رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Mahsa_zbp4

رفیق نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    199
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa_zbp4

  1. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و نه تمامی روز شنبه را با مادر ایزابلا گذرانده بود و در حیاط خلوت خانه نشسته بودند. مادر ایزابلا تمامی خدمتکاران را به یک تعطیلات یک روزه فرستاده بود تا برای جشن روز یکشنبه کاملا سر حال باشند و بتوانند از مهمانان پذیرایی کنند. آن روز جیزل مسئولیت پخت غذا و کیک عصرانه را کشیده بود و سپس در کنار مادر ایزابلا نشسته و در حالی که تکه‌ای کیک با قهوه می‌خوردند درباره‌ی کتاب جدید نویسنده‌ی مورد علاقه مادر ایزابلا بحث می‌کردند. همان روز که کتاب منتشر شده بود، مادر ایزابلا چهار نسخه امضا شده‌ی آن را برای خودش، جیزل و جکسون تهیه کرده و یکی از آن را نیز برای آقای چارلز به دهکده فرستاده بود. جیزل می‌خواست نامه‌ای برای آقای چارلز بفرستد اما از آنجایی که به سن ملو می‌رفت نگران بود که نکند کسی بویی ببرد و برای همین چیزی نموشته بود. دلش خیلی برای آقای چارلز تنگ شده بود و امیدوار بود که هر چه زودتر بتواند او را ببیند. روز شنبه به سرعت گذشته بود و یکشنبه فرا رسیده بود. مادر ایزابلا از صبح برای رسیدن به خودش بلند شده بود و حدودا تا اواسط ظهر در حمام بود. بعد از آن لباسش را تعویض کرده و به همراه دوستانش به کلیسا رفته بود. جیزل خودش هم نمی‌دانست چرا اما این یکشنبه را تصمیم گرفته بود به حرف آنتوان عمل کند و ببیند هنگامی که همه به کلیسا رفته‌اند، چگونه می‌گذرد؛ آیا واقعا جایی برای تفکر او باز می‌شود؟ آن چند ساعتی که خانه بدون سکنه شده و فقط او در خانه بود، هر لحظه در یک گوشه از خانه توقف می‌کرد. تمامی خانه را با کتاب آنتوان که به دست گرفته بود و حتی لحظه‌ای آن را از جلوی چشمانش پایین نمی‌آورد، متر کرده بود. سکوت خانه باعث شده بود که بتواند بدون درنگ، نیمی از کتاب را به پایان برساند. آنقدر جذب کتاب شده بود که حتی صدای باز شدن درب خانه و ورود افراد به خانه را نیز نشنیده بود. زمانی به خودش آمد و به آن‌ها نگاه کرد که دست مادر ابزابلا روی شانه‌ای قرار گرفته بود. با ورود آن‌ها و تنها پس از گذشت چند لحظه دوباره اطرافش شلوغ شده بود. نمیشد گفت که بخاطر آن اذیت شده است، زیرا او خانه‌های شلوغ و صمیمی را بر خانه‌های خلوت و بی‌روح ترجیح می‌داد. وارد اتاق شده بود و کتاب را در کتابخانه گذاشت. مادر ایزابلا به او اطلاع داده بود که آرایشگرهای شخصی چند لحظه دیگر برای جلا دادن به چهره‌هایشان به خانه می‌رسند و باید آماده باشند. منتظر جلوی آیینه نشست. چند لحظه بعد ضربه‌ای به در خورده بود و آرایشگر وارد شده بود و بلافاصله کارش را شروع کرده بود. این دومین دفعه‌ای بود که می‌خواست آرایش بکند و کمی برایش استرش داشت. پشت او به آیینه بود و آرایشگر با دقت کارش را انجام می‌داد. مادر ایزابلا برای او لباسی تهیه کرده بود اما هنوز فرصت باز کردن و دیدن آن را به دست نیاورده بود. البته که برایش مضطرب نبود، زیرا مادر ایزابلا شخصا لباس را برای او انتخاب کرده بود. هنگامی که آرایشگر کارش را اتمام کرده و از اتاق خارج شده بود، هوا رو به تاریکی می‌رفت. هنوز صداهایی از پایین می‌آمد که خدمتکاران مشغول تزئین کردن سالن جشن بودند. چند روزی بود که تزئین آن را شروع کرده بودند اما او هنوز آن را ندیده بود. بلند شده و به سوی آیینه بازگشت. کمی در نور کم‌سوی شمع به خود خیره شد. با اینکه چهره‌ی بسیار زیبایی نداشت و پوستش همیشه رنگ پریده و صورتش بسیار لاغر بود، اما آرایش خوب روی صورتش می‌نشست. آرایشش ملیح و کم‌رنگ بود. خودش این را خواسته بود زیرا نمی‌توانست چیزهای سنگین را روی صورتش تحمل کند و احساس خفگی می‌کرد. به سوی تخت رفته و پاکت لباس را باز کرده بود. با دیدن لباس نفسش حبس شد. آرام و با احتیاط آن را از جعبه در آورد. آنقدر پر از نقش و نگار بود که می‌ترسید با هر بار لمس آن تکه‌ای از آن‌ها روی زمین بریزد. پارچه‌ی لباس به رنگ صورتی بوده و تمامی قسمت بالای لباس تا کمر آن با منجق‌های درشت و کوچک زیبا تزئین شده بود و چند خط از کمر تا پایین لباس نیز منجق‌دوزی شده بود. یقه‌ی آن تا بالای گردنش و کمی پایین‌تر از گوشش صاف می‌ایستاد و پشت گردنش را می‌پوشاند. برای زیر دامن نیز میله‌هایی وجود داشت که لباس را در پف‌ترین حالت خود قرار دهد.
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هشت دستش را روی درب گذاشته و به سوی آن خم شده بود. با چشمان ریز شده و دهانی که بخاطر تمرکز کمی باز شده بود، گوشش را به در چسبانده بود اما زیاد نتوانست در این حالت بماند، زیرا درب باز شده و نزدیک بود که روی زمین بیوفتد اما در آخرین لحظات با تلوتلو خوردن تعادل خود را حفظ کرده و در حالی که کمی دست‌هایش در هوا معلق مانده بود، دوباره روی پاهایش ایستاد. از ترس پخش شدن روی زمین چشمانش را بسته بود اما با همان چشمان بسته هم می‌توانست احساس کند که اکنون مادر ایزابلا و موسیو آنتوان در میان درب باز شده‌ی سالن ایستاده‌اند و به او خیره شده‌اند؛ حتی می‌توانست نگاه‌هایی که از آشپزخانه به سوی او روانه شده بود را نیز احساس کند. با شنیدن صدای آنتوان، لب‌هایش را با خجالت روی یکدیگر فشار داده و آرام چشمانش را گشوده بود. - مادر ایزابلا، بهتر است دیگر بروم. با تمسخر گفته و پوزخندی به سوی جیزل روانه کرده بود. مادر ایزابلا سری تکان داده و عصا زنان از سالن خارج شده بود. نگاه جدی به او داشت. می‌دانست که قرار است بخاطر این بی‌انظباتی‌اش ساعت‌ها از مادر ایزابلا نصیحت بشنود. مادر ایزابلا که اکنون به پله‌ها رسیده بود به سوی آن‌ها برگشت. - جیزل، موسیو آنتوان را همراهی کن. جیزل که بهانه‌ای یافته بود تا به دنبال او راه بیافتد و کنجکاوی‌اش را برطرف کند. تند سر تکان داده و اطاعت کرده بود. نگهبان درب سالن را گشوده و هر دو خارج شدند. آنتوان پشت سر او با قدم‌هایی آهسته حرکت می‌کرد. جیزل که جلوی او حرکت می‌کرد دستانش را پشت سرش به یکدیگر چسبانده بود. در تلاش بود طوری رفتار کند که گویی اتفاقی نیافتاده است و قرار نیست بخاطر فال‌گوش ایستادن، توبیخ شود. - در چه باره سخن می... آنتوان امان نداد تا سخن او پایان یابد و قاطع میان حرفش پرید. - قرار نیست به شما بگویم. آنقدر به سرعت پاسخ داده بود که جای هر بحث دیگر را برای او می‌بست. جیزل ایستاده و به تعجب و دهانی باز به سوی او برگشت. - لزومی ندارد که آنقدر خشن باشید. با سردرگمی گفته و دوباره به راه خود ادامه داد. اکنون به درب حیاط رسیده بودند، می‌خواست درب را بگشاید که چیز جدیدی به خاطر آورد. به سرعت به سوی آنتوان برگشت. آنتوان که کمی از واکنش ناگهانی او شوکه شده بود، قدمی عقب رفته و با گردنی کج به او خیره شد. - موسیو! برخلاف واکنش ناگهانی و به سرعتش، آرام او را صدا زد. آنتوان سردرگم، از بالا به او نگاه کرد. در برابر او جیزل کمی کوچک به نظر می‌آمد. - فردا شنبه است و یکشنبه قرار است جشن بازگشت برگذار بشود اما در ظهر ما به کلیسا می‌رویم... مکثی کرده و اجزای چهره‌ی او را از نظر گذراند. آنتوان، بی‌تفاوت به او خیره شده بود. - با ما به کلیسا نمی‌آیید؟ در ذهنش تلاش کرده بود مقدمه‌ای برای دعوت او بچیند اما در آخر به نظرش بهتر آمده بود تا خواسته‌اش را ناگهانی مطرح کند، شاید تاثیر بیشتری داشته باشد. - کلیسا؟! آنتوان با ابروهایی بالا رفته و چشمانی گرد شده پرسید. جیزل سر تکان داد. - خیر، کارهای مهم‌تری از رفتن به کلیسا دارم. همانطور که کت خود را مرتب می‌کرد، گفت. جیزل که از مخالفت او برای آمدن کمی ناامید شده بود، شانه‌ای بالا انداخت. - اما همه‌ی مردم ساعاتی از روز بکشنبه را در کلیسا سپری می‌کنند. جیزل که اکنون کمی ناراحت به نظر می‌رسید، گفت. آنتوان که متوجه ناراحت شدن او شده بود، لبخند کم‌رنگی به او زد. در نظرش گاهی اوقات این دخترک نیز می‌توانست بانمک باشد. - بله و در همان ساعات از روز است که شهر کمی برای تفکر خلوت‌تر می‌شود. جیزل که تا کنون نگاهش را به اطراف دوخته بود، به او چشم دوخت. سخنان این مرد همیشه او را به فکر وا می‌داشت. آنتوان به چهره‌ی سردرگم او لبخندی زده و قبل از اینکه از درب حیاط خارج شود دستی روی سر او کشیده بود و کمی به سوی‌اش خم شده بود. اکنون صورت‌های هر دوی آن‌ها روبه‌روی یکدیگر بود. - پیشنهاد می‌دهم شما هم یک‌بار امتحان کنید. او گفته بود و پس از نوازش کوتاه موهای او از حیاط خارج شده و درب را پشت سر خود بسته بود.
