رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

عسل

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    393
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6

تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل

  1. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    بهداد
  2. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آریسا
  3. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    دانیال
  4. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آنیا
  5. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    آران
  6. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هانیه
  7. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    محمد
  8. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    امیر
  9. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    نیما
  10. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هلما
  11. پارت نوزدهم در حیاط باز شد و نور ضعیف بعدازظهر، بر لکه‌های تیره کف اتاق نشیمن افتاد. فهیمه، با آن لباس سفید که حالا در نور خانه بیشتر به رنگ مهتاب می‌زد، با دقت قدم برمی‌داشت. همراه او، زنی بود که آرمان لحظه‌ای هویتش را نشناخت، تا اینکه صدای آرام و آشنای زنی را شنید که در طول عقد، برای خوش‌گذرانی‌های خود با آرمان تماس‌های تلفنی می‌گرفت؛ خواهر مهتاب. آرمان که همچنان در چارچوب در ایستاده بود، لحظه‌ای از لرزش و نیاز به مهتاب، به خشمی کور روی آورد. این ورود ناخوانده، نقض مستقیم عهد نانوشته‌ای بود که با خودش بسته بود: هیچ‌کس نباید وارد حریم او و مهتاب شود، مگر با اجازه. - شما اینجا چیکار می‌کنید؟ لحن آرمان از پایین‌ترین نقطه‌ی سکوت بیرون جهید، تند و زننده. - من به شما اجازه ندادم وارد بشید! فهیمه، درست طبق نقشه‌اش، با یک نگاه معصومانه به آرمان نگریست. او عقب نرفت، بلکه فقط نگاهش را چرخاند و با حالتی که انگار از رفتار پسرش شرمنده شده، به سمت خواهر مهتاب متمایل شد. مهتاب از گوشه‌ی اتاق، شاهد این نمایش بود؛ فریاد آرمان بیش از آنکه بر سر این دو زن باشد، فریادی بود بر سر تهدید نظم شکننده‌ای که خودش برای حفظ آن تلاش می‌کرد. فهیمه به آرامی به سمت آرمان قدم برداشت. فاصله‌اش با او کمتر از آن بود که بخواهد آشکارا او را لمس کند، اما به اندازه‌ای نزدیک بود که او بتواند تأثیر “لوندی” خود را بگذارد. او دستش را به سمت ساعد آرمان دراز کرد و با لمسی که به اندازه‌ی یک پر، سبک و به اندازه‌ی یک پتک، سنگین بود، بر روی پوست او نشست. لمسی که ادعای نزدیکی مادرانه داشت، اما بوی وسوسه‌ی قدیمی را با خود می‌آورد. - آروم باش، پسرم… صدای فهیمه آرام بود، اما در آن یک رشته‌ی فولادی پنهان بود. او نگاهی سریع به مهتاب انداخت، نگاهی که به مهتاب می‌گفت - ببین، او چطور از من آرامش می‌گیرد؟ سپس، با صدایی که انگار رازی با او در میان می‌گذارد، ادامه داد - عزیزم، من خودم به این خانم زنگ زدم. او نگران توست. می‌دانم چه می‌گویی… و می‌دانم که چقدر دوست داری همه چیز در چارچوب خودش بماند. فهیمه در این لحظه در نقش “حامی مادرانه” فرو رفته بود که از قوانین پیروی می‌کند، در حالی که دستش همچنان بر ساعد آرمان بود. - به خواهرش گفتم که تو چقدر مرد خوبی هستی و چقدر مراقب مهتابی. او فقط می‌خواست مطمئن شود که تو و مهتابتان در آرامش هستید. از اینکه اینگونه رفتار کردی، ناراحت شد. این همان سمی بود که آرمان به آن نیاز داشت. تأییدِ مادر مبنی بر اینکه او “مرد