-
تعداد ارسال ها
176 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa_zbp4
-
من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ! ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد. - سه قطره خون
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
درین شبی که برای خودم ایجاد میکردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
هفت آسمان را بردرم و از هفت دریا بگذرم ای شعلهی تابان من، هم رهزنی هم رهبری هم این سری هم آن سری، ای نور بیپایان من
-
ازت ممنون میشم اگر هر چه زودتر شاهد مرگ حیدر و اون پدر نکبت ناهید باشم😭😭
- نمایش دیدگاه های قبلی بیشتر 2
-
-
-
مثلا خواستم نشون بدم مشکی مطلق نداریم همه خاکسترین... انگار شعار تیناره اصن. رفتهرفته تو تکتک شخصیتا میبینی اینو🫠
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچچیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبیتر میشد و مادرش نیز هر روز اشکهای بیشتری را از دست میداد. برادرش عبوستر از قبل شده و خواهرش سعی میکرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همهی کاسه و کوزهها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانهی آنها آمده و همهچیز را فهمیده بودند، هیچچیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمیتوانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمیخورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را میفهمیدند، نه تنها همهی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکدههای دیگر نیز از آن موضوع باخبر میشدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچهی دهکده رفته بود را فراموش نمیکند. همه به گونهای با او برخورد میکردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر میداشت صدای پچپچها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه میخواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچنوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت میکرد اینطور نمیشد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاسهای درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیدهام، ترس مرا برداشته، میترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصلهی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینهی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوههایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی میکرد. همهی نگاهها به سوی او برگشته بودند و پچپچشان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آنها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایینتر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوهها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبلهای رنگ و رو رفتهی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را میخواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز مینشست و با گریه طوری با خود حرف میزد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گلههایش را میشنود. - فقط میخواستی مرا خوار کنی؟ فقط میخواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هقهق کرده و گلههایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج میشد. با خود فکر میکرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمیگذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمیآمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر میبرد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانهات میرسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق میکردند. زیر لب میگفت و میگفت و میگفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیرهسر... ای دختر خیرهسر... تکرار میکرد و تکرار میکرد. از دردش کمتر نمیشد اما میتوانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش میکردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشتهام.- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- ژنرال لامارک- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- موسیو آنتوان فُنتَن- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- موسیو آنتوان فُنتَن- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- دوشس ژاکلین بورژیا- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- دوشس ژاکلین بورژیا- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- مائل- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- لیدیا- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- مادر ایزابلا- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- مادر ایزابلا- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی میپرسید و او با بیتفاوتی از کنارش رد نمیشد یا حرف را نمیپیچاند و جوابش را میداد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس میکنم چیز دیگری هم میخواهی بگویی اما نمیتوانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی میخواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه میدهید، میخواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همهی آن را نمیخواهم فقط تکهای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو میکرد. - میتوانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همهی حیاط؟ جدی میگویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - میگویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما اینبار نزدیکتر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم میخواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهرهای پر از سوال به او نگاه کرد. میدانست که اکنون با خود میگوید او از کدام پول سخن میگوید. جیزل لبخندی به چهرهی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - میخواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهرهی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظهای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینههای او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر میکنی من به دختری که برای تحصیل به خانهام آمده اجازه میدهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانهام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرفهای او توجه نمیکرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستادهای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس میخواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافیست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ میزدند. "همین برای من کافیست" چیزی که سالها سعی کرده بود از خانوادهاش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس میدانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس میکرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و میخواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، میخواهم حیاط خانهام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لبهای مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لبهای خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق میرفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر میکرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی میکرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمییافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیکترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است.- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و نه وارد سالن شده و سعی کرد آرام روی صندلی چوبی کنار مادر ایزابلا بنشیند اما موفق نشده و با صدای قیژ بلند صندلی مواجه شد. مضطرب به مادر ایزابلا خیره شده بود اما او واکنشی نشان نداد. هنوز چشمانش بسته بود و سرش به صندلی تکیه داده شده بود؛ امل صدایش بلند شد. - هر دفعه که سر و صدایی پیش میآید، میدانم که آمدهای. این را گفته و چشمانش را باز کرد. - متاسفم مادر ایزابلا، صدای صندلی بود. مادر ایزابلا توجهی به او و سخنانش نکرد. خم شده و از روی میز کوچک کنارش کتابی را برداشته و به دست او