به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
-
تعداد ارسال ها
112 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6
تمامی مطالب نوشته شده توسط bano.z
-
پارت نود و یک _اروین ماشینم رو به آراد و نوید پسرعموشون سپرد ، اونجا دیدمشون . نازی اهانی گفت و ادامه داد: اره نوید نمایشگاه ماشین داره. مامان گفت : خیلی دوست دارم با دختر داییت هم اشنا بشم . نازی گفت : دفعه بعد حتما اشناتون می کنم سهیلا جون ، فکر کنم خیلی باهم جور بشید. _نازی راستی گفتی باهام کار داری؟ نازنین دستاش رو تو هم گره کرد و گفت : راستش می خوام مزون خودم رو باز کنم ، به اندازه کافی از مهراوه جون کار یادگرفتم ، خودمم که طراحی دوخت خوندم . مامان لبخندی زد و گفت : این که فوق العاده اس. نازی تشکر کرد و رو به من گفت : این چند هفته که هستی ، میتونی تو کارای اولیه کمکم کنی؟ با خوشحالی گفتم : حتما ، چی از این بهتر ، هم کمک تو میشم ،هم سرم گرم میشه. نازی تشکر کرد و حدود یک ساعتی مشغول حرف زدن و مشورت کردن شدیم ، مامان هم همراهیمون می کرد ، بعد یک ساعت بهراد و بابا و اروین داخل اومدن و اروین خداحافظی کرد و رفت. _____________________ دو هفته ای از اومدنم گذشته بود و تو این چند وقت با نازی حسابی درگیر کارای مزون بودیم . البته نا گفته نماند که امیر علی و گندم هم نامزد کردن و من هم تونستم تو نامزدیشون شرکت کنم ، خیلی برای گندم خوش حال بودم ، واقعا بهم میومدن . بارانا و سارا هم که امسال کنکوری شده بودن تو این دو هفته مخ من رو خوردن ، از بس سوال کردن چی بخونیم ، کلاس کجا بریم و... ، البته منم با حوصله جوابشون رو میدادم. بلیط برگشتم برای ده روز دیگه بود ، می خواستم تو این ده روز حسابی خوش بگذرونم و با خانواده وقت بگذرونم . تو اتاقم بودم و داشتم تو لپ تاپم چرخ میزدم که تقه ای به در خورد . همون جور که نگاهم به صفحه بود گفتم : بیا تو. بهراد داخل شد و گفت : چه می کنی وروجک؟ خنده ای کردم و گفتم : هیچی دارم تو نت چرخ میزنم. بهراد شیطون گفت : سرگیجه نگیری؟ زبون دراوردم و گفتم : هه هه بی نمک. خندید و گفت : به جای نت حروم کردن بیا به من کمک کن . _ از چه بابت ؟ +پس فردا تولد نازیه کمکم کن براش مهمونی سوپرایزی بگیرم. لپ تاپم رو باهیجان بستم و گفتم : اخ جون من میمیرم برای اینجور کارا.
-
پارت نود چشم غره ای بهش رفتم که خندید ، صورتم رو که برگردوندم با بهراد چشم تو چشم شدم ، متفکر بهم زل زده بود ، سرم رو به معنی چیه ،تکون دادم که لبخند زد و سرش بالا انداخت (یعنی هیچی) ، شونه ای بالا انداختم و مشغول شدم ، ناهار که تموم شد اروین از مامان و بابا تشکر کرد، بعد جمع کردن میز دوباره برای صرف چای به پذیرایی رفتیم . بهراد رو به اروین گفت : واقعا ممنون که دیشب صدف رو تنها نگذاشتی ، لطف کردی. اروین لبخند زد و گفت : شرمنده ام نکنید ، به خودشون هم گفتم ، فقط به یک دوست کمک کردم . بهراد خندید و چیزی نگفت ، بابا دستی رو شونش گذاشت و گفت : صدف گفت که تو المان هم هواشو داشتی ، مرسی پسرم . اروین خندید و گفت : انجام وظیفه بوده ، نفرمایید. بهراد مثل همیشه که از یکی خوشش میومد زود صمیمی میشد گفت : تعارف تیکه پاره کردن بسه. بعد رو به اروین ادامه داد اگه اوکیی بریم یک دست فوتبال دستی بزنیم . اروین سری تکون داد و پاشدن ، از اونجایی که منم خیلی دوست داشتم بازیشون رو ببینم بعد بازی کنم گفتم : منم میام. بهراد سری تکون داد ، تا اومدم بلند بشم نازی گفت: صدف اگه میشه بمون باهات کار دارم . به ناچار نشستم ؛ بهراد، بابا رو هم بلند کرد و با اروین به حیاط رفتن. بعد رفتنشون نازی گفت : اروین واقعا پسر خوبیه ، مهلا جون واقعا پسرای خوبی تربیت کرده . مامان کنجکاو پرسید : مگه اروین برادر هم داره ؟ گفتم : اره اراد ، چهرش کپی اروینه فقط رنگ چشم هاشون یکم فرق داره. نازنین ابرویی بالا انداخت و گفت : تو کجا اراد رو دیدی؟
-
پارت هشتاد و نُه _صدف جان مامان ، یک لحظه بیا ، چشم غره ای به بهراد رفتم که در جواب لبخند دندون نمایی تحویلم داد. به سمت مامان رفتم که اروم گفت : به نظرت میز ناهار رو بچینیم ؟ ساعت رو نگاه کردم یک و نیم بود ، سری تکون دادم و همراه مامان و نازی به اشپزخونه رفتیم . مامان و نازی رفتن سراغ کشیدن غذا ها من هم مشغول مخلفات شدم ، وسط کار پرسیدم : مامان راستی سلیمه خانوم اینا کی میان ؟ مامان ظریف خندید و گفت : چی شد خسته شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه من به کار خونه عادت کردم ، دلم براشون تنگ شده . مامان یکم قربون صدقه ام رفت و گفت : الهی قربونت بشم من ، امروز زنگ زد گفت که فردا برمیگردن ، البته فهیمه انگار دانشگاه شهر خودشون قبول شده ، میاد وسایلش رو جمع می کنه ، برمیگرده. خوشحال گفتم : اا خیلی براش خوشحال شدم ، خیلی استرس داشت ، خداروشکر که موفق شده . نازی و مامان لبخندی بهم زدن و باهم شروع کردیم وسایل رو بردیم رو میز ناهار خوری کنار حال ، بعد چیدن میز ، نازنین رفت که بقیه رو صدا کنه ، مامان سنگ تموم گذاشته بود ، چند مدل غذا ، سالاد و دسر روی میز خود نمایی می کرد ، همه که اومدن سر میز نشستیم و مشغول شدیم . من کنار اروین نشستم که معذب نباشه ، هر چند که ماشاالله روش خوبه و فکر نکنم خجالتی باشه! چند دقیقه نگذشته بود که اروین اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : اینا دست پخت مامانت هست؟ سری تکون دادم و پرسیدم : اره مگه چه طور ؟ با لحن بامزه ای گفت : اگه دست پختت به مامانت رفته باشه ، قول میدم برگردیم المان هر روز ناهار و شام خونت ولوام! با حرص نگاهش کردم و گفتم : نوکر بابات غلام سیاه، بگو اون بپزه برات . خندید و شیطون گفت : اونو امتحان کردم بد نبود ،ولی شاید سفیدش بهتر باشه . در جا سرخ شدم ، با حرص پاشو لگد کردم ، صورتش از درد جمع شد ولی به خاطر اینکه بقیه نفهمن ، صداش در نیومد.
