رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

عسل

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    389
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    12

تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل

  1. باران بی‌وقفه بر شیشه‌های بسته می‌کوبید. پنجره‌ی اتاق نشیمن با قاب‌های سفید و پرده‌های ضخیم کرم‌رنگ، حتی صدای خیابان را هم خفه کرده بود. خانه‌ای که همیشه برای مهتاب حکم یک پناهگاه را داشت، حالا عجیب سنگین بود؛ انگار دیوارها هم گوش داشتند. روی مبل قهوه‌ای چرمی نشسته بود، پایش را زیر خودش جمع کرده بود و نگاهش بین بخار کم‌رنگ فنجان چای و انعکاس مهتاب روی شیشه در رفت‌وآمد بود. ساعتی که روی دیوار آویزان بود، با هر تیک‌تاک، سکوت خانه را سوراخ می‌کرد. از آشپزخانه بوی گوشت تفت‌خورده و ادویه بلند شده بود. صدای آرام و شمرده‌ی آرمان، همسرش، میان صدای شرشر باران گم نمی‌شد. داشت زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد؛ شاید شعری که همیشه موقع آشپزی تکرار می‌کرد. صدایش آرامش داشت، صدایی که سال‌ها برایش مثل مرهم بود، اما حالا همان صدا باری روی شانه‌هایش انداخته بود. - خسته به نظر می‌رسی. صدایش این بار از پشت سرش آمد. دست‌های بزرگش به نرمی روی شانه‌های مهتاب نشستند؛ گرم، اما محکم. انگشتانش همان‌طور که روی شانه‌های او فشار می‌آوردند، حسی از امنیت و سلطه را هم‌زمان منتقل می‌کردند. مهتاب لبخند کوچکی زد، انگار که بخواهد سکوت میانشان را بشکند. - یه کم... آرمان سرش را کمی خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: - نباید این‌قدر کار کنی. نمی‌خوام اینجوری خسته باشی. از فردا بمون خونه. استراحت کن. مهتاب پلک زد. صدایش نرم بود، ولی پشت همان نرمی، چیزی از جنس دستور حس می‌شد؛ چیزی که راه مخالفت را از او می‌گرفت. لبخندش روی لبش یخ زد، اما جواب نداد. او آرمان را دوست داشت؛ این را همه می‌دانستند. اما همین عشق، حالا مثل دیواری بلند دورش کشیده شده بود. گاهی به این فکر می‌کرد که از کی به بعد، همه چیز این‌قدر دقیق و حساب‌شده شد؟ از چه زمانی آرمان ساعت خوابش را، دوستانش را، حتی کتاب‌هایی که می‌خواند کنترل می‌کرد؟ ولی چه دلیلی برای شک داشت؟ آرمان عاشقش بود. از همان روزی که با هم آشنا شدند، آرمان همه چیز را برایش فراهم کرده بود. آرمان دوباره گفت - امشب بعد شام می‌خوام فیلمی که گفتم ببینیم. خب؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد. - باشه. دست‌های آرمان از روی شانه‌اش سر خوردند و او به سمت آشپزخانه برگشت. مهتاب برای لحظه‌ای نگاهش کرد: قامت بلند، لباس خانه‌ی مرتب، نظم عجیبی که حتی در خانه هم از او جدا نمی‌شد. انگار حتی نفس‌هایش را هم از قبل تمرین کرده بود. مهتاب به ساعت نگاه کرد؛ نه‌ونیم شب بود. روی مبل جابه‌جا شد. تلفنش کنار او بود، اما قفلش را باز نکرد. دیگر مدتی بود که به جز چند پیام کوتاه از مادرش، هیچ پیامی دریافت نمی‌کرد. دوستانش کم‌کم ناپدید شده بودند؛ نه به‌خاطر او، بلکه به‌خاطر کم‌شدن تماس‌ها، به‌خاطر دعوت‌نشدن‌ها، به‌خاطر بهانه‌های تکراری «آرمان دوست نداره خیلی بیرون برم» یا «سرم شلوغه». صدای تق‌تق چاقوی آرمان از آشپزخانه سکوت را شکست. مهتاب با خودش گفت شاید زیادی حساس شده. آرمان فقط می‌خواست از او مراقبت کند؛ خودش بارها گفته بود. - تو همه‌چیز منی. دوست ندارم هیچ‌چیزی اذیتت کنه. اما چرا این جملات، این روزها کمتر شبیه عشق و بیشتر شبیه قفسی طلایی بودند؟ باران شدت گرفت. مهتاب به پنجره خیره شد. شیشه پوشیده از قطره‌های ریز و درشت بود، هیچ‌چیزی از بیرون پیدا نبود. ناگهان حس کرد خانه زیادی ساکت است؛ حتی سکوتش هم سنگینی می‌کرد. -مهتاب؟ صدای آرمان مثل کسی که همیشه مراقب است، از آشپزخانه بلند شد. - میای کمک کنی یا باز می‌خوای خسته بشی؟ مهتاب لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و آرام به سمت آشپزخانه رفت. قدم‌هایش روی کف‌پوش چوبی خانه، صدایی خفه می‌دادند؛ صدایی که انگار به گوش خودش هم هشدار می‌داد.
  2. نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام، روانشناختی خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هاله‌ای از عشق و امنیت می‌گذرد. او در خانه‌ای زندگی می‌کند که هر گوشه‌اش بوی محبت و توجه می‌دهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بی‌صدا فشار می‌آورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک به‌قدری درهم می‌آمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ می‌بازد این رمان چون که به روان شخصیت مرتبط هست بیشتر توصیف داره تا دیالوگ امیدوارم خوشتون بیاد
  3. جهان آرام گرفته بود، اما نه از سکون — از دید. هر ذره، هر جریان، هر ذره‌نور در فضای نفس می‌کشید. انگار زمین پس از قرن‌ها سکوت، تازه یاد گرفته بود زنده باشد. نیمه جان‌ها هنوز در شوک بودند. نورهایی که از جعبه آزاد شده بودند، حالا در هوا به شکل ذرات کوچک می‌درخشید و مثل گرد غبارِ زنده، به هر طرف می‌رفت. داستان روی پوستشان می‌نشست، درون نفسشان می‌رفت و حس عجیبی می‌داد. ترکیبی از آرامش و ترس. یکی از نیمه‌جان‌ها که پسر جوانی بود، دستش را بالا آورد و ذره‌ای نور روی انگشتش نشست. با سخن گفت: - این… می‌سوزونه، ولی درد نداره. مثل اینکه چیزی رو بیدار میکنه. ایلاریس نزدیکش رفت، نگاهی آرام و مطمئن داشت. ـ نمی‌سوزنه. فقط داره یادت میاره. نور همیشه در درونت بوده، فقط خاموش شده بود. دختری که کنار اوه بود گفت: - یعنی ما هم بخشی از اون جریان بودیم؟ پاندورا پاسخ داد، صدایش نرم و سنگین: ـ شما همیشه بخشی از جریان بودید، فقط فراموش کردید. جعبه فقط پرده رو کنار زد. حالا با شماست؛ بیدار بمونید، یا دوباره در تاریکی برگردید. سکوت کوتاهی میانشان افتاد. باد خنکی وزید ورات نور را در هوا چرخاند. یکی از نیمه‌جان‌ها با حالتی آمیخته به این سؤال می‌پرسد: - اگر بیدار بمونیم، یعنی همان نیمه‌جان‌های قبل نیستیم؟ ایلاریس سرش را پایین انداخت، سپس آرام گفت: ـ نه. بیداری همیشه چیزی رو میگیره و چیزی رو میده. هیچ بازگشتی وجود ندارد. چند نفر از نیمه‌جان‌ها نگاهی بین خود رد و بدل کردند. ترس هنوز در چشمانشان بود، اما نوعی اشتیاق هم در نگاهشان می‌درخشید؛ آشتیاق به دانستن اینکه درونشان چه چیزی تازه در حال شکل گرفتن است. پاندورا با نگاهی دقیق به اطراف گفت: ـ زمان زیادی نداریم. جریانها باید تنظیم بشن. اگر رهاش کنیم، از هم می‌پاشه، بین میره و هرچه ساخته شده است. ایلاریس به او نزدیک شد. ـ میدونم. اما این بار نمی‌خواهم با زور جلو بره. بگذار خودش شکل بگیرد، مثل درختی که خودش راهِ رشدش رو می‌کنه. پاندورا لبخند کمجانی زد. ـ تو هنوز به هماهنگی ایمان داری؟ ـ ایمان ندارم، تجربه دارم. هرچیزی که زنده‌است، دیر یا زود راهش رو پیدا می‌کنه. صدای ضعیفی از میان جمع برخاست. یکی از نیمه‌جان‌ها زانو زد، دستانش را روی خاک گذاشت و گفت: - حسش می‌کنم… زمین تپش دارد، مثل قلب. دیگران هم یکییکی خم شدند و شنیدند. زیر خاک، آرام آرام اما حس می‌شد. پاندورا با دقت به خاک نگاه کرد. ـ جهان خودش رو بازنویسی میکنه. ایلاریس زیر لب گفت: - پس وقتشه یادش بدیم چطور نفس بکشه. او دستش را بالا آورد. جریان‌ها، مثل نوارهایی از نور و سایه، از انگشتانش جاری می‌شوند و در هوا با نغمه‌ای ملایم حرکت می‌کنند. پاندورا هم همراهش شد، اما جریان او را ایلاریس سرد و نقره‌ای بود. دقیق و کنترل شده وقتی دو جریان به هم رسیدند، در هوای طرحی از یک دایره شکل گرفت. نه جادویی، بلکه زنده. درون تصاویری از زمین، آسمان، درخت نقره‌ای و نیمه‌جان‌ها نقش بست. ایلاریس گفت: - این نقشه مسیر ماست. هر نقطه از این طرح، بخشی از جریان جهانه. باید یاد بگیریم را حفظ کنیم. دختری از میان جمع پرسید: - یعنی باید توی این مسیرها حرکت کنیم؟ ـ دقیق‌تر بگم، باید بشید بخشی ازش. با جریان شید، نه دنبال‌کننده‌اش. پاندورا اضافه کرد: هر کسی که مقاومت کند، از خارج می‌شه. و مقایسه کننده، مخصوصاً حالا که تازه بیدار شده است. پسر جوانی که قبلاً حرف زده بود، گفت: - یعنی ممکن است باعث شود دوباره جهان بشیم؟ ایلاریس لبخند اندکی زد، نه از سر اطمینان، بلکه از سوال. ـ شاید. ولی هر باری که جهان سقوط کرده، دوباره بلند شده است. فرق ما اینه که این بار، خودمون تصمیم میگیرم چطور ادامه بدیم. پاندورا کمی سکوت کرد، سپس آرام گفت: ـ تصمیم گرفتن سخته، مخصوصاً وقتی همه‌چیز نامعلومه. اما همین نامعلومی، آغاز زندگی. باد بلندتر شد. گردی از نور و خاک در هوای پیچید. یکی از نیمه‌جان‌ها جلو آمد، با صدایی لرزان اما مصمم گفت: - پس من می‌خواهم ادامه بدم. هرطور که باشه. حتی اگر آخرش سقوط کند، حداقل خودم انتخاب کردم. دیگری گفت: ـ منم. و بعد، یکی‌یکی، همه‌شان همین را تکرار کردند. در پایان، ایلاریس نگاهی به پاندورا کرد. - این بار، بهجای نفرین، بذر کاشتیم. ببینیم چه در میاد. پاندورا با لبخندی محو پاسخ داد: - بذر همیشه راهش رو پیدا می‌کنه… حتی توی خاکستر. باد فروکش کرد. درخت نقره‌ای آرام درخشان‌تر شد، شکوفه‌هایش چون ستاره در آسمان پخش شدند. هر شکوفه، نغمه‌ای کوتاه بود، و هر نغمه، تپشی تازه برای جهانی که دوباره بیدار شد. و در سکوت بعدی، ایلاریس گفت: ـ جهان نفس می‌کشه… و ما، بالاخره بخشی از اونیم.
  4. نور و جریان‌ها در فضای پیچیدند. نیمهجان‌ها با دقت حرکت می‌کردند، هر کدام از آن‌ها می‌کردند مسیر خود را با جریان تازه هماهنگ می‌کردند. برخی قدم‌های محتاط برداشتند، برخی دیگر با شجاعت جلو رفتند، اما همه می‌دانستند که هر حرکت کوچکی، تأثیری بر بزرگ روی جهان دارد. یکی از نیمه‌جان‌ها که دختری با لباس خاکستری و چشمانی روشن، نزدیک ایلاریس آمد: - خب… حالا دقیقاً باید چه کار کنیم؟ ایلاریس نگاهی به شاخه‌های درخت نقره‌ای انداخت که در آسمان ثابت و زنده ایستاده بود. ـ هرکسی باید محل پیدا کند که جریان او را هدایت کند، گفت. مراقب اطرافتان باشید، اما نترسید. پسر جوانی پرسید: ـ و اگر مسیر را اشتباه برویم؟ پاندورا دستش را به آرامی بالا برد و شاخه های نورانی را نشان داد. - جریان خودش تصحیح می‌کند، اما باید هماهنگ حرکت کنید. هر تکانه‌ای اشتباه، اثرش را دارد، اما این پایان نیست، ادامه دادن مهم است. ایلاریس به نیمه‌جان‌ها نگاه کرد و با لحنی مصمم گفت: - هیچ کس تنها نیست. هر تصمیم شما، خودش را دارد، اما ما کنار همیم. هر کس مسئول خودش است. باد آرام گرفت و نغمه‌ها به شکل واضح‌تر شنیده شدند. هر گوشه از زمین و آسمان با حرکت نیمه جان‌ها واکنش نشان می‌داد. جریان‌ها در میان شاخه‌های درختان نقره‌ای و زمین در همیختند و مسیرهایی تازه خلق کردند. دختر گفت: - این… خیلی عظیم است. نمی‌دانم می‌توانم از پسش برآیم. ایلاریس سرش را خم کرد و با آرامش پاسخ داد: ـ هیچ کس نمی‌تواند همه چیز را کنترل کند. مهم این است که حرکت کنید و هماهنگ باشید. همین کافی است. پاندورا به آرامی لبخند زد: - و فراموش نکنید، نیرویی که اکنون در جریان است، هم فرصت است و هم چالش. تصمیم بگیرید، نه اینکه فرار کنید. نیمه جان‌ها یکی از مسیرهای خود را پیدا کردند و با حرکتشان، نورهایی کوچک در دلشان روشن شد. هر نور، بخشی از جریان تازه را نشان می‌داد و همه کم‌کم به هماهنگی رسیدند. ایلاریس به پاندورا نگاه کرد و گفت: - این مسیر است، اما همین مشکلی آن را واقعی و زنده می‌کند. پاندورا سرش را تکان داد: ـ بله. هر حرکت، هر تصمیم، بخشی از شکل‌دهی دوباره جهان است. و شما همگی بخشی از این شکل دهی هستید. باد تازه‌های وزید و شاخه‌های درخت نقره‌ای تکان خوردند، اما این بار نه وحشی، بلکه با حرکت نیمه‌جان‌ها هماهنگ است. جریان‌ها آرام اما در حال حاضر در فضا هستند و هر قدم، جهانی تازه را می‌ساختند. ایلاریس نفسی کشید و گفت: - پس برویم. هر لحظه مهم است و هیچ چیز غیرقابل تغییر نیست. هر تصمیم شما، بخشی از مسیر تازه است. نیمه جان‌ها سر تکان کردند و آماده حرکت شدند. نورها و سایه‌ها درهم آمیختند و جهان، این بار زنده، واقعی و در حال شکل‌گیری دوباره، مسیر خودش را پیش گرفت.