داد. متعجب نگاهش را بین کتاب و مادر ایزابلا چرخاند. مادر ایزابلا با ابرو به کتاب اشاره کرد. - خستهام، کمی برایم کتاب بخوان. دیگر منتظر پاسخی از طرف او نماند. چشمانش را بسته و سرش را به صندلی تکیه داد. جیزل با لبخندی که به لب داشت، کتاب را باز کرد. همان روز اولی که برای او چند صفحه خوانده بود متوجه این شده بود که از خواندن او خوشش آمده اما چیزی به روی خود نیاورده بود. مادر ایزابلا همیشه سعی میکرد خود را زن سرد و ترسناکی نشان بدهد و همین باعث میشد با افراد کمی ارتباط عمیق داشته باشد اما او میدانست که در اعماق تمامی این رفتارها زنی آرام خفته که سعی دارد از خود محافظت کند. در تمامی تاریخ، در هر جای دنیا، هر زنی از هز نژادی راهی برای محافظت از خود پیدا کرده. گهگاهی راههایی با شجاعت و گهگاهی از روی ترس و وحشت؛ در آخر همیشه انگ ضعیف بودن به آنها خورده در حالی که درک آن همه سختی، آن همه مشقت برای هر کسی ساده نیست. مادر ایزابلا زن تنهاییست که به غیر از چند خدمتکار، چند دوست، یک فرزند دورافتاده و یک نوهای که اکنون او نیز از او جدا شده، چیزی ندارد. مادر ایزابلا انزوا را نپذیرفت، نخواست که در دورترین نقطه شهر خانه گزیند و سعی کند در سکوت زندگی کند و این را مانع بلای خود بداند. او تجملات را انتخاب کرده بود، لباسهای پر زینت و زیورآلات رنگین را، جشنهای بهجا و بیجا و خانهای رنگین و باغچهای پر از گل؛ چهرهای سرد و ذهنی آرام را انتخاب کرد. از جکسون شنیده بود که پدر بزرگش در سن جوانی و در جنگ جان خود را از دست داده بود. شاید مادر ایزابلا هنوز هم به دنبال تکهای میگشت تا بتواند تمامی سالهای نبود او را جبران کند. شاید تکتک کلمات کتابهایش را بهخاطر میسپارد تا بتواند کلمهای را بیاید که به او شباهتی داشته باشد. او هیچوقت مادر ایزابلا را انسان سرد و خشنی نمیدانست و از زمانی که با او تنها شده بود، اطمینان یافته بود. آرام کتاب را ورق زده و میخواند و جلو میرفت. مادر ایزابلا آرام روی صندلی عقب و جلو میشد. نور خورشید موهای سفیدش را بیشتر نمایان کرده بود. - جکسون در نامهای که فرستاده جویای احوال شما شده. میخواهم برایش نامه بنویسم، اگر چیزی دارید که به او بگویید، لطفا برایم بنویسید. میان کتاب خواندن گفته بود. مادر ایزابلا چشمان آبی رنگش را باز کرده و به اد نگاه میکرد. - فقط برایش بنویس مراقب خودش باشد و هر چه زودتر به خانه برگردد. با صدای آرام و ملایمی گفته و سپس نگاهش را با سقف اتاق دوخته بود. - مادر ایزابلا... آرام او را صدا زد اما واکنشی از او نگرفت. فقط سکوت بود. او ادامه داد و پرسشی که روزها بود ذهنش را درگیر خود کرده بود را بیان کرد. - شما دلتان برای آقای چارلز تنگ نشده است؟ نمیخواهید بعد از این همه مدت او را ببینید؟ نگاهش به چشمان سردرگم مادر ایزابلا افتاد. با صورتی در هم رفته و دهانی باز به او نگاه میکرد. - چه؟ متعجب پرسیده بود. - پسرتان، آقای چارلز. مادر ایزابلا با شنیدن این سخن نگاهش را از او گرفته و سرش را پایین انداخت. چهرهاش در هگ رفته بود. - آقای چارلز، پسرم! آرام زمزمه کرد. دوباره به صندلی تکیه داده و نگاهش را به مخالف او و پنجرهی سالن دوخت. - نمیتوانم او را مجبور کنم از مکان امن خود بیرون بیاید و سوگواری برای همسرش را به وقفه بیاندازد... کمی مکث کرد. - بالاخره شاید یک روزی بتوانم او را دوباره ببینم، قبل از اینکه دیگر هیچ راهی نداشته باشم. این را گفته و نگاهش را به جیزل دوخت. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هشت صبح آن روز را با صدای درب اتاقش و بعد هم نامهی جکسون شروع کرده بود. خدمتکار خانه نامه را برای او آورده و بعد از اینکه مطمئن شد نامه در جای امن و امانی نگهداری میشود، پایین رفته بود تا به کارهای مادر ایزابلا رسیدگی کند. در آن روزها با خود فکر میکرد، مادر ایزابلا قرار است مدت زمان زیادی را در خلوت خود و تنهاییاش سپری کند و گوشهگیر شود اما اشتباه فکر میکرد. او صبح زود دوباره به خود رسیده، یا لباسهای اتوکشیده و موهایی که به زییایی بالای سرش جمع شده بودند از اتاقش بیرون آمده و پایین رفته بود تا در سالن دنج خانه بنشیند. این روزها عادت کرده بود