-
پارت هشتاد و هشت به اتاقم رفتم و لباسم رو با پیراهن لیمویی رنگی که استین های بلند داشت و دامنش کلوش و بلند بود عوض کردم ، به خاطر جنس لَخت پارچه با هر حرکت کوچیکی دامنم به رقص درمیومد . موهام رو باز کردم دورم ریختم بعد تمدید رژم و پوشیدن صندل هام پایین رفتم ، وقتی به پذیرایی رسیدم همه مشغول حرف زدن بودن ، با صدای بلند سلام کردم . حواس همه جلب من شد و جلو رفتم و نازی رو بغل کردم و گفتم : به به عروس خانوم ، خوبی؟ نازی خندید و گفت: مرسی عزیزم چه خوشگل شدی. چشمکی زدم و گفتم : نه به خوشگلی تو . بهراد گفت : اوه اوه کی در نوشابه ها رو جمع کنه ؟! چشمام رو تاب دادم و گفتم : چیه حسودیت شد ؟ خندید و گفت : اره والا ، بعدم خانومم رو انقدر سر پا نگه ندار خسته میشه. دست رو شونه نازی گذاشتم و نشوندمش و گفتم : بشین تا این حسود خان من رو نکشته . بعدش هم به بهراد گفتم : بفرما ، نمیدونستم انقدر زی زی(زن زلیل) هستی؟ همونجور که می خندید شیطون گفت : اره والا من زن زلیلم ، به توی وروجک باید جواب پس بدم ؟ خندیدم و رفتم لپش رو کشیدم و گفتم: نه عشقم تو زی زی بودنتم قشنگه. نازی گفت : اوه صدف صاحب داره ها . خندیدم و گفتم : خب حالا زن و شوهر چه غیرتیم هستن . همه خندیدن و بابا رو به اروین گفت : این دو تا هر موقع با هم باشن همینه ، گیر مکان و زمان هم نیستن. اروین خندید چیزی نگفت ، صندلی کنار بهراد نشستم ، یکم که گذشت ، بابا با اروین گرم صحبت راجع به ساختمان سازی بودن ، که بهراد سرش و نزدیکم کرد و گفت : شنیدم ، دیشب تصادف کردی ، خوبی؟ اروم گفتم : اره یک تصادف کوچیک بود به خیر گذشت . شیطون گفت : میبینم که از فرصت سو استفاده کردی ، به داداشمون (با ابرو اشاره به اروین کرد) زنگ زدی! اخم کردم و گفتم : نخیرم ، خودش تماس گرفت،شما هم مهمونی بودین منم به ناچار بهش گفتم. بهراد نگاهی بهم انداخت که خر خودتی توش موج میزد با حرص نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد.
-
پارت هشتادو هفت توی راه اروین کنار گل فروشی ایستاد و بی هیچ حرفی پیاده شد و بعد یک ربع با یک گلدان زیبا برگشت . _نیاز به زحمت نبود ! نگاهی بهم انداخت و گفت : زحمتی نیست ، دوست ندارم بار اول که جایی میرم دست خالی برم . لبخند زدم و تشکر کردم و به راه افتادیم ، چه قدر این پسر با ادب و جنتلمنه ، اعترافش سخته ولی واقعا هست! به خونه که رسیدیم ریموت رو زدم به اروین گفتم ماشین رو بیاره داخل ، از ماشین که پیاده شدم ماشین بهراد رو دیدم ، پس بهراد و نازی قبل ما رسیدن ، کنار پله ها ایستادم تا اروین رو راهنمایی کنم و اروین بعد پوشیدن کت اسپورت سورمه ای رنگش به سمتم اومد ، تازه فهمیدم نا خواسته با اروین ست شدم ! انصافا جزو پسر های خوشتیپ و خوش قیافه بود ، قد بلند و چهره مردونه اش ادم رو جذب می کرد ، سرم رو نا محسوس تکون دادم و تو ذهنم گفتم ، من چی دارم میگم ، مبارک مامان و باباش! صدای اروین از فکر بیرونم اورد. _اگه زل زدنت تموم شده بریم تو . پوزخند همیشگیش رو لبش خودنمایی کرد ، واقعا این پوزخند من رو به مرز دیوونگی می کشوند ، اخم کردم و گفتم : تو فکر بودم ، به جای خاصی نگاه نمی کردم . با لحن لج درارش گفت : باشه ، اگه فکر کردنتون تموم شد بریم داخل اینجوری از مهمون پزیرایی می کنی ؟ پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم ، خودشیفته ای زیر لب نثارش کردم ، که صدای خنده اش نشون از این بود که شنیده ! وقتی رفتیم تو ،از اونجایی که به مامان پیام داده بودم رسیدیم ، مامان و بابا جلوی در منتظرمون بودن ، بعد سلام و احوالپرسی اروین گلدان رو دست مامان داد و گفت : ناقابله . مامان خندید و گفت : مرسی اروین جان ، زحمت کشیدی ، نیاز به این کار ها نبود . اروین هم لبخند زد و گفت : خواهش می کنم ، قابلتون رو نداره . بابا هم تشکر کرد و گفت : بیش از این سرپا نگهتون نداریم ، بفرمایید. بعد هم دستش رو پشت شونه اروین گذاشت و به پذیرایی هدایتش کرد . رو به مامان گفتم : من برم لباس عوض کنم برگردم . مامان لبخند زد و گفت : برو عزیزم.