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هفت چند ساعت از آمدن آنتوان به خانه‌ی مادر ایزابلا می‌گذشت اما هنوز هر دو در سالن نشسته بودند. حتی هنگام شام هم جیزل به تنهایی شام خورده و مادر ایزابلا و آنتوان تنها به دو فنجان قهوه و کمی کیک بسنده کرده بودند. سالن غذا خوری فاصله‌ی کمی با سالن نشیمن داشت و هنگامی که درب آن برای رفت و آمد مادان راشل باز میشد می‌توانست آن‌ها را ببیند که روبه‌روی یکدیگر نشسته و غرق در گفت و گو هستند. به ذهنش خطور نمی‌کرد که ممکن است آن دو یکدیگر را بشناسند، اما گویی اشتباه کرده بود. کم‌کم به این پی می‌برد، مادر ایزابلا تقریبا تمامی افراد پاریس را می‌شناخت و با آن‌ها روابط گسترده‌ای داشت. هر از گاهی با کنجکاوی از جلوی در عبور کرده و به درون آشپزخانه می‌رفت. برای چند ثانیه در کنار ویکتوریا مانده و در حالی یک‌بار به او می‌گفت گرسنه شده و یا یک‌بار می‌گفت برای سر زدن به او آمده، چندین بار مسیر آشپزخانه تا سالن غذاخوری را طی می‌کرد و دوباره باز می‌گشت. اما هم او و هم ویکتوریا می‌دانستند که بهانه‌هایش دروغین است و فقط می‌خواهد سر از کار آنتوان و مادر ایزابلا در بیاورد. دوباره آن خوی کنجکاو‌ش سر به فلک کشیده بود. اکنون نیز پس از صرف شام در آشپزخانه در کنار مادام راشل، ویکتوریا، تئودورِ آشپز و باغبان آلفوس نشسته بود. کجکاوی‌اش باعث شده بود که بی‌حال و خسته بشود. یک‌گوشه روی میز کوچک درون آشپزخانه نشسته و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود. آلفوس، ویکتوریا و مادام راشل در حال خوردن شام‌شان بودند و تئودور نیز مشغول تهیه‌ی خوراکی گرمی برای مادر ایزابلا بود. چندین نفر از خدنتکاران نیز به سفر رفته و اکنون در کنارشان نبودند. مادام راشل در حالی که قاشق را به دهان می‌برد، خطاب به او گفت: - مگر کشتی‌هایت غرق شده‌اند مادمازلی؟ چرا این‌گونه در خودت غرق شده‌ای؟ آهی کشیده و دستش را از زیر چانه برداشته بود. دو دستش را روی میز گذاشته و نگاهش را بین آن‌ها چرخاند. اکنوت حتی تئودور نیز دست از پختن غذایش برداشته و به او چشم دوخته بود. نگاهش را از آنجا به درب بسته شده‌ی سالن داد. - کنجکاو هستم؛ کنجکاوی‌ان همیشه مرا در نیستی غرق می‌کند. نا امید گفته و نگاهش را از درب گرفته و سر بر روی میز گذاشت. دوباره همه مشغول کارهای خودشان شده بودند. باغبان آلفوس که مرد پیری با قد کوتاه، موهای جو گندمی و سبیل‌های بلند بود، در حالی که با سر و صدا غذایش را در دهان می‌جوید، خطاب به او گفت: - نگران نباش، در آخر یکی از آن دو می‌گویند که درباره چه بحث می‌کنند... مکثی کرده و شانه‌ای بالا انداخت. - البته که فکر می‌کنم یا درباره جشن است یا موسیو جکسون و یا اوضاعی که اکنون در آن هستیم! جیزل نفس عمیقی کشده و چیزی نگفت. هنوز سرش روی میز بود. فضای بزرگ آشپزخانه، با آن نورهای کم‌سوی شمع که فقط دو عدد از آن‌ها در آشپزخانه موجود بود، باعث میشد که بیشتر در خودش فرو برود. آشپزخانه در ظهر و هنگامی که خورشید بالای سرشان قرار می‌گرفت، در بهترین حالت خود بود. حتی گه‌گاهی در آن ساعت از روز در آشپزخانه نشسته و در حالی که بقیه در حال انجام کارهای خود بودند، چند صفحه‌ای کتاب می‌خواند؛ البته این موضوع زیاد طولی نمی‌کشید، زیرا یا مادام راشل یا تئودور و یا باقی افراد آمده و او مجبور میشد کتابش را کنار بگذارد. خسته از روی صندلی بلند شد. هیچکس به او توجهی نکرد و در سکوت به خوردن غذای خود ادامه دادند؛ می‌دانست چیزی نمی‌گذرد که دوباره به آشپزخانه باز می‌گردد. اکنون که بیشتر وقتش را با مادر ایزابلا می‌گذراند، حوصله‌اش از تنهایی سر رفته بود. دوباره به نزدیک در اتاق رفت. ایستاده و کمی به درب آبی رنگ آن نگاهی انداخت. صدایی بیرون نمی‌آمد که بخواهد متوجه بشود درباره‌ی چه چیزی سخن می‌گویند. درب سالن نیز آنقدر زخیم بود که نتواند درون سالن را ببیند که شاید از حرکات آن‌ها متوجه قضیه بشود.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و شش - دخترک؛ فکر می‌کنی اگر در آن لحظه هر دو نجات پیدا می‌کردند، دیگر چیزی می‌ماند که من بخواهم درباره‌ی آن یک کتاب بلند بالا بنویسم و به آن داستان شاخ و برگم بدهم؟ در میان حرف‌هایش مکثی کرد اما منتظر پاسخ از طرف جیزل نماند. - خیر! کوتاه پاسخ خود را داد. - پایان یک چیز مشابه قرار نیست برای هر دو طرف یکسان باشد؛ شاید هزاران نفر یک چیز را انتخاب کنند و هر هزاران نفرشان هزاران پایان مختلف داشته باشند. برای شما جذابیتی داشت اگر هر دو نجات پیدا می‌کردند؟ دیگر اصلا مگر موضوعی هم می‌ماند که بخواهی درباره‌ی آن کنجکاو باشی تا ادامه‌ی داستان را بخوانی؟ جیزل مکث کرد. نگاهش برای لحظه‌ای روی زمین خیره ماند، انگار به دنبال واژه‌ای بود که از ذهنش گریخته. لب‌هایش نیمه‌باز مانده بودند، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نمی‌آمد. دستی به پشت گردنش کشید و بعد با بی‌قراری انگشتانش را به هم قفل کرد. در چشم‌هایش ردّی از تردید می‌لرزید؛ همان‌گونه که کسی میان گفتن «می‌دانم» و اعتراف به «نمی‌دانم» گیر افتاده باشد. سکوتش طولانی‌تر از آنی شد که طبیعی باشد و همین سکوت، آشفتگی‌اش را فاش می‌کرد. - آری؛ همه‌چیز درست مانند همین سکوت میشد! آنتوان گفت. تقریبا به خیابان خانه رسیده بودند اما مانند همیشه آنتوان، در اول خیابان نماند و با او وارد شد. کنجکاو و متعجب شده بود اما سوالی نپرسید. اکنون چیز مهم‌تری برای دانستن داشت. - چرا همه آنقدر در داستان شما نا امید هستند؟ گویی شهر آن‌ها شهر مردم مرده است که هیچکدام روحی ندارند. در هر برهه زمانی کسانی را نشان می‌دهید که داستان‌های مشابه اما پایان متفاوت دارند. به درب حیاط رسیده بودند. باغبان با دیدن آن‌ها از پشت حصارها به سوی در دوید. چند روزی بود که باغبان برای سر و سامان دادن به گل‌ها و درختان به خانه می‌آمد. مادر ایزابلا گمان می‌داد که هر لحظه ممکن است جکسون به خانه بازگردد و باید برای بازگشت او یک جشن مفصل برپا کند و از آنجایی که امسال مادر ایزابلا جشن بهاره را از دست داده بود، جکسون را بهانه‌ی جشن جدید خود کرده بود. باغبان درب را گشود. وارد شده و به سوی آنتوان برگشت تا از او برای همراهی‌اش تشکر کند اما آنتوان نیز با او وارد شد. - موسیو؛ هنوز با من کاری دارید؟ همانطور که به سوی درب باز مانده‌ی سالن می‌رفت، گفت: - با شما؟ خیر! کوتاه پاسخ داد. اگر با او کاری نداشت چرا به سوی خانه مادر ایزابلا می‌رفت؟ به سوی او دوید تا در کنارش قرار بگیرد. هنگامی که کنارش ایستاد، صدای آنتوان بلند شد: - همیشه قرار نیست پایان همه‌چیز خوب باشد دخترک؛ گاهی اوقات انسان خودش را در نیستی پیدا می‌کند. اگر همه‌چیز پایان خوبی داشته باشد، آیا دیگر داستان‌های مختلف لذت شنیده شدن را دارند؟ من حتی برای افرادی که سرنوشتی مخالف از انسان‌های دیگر برای خود رقم می‌زنند، از کسانی که ترجیح می‌دهند در گل دست و پا بزنند اما هم‌رنگ جماعت باشند، احترام بیشتری قائل هستم! به درب سالن رسیده و وارد شدند. مادام راشل به سوی آن‌ها آمده و بعد از گرفتن کت آنتوان آن را به گیره‌ای آویزان کرده و کلاهش را نیز با احترام در میخ مخصوص کلاه‌ها گذاشت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما نسشته‌اند. جیزل دهان باز کرد تا پاسخ بدهد. گمان کرده بود مادام راشل با او سخن می‌گوید اما هنگامی که آنتوان سر تکان داده و جلوتر از او به راه افتاده بود، دهانش بسته شده و نگاهش به دنبال او کشیده شد. او آمده بود که مادر ایزابلا را ببیند؟ به دنبال او به راه افتاد. هنگامی که پله‌ها رسید ایستاد، آنتوان نیز که اکنون به درب سالن رسیده بود نیز مکث کرده و به سوی او بازگشت. - در کتاب میببنی که من به کدام افراد بیشتر احترام می‌گذارم؛ افرادی که خودشان تصمیم‌های زندگی خود را می‌گیرند حتی اگر بعد از آن و در پایان روز در چاه عمیقی خود را پیدا کنند. گفته و در حالی که او را در سردرگمی رها کرده بود، درب سالن را گشوده و وارد شده بود.