که پردههای خانه را کنار بزند و از تابش آفتاب صبحگاهی لذت ببرد. روی صندلی تابدار خود مینشست و صورتش را زیر نور گرفته و چشمانش را میبست. نامه جکسون را با عجله باز کرده بود. روی جلد نامه مهر سلطنتی خورده بود که در این دوره در دست سیاستمداران میتوان آنها را دید. یک برگ کوچک بود و چیز زیادی در آن نوشته نشده بود. جکسون، کمی از حال خودش توضیح داده بود و از اوضاع به همریختهی لیون نالیده و گفته بود که او حتما حواسش به خودش باشد. در آخر هم نوشته بود نمیتوانست دو نامه مجزا برای او و مادر ایزابلا بنویسد و مجبور بود در همین یک نامه همهچیز را سرهم کند. گفته بود حواس او کامل به مادر ایزابلا باشد و سعی کند هرازگاهی جای خالی جکسون را برایش پر کند. روی صندلی جلوی آینهی بلند اتاق نشست. نامه در دستش بود اما او به خودش خیره نگاه میکرد. قسمتی از نامه قلبش را به درد آورده بود. جکسون در قسمتی از نامهای که اکنون در دست او مچاله شده بود، نوشته: - هر روز شاهد مرگ هموطنانم هستم و هیچکاری از دستم بر نمیآید؛ تا کنون خونهای بسیاری را دیدهام که گیوتین باعث آن بوده است و کودکان بسیاری را دیدهام که از آن لحظه به بعد باید یکجوری خودشان را بدون پشتوانه جمع و جور میکردند. بدتر اینکه اینجا همه مرا دشمن خود میبینند، با دیدن من به طرفگ حملهور شده و مرا مورد نفرین خود قرار میدهند غافل از اینکه من حتی در آن لحظه به این فکر میکنم که چگونه میتوانم به آنها کمک کنم. در سکوت وهمانگیز اتاق به تصویر محزون خود در آن آیینه غبار گرفته، چشم دوخت. زمان زیادی از آمدنش به اینجا نمیگذشت اما همین هم کافی بود تا هر لحظه او را غمگینتر کند. در آن دهکده هر چقدر هم مردم بد بوده و نمیتوانست آنها را تحمل کند اما آنطوری نبودند که اکنون میدید. چه زمانی مردم کشورش اینگونه شده بودند؟ چه زمانی به این روز افتاده بودند که خودشان هم حتی متوجه نشده بودند؟ صدای ضربههای آرامی که به در میخورد او را از دنیای درون آیینه بیروت کشید. از جای خود بلند شده و نامه را روی میز مطالعهاش رها کرد. در اتاق را گشود. مادام راشل را دید که جلوی در است. - چهشده مادام؟ از او پرسید. مادام راشل شانهای بالا انداخت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما هستند. سپس بدون اینکه چیز دیگری بگوید به سوی پلهها رفت. کم پیش میآمد کا مادر ایزابلا او را فرا بخواند و یا چیزی از او بخواهد. چیزی که در این خانه بیشتر از همهچیز دوست داشت همین بود. هیچکس به پر و پایاش نمیپیچید و هر کسی سرش در کار خودش بود اما بدش هم نمیآمد که گهگاهی با افراد این خانه ارتباط برقرار کند. مخصوصا خدمتکاران خانه که هر کدام از آنها را بیشتر از دیگری دوست داشت. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند سفید رنگ تعویض کرده و پس از شانه زدن پایین موهایش بخاطر مرتب دیده شدنشان، پایین رفت. همانطور که انتظار داشت، مادر ایزابلا روی صندلی تابدار خودش نشسته و چشمانش را بسته بود. بوی گلهای تازه فضای سالن را پر کرده بودند. اکنون دیگر برفهای حیاط کاملا آب شده و چمنهای حیاط که هنوز جا داشتند تا به رنگ و رو بیوفتند، نمایان شده بودند. امروز باید عزمش را جزم میکرد و از مادر ایزابلا اجازه میخواست تا در حیاط پشتی گل و گیاه بکارد. میدانست که حیاط اصلی را مادر ایزابلا به دست باغبان سپرده زیرا برایش اهمیتی بسیاری داشت هنگامی که مهمانان به خانهاش میآمدند، حیاط خانه سرسبز باشد اما به حیاط پشتی اهمیتی زیادی نمیداد. پس او میتوانست حتی شده تکهای از آن را بردارد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هفت آنتوان بلند شده و روبهروی او ایستاد. جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - انسانی که زیاد بداند دو را بیشتر ندارد، انسانهای احمق اطرافش را نابود کند یا خودش را! هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. جیزل بلند شده و جلوی او ایستاد. سرش را پایین انداخته و دامن لباسش را مرتب کرد. - هر دو راه هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند؛ آدمی که تنها بماند نابود میشود و هیچ تفاوتی با کسی که نابود شده ندارد. آنتوان کتابش را