خوبی است” و دفاع فهیمه از او در برابر قضاوت دیگران. این لایه از فریب، دقیقاً همان “قند” بود که مهر را می‌پوشاند. آرمان احساس کرد که فشار از روی شانه‌هایش برداشته می‌شود، نه به خاطر حقایقی که مهتاب می‌گفت، بلکه به خاطر پذیرش دروغی که مادرش بسته‌بندی کرده بود. آرمان نفسش را بیرون داد و از آن لمس کوتاه، نوعی سرخوشی بیمارگونه در او جوشید. انگار مادرش تایید کرده بود که این بازی می‌تواند ادامه یابد. او دست فهیمه را گرفت و به آرامی از ساعدش جدا کرد، حرکتی که ظاهری محترمانه داشت اما حامل پیامی بود - بسیار خب، اما در چارچوب. فهیمه پیروزمندانه لبخندی زد، لبخندی که فقط آرمان می‌توانست آن را ببیند؛ لبخندی که می‌گفت - تو هنوز مال منی، و مهتاب فقط یک سایه است. مهتاب، که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، حالا به وضوح دو تصویر را در هم می‌دید: مادرِ شوهرش که با تظاهر به حمایت، در حال پیچیدن تار و پود فریب به دور شوهرش است، و شوهری که با دریافت تاییدِ مادر، دوباره در گرداب نیاز فرومی‌رود. لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. مهتاب با صدایی لرزان، که آرمان فکر می‌کرد به خاطر ترس است، گفت - من متاسفم، آرمان. فکر کردم این تنها راه بود که بتونم… کمکت کنم. او به فهیمه نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه سرد بود و نه خیس، بلکه پر از درک تلخ موقعیتش. مهتاب می‌دانست که اکنون نه تنها هویت خود، بلکه حقیقت رابطه آرمان و فهیمه را نیز درک کرده است؛ آرمان به سوی مهتاب رفت، با عجله، گویی از سایه‌ی مادرش فرار می‌کند. دستش را به سمت مهتاب دراز کرد، اما مهتاب عقب کشید. - نه، آرمان. من اینجا هستم. اما اگر می‌خواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی. تا زمانی که آن فاصله (خواه ناخواه) برداشته نشود، من یا تو، تنها خواهیم بود. این بار، مهتاب بود که عقب‌نشینی کرد، نه با ترک خانه، بلکه با ایجاد یک “فاصله عاطفی” جدید، فاصله‌ای که آرمان در آن احساس امنیت نمی‌کرد. او مهتاب را به عنوان تسکین نمی‌خواست، بلکه به عنوان یک همسر می‌خواست؛ و آرمان هنوز جرأت پذیرش همسر بودن او را نداشت، زیرا پذیرش همسر بودن مهتاب، به معنای انکار یا رویارویی با سایه‌ی مادر بود. آرمان درمانده در مرکز اتاق ایستاد، نه در آغوش مادرش بود و نه در کنار همسرش. او در خلاء گناه معلق مانده بود.
  12. پارت هجدهم آرمان نفسش را محکم کشید و سرش را کمی عقب برد، اما دستش همچنان روی کمر مهتاب بود. نگاهش به چشم‌های او دوخته شده بود، نگاهی که نه عشق به مهتاب، بلکه ترکیبی از اضطراب، نیاز به آرامش و همان میل ممنوعه‌ای که سال‌ها با فهیمه تجربه کرده بود، را منعکس می‌کرد. قلبش می‌تپید، اما این تپش، هیجانی نبود که بتواند راحت توضیحش بدهد؛ بیشتر حس نگهداری، تسکین، و رها نکردن بود. تصویر فهیمه در ذهنش روشن شد؛ همان روزهای ابتدایی که پس از مرگ پدرش، مادرش به او نزدیک شد، نگاه‌هایی که همیشه با وسواس و غریزه‌ای فراتر از حد طبیعی همراه بود، و حتی بوسه‌ای کوتاه که سال‌ها آن را در دلش محفوظ نگه داشته بود. او می‌دانست که مهتاب، هرچند جسم و حضورش متفاوت است، حالا همان آرامش را در خودش دارد؛ همان آرامشی که دل آرمان سال‌ها به آن وابسته بود. – توروخدا… نذار بری… نجوایش در اتاق پیچید، صدایی لرزان، پر از احساس و سرشار از نیاز به امنیت. مهتاب لرزید، اما خودش را کنترل کرد و حرکت نکرد، تنها نفس کشید و نگاهش به آرمان ثابت ماند. آرمان پلک‌هایش را بست و یاد گرفت که هر حرکت کوچک مهتاب، هر نفس و هر