هم متاسفانه سرش را به چپ و راست تکان داد، مستاصل با صدای لرزان گفت: - نه ما بلد نیستیم.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
دیو از روی شهبانو برداشته شد و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیهای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شهبانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، میدرخشید اما به درون بدنش بازگشت. شهبانو حیران با آن چشمهای گشاد شده مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیدهاش. مهیار نگران در چشمهای نقرهای رنگ شهبانو خیره شد و آسوده لب زد: - خداوندا شکرت. شهبانو اینبار گریهاش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن. آنقدر ترسیده بود که دیگر نمیدانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شهبانو به سمتش دویدند. نیلرام میلرزید اما دلیل نمیشد نگران شهبانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده بود اما به سختی خود را به بالای سر شهبانو رساند. آرزو شانههای شهبانو را گرفت و بلندش کرد. نیمخیز او را به خود تکیه داد و با گریه گفت: - باورم نمیشه اگر... اگر اون نرسیده بود واقعا د... داشتی میمردی! وای خدایا شکرت شهبانو خوبی؟ من... من... گریه به او اجازه نداد تا بیشتر حرف بزند. آن سه دختر تا به حال اینچنین صحنههایی را به چشم ندیده بودند. پس عجیب نبود که آنقدر شوکه شوند. مهیار با دیدن وضعیت نامناسب شهبانو چرخید و پشت به آنها کرد تا معذب نشود. سپس کمی صبر کرد تا همه از شوک بیرون بیایند. پناه بر زمین سقوط کرد و کنار پای نیلرام افتاد. پاهایش دیگر از شوک توان نگه داری او را نداشتند. نیلرام روی زانو نشست و شانههای پناه را در آغوش گرفت سپس باهمدیگر گریستند. شهبانو از صدای گریهی سوزناک آنها لبخند دردناکی بر روی لبهایش نشست. زمزمه کرد: - حالم خوب است... برای من هم اولینبار بود. نگاهش را به شانههای پهن مهیار داد و خسته لب زد: - مهیار، در وقت مناسبی رسیدهای... شانس بوده است یا چه. مهیار مردی با چشمهای زمردی، در حالی که به دیوار عمارت روبهرویش خیره بود با صدای بمش گفت: - خواست خداوند بود که توانستم به موقع برسم. نقرهفام مرا تا اینجا راهنمایی کرد. شهبانو به معنای متوجه شدن؛ سرش را تکان داد که جیغی آشنا از آسمان به گوش رسید. آشوزوشت زیبایش به سرعت کنار شهبانو فرود آمد و جیغجیغکنان احوالش را جویا شد. شهبانو هنوز هم بدنش در شوک بود و از درد کرخت بود، اما به سختی دستش را بالا آورد و سر جغد را نوازش کرد. متشکر لب زد: - کمکهایت همیشه با ارزش هستند. شهبانو خسته بیشتر خود را به آرزو تکیه داد. بیحال لب زد: - قفسهی سینهام درد بسیاری دارد. به لطف جادوست که شیون نمیکنم. انگار شکسته است. مهیار سرش را تکان داد و در نهایت خونسردی گفت: - به محض آنکه طلانقش لباسی برایت بیاورد، تو را نزد طبیب خواهم برد. شهبانو سکوت کرد که آرزو نگران به جسد دیو خیره شد. آن دیو با یک ضربه مرده بود؟ خیره به سینهی دیو فهمید که بله دیگر نفس نمیکشد. مستاصل به مهیار چشم دوخت، اگر آنقدر قدرت داشت... پس این مرد باید خیلی از شهبانو قویتر باشد. شهبانو وقتی نگاه مضطرب آرزو را روی مهیار دید، آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد: - او مهیار است. دوست صمیمی ریوند و من. او جزو جادوگران محافظ شوش است.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب میدوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شهبانو دورتر میشود. آنقدر دوید تا آنکه وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شهبانو باری دیگر جادو را روانهی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربههایش قوی بودند اما متقابلا دیو هم هربار عصبانیتر از قبل هجوم میآورد. اگر یک لحظه غفلت میکرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش میچکید. خسته شده بود، شاید دو دقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سالها داشت مبارزه میکرد. شهبانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند. اینبار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد. آنقدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو دیگر وقتی برای هجوم پیدا نمیکرد. فقط مدام سعی داشت ضربههای شهبانو را خنثی کند. طولی نکشید که شهبانو خستهتر از قبل، صد اَرَش آنطرفتر متوقف شد. دیو فرصت را غنیمت شمرد، آنقدر سریع به سمت شهبانو هجوم برد و دستهایش را بر سینهی دخترک زد که شهبانو نتوانست کاری انجام بدهد. با ضربهی شدیدی بر زمین سقوط کرد و دیو رویش خیمه زد. دندانهای دیو درست جلوی صورتش بودند، آنقدر نزدیک که بوی خونی که شاید چندی پیش خورده بود به مشامش رسید. تهوع و درد شدیدی در دلش ایجاد شد، پنجههای دیو بزرگ بودند و بدتر از آن، هیکل عظیمی بود که روی شهبانو افتاده بود. دیو نعره کشید، صدایش به قدری بلند بود که گوشهای شهبانو سوت کشیدند. چشمهایش را سریع بست، نخواست صحنههای آخر عمرش را ببیند. تا به حال اینچنین به دست یک دیو اسیر نشده بود. ضربان قلبش شدیدا بالا رفته است. دیو سرش را جلو آورد، پنجهاش را بالا برد و با خوشحالی به سینهی شهبانو کوبید. ناخنهایش باعث شد لباسهای شهبانو پاره شوند و بدنش نمایان گردد. شهبانو اشک ریزان همانطور که چشمهایش هنوز بسته بود فریاد زد: - لطفا چشمهایتان را ببندید. تمنا میکنم. سه دختر که شاهد صحنه بودند؛ حیران، شوکه و وحشتزده متوجهی منظور شهبانو نشدند. نتوانستند چشم بسته و صحنهی حادثه را نگاه نکنند. یعنی چه؟ واقعا قرار بود خورده شود؟ آنهم جلوی چشمشان؟ نیلرام بهتزده دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود. چشمهای پناه انگار هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزنند. آرزو، او تکان نمیخورد و هیچ واکنشی نشان نمیداد. تنها با دهانی باز، ابروانی بالا پریده و چشمهایی متورم، شاهد صحنه بود. دیو سپید خندان زبانش را بر گونهی عرق کرده و زخمی شهبانو کشید. طعم شوری خون آن دیو را به شور آورد. خونی که از قفسهی سینهاش جریان پیدا کرده بود نیز باعث شد دیو بدون کنترل سینهاش را با آن زبان زبرش لیس بزند. شهبانو با لمس آن زبان زبر بر سینهاش به هقهق افتاد. بدنش میلرزید، دیگر نمیتوانست این شرم را تحمل کند. از فشار روانی به سکسکه افتاد و دست آزادش را به زیر گلوی دیو برد. با درد در ذهنش یک درخت تصور کرد، میخواست درختی پدید آورد تا هم خودش و هم دیو را درجا بکشد. این کارش خودکشی بود. اشکهایش همانطور که از گونهاش میچکیدند، چشم باز کرد و به دیو خیره شد. چهرهی خندان دیو، احساس تجاوز را در او تشدید کرد. جادو را که در دستش به جریان در آورد، سر چرخاند و به آرزو خیره شد. او کاملا در دیدرسش بود. باید آنها را نجات میداد. ناامید لب زد: - چشمهایت را ببند...- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