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت نهم اقای نوروزی از پارچ رو میز ابی برای همسرش ریخت و گفت : بخور خانوم ، ما باید قوی تر از این حرفا باشیم ، تا اون بیشرفی که این کار رو باهاش کرده پیدا نکنیم ، نباید از پا بیوفتیم . همسرش لیوان رو گرفت ،یکم که نفسشون بالا اومد پرسیدم : انگار شب قبل فوت خانوم نوروزی تولد دختر خواهرتون (به مادرش نگاه کردم ) بوده درسته ؟ خانوم نوروزی اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت : بله ، تولد مهسا دختر خواهرم بود. _خانوم نوروزی با ایشون صمیمی بودن ؟ سری تکون داد و گفت : بله ، مهسا و بهار از بچگی با هم بودن ، خواهرم وقتی مهسا نوجوان بود فوت کرد و مهسا پیش ما بزرگ شد و مثل خواهر بود برای بهار . اقای نوروزی اضافه کرد و گفت : اون بچه تازه چند ماهه برگشته ایران ، از ما داغون تره . با کنجکاوی پرسیدم : مهسا خانوم رو میگین ؟ اقای نوروزی سری به تایید تکون داد. رو به جفتشون پرسیدم : اون شب بحثی اتفاق نیوفتاد ؟ خانوم نوروزی گفت : نه چیزی پیش نیومد . اقای نوروزی دستی تو موهای کم پشتش کشید و گفت : توی جمع بحثی پیش نیومد ولی وقتی من رفتم بالکن هوایی تازه کنم دیدم بهار و مهسا دارن بلند باهم حرف میزنن وقتی ازشون پرسیدم ،گفتن چیزی نیست و برگشتن پیش مهمان ها. _نشنیدید راجع به چی حرف میزدن ؟ _ نه متوجه نشدم . -
پارت هشتاد و شش در اخر من رو به اتاقی برد که تابلوی معاون بغلش خورده بود و گفت : اینجا هم که اتاق منه ، البته چون من فعلا نیستم ، یک نفر دیگه کارم رو انجام میده . ابرویی بالا انداختم و گفتم : مدیر اینجا کیه ؟ من تا الان فکر می کردم تو مدیری اخه رو کارت ویزیت هم اسم تو بود ! اروین لبخند جذابی زد و گفت : پدرم مدیره شرکت هست ، البته چند وقته برای یک پروژه رفته دبی. گفتم : اوکی ، پس به خاطر همین سعادت نداشتم ببینمشون. اروین با کنایه گفت :اوه چه لفظ قلم ! خندیدم و چیزی نگفتم . اروین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : اوه اوه یک ربع به یازده هست دیر شد ، بدو بریم سر ساختمان که مصالح جدید قرار بوده بیاد ، باید چکشون کنم. سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم . نیم ساعتی تو راه بودیم که به ساختمان نیمه سازی رسیدیم ، وقتی داخل شدیم اروین کلاه ایمنی بهم داد و رو سرم گذاشتم ، بعد از سلام و گزارش گرفتن از سر کارگر ، رفت تا جنس هایی که اومده بودن رو چک کنه ، یک سری توضیحات هم بهم داد و بعد یکی، دو ساعت که کارمون تموم شد ، عزم رفتن به سمت خونه رو کردیم .