از روی سکو برداشته و در دست گرفت. کلاهش را که تا کنون در دستش بود را بر سر گذاشت. - بهتر است نابود شویم تا میان احمقان بمانیم. میخواست وارد کافه شود که در باز شده و ژنرال لامارک بیرون پرید. با عجله همانطور که کلاهش را بر سر می گذاشت و برگههای فراوانی که در دست داشت را زیر لباسش پنهان میکرد و با سمت آخر خیابان میدوید، فریاد زد. - آنتوان، مادمازل را با خانه ببر... هر لحظه دورتر میشد و هردوی آنها متعجب به مسیر او خیره شده بودند. - باید جایی بروم، همینالان باید بروم. هر دو معذب به یکدیگر نگاهی انداختند. آنتوان مسیرش را کج کرده و به سوی اول خیابان رفت؛ او نیز به ناچار به دنبالش راه افتاد. میخواست به او بگوید اگر نمیتواند او را به خانه ببرد، خودش میتواند برود اما نمیتوانست چنین چیزی بگوید. زیرا به درشکهچی اطلاعی نداده بود که بیرون میرود و اکنون نمیتوانست به امید او ناجیاش را فراری بدهد. از طرفی نیز خودش نمیتوانست تنها به سوی خانه برود، زیرا اولا مسیر خانه را بلد نبود و ثانیا اگر در این ساعت او را در خیابان میدیدند، ایندفعه کسی نبود که او را نجات بدهد. به درشکهی او رسیدند. آنتوان درب را گشوده و کنار رفت تا اول او سوار بشود. جیزل معذب گفت: - ببخشید که مزاحمتان شدهام اگر... - فقط سوار شوید. آنتوان میان حرف او پریده و به او دستور داده بود. کلامش سرد نبود و به نظر میرسید فقط میخواهد از خجالت او کم کند. دستگیره را گرفته و از پلهها بالا رفت. آنتوان آدرس خانه را از او پرسیده و درشکهچی به سوی خانه روانه شده بود. - نمیترسید درشکهتان را ببینند؟ چند لحظهای از حرکتشان گذشته بود که جیزل این سوال را پرسیده بود. آنتوان که از پنجرههای نیمهباز بیرون را نگاه میکرد به سوی او برگشت. هر دو روبهروی یکدیگر نشسته بودند. - فکر میکنید اگر میتوانستند بلایی بر سرم بیاورند تا کنون ساکت نشسته بودند که اکنون بخواهند برای نقض قانون تردد مرا بگیرند؟ جیزل چیزی نگفته و به تماشای خیابانهای تاریک پرداخت. از میان خانهها و مغازهها گذشتند. هر دو ساکت مانده و چیزی نمیگفتند. فضا کمی معذبکننده شده بود که آن سکوت به دست آنتوان شکست. - نظرتان درباره محفل امشب چه بود؟ جیزل به سوی او برگشت. دیگر سعی نکرد احساس حقیقیاش را پنهان کند. اکنون فقط هر دوی آنها اینجا بودند و آن همه چشم با دهان کجی به او خیره نشده بودند. - اگر جلوی آن همه آدم سعی نمیکردید موضع مرا کشف کنید شاید میگفتم توانستم با آن ارتباط خوبی برقرار کنم. آنتوان برای اولین بار در تمام مدتی که او را دیده بود به جای پوزخند، به او لبخند زده بود. جیزل پاسخ لبخند او را داد. تقریبا به کوپه رسیده بودند. درشکه ایستاد. آنتوان درب درشکه را باز کرده و پیاده شد. جیزل نیز پشت سر او پایین آمد. آنتوان همانطور که به خیابانی که خانهی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، سرکشی میکرد، گفت: - پس باید شما را دوشس صدا میزدم. به تمسخر گفته بود. در همان چند ساعتی که در محفل گذرانده بود هم متوجه این شده بود که او به طبقات اجتماعی و مقاماتی که در جامعه رایج است اهمیتی نمیدهد. جیزل خندید. - خیر، حتی شما درست مرا صدا زدید، شاید دخترک برایم مناسبتر باشد. آنتوان نگاهش را از خیابان گرفته و به او داد. - از این ناراحت شدید که شما را مادمازل خطاب نکردم؟ جیزل هیچ نگفته و فقط لبخندی زده بود و پشتش را به او کرده تا به خانه برود که صدای آنتوان مانع او شد. به سوی او برگشت و با کتابی که آنتوان در دستش گذاشته بود، متعجب به او خیره ماند. - موفق نشدم این کتاب را به ویرایشگر بدهم تا ایراداتش را به من بگوید، فکر میکنم شما منتقد من هستید. همانطور که دوباره در درشکه مینشست، شیشه درشکه را باز کرد. - در محفل بعدی نظر شما را درباره آن میپرسم. و بعد درشکه حرکت کرده و جیزل را در آن خیابان تاریک و خلوت با کتابی در دستش تنها گذاشته بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و شش نگاهش را از آنها گرفته و به ساعت ایستادهی کنار اتاق داد. ساعت چهار بامداد را نشان میداد. خیلی دیر شده بود و باید هر چه زودتر به خانه میرفت. فضای اتاق آنقدر خفه و گرم بود که حتی نفس کشیدن