هر سه دختر همچون شترمرغ گردن دراز کردند تا درختی بیابند. نه چیزی نبود! تا چشم کار میکرد عمارتهای خشتوگلی با آن بادگیرهای عظیمشان بودند. آرزو که خبر نبود درخت را به شهبانو داد، مهربانوی زیبا سر تاسفی تکان داد و عرق بیشتری روی پیشانیاش نشست. خشمگین لب زد: - پس برای همان است که شخصی در ظهر درون شهر پر نمیزند، حداقل باید به سرا خبر میدادند تا اینچنین غافلگیر نشویم! شهبانو سریع خودش اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه دیو دیگری نبود پس در محاصره قرار نداشتند. دستش را مصممتر به سمت دیو سپید گرفت و فریاد زد: - اهریمن بازگرد زیرا جادوی من به تو رحمی نخواهد کرد! همه ترسان به دیو خیره بودند، به جز شهبانو که بیشتر برای حفظ جان آنسه نفر نگران بود. دیو سپید با آن دندانهای کثیف و یالهای بزرگش، پاهای گاو مانندش را جلوتر آورد و نعره کشید. انگار ترسی از جادو نداشت! البته که او نیز میفهمید شهبانو ضعیفتر از خودش است. احمق که نبود. شهبانو قدمی ناخواسته با جلو آمدن دیو به عقب برداشت و به سینهی آرزو برخورد کرد. چشمهایش بهخاطر خیره شدن به دیو میسوختند. با لحن مستاصل و صدایی ضعیف زمزمه کرد: - تا سه میشمارم. هر گاه به عدد سه رسیدم نیلرام به راست، پناه به چپ و آرزو به عقب فرار کنید. متوجه گشتید؟ آرزو سریع بازوی شهبانو را به چنگ گرفت، مردد زبان باز کرد: - نه خطرناکه نباید تنها بمونی! شهبانو که بهخاطر فشار زیاد عصبانی شده بود سریع دستش را از چنگال آرزو بیرون کشید و مصممتر گفت: - همان که گفتم، با عدد سه فرار خواهید کرد! سپس چیزی را سریع زیر لب زمزمه کرد، انگار کسی را فرا میخواند. آرزو وقتی گوشش را نزدیکتر برد، توانست صدایش را بشنود. - ایمرغ بهمن، به کجا سفر کردهای؟ فوری نزد من بیا که در چنگ اهریمنی سپید گرفتار شدهایم. آرزو نگران پرسید: - از دست یه جفد چه کاری بر میاد؟ شهبانو محلی به او نداد؛ افکارش درگیرتر از آن بود که اکنون به سوالات سادهی یک مهمان جواب بدهد. پس خیره به دیو شمارش را شروع کرد. یک، نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. منتظر بودند ببینند او قصد فرار دارد یا نه، زیرا پناه که به حتم آماده بود تا با رسیدن به عدد سه پاهایش را حرکت بدهد. نیلرام نیز همین قصد را با شنیدن عدد دو و نعرهی دیو داشت. دو، آرزو کمی از شهبانو فاصله گرفت، نگاهش مستقیم به شال زیبای شهبانو بود، اگر برود و او کشته شود... اگر برود و او... فریاد سه گفتن شهبانو و هجوماش به طرف دیو، ناگهان آرزو را به خود آورد. شنیدن عدد سه همچون سیلیای بر گوشهایش میمانست. نیلرام و پناه هر دو رفته بودند و آرزو بود که حیران میان یک جاده ایستاده بود. شهبانو متوجهی حضورش شد اما کاری از دستش بر نمیآمد. جادویی از کف دستش احضار کرد؛ جادو با شتابی بسیار به سمت دیو روانه شد و به صورتش برخورد کرد. نعرهی عصبانی دیو و هجومش به سمت شهبانو آنقدر سریع بود که آرزو هنوز نمیفهمید باید فرار کند وگرنه کشته میشود! پناه از پشت دیوارهای آن سمت جاده صدایش زد. جیغهای پناه آرزو را ناگهان به خود آورد. انگار که آب یخ رویش پاشیده باشند. - فرار کن آرزو فرار کن!- 101 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباسهای مدرن آن سه انداخت. آرزو که با شنیدن عنوان یک جشن سروپا گوش بود سریع به حرف آمد: - البته، با این لباسها که نمیتوانیم به جشن برویم. گفتی نام جشن چه بود؟ شهبانو لبخند پهنی روی لب نشاند و پاسخ داد: - شما را به بهترین پارچه فروشی شهر خواهم برد. سپندار، روز پنجم ماه سپندارمذ را جشن سپندار گویند. آرزو سرش را متفکر تکان داد، همانطور که به شهبانو نزدیک میشد و بادگیر عمارت بالای سرشان را بررسی میکرد متفکر گفت: - مهرگان و تیرگان را میشناسم. کم و بیش هنوز در آینده برگذار میشوند. شهبانو که انگار انتظار این یکی را نداشت، به وجد آمد و مشتاق خیره به موهای بیحجاب و بلند آرزو پرسید: - به راستی؟ آذرگان و امردادگان و دیگرها چه؟ آرزو غمگین سرش را پایین آورد و به شوق درون چهرهی شهبانو خیر شد. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - دیگر نه، متاسفانه مهرگان و تیرگان نیز دارن فراموش میشوند. آنهم نه به دلیل هماهنگی روز و ماه بلکه به دلیل داستانهای شاهنامه هنوز پابرجا هستند. شهبانو غمگین از آرزو روی برگرداند و مجدد به مسیرش خیره شد و ادامه داد. پناه و نیلرام متوجهی گفتوگوی آندو نشدند و خب برایشان انگار مهم هم نبود زیرا حواسشان به شهر و عجایبش بود. آرزو بیحوصلهتر از قبل دنبال آن سه و عقبتر از همه راه افتاد. همانطور که حواسش بهر عمارتهای خشتوگلی باشکوه بود، ناگهان صدایی بسیار ترسناک، خرناسی به بلندی موتور یک هواپیما، در پشت سرش به گوش رسید. آنقدر وحشت کرد که تنها توانست رویش را بازگردانده و عقب را ببیند. هیولایی سفید رنگ، با دندانهای فراوان و گوشهای گاو مانند به او نگاه میکرد. نه، در واقع به آنها نگاه میکرد. شهبانو سریع از کنار آرزو گذشت و جلویش ایستاد. کف یک دستش را به طرف دیو و دیگری را به طرف مهمانان گرفت. آرزو رفتارهای شهبانو را بررسی کرد، ترسیده بود اما دستوپایش را گم نکرده است. پناه جیغ بلندی کشید و پشت نیلرام پناه گرفت، صدای وحشتزدهاش در آن سکوت خوفناک شهر طنینانداز شد: - یه... دیو، وای اون یه دیوه، دیو! آرزو آب دهانش را وحشتزده قورت داد، گمان میکرد پارسه سرزمین رویاهاست اما چرا یادش رفته بود هر رویایی کابوسی دارد؟ نگران جلوتر رفت و لباس شهبانو را کشید، با رنگ و رویی زرد شده لب زد: - ب... باید چی کار کنیم؟ شهبانو نگران به آرزو چشم دوخت، نمیتوانست با آن دیو مقابله کند و متاسفانه این را تنها خودش میدانست، زیرا آنها که نمیدانستند قدرت شهبانو چقدر است! با تردید گفت: - آن دیو سپید است. متأسفانه از روی اندام و قدش مشخص است که سن زیادی دارد. شاید نتوانم با آن مقابله کنم! آرزو مجدد آب دهانش را به سختی قورت داد، نیلرام و پناه نیز وضعیت بهتری نسبت به او نداشتند. شهبانو مستأصل لب زد: - درختی این نزدیکی میبینید؟ باید آنپیما کنیم.- 101 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
شهبانو سرش را به نشانهی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت: - به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است. آرزو خیره به یزت، ساکت ماند و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیلرام و پناه کنارش ایستادند و با دهانی باز به شهر خیره شدند. پناه حیرتزده گفت: - واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره! نیلرام حیران زمزمه کرد: - و غذاهای شیراز خودمون؟ حتی سالادش؟ شهبانو مجدد به راه افتاد و همانطور که سمت شهر و یک مکان جدید میرفت گفت: - شما را به یک اشکنه و آشماست دعوت میکنم. البته که اگر کوفتهی نخودچی دوست داشته باشید آنهم موجود است. یک مهمانخانه آنطرف است که غذا هایش طعم لذیذی دارند. منظورش از مهمانخانه همان رستوران بود. نیلرام همانطور که از کنار مردم زیادی میگذشتند، توجهاش به یک دختر بچه جلب شد. داشت روی زمین حروفی به زبان میخی میکشید. علامتهایی همچون یک ستون و دو کوه، شهبانو که نگاه خیرهی او را دید، خودش بدون آنکه منتظر شود نیلرام سوال کند توضیح داد: - آنها حروف جادو هستند. کودکان علاقهی زیادی به یادگیری سریعتر آنها دارند برای همان روی زمینها تمرین میکنند. نیلرام تنها سرش را تکان داد که شهبانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمانخانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مهمانخانه نیز همچون چایخانه زیبا بود. شهبانو شدیدا با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیلرام، در واقع خودشان هنوز نمیخواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر میآمد... . فصل هشتم با اتمام زمان استراحت، شهبانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارتهای خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند. یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده بود. با آنکه جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بیگمان از یک دلیل خبر میداد. شهبانو همانطور که مشغول قدم زدن در جادههای خاکی بود، خسته گفت: - امشب جشن سپندار است. بیتردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفتهاند. نیلرام و پناه دوشادوش همدیگر میآمدند و آرزو بود که عقبتر میآمد زیرا داشت دقیق همهچیز را بررسی کرده و به یاد میسپرد. با رسیدن به یک پیچ در جادهی خاکی، شهبانو مسیرش را به سمت راست تغییر داد و پرسید: - برای شب لباسی در نظر دارید؟- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
شهبانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آندو نیز دنبالشان راه افتادند. شهبانو خندان گفت: - ما به آن، آنپیما میگوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم. آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد و اطراف را بیشتر بررسی کرد. صدای پناه به گوش رسید. قبول داشت که توضیحات شهبانو واقعا مفید بودند. - در واقع توی آینده بهش طیالارض یا تلهپورت میگن. همون معنی رو میده. شهبانو سرش را به نشانهی فهمیدن حرف پناه تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد: - چطور... این اتفاق میافته؟ چرا با یه درخت؟ تا به حال توی داستانها اینچیزها رو ندیده بودم. همیشه دست هم رو میگرفتن و بعد چشمهاشون رو میبستن. شهبانو سرش را چرخاند و راضی از سوالهای به جای پناه، پاسخ داد: - اینجا اینچنین نیست. پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است. برای همان طبق عناصر خودمان میتوانیم از آنپیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیفتر نمیتوانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد. بهطور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمیتوانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است. التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق میکند. آرزو سریعتر از آنکه شهبانو بتواند نفسی تازه کند گفت: - طبق چیزی که خواندهام اَرَش واحد اندازهگیری طول در ایران باستان بوده است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتیمتر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کردهایم! یک مسیر دو ساعته را در دو ثانیه طی کردیم، وای! نیلرام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حسابوکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده بود فکر کردند، درست میگفت؟ چطور ممکن بود؟ شهبانو مفتخر گفت: - حسابت واقعا عالی است. اابته این آنپیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد. البته که خاک همیشه اول است. آرزو گیج خواست سوالی بپرسد که پناه زودتر به حرف آمد و خیره به شال زیبای روی سر شهبانو پرسید: - چرا؟ مگه به چی وابستس؟ جادو محدودیت نداره، البته به ما که اینجوری گفتن! پناه داشت بیشتر از پیش به پارسه واکنش نشان میداد و به راستی که جای شادمانی داشت. انگار داشت کمکم با شرایط کنار میآمد. کنجکاویاش که این را میگفت. شهبانو پاسخ داد: - راستش هرچیزی محدودیتی دارد. اما جادو محدود نیست، بلکه کسی که از آن استفاده میکند محدود است. من نمیتوانم زمان زیادی از جادوی بینهایت استفاده کنم زیرا بدنم خسته میشود. برای همان بسته به عنصر جادویی و توانایی جسم میتوان از جادو استفاده کرد. آنپیمایی بسته به عنصر عمل میکند. ما اکنون به کمک ریشهی درختان مسیر زیاد را پیمودیم زیرا عنصر من چوب است. افراد عنصر خاک سریعتر عمل میکنند زیرا خاک پیوسته همهجا است اما تعداد درختان در مکانی کم و در مکانی زیاد است. به کمک ریشهها ما پیمایش میکنیم زیرا همهجا پراکندهاند. پناه سرش را راضی از فهمیدن حرفهای شهبانو تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیلرام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو باز به حرف آمد: - یعنی جادوگر عنصر آتش نمیتونه آنپیمایی کنه؟- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شهبانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شهبانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شهبانو دستش را روی کندهی درخت نهاد و به آنها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت: - دوستهای عزیز، دستهایتان را روی درخت بگذارید. آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما سریع پرسید: - برای چی؟ شهبانو منتظر به آندو نفر خیره شد و پاسخ داد: - برای طی کردن سریعتر مسیر، اینجا پارسه سرزمین جادوست. آیا آنقدر زود این را فراموش کردهاید؟ نیلرام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دستهایشان را روی درخت نهادند. شهبانو لبخند زد و راضی از اعتماد آنها گفت: - میدانید گاهی وقتی به آینده، به زمان شما فکر میکنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون نبود هوا برای تنفس است. نیلرام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت: - در واقع میخواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است. شهبانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خونسرد به هر سه خیره شد و گفت: - بسیارخب، به یزت خوش آمدید. میتوانید دستهایتان را بردارید. با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست میگفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارتهای ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیهی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشتهای سرسبز گندمزار را میدیدند که کشاورزان در آنها مشغول کشتوکار بودند. نیلرام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج به شهبانو نگاه کرد و پرسید: - چطور؟ من... هیچی نفهمیدم! آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت: - تلهپورت بود مگه نه؟ وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد. وای خدا چطوری اینطوری میشه شهبانو؟ توی رمانها همیشه میگن تلهپورت پر از توهم و تودههای گرد و مارپیچ و چِمیدونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از اینحرفها.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
شهبانو مفتخر سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید: - میتوانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد. پناه و نیلرام هر دو با اخم به آرزو نگاه کردند. چرا اینچنین حرف میزد؟ چرا سعی نمیکرد شوقش را پنهان کند؟ شهبانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت: - لهجهی ما را به زیبایی صحبت میکنی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفتهای؟ همه در سکوت سرشان را چرخاندند و اطراف را دیدند. شهبانو نیز خنثی نشسته بود و به نردههای تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازهی یک برهی بزرگ، از آسمان به طرف تخت هجوم آورد. با دقتی فراوان روی نردهی تخت نشست و با سرش به شهبانو تعظیم کرد. آرزو با دیدن جغد سفید نقرهای، جوشش هیجان را در تکتک سلولهایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شهبانو سریع دستش را به عقب هل داد و مانعش شد. با نگرانی خیره در نگاه متعجب آرزو گفت: - اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمیآید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید. آرزو از صراحت کلام شهبانو ترسید، آیا واقعا همانقدر خطرناک بود؟ دستش را میخورد؟ گوشتخوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شهبانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیشخدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوانهای مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت به آن خیره شد و گفت: - مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته ولی خیلی جالبه! شهبانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت: - موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود میبینند جز صاحبشان را. بدون اجازهی صاحب شما برای آنها همچون اهریمن میمانید. البته نقرهفام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمیدهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش میکنم آسیب میبینم. آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته با دستهای درهم گره خورده گفت: - اون... آشوزویشنته؟ شهبانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار میآمد؟ پلک زد و مشتاق گفت: - بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن میخورد و اهریمن شکار میکند. پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شهبانو توجهاش را به نیلرام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را میدید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شهبانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی به آن سه نگاه کرد و گفت: - بسیارخب، ریوند به من گفت خواستهاید به یزت بروید. درست است؟ آرزو سریعتر از آنکه دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شهبانو بهخاطر ذوق آرزو بلندتر خندید و گفت: - بسیارخب، برخیزید به یزت راهی میشویم.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
پناه کلافه لب گزید و روی اولین تشک ترمه نشست. نرم و گرم... اما آرزو دیگر داشت اعصابش را خورد میکرد. چرا آنقدر خوشحال بود، ذرهای نگران بیدار نشدنشان نبود؟ نیلرام هم کنار پناه جای گرفت. دقیق که به طرح نردههای دور تخت توجه کرد، فهمید که شکلهای هندسی به شکل واقعا جادویی با همدیگر هماهنگ و مرتبط هستند. انگار با جادو کار شده بودند، البته که کار دست یک نجار نبود اما باز هم سعی کرد انکارش کند. شهبانو برای همه چای درخواست کرد و سپس روبهروی پناه و نیلرام نشست. آرزو میانشان کنار نیلرام و شهبانو جای گرفت و با ذوق گفت: - وای حال و هوای دورهی قاجار رو داره. چه حس خوب و عجیبی. شهبانو راضی سرش را تکان داد و مجدد به حرف آمد: - بله دوستی از همان دوره به اینجا آمد. آه چقدر با پروینبانو رابطهی صمیمیای داشت. افسوس که آخرش باید میرفت. نیلرام با این حرف شهبانو حس عجیبی پیدا کرد. پس از مدتها بالاخره به حرف آمد. با احتیاط خبره به شهبانو پرسید: - ریوند... اینجا دقیقا چی کار میکنه؟ شهبانو از سوال ناگهانی نیلرام کمی شوکه شد اما بهخاطر آنکه بالاخره به حرف آمده بود، خوشحال شد. شاید داشت کمکم دفاعش را زمین میگذاشت و با اینجا کنار میآمد. پس لبخند بر لب پاسخ داد: - او جادوگر محقق است. علاقهی زیادی به کشف کاراییهای جادو دارد. برای همین خود داوطلبانه روی جادو کار میکند. آرزو سرش را از فهمیدن کار ریوند راضی تکان داد و متفکر گفت: - بله، ریوند گفت داره روی تئوری دنیاهای موازی کار میکنه. شهبانو سرش را تکان داد و دامنش را سروسامان داد تا مناسب دورش جمع شود. خونسرد گفت: - بله. همچنین روی سنگهای زینتی و عقب راندن همیشگی اهریمن تحقیق میکند. او حسابی مشغول است. پناه با شنیدن نام اهریمن، یکهو به خود لرزید و پس از مدتها با ترس به حرف آمد: - اینجا اهریمن هم هست؟ انسانها رو میکشن؟ شهبانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد: - اهریمنهای زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند و مدام اطراف شهر تحتنظر است. نیلرام که اکنون بیشتر از پیش کنجکاو شده بود از شهبانو پرسید: - تو هم جادوگری؟ از اونایی که محافظ شهرن؟- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
نیلرام سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. بله چرا بیدار نمیشدند؟ آیا باید کار خاصی انجام میدادند؟ صدای متفکرش به گوش رسید. - هنوز هم میگم. فقط این خواب شاید کمی واقعیتر باشه. میدونی که جادو... هرگز واقعی نیست. این رو مطمئنم. پناه نفسی از سر آسودگی کشید و خیره به اسبی که از جلویش میگذشت و یک پیرمرد سوارش بود، گفت: - خداروشکر که میبینم فقط یکیمون عقلش رو از دست داده. آرزو انگار دیوونه شده! هرچی اون پسره گفت باور کرد دیدی؟ یه ذره به اون عقل آکبندش نمیزنه که ممکنه اینا گولش بزنن یا هرچیز دیگهای! نیلرام در سکوت سرش را برای تایید حرفهای پناه تکان داد. اما فکرش جای دیگری بود، آن ققنوس... آنهم شعبده بازی بود؟ افکارش را خنثی کرد. او جادو را دیده بود، دید که چگونه جادو برایش صبحانه آماده کرد اما باز هم انکارش میکند. چرا؟ شهبانو و آرزو خندان به سمت آنها آمدند. آرزو با رسیدن به دوستهایش ذوقزده دستش را جلو آورد و با چشمهای درخشانش گفت: - بچهها ببینید چقدر قشنگه! درون دستش یک آویز گل نیلوفر آبی بود. با شادی آویز را جلوی چشم آندو تکانتکان داد و مشتاق گفت: - نیلوفر آبی، سنبل پارسه. وای خیلی طبیعی و قشنگه محاله توی آینده کسی بتونه چنین چیزی درست کنه، جادو شگفتانگیزه. نیلرام و پناه هر دو خنثی به او خیره ماندند. از نظر آندو قطعا آرزو رد داده بود. سکوتشان آنقدر پابرجا ماند تا آنکه شهبانو سعی کرد جو را تغییر بدهد. - همراهم بیایید. باید چایخانه را به شما نشان بدهم. مکانی بسیار مفرح و زیبا که به حتم از دیدنش شگفتزده خواهید شد. فصل هفتم به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوهای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درختهای کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشتهی میخی روی تابلوی سر درش را خواند. - چایخانهی پروینبانو؟ پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود، انگار ارث بابایش را خورده بودند. شهبانو مفتخر گفت: - اینجا برای دختر خالهام پروینبانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرفهایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروینبانو ایدهی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است. به طرف در رفت و از آنها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگفرشهای فیروزهای کف عمارت تا دیوارهای آجری و خطوط فیروزهای رنگ آن توجهشان را شدیدا جلب کرد. نورهای درخشان و شکوهمند، شمعدانهای زیبای آویزدار جواهر نشان، حوضهای درون حیاط و ماهیهای قرمز درونش، همهوهمه حتی تختهای سنتی با طرح مربع مادر بسیار زیبا بودند. شهبانو آنها را به نشستن بر روی یک تخت دعوت کرد. آرزو با ذوق دستش را روی پارچهی تشک روی تخت کشید و گفت: - ترمهی اصیل ایرانی. شگفتانگیزه.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میانشان حکمفرما شد. شهبانو لبخند گرمی بر لب نشاند. مجدد به صورت گرد و فک زاویهدار پناه نگاه انداخت و به حرف آمد: - خانوادهات دوری تو را حس نمیکنند. جادو کاری میکند تا آنها گمان کنند تو هنوز آنجایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر، فراموش نکن که زمان محدود است. پناه سرش را بالا آورد و بیحوصله به شهبانو نگاه کرد. به نظرش این دختر بیش از حد وراج بود! کلافه نگاهی به ابروهای باریک شهبانو انداخت و زمزمه کرد: - موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. شاید جادو جالب باشه اما نه برای من، این فقط نظر شماهاست. البته آرزو هم همین فکر رو میکنه. نگاهش را از شهبانو گرفت و به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را انجام میدادند، به زنهایی که از بازار خرید میکردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تختهنرد بازی میکردند. آه دیگری کشید و گفت: - اینجا هیچچیزش عادی نیست! فقط... فقط میخوام برگردم. همین. شهبانو ابروهایش را بالا برد و متعجب لب زد: - چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو را ندیدهای! پناه خسته و کلافه از پرحرفی شهبانو اخم کرد، نگاهش را به شهبانو داد و عصبانی گفت: - میشه ولم کنی؟ ایبابا خب نمیخوام اینجا باشم مگه زوره؟ شهبانو که از این نوع رفتار و لحن بد پناه زیاد هم شوکه نشد، سرش را آهسته تکان داد و از جایش برخاست. از پناه فاصله گرفت و به طرف آرزو قدم برداشت. خب بله عادی بود فردی اینطور واکنش نشان بدهد. حقیقت آن است که پناه اولین نفر نبود. وقتی نیلرام شهبانو را کنار آرزو دید که با او گرم گرفته و حرف میزند، از کنار آن گلدان چوبی عبور کرد و به طرف پناه قدم برداشت. پناه که حضور نیلرام را از عطرش احساس کرد خشمگین رویش را به او کرد و عصبانی در عسل چشمهایش گفت: - تو هم میخوای دلداریم بدی؟ به خدا برام بسه بیخیالش شو. نیلرام در سکوت کنار پناه نشست و شانهاش را بالا انداخت. خیره به مردم زمزمه کرد: - نه. دلداریت نمیدم. نگاهش به آن کودکانی افتاد که داشتند با توپ بازی میکردند. مدتی بعد متفکر ادامه داد: - ببین توپ بازی، یا همون فوتبال هم اینجاست. شاید قرنها به عقب برگشتیم ولی چیزهایی از زمان ما اینجا هم هست. بهخصوص ساختمون هاشون که ترکیبی از آینده و گذشتهست. پناه کلافه سرش را چرخاند و به کودکان خیره شد. دوباره یک وراج دیگر کنارش جای گرفته بود. باز هم عصبانی به حرف آمد: - خب که چی؟ مگه نگفتی یه خوابه؟ چرا بیدار نمیشیم؟- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
نیلرام گیج و سرگردان سرش را به نشانه نفهمیدن تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شهبانو راحتتر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت: - شهبانو، بیصبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم! شهبانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آندو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمیگفت. نیلرام نیز در سکوت تنها مشاهده میکرد. شهبانو ناگهان معذب شد وقتی آنقدر گرم برخورد کرد و آنها هنوز سرد هستند، نیمنگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید ایندو دختر از آنهایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیآمدهاند. برخلاف آرزو البته! شهبانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانیبندهای جواهر نشان بسته شده بود را درست کرد، البته که آنهم بهمریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و شاداب گفت: - همراهم بیایید. پارسه چیزهای زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید. آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بیحوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیلرام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، لب گزید و مضطرب نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانهای بالا انداخت و مشغول کار خود شد. از نظر ریوند آن دخترک قطعا مشکل روحی روانی داشت. وگرنه آنقدر مودی بودن احساسات در یک انسان طبیعی نبود! فصل ششم شهبانو همانطور که در مسیر سنگفرش شدهی جادهی میان شهر، جلوتر از همه عبور میکرد اول گذاشت هر سه چیزهایی که باید را ببینند. چیزهایی که به طور طبیعی توجهشان را جلب میکرد. مثلا از عمارتهای بزرگ و زیبا گرفته تا درختهایی که انگار قرنها قدمت داشتند و با عمارتهای گوناگون درهم آمیخته بودند. درختهای کاج و سپیداری که در میان خانهها، در میان استخرها و در میان سقفها روییده بودند و مثل یک کوه بر ردی شهر سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که از لابهلای برگ درختها بر روی جادهی سنگفرش شده افتاده بود، شوش را رویاییتر از قبل میکرد. شهبانو با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی میشناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و با لبخند بزرگی بر روی صورت گندمیاش گفت: - استاد مهربان داریوش را به شما معرفی میکنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند. کارهای ایشان را هرگز نمیتوانید در شهر های دیگر پیدا کنید. آرزو کنجکاو گردنش را دراز کرد و به داخل مغازه چشم دوخت. انواع مجسمهی حیوانات، نمونههای کوچک از خانههای بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گلهایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعیاش مو نمیزدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شهبانو به رفتار پناه جلب گشت. غمزده با ابروهای درهم کشیده و لبی آویزان، به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و وارفته روی آن نشست. بیرمق سرش را پایین انداخت و به سنگفرشها خیره شد. لحظهای بعد سرش را بالا آورد، دستهایش را روی زانوانش نهاد و به نیلرام خیره شد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمیتوانست بفهمد آیا این دختر از حضورش در اینجا راضی است یا خیر، چه برداشتی میتوانست از این واکنش او، بکند؟ شهبانو که رفتار پناه را کاملا زیر نظر داشت، به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیمنگاهی به صورت پناه انداخت، آن چهرهی درهم و نگرانش، او را متوجهی حال خرابش کرد. آهسته خیره به دماغ باریک و خوش فرم پناه گفت: - وقتی به جادو مسلط بشوی میتوانی به زمان خودت بازگردی. این را میدانی؟ پناه نیمنگاهی به شهبانو انداخت و مجدد به درخت روبهرویش در آن طرف جاده خیره شد. لب باریکش را گزید و با مکثی طولانی پاسخ داد: - میدونم ریوند بهم گفت.- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد ملایم گفت: - عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراهتان باشد اما علاوهبراین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور. دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. پرقرمز که بال زد و روی چوب جای گرفت ریوند دستش را مالش داد. آرزو همانطور که میرفت تا کنارش بایستد پرسید: - پس عنصر باد چی میشه؟ ریوند خم شد و پارچهی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که روی میز پهن کرد شش دایرهی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایرهی نقرهای رنگ گذاشت. سرش را بالا آورد و خیره در نگاه حیران آن سه دختر گفت: - باد به کمک عنصر آب ایجاد میشود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است. نیلرام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایرهی عنصر چوب رنگ قهوهای داشت که خطوط درختها درونش برق میزدند. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه میشناختند، همان دایرهای که به رنگ قرمز بود و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش میرقصیدند و آرامش عجیبی داشت. اما آخری، دایرهای از تمام رنگها که انگار دو هالهی باد درون آن میچرخیدند. رنگینکمانی زیبا با هالهای بسیار عجیب، حسی مرموز را به ببیندهاش تداعی میکرد. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد. صدایش بلند و واضح در عمارت پیچید. - عنصر باور قویترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کردهاند. شاید تنها دو نفر، آنها ابرقدرتهای جهانمان به حساب میآیند. هر سه گیج و حیران سرشان را کج کردند، یعنی متوجه مفهوم اصلی شدند؟ اصلا میفهمند ابر قدرت جهان جادو یعنی چه؟ ریوند پارچه را بست و کمی فکر کرد. آهان بله یکچیز فراموشش شد. تا دهان باز کرد دختری از در عمارت وارد شد و صدایش کل خانه را سریعتر از باد در برگرفت. - ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ اینجا هستی! ریوند کلافه چشمهایش را چرخاند و خیره به در و دیوار عمارت گفت: - خواهر عزیزتر از جانم، شهبانو من همیشه اینجا هستم. شهبانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی جلو آمد و خیره به آنها سخن گفت: - دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید! ریوند مضطرب سرش را چرخاند و به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شهبانو شوکه شده بود تا آنکه بخواهد حواسش به جملهی حساسی که گفت باشد. شهبانو صمیمی نزدیکتر شد. خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سهی آنها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آنها که نمیدانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کارهای شهبانو بودند. شهبانو آخرین بوسهی آبدارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. پناه به وضوح چندشش شد اما سعی کرد به روی خود نیاورد. شهبانو با آن صورت گرد و چشمهای گردوییاش خوشحال و سرحال گفت: - بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
ریوند به او خیره شد. چشمهایش صورت گرد و لاغر پناه را بررسی کردند و در نهایت با کمی تأخیر پاسخش را داد: - اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دورههای زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونهای پیش میرود که در یک قسمت زمانی جادو از بین میرود. در گذشتهی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آیندهی شما جادو متوقف شده است. متأسفانه در آینده جادو لحظهبهلحظه به فراموشی سپرده میشود. باور مردمتان به جادو دارد از بین میرود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بیاعتقاد و خداناباور به اینجا آورده میشوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آنکه هرگز جادو فراموش نشود. آرزو نگران خودش را بر روی میز جلوتر کشید و به میان حرف ریوند پرید، خیره در نگاه ریوند پرسید: - داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟ ریوند لبخند کمرنگی به چهرهی تپل آرزو زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت: - خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت میگیرد. جان دیگری به او داده میشود و اینچنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند. سرش را غمگین پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن میدانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد، که به گذشته فکر نکند. مجدد لبخند روی لبهایش عمیق شد و نگاهش را به آن سه نفر داد. - اما پارسه معجزهی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده اینطور نیست. به گفتهی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سیمرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِریپاتر بیشتر میشناسید. آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمیآمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجانزده در جای خود پرید. دستهایش را برهم کوبید و ذوقزده پرسید: - سیمرغ؟ اینجا سیمرغ هم دارین؟ وای هریپاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟ ریوند بهخاطر شادی آرزو قهقهای زد و نگاه از چشمهای قهوهای آرزو گرفت و به دخترهای بهتزدهی روبهرویش داد. مفتخر گفت: - البته، اما شیردال و سیمرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آنها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب میآیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوانترین است. به آن مرغبهمن نیز میگویند. آرزو ناگهان بشکنی در هوا زد و راضی و مغرور از هوش خود چانهاش را بالا گرفت. گفت: - درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستانها ناخن میخوره و اهریمن رو میکشه! ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرحبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و خوشنود گفت: - هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آنها را میگویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟ همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیههای بعد ققنوسی زیبا از پنجرهها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بهخاطر همان آنها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس آتشین زیبا کشید و گفت: - پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند. پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یکباره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز میمانست. آن چشمهای شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. نوک منحنی و تیزش نیز جذاب بود. آرزو که دیگر سر از پا نمیشناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد تا او را نوازش کند. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود زیرا آرزو نمیدانست شرایط نوازش یک موجود جادویی چیست. پس پر قرمز سرش را خم و پف کرد. یک نوازش روحبخش... آرزو که به سختی نفس میکشید و ضربان قلبش بالا رفته بود، لرزان لب زد: - ب... باورش خ... خیلی سخته!- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
پناه سریع نگاه تیزی به آرزو انداخت و با حرص گفت: - شما دو تا احمقترین آدمای جهانید. نیلرام پاسخش را نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت و خونسرد گفت: - تو هم منطقیترین آدم جهانی. سپس اطراف خانه را از نظر گذراند. خواست خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لبهایش نشست و سرش را بالا گرفت، نگاهش را به پناه و آرزو داد و گفت: - میهمانان عزیز، متأسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند. هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. همانطور که به مروز سالن میرسید ادامه داد: - قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید و حقیقت جادو چیست. سه دختر همزمان مشتاق شدند حتی نیلرام هم با آنکه ریوند به او طعنه زد اما باز هم مشتاق بود بداند اینجا واقعا کجاست. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم حیوانی، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات روی آن پارچه جیغ بلندی از هیجان کشید و با ذوق خیره به ریوند گفت: - این نقشهی پارسهست؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشهست. نیلرام و پناه که بهخاطر شوق آرزو به وجد آمده بودند بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه به وضوح دیدند. پناه بغض کرد و خیره به نقشه گفت: - ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان... آرزو با شادی وصفناپذیری دست پناه را فشرد و پاسخ داد: - الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره. ریوند که دید پناه مجدد در آستانهی فروپاشی احساسی است، ملایم نگاهش را به دخترک چشم خاکستری داد و گفت: - ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارتهای خشتوگِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیدهاند. مایل هستید آنها را ببینید؟ هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی ادامه داد: - بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را میگویم. این نقشهی پارسه است. همانطور که دوستتان گفت ایران آینده را درون آن میبینید. در پارسه جادو همهچیز را جلو میبرد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده میکنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند. آرزو کنجکاو تکیهاش را به میز داد و خیره به ریوند و آن موهای مواج بلندش پرسید: - همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟ ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و سبیلهای کم پشت بالای لبش با حرف زدن، تکان خوردند. - حتی میهمانانی که از آینده میآیند نیز شامل برکت جادو میشوند اما ملاک بر جادوگر بودن آنها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است. آرزو سرش را متفکر از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه لبش را گزید، انگشتهایش را از استرس فشرد و در نهایت پرسید: - اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
نان پخته شده را که با انبر از تنور بیرون آورد و روی سطح کنار تنور نهاد، نیلرام کنارش ایستاده بود. بخار زیادی از روی نان بلند میشد. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و متحیر خیره به بخارهایش گفت: - خب، ممنونم بابت... مردد به ریوند نگاه انداخت و باز به نان چشم دوخت. زمزمه کرد: - بابت نون جزغاله شده. ریوند متوجهی خرابکاریاش شده بود، شرمنده دستی پشت گردن عرق کردهاش کشید و هیره به موهای بلند نیلرام نالید: - واقعا عذرمیخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم. نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید خیره در چشمهای سیاه ریوند و آن پوست سبزهاش لب باز کرد. - میشه لطفا به لهجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم. ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. واقعا برایش سخت بود که اینچنین عامیانه حرف بزند. بنابراین راضی سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد: - بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد. نیلرام کنجکاوانه حرکتی نکرد و مجدد پرسید: - جادو؟ میتونم ببینم؟ ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت: - البته. سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که ممکن بود، نگه داشت. منتظر ماند تا کارشان تمام شود و دقیق همهچیز را بررسی کرد. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب ایستاده در کنار صندلی گفت: - یک نیمروی عالی. نیلرام در سکوت از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی به نیمرو نگاه کرد و گفت: - شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود. ریوند شوکه از این حرف نیلرام با چشمهای قلمبه حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند بهتزده که دهانش باز مانده بود گذشت و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: - به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟ به این سادگیها گول نمیخورم جناب جادوگر! ریوند متحیر به رفتنش خیره شد و قطعا ابروهایش بیشتر از این نمیتوانستند بالا بروند. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. از حرکت ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود گریه کرده و احتمالا دلایل عجیب آرزو او را آرام کرده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها طوری که انگار از صحت حرفهای امید بخش قبلیاش به پناه زیاد مطمئن نبود، آسوده زمزمه کرد: - توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
نیلرام مسکوت در گوشهی دیگر تخت جای گرفت. ترجیح داد فقط شنونده باشد. پناه سرش را بالا گرفت، چشمهای اشکیاش را به آرزو دوخت و بغضآلود گفت: - نگفت کِی، نگفت! آرزو خندید و خونسرد دست پناه را فشرد. پاسخ داد: - غمت نباشه فردا ازش میپرسیم. نیلرام اما اینبار به حرف آمد. بلند شد و کنار آرزو در سر تخت نشست. نگران گفت: - شاید هنوز خواب باشه کسی چه میدونه. وقتی بخوابیم فردا صبح باز روی تخت خودمونیم. هوم؟ پناه با این نظریه بیشتر موافق بود پس سرش را تندتند تکان داد. آرزو اخم کرد میخواست باور کند اما چارهای نداشت. پس همراه با آن سه روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد. که به قول آنها به واقعیت باز گردد اما نه، امیدوار بود همهچیز واقعی باشد. پس وقتی چشمهایش کمکم گرم میشد، لب زد: - لطفا واقعی باش... لطفا. فصل پنجم وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نوایی از سنتور و فلوت که ماهر ترین نوازندهها را داشت. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد و چشم گشود. گیج روی تخت نشست و اطراف را بررسی کرد. وقتی پنجرهی بزرگ اتاق را که همچون طاقهای پیوسته بود دید، ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند! لب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق مانده بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر سبز و سفید پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوارها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن واقعا خیره کننده بودند. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. از روی تخت پایین آمد و به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از... جادو؟ مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود در جادهها بودند. اسبهایشان را تیمار میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از اینهمه آرامش لرزید. احساس عجیبی داشت، آرامش و آرام مثل اقیانوسی در هنگام طلوع میمانست. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است به حتم فروپاشی روانی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند و چند حرف انگیزشی مؤثر به او بزند. پس به طرف در اتاق قدم برداشت و بدون سر و صدا از اتاق بیرون آمد. مجدد نگاهش به گلهای نیلرفرآبی روبهروی اتاق افتاد. زیبا و خوشبو بودند. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ظرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعا باعث آرامش عجیبی در این عمارت شده بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند، زیرا پایهای چیزی نیست که آنها را نگه دارد و این، حیرتانگیز است. زیرا نرده خود تکیهگاه است، چه جالب که تکیهگاهی، تکیهگاه ندارد. نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش رسید. به دنبال صدا راه افتاد تا آنکه ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود، از سماور و تنور درونش فهمید. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتهجقه بر روی دیوار خودنمایی میکردند. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد پرانرژی گفت: - عذرمیخواهم داشتم برایتان نان میپختم.- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
ریوند نیمنگاهی به آرزو انداخت و سرش را تکان داد. مجدد به حرف آمد: - در واقع مهربانوی زیبا، ما اونها را میهمان میخوانیم. افرادی که چند ماهی در خانهی ما هستن و سپس به سرزمین خود باز میگردند. بنده اینچنین با شما صحبت میکنم تا بهتر متوجهی حرفهام بشوید. آرزو با اینحرف به خود لرزید، نه نمیخواست برود! نیلرام نیز نامحسوس چهرهاش تغییر کرد اما پناه شاد سرش را بالا آورد. پرتوی نور در مردمکهای عسلیاش مشخص بود. پرسید: - پس میتونم برگردم؟ ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانهی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گلهای شاهپسند بود. ریوند آنها را به خانهی خوش ساخت دعوت کرد و گفت: - اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه... ناگهان سکوت کرد و خیره به پناه دیگر چیزی نگفت. نیلرام و آرزو نفس آسودهای کشیدند و پناه اخمآلود به ریوند نگاه کرد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیلرام بهتزده همانطور که کل خانه را بررسی میکرد، زمزمه گویا گفت: - یه خونهی صد در صد ایرانی. آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویاییاش، داخلش همچون خانههای ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتاً بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگهها و ریختوپاشهایش برای ریوند بود. در طرف راست سالن هم راه پلهی پیچ به طبقات بالا میرفت. ریوند جلوتر آمد و شرمنده با گونههای سرخ شده گفت: - عذرمیخواهم. اومدنتان ناگهانی بود برای همون نتوانستم اینجا را سامون دهم. نیلرام سرش را آهسته تکان داد. تازه داشت انگار برایش جالب میشد. آرزو مشتاق خانه را بررسی کرد که ریوند دوباره به حرف آمد: - امروز را استراحت کنید. پاسی از فرا رسیدن شب نمانده است. فردا روز زیبایی در انتظار شما است. سپس دستش را به طرف راهپله دراز کرد و محترمانه گفت: - از پلهها که بالا بروید، اولین اتاق برای هرسهی شما در نظر گرفته شده است. هر سه دختر سری تکان دادند و راه افتادند تا به اتاقشان بروند. آرزو همانطور که از پلههای چوبی بسیار زیبا بالا میرفت ذوقزده گفت: - اینا باید کار جادو باشه، محاله یه معمار حرفهای هم بتونه یه خونهی اینجوری بسازه. نیلرام موافق سرش را تکان داد زیرا آن انحناهای جزئی در پلهی چوبی محال بود کار دست یک انسان باشد. با رسیدن به اولین اتاق؛ پناه عصبانی وارد آن شد اما آرزو کنجکاو رفت تا جاهای دیگر خانه را ببیند. نیلرام ولی همانجا ایستاد و به نرده تکیه داد. در میان نردهها فضای خالی وجود داشت که گل و بوتههای زیادی از پایین به بالا روییده بودند. باغچههای کوچکی نیز کنار نردهها قرار داشت. به طوری که اکنون جلوی صورت نیلرام یک گل نیلوفر آبی روییده بود. عجیب نبود؟ نیلوفرآبی تنها در مرداب رشد میکرد اما اینجا که تنها خاک بود. منظرهی جلویش انگار در یک مانهوای کرهای جادویی بود نه در واقعیت. آرزو که بازگشت با ذوق کنار نیلرام ایستاد و گفت: - وای دختر اتاقاشون عالیه، من بعدا اون اتاق آخریه رو برمیدارم از همه باحالتره. سپس دست نیلرام را گرفت و کشید. - بیا بریم توی اتاق فکر کنم پناه داره سکته میکنه. تو چقدر آرومی! نیلرام چیزی نگفت و هر دو وارد اتاق شدند. آرزو درست گفته بود، پناه روی تخت داشت گریه میکرد و صدایش واضح به گوش میرسید. آرزو کنارش نشست و سعی کرد لحنش مثلا غمگین باشد. دست پناه را لمس کرد و گفت: - دختر چرا گریه میکنی؟ ریوند گفت میتونیم برگردیم. نشنیدی؟- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرزو سرش را راضی تکان داد، درست است، زیرا او در تاریخ خوانده بود که ایران در گذشته شامل قبایل زیادی بوده است که هم اکنون ما با عناوین کشورهای جدا آنها را میشناسیم. ریوند با رسیدن به یک پایهی سنگی که یک حوض کوچک رویش قرار داشت ایستاد. درون آن حوض اندکی آب تمیز به چشم میخورد. نیلرام کنجکاو گردن دراز کرد تا بیشتر درونش را ببیند و پرسید: - وسط هوا و زمین چرا یه حوض پایهدار گذاشتن؟ آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را بر لبهی حوض نهاد و با آرامش عجیبی گفت: - در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه. نیلرام ناگهان با شنیدن کلمهی "مِشه" شوکه شد. بهتزده با ابروهایی بالا پریده و چشمهایی قلمبه زمزمه کرد: - چطور میتونه از لهجهی یزدی استفاده کنه؟! آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آندو را بهخاطر لهجهاش دید، لبخند زد و ابهام را برایشان برطرف کرد: - عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومدهاید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخبهای این دوره هستید. به پارسه خوش آمدید. پناه که افکار زیادی داشت به او فشار میآورد دیگر صبرش تمام شد، پس جیغ بلندی کشید و خشمگین در صورت ریوند فریاد زد: - دیگه اون جملهی مزخرف رو نگو، بس کن خواهش میکنم! سپس صورت سُرخ شدهاش را با دستهایش پوشاند و بغضآلود روی زانو خم شد و گفت: - لطفا بذارین بیدارشم. نمیخوام اینجا باشم. من... من... ناگهان اشکهایش سقوط کردند و او شروع به خودزنی کرد. انتظار داشت اینچنین بیدار شود. اما ریوند کاملا خونسرد نگاهی به آرزو انداخت و ملایم خیره به موهای کوتاهش گفت: - لطفا مانع ایشان بشوین. فایدهای ندارد تنها خودشان آسیب میبینند. آرزو سرش را گیج تکان داد و همراه با نیلرام سعی کرد پناه را آرام کند. پناه شدیدا وابستهی مادر و پدرش بود برای همان باور آنکه به سرزمین دیگری رفته است، آنکه به گذشته سفر کرده است او را روانی میکرد. دستهای پناه که میان دستهای دوستهایش اسیر شدند، صورتش متورم و قرمز شده بود. ریوند اما خونسرد، انگار که اولینبارش نبود چنین واکنشی میدید، دستش را به طرف آن حوض پایهدار دراز کرد و گفت: - این برای ارتباط جادو است. اهالی شهر هرگاه مشکلی داشته باشند با روح جادو اینچنین ارتباط مِگیرن. دستشان را درون آب گذاشته و جادو را فرامیخونن. نیلرام و آرزو سرشان را تکان دادند اما پناه اصلا حوصله نداشت و بیرمق در میان دستهای آندو گیر افتاده بود و به ناچار آرام گرفت. ریوند مجدد به حرکت در آمد؛ به سمت آنطرف جاده پیچید و بلند گفت: - من جادوگر محقق هستم. وظیفه دارم تا زمانی که شما عزیزان در اینجا حضور دارین مراقبتان باشم. آرزو کنجکاو پرسید: - این نوع صحبت کردن شما ربطی به بقیه یا افرادی داره که به اینجا اومدن؟- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
فصل چهارم آروز، نیلرام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوشپوش نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین میآمدند را پوشیده بود. شلوار مشکیاش نیز باعث شده بود عضلهی پاهایش به خوبی نمایان باشند. نگاه پناه به عضلهی روی بازویش افتاد، آن آستینهای آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی رویشان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوهتر به نظر برسد. نیلرام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آندو زبان باز کرد و پرسید: - شما کی باشی؟ پسر مو بلند سیاه رنگ با حفظ همان لبخند گرم، به نیلرام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد: - بانوی زیبا، اخلاقتان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و مهربانو مَهرُخ چشمآذر استم. هر سه از حرفهایش گیج شده بودند. ریوند کمی بهخاطر آن نگاههای متمسخر معذب شد اما با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد: - به پارسه خوش آمدید. من جادوگر رَهنمای شما مهربانوان هستم. نیلرام بهخاطر آن لهجهی عجیب ناخواسته به خنده افتاد و سرش را پایین انداخت. چرا اینچنین عجیب صحبت میکرد؟ گاهی عامیانه، گاهی ادبی و گاهی کشیدههای بیجا و حروف صداداری تاکیددار، آرزو که دیگر کاملا باورش شده بود، با شوک از روی صندلی برخاست. آنقدر سریع که صندلی عقب افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. مردم از حرکت ایستادند تا او را ببینند اما برای آرزو اهمیتی نداشت، زیرا که به طرف ریوند قدم برداشت و جلوی آن پسر خوشاندام و زیبا ایستاد، حیران به چشمهای سیاه ریوند خیره شد و زمزمه کرد: - شما باید عرب باشید. ریوند ابرویش را بالا انداخت و گیج پاسخ داد: - مهربانوی زیبا، اینجا پارسه است و ما همگی از مردم پارسه هستیم. آروز بهخاطر آن تنوع گویشی که در لحنش بود خندید و با آرامش خاطر عجیبی دوباره پرسید: - چی باعث شده اینچنین حرف بزنید؟ نوع گویش جالبی دارید. ریوند که بهخاطر باشعوری آرزو احساس راحتی کرد، سرش را آهسته تکان داد و با لبخند صورت لاغر و بیضی مانند آرزو را از نظر گذراند و گفت: - آشنایی با شما باعث افتخارم است. اگه اجازه بدید، در راه رسیدن به مقصد بهتون بگویم. آرزو راضی سرش را تکان داد و نگاهی به دوستهایش انداخت. آندو هنوز گیج و بهتزده بودند اما وقتی ریوند و آروز به سمت شمال حرکت کردند، آنها ناچار از پشت میز برخاستند و دنبالشان رفتند. آرزو در کنار ریوند قدم برمیداشت؛ نیلرام و پناه نیز پشت سرشان محتاط میرفتند. به خوبی صحبتهای ریوند را میشنیدند و حقیقتا نمیدانستند هنوز خوابند یا بیدار؛ خب بله باورش سخت بود. آرزو مشتاق به تمام حرفهای ریوند گوش سپرد. ریوند همانطور که به سمت مقصد میرفت، دستش را به طرف خانههایی که از کنار آنها می گذشتند دراز کرد و گفت: - اینجا شوش، پایتخت پارسه است. مردمِ اینجا از اهالیِ قبایلِ شمال، جنوب، شرق و غرب پارسهاند و برای همین تنوع طوایف در اینجا زیاده هست.- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست دراز شدهی پناه داد. با دقت چشمهایش را تنگ کرد و واکنش آندو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر میشدند. جوجه را با چنگال برداشت و آن را جلوی چشمهایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود. آب دهانش را قورت داد، ابروهایش را درهم کشید و دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟ در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجهها کرد و خود را به بیخیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه میداد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آنوقت نتیجه میگیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمیتوانست کاری انجام بدهد میتوانست؟ ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکمهایشان ورم کرد و از سیری حالت تهوع گرفتند، به صندلیها تکیه دادند. نیلرام که به زور میتوانست حرف بزند آروغی زد و گفت: - دستشویی دارم. چرا بیدار نمیشیم؟ خودم رو خیس نکنم. پناه متقابلا سرش را تکان داد و نگران به کودکی که چوب به دست میدوید و میرفت گفت: - وای منم، احساس میکنم دارم میترکم. آرزو که دیگر باورش شده بود اینجا واقعی است، لبش را با زبان خیس کرد و زمزمهگویان به حرف آمد: - بچهها... چیزی به نظرتون عجیب نیست؟ پناه و نیلرام هر دو به همدیگر نگاه کردند. چه قرار بود عجیب باشد؟ آرزو کلافه دستی بر موهایش کشید و به اتاق رستوران خیره شد. گفت: - احساس گرسنگی داریم. خسته میشیم. دستشویی داریم... نگاهش را مجدد به دخترها داد و لب زد: - انگار اینجا واقعیه! نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره ماندند. ده ثانیه بعد صدای قهقهی آندو تا کوچههای اطراف شنیده میشد. پناه بهخاطر فشار خنده آخرش به گریه افتاد، خیلی سعی داشت دستشویی از دستش در نرود، با تمسخر گفت: - بس کن آرزو خواهش میکنم. دیوونه شدی داری هذیون میگی! آخه چیه اینجا واقعیه؟ نیلرام بلندتر خندید و در میان خنده گفت: - عمارتهای درختیش واقعی به نظرت رسیده یا این پوشش و غذاهای خوشمزه؟ پناه دستش را در هوا تکان داد و میان خندههایش عمیقش گفت: - شایدم اون پرچمهاش و خط میخیش! آرزو کلافه دستش را محکم روی میز زد تا آندو را متوجهی جدی بودن موضوع کند. خشمگین خیره به هر دو گفت: - مسخره بازی بسه دارم جدی میگم. کِی تا حالا توی خواب احساس گرسنگی و تشنگی میکنین؟ کِی تا حالا غذا خوردن توی خواب سیرتون میکنه و بعد دستشوییتون میگیره؟ نیلرام و پناه در لحظه ساکت شدند و به آرزو چشم دوختند. حالا که فکرش را میکنند... بله واقعا کِی شده است؟ پناه همیشه خواب غذا میدید اما هر چقدر میخورد سیر نمیشد. نیلرام نیز همیشه خواب میدید یک عالمه هیولا دنبالش میکنند و او دستشویی دارد. اما هرگز خوابی با چنین آرامشی ندیده بود. هر سه در سکوت به همدیگر خیره ماندند که صدایی ناآشنا، آنها را بیشتر از قبل شوکه کرد. پسری قد بلند که اکنون کنارشان ایستاده بود با لبخند و نگاه نافذش گفته بود: - درود خداوند بر شما ایرانیان. به پارسه، سرزمین جادو خوش آمدید!- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)