لمس، می‌تواند او را دوباره به گذشته ببرد و قلبش را بین میل و ترس تقسیم کند. دستانش را آرام روی شانه‌های مهتاب گذاشت و حس کرد که همان نیروی محافظت فهیمه، حالا در دستانش جاری است. او سرش را نزدیک مهتاب آورد و نجوا کرد: – تو… فقط باید همین‌طور بمونی… هیچ‌کس جز تو و اون… هیچ‌کس نمی‌تونه این آرامشو بده. چشمانش تار شد و ذهنش پر شد از تصویری مبهم اما واضح: لبخند فهیمه، همان نگاه مادرانه و در عین حال وسوسه‌آمیز، و لحظه‌ای که او را به سمت یک بوسه‌ی ممنوعه کشانده بود. این تصویر با مهتاب، با حضورش در اتاق، در هم آمیخت، و باعث شد که آرمان نه با عشق، بلکه با نیاز شدید به آرامش و امنیت، مهتاب را نگه دارد. او آهسته به عقب کشید، اما هنوز دستش روی کمر مهتاب بود، و نفسش در اتاق سنگین و لرزان جریان داشت. قلبش به شدت می‌تپید، اما این تپش، حسادت و میل به مادر را نیز با خود داشت؛ میل ممنوعه‌ای که هیچ‌گاه نمی‌توانست به کسی بگوید. – آرمان… من اینجام… نمی‌رم… صدای مهتاب، آرام و مطمئن، او را کمی ساکت کرد، اما ذهنش همچنان درگیر همان کشمکش بود؛ گذشته و حال، مهتاب و فهیمه، میل و ترس، همه با هم ترکیب شده بودند و در ذهن او مانند موجی بی‌پایان می‌چرخیدند. آرمان سرش را پایین آورد و دستش را کمی محکم‌تر روی کمر مهتاب فشرد، نه برای تملک، بلکه برای اطمینان از اینکه این آرامش شکننده هنوز باقی است. او می‌دانست که هر لحظه، هر نفس، هر نگاه مهتاب، می‌تواند او را دوباره به همان حس ممنوعه و شدید نسبت به مادرش بازگرداند؛ همان عشقی که از کودکی در رگ‌هایش جاری بود و هرگز آرام نمی‌گرفت. سکوت اتاق سنگین بود، اما آرمان، با همان دست لرزان و نگاه عمیق، خود را در مرکز همان بازی ممنوعه یافت؛ بازی‌ای که هیچ آغاز و پایانی نداشت و تنها راه ادامه دادن، حضور مهتاب و لمس آرامش موقتی بود که او به او می‌داد.
  13. پارت هفدهم (سوم‌شخص آرمان) در سکوت سنگین اتاق، آرمان پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و نفس عمیقی کشید. بوی عطر زنانه، ترکیب سرد دارو و گرمای پوست، هنوز روی بالش و لباس‌هایش نفوذ کرده بود. قلبش تند می‌زد و ذهنش در هم ریخته بود، خاطرات گذشته با فهیمه و حضور مهتاب در هم آمیخته بودند، ترکیبی از میل و ترس، عشق و حسادت. او دستش را آرام روی کمر مهتاب گذاشت و احساس کرد همان آرامشی که از کودکی از فهیمه گرفته بود، در این لمس کوچک بازتاب یافته است. هر ضربان قلبش، هر لرزش نفس، او را به گذشته می‌برد؛ به روزهایی که فهیمه نزدیکش بود، وقتی پدرش مرد، وقتی کسی نبود جز مادر برای پر کردن خلأ دلش، و به همان لحظاتی که آغوش ممنوعه‌ی او را لمس کرده بود و می‌دانست که این حس، حقیقتی است که هیچ کس نباید بداند. – نرو… صدای خودش لرزان و خشن بود، اما پر از عمق احساسی بود که نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. مهتاب ساکت مانده بود، نگاهش با تمام وجود به او دوخته شده بود، و این نگاه، همان آرامش شکننده‌ای را که آرمان نیاز داشت، به او می‌داد. او پلک‌هایش را بست، و خاطرات مبهم و در عین حال واضح، از لمس‌ها، نگاه‌ها و لبخندهای مادرش، در ذهنش شعله‌ور شد. مهتاب تنها حضور موقتی و امن بود، ولی هر حرکت او، هر لمس و نفس، او را بیشتر درگیر همان عشق ممنوعه می‌کرد که فهیمه به او داده بود. آرمان نمی‌توانست این وابستگی را انکار کند. – همیشه… باید همین‌طور بمونی… نجوای او، با لرزش و شدت درونی، فضا را پر کرد. مهتاب به آرامی دستش را عقب کشید، اما آرمان رهایش نکرد. او می‌دانست که مهتاب، تنها با شباهتش به فهیمه، می‌تواند آرامش او