  5. Mahsa_zbp4

    اخبار پارت منتخب انجمن

    پارت ۱۱۷
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و پنج - تا کنون ندیده بودم شخصی این همه بتواند یک‌جا سخن بگوید و از پنجاه صفحه اول یک کتاب آنقدر بتواند ایراد بگیرد. با خنده این‌ها را گفته و نگاهش را از او گرفته بود. اگر بخواهد حقیقت را بگوید، کمی به او بر خورده بود؛ زیرا او تا دیر وقت بیدار مانده بود تا بتواند کتاب را با دقت بخواند و مشکلاتی که در آن به چشمش می‌خورد را در گوشه‌ی ذهنش نگاه‌دارد و اکنون او این‌گونه به سخنانش می‌خندید. کمی آرام‌تر از او حرکت کرد و همین باعث شد پشت سر او جا بماند. لب و لوچه‌اش آویزان شده بود و دیگر حتی حوصله‌ی راه رفتن نداشت. احساس می‌کرد تمام زمانش هدر رفته است و برای کاری بیهوده به کار رفته اما همین که به یاد آورد یکی از چیزهایی که به چشمش خورده را نگفته است به سرعت دوید تا به او برسد. آنقدر به سرعت دویده و در کنار او به صورت ناگهانی توقف کرده بود که آنتوان ناخوآگاه ایستاده و با چهره‌ای متعجب و چشمانی گرد شده به او نگاه می‌کرد. - یک چیز دیگر را فراموش کردم... عصبی گفت. طبق معمول ذهنش می‌گفت که دیگر چیزی نگوید و از غرور خود محافظت کند و به او بگوید که دیگر نمی‌خواهد منتقد او باشد و از سوی دیگر دلش اجازه نمی‌داد چیزی در آن باقی بماند و همه‌چیز را باید به او گوش‌زد می‌کرد. - این چه کتابی‌ست آخر؟ همه‌ی شخصیت‌های آنقدر بی‌حوصله و ناامید هستنو که در تمام مدت حوصله‌ام را سر می‌برند؛ اصلا چرا باید یکی از آن پسر بچه‌ها از آن درّه پایین بیوفتد و دیگری بتواند بالا بیاید؟ شما اصلا رحم ندارید؟! با عصبانیت فریاد زد. در تمام مدت انگشت اشاره‌اش را جلوی چشمان او گرفته بود و با تهدید این سخنان را بیان می‌کرد. قصد نداشت این‌گونه سخن بگوید؛ تقریبا برای این موضوع که خیلی نظرش را جلب کرده وحس همدردی‌اش را فرافروخته بود یک مقاله بلند بالا در ذهنش چیده بود اما همین که کمی عصبی شده بود، همه‌چیز را از یاد برده بود. داستان از این قرار بود که کتاب او با یک چیز شروع میشد. دو پسر بچه که هر دو تصمیم می‌گیرند به سوی یک درّه بلند بدوند، اما در نهایت هر دو به دو شاخه درخت که از گوشه و کنار درّه روییده است گیر کرده و برای چند ساعتی آنجا گید می‌افتند. در نهایت یکی از آن‌ها نجات پیدا کرده و دیگری به ته درّه می‌افتد. با خود فکر می‌کرد که چرا باید در هنگام شروع داستان و آن هم در بندهای آغازین آن چنین اتفاقی رخ بدهد؟ مگر آن بچه چه گناهی کرده بود که نباید مانند دوستش نجات پیدا می‌کرد؟ هنوز بدون اینکه چیزی بگوید و یا انگشتش را تکان بدهد، با چشمانی ریز شده به او نگاه می‌کرد. آنتوان پوزخندی به حالت ایستادن او و دستی که به کمرش گرفته بود زده و بدون توجه به عصبانیت و تهدیدی که در چشمانش موج میزد، دوباره به راه افتاد. او همچنان تکان نخورد. فقط نگاهش را از جای خالی او گرفته و به دنبال او کشاند. چند لحظه گذشته بود و آنتوان تقریبا از او دور شده بود، اما او همچنان سر جای خود ایستاده بود. هر دو دستش را به کمر زده و پایش را با عصبانیت بر زمین می‌کوبید. - قصد ندارید بیایید؟ صدای آنتوان که جلوتر از او بود به گوشش رسید. کلافه، چشمانش را در کاسه چرخانده و نفس عمیقی کشید. - من از دست این مرد روزی خواهم مرد، قسم می‌خورم! کلافه و عصبی با خود زمزمه کرده و با قدم‌هایی بلند حرکت کرد تا به او برسد. آنتوان نیز از سرعت خود کاسته بود. هنگامی که در کنارش قرار گرفت، آنتوان دست در جیبش برده و همانطور که با سنگ ریزه‌ای را با پایش از این‌طرف به آن‌طرف پرتاب می‌کرد، با صدای آرامی گفت: - حدس می‌زدم برای آن بچه عصبی شوید؛ می‌دانم شما دخترکی دل نازوک هستید که نمی‌توانید حقایق تلخ دنیای اطراف‌تان را متوجه شوید. نگاهش را به او انداخته و چشم غره‌ای نثارش کرده بود اما هیچ پاسخی به غیر از آن لبخند همیشگی از او نگرفت. لبخندی که در عین مهربانی، پر از تمسخر نیز بود. - می‌خواهم از شما بپرسم... ناگهان ایستاده و به سوی او بازگشته بود. اکنون هر دو در میان خیابان خلوتی که تقریبا خالی از رفت و آمد بود، روبه‌روی یکدیگر ایستاده بودند.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و چهار استاد چنان لبخند می‌زد که گویی اصلا تا کنون با عصبانیت بین جنگ و دعوا نایستاده بود. با ذوق می‌خواست به سوی او بدود اما او بدون اینکه اعتنایی کند از درب کلاس خارج شد. همانطور که متعجب وسایلش را جمع می‌کرد و از مائلی که با تعجب می‌پرسید: - با تو چکار دارد؟ حداحافظی می‌کرد، از درب کلاس خارج شده و به سوی او دوید تا به اویی که اکنون تقریبا به درب حیاط رسیده بود، برسد. دهان باز کرد تا از او بپرسد که اینجا چه می‌کند و برای چه از کلاس درس او را بیرون کشیده. - موسیو آنتوان، شما... - روسو می‌گوید مردم باید فرمانروای خودشان باشند، اما ندیده بود که مردم چگونه می‌توانند یکدیگر را ببلعند. با پوزخند پر از تفکر و تمسخری که بر لب داشت، خطاب به درگیری پیش آمده در کلاس گفته بود. جیزل هر لحظه می‌خواست دهان باز کند و دوباره سوال کنجکاوش را بپرسد که او اینجا چه می‌کرد اما آنتوان با قدم‌های بلندی که بر می‌داشت و سرعت خارج شدنش از درب حیاط، این کار را برای او سخت می‌کرد. - با مدیر دانشگاه‌تان یک کار خصوصی داشتم، برای همین اینجا بودم. آنتوان، پاسخ پرسش، نپرسیده‌اش را داده بود تا دیگر مانند مرغ پر کنده بالا و پایین نپرد. - در حیاط شنیدم که کلاس آخری است که دارید، برای همین گفتم بهتر است شما را با خود ببرم. اکنون که متوجه شده بود چرا او اینجل حضور داشته، آرام گرفته و با قدم‌هایی سریع به دنبال او می‌رفت. از خیابان دانشگاه خارج شدند اما آنتوان بدون ابنکه مکث کند به سوی راست چرخید و به راهش ادامه داد. فکر می‌کرد درشکه منتظر آن‌هاست اما اینطور نبود. - بهتر است کمی پیاده‌روی کنیم؛ هوا بسیار دلپذیر است! در کنار یکدیگر به راهشان ادامه دادند. فکر بدی نبود، او نیز چند روزی بوو که دلش می‌خواست در این هوای بهاری قدمی بزند و کمی فکر کند و ذهنش را از همه‌چیز خالی کند. به غیر از آن همه کتاب‌های متفاوت که باید همه را از بر میشد، در این چند وقت اتفاقاتی که افتاده بود، باعث کم‌خوابی و کابوس‌های وقت و بی‌وقت در او شده بود و مطمئن بود کمی قدم زدن حالش را جا می‌آورد. - موسیو، کتاب شما را خواندم... کمی سرعتش را بالا برده و جلوتر رفت تا درست در کنار او قرار بگیرد تا بتواند چهره‌ی او را ببیند. دستانش را پشت سر خود به یکدیگر قفل کرده و به رو‌به‌رو خیره شد. همانطور که به مردمی که از کنارشان می‌گذشتند نیم نگاهی می‌انداخت، دهان باز کرد: - البته هنوز اوایل کتاب هستم و با چند شخصیت آشنا شده‌ام، اما در همین نقطه هم سوالات بسیاری از شما دارم. آنتوان در حالی که دستاش را پشت سر خود چفت کرده بود و با کمری راست و قدم‌هایی محکم به جلو حرکت می‌کرد، سری تکان داد تا اجازه‌ی پرسش را به او بدهد. جیزل سرفه‌ی کوتاهی کرد تا گلویش را صاف کند. - اول از همه اینکه در کتاب خیلی شخصیت‌های بسیاری وجود دارد،‌ این مرا گیج کرده است. آنتوان آرام خندید اما هیچ نگفت. - دوم اینکه بعضی از اصطلاحات به کار رفته در کتاب را متوجه نمی‌شوم... سپس برای اینکه سخنش را طوری بیان کند که باعث دلخوری او از ایراد‌هایش نشود، تند گفت: - البته که مقصر این موضوع شما نیستید، من هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانم. آنتوان سر تکان داد. نمی‌دانست چقدر سخنانش ادامه یافت اما هنگام پایان آن‌ها تقریبا نیمی از مسیر را طی کرده بودند. از بازار بزرگ پاریس گذشته بودند، از خیابان لوتس آتوشبِرگ عبور کرده و کلیسای خانوادگی بنت‌ها را پشت سر گذاشته بودند و او هنگامی متوجه این موضوع شد که سخنش به پایان رسید. با اتمام سخنش و نگاه کردن به چهره‌ی آنتوان، اولین چیزی که دید چشمانش بودند که بخاطر لبخندش به سوی بالا جمع شده بودند. سردرگم و با لبانی جمع شده به او نگاه کرد. - موسیو، برای چه می‌خندید؟!
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و سه گابریل پوزخندی به او زده بود. - آزادی؟ کدام آزادی؟ منظورت همان آزادی‌ست که از لوله‌ی تفنگ بیرون می‌زند؟ پوزخندش محو شده بود و با عصبانیت و پر از تنفر به بِل نگاه می‌کرد. استاد فریاد زد: - در کلاس درس من این‌گونه گستاخی نکن! جیزل گوشه‌ای نشسته و با خود فکر می‌کرد که منظور استاد از گستاخی چیست؟ مگر نه دم از آزادی می‌زدند؟ گابریل که اکنون فقط نظر خود را بیان می‌کرد. از کی تا حالا نظر شخصی یک فرد، گستاخی تلقی می‌شود؟ آنری با موهایی چرب که به سرش چسبیده بودند و آن کراوات آبی آسمانی بد رنگش که کاملا با کت قهوه‌اش تضاد داشت، از جای خود بلند شد. - اگر آزادی از لوله‌ی تفنگ بیرون می‌زند مقصر مردم هستند نه حکومت؛ خودشان می‌خواهند که این‌گونه با آن‌ها برخورد کنند. صدای پسری که در کنار او نسشته بود، در تایید حرف‌های او بلند شد. - اگر آنقدر شورش‌های بی‌خود نمی‌کردند اکنون این‌گونه یکی‌یکی از زندگی ساقط نمی‌شدند. صدای دیگری بلند شد. آنقدر همه‌چیز به هم ریخته بود که حتی نمی‌خواست به خود زحما بدهد و سر بلند کند تا ببیند که او کیست. - ناپلئون با ارتش خود اروپا را لرزاند؛ تمامی غرور ملی خود را به بوربون‌های می‌فروشید و آن همه افتخار ناپلئون و ارتشش را از یاد می‌برید؟ با عصبانیتی غیر قابل طبیعی فریاد زد. اکنون استاد بین دانشجویانی که به یکدیگر می‌پریدند، گیر افتاده بود و دیگر هیچکس به او توجه نمی‌کرد. دوباره صدای بل بلند شد. با آن صدای نازک و آرامش گویی بیشتر آواز می‌خواند تا اینکه بخواهد در یک بحث سیاسی شرکت کند. - ناپلئون؟ آن دیکتاتور خون‌ریز! ما دوباره به تخت مقدس بوربون‌ها بازگشتیم تا فرانسه از هرج‌ومرج رها شود. ملت بدون شاهی عادل، یعنی کشتی بدون سکان! فردی از ردیف وسط مانند فشنگ از جا پرید. - به راستی بوربون‌ها را سکان این مملکت می‌دانید؟ نادانی‌هایتان خنده‌دار است. با تمسخر گفته بود اما هیچکس حتی لبخند هم نزد. - حکومت لوئی هجدهم هر چه که بخواهید به شما داده است؛ حقوق، آزادی، عدالت! و دوباره صدای نازک و آرام بِل! نادیا از آخر کلاس فریاد زد. - حقوق؟ آزادی؟ این کلمات برای فریب مردم‌اند! فرانسه بدون سلطنت ناپلئون سقوط کرد. قدرت مطلق، ستون این کشور بود. ارتش، نظم، تاج، همه چیز در دست یک مرد! این یعنی شکوه! استاد فریاد زد تا آرام شوند اما صدایش مانند موجی که به صخره بخورد و خرد شود، بی‌اثر ماند. نگاه‌های داغ و پر از خشم دانشجوها دیگر به فرمان سکوت تن نمی‌داد. صدای یکی دیگر از دختران کلاس بلند شد، آرام اما نافذ: - نه، تو اشتباه می‌کنی. سلطنت ناپلئون قدرت آورد، اما بدون آزادی، این قدرت مثل زنجیر بود. ما خواهان سلطنت هستیم، بله، اما سلطنتی محدود. ناپلئون یا هر شاه دیگری، باید در چارچوب قانون و حقوق ملت عمل کند. و دوباره فرد دیگری از سمت مخالف کلاس: - سلطنت هرگز آزادی به مردم نداده است! چه ناپلئون، چه بوربون‌ها، چه هر تاج دیگری. آزادی از ملت می‌آید، نه از تخت و نه از تاج. مردمی که به شاه تکیه می‌کنند، همیشه برده خواهند بود! صدای فریاد گابریل با آن رگ‌های بیرون زده‌ی گردنش به گوش رسید‌. - برده؟! ما برده نبودیم، ما عظمت داشتیم! وقتی ارتش فرانسه پرچم عقاب را در سراسر اروپا برافراشته بود، همه‌ی جهان از ما می‌ترسیدند. آن شکوه را آزادی نمی‌سازد، تاج و قدرت می‌سازد! صدای آن‌ها در هم پیچیده بود. هر کسی از عقاید خودش دفاع می‌کرد و سعی می‌کرد حرف خود را به کرسی بنشاند. فریاد می‌زدند و به یکدیگر دشنام می‌دادند. او و مائل نگاهی تاسف‌بار بین یکدیگر رد و بدل کردند. صدای ضربه‌های محکمی به در باعث شد همه‌ی آن‌ها سکوت کرده و به سوی در بازگردند. با دیدن فرد جلوی در، جیزل متعجب به او خیره شد و اویی که با تاسف به افرادی که ایستاده بودند و بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. میزهایی که کمی جابه‌جا شده بودند و استادی که میان آن‌ها ایستاده بود، پوزخند می‌زد. با انگشت به جیزل اشاره کرده و خطاب به استاد گفت: - می‌خواهم او را ببرم! جیزل، متعجب نگاهش را به استاد داده بود که با لبخند اجاره‌ی خروجش را صادر کرده بود.