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت هشت روز بعد سرباز احمدی بهم خبر رسوند که پدر و مادر مقتول اومدن و می خوان ببیننم . راستش فکر نمی کردم تا بعد مراسم سوم مرحوم بیان ، به احمدی گفتم راهنماییشون کنه. به احترامشون بلند شدم و بعد سلام و تسلیت گفتن مجدد میز رو دور زدم و روی صندلی های کنارشون نشستم . نمیدونستم چه جوری باید شروع کنم ، یکم سخت بود ، داغشون تازه بود . به سختی شروع کردم و گفتم : میدونم غم بزرگیه و قابل حضم نیست ولی باید چند تا سوال ازتون بپرسم . اقای نوروزی پدر مقتول گفت : ما حاضریم هر کمکی از دستمون برمیاد انجام بدیم جناب سرگرد ، فقط اون بی شرف رو پیدا کنید. دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : شک نکنید که اون ادم به سزای عملش میرسه ، به عنایت خداوند و کمک شما پیداش می کنیم. مادر مرحوم با صدایی که از گریه گرفته بود گفت : جناب سرگرد ، اخه بهار من انقدر مهربون بود که بد هیچ کس رو نمی خواست ، نمیدونم کی این بلا رو سر بچم اورده . صدام رو صاف کردم و گفتم : این چند وقت اخیر ، رفتار خاصی از دخترتون ندیدین ، چیزی که براتون عجیب باشه. اقای نوروزی مغموم گفت : والا جناب سرگرد ، بهار دختره ارومی بود ، خیلی چیزی بروز نمیداد ، بیس تر وقتا اگه غمی هم داشت از ما پنهان می کرد که مبادا نارحت بشیم. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که سریع پاکش کرد . -
پارت هشتاد و پنج جلوی در که رسیدم اروین پشت فرمون نشسته بود ، لبخند زدم و سوار شدم و گفتم : سلام ، صبح بخیر خوبی ؟ از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت : علیک ، والا من که خوبم تو بهتری ؟ دستی به بانداژ کوچیک روی سرم کشیدم و گفتم : خداروشکر ، خوبم . اروین سری تکون داد و راه افتاد و گفت : اول میبرمت شرکت تا بخش دفتری رو ببینی ، بعد هم میریم سر یک پروژه تا بتونی ارتباط با کارگر ها و پیمانکار و ... از نزدیک تجربه کنی . با هیجان گفتم : خیلی براش هیجان دارم ، همیشه دوست داشتم با روند کار از نزدیک اشنا بشم . اروین لبخند زد و گفت : در اینده نزدیک قراره یک عالمه پروژه رو از نزدیک رهبری کنی خانوم مهندس. از شنیدن کلمه خانوم مهندس ، اونم از دهن اروین کلی ذوق کردم ، ولی سعی کردم تابلو بازی در نیارم . بعد طی کردن مسافتی اروین ماشین رو جلوی یک ساختمان بزرگ نگه داشت ، داخل که شدم سوار اسانسور شدیم و وقتی ایستاد وارد لابی شرکت شدیم دکوراسیون لابی شرکت به رنگ سفید و مشکی و طلایی بود منشی پشت میز بزرگ ال مانند نشسته بود که با دیدن اروین ایستاد و سلام کرد ، اروین هم سری تکون داد و بعد من رو به بخش های مختلف شرکت برد از بخش طراحی و مشاوره و حساب داری تا... رو بهم نشون داد ، حین نشون دادن هر بخش برام توضیحات لازم رو هم میداد
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت هفت _چشم قربان ، چیزی راجع بهش نظرتون رو جلب کرده ؟ چونم و خاروندم و متفکر گفتم : هنوز زوده برای این حرفا ، کاری که گفتم رو انجام بدین ، زمان خاکسپاری رو فهمیدی؟ _چشم، بله فردا قطعه... بهشت زهرا ساعت ده صبح . سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم . صبح به همراه سروان بابایی در مراسم ختم شرکت کردیم ، مادر و پدر مرحوم خیلی اشفته و نزار بودن ، کم غمی نیست به هر حال دختر جوانشون رو از دست دادن . اسدی غمگین به جنازه همسرش که به خاک سپرده میشد نگاه می کرد ، بیش تر پشیمونی تو چشمش موج میزد ، وسطای خاک سپاری زن جوانی که ظاهری نسبتا امروزی داشت وارد مجلس شد و خودش رو روی خاک انداخت و گفت : بهار ، پاشو ، پاشو بهار ، مثل خواهر بودی برام ، چه جوری رفتنت رو باور کنم . حرکاتش بیش تر مثل نمایش بود ولی استرس تو رفتارش موج میزد ، صداش میلرزید و مدام گره روسری توری کوتاهش رو سفت می کرد ، دستاش میلرزید . خودش رو به طرف مادر بهار کشید و مادر بهار گفت : دیدی مهسا ، دیدی بهارم پرپر شد ، خدا نگذره از کسی که بهار رو ازم گرفت ، خدا لعنتش کنه . دختره خودش رو جمع کرد و به گریه افتاد. حواسم جمع اسدی شد ، مضطرب به دخترک زل زده بود و مردمک چشمش گشاد شده بود . بعد اتمام خاکسپاری جلو رفتم و به اسدی و خانواده مرحوم تسلیت گفتم و بعد رو به بابایی گفتم : تو یک وقت مناسب با پدر و مادر مرحوم نوروزی هماهنگ کن تا به کلانتری بیان. -
پارت هشتادو چهار از ساعت هفت صبح بیدار شده بودم ، نمیدونم چرا برای انتخاب لباس وسواس پیدا کرده بودم هر چی میپوشیدم خوشم نمیومد ، بعد یک ساعت گشتن ، در اخر شلوار جین بوتکاتم رو پوشیدم و تاپ سفیدمم داخل شلوار کردم و روش یک شومیز خط دار راه راه ریز با رنگ ابی ملیح پوشیدم و سه دکمه بالاش رو باز گذاشتم و اون رو هم داخل شلوار گذاشتم ، کمربند سورمه ای رو هم روی جین روشنم بستم و در اخر کت بلند ابی رنگم رو پوشیدم ، موهام رو دم اسبی بستم و چتری کمی گذاشتم و شال ابی کم رنگم رو سرم انداختم ، ارایشم ساده و روزمره بود ، در اخر کتونی هام و کیفم رو برداشتم و پایین رفتم . بابا و مامان صبحانشون رو خورده بودن و تو پذیرایی بودن ، تو اشپزخانه رفتم و یک چایی ریختم ، سریع با یک کلوچه خوردمش و به پذیرایی رفتم . بلند و پر انرژی گفتم : سلاااام بر اهل منزل . مامان سرش رو از موبایلش بیرون اورد و گفت : سلام به روی ماه پرانرژیت ! لبخند زدم و بابا هم گفت : سلام بر صدف خانوم ، این انرژی رو به کی بدهکاریم؟؟؟ اخم مصنوعی کردم و گفتم : نداشتیما پدر گرام من همیشه پر انرژیم . رو دسته مبل کنار بابا نشستم و دستم و بالای مبل تکیه دادم . مامان با شیطنتی که خیلی وقت بود ازش ندیده بودم گفت : اره ولی امروز یک جور دیگه سر حالییی!! چشم هام و باریک کردم و گفتم : ای ای ، بوی توطئه زن و شوهری میاد ، الکی حرف در نیارین ، فکر کنم دوست دارین من و بی حال و شل و ول ببینین! بابا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت : نه بابا جان ، ما با این صدای پر نشاطت سر حال میایم ، اگه انرژی تو نباشه که این خونه سوت و کوره. لبخند زدم و بغلش کردم ، همون موقع گوشیم زنگ خورد از تو کیفم درش اوردم و اسم اروین روی صفحه افتاد ، تماس رو وصل کردم و بعد سلام دادن گفت دمه دره و منتظرمه ، با مامان اینا خداحافظی کردم و تاکید کردن حتما دوست دارن موقع ناهار اروین رو ببینن .