را تضمین کند، همان آرامشی که سال‌ها در سایه‌ی حضور مادرش تجربه کرده بود. چشم‌های آرمان دوباره باز شدند و با نگاه شفاف و سرد، به مهتاب دوخت. او نه با عشق به مهتاب نگاه می‌کرد، بلکه با قدردانی از کسی که توانسته بود جایگزین همان حس امن مادر شود، کسی که تلخی و شیرینی عشق ممنوعه‌ی او را لمس نکرده بود، اما حالا جلویش ایستاده بود و نمی‌توانست او را رها کند. دستش را کمی محکم‌تر روی کمر مهتاب فشرد و لب‌هایش را نزدیک گوشش برد، نجوا کرد: – توروخدا… این حسو خراب نکن… مهتاب لرزید، اما آرمان متوقف نشد. او به گذشته و حال همزمان فکر می‌کرد؛ به روزهایی که فهیمه او را به عنوان همسر آینده و عشقش نگاه می‌کرد، به بوسه‌های ممنوعه‌ای که هرگز فراموش نشده بود، به همان پیوندی که دلش را به مادر گره زده بود. و حالا مهتاب، همچون سایه‌ای از گذشته، در مقابلش ایستاده بود؛ نه جای مادر، نه عشق، اما بستر امنی برای احساساتش. آرمان نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را رها نکرد. او حس می‌کرد هر لحظه‌ی سکوت، هر نگاه و هر نفس، همان بازی خطرناک و ممنوعه را جلو می‌برد، بازی‌ای که هیچ کس نمی‌توانست پایانش را پیش‌بینی کند، و تنها راه عبور از آن، لمس، نگاه و نفس‌های مشترک بود. – تو… خیلی خوبی… خیلی بهتر از اون… صدایش نرم و لرزان بود، اما پر از حقیقتی تلخ و سنگین که سال‌ها در درونش پنهان شده بود. مهتاب شنید، اما هیچ پاسخی نداد. آرمان فهمید که حضور او، هرچند کوتاه، کافی بود تا قلب و ذهنش را به آرامش موقتی برساند، اما وابستگی و عشق ممنوعه به فهیمه همچنان در رگ‌هایش جاری بود. او سرش را کمی پایین انداخت و نفس کشید، ذهنش بین گذشته و حال سرگردان بود، بین مهتاب و خاطرات ممنوعه‌ی مادر، و با هر لحظه، بیشتر در این بازی نامرئی گرفتار شد، بازی‌ای که تنها با لمس، نگاه و حضور مداوم مهتاب ادامه داشت.
  14. پارت شانزدهم مهتاب هنوز کنار تخت نشسته بود، اما دیگر دست آرمان را نگه‌ نمی‌داشت. او دست خود را به آرامی رها کرده بود، نه از روی ترس، بلکه از روی یک حس جدید: او دیگر در حال جنگیدن نبود، او در حال تجزیه و تحلیل یک پدیده بود. بوی عطر زنانه روی بالش، آن عطرِ سرد و داروئی که طعم دارو را با پوست داغ مخلوط می‌کرد، او را تا عمق خاطرات مبهمی که از مادر آرمان (فهیمه) داشت، پیش برد. خاطراتی که اغلب در حاشیه بودند، در پس‌زمینه مکالمات عصبی آرمان، یا در نگاه‌های لحظه‌ای فهیمه در مراسم‌های خانوادگی. مهتاب به آرمان نگاه کرد. او پلک‌های سنگینش را بسته بود و تنفسش منظم بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و به مکانی امن پناه برده بود. اما این آرامش، مهتاب را مضطرب می‌کرد. این آرامش، آرامش کسی بود که مطمئن است محافظی قدرتمند بالای سرش ایستاده است. مهتاب آهسته از جا بلند شد، حرکاتش اکنون آگاهانه، بدون صدای اضافی بود. او به سمت کمد لباس‌های آرمان رفت. نه به دنبال لباس خودش، بلکه به دنبال چیزی که آرمان شاید ناخودآگاه به آن چسبیده باشد. او لباس‌های راحتی آرمان را بررسی کرد. پیراهنی خاکستری که آرمان معمولاً در خانه می‌پوشید. انگشتانش را روی پارچه کشید. همان‌جا بود؛ یک حس ضعیف، اما مشخص، از بوی فهیمه. بویی که او فکر می‌کرد فقط در اتاق خواب مادر باقی مانده است. مهتاب برگشت و به سمت پنجره رفت. لحظه‌ای مکث کرد و آرمان را از نظر گذراند. ناگهان، بدون هیچ دلیلی، او همان ژست دفاعی مادر را تقلید کرد: دست‌هایش را روی هم قفل کرد و چانه‌اش را کمی بالا برد، نگاهی که بیشتر شبیه قضاوت بود تا آرامش. آرمان در خواب تکان خورد. مژه‌هایش لرزیدند. پلک‌هایش باز شدند. نگاهش ابتدا تار بود، اما به محض این که روی مهتاب ثابت شد، آن حالت وحشت‌زده‌ی چند لحظه پیش، جای خود را به یک آرامش عجیب داد. او به آرامی دستش را به سمت مهتاب دراز کرد. اما این بار، مهتاب نلرزید. او هم دستش را دراز کرد، و وقتی دستشان در هم گره خورد، آرمان لبخند زد. این لبخند، تلخ‌ترین لحظه برای مهتاب بود. این لبخندی نبود که برای او باشد. این لبخندی بود که فقط برای تسکین می‌آمد. -آروم باش… صدای آرمان خشن و خواب‌آلود بود. - آروم باش… اینجا دیگه امنه. و در همان لحظه، آرمان یک کار انجام داد که قلب مهتاب را از جا کند: او دست مهتاب را به سمت صورتش برد و گونه‌ی او را به آرامی لمس کرد. حرکت بسیار نرم بود، انگار که از شکستن شیشه می‌ترسید. - نذار بری… آرمان نجوا کرد، صدایش حالا کمی شفاف‌تر شده بود. - توروخدا، تو نباید این حس رو خراب کنی. مهتاب می‌دانست که “این حس” چه حسی است. آن حسی نبود که در لباس عروسی با او به اشتراک گذاشته بود؛ آن حسی بود که در سایه، در آن سکوت پُر از عطر مادر، به آن تکیه کرده بود. مهتاب از این سکوت آشفته بیرون آمد. او باید می‌فهمید که این وابستگی چقدر عمیق است. او گفت - آرمان، یکم صبر کن، زود برمی‌گردم. آرمان پلک زد و دستش را رها کرد. - باشه. مهتاب به سرعت به اتاقش رفت. از لباس‌هایی که مادرش برایش فرستاده بود (به بهانه “تطبیق سبک زندگی”) یک بلوز ابریشمی سرمه‌ای رنگ که به یاد دارد مادر آرمان از او گرفته بود و در یکی از جشن‌ها پوشیده بود، بیرون کشید. لباس قدیمی نبود، اما رنگ و جنسش حس یک کپی دقیق را می‌داد. وقتی برگشت، آرمان هنوز روی تخت نشسته بود، اما حالا کمی بی‌قرار به نظر می‌رسید، انگار که در غیاب او، آن “تسکین” در حال محو شدن بود. مهتاب به آرامی وارد اتاق شد و خود را در معرض دید او قرار داد. او منتظر یک فریاد، یک شوک، یک سوال نبود. او منتظر یک تغییر وضعیت بود. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش روی مهتاب ثابت شد. ابتدا چشمانش گشاد شدند، سپس… آرام شدند. انگار که یک تصویر مخدوش، ناگهان وضوح خود را بازیافته بود. - تو… آرمان زمزمه کرد. نفسش بند آمده بود. - تو… او از جا بلند شد، بسیار سریع‌تر از حد معمول. قدم‌هایش محکم و هدفمند بودند، نه لرزان و مردد. او به سمت مهتاب آمد، نه با احتیاط عاشقانه، بلکه با میل تملک محض. وقتی به او رسید، دست‌هایش را دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را به سمت خود کشید. مهتاب از شدت ناگهانی، پشتش به چارچوب در خورد. آرمان صورتش را در موهای مهتاب پنهان کرد و عمیق نفس کشید. این بار، عطر مهتاب نبود که او را مست کرد؛ این بار، بوی ترکیبی بود که می‌دانست. عطر مهتاب با آن بوی نافذِ مادر که عمداً روی لباس پاشیده بود. آرمان زمزمه کرد - همیشه… باید همین‌طور بمونی. من نمی‌تونم تو رو از دست بدم. تو… تنها کسی هستی که اجازه میده اون آرامش رو داشته باشم. این جمله، ضربه نهایی بود. مهتاب می‌دانست. او برای آرمان، صرفاً یک بستر امن بود تا بتواند در کنارش، عشق ممنوعه‌اش به مادر را توجیه کند و هرگز احساس گناه نکند. او فقط یک پرده‌ی نازک بین آرمان و جنون مادر بود. ترس مهتاب به یک اطمینان سرد تبدیل شد. او در این بازی، تنها یک عروسک بود، یک «جایگزین خوب». او دست‌هایش را روی شانه‌های آرمان گذاشت و سعی کرد او را عقب بزند، اما آرمان مقاوم بود. - آرمان، این منم! مهتابم! او فریاد زد، صدایش حالا واقعی بود، پر از درد. آرمان سرش را بالا آورد. چشمانش دیگر تار نبودند. آن‌ها اکنون شفاف، اما پر از یک سردی بی‌نهایت بودند که تنها از کسی برمی‌آید که هویت واقعی‌اش را با دیگری پیوند داده است. او به مهتاب نگاه کرد، نه با عشق به او، بلکه با قدردانی از شباهتش به شخصی دیگر. گفت - میدونم تویی… و تو خیلی خوبی. خیلی بهتر از اون.
  15. پارت پانزدهم (سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پرده‌ای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند می‌زد و دست‌هایش بی‌قرار روی لبه‌ی تخت کوبیده می‌شدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشم‌هایش بسته بودند و نفس‌های آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیک‌تر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمی‌توانست از آن چشم‌پوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظه‌ای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق می‌گذاشت. ناگهان انگشت‌های آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازه‌ای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لب‌هایش بی‌اختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمی‌توانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشم‌هایش را بست. نمی‌توانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمی‌توانست به نامش صدا بزند حتی نمی‌دانست منظورش از اون کی هست. نفس‌هایش کوتاه شد و قلبش به تندی می‌زد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر می‌کرد. گوشه‌ی ذهنش، خاطره‌ای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک می‌شد، دوباره شعله‌ور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدم‌هایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانه‌ی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشت‌هایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه می‌خواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته می‌شد. سایه‌ی نور از پنجره‌ی نیمه‌باز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمی‌توانست آن را از هم جدا کند. چشم‌هایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاوی‌ای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی می‌شد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژه‌های آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمی‌دانست چه چیزی. لحظه‌ای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بی‌جواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دست‌ها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشم‌های بسته موج می‌زد ولی او نمی‌دونست چی و تنها می‌دانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظه‌ی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاه‌هایی که هیچ‌وقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازی‌ای که قوانینش را نمی‌دانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر می‌گذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موج‌های دریا، آرامش را از او می‌ربود و قلبش را به تپش می‌انداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمی‌توانست مرز واقعیت و حدس‌ها را تشخیص دهد. هر لحظه که می‌گذشت، مهتاب عمیق‌تر در این احساسات غرق می‌شد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجان‌انگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازی‌ای که هیچ کس نمی‌توانست پایانش را پیش‌بینی کند و همه چیز به نفس‌ها، نگاه‌ها و لمس‌های کوچک وابسته بود.