برایش عذاب آور شده بود. از جای برخواست و همزمان با بلند شدن او نگاه لامارک به دنبالش بالا آمد. با چشمان پر سوال به او خیره شده بود. در تمامی مدتی که آنجا بودند، لامارک فقط برگههای مختلف را با دقت میخواند و چیزهایی روی آنها مینوشت. پاسخ نگاه پر از پرسش را با پاسخ کوتاهی داد. - میروم کمی هوا بخورم. لامارک سری تکان داد. - از خیابان خارج نشو، ممکن است ماموران تو را ببینند. سر تکان داده و از پشت میز بیرون آمد. موهای بلندش که آنها را روی شانههایش رها کرده بود باعث شده بود که گردنش عرق بکند و موهایش به گردنش بچسبند. همانطور که در را باز میکرد تا خارج بشود، کلاهش را از روی سرش برداشت. با گذاشتن اولین قدم در خیابان تاریک، باد ملایمی که در حال وزیدن بود موهایش را در هوا به رقص در آورد. لرز آرامی در بدنش پیچید. درب کافه را پشت سرش بسته و جلوی در ایستاد. خیابان تاریک بود و هیچ رفت و آمدی در آن وجود نداشت. درختان زیادی در آن طرف خیابان در تاریکی فرو رفته بودند. خانههای زیادی در آن خیابان وجود نداشت و همانهایی هم که آنجا بودند اکثرا تاریک و بینور بودند. - برای چه اینجایی دخترک؟ صدایی از کنار گوشش بلند شد. با ترس به سوی صدا برگشت؛ با دیدن آنتوان نفس حبس شدهاش را بیرون داد. آنتوان روی سکوی کوچکی که کنار درب کافه قرار داشت، نشسته بود و سیگارش را دود میکرد. - فضای کافه بسیار گرم و خفه کننده بود، نمیتوانستم آنجا بمانم. آنتوان کنار رفته و فضای کوچکی را آزاد کرد تا او بتواند بنشیند. یا اکراه کنار او نشست. برگههای کتاب آنتوان بین آن دو فاصله انداخته بودند. سرش را خم کرده و سعی کرد دوباره اسم آن را بخواند اما موفق نشد. - در میان مردم! آنتوان ناگهان گفته بود. نگاهش را بالا کشیدع و به او داد. آنتوان که نگاه کنجکاو او را دید به برگهها اشاره کرد. - نام کتابیست که چند ساعت است سعی داری آن را بدانی. با فکر به اینکه تمام تلاش چند ساعت پیشش را برای خواندن نام کتاب دیده بود، خجالت زده صاف نشست. آنتوان پوزخندی به او زد. نگاهش را از جیزل که اکنون به درختهای آنطرف خیایان نگاه میکرد، گرفته و به آسمان داد. - عجیب است که شبهایمان را فقط ماه و ستارههایی روشن میکنند که فرسنگها از ما فاصله دارند. بعد از این همه تلاش هنوز هم در تاریکی مطلق به سر میبریم. آنتوان گفت. جیزل نیز سرش را بالا برده و به آسمانِ پر از ستارهی بالای سرش، دوخت. - در دهکده مادریام آسمان برایم روشنتر و شفافتر بود؛ هر چقدر که از آمدنم به اینجا میگذرد همهچیز برایم تیرهتر میشود. گاهی اوقات فکر میکنم بهتر بود در همان دهکده میماندم و آسمان آبیاش را به آغوش میکشیدم و به دنبال چیز دیگری نبودم. نگاهش را از آسمان گرفت و به آنتوان داد. او چند لحظهای بود که در سکوت به نیمرخ جیزل خیره شده بود. - از دانستن و آگاه شدن خستهای؟ همانطور که در آن تاریکی به چشمان سبز رنگ جیزل نگاه میکرد، گفت. - از دانستن و آگاه بودن از چیزهایی خستهام که برای فهمیدنشان زود بود... سرش را به دیوار تکیه داد. - خیلی زود متوجه چیزهایی شدم که نباید؛ حتی اکنون که اینجا نشستهام با خود میگویم بهتر بود در خانه میماندم و تا صبح فکرهای احمقانه مغزم را میخورد تا اینکه به اینجا آمده و چیزهای بیشتری میفهمیدم. آنتوان سیگارش را روی زمین انداخته و با کف کفشش آن را له کرد. تا کنون با هیچکس آنقدر راحت درباره افکارش سخن نگفته بود اما این مرد با تمام اخلاقیات بدی که در نظر جیزل داشت، انسان امنی به نظر میآمد. -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جکسون چارلز- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جکسون چارلز- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جیزل کلارک- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جیزل کلارک- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
شماها هنوز عذاب گذرانیدن وقت را نمیدانید، شکنجه فکری را نمیتوانید بدانید. هنوز نمیدانید که بدبختی چیست! - آفرینگان
-
زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد , سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است! - بوف کور
- 26 پاسخ
-
- 1
-