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ششم ابرویی بالا انداخت و گفت : ما که از مهندس بدیی ندیدیم ، سر صدایی هم ندارن ، البته دیشب خانومشون ، کمی نا خوش احوال بودن ، فکر کنم دعوا شون شده بود ،البته نه که فالگوش وایسم ها ، نه صداشون بلند بود. خداروشکر خوب کسی گیرم اومده بود ، از اون دسته ادم های خاله زنک بود که راجع به همچی اطلاع داشت و بدون دردسر به اشتراک میذاشت. گفتم : اخلاقشون با خانواده و هم سایه ها خوبه ، اخه اخلاق خیلی برای تیم ما مهم هست؟ لبخندی زد و گفت : والا ، من تا حالا درگیری یا رفتاری بد ازشون ندیدم ، دیدم یه چند باری یک خانوم که شاسی بلند داشت رسوندِشونا ، گناه مهندس و شستم نگو بنده خدا جای جدید استخدام شده ، خانوم از همکارا هستن دیگه ، نه ؟ یک خانوم با شاسی بلند ، خب مثل اینکه یک خبرایی هست ، حس می کردم اسدی تو حرف هاش چیزی رو پنهان می کنه . بیش تر از این نمیشد چیزی بپرسم شک می کرد گفتم : بله احتمالا ، ممنون از راهنماییتون . گفت : خواهش می کنم ، تو رو خدا اگه تو شرکتتون ، کاری برای ما هم داشتید دریغ نکنید ، گرفتاریم به خدا. بل اجبار شمارش رو گرفتم که مثلا معرفیش کنم ، ازش خواستم این مکالمه محرمانه بمونه ، بعد اینکه گفت : خیالتون تخت دهنم قرصه . بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. به کلانتری که برگشتم صاف رفتم اتاق بابایی ، وقتی من رو دید از صندلی بلند شدو پا جفت کرد و گفت : چه کاری از دستم بر میاد قربان. _چند نفر رو بزار اسدی رو تعقیب کنن ، بویی نبره ها بگو حواسشون رو جمع کنن. -
پارت هشتاد و سه وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و بابا نشسته بودن و حرف میزدن . من که نشستم ، بابا پرسید : چرا به ما زنگ نزدی و مزاحم این بنده خدا شدی ؟ _نمی خواستم مراسم امشب ماهان خراب بشه ، اول می خواستم زنگ بزنم بهراد که اروین خودش تماس گرفت از ناچاری بهش جریان و گفتم اونم خودش رو سریع رسوند. مامان : من دو بار باهاش هم کلام شدم ولی معلومه پسر خوبیه ، خدا حفظش کنه . گفتم : اروین دفعه اولی نیست که کمکم کرده ، تو المان هم هوام رو داشت . بابا گفت : خدا خیرش بده ، معلومه پسر عاقل و با وجدانیه ، فردا باید ازش تشکر کنم . بعد رو به مامان گفت : به بهراد و نازنین هم بگو فردا ناهار بیان . مامان گفت : اره خودمم تو نظرم بود ، بگم به هر حال فامیل نازنینه. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم : فقط ، من فردا صبح قراره با اروین برم یک پروژه رو بهم نشون بده ، البته اگه مشکلی نیست ؟ مامان و بابا نگاهی رد و بدل کردن و بابا گفت : هر جور خودت صلاح میدونی بابا. لبخندی زدم و گفتم : اینا رو بی خیال مهمونی چه طور گذشت . مامان به پشتی مبل تکیه داد و گفت : دختره واقعا خوب و مودب بود ، حتی معصومه هم نتونست حرفی بزنه . بابا گفت : اگه مخالفت کنه اشتباهه، چون این دختر ماهان رو خوشبخت می کنه . گفتم : خب حالا نتیجه چی شد ؟ بابا گفت : والا فعلا قرار شد ، دفعه بعد ، با خانواده اش اشنا بشیم و بعدم چند وقت با هم رفت و امد کنن ببینن چی پیش میاد . ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیره انشالله ، ببخشید من یکم خسته ام برم بخوابم . بابا گفت : مطمئنی مشکلی نداری بابا ؟ نمی خوای ببرمت دکتر ؟ مامان هم گفت : اره مامان جان اگه جاییت درد می کنه بگو . رفتم بینشون و جفتشون رو بغل کردم و گفتم : نگران نباشید ، خوبه خوبم ، بیمارستان چکاپ کامل کردن ، فقط گفتن تا سه روز زخمم اب نخوره . مامان با نگرانی نگاهی انداخت و گفت : اگه شب ،کاری داشتی حتما خبرم کن . لبخندی زدم و گفتم : به روی چشم ، شب بخیر . بعد هم به سمت اتاقم راه افتادم.
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت پنجم سری تکون دادم و گفتم : مرخصی . بعد رفتن بابایی ، نگاه دیگه ای به جزئیاتی که در دستم بود انداختم و اینکه مقتول با همسرش فقط یک تماس گرفته یکم برام عجیب اومد . ادرس خونه مقتول در پرونده بود ، نگاهی انداختم و تصمیم گرفتم یه دوری اون اطراف بزنم . از کلانتری خارج شدم و سوار ماشین شدم ، و به راه افتادم ، مجتمعی که توش زندگی می کردن ، تقریبا شرق تهران بود . جلوی مجتمع نگه داشتم ، نگهبان مجتمع تو اتاقک مخصوص نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد . تقه ای به شیشه پنجره زدم که حواسش جمع شد و جلوی پنجره اومد و گفت : کاری داشتید؟ بدون مکث گفتم : می خوام راجع به یکی از ساکنین تحقیق کنم ، اگه میشه چند تا سوال ازتون بپرسم. نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: امر خیر دیگه نه ، بفرمایید داخل. اتاقک و دور زدم و وارد شدم نگهبان تعارف زد رو صندلی رو به رویی بشینم. تشکر کردم و نشستم ، پرسیدم : چند وقته اینجا کار می کنید؟ اب دهنش رو قورت داد و گفت : یک سالی میشه ، اگه بخاطر اشناییت میگید ، تقریبا همه رو میشناسم. ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، جناب اسدی رو میشناسی؟ دستی به فکش کشید و گفت : بله ، بلوک بی میشینن ، ولی ایشون که متاهل هستن ! با ارامش گفتم : بله ، من هم برای امر خیر نیومدم ، ایشون به تازگی تو شرکت ما شروع به کار کردن برای استخدامشون کمی اطلاعات می خوام . -
پارت هشتاد و دو بابا با نگرانی گفت : چی شدی بابا؟ ماشینت کجاست ؟ با ارامش گفتم : چیزی نیست بابا جونم ، یک تصادف کوچیک کردم . به همراه حرفم دستم و بالا اوردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کم (به معنای کوچک) نگه داشتم . مامان بعد حرفم سریع جلو اومد و شونه هام رو به ارومی گرفت و همون جور که با نگاهش من رو وارسی می کرد گفت : ای وای ، بمیرم الهی ، بیا ببرمت بیمارستان . بغلش کردم و گفتم : الهی قربونت برم ، خدانکنه ، ببین خوبم من ، بیمارستان هم رفتم مشکلی نیست . از بغل مامان که بیرون اومدم نگاهن به بابا افتاد که یکم از نگرانیش کم شده بود و حالا تازه اروین رو دیده بود . اروین با دیدن نگاه بابا جلو اومد و سلام داد ، بابا و مامان هم هم جوابش رو دادن ، بابا رو به من گفت : معرفی نمی کنی صدف جان ؟ مامان جلو تر از من گفت : ایشون اقا اروین هم دانشگاهی صدف تو المان هست ، انگار از فامیل های نازنین هم هستن . بابا لبخندی زد و گفت : خوشبختم ، بفرمایید بریم داخل. اروین لبخند جذابی زد و گفت : همچنین ، دیر وقت هست مزاحمتون نمیشم . بعد هم رو به من کرد و گفت : اگه کار نداری ، من برم . لبخند زدم و گفتم : ببخشید مزاحمت شدم امروز . بعد رو به مامان و بابا گفتم : اگه اروین نبود ، من نمیدونستم باید چه کار کنم ، زحمت کشید هم تو بیمارستان همراهیم کرد ، هم درمورد ماشین کمکم کرد . مامان و بابا قدردان نگاهی به اروین انداختن و مامان تشکر کرد و بابا دستی رو شونه اروین گذاشت و گفت : لطف کردی پسرم ، انشالله بشه تو خوبیا جبران کنیم . اروین گفت : نفرمایید انجام وظیفه کردم . بابا لبخندی به روش پاشید و ضربه ای اروم به بازوش زد . مامان رو به اروین گفت : اروین جان ، الان که میگید دیر وقته ولی فردا ناهار دوست دارم ببینمت ، ذره ای از لطفت رو جبران نمی کنه ولی دوست دارم ناهار رو با ما باشی. اروین گفت : خیلی ممنون لطف دارید ، هر کاری کردم از روی وظیفه بوده ، دیگه مزاحمتون نمیشم. مامان گفت : شما مراحمی دوست ندارم نه بشنوم ، فردا میبینمت. بعد هم رفت و واینستاد اروین حرف دیگه ای بزنه ، بابا هم گفت : پس فردا میبینمتون انشالله فعلا خداحافظ . بعد هم سمت ماشین رفت ، بردش داخل. به سمت اروین برگشتم و اروین گفت : مثل اینکه فردا ناهار اینجام! خندیدم گفتم : دیگه سهیلا سلطان اینجوریه دیگه ، حرفی بزنه باید انجام بشه ! اروین خندید و گفت : فردا صبح اماده باش میام دنبالت . اوکیی گفتم و خداحافظی کردیم ، تا وقتی داخل خونه نشدم ، نرفت .
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهارم سری تکون داد و تشکر کرد ، بلند گفتم : سرباز احمدی . داخل شدو پا جفت کردو گفت : بله قربان . _اقای اسدی رو تا دم در راهنمایی کنید. احمدی : به چشم قربان . اقای اسدی دوباره تشکر کرد و به همراه احمدی بیرون رفت . چند دقیقه ای گذشت که گوشیم رو برداشتم و با سروان بابایی تماس گرفتم و گفتم : ریزمکالمات مقتول بهار نوروزی رو می خوام ، برام بیار. تلفن رو قطع کردم ، با توجه به حرف های اسدی ، حال مقتول موقع شام حالش بد بوده ، پس احتمالا هر اتفاقی که افتاده قبل شام بوده ، باید با پدر و مادر مقتول هم صحبت کنم . فکرم مشغول بود که درب به صدا دراومد ، گفتم : _ میتونی داخل بشی. سروان بابایی با پوشه ای که دستش بود وارد شد و بعد احترامات معمول ، پوشه رو سمتم اورد و گفت : این ریز مکالمات یک ماه اخیر مقتول بهار نوروزی ، که خواسته بودید. پرونده رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم ، تو چند هفته اخیر بیش تر با خانومی به نام مهسا راد ، و خانومی به نام نیره تهرانی تماس گرفته بود ، یک بارم با همسرش اقای اسدی. سروان بابایی برای توضیح بیش تر گفت : طبق تحقیقات خانوم راد دختر خاله مقتول و خانوم تهرانی مادرشون هستن. اهانی گفتم و رو به بابایی گفتم : جنازه مقتول رو به خانوادش تحویل بدین و درباره زمان خاکسپاری بهم اطلاع بدین ، بعد خاکسپاری ، مادر و پدر مقتول رو می خوام ببینم . بابایی پا جفت کرد و گفت : چشم قربان . -
پارت هشتاد و یک ولی برق اشکی که چشمام رو پر کرده بود از نگاه اروین دور نموند ، و سریع گفت : چیزی شده ؟ جاییت درد می کنه ؟ مهربونی این پسر بد جور به دلم نشسته بود ، نمیتونستم به خودم دروغ بکم لبخند کم جونی زدم و گفتم : نه ، خوبم مشکلی نیست ، یاد یک خاطره قدیمی افتادم. یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : میتونم بپرسم چه خاطره ای؟ سکوت کردم ، بعد این همه خوبی امروزش دلم نیومد بگم به تو چه ، سرم رو زیر انداختم و گفتم : چند سال قبل با خواهرم ، یواشکی اومدیم درکه ، و کلی ماجرا پیش اومد یاد اون افتادم . حیرت زده گفت : مگه خواهرم داری؟ من فکر می کردم تک فرزندی! گرفته گفتم : نه نبودم ، ولی الان هستم . با حرفم سکوت کرد ، ممنونش بودم که بیش تر سوال نپرسید ،گذاشت به حال خودم باشم، چون واقعا الان نمی خواستم چیزی بگم . غذا ها رو اوردن و مشغول شدیم که اروین گفت: فردا ازادی؟ سری تکون دادم و گفتم : اره مگه چه طور ؟ گفت: فردا قراره برم به یه پرژه سر بزنم ، اگه ازادی بیام ببرمت . _اتفاقا من هم امروز بار اول برای همین زنگ زدم ، اگه مزاحم کارت نمیشم دوست دارم از نزدیک مراحل کار رو ببینم . _اوکی ، فردا ساعت نه اماده باش میام دنبالت . لبخندی زدم و اوکی دادم. بعد خوردن غذا عزم رفتن کردیم می خواستم صورت حساب و پرداخت کنم که اروین انچنان چشم غره رفت حس کردم فحش ناموسی بهش دادم! خودش حساب کرد و وقتی سوار ماشین شدیم بعد پرسیدن ادرس راه افتاد ، تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد ، وقتی جلو در رسیدیم ، بابا داشت ماشین رو میبرد تو باغ و مامان هم داخل ماشین بود . اروین ایستاد و من پیاده شدم ، بابا وقتی من رو از اینه وسط دید پیاده شد و مامانم به دنبالش پیاده شد ، مامان وقتی بانداژ سرم و دید گفت : وای خدا مرگم بده چی شده صدف . اشک تو چشمش جمع شده بود ، کلا تو این چند سال یکم حساس شده بود حق هم داشت . لبخند زدم که یکم از نگرانیشون کم بشه و گفتم : سلام ، چیزی نیست ، نگران نباشین خوبم .
-
تالش
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سوم دست هام رو روی میز گره کردم و کمی به جلو خم شدم و گفتم : تو مهمونی اتفاق خاصی پیش نیومد ، که همسرتون ناراحت یا عصبی بشه ، یا چیزی که توجهتون رو جلب کنه؟ به فکر فرو رفت و چند بار صورتش رو لمس کرد گفت : نه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد ، فقط اینکه موقع شام همسرم کمی حالش بد بود و بعد شام ازم درخواست کرد سریع برش گردونم خونه . _چرا بعد اینکه متوجه ناخوش احوالیشون شدید ، همون موقع به بیمارستان یا درمانگاه مراجعه نکردید؟ دستی توی موهاش کشید و گفت : من می خواستم ببرمش ولی خودش مخالف بود و گفت فقط به استراحت نیاز داره و می خواد برگرده خونه. _شما کی متوجه وخامت حالشون شدید؟ کلافگی تو تک تک حرکاتش موج میزد گفت : وقتی رسیدیم ، بهار رفت رو تخت دراز بکشه ، من هم با اینکه عادت بدی هست ، باید قبل خواب یک نخ سیگار بکشم ، به خاطر همین رفتم بالکن ، چون همسرم از بوی سیگار خوشش نمیومد ، وقتی برگشتم متوجه شدم ، نفس نمی کشه و همون موقع با اورژانس تماس گرفتم. سری تکون دادم و پرسیدم : والدین خانوم نوروزی هم دیشب تو جشن حضور داشتن؟ از اتفاق پیش اومده خبر دارن؟ چشم هاش رو چند ثانیه بست و به نقطه ای خیره شد و گفت : بله حضور داشتن ، امروز صبح خبرشون کردم. از جام بلند شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : ممنون از همکاریتون ، داغ بزرگیه خدا صبر بده به شما ،پدر و مادرشون ، هماهنگ می کنم بعد کار های اداری جنازه رو فردا بهتون تحویل بدن ، فقط تا اطلاع ثانوی لطفا در دسترس باشید و از شهر خارج نشید. -
رامسر
-
رامسر
-
پارت هشتاد نگاهی به ساعتم انداختم هشت شب شده بود ، تو این چند ساعت مامان چندین بار پیام داده بود ، خوبی ؟، چه خبر ، ...، منم برای اینکه نگران نشه چیزی نگفتم ، تو اخرین پیام گفته بود ساعت ده برمیگردن . دوست نداشتم برم خونه ولی خب به اروین هم نمیتونستم بگم من رو ببر بگردون! پس ساکت سر جام نشستم و حرفی نزدم ، تو افکارم غرق بودم که دیدم تو مسیر درکه ایم ! رو کردم به اروین و گفتم: چرا اومدی درکه ؟ قرار بود برسونیم خونه . اروین گفت : گشنت نیست ؟ من که خیلی گشنمه ، تو ام که میرفتی خونه باید تنها میشستی ، پس وقت برای شام خوردن هست . چون خودمم دلم تفریح می خواست چیزی نگفتم. از ماشین که پیاده شدیم ، رفت سمت یک باغ رستوران سر سبز و قشنگ ، واقعا زیبا بود از پل چوبی که وسط یک جوی اب بود رد شدیم ، اروین برگشت سمتم و گفت : کجا دوست داری بشینی؟ نگاهی به اطراف انداخت و تخت چوبی که کنار جوی اب بود دورش پر از گل های قشنگ بود انتخاب کردم ، به سمتش اشاره کردم و گفتم : بریم اونجا . اروین سر تکون داد و روی تخت نشستیم . وقتی سفارش غذا رو دادیم ، ناخود اگاه یاد وقتی افتادم که یک روز یواشکی به اصرار ساحل اومدیم درکه ، ساحل با یکی از دوست های مدرسه اش و دوست پسر دوستش قرار گذاشته بود و به من نگفته بود ، وقتی رسیدم و دیدمشون اخمام رفت تو هم اون چند ساعت رو عین برج زهرمار بودم ، حالا بماند که وقتی برگشتیم خونه بابا چه قدر عصبانی و مامان حالش بد بود. با یاد اوریش اشک تو چشمم جمع شد نمی خواستم اروین متوجه بشه ، با تمام توانم جلوی اشکم رو گرفته بودم .
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دوم به گریه افتاد با دو تا دستش جلوی صورتش رو گرفت ، نبود حلقه تو دستش بد جور به چشمم اومد . دوباره لیوان رو بلند کردم و سمتش گرفتم و دستمال کاغذی رو هم جلوش گذاشتم . با لحن اروم و تسلی بخشی گفتم : خدا بهتون صبر بده ، چند وقت از ازدواجتون با مرحوم میگذره؟ اسدی ، دستمالی برداشت و بعد نوشیدن کمی از اب گفت : تقریبا سه ساله ، جناب سرگرد بهار ازارش به مورچه هم نمیرسید ، اخه کار کی میتونه باشه . با لحن مصمم گفتم : بهتون قول میدم کار هر کس که باشه ، پیداش می کنیم ، فقط به راهنمایی شما نیاز داریم. سری تکون داد و گفت : امیدوارم ، چه کاری از دستم برمیاد؟ تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : این چند وقت اخیر همسرتون با کسی مشاجره ، یا خصومت و دلخوری نداشتن ؟ کمی مکث کرد و بعد چند بار دهنش باز و بسته شد ، انگار از به زبان اوردن چیزی شک داشت ، در نهایت گفت : جناب سرگرد بهار ، ادم اروم و مهربونی بود ، بهتون گفتم ازارش به مورچه هم نمیرسید ، تا جایی که من خبر دارم ، نه با کسی مشکلی نداشت. تو تمام مدتی که کلمات رو به زبون میاورد از نگاه کردن به من اجتناب می کرد ، کاملا معلوم بود چیزی رو پنهان می کنه. سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم : این چند وقت رفت و امد مشکوکی نداشت ، چیزی رو پنهان نمی کرد؟ به چشم هام نگاه کردو گفت : نه جناب سرگرد ، همسر من خیلی اهل تنها بیرون رفتن نبود ، بیش تر وقتش رو تو خونه میگذروند . ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، دیشب جای خاصی نرفتید؟ نفسش مضطربی کشید و با پاش رو زمین ضرب گرفت و گفت : دیشب تولد دختر خالش بود ، اونجا دعوت بودیم ، بعد از شام برگشتیم خونه . -
پارت هفتاد و نه نوید دستی به سرش کشید و گفت : چرا میزنی ؟ اروین خندید و گفت : حقتونه ، تا ادم بشید یاد بگیرید چه طور باید رفتار کنید. اراد نگاهی به باند سرم انداخت و گفت : خدا بدنده . لبخند زدم و گفتم : ممنونم، بد نبینی. نوید هم گفت : خداروشکر که به خیر گذشته. با همون لبخندم گفتم : ممنون سلامت باشی. اروین گفت : شما رو تا صبح ول کنن می خواید اینجا فک بزنید ، نوید ماشین رو دیدی میتونی کاریش کنی؟ نوید خندید و گفت : اره بابا ، خیلی کاری نداره ، علی رو که میشناسی رفیقم ، کارش اینه دو سوت درست میکنه ، ولی خب احتمالا یک روزی طول بکشه . اروین سر تکون دادو سویچ رو که از من گرفته بود سمتش گرفت و گفت : اوکی ، پس خبرش با تو . بعد هم رو به من گفت : بقیه اش با اراد و نویده بیا ببرم برسونمت . رو به اون دو تشکر کردم و همراه اروین راه افتادم ، تو ماشین که رفتیم پرسیدم : نوید مکانیکه؟ خندید و گفت : اگه جرعت داری به خودش بگو ، میکشتت ، نه نوید عشق ماشینه ، عموم چند سال پیش علاقه اش رو که دید کمک کرد اتوگالری بزنه ، از اون جایی که دوست و رفیق زیاد داره بهش سپردم . اهانی گفتم و دوباره پرسیدم : اراد ازت کوچیک تره نه ؟ چه طور اون عروسی نیومده نبود؟! اروین همون جور که به جلو نگاه می کرد گفت : اراد تقریبا پنج سال از من کوچک تره تقریبا هم سنه خودته ، یکم بازیگوشه ، اون شبم ترجیح داد جای عروسی با دوستاش وقت بگذرونه. زیر لب گفت هنوز بچه است ، خیلی کار داره !