  16. پارت چهاردهم در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند. نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آن‌چه نباید ادامه پیدا کند. لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه. با لبخند می‌شود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد. از پله‌ها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفش‌هایم نلرزد. زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند. صدای پشت تلفن آرام گفت: – الو؟ گفتم: – وقتشه. مکثی کرد و پاسخ داد: – فهمیدم. قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی. می‌دانستم مهتاب از بالا نگاهم می‌کند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم. باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی. ترسی که عشق را می‌کند. آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت. مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال می‌کنند در امنیت‌اند، درست همان موقعی که می‌شود تار را دورشان کشید. فهیمه آرام‌تر پیش برو. نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی» با همان نگاهی که مادران دارند وقتی می‌خواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند. رفتم سمت پنجره. بیرون، سایه‌ها کشیده‌شده بودند. دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم: – تا خودش بخواهد، ازش جداش نمی‌کنم... صدای درِ کوچک حیاط آمد. یکی داخل شد. صدای قدم‌های آهسته، مطمئن است. وقتی برگشتم، چهره‌ای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع. نگاهش پایین بود. – گفتی بیام... – آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده. سکوت کرد. دستش را فشردم. – اون فقط فکر می‌کنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها. چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس. – نمی‌خوام آزارش بدم... – نمی‌دی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه. خم شدم نزدیک گوشش. – و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون می‌مونه. در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همه‌چیز طبیعی به‌نظر برسه مثل همیشه
  17. هوا خاک و شکوفه‌ می‌داد. نیمه جان‌ها روی زمین نشسته بودند و دست‌هایشان را روی خاک گذاشته بودند، سعی می‌کردند جریان گرمای را حس کنند. هر نفس باد، هر حرکت نورهای ریز، مثل موجی بود که از زمین به سمت قلبشان می‌آمد و می‌رفت. حس عجیبی بود هم ترسناک و هم آرام‌بخش، اما هیچ‌کدام‌شان نمی‌توانست آن را دقیق توضیح دهد. پاندورا کنارشان بود، اما مثل گذشته نگاه قدرت‌مندش را تحمیل نمی‌کرد. انگار فقط مسیر را نشان می‌داد و اجازه می‌داد هر کس خودش را انتخاب کند. ایلاریس از دور صدایش را رساند، آرام و محکم: -هر جریان، حتی کوچک‌ترینش، اثر خودش را روی جهان می‌گذارد. امروز شما فقط دیدید، فردا می توانید بسازید. اما فراموش نکنید: جریان، مثل آینه است؛ اگر شما را گم کنید، او هم شما را گم خواهد کرد. دختری دستش را روی قلبش گذاشت و چشم‌هایش را بست. نورهای ریز شکوفه ها روی پوستش نشسته و میرقصیدند. زمزمه‌های آرام در هوای پیچید، انگار جریان خودش را معرفی می‌کند. نه با فرمان، نه با زور، بلکه با دعوتییم: «بیایید، ملا دهید، و سپس عمل کنید». یکی از نیمه‌جان‌ها جلو، دستش را روی خاک گذاشت و از نور زیر انگشتانش جهید. نور کوچک و لرزان بود، اما به سرعت پراکنده شد و مانند ریشه‌هایی که از خاک بیرون می‌آید، به اطراف یافت می‌شوند. نیمه جان نفسش بریده بود، انگار تازه متوجه قدرت خودش شده بود: -این… من شروع کردم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - آری. و حالا انتخاب با توست: رشدش میدهی یا رهایش میکنی. باد دوباره وزید، اما این بار نه برای ترساندن، بلکه برای هم‌نوا کردن جریان‌ها. هر نور، هر رگه، انگار موسیقی خودش را داشت. نیمه جان‌ها شروع کردند به شنیدن و دیدن، هر کس تصویری تازه از گذشته، حال و آینده خود در نور و خاک می‌دید. تصویری که نمی‌شد آن را به آسانی توضیح داد، اما حسش می‌کردند. پاندورا لبخند زد و گفت: - هیچ‌چیز تصادفی نیست. هر جریان، هر نغمه، هر نور، پیامی دارد. و هر کس که گوش دهد، بخشی از آن پیام می‌شود. زمین زیرشان لرزید، اما نه به عنوان خطر، بلکه نشانه‌ای از آغاز است. آغاز نیمه‌جان‌ها، آغاز جهان تازه‌ای که حالا در قلب هر یک از آن‌ها زنده بود، و این جهان تازه، نفس می‌کشید و منتظر تصمیم‌ها و حرکت‌های آن‌ها بود.