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و دو از زمانی که جکسون به لیون رفته بود، مادر ایزابلا خیلی کمتر از قبل می‌خوابید. در روز سر جمع کلا سه الی چهار ساعت او را در خواب می‌دید و همین باعث میشد بقیه روز خسته باشد و یا در حال چرت زدن باشد. نیمی از روز را با او و خدمتکاران در سالن می‌نشیت و نیمی دیگر جیزل در تنهایی برای او کتاب می‌خواند. تقریبا به انتهای یک کتاب ششصد صفحه‌ای رسیده بودند و نه مادر ایزابلا او را از خانه بیرون انداخته بود و نه او از خواندن کتاب خسته شده بود. گه‌گاهی به حیاط پشتی که اکنون کاملا پر از گل‌های رنگارنگ شده بود می‌رفتند و در کنار یکدیگر می‌نشستند. مادام راشل برایشان کیک خانگی به همراه دو فنجان قهوه می‌آورد و تا هنگامی که ماه کاملا بالای سرشان قرار بگیرد، با یکدیگر به صحبت می‌نشستند. فکر نمی‌کرد روزی مادر ایزابلا آنقدر به او نزدیک بشود که با او بخندد و اتفاقات زندگی جکسون و آقای چارلز را برای او تعریف کند. البته نمی‌شود از این موضوع عبور کرد که بعد از رفتن جکسون، مادر ایزابلا گویی به یک فرد دیگر تبدیل شده بود. دیگر هر روز موهایش را مدل نمی‌داد و پشت پلک‌هایش را با چشمانش یک‌رنگ نمی‌کرد. هر روز نیز زحمت این را به خود نمی‌داد که لباس‌های ابریشمی رنگارنگ خود را بپوشد و با بادبزن پری که در دست داشت، با دوستانش به خرید برود. حتی هنگامی که با یکدیگر سخن می‌گفتند نیز گه‌گاهی در فکر فرو می‌رفت و برای چند لحظه هیچ سخنی نمی‌گفت. او می‌دانست که چه آشوبی در دل مادر ایزابلا در حال رخ دادن است. می‌ترسید! می‌ترسید نکند همان بلاهایی که بر سر همسر عزیزش و عروس جوانش آمده اکنون بر سر نوه‌ی دردانه‌اش بیاید. - بایستید! صدای نماینده‌ی کلاس بود که او را از افکارش بیرون کشید. وقتی این کلمه را می‌شنید، می‌دانست که استاد در کلاس حضور دارد. بدون مکث بلند شده و با سری پایین افتاده و صدای بلندی که در صدای سایر افراد گم شده بود به او خوش‌آمد گفت و دوباره همراه بقیه روی نیمکت نشست. بلافاصله درس شروع شد. استاد مستقیم موضوع را به سوی سیاست‌های مدرن کشانده بود؛ گویی از جانش سیر شده باشد. همین الان هم می‌توانست صدای آرام شدن و تند شدن نفس‌های سایر افراد را بشنود و نگاه‌هایی که بین یکدیگر رد و بدل می‌شود را ببیند. البته که می‌دانست درگیری در کمین است و البته این را هم می‌دانست که او در این بحث جایگاهی ندارد. هیچ‌وقت نشده بود در کلاس درس، به غیر از زمان‌هایی که از او سوال پرسیده میشد، بخواهد سخن بگوید یا با کسی ارتباط برقرار کند. می‌دانست تا نزدیک آن‌ها بشود دوباره شروع به مسخره کردن او می‌کنند. از همان روز اول تصمیم گرفته بود با تمام وجود از آن‌ها دوری کرده و یک‌گوشه مخفی شود. استاد هنوز به سخن گفتن ادامه می‌داد: - مردم اکنون فکر می‌کنند همه‌چیز کشک است و می‌توانند به راحتی همه‌چیز را نابود کنند، نمی‌دانند حتی افرادی بزرگ‌تر از آن‌ها هم نتوانسته چنین کاری بکند! دستانش را پشت کمر گذاشته و با کمری صاف میان صف‌های نیمکت‌ها قدم می‌زد. با آن چهره‌ی پر از افتخار، تفکر می‌کرد همه با او موافق هستند اما دیری نپایید که چهره‌اش در هم رفت. صدای بلند گابریل از ته کلاس به گوش رسید: - شما یک مدرس جامعه‌شناسب هستید، چگونه می‌توانید موضع سیاسی داشته باشید، آن هم در کلاس درس! آنقدر با عصبانیت فریاد کشیده بود که همه‌ی نگاه‌ها به او دوخته شده بود. - پسرک گستاخ! چگونه به خود اجازه می‌دهی در کلاس من فریاد بکشی؟ استاد، با عصبانیت و دندان‌هایی که روی یکدیگر فشار می‌داد، فریاد زد. چهره‌اش از فشار زیاد دندان‌هایش بر روی یکدیگر قرمز شده بود. - چون حقیقت است انقدر عصبی شده‌اید؟ گابریل با چهره‌ای آرام و پوزخندی حق به جانب به او نگاه می‌کرد. استاد، هر لحظه ممکن بود که به سوی او حمله‌ور شده و با دست‌های خالی، سرش را از تنش جدا می‌کرد. صدای بل از جلوی کلاس بلند شده و همه‌ی نگاه‌ها به سوی او رفت. در حالی که موهای بلند خرمایی رنگش را به بهترین حالت شکل داده بود و با گردنبند مرواریدش که از آن فاصله نیز به او چشمک می‌زدند، بازی می‌کرد؛ خطاب به گابریل گفت: - آه گابریل، آنقدر اوقات تلخی نکن؛ استاد درست می‌گوید... مکثی کرد و کمی بیشتر به سوی کلاس چرخیده بود. با هر تکانی که می‌خورد بوی عطرش در سطح کلاس پخش میشد. - نکند تو هم طرفدار این مردم شده‌ای؟ آزادی‌ها را نادیده می‌گیری؟
  10. وای من یه بار روستا بودم خونه‌ی مامان‌بزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دم‌دمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونه‌ی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو می‌دیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچه‌ها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح می‌دیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و یک صبح، هنگام ورود به دانشگاه از صدای پچ‌پچ دانشجوهای حاضر در حیاط متوجه شده بود که شهر لیون بالاخره آرام گرفته و همه‌چیز کم‌کم دارد سر و سامان می‌گیرد؛ این به این منظور بود که در همین روزها جکسون به پاریس بازمی‌گشت و او از هم اکنون استرس تمام صحبت‌هایی را گرفته بود که باید با جکسون در میان می‌گذاشت. از صبح نیز فقط یه چشم لیدیا را دیده بود و از آن زمان گم و گور شده بود. تمام مدت در کلاس‌های درسش می‌نشست و حتی یک‌بار هم نزد او یا مائا نیامده بود. حداقل خوب بود که مائل را در کنار خود داشت و می‌توانست با او سخن گفته و در کلاس کنار او بنشیند. در این دانشگاه با تنها کسانی که می‌توانست ارتباط برقرار کند جکسون، لیدیا و مائل بودند. اکنون تنها فقط مائل در کنارش بود. جکسون که در شهر دوز مشغول سر و سامان دادن به اوضاع آشفته‌ی پیش آمده بود و لیدیا نیز بخاطر حرف‌های دیشب‌اش نزدیک او نمی‌آمد. او حقیقتا در این شهر افراد زیادی را نداشت که دلبسته‌ی آن‌ها باشد؛ در هیچ شهری چنین کسانی را نداشت! اما اکنون گویی، هر چند که تعداد آن‌ها کم بود اما افرادی را یافته بود که بخواهد منتظر آن‌ها بماند یا بخواهد برای سخن گفتن با آن‌ها صبر پیشه کند. در نظر او انسان‌ها زمانی می‌توانستند بگویند دلبستگی به شخصی دارند که سخنی برای گفتن با او داشته باشند. نمی‌شود فقط در حرف گفت که از حضور شخصی خوشحال هستند اما هنگامی که در کنار یکدیگر می‌نشینند، نتوانند حتی یک کلمه هم سخن بگویند؛ گویی که تمامی کلمه‌های دنیا از بین رفته‌اند. او، ارتباط را در کلمات می‌یافت؛ دوست داشتن و دوست داشته شدن را! اگر در کنار کسی می‌نشست، دوست داشت ساعات متوالی با او سخن بگوید و بازهم سخنی داشته باشد که بخواهد بحث را ادامه بدهد. درست برعکس چیزی که در دهکده‌ی سِن مَلو و در حضور خانواده‌اش احساس می‌کرد. به همراه مائل وارد کلاس شده و روی نیمکت دو نفره‌ای نشستند. کلاس باز هم شلوغ بود؛ مخصوصا آنکه کلاس جامعه شناسی بود و مطمئن بود قرار است بحث دوباره بالا بگیرد؛ آن هم با شدن صد برابر بیشتر! پس از جاسازی وسایلش بر روی میز، سرش را روی میز گذاشته و چشمانش را بست. مدت زیادی میشد که به خانواده‌اش فکر نکرده بود، گویی هر چقدر که از ماندنش در پاریس می‌گذشت، کمتر به یاد آن‌ها می‌افتاد، اما اکنون دوباره آن‌ها را به یاد آورده بود. درست بود، شاید اکنون درست فکر می‌کرد؛ او دلبستگی به خانواده‌ی خود نداشت. نه اینکه نخواسته باشد که داشته باشد بلکه نتوانسته بود! هر بار که می‌خواست با پدرش صحبت کند با نگاه بی‌تفاوت او مواجه شده و هر وقت به سوی مادرش می‌رفت بر سر چیزی دعوا می‌کردند. برادرش هر لحظه او را پس می‌زد و خواهرش تمام مدت مشغول بچه‌داری‌اش بود. او کی وقت کرده بود که بخواهد به آن‌ها دلبسته شود؟ حتی اگر به آن‌ها دلبسته هم میشد بعد از چند وقت دلش را می‌زدند. او به سنت‌های خانوادگی اهمیتی نمی‌داد؛ به موضوع خون و فامیلی نیز بی‌اهمیت بود. نه اینکه نخواهد به این چیزها اهمیت بدهد بلکه نتوانسته بود. چگونه می‌توانست به کسانی اهمیت بدهد که در تمامی دوران زندگی‌اش با او بد رفتاری کرده و توی سرش زده بودند؟ به کسانی دلبسته بود که حتی کوچک‌ترین حق‌های زندگی را از او گرفته بودند؟ کسانی که حتی برای اینکه او نگاهش را روی کلمات کتاب می‌چرخاند او را موعظه می‌کردند؟ گاهی اوقات مردم دهکده به او می‌گفتند که نباید به خانواده‌اش رنج و عذاب بدهد تا بعدها در کنار حضرت مسیح در بهشت بنشیند اما آن همه بلایی که همان خانواده بر سرش آورده بودند، چه؟ آن‌ها کاری کرده بودند که او در این سن و در اوج جوانی‌اش آواره‌ی کوچه و خیابان بشود و در خانه‌ی یک فرد غریبه که به قول مردم دهکده هیچ ارتباط خونی نداشتند، زندگی کند. اما اکنون افرادی رو یافته بود که حداقل حرفی برای گفتن با آن‌ها داشت و آن‌ها نیز گوش‌های شنوایی داشتند تا مدت‌ها به سخنان او گوش بدهد، بدون اینکه خسته بشوند. اکنون او، سه دوست داشت که آن‌ها نیز او را دوست خود می‌دانستند. او، اکنون مادر ایزابلا را داشت که برایش کتاب بخواند و او اکنون آنتوان را داشت که می‌توانست به او اعتماد کرده و کتابش را به دست او بسپرد، کسی که او را به خواندن کتاب‌هایش تشویق کرده و برای آن به او پاداش می‌داد.