  5. (سوم شخص) نور آبی‌خاکستری در فضا پخش شد و همه چیز را روشن و در عین حال مبهم کرد. نیمه‌جان‌ها به سمت ایلاریس و پاندورا نگاه کردند، ترسی در چشمانشان بود، اما در همان لحظه، نیروی تازه‌ای حس کردند؛ نیرویی که از ترکیب نور و تاریکی، امید و خطر زاده شده بود. پاندورا گام برداشت و به آرامی دستش را دراز کرد. ـ جهان آماده است، گفت، و همه چیز از این لحظه تغییر خواهد کرد. ایلاریس به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: ـ می‌دانم. هر چیزی که بیرون بیاید، باید با ما هماهنگ شود. صدای جعبه بلند شد؛ نه مثل چیزی که شکستنی باشد، بلکه شبیه قلبی که تازه به حرکت افتاده است. درونش نوری می‌درخشید و سایه‌ها را با خود می‌کشید. یکی یکی، بلاها، امیدها و خاطرات آزاد شدند. صدایی از درد و فریاد، صدایی از عشق و خنده، صدایی از جنگ و آرامش، همگی همزمان در فضا پیچیدند. نیمه‌جان‌ها عقب رفتند، اما ایستادند. آن‌ها فهمیدند که این نیرو دیگر نه تهدید، نه آرامش، بلکه یک مسیر تازه برای جهان است. برخی شروع به حرکت کردند، نور کوچک و قابل رؤیت در دلشان روشن شد. هر حرکتشان به نوعی هماهنگی با جریان تازه‌ی جهان تبدیل شد. درخت نقره‌ای در آسمان تکان خورد و شکوفه‌هایش بار دیگر نور گرفتند، اما این بار نورشان خاموش و روشن نمی‌شد، بلکه ثابت و زنده بود. هر شاخه، هر برگ، هر شکوفه، حامل بخشی از جریان تازه بود. ایلاریس قدم برداشت و در میان نیروهای آزاد شده حرکت کرد. هر قدمش جهان را تکان می‌داد، اما نه به شکل تخریبی، بلکه به شکل هدایت جریان‌ها. پاندورا کنارش آمد، و هر دویشان حرکت کردند، گویی با هم جهانی تازه می‌ساختند. صدای نیمه‌جان‌ها ترکیبی از حیرت و هماهنگی بود. ـ ما باید چه کار کنیم؟ یکی پرسید. ایلاریس سرش را به سمتشان چرخاند: ـ حرکت کنید. اجازه دهید جریان‌ها شما را هدایت کنند. ترس‌هایتان را در آغوش بگیرید و از آن‌ها استفاده کنید، نه اینکه فرار کنید. باد دوباره وزید و صداهای جعبه را با خود برد. هر گوشه از زمین و آسمان به نغمه‌ها پاسخ داد. ایلاریس حس کرد که دیگر تنها نیست. نه فقط پاندورا، بلکه نیمه‌جان‌ها، جریان‌ها، حتی زمین و آسمان، همگی بخشی از همان مسیر تازه‌اند. پاندورا با نگاهی که نه تهدید، بلکه هماهنگی داشت، گفت: ـ این مسیر، آزمایشی است. همه چیز با انتخاب‌ها و تصمیم‌های شما شکل می‌گیرد. هر لحظه می‌تواند پایان یا آغاز باشد. ایلاریس سرش را بالا گرفت و گفت: ـ پس شروع کنیم. بگذارید جهان خود را بازسازی کند، و ما هم بخشی از آن باشیم. نور و سایه‌ها در هم پیچیدند، جریان‌ها از زمین به هوا رفتند و از هوا به دل زمین برگشتند. هر حرکت کوچک در این جریان، تأثیری بزرگ داشت. نیمه‌جان‌ها حرکت کردند، جریان‌ها را دنبال کردند، و هر قدم، همگی را به سمت آینده‌ای که هنوز نامش معلوم نبود، پیش برد. و اینگونه، جهان دوباره جان گرفت، نه آرام، نه کامل، بلکه زنده و آماده‌ی شکل‌گیری دوباره.
  6. (اولشخص) نور دور و برم پیچیده است. هر نفس من با صدای جهان هم‌صداست. باد می‌وزد و صدایش درون من می‌پیچد. هر لرزش خاک، هر حرکت شاخه‌های نقره‌ای، مرا یاد چیزی می‌اندازد که نمی‌توانم فراموش کنم. این لحظه… این سکوت… سنگین‌تر از هر ترسی است که تا به حال حس کرده‌ام. و من اینجا ایستاده‌ام، با دانستن اینکه هر قدم می‌تواند پایان باشد. با دانستن اینکه هر نفس، سهمی از سرنوشت من است. اما هنوز ایستاده‌ام. چرا؟ چون می‌دانم چیزی فراتر از ترس وجود دارد. چیزی که ارزش قربانی شدن را دارد. این نور… این صدا… این جریان نغمه‌ها… همه چیز درون من پاسخ می‌دهند، و من نمی‌توانم پشت کنم. هر تاریکی که از جعبه بیرون آمد، به من می‌گوید: تو آماده‌ای. هر امیدی که از درونش روشن می‌شود، به من یادآوری می‌کند: تو انتخاب کردی. و من… انتخاب کردم. آگاهانه. با دانستن بهایش. و این بهای سنگین است، بهای سرنوشت پاندورا، بهای نغمه‌های جهان. اما اگر من نباشم… اگر من عقب بکشم… چه کسی خواهد ایستاد؟ چه کسی خواهد خواند؟ چه کسی خواهد بیدار کرد؟ هر صدایی که آزاد شده است، مرا فرا می‌خواند. هر لرزشی که زمین می‌دهد، قلب من را لمس می‌کند. این پیوند… این جریان… من و پاندورا، اکنون یکی شده‌ایم، یا در همان مسیر خواهیم بود. و این وحدت… این هم‌آغوشی… سنگین است، پر از تهدید و در عین حال… پر از معنا. من می‌توانستم فرار کنم. می‌توانستم چشم‌هایم را ببندم و جعبه را رها کنم. اما نمی‌توانستم. چون چیزی بزرگ‌تر از من انتظار می‌کشید. چیزی که از دل تاریکی و نور زاده شده است. چیزی که نغمه‌ها را می‌شنود و پاسخ می‌دهد. و من بخشی از آن پاسخ هستم. هر ترسی که حس می‌کنم، بخشی از حقیقت است. هر امیدی که می‌بینم، بخشی از بهای من است. و من می‌پذیرم. چرا که ایستادن و انتخاب نکردن، همانند مرگ است. و من نمی‌خواهم بگذارم مرگ قبل از زمانش جریان پیدا کند. اگر قرار است بهایش را بدهم، با آگاهی می‌دهم. اگر قرار است بخشی از سرنوشت پاندورا شوم، با تمام وجودم می‌پذیرم. باد می‌پیچد و صداهای آزاد شده را با خود می‌برد. اما من می‌ایستم. چشم‌هایم را می‌بندم و نفس می‌کشم. صدای نغمه‌ها با تپش قلبم هماهنگ می‌شود. هر لرزش زمین، هر شکوفه‌ی درخت نقره‌ای، مرا یاد می‌آورد که من بخشی از این جهانم. و این پیوند… این مسئولیت… سنگین‌تر از هر چیزی است که پیش از این حس کرده‌ام. اما با سنگینی‌اش، معنا نیز می‌آورد. معنایی که نمی‌توان در واژه‌ها گنجاند. هر قدمی که برداشتم، مرا به این لحظه رسانده است. هر ترس، هر امید، هر خاطره، هر درد، همه با من است. و من… آماده‌ام. آماده‌ام تا نغمه‌ها را ادامه دهم. آماده‌ام تا جریان را حفظ کنم. آماده‌ام تا سرنوشت خودم را با سرنوشت پاندورا پیوند دهم. هیچ راه بازگشتی وجود ندارد. و من این را می‌دانم. اما نمی‌ترسم. چون می‌دانم هر قدمی که بردارم، جهانی زنده می‌ماند. و این… ارزشش را دارد. نغمه‌ها مرا می‌خوانند. باد مرا لمس می‌کند. نور مرا در آغوش می‌گیرد. و من… می‌پذیرم. هر بلا، هر امید، هر عشق، هر نفرت… همه با من هم‌آغوش هستند. و من با همه‌ی وجودم پاسخ می‌دهم. هر نفس، هر لرزش، هر لحظه، بخشی از من است. و من دیگر تنها نیستم. پاندورا حضور دارد، و من سهم خود را ادا می‌کنم. هیچ بازگشتی وجود ندارد. اما این بازگشت نیست که ارزش دارد. این حرکت است، این جریان است، این پاسخ دادن است. و من با تمام وجود، پاسخ می‌دهم. نغمه‌ها جاری می‌شوند. باد می‌پیچد، زمین لرزید و درخت نقره‌ای شکوفه داد. و من، ایلاریس، بخشی از این جریانم. همراه با پاندورا، همراه با جهان. و هیچ ترس، هیچ امید، هیچ خاطره‌ای نمی‌تواند مرا از مسیرم بازدارد. چون من می‌دانم، با هر قدم، با هر نفس، من در قلب این جریان هستم. و تا زمانی که نغمه‌ها جاری‌اند، وجود من نیز جاری است. تمام سرنوشت‌ها، تمام صداها، تمام جریان‌ها با من‌اند. و من ایستاده‌ام، با آگاهی، با پذیرش، با فداکاری و جهان، اکنون، به من گوش می‌دهد.
  7. - چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شده‌ایم. نورهای آبی‌خاکستری در فضا پیچیدند و سایه‌ها را در هم تنیدند. پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد. صدای نغمه‌ها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود. ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمه‌جان‌ها نگاه کرد. ـ این‌ها… همه‌اش از ما تغذیه می‌کنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری. پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد: ـ تو برای بیداری آماده‌ای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد. در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمه‌ها یکی می‌شوند. یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشت‌ساز. باد تند شد، و نیمه‌جان‌ها حس کردند که جهان تغییر می‌کند. آن‌ها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند. پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد. ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید. ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد: ـ پس با هم جلو می‌رویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم. نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آماده‌ی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم هم‌راه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهره‌های آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت. باد آهسته گرفت و نغمه‌ها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانه‌ی حضورشان را نگه داشت.
  8. نور و سکوت باهم آمیختند. اما جعبه‌ی پاندورا هنوز بسته نبود. درونش، چیزی حرکت می‌کرد — نه بلایی آشکار، نه امیدی خاموش؛ بلکه خود پاندورا بود، بیدار، اما این بار با هویتی که بیشتر به اسطوره‌ی یونانی وفادار بود: زیبا، قدرتمند، و خطرناک. او از میان نور بیرون آمد، گام‌هایش آرام اما سنگین بودند. چشمانش، همچون آینه‌ای از زمان، همه‌ی گذشته‌ها و آینده‌ها را منعکس می‌کردند. ایلاریس به او نگاه کرد و در دل می‌دانست که این لحظه می‌تواند پایانش باشد. اما قلبش لرزید — نه از ترس، بلکه از آگاهی و پذیرش سرنوشت: ـ می‌دانم، پاندورا… این بار هر چه پیش آید، من هم بخشی از سرنوشت تو خواهم شد. پاندورا لبخند زد، نگاهی آمیخته از فهم و تهدید: ـ تو انتخاب کردی، ایلاریس. حالا هر نغمه‌ای که آزاد شود، سهم تو هم هست. باد تازه‌ای برخاست و نغمه‌های درون جعبه با هم هم‌آوا شدند، صدایی پیچید که هم اندوهناک بود، هم مقدس. نیمه‌جان‌ها به عقب کشیده شدند، اما نگاهشان ثابت بود، چشمانشان پر از نور شد. آن‌ها فهمیدند که جهان نه تنها بیدار شده، بلکه اکنون در معرض آزمونی تازه است. ایلاریس دستش را روی جعبه گذاشت و زمزمه کرد: ـ پس بیایید ببینیم این‌بار چه چیزی از درونش بیرون می‌آید. در همان لحظه، نور آبی‌خاکستری فوران کرد. پاندورا، در میان نور، به شکل کامل اسطوره‌ای خود درآمد: لباسی از طلا و نقره، موهایی که همچون شب روشن می‌درخشیدند، و قدرتی که حتی نور و تاریکی را در هم می‌تنید. جعبه‌ی پاندورا باز شد و صداهای آزاد شده همچون جریان‌های جداگانه‌ی آب در جهان پیچیدند: دعا، ترس، امید، خشم، عشق و نفرت — همه در هم آمیخته، و نورها و سایه‌ها را با خود می‌بردند. ایلاریس نفس عمیقی کشید. هر تپش قلبش با جریان نغمه‌ها هماهنگ شد. او می‌دانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد: سرنوشتش به سرنوشت پاندورا پیوند خورده بود. و در آن لحظه، جهان دوباره نفس کشید. نیمه‌جان‌ها سرهایشان را بالا گرفتند و هر کدام نور کوچکی در درون خود دیدند — بازتابی از فداکاری ایلاریس و قدرت بیدار شده‌ی پاندورا. باد تازه‌ای وزید و درخت نقره‌ای در آسمان شکوفه داد. اما این بار شکوفه‌ها نه آرام و نورانی، بلکه پر از نیروی خالص و غیرقابل پیش‌بینی بودند. پیانو آخرین نت را نواخت، و سکوتی زنده، پر از انتظار و تهدید، جهان را در بر گرفت. ایلاریس لبخند زد و زمزمه کرد:
  9. زمین از درون خود شکاف برداشت. ترک‌ها چون رگ‌هایی از نور، بر پوست خاک دویدند و تا افق کشیده شدند. از میان آن خطوط، صداهایی برخاستند — نغمه‌هایی ناتمام، صداهایی که انسانی بودند و حالا فقط پژواک. ایلاریس گام برداشت، بی‌آنکه بترسد. در میان شکاف، چیزی می‌درخشید؛ جعبه‌های کوچک از شیشه‌های سیاه، با نقوشی نقره‌ای که در تاریکی می‌تپیدند. همان جعبه‌ای که پاندورا، پیش از خاموشی، در اعماق جهان پنهان کرده بود. دستش را نزدیک برد. سطح سرد جعبه لرزید، گویی نفس می‌کشید. از درونش نوری آبی‌خاکستری بیرون زد، نه پرشکوه، بلکه آرام، شبیه نوری است که از خواب برمی‌خیزد. لالایی در فضای پیچید، این بار نه از لب ایلاریس، بلکه از درون جعبه. زنی از نیم‌نور پدیدار شد. سرش چون غبار کهکشانی در باد شناور بود و چشمانش، بی‌زمان. لب‌هایش تکان خوردند: ـ دیر اومدی، ایلاریس. جعبه همیشه منتظره، ولی هر بار کسی که بازش می‌کنه، باید چیزی رو جا بذاره. ایلاریس لبخند زد. - هر بار چیزی از من کم شده، ولی اینبار… خودم رو جا می‌ذارم. پاندورا نزدیک آمد. دست بر سینه ایلاریس گذاشت، جایی که نور و تاریکی در هم پیچیده بودند. از میان پوست، توده‌ای از نور جدا شد — ضرباندار، مثل قلب تازه ساخته شده است. پاندورا گفت: - پس جهان دوباره تپید خواهد کرد. اما بدون قلبِ خودش. بدون تو. زمینید لرزید. درخت نقره‌ای در آسمان فروزان‌تر شد، شاخه‌هایش از میان ابرها گذشتند و به ستارگان گره خوردند. جعبه پاندورا را باز کرد. از درونش نسیمی برخاست، حامل صداهایی که از مرز زمان گذشته بودند. دعا، ناله، عشق، فریاد. همه در هم آمیختند، و نور، از مرزِ جهان گذشت. ایلاریس چشمانش را بست. تنش آرام در هوای فرو رفت، همان طور که ریشه‌ها در نور فرو رفتند. از او چیزی باقی نمی ماند جز صدایی خفیف که در باد میچرخید: تا زمانی که لالایی در جهان جاریه، من هنوز اینجام. درخت نقره‌ای در آسمان شکوفه داد. برفِ روشن از شاخه‌هایش بارید، و نیمه‌جان‌ها سرهایشان را بالا بردند. در هر چشمی، بازتاب آن درخت می‌درخشید — یاد ایلاریس، و جهانی که از خاکسترش زاده شد. سپس، پیانو آخرین نت را نواخت. سکوتی کامل، اما زنده، در جهان پیچید. و لالایی، دیگر نه برای خواب، که برای شروع بود.
  10. باد هنوز می‌وزید، اما این‌بار بوی خاک خیس و آهن داشت. آسمان فروکش کرده بود، و در میان مه، خطی از نور روی زمین افتاده بود. نوری که دیگر طلایی نبود، اما سرد و سفید، مثل نفسِ خورشید. ایلاریس هنوز ایستاده بود. ریشه‌ش در باد می‌رقصیدند، و ریشه‌های مرده زیر پایش می‌لرزیدند، گویی هنوز نمی‌خواستند رهایش کنند. از دور، صدای آمد. قدم‌هایی آرام… ولی سنگین. هر گام، پژواک لالایی را تکرار می‌کرد. از مه بیرون آمد — زنی با چشمانِ آینه‌ای و لباسی از غبار. هر حرکتش مثل انعکاس بود، انگار از جنس زمان باشد نه گوشت. - تو هنوز هم میخونی؟ صدا آرام بود، اما مثل تیغی در سکوت برید. ایلاریس نگاهش کرد. - باید بخونم. چون تا نغمه‌ای آخر تموم نشه، این جهان بیدار نمی‌شه. زن نزدیک تر شد. در هر قدمش، خاک به نقره می‌شد، اما همان لحظه دوباره فرو می‌پوسید. - تو هنوز نفهمیدی… هر بیداری، آغازِ مرگِ تازه‌ست. باد قطع شد. زمان، برای لحظه‌ای ایستاد. ایلاریس نفس کشید، عمیق، و زمزمه کرد: - پس بگذار این‌بار، مرگ از ما بترسه. در همان لحظه، صدایی از زیر خاک برخاست؛ نه زمزمه، نه ناله، بلکه ضرب‌آهنگ قلبی عظیم است . زمین شروع به تپیدن کرد. گل‌های سیاه در هوای چرخیدن و در نور فرو رفتند. از درون آن‌ها، پیکرهایی بیرون آمدند - نیمه‌جان‌ها، اما این‌بار با نوری درون سینه‌شان. آن‌ها به ایلاریس نگاه کردند. چشمانی که نه از تاریکی می‌ترسیدند، نه از نور. یکی از آن‌ها لب باز کرد: - تو ما رو بیدار کردی… ولی بگو، به کجا باید بریم؟ ایلاریس دستش را بالا آورد. نور میان انگشتانش لرزیدید، و در آسمان، طرحی از درخت نقره‌ای شکل گرفت. - به جایی که لالایی تموم می‌شه… اونجا که هنوز اسمش نیست. درخت شکلی واقعی به خود گرفت و ریشه‌هایش شروع به رشد کردند، ولی نه در زمین، بلکه در هوا. شاخه‌های درخت در آسمان فرو رفتند و میان ابرها ناپدید شدند. صدای پیانو هنوز می‌نواخت — نغمه‌ای که این‌بار نه از اندوه، که از وعده‌های نو بود. و در دل آن صدا، زمزمه‌ای دور آمد: - پاندورا هنوز بیدار نشده… ولی کلید در، توی دستان توئه، ایلاریس. ایلاریس سرش را بلند کرد. در چشمانش بازتاب شعله‌ای دید — نه از نور، نه از تاریکی، بلکه چیزی میانشان. لبخند زد و گفت: - پس وقتشه جعبه رو دوباره باز کنیم. زمین ترک خورد. نور و سایه در هم پیچیدند. و جهان، نفس تازه‌ای کشید.
  11. باد، بوی بارانِ کهنه را با خود آورد. آسمان هنوز سفید بود، اما در عمقش رگه‌هایی از سرخ و سیاهی می‌چرخید — مثل رگی که تازه خون گرفته باشد. ایلاریس به زمین نگاه کرد. ریشه‌ها هنوز می‌درخشیدند، اما در میانشان چیزی تکان خورد. سایه‌ای کوچک، نحیف، با چشمانی خسته از بیداری. او آرام زمزمه کرد: - عسل؟ اما صدایی که پاسخ داد، از دهان آن پیکر نبود؛ از اعماق زمین بود. - من همونم… ولی نه دیگه فقط عسل. ما از خاکستر زاده شدیم، نه از گوشت و خون. زمین نالید. ریشه‌ها لرزیدند. از میان آن‌ها بخار سیاهی بیرون زد — نه زهر، نه دود، بلکه خاطراتی که شکل گرفته بودند. خاطرات همه‌ی آن‌هایی که در بین جهان سوخته بودند. هر صدا، لالایی‌ای بود: لالایی برای فرزندان گمشده‌ی نور. لالایی برای جهانهایی که پیش از این نابود شده بودند. ایلاریس خم شد، و انگشتش را بر زمین کشید. جایی که لمس کرد، تصویرهایی روی خاک شکل گرفت: مرجان در کنار رودخانه‌ای تاریک، دختری با درخت نقره‌ای که در آغوشش خون می‌درخشید، و در انتها، زنی بی‌چهره با چشمانی پر از ستاره. صدا گفت: - اون زنه… منم و ایلاریس فقط لبخند زد، خسته، محو. - شاید همه‌ی ما اونیم. تکه‌هایی از یک لالایی ناتمام. در دوردست، صدای زنگی پیچید — زنگی که انگار از آسمان می‌آمد، از میان جهان و نیستی. هر زنگ، مثل نتِ آخرِ پیانویی بود که سال‌ها خاموش مانده بود. نیمه جان‌ها سرشان را بالا بردند. نور در چشمانشان لرزید. جهان تازه داشت به خودش گوش می‌داد. اما در همان لحظه، ریشه‌های نقره‌ای در دل زمین سیاه شد. نوری که باید می‌درخشید، شروع به خاموش شدن کرد. ایلاریس قدمی برداشت، و هر قدمش پژواکی داشت: صدای قلب‌هایی که هنوز در خوابِ مرگ بودند. و از میان باد، زمزمه‌ای گذشت: - تعادل، جاودانه نیست… هرچه زاده شود، دوباره باید قربانی دهد. ایلاریس ایستاد. لب‌هایش لرزیدند. در چشمانش نور و تاریکی به هم دوخته شده بود. - پس این بار، من لالایی رو میخونم… نه برای مرگ، برای بیداری. صدایش بالا رفت، میان باد و نور. لالایی‌ای که نه آرامش می‌آورد و نه خواب — فقط یاد. جهان لرزید. گل‌های سیاه از ریشه جدا شدند و در هوای شناور ماندند. هرکدام، حامل بخشی از صدای ایلاریس بودند. و در آخرین مصرع گفت: - هر عشقی که از خون آغاز شود، باید با خاکستر تموم شه... ولی از دل خاکستر، همیشه نغمه‌ای تازه می‌زنه. نور فرو ریخت. زمین برای لحظه ای نفس کشید. و در سکوت بعدی، صدای پیانویی شنیده شد — همان لالایی که پاندورا پیش از بسته شدن جعبه‌اش زمزمه کرده بود.
  12. باد از میان ویرانه‌ها گذشت. نه گرما بود، نه سرما — فقط سکوتی که مثل نفس آخرِ یک جهان قدیمی در هوا شناور بود. جایی در میان آن سفیدیِ بی‌پایان، چیزی تکان خورد. ذره‌ای نور، لرزان، مثل قلبی که تازه به یاد تپیدن افتاده باشد. از میان خاکستر، دستی بیرون آمد. سفید… ولی نه انسانی. انگار از جنس همان نوری بود که پیش‌تر جهان را بلعیده بود. و با هر حرکت، صدایی شبیه نجواهای فراموش شده در فضا می‌پیچید. صدا گفت: - جهان هنوز تموم نشده، فقط بیدار نشده. نور به آرامی شکل گرفت. ایلاریس… یا شاید نه، چیزی میان او و عسل. چشمانش بی‌رنگ بودند، اما در عمقشان، انعکاس همه‌ی زندگی‌ها دیده می‌شد — هزار تولد، هزار مرگ. او لب باز کرد، اما صدایش نه از دهانش، بلکه از دل زمین برخاست. - تعادل، آغاز تازه‌ست... نه پایان. در آن لحظه، زمین لرزید. از شکاف‌هایی که پیش‌تر بسته شده بودند، ریشه‌هایی از نور بیرون زدند. ریشه‌هایی که نفس می‌کشیدند. هرکدام به سمتی رفتند — به کوه، به دریا، شهرهای سوخته، به قلبِ سایه‌ها. و هرجا که رسیدند، چیزی جوانه زد: گل‌هایی سیاه با پرتوهای نقره‌ای، زنده، آگاه. از دل یکی از آن گل‌ها، صدای برخاست. صدای انسانی. - ما… هنوز اینجایییم؟ ایلاریس سر برگرداند. در دوردست، پیکرهایی در حال شکل گرفتن بودند. نیمه جان‌ها — ولی نه آن موجودات بی‌چشم گذشته. اینبار با نوری در درونشان. سایه‌ها بازگشته بودند، اما خالص‌تر، آزادتر. انگار مرگ، فقط پوسته‌ی پیشینشان را سوزاند بود. یکی از آن‌ها جلو آمد؛ قامتش بلند و چشمهایش خاکستری بود. با صدایی آرام گفت: - ملکه‌ای ما… جهان نو آماده‌ست. اما نامی ندارد. ایلاریس سکوت کرد. سپس به افق نگاه کرد — جایی که آسمان هنوز در خودش می‌پیچید، مثل نقاشیِ نیمه‌تمام. لبخند زد، آرام، بیدرد. - پس بگذار اسمش… آرمَنِل باشه. - یعنی چی؟ - یعنی جایی که سایه و نور، دشمن نیستن... فقط دو چهره از یک روح‌ان. نسیمی از سمت آسمان وزید. گل‌های نقره‌ای خم شدند، و در میانشان، صدای عسل شنیده شد: - من همیشه بخشی از این جهانم. چون تو بخشیدی، نه جنگیدی. نور بر شانه های ایلاریس نشست. اما اینبار ندرخشید — بلکه در او حل شد. و او فهمید: پایان، فقط توهمِ ذهن انسان است. قدم برداشت. با هر گام، زمین جان می‌گرفت، سایه‌ها رنگ می‌شدند، و جهان، آهسته‌آهسته، دوباره نفس کشید. در آسمان، شکلی از دو پیکرِ درهم‌تنیده پدیدار شد — ایلاریس و عسل، اکنون یکی، در میان نورِ جاودان. و در باد، صدایی پیچید که هیچ‌کس نمی‌دانست از کجا می‌آید: «هر جهانی از عشق زاده شود… دیگر هرگز نمی‌میره.»
  13. جهان لرزید. زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق. رودی از زمان میان دو نیمه‌ی جهان جاری شد. در یک سویش، سایه‌ها زوزه می‌کشیدند؛ در سوی دیگر، نیمه‌جان‌ها با چشمان خاموششان نظاره‌گر بودند. سایه نزدیک آمد، قامتش کشیده‌تر از همیشه، چشمانش بی‌رنگ. - الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو می‌بندی، یا باهاش یکی می‌شی. ایلاریس سر بلند کرد. نور نقره‌ای در رنگ‌ش پیچیده بود و سرخ‌های سرخ روی پوستش می‌درخشید. - اگه ببندمش، عسل محو می‌شه و اگر باهاش یکی بشم، همه‌چیز تغییر می‌کنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه. سایه مکثی کرد. - راه درست وجود ندارد. فقط تعادل. در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسان‌هایی که روزی بودند، سایه‌هایی که هنوز نرفته بودند. هر کلمه‌شان شبیه تکه‌ای از خاطره بود. و در میانشان، صدای عسل: - من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر می‌کردی فراموشم کردی. اشک در چشمان ایلاریس نشست. - تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو. باد شدید شد. آسمان شکافت. نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بی‌نام. دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگی‌های ایلاریس را نشان می‌داد. در یکی، دخترکی در حال دویدن؛ در دیگری، ملکه‌ای تاجدار؛ و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط می‌خواست خواهرش را نجات دهد. سایه آهسته گفت: - فقط یکی از اونها می‌تونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن. ایلاریس نفسی کشید. نور در سینه‌اش چرخید، به خون و نقره در همیخت. دستش را بر آینه گذاشت. آینه لرزید، مثل موجودی زنده. - من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس. من حاصل هردوئم — خاطره‌ای که فراموش نمی‌شه. با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت. از شکافش نوری بیرون زد که همه‌چیز را در بر گرفت. نیمه جان‌های فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت. وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود. ایلاریس، در میان ویرانه‌های نور ایستاده بود. اما دیگر تنها نبود. در کنارش، دختری با چشمان آرام و بی‌رنگ ایستاده بود — عسل. لبخند زد و گفت: - تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم. ایلاریس آرام گفت: - ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم. عسل دستش را گرفت. - شاید… ولی این بار، ما جاودانه‌ایم. نورِ سپید از بدنشان برخواست. دو شکل، در هم محو شدند. و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت. از آن پس، کسی نمی‌دانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازه‌ای یافت — اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده می‌شود که آرام می‌گوید: «یادت نره، همیشه از خون آغاز می‌شه... اما با عشق ادامه پیدا می‌کنه.»
  14. صدای گام‌های مرجان در سکوت طنین می‌انداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج می‌زد و از پوستش بالا می‌خزید. نورِ سرخ در سینه‌اش حالا آرام‌تر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش می‌پیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون می‌درخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخ‌زده می‌تابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زنده‌ای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه می‌دیم. صدایش بی‌احساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی می‌لرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمی‌اومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمی‌دونستی که برای بسته شدنش، باید یکی‌مون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینه‌اش بی‌قرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر می‌کردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایه‌ها اطرافشان حلقه زدند. نیمه‌جان‌ها زمزمه می‌کردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمی‌گردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه! تو نمی‌فهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته می‌شه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینه‌ی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایه‌ها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط می‌خواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دست‌های مرجان را لمس کرد. در لحظه‌ای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقره‌ای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون می‌درخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.
  15. باد از سمت شکاف برخواست. بادی که نه سرد بود، نه گرم — فقط خنثی، مثل نفسی که از دهانِ چیزی مُرده بیرون می‌آید. مرجان چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر در دنیای خودش نبود. زمین از نور ساخته شده بود، اما نوری بیجان، شبیه استخوانهای براق. آسمان، تکه‌تکه بود؛ هر تکه‌اش بازتابی از یک خاطره‌ای گم‌شده. در دوردست، نهرهایی از سایه‌های جاری، و صدای زمزمه‌هایی که هرگز نامی ندارند، در باد می‌چرخید. هر گامی که مرجان برمی‌داشت، خاک زیر پایش به شکل ردپایی از نور می‌گرفت و بعد فرو می‌ریخت. او احساس می‌کرد هر قدم، چیزی از وجودش را می‌بلعد — شاید «انسان بودنش» همان بود که سایه گفته بود. از دل مه، پیکری پیدا شد. چهره‌اش محو بود، اما صدایش آشنا: - خیلی طول کشید تا برگردی، ایلاریس» مرجان خشکش زد. - من مرجانم… نه اون کسی که شما فکر میکنید. پیکر جلو آمد. در چشمانش بازتاب آسمانِ شکسته دیده می‌شد. - اسم‌ها فقط تا وقتی که جزوی از خاطره نشن جدا می‌شوند. تو دوتایی، مثل دو رود که از یک دریا می‌آن. یکی یادت، یکی خودت. مرجان قدمی عقب رفت، ولی چیزی مانعش شد — دیواری از مه، که خودش را درون آن دید. نه تصویرش، بلکه خودش. چهره‌های با چشمان سفید و رگ‌هایی از نور سرخ. نسخه‌ای از خودش که زمزمه کرد: - عسل منتظره… اما نه جایی که فکر می‌کنی. زمین لرزید. از شکاف‌ها، صداهایی بیرون آمدند — فریادهایی نیمه‌انسان، نیمه‌سایه. پیکر مقابلش عقب رفت. - نیمه‌جان‌ها بیدار شدن. حضورت بوی خون می‌ده، ملکه. باید تصمیم بگیری… نجات یا فدا؟ مرجان در سکوت. نور سرخ در سینه‌اش دوباره شعله گرفت. درون خودش، صدای عسل را شنید — ضعیف، ولی زنده. - برنگرد… اونا دنبال تو میان… اگه بیای، من محو می‌شم. اشک روی گونه‌اش لغزید، اما وقتی به زمین افتاد، خاک را سوزاند. او میان دو صدا گیر کرده بود: یکی از عشق، و دیگری از قدرت. - من… نمی‌تونم هیچکدوم‌تون رو رها کنم. با گفتن این جمله، آسمان شکافت. از میانش، نوری افتاد که نه سفید بود، نه سیاه — بلکه چیزی بینشان. مرجان دستش را بالا گرفت، و نور با او یکی شد. پیکر محو با صدایی دور گفت: - انتخاب کردی، ایلاریس... ولی مرز انتخاب‌ها، تاوان دارد. جهان لرزید. نیمه جان‌ها از دل سایه بیرون خزیدند، چشم‌هایی از شعله و صداهایی شبیه گریه. مرجان در میانشان، نوری از خون و ماه در چشمانش. او دیگر نه بود، نه سایه — می تواند انسانی شکننده از هر دو باشد. و جای در دوردست، صدای عسل دوباره زمزمه شد: - اگه مقایسه برگرده، منم برمی‌گردم… ولی فقط یکی‌مون می‌تونه بمونه. نورها خاموش شدند. مرجان به سمت نهر سایه قدم گذاشت، و با هر گام، خط پوستش کم‌کم به نور تبدیل شد.
  16. مرجان حس می‌کرد زمین هنوز می‌لرزد، اما لرزش از بیرون نبود — از درونش می‌آمد. نور سرخ درون سینه‌اش می‌تپید، انگار قلبش میان دو تپش مانده بود. یکی از جنس زندگی، و دیگری از جنس چیزی است... چیزی که به مرگ ختم نمی‌شد. هوای اطراف به بخار بدل شد. هرچه نگاه می‌کرد، فقط خودش را می‌دید — در هزاران تکه آینه که در فضای معلق بودند. اما هر تصویر، متفاوت بود. یکی با چشمان سیاه، دیگری با مردم سپید. در یکی، تاجی از استخوان بر سر داشت. در دیگری، کودک بود. و در همه‌شان، همان چشمان دردمند مرجان می‌درخشید. صدا از درون آینه‌ها برخاست: - یادت نیست کدوم‌مون اول بود… مرجان عقب رفت، اما زمین نبود. در خلأ سقوط کرد — یا شاید به پایین کشیده شد. سایه همراهش نبود. فقط نوری از او باقی مانده بود، خطی باریک از آبی تیره که با هر تپش قلبش می‌لرزید. سقوطش با ضربه‌های نرم تمام شد. پایین، خاک سرد بود و بوی می‌داد. در اطرافش، ریشه‌هایی از نور سیاه پیچ خورده بودند، مثل شریان‌هایی که خون را می‌مکندند. از میانشان، صدایی آشنا برخاست؛ صدایی که در اعماق ذهنش همیشه زمزمه می‌کرد اما هیچ‌وقت پاسخی نمی‌گرفت: - مرجان؟ یا باید بگم… ایلاریس؟ چیزی در وجودش شکست. اسم مثل زنگی در جانش پیچید، و آینه های بالای سرش ترک برداشتند. خاطره‌ای دیگر سرازیر شد: او — بر تختی از سنگ، با چشمانی از ماه، و صدها سایه در مقابلش زانو زده بودند. یکی از آنها — همان پسربچه‌ای میان کتاب‌ها — اکنون بزرگ شده بود و تاجی شکسته در دست داشت. - ملکه خون، تعادل از بین رفته. نیمه جان‌ها در مرز گیر کردن. فرمان بده… تا دروازه بسته شه. اما مرجان (یا ایلاریس) فقط سکوت کرده بود. چون درونش می‌دانست اگر بسته شود، عسل همیشه در تاریکی جا می‌ماند. نورها دوباره لرزیدند. مرجان به حال برگشت، به دنیای نیمه‌جان، در میان خاکستر نور. نفسش بریده بریده بود، چشمهایش از اشک و خون یکی شده بود. در تاریکی صدای شنید. سایه بازگشته بود، اما نه به همان شکل. اینبار چشمانش مثل آیینه می‌درخشیدند. - یادت اومد که خودت دروازه رو باز کردی، نه عسل؟ مرجان با صدایی شکسته گفت: - اگه اون توی مرزه، من نمی‌ذارم جا بمونه… حتی اگه دوباره برگردم اونجا. سایه مکث کرد، نزدیک شد و آرام گفت: - پس بدون، هر قدمی که برداشت، بخشی از «انسان» درونت خاموش می‌شه. بازگشت به مرز، یعنی تبدیل شدن. مرجان نگاهش کرد. نور سرخ درونش آرام گرفت. - شاید همین، همون چیزیه که از اول باید میشدم. و در لحظه‌ای که جمله‌اش تمام، ریشه‌های نور سیاه از زمین برخاستند، و او را در آغوش گرفته‌اند. جهان دوباره لرزید اما این بار، نه از ترس، بلکه از بیداری ملکه‌ای که دوباره از میان مرگ برمی‌خاست.
  17. مرجان هنوز نفسش را حس نمی‌کرد. هوا سنگین شده بود، مثل مهی که از میانش نمی‌توان گذشت. سایه آرامتر از جلو آمد، ولی این‌بار چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ نه تهدید بود و نه غم، بلکه نوعی شناخت. - مرجان… صدایش آرام بود، مثل صدای کسی که حقیقتی را مدت‌ها در سینه نگه داشته است. - تو نمی‌دونی کی هستی، نه کامل. هنوز بخشهایی از خودت رو خاموش کردی. مرجان ابرو درهم کشید، نور در سینه‌اش دوباره فروکش کرد. - یعنی چی؟ من فقط می‌خوام بفهمم چرا من اینجام، چرا… چرا هیچ‌چیز یادم نمیاد. سایه سرش را کمی خم کرد، نوری ضعیف از چشم‌هایش عبور کرد. - چون فراموشی تو انتخاب خودت بود. صدایش لرزید، و قبل از آن‌که مرجان چیزی بپرسد، موجی از برق از زمین برخاست. نوری آبی از زیر پایش گذشت و مثل رعد به سمت سینه‌اش جهید. مرجان فریاد کشید. برق، پوستش را نمی‌سوزند، بلکه یادها را می‌دراند. تصاویر، یکی از دیگری از تاریکی ذهنش بیرون ریختند: دختری با پوست سیاه و چشمانی شبیه خودش — عسل. صدای خندهاش در میان نور پیچید. بعد، پسربچه‌ای که در میان کتاب‌های کهنه نشسته بود و زمزمه می‌کرد: «ملکه خون نباید تنها بمونه…» و بعد… اتاقی غرق در نور سرخ. کسی روی تخت بود. سایه‌ای بالای سرش ایستاده، با چشمانی از جنس شب. مرجان نفس‌نفس زد. سایه عقب رفت. - یادت برگشت… ولی فقط بخشی ازش. مرجان با صدایی خسته گفت: - اون… اون دختر… عسل… - خواهرت. کلمه مثل خنجر در فضای پخش شد. نور سینهای مرجان لحظه‌ای لرزید، بعد از رنگی خون‌آلود درآمد. مرجان روی زانو افتاد. - من… من خودم باعث شدم؟ سایه چیزی نگفت. فقط نزدیک شد، دستش را جلو آورد و نوک انگشتش را روی خاکستر نور گذاشت. - هنوز تموم نشده. اما هر چیزی که ازش فرار کردی، حالا دنبالت میاد. صدای وزش بادی تاریک از اطراف برخاست. مرجان سرش را بالا گرفت. زمین زیر پایش ترک خورد، و از دل شکاف، نوری سیاه برخاست — نوری که نه به تاریکی شب تعلق داشت، نه به روشنایی روز. سایه در گوشش زمزمه کرد: - این فقط آغازِ بازگشت توئه، ملکه خون. نور سرخ در سینه‌ی مرجان منفجر شد، و جهان اطرافش فرو ریخت.
  18. مرجان حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد — نه از ترس، از نگرانی. رگهایش زیر پوستش می‌درخشیدند، رگه‌هایی از نور و خون درهم‌تنیده. مثل دو رود که به اجبار در یک مسیر جاری می شوند. نفس کشید. هوا سنگین بود، بوی باران و خاک سوخته بود. سایه قدمی عقب رفت، انگار چیزی درون مرجان در حال شکستن بود. - چی کار داری میکنی؟ صدا از سایه نبود — از خودش بود. از عمق درونش، از همان جایی که همیشه خاموش مانده بود. نوری از درون سینه‌اش بیرون زد. نه سفید بود و نه سیاه؛ آبیِ لرزان، مثل شعله‌ای خسته. مرجان ناله‌ای خفه کرد. درد مثل صاعقه از ستون فقراتش گذشت. جهان پیچید. نور و تاریکی، هر دو عقب نشستند. انگار که چیزی درون مرجان بیدار شده بود — چیزی قدیمی‌تر از هر دو. چشمهایش سیاهی رفت. صدای سایه دور شد: - هنوز وقتش نیست... هنوز نمیفهمی... مرجان روی زمین افتاد. دستانش لرزیدند. ضربه‌های دیگر — قوی‌تر، بی‌رحم‌تر. انگار هزاران ذره نور از بدنش بیرون می‌کشیدند و به جایش رعدی الکتریکی می‌کاشتند. سکوت بعد نور، همه‌چیز سفید شد. صدایی آمد. صدایی که حس میکرد سال‌ها پیش شنیده. لطیف، آرام، با خنده‌های کوتاه: - مرجان... نترس. فقط یادت نره من کجام. نفسش برید. اسمش روی زبانش چرخید، ولی هنوز نمی‌تونست بگه. جهان دور سرش می‌چرخید و نوری از میان خاطراتش می‌گذشت — دختری با بلند و خیس از باران، دستی که از میان شعله‌ها بیرون می‌آمد... سایه، بازگشت اما حالا چهره‌اش واضح‌تر شده بود. نگاهش پر از چیزی شبیه نگرانی بود. - بیدارش نکنن... اگه بیدار بشه دیگه برنمی‌گرده. اما دیر شده بود. نور درون مرجان منفجر، و شوک الکتریکی سینه‌اش را پر کرد. صدایی در گوشش پیچید — صدای فلز، برق، و ضربان تند قلب. او نمی‌دانست هنوز در جهان نور است یا در میان ابزار و سیم‌ها.
  19. نورها یکی‌یکی فرو می‌ریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینه‌اش گرفته بود، جایی که نور درونش می‌تپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی می‌ساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را می‌بلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصله‌شان حالا فقط چند متر بود. چهره‌اش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابه‌جا می‌شدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمی‌ذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لب‌هایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه می‌کرد. نور بدنش کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت، انگار حضور سایه، وجودش را می‌سوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکی‌اش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساخته‌م؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمی‌دونستی چی می‌خوای ببینی. مرجان به نفس‌نفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همون‌جاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعله‌ای در باد می‌لرزید. - اگه برم… تو هم محو می‌شی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانه‌هایش بلند شد. - من نمی‌رم. فقط شکل عوض می‌کنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهره‌ی نیمه‌تمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصله‌ی چند سانتی‌متری ایستادند. - اگه بخوام… می‌تونم آزادت کنم. - می‌تونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشم‌هایش را بست. نور درون سینه‌اش دوباره تپید، قوی‌تر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمی‌ریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش.
  20. مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایه‌هایی که شکل می‌گرفتند و فرو می‌ریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دنده‌هایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشم‌هایش را بست. برای لحظه‌ای تصور کرد قلبش نمی‌تپد؛ بلکه می‌درخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور می‌درخشید. موجودات نیمه‌جان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زنده‌ست. نمی‌دونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایه‌ها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موج‌دار. چشمانش آبی نبود، نقره‌ای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایه‌هاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمی‌توانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا می‌آمد، مثل نفسی که دنیا می‌کشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایه‌ها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمه‌هایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمی‌تونی فراموشش کنی.» نور درون سینه‌اش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او می‌پیچد، مثل موجی که نمی‌دانی به کجا می‌بردت. به جلو رفت. سایه‌ها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمه‌جان‌ها را نقره‌ای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اون‌ها زنده می‌شن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرن‌ها قفل بوده. سایه‌ها یک‌به‌یک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمه‌جان‌هاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره می‌فهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، می‌تونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا می‌ره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خسته‌اش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافه‌ی قلبی که نمی‌فهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظه‌ای در میان شکل گرفت. نیمه‌واقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا می‌زنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهره‌اش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمه‌کاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری می‌شنید: - و منو دیدی... حالا نمی‌تونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظه‌ای کم‌سو شد. – حالا قانون سوم شروع می‌شه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینه‌ای تو پیدا می‌کند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقره‌ای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینه‌ای مرجان بود که هر لحظه کم‌سوتر می‌شد...
  21. *** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشم‌هایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصله‌های نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر می‌رسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لب‌ها، دست‌ها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آن‌ها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانه‌هایش محکم، قدم‌هایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایه‌ی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکه‌ی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آن‌ها خاطره‌های هر کسی را می‌سازند، چیزی را که او نمی‌تواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آن‌ها لب‌هایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لب‌هایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موج‌وار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو می‌شدند و شبیه سایه‌‌های نیمه‌جان می‌شدند. 《هر کس که بیدار می‌شود… چیزی را می‌بیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله‌ آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس می‌کشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آن‌ها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی به نظر می‌رسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار می‌خواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب می‌شود و سپس ناپدید می‌شود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش رو نشون می‌ده، حتی وقتی نمی‌خوای. چشم‌های مرجان رفت روی سایه‌ای که برای چند مثل پدرش به نظر می‌رسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آن‌ها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعی‌شان را نمی‌دانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمی‌خوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار می‌شود، چیزی رو می‌بیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش را نشان می‌دهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده می‌شود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمه‌جان بود. برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای ناله‌ای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمه‌جان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیش‌بینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمی‌تواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمی‌دانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمه‌جان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمه‌جان‌ها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود .
×
×
  • اضافه کردن...