  18. من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمان‌های بقیه باشم
  19. پارت سیزدهم *** (سوم شخص طرف مادر آرمان) در را که بست، نفسی آرام کشید. هوا هنوز بوی او را داشت... بوی اتاقش، بوی نفسش. عطر ملایمی که روی پوست پسرش مانده بود، در ذهنش چرخید. نه، این عطر از آنِ او نبود. لب‌هایش تکان خوردند، بی‌صدا. - نباید این‌قدر نزدیکش باشه. نباید اون فاصله‌ی بینشون کم‌تر بشه. قدم به سمت سالن برداشت. هر قدمش حساب شده بود. نه با خشم، نه با حسادت — فقط با یک اطمینان خاموش. مثل مادری که می‌داند برای محافظت از فرزندش، باید هر کاری بکند. چای نیمه‌سرد را برداشت، روی میز نشست. چشم‌هایش در خلأِ روبه‌رو خیره ماندند. در ذهنش تصویر مهتاب زنده شد آن نگاه خسته، آن صدای لرزان وقتی گفت - حالش بهتره؟ دلش گرفت — نه از دلسوزی، از حسِ بی‌جایی. - این دختر نمی‌فهمه... چطور باید بهش عشق بورزه، چطور باید نگهش داره. فکرش مثل موجی نرم بالا آمد. نه تصمیمی روشن، نه نقشه‌ای شفاف — فقط حسی بود که خودش را درونش جا می‌داد. - کاش کسی بود که مهتاب رو راه بندازه، کمکش کنه بفهمه چی درسته و چی نه... شاید مادرش... اون که حرف منو بهتر میفهمه. یا شاید اون یکی دختر، اون که ساده تره... در ذهنش چیزی جابه‌جا شد، مثل سنگ کوچکی که در آب افتاده باشد. لبخند زد. نه از رضایت، از آرامش. همه‌چیز را به سرنوشت تصمیم کرد — یا دست‌کم وانمود کرد که کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. - فقط می‌خواهم این‌بار بتونم دوستش داشته باشم، بدون ترس، بدون گناه... فقط همین. نور، کم‌کم محو شد. درونش اما روشن‌تر بود — با نوری که خودش هم نمی‌دانست از عشق آمده، یا از آتش.
  20. پارت دوازدهم نور از پنجره‌ی نیمه‌پوشیده روی فرش افتاده بود. مهتاب هنوز مات نگاهشان بود؛ مادر کنار آرمان، آرمان ساکت، و آن سکوتی که حالا نفس‌گیرتر از هر صدایی شده بود. مادر به آرامی گفت: – باید استراحت کنی، آرمان... حالت خوب نیست، پسرم. صدایش نرم بود، اما چیزی در عمقش می‌لرزید. مهربانی‌اش طبیعی بود، ولی نه بی‌دلیل سنگین. آرمان چشم‌هایش را بست. مادر خم شد، موی افتاده‌ای را از پیشانی‌اش کنار زد — طولانی‌تر از آن‌که یک حرکت ساده‌ی مادری باشد. انگشتش لحظه‌ای مکث کرد، درست روی گونه‌اش. مهتاب لبش را گاز گرفت. قلبش بی‌دلیل فشرده شد، انگار چیزی را می‌دید که نباید. سعی کرد نگاهش را بدزدد. سعی کرد باور کند این فقط عادت یا مهر مادری است. اما آن عطر ملایم، همان بویی که هیچ‌وقت روی لباس آرمان نبود، حالا در هوا پخش شده بود — بویی تازه، غریب، و زنانه. – خانم جان... حالش بهتره؟ صدایش آرام و لرزان بود. مادر نگاه کوتاهی به او کرد. لبخندش محو بود، بی‌تأکید، اما معنا‌دار. – بهتر می‌شه... فقط نباید تنهاتر از این بمونه. مهتاب ابرو درهم کشید. – فکر کردم هنوز بیمارستانید... – حالم بهتر شد. آرمان سرش را بالا نیاورد. لب‌هایش تکان خوردند، کلمه‌ای نامفهوم، مثل اعترافی که در گلو مانده باشد. سکوت دوباره برگشت. سکوتی که حالا بوی سنگینی داشت. مادر بوسه‌ای روی پیشونی آرمان کاشت و آرام از جا برخاست. لحظه‌ای دستش را روی شانه‌ی آرمان گذاشت، انگشت‌هایش کمی بیشتر از حد معمول ماندند. بعد به سمت در رفت. در آستانه، برای لحظه‌ای برگشت و نگاهش از مهتاب گذشت — نگاهی خنثی، اما سرد، انگار چیزی را هشدار می‌داد. در بسته شد. مهتاب مانده بود با نفس‌های سنگین آرمان و عطر غریبی که هنوز در هوا شناور بود. ذهنش تکرار می‌کرد: – بین‌شون... یه چیزی هست... ولی چی؟
×
×
  • اضافه کردن...