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست با قدم‌هایی بلند از میان انبوه دانشجوهایی که در راه‌روهای وسیع و طویل دانشگاه تجمع کرده بودند، می گذشتند. بالاخره پس از گذشت یک هفته دوباره درب دانشگاه را گشوده بودند و کلاس‌ها از سر گرفته شده بود اما هیچ‌چیز مانند قبل نبود؛ که البته انتظار هم نمی‌رفت چیزی به زمان قبل برگردد زیرا کم‌کم همه متوجه واقعیت شده بودند و درباره‌ی آن سخن می‌گفتند به غیر از کسانی که از دروغ و جفنگ چیزی عایدشان میشد. امروز، دانشگاه از همیشه شلوغ‌تر شده بود. پس از مدتی که دانشگاه تعطیل شده بود اکنون همه از فرصت استفاده کرده بودتد تا دوباره تجمع‌های کوچک خود را تشکیل داده و مابقی نیز آمده بودند تا در هر کلاس درس، سخنی برای گفتن داشته باشند. چیزی از تمام شدن کلاس تاریخش نمی‌گذشت. جیزل و مائل با کتاب‌های سنگین جامعه شناسی نوین به سوی کلاس درس بعدی می‌رفتند. تا کنون دو کلاس را پشت سر گذاشته بودند و این سومین درس امروزشان بود. از همان ابتدای ورود به دانشگاه، همه‌چیز مشخص بود؛ مشخص بود که قرار نیست روز آرامی داشته باشند. هنوز هم مامورانی با لباس‌های مخصوص و اسلحه‌های فتیله‌ای‌هایی که به دست داشتند از این‌طرف حیاط دانشگاه به آن‌طرف رژه می‌رفتند و ترس در دل دانجشویان می‌انداختند. بعضی از دانشجویان حتی می‌ترسیدند برای کمی استراحت میان دو کلاس‌شان در کنار یکدیگر بنشینند و کمی گپ و گفت کنند زیرا ممکن بود به آن‌ها حمله شود و یا اسلحه روی سرشان بگذارند. آن‌هایی هم که در هر مجلس و در هر کلاسی لب به سخن گشوده و حرفی می‌زدند از طرف بقیه دیوانه خطاب شده و می‌گفتند که دست از جان شسته‌اند! همانطور که به جلو می‌رفت، صدای بلندی که از حیاط آمد باعث شد به فردی برخورد کند که از روبه‌رویش می‌آمد و قصد داشت از کنارش رد بشود. - فاصله بگیرید... فاصله بگیرید! و دوباره فریاد جداسازی ماموران بلند شده بود. شانه‌اش از برخورد با شانه‌ی آن دختر درد گرفته بود. عذرخواهی کوتاهی کرده و سرعتش را بیشتر کرد. در میان آن‌ها گویی داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. - مائل، اگر می‌خواهی زنده بمانی کمی سریع‌تر حرکت کن. مائل که تا کنون در سکوت در کنارش راه می‌رفت. لب گشود: - از این سریع‌تر نمی‌توانم؛ حقیقتا دارم خفه می‌شوم. با انزجار و تاسف گفته و سری تکان داده بود. بالاخره از میان جمعیت نجات داده شده بودند و به مسیر خلوت‌تری رسیدند. این مسیر خلوت بخاطر این بود که همه اکنون در آن سوی سرسرا کلاس داشتند و تنها کلاس درس جامعه شناسی مدرن در این‌طرف برگذار میشد. هر دو ناخودآگاه نفش عمیقی کشیدند و سرعت خود را کاهش دادند. - اگر کمی دیگر در بین آن جمعیت می‌ماندم حتما روحم به سوی مسیح مقدس، پرواز می‌کرد. جیزل با خنده گفته بود اما مائل گویی واقعا از آن همه اجتماع خسته شده بود. با شانه‌هایی افتاده و چهره‌ای در هم کشیده شده، گردنش پایین افتاده بود. - اگر چیزی قرار نیست تغییر کند، برای چه آنقدر بر سر یکدیگر می‌زنند. ناامید گفته بود. جیزل به سوی او نگاه کرد. - اشتباه فکر نکن مائل، اگر تغییر ممکن نبود، این‌همه از آن نمی‌ترسیدند. ناخودآگاه این را گفته بود. به مسیر خود ادامه دادند اما اکنون هر دو در فکر به سر می‌بردند. مائل به این فکر می‌کرد که واقعا می‌شود همه‌چیز تغییر کند؟ واقعا این همه اعتراض و زندانی‌شدن ارزشش را دارد؟ و جیزل در فکر به سخن خود فرو رفته بود. اکنون دیگر موضع سیاسی خود را یافته بود؟ اگر چند وقت پیش کسی سوال مائل را از او می‌پرسید، او صد در صد سکوت می‌کرد زیرا نمی‌دانست باید چه می‌گفت اما اکنون، دیگر با اطمینان می‌تواند از تغییر سخن بگوید؟ از آزادی و از بیرون راندن بوربون‌ها از کشورش؟ ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشسته بود. پس آنقدر‌ها هم که می‌گفتند سخت نبود که یک انسان بفهمد از اطرافش چه می‌خواهد. تا قبل از آن فکر می‌کرد اگر می‌خواست موضع سیاسی داشته باشد باید ساعت‌ها فکر کرده و مطالعه می‌کرد و چیزی که از همه بهتر باشد را برگزیند اما اکنون متوجه شده بود که بهترین موضع سیاسی برای او آن چیزی‌ست که دلش به او گواه می‌دهد. چیزی را که عقل بپذیرد و حقیقت محض باشد، از طریق قلب و روحش وارد سلول‌های بدنش می‌شود!
  13. ماه در اوج آسمان می‌درخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. نور سرد و نقره‌ای‌اش از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل می‌لغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگ‌های پژمرده می‌ریخت. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش می‌رسید. او می‌دوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعله‌ای خاموش‌شده از دهان بیرون می‌زد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل می‌شد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده می‌شد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را می‌لرزاند. تعقیب بی‌وقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ آن‌قدر نزدیک که گویی سایه‌اش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعره‌ای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنه‌های پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شب‌زی هراسان از لانه‌ها بیرون جستند. بال‌هایشان در هوا شلاق‌وار به هم خورد و فضا پر از جیغ‌های کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخه‌ها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با این‌حال، هیچ‌کدام به اندازه‌ی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بی‌پایان می‌نمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم می‌کرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشه‌ای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگ‌های سرد و خیس جاری گشت. برای لحظه‌ای نتوانست حرکت کند. اما غریزه‌ی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش می‌لرزید، زخم تیر می‌کشید، اما هنوز جرقه‌ای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزه‌ای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. شاخه‌ای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایه‌ای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشم‌هایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعره‌ای دیگر کشید، این‌بار آن‌قدر نزدیک که استخوان‌هایش را لرزاند. دندان‌های بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آماده‌ی دریدن. صدای نفس‌هایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون می‌داد. او عقب عقب رفت، پای زخمی‌اش روی برگ‌ها می‌کشید و ردی خون پشت سرش بر جا می‌گذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه می‌نگریست؛ بی‌آن‌که کمکی کند، بی‌آن‌که نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمی‌کشید. همه‌چیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعره‌ها و ضربان دیوانه‌وار قلب او در فضا می‌پیچید.
  14. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نوزده وارد اتاق شده و درب را پشت سرش بست. با ورود به اتاق و کردن شمع، اولین چیزی که به چشمش خورد برگه‌های کتاب آنتوان بودند که در کنار چند جلد کتابش در کتابخانه قرار گرفته بود. پالتویش را روی تخت انداخته و به سوی بالکن اتاقش رفته و روی صندلی میز کوچک‌اش نشست. اکنون که به خانه آمده و تنها شده بود، تمامی خاطرات امشبش در حال مرور شدن بودند. شب طولانی را از سر گذرانده بود و حتی قرار بود جریانات امشب طولانی‌تر هم بشود. در اولین فرصت باید با جکسون سخن می‌گفت که بتواند کمی ذهنش را آرام کند اما اکنون هر چقدر هم که می‌خواست، نمی‌توانست ذهنش را هول و هوش جکسون و لیدیا نگه دارد و هر لحظه مسیر تفکرش به سوی مرد عجیب، آنتوان کج میشد. او انسانی آرام است؛ از آن جنس آدم‌هایی که حضورشان فریاد نمی‌زند، اما وقتی وارد جمع می‌شوند، همه ناخودآگاه متوجه حضورشان می‌شوند. صدایش همیشه نرم و شمرده است، نه برای جلب توجه بلکه برای آن‌که هر واژه را به‌درستی ادا کند. کمتر پیش می‌آید وسط حرف کسی بپرد؛ بیشتر شنونده است تا گوینده. نویسنده بودنش در نگاهش پیدا است؛ نگاهی عمیق و گاهی خیره که انگار همیشه در حال روایت درونی چیزی است. او از دل لحظه‌های کوچک، داستان می‌سازد. وقتی در کافه نشسته، نگاهش روی آدم‌ها می‌چرخد، اما قضاوت نمی‌کند؛ فقط تکه‌هایی از زندگی آن‌ها را در ذهنش می‌چیند. اعتمادبه‌نفس بالایی دارد. خودش را باور دارد، می‌داند چه کسی است و چه ارزشی دارد. این اعتمادبه‌نفس گاهی شبیه غرور به نظر می‌رسد، اما با تکبر فرق دارد. او هیچ‌وقت خود را بالاتر از دیگران نمی‌بیند، فقط به خودش و توانایی‌هایش ایمان دارد. همین موضوع باعث می‌شود دیگران فکر کنند سخت می‌شود به او نزدیک شد، اما وقتی نزدیک می‌شوی، می‌بینی گاهی اوقات رفتارش صمیمی و بی‌ادعاست. در کمک کردن به دیگران مستقیم عمل نمی‌کند. شعار نمی‌دهد، راه‌حل روی میز نمی‌گذارد، یا نصیحت مستقیم نمی‌کند. بیشتر با گوش دادن، با نگاه کردن، با یک جمله‌ی کوتاه در لحظه‌ی درست، تأثیرش را می‌گذارد. توجهی پنهان دارد؛ مثلاً لیوان آب را قبل از اینکه تو بخواهی جلویت می‌گذارد، یا وقتی حواست نیست به جزئیاتی که برایت مهم است دقت می‌کند. لباس پوشیدنش ساده است اما مرتب؛ چیزی که نشان دهد به ظاهرش بی‌توجه نیست، ولی خودش را پشت زرق و برق پنهان نمی‌کند. حرکاتش سنجیده‌اند، نه کند و نه عجولانه. درونش همیشه پر از گفت‌وگوی بی‌صداست؛ گاهی با شخصیت‌های داستان‌هایش، گاهی با خودش. سکوتش نه از ناتوانی در حرف زدن، که از انتخاب است. چون می‌داند هر کلمه‌ای وزن دارد و نباید بیهوده خرج شود. در لحظات اولی که کسی در کنارش می‌نشیند دلش می‌خواهد بلند شود و فرار کند، اما هر چه که می‌گذرد بیشتر از آن همنشینی لذت می‌برد حتی اگر گه‌گاهی تا حد مرگ از او عصبانی بشود. اما در نهایت او، هر چقدر هم که سعی می‌کرد در تنهایی و خلوت خودش منزل گزیند و از انسان‌ها دور شود باز هم در نهایت او کسی بود که به انسان‌ها اهمیت می‌داد؛ حتی اگر چیزهای خیلی کوچکی باشد. همین که تمامی مسئولیت ژنرال لامارک در محفل را به دوش کشیده بود و تمامی کارهای او را بدون بحث برایش انجام می‌داد تا ژنرال بتواند با کارهای دیگر رسیدگی کند، در سکوت و بدون حرکت جلوی دوشس ژاکلین می‌نشست و همانطور که دود سیگارش را بیرون می‌داد به سخنان دوشس گوش می‌داد یا همان لحظه‌ای که شمع را بردی او جلو کشیده بود تا بتواند نوشته‌ها را ببیند. حتی شب‌هایی که بعد از تمامی بحث‌های پیش آمده در محفل او را به خانه می‌رساند و در مسیر به تمامی سخنانش گوش داده و با کمال میل پاسخ او را می‌داد نیز یک درجه اهمیت دادن او به انسان‌های اطرافش را بالاتر می‌برد. همانطور که نشسته بود و هوای خنک و ملایم بهاری را به ریه‌هایش می‌فرستاد، به کتاب درون کتابخانه نگاه کرد. حتی آن لحظه‌ای که او را به عنوان منتقد خود انتخاب کرده بود و این حس را به جیزل داده بود که او نیز می‌تواند یک قدم مفید در این مسیر بردارد و یک فرد تاثیر گذار در آن محفل و این کتاب باشد. در نظر او این چیزهای کوچک شاید بهتر بود از صدها حرف بدون سر و ته از انسان‌هایی که سعی می‌کردنر نشان بدهند که به دروغ به اطرافیان خود اهمیت می‌دهند.
  15. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هجده لبخندی روی لب‌های جیزل نشسته و کمی لب‌هایش به سوی بالا کج شد. نگاهش را پایین انداخت و به کفش‌هایش نگاه کرد. - من نمی‌دانم چگونه باید مانند یک منتقد کتاب شما را بخوانم و چگونه درباره‌اش سخن بگویم. کوتاه و خلاصه‌وار عذرهایش را بیان کرده و بعد به آنتوان نگاه کرد. آنتوان، با آن گردن کج شده و چهره‌ی بدون لبخند مشخص بود که هنوز قانع نشده است. - موسیو... - دانشجوهای عادی انقدر حرف نمی‌زنند! جیزل، مستقیم به چشمان او خیره شد. نتوانست جلوی خود را بگیرد و به شوخی او لبخند نزند. - بخاطر خودتان می‌گویم؛ می‌خواهید من آن را نقد کنم تا دیگر هیچ کجا آن را منتشر نکند؟ آنتوان بی‌توجه به آن همه حرافی او نگاهش را به بیرون داد گویی حوصله‌اش از سخن‌های او سر رفته. - هیچوقت تا کنون یک منتقد که در دخمه‌های خالی بنشیند و از صبح که چشم می‌گشاید تا هنگامی که چشمانش درد بگیرد جلوی کتابم بنشیند را انتخاب نکرده‌ام. مکثی کرد تا نفسی بکشد. عادت نداشت یک بند و پشت سر هم سخن بگوید و میان هر سخن طولانی لحظه‌ای مکث می‌کرد. - تا کنون نیز منتقدی نداشته‌ام که از ته دل بخواهم کتابم را به او بسپارم و خودم بروم و گم و گور بشوم؛ این منتقدهای حکومتی هیچ کاری را به درستی انجام نمی‌دهند. جمله‌ی آخر را با نگاه کردن به چهره‌ی او بیان کرد. - اکنون شاید بتوانم این کار را بکنم اگر شما بپذیرید که کتاب مرا نقدکنید. - اما من هیچ چیز نمی... - لطفا! میان سخنش پریده بود. هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه می‌کردند. نگاه نافذ آنتوان مستقیم به چشمانش خیره شده بود و گویی حتی در آن تاریکی نیز می‌توانست تمامی افکارش را از درون چشمانش بخواند؛ در مقابل جیزل می‌خواست منتقد کتاب او باشد اما از کوچک‌ترین اشتباهی می‌ترسید. کم‌کم به خانه می‌رسیدند. چراغ‌های اطراف خیابان داشتند در نظرش آشنا می‌آمدند. - دخترک منتقد واقعی کتاب‌ها خواننده‌های آن‌ها هستند نه آن کسانی که پول می‌گیرند تا کتابت را بخوانند. بلکه آن‌هایی که خودشان و وقت‌شان را برای کتاب یک نویسنده می‌گذارند. کوتاه گفت و دوباره یک مکث! - اگر قرار باشد کتابم را به کسی بدهم که برای خواندن هر متنش خواهان پول است و در آخر نیز آن چیزی را تحویلم می‌دهد که به نفع خودش باشد، دیگر چگونه می‌توانم نام خودم را یک نویسنده بگذارم؟ درشکه ایستاد و صدای درشکه‌چی بلند شد. - موسیو، رسیدیم! آنتوان بعد از مکثی که در سخنش ایجاد شده بود، به سخن او توجه نکرد و ادامه داد. - یک نویسنده هنگامی یک نویسنده می‌شود که حقیقت را در جامعه گسترش داده و مردم را آگاه کند، چیزی که یک منتقد حقوق بگیر نمی‌خواهد متوجه بشود. سکوت کرد. دیگر قصد نداشت چیزی بگوید. نگاهش را به بیرون داد؛ می‌دانست حرف‌هایش تاثیرات لازم را بر جیزل گذاشته‌اند و دیگر نیازی نیست بیشتر از این تلاش کند. جیزل، همانطور که درب درشکه را می‌گشود پاسخش را داد. - من فکرهایم را می‌کنم و به شما اطلاع می‌دهم که می‌توانم منتقد کتاب شما باشم یا خیر... مکث کرد و به سوی آنتوان برگشته که ناگهانی دست او را در دست گرفته بود تا به او کمک کند پایین برود. سردرگم به او نگاه کرد. - وقتی کسی دودل می‌شود و می‌خواهد به چیزی فکر کند یعنی همان لحظه هم آن را پذیرفته است. آنتوان گفته و درب درشکه را بسته بود. تا زمانی که درشکه کاملا از خیابان خارج میشد هر دو به یکدیگر خیره شده بودند. آنتوان به اویی که در خیابان بی‌حرکت ایستاده بود نیشخند می‌زد و او نیز متعجب به مسیر درشکه نگاه می‌کرد. این مرد گاهی اوقات آداب و معاشرت با یک زن را فراموش می‌کرد. شاید هم چون از او بزرگ‌تر بود به چنین چیزهایی توجه نداشت. دست از نگاه کردن به دستش برداشته و به سوی خیابان رفت و پس از گشودن درب خانه وارد حیاط شد. - مادامازل، تنها آمدید؟ این صدای درشکه‌چی بود که با پالتویی که دور خود انداخته بود و در حالی که دستکش‌هایش را به دست می‌کرد و آن‌ها را نصف و نیمه رها کرده بود، متعجب از او پرسید. - خیر آقا! کوتاه پاسخ داده و وارد سالن شد. با قدم‌هایی آهسته به سوی پله‌ها رفته و بالا رفت. از باریکه‌ی زیر در اتاق مادر ایزابلا نور شمع بیرون می‌زد. پس او بیدار شده بود.
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفده دوباره عقب رفته و به صندلی تکیه داد. آرام پرده‌ی کوتاه جلوی پنجره‌ی درشکه را کنار زده و به بیرون از آن خیره شد. کمی پنجره را باز کرده و نسیم خنکی به داخل وزید. آهی کشید. - آه دخترک، هنوز آنقدر کوچک هستی که حتی نمی‌توانم سخنی بگویم که نکند امیدت برای آینده را از بین ببرم. آرام گفت. لبخند نمی‌زد و چشمانش بی‌روح شده بودند؛ دوباره به همان آنتوان واقعی تبدیل شده بود. - هر چه که سن تو افزایش می‌باید می‌فهمی که زندگی اصلا جایی نیست که بخواهی حتی برای یک لحظه‌ی آن هم خودت را عصبی کنی. هر چه که بشود دنیا به جلو می‌رود. چه در سکوت بنشینی و دوردست را تماشا کنی و یا چه هر لحظه آماده‌ی بحث و جدل باشی. در سکوت به او گوش می‌داد. حتی تکان هم نمی‌خورد که مبادا میان سخت او پریده باشد و او را از افکارش بیرون بکشد. نگاهش را از بیرون گرفته و به جیزل داد. - البته که خوب است اگر انسان امیدی داشته باشد برای ادامه‌ی زندگی... مکث کرد. نگاهش را از چهره‌ی او گرفته و به کنار سر او و روی صندلی داده بود. - اگر انسان بتواند امید را در خودش زنده نگاه دارد خوب است؛ البته که خوب است! آرام با خود زمزمه می‌کرد. - پس فکر کنم شما هنوز از آن آدم‌های امیدوار هستید. جیزل بدون اختیار گفت. هنگامی که آنتوان با ابروهایی بالا رفته دوباره به او نگاه کرد متوجه شده که شاید نباید این حرف را می‌زد. حرف بدی نزده بود اما ناخودآگاه به او القا شده بود که نباید این را می‌گفت. - منظور بدی ندا... - می‌دانم! آنتوان، او را از ادامه‌ی سخنان و بهانه‌هایش بازداشت. - تا کنون کسی مرا انسان امیدواری خطاب نکرده بود؛ همه فقط می‌گویند دست از زندگی شسته‌ام، چگونه شما مرا انسان امیدواری می‌دانید؟ آرام و شمرده‌- شمرده گفته بود. - پس در نظرتان انسان امیدواری هستم؟ - آری! بدون درنگ پاسخ داد. - چگونه؟ کنجکاو پرسید. طوری به او نگاه می‌کرد که گویی مرگ و زندگی‌اش به این پاسخ وابسته است. - خیلی از پاسخ من شوکه شده‌اید موسیو؛ به نظر من هر انسانی حتی آن کسی که دیگر هیچ چیزی لبخند بر لبش نمی‌آورد تا زمانی که در این دنیا برای چیزی تلاش کند، امید در او زنده است. به آنتوان که اکنون با دقت به او خیره شده بود، چشم دوخت. - به نظر، شما تنها یک انسانی که کمی امید دارد نیستید، شما یک انسان امیدوار هستید. - و تفاوت این دو در چیست؟ نگاهش را از او گرفته و به سقف درشکه چشم دوخت. - انسانی که کمی امید دارد، شاید در آخر دست از آن بکشد و کنار برود اما انسان امیدوار هر چه هم که بشود دلبستگی‌هایش را رها نمی‌کند. شما امیدوار هستید؛ دلبستگی‌هایتان را فراموش نکرده‌اید. دوباره نگاهش را به او داد. - شما هنوز هم کتاب می‌نویسید و به دنبال یک منتقد می‌گردید، هنوز هم شبانه به محفل می‌آیید و به صدای پیانو گوش می‌دهید و سعی می‌کنید با افراد دیگر ارتباط برقرار کنید، هنوز هم به صحبت‌های دوشس ژاکلین گوش‌فرا می‌دهید... مکث کرد. کمی خم شد تا چهره‌ی او را در تاریکی ببیند. - اگر این امیدواری نیست پس چیست؟ انسان تا زمانی که کاری برای انجان دادن در این دنیا داشته باشد، امید هم به همراهش می‌آید و شما هنوز کاری برای انجام دادن دارید. آنتوان هیچ نمی‌گفت و فقط با یک لبخند خیلی کوچک به او خیره شده بود. دست به سینه نشسته و با گردنی کج او را تماشا می‌کرد. - اگر انقدر خوب سخن می‌گویید که حتی فردی مانند من را تحت تاثیر قرار می‌دهید چگونه خود را فقط یک دانشجوی ساده می‌بینید؟ جیزل لبخندی زد. بالاخره بعد از گذشت ساعت‌های طولانی که یادش رفته بود لبخند بزند. امشب همه‌چیز برایش طولانی و آرام می‌گذشت؛ حتی گویی مسیر کافه تا خانه نیز طولانی‌تر شده بود.
  17. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شانزده آنتوان با ابروهایی بالا رفته و نیشخندی متعجب به او چشم دوخته بود؛ گویی انتظار نداشت آنقدر واضح و بدون درنگ پاسخی برای کنایه‌هایش در جیب داشته باشد. - اما خب آنقدر هم گستاخ نیستم که بخواهم کتاب یک نویسنده را نقد کنم. جیزل اضافه کرد. هر چقدر هم سعی می‌کرد حرف دلش را بزند و گاهی اوقات زود از کوره در می‌رفت باز هم به خودش اجازه‌ی این را نمی‌داد که با فردی که هیچ دشمنی با او ندارد، سر جنگ بردارد و بخواهد دلخوری ایجاد کند. او همیشه این‌گونه بود؛ حتی در آن زمانی که در روستا سپری کرده بود نیز بیشتر اوقات سعی می‌کرد طوری پاسخ دیگران را بدهد که از او حس بدی نگریند. درست بود که آن‌ها تمام و کمال تلاش خود را می‌کردنو تا به او آسیب بزنند و هر کلمه‌ای که از دهان‌شان خارج می‌شد، مانند تیری در قلبش فرو می‌رفت اما باز هم او تا زمانی که کاملا کاسه‌ی صبرش پر نشده بود، با آن‌ها بد رفتاری نمی‌کرد. بیشتر اوقات سعی می‌کرد سکوت را برگزیند که البته بیشتر شکست می‌خورد و مجبور میشد دهان به دهان آن‌ها بگذارد. گاهی هم از آن‌ها متشکر بود که در بحث‌ها به او اجازه‌ی سکوت می‌دادند! آنتوان همانطور که دست به سینه جلوی او نشسته بود، سر تکان داد. نگاهی که در چشمانش نسبت به خود می‌دید باعث میشد فکر کند عقلش کم است. - پس مادمازل دانشجوی عادی، شما چطور تصمیم می‌گیرید که می‌توانید منتقد من باشید یا خیر؟ جیزل مستقیم به او نگاه کرد. لبخند محوی روی صورت آنتوان نشسته بود؛ به صندلی تکیه داده و دست به سینه منتظر پاسخ او بود. دوباره یکی از آن سوال‌های پر از تمسخر! - من... خب... مکث می‌کرد. نمی‌دانست چه پاسخی باید بدهد. آیا فقط باید حقیقت را می‌گفت؟ - آخر من آنقدر چیز زیادی نمی‌دانم... - پس نمی‌توانید تصمیم بگیرید! آنتوان میان حرفش دویده بود. دوباره به او خیره شد. - چه؟! متعجب و آرام پرسید. اکنون دیگر او را از تصمیم گیری هم منع می‌کرد؟ - منظورتان چیست موسیو؟ به نظرتان آنقدر خنگ هستم که حتی نتوانم تصمیم بگیرم؟ شما مرا این‌گونه شناخته‌اید؟ درست است که می‌گویم چیز زیادی نمی‌دانم اما این دلیل نمی‌شود شما مرا این‌گونه خطاب کنید و... صدای خنده‌ی آنتوان باعث شد او سکوت کرده و با اخم‌هایی در هم کشیده دوباره به او خیره شود. یک‌سره حرف زده بود. حتی میان آن همه صحبت‌های عصبی یک نفس هم نکشیده و مطمئن بود صورتش به قرمزی گراییده. - مادمازل... آه... مادمازل! همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود با صدای بلند می‌خندید. جیزل متعجب به او خیره شده بود؛ حرکاتش باعث سردرگمی‌اش شده و نمی‌دانست که به چه چیزی آنقدر عمیق می‌خندد. تا کنون آنتوان را ندیده بود که به غیر از لبخندهای ریز و پوزخند‌های کج و معوج دهانش بازتر شود و اکنون او این‌گونه می‌خندید! - موسیو... با نگرانی و ترس او را صدا زد. در فکرش می‌گذشت نکند چیزی در جلدش فرو رفته باشد. آنتوان کم‌کم دست از خنده برداشت اما هنوز لبخند روی لبانش بود. با انگشت رد اشک‌هایی که از خنده‌ی زیاد از چشمش سرازیر شده بودند را پاک کرد. - آه دخترک... شما گاهی اوقات تبدیل به یک مادمازل تمام عیار شده و گاهی اوقات نیز از اعماق وجودتان آن دختر کوچک را بیرون می‌کشید. بدون تمسخر و طعنه گفته بود. دست‌هایش را دو طرف خود گذاشته و کمی به سوی او خم شد. - دخترک؛ فکر نمی‌کنی خیلی زود از کوره در می‌روی؟ در سکوت، از آن فاصله‌ی نزدیک به او خیره شد. بله؛ درست است، او زود از کوره در می‌رفت. - فکر می‌کنی منظورم این بود که چیزی نمی‌دانی؟ خیر دخترک؛ منظورم این بود که در تصمیم گیری برای اینکه منتقد من باشی یا نباشی چاره‌ای نداری. جیزل چندین بار پشت هم پلک زد. شاید چیزی در چشمش فرو رفته بود و شاید هم می‌خواست خجالتش از چشمانش بیروت بریزد. و او دوباره بدون فکر کردن عصبی شده بود و یک‌بار دیگر هم خود را خجالت‌زده کرده بود. این مرد تا کنون چند بار سرافکندگی او را دیده بود؟ خدا می‌داند!
  18. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پانزده دیگر وقت را معطل نکرده و از پله‌ی کوچک درشکه بالا رفته و روی صندلی قهوه‌ای رنگش نشست. آنتوان نیز رو به او نشست. درشکه‌چی بدون اینکه آنتوان چیزی بگوید، با هی آرامی به راه افتاد. هیچ صدایی بین آن‌ها رد و بدل نمیشد و تنها صدایی که سکوت بین آن‌ها را می‌شکست، صدای برخورد سم اسب‌های درشکه بر روی زمین بود. جیزل، کمی این دست و آن دست کرد. هر دو دستش را کنار خود روی صندلی چسابنده و کمی به جلو خم شده بود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. حقیقتا بیرون از درشکه هیچ چیز جالبی نداشت. همه‌چیز تاریک بود و فقط ساختمان‌های بی رنگ و رو را می‌دید که به سرعت از کنارشان می‌گذشتند اما هر دوی آن‌ها به بیرون نگاه می‌کردند؛ گویی چیز دیدنی وجود دارد که نظرشان را جلب کرده باشد. یا شاید هم دیدن آن ساختمان‌های وارفته بهتر از فضای معذب کننده‌ی درون اتاق درشکه بود. هر لحظه تا توک زبانش می‌آمد که بپرسد چرا دوباره در کارهایش دخالت کرده و نگذاشته بود عضو محفل بشود. شاید هنوز یک دختر جوان باشد که چیز زیادی نمی‌دانست اما حداقل آنقدر می‌فهمید که بخواهد تصمیم بگیرد عضو آن محفل بشود یا که خیر! هر لحظه که می‌خواست دهان بگشاید و از او بپرسد با نگاه سرد و بی‌روح آنتوان مواجه میشد که به بیرون خیره شده بود و همین دست و پایش را برای سخن گفتن می‌بست. در همین فکرها غرق بود. گه‌گاهی خودش را سرزنش می‌کرد و می‌گفت که باید همانجا با آنتوان مخالفت می‌کرد؛ لحظه‌ی بعد تصمیم می‌گرفت اکنون با او سخن بگوید و یک ثانیه بعد دلخوری‌اش برطرف میشد زیرا آنتوان اجازه ورود او را به محفل صادر کرده بود. این مرد، روح و روان او را بدون اینکه بخواهد، بر هم زده بود. - از کتاب لذت می‌برید؟ این آنتوان بود که بالاخره زبان گشاییده و آن سکوت کذایی و افکار بلند جیزل را بر هم زده بود. جیزل، نگاهش را به او داد اما آنتوان همچنان به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. داشت درباره کتابی که به او داده بود تا بتواند منتقد آن باشد، سخن می‌گفت. - خیر موسیو! آنتوان نگاهش را که تا کنون سرد به بیرون خیره شده بود به او داد. ابروهایش بالا رفته و پوزخند متعجبی بر لب داشت. - منظورتان چیست؟! با چشمانی گشاد شده و سری که اکنون کج شده و ابروهایی بالا رفته از او پرسید. - متاسفانه هنوز آن را نخوانده‌ام که بخواهم از آن لذت ببرم. گردن آنتوان با شنیدن هر کلمه بیشتر صاف شده و به حالت اولیه‌اش باز می‌گشت. ابروهایش بر سر جای خود برگشته بودند و پوزخندی پاک شده بود. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده و به او نگاه کرد. خیالش آسوده شده بود. فکر نمی‌کرد کسی بخواهد از کتابش ایراد بگیرد و با شنیدن سخن جیزل و بد برداشت کردن از آن، متعجب شده بود. - شما امان ندادید تا به شما بگویم که من فقط یک دانشجوی عادی هستم، نمی‌توانم منتقد چنین کتاب ارزشمندی بشوم. آنتوان با لب‌های جمع شده، سر تکان داد. - اگر فقط یک دانشجوی عادی هستید پس برای چه می‌خواستید در محفل نام‌نویسی کنید؟ یا طعنه گفته بود. چشمانش باریک شده و با دقت به او نگاه می‌کرد. - من... مکث کرد. چرا در مقابل این مرد تلاش می‌کرد سخنانش را قبل از بیان مزه‌مزه کند؟ چرا انقدر در مقابل او خنگ به نظر می‌رسید؟ چیزی که مطمئن بود، نبود! - من یک دانشجوی عادی هستم اما در این جامعه زندگی میکنم؛ فکر نمی‌کنم برای فهمیدن اینکه در زندگی‌های‌مان چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است نیازی باشد انسان نخبه باشد یا از سطح هوش بالایی برخوردار باشد، گاهی اوقات یک کودک ممکن است از یک سیاست‌مدار بهتر اوضاع جامعه را درک کند. بدون مکث گفت. نمی‌خواست مکث کند که تمامی افکارش بر هم بریزد و یک صدا از ته اعماق مغزش به او دستور بدهد تا سکوت کرده و چیزی نگوید. درست بود که از این مرد تحصیلات کمتری داشت اما این دلیل نمی‌شد که نتواند نظر خودش را بیان کند و افکار خودش را در زندان سرش پنهان کند که شاید به مزاج بعضی‌ها خوش نیایند!
  19. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهارده به سیاهی و تاریکی گوشه‌ی اتاق زل زده بود که صدایی او را از افکارش بیرون کشید. - مادمازل، شما برای محفل نام‌نویسی نمی‌کنید؟ سرش را بالا آورده و به زنی داد که تا کنون نام‌ها را در برگه می‌نوشت. بالاخره متوجه حضور او شده بودند. - نمی‌دانم برای چه نام‌نویسی می‌کنید. زن نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد‌. می‌دانست که در دل می‌گفت این همه ساعت در محفل نشسته بوده و حتی نمی‌داند که آن‌ها برای چه نام‌نویسی می‌کنند. البته که او حتی کلمه‌ای سخن نمی‌گفت و فقط برگه‌هاس جلوی خود را می‌خواند و به سخنان بقیه افراد گوش می‌سپرد. - اعضای رسمی محفل را می‌نویسیم؛ اگر می‌خواهی عضو محفل بشوی باید نامت را بنویسی. از جای برخواست و به سوی میز رفت. اکنون همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند که ببینند او یک خائن است یا خیر! چشمان ریز و نگاه‌های کنجکاو آن‌ها را می‌دید. - من برگه‌ی شناسایی به همراه ندارم و... - چون ژنرال لامارک شما را به محفل دعوت کرده نیازی به برگه‌ی شناسایی نیست. زن بی‌حوصله گفت. فقط می‌خواست هر چه سریع‌تر نام‌نویسی را به پایان برساند. - پس نامم را بنویسی... صدایی که از پشت سرش بلند شد، باعث شد سکوت کند و ادامه‌ی حرفش را بخورد. - نیازی نیست نام او را بنویسید. همه از جمله خود او به سوی آنتوان که پشت سرش ایستاده و این حرف را زده بود، بازگشتند. آنتوان پالتویش را پوشیده و کلاهش را بر سد گذاشته بود. - چرا نباید بنویسم... زن گفت اما دوباره آنتوان او را ساکت کرد. - زیرا نیازی نیست نام او به عنوان یکی از اعضای رسمی محفل نوشته شود؛ او هنوز سنی ندارد که بخواهد عضو یک محفل بشود. جیزل، با ناراحتی به او نگاه کرد. او واقعا دلش می‌خواست عضو این محفل بشود؛ نه یک عضو دروغین که گه‌گاهی می‌آمد و در سکوت می‌نشست و سپس می‌رفت. می‌خواست هر روز در این محفا باشد، به آن‌ها کمک کند و در بحث‌ها شرکت کند. نمی‌دانست چرا آنتوان با او این‌گونه رفتار می‌کرد. - می‌دانید که در این صورت او دیگر نمی‌تواند وارد محفل بشود؟ زن عصبی به آنتوان گفت. آنتوان بدون اینکه حتی نیم نگاهی به او بی‌اندازد، کلاه جیزل را از روی میز برداشته و به دست او داد. جیزل با اکراه کلاه را گرفت و پشتش را به او کرد. می‌خواست به زن بگوید که نامش را بنویسد. از اینکه دیگر نتواند وارد محفل شود، مضطرب شده بود؛ نمی‌دانست چرا اما هر روز برای ورود به محفل لحظه شماری می‌کرد. - مادمازل... و دوباره صدای آنتوان و ساکت شدن او! - و این را چه کسی معین می‌کند؟ شما؟ آنتوان با تمسخر گفت. صدای پوزخندش را می‌توانست بشنود. - نام او را نمی‌نویسید و او می‌تواند همچنان مانند یک عضو رسمی در محفل رفت و آمد کند. مکثی کرد. همانطور که آستین پالتوی جیزل را می‌گرفت، خطاب به افراد محفل، ادامه داد: - اگر ببینم نام او را نوشته‌اید، همه‌ی افراو محفا تعویض می‌شوند. با تهدید گفت. صدایی از هیچکس در نیامد. آنتوان آرام آستین او را کشیده و جیزل نیز بدون مخالفت به دنبال او به راه افتاد. قبل از اینکه از درب کافه خارج شوند، صدای دوشس ژاکلین را شنید که خطاب به افراد کافه می‌گفن: - گویی برادرم دیوانه شده! برادرم! دوشس ژاکلین اکنون آنتوان را برادر دیوانه‌ی خود خوانده بود؟ هر دو از درب کافه خارج شدند. - کجا می‌روید موسیو؟ آنتوان پاسخش را نداد تا زمانی که به درشکه‌ی شخصی‌اش رسیدند. متعجب به او نگاه کرد. هنوز ساعت سه نیمه شب بود و یک ساعت به پایان محفل مانده بود. - هنوز محفل پایان نیا... - دیگر چیز جالبی برای شنیدن نبود که بخواهیم وقت خود را برایش تلف کنیم؛ سوار شو دخترک! و دوباره او تیدیل به دخترک شده بود.
  20. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سیزده حتی همان لحظات اندکی هم که گه‌گاهی به آنجا نگاه می‌کردند فقط برای حضور پر نور و درخشان دوشس ژاکلین بود‌. گویی هنگامی که دوشس ژاکلین در محفل قرار نداشت، آن پیانو نیز وجود نداشت. تمامی موسیقی دلنواز سالن به یک‌باره از بین می‌رفت. نگاه خیره‌اش به او، باعث شد دوشس سرش را بالا آورده و نگاهی به او بی‌اندازد. همانطور که سرش را روی میز گذاشته بود، نگاه بی‌تفاوتش را به جیزل دوخت. - چیزی روی صورتم می‌بینید؟ با صدای آرام و سردی گفت. نمی‌دانست چرا اما با دیدن نگاه او به خودش قلبش به تپش افتاده بود و کنترلش را از دست داده بود. به سرعت با نشانه‌ی خیر تکان داد. حتی نتوانست زبان بگشاید و چیزی بگوید، فقط سرش را به چپ و راست تکان داده و نگاهش را از او گرفته بود. نگاه سرد و کلام بی‌تفاوت او، جیزل را هول کرده بود. کم‌کم همه از پشت میزها بلند شده و روانه‌ی میزی می‌شدند که دو نفر، یک زن و یک مرد پشت آن نشسته بودند. افراد حاظر در محفل دور میز جمع شده و صدای صحبت‌شان فضای کافه را پر کرده بود. یکی یکی نام خود را به مرد گفته و برگه‌ی شناسایی به او می‌دادند و زن نیز نام‌های آن‌ها را در برگه‌ی بلندی با مرکب مشکی می‌نوشت. کنجکاو شده بود. می‌خواست بداند آنجا چه‌خبر شده است؛ چرا همه به یک‌باره محفل را ترک کرده و پشت آن میز جمع شده‌اند اما ژنرال لامارک ساعت‌های پیش رفته بود و موسیو آنتوان نیز در گوشه‌ای مشغول صحبت با دوشس ژاکلین بود و از هیچکدام نمی‌توانست سوالش را بپرسد. کمی از آن فاصله‌ی دور و در جایی که از همان اول نشسته بود سرک کشید تا بتواند چیزی از محتوای برگه بفهمد اما نتوانست. سر و صدای اطراف میز آنقدر بلند بود که هیچ صدای دیگری به گوشش نمی‌رسید. حتی در آنجا و زمانی که محفل پایان یافته بود هم هنوز افرادی مشغول بحث و جدل با یکدیگر بودند. حتی در این محفل نیز که همه گرد هم آمده بودند تا بر سر یک چیز متحد شوند هم اختلاف نظر بی‌داد می‌کرد. گه‌گاهی آنقدر بحث بالا می‌گرفت که مجبور بودند در میان افراد قرار بگیرند که مبادادبه یکدیگر حمله‌ور شوند. اما او متوجه شده بود که در جامعه‌ای زندگی می‌کند که عده‌ای گاهی اشتباهی می‌کردند، این افراد گاهی در سکوت اشتباه خود را پذیرفته و گاهی نیز تجربه حقیقت را بر سرشان می‌زد؛ این افراد بعد از گذشت زمان کوتاهی یا حتی زمان طولانی با تفکرات خود کنار آمده و کم‌کم به سوی افرادی که حقیقت را می‌گویند رهنمون می‌شدند؛ در کنار این افراد نیز، یک گروه دیگر وجود داشت. این گروه اشتباه را پشت اشتباه می‌پذیرفتند و به سوی آن می‌رفتند. گه‌گاهی پیش می‌آمد بعضی‌هایشان مانند گروه اول بپذیرند که اشتباه می‌کرده‌اند اما با این تقاوت که دلیل اشتباه‌شان را به چیزهای بیرونی ربط می‌دادند. بیشتر اوقات باقی مردم را مشکل می‌دانستند و می‌گفتند که مقصر آن‌ها بوده‌اند. زیرا خبرهای اشتباه را منتشر کرده‌اند و این‌ها نیز اشتباه پیش رفته‌اند؛ اما گروهی که از این‌ها هم حتی بدتر بودند آن گروه کذایی بودند که اشتباه خود را نمی‌پذیرفتند. این‌ها حتی دلیل خود را به عوامل بیرونی هم ربط نمی‌دادند؛ فقط می‌گفتند شما اشتباه می‌کنید و ما راه درست را پیش رفته‌ایم. آنقدر این را تکرار می‌کردند که کم‌کم برای‌شان تبدیل به عادت میشد. تفاوتی نداشت چه بشود و چه کار کنند، حتی اگر سرنوشت یک بشریت را به تباهی بکشانند هم بی‌تفاوت از کنارشان گذشته و با خود می‌گفتند که از این بهتر نمی‌شود؛ آفرین به خودمان که این کار را کردیم! اما او پی برده بود هنگامی که همه یک چیز را می‌پذیرند بنا بر درست بودن آن نیست بلکه آن‌ها کسانی هستند که در گودال نادانی و پذیرفتن اشتباهات غرق شده‌اند. در این مقطع افتخار آن نیست که شبیه به دیگران بشوی تا پذیرفته بشوی. بلکه او می‌جنگید با تمام وجود تا به آنها راه درست را بفهماند. حتی اگر سالیان سال طول می‌کشید به آنها می‌فهماند که راه درست چه است؛ می‌خواهند قبول کنند یا می‌خواهند به نادانی خود ادامه دهند و اشتباه را واقعیت در نظر بگیرند برایش تفاوتی نداشت در هر صورت او حقیقت را در پیش گرفته و جویای واقعیتی درست میشد.
  21. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دوازده جیزل همانجا ماند و رفتن او را تماشا کرد. این مرد یک روز کاری می‌کرد که او طوری سردرگم بشود که دیگر حتی نخواهد یک ثانیه هم او را ببیند و روز دیگر می‌آمد او را از آن سردرگمی و چاله‌ای که خودش او را در آن انداخته بود، در می‌آورد. امروز خیلی ناگهانی تصمیم گرفته بود او را مادمازل خطاب کند و پالتو را برایش بیاورد که مبادا سرما بخورد و حرف‌هایی به او بزند که بخواهد با آن‌ها زندگی‌اش را سد و سامان بدهد؛ برعکس آن روزی که جلوی همه او را آنطور جلوی خکو گذاشته و هر لحظه بیشتر او را اذیت می‌کرد. مائل و لیدیا به او رسیده بودند. کنارش ایستادند. - چه‌شده جیزل؟ مائل پرسید. جیزل، نگاهش را به او دوخت. - چیزی نیست، برویم. لیدیا تکان نخورد. - جیزل، من می‌خواهم به خانه بروم، نمی‌خواهم دوباره به آنجا بیایم. با انزجار به درب روی هم افتاده‌ی کافه نگاهی انداخت و کمی خودش را جمع کرد. بالاخره مائل پالتو را به او داده بود و لیدیا خودش را در آن پیچانده بود. - من هم با او می‌روم. مائل گفت. برای هر دو سر تکان داد. می‌خواست با آن‌ها برود اما نمی‌توانست با لیدیا در یک درشکه بنشیند و مسیر یکسانی را طی کند. مطمئن بود اگر با آن‌ها می‌رفت، شب‌اش حتی از الان هم بدتر میشد و دیگر تا صبح نمی‌توانست چشم روی هم بگذارد. مائل و لیدیا به سوی درشکه‌ی مائل رفته و سوار شدند و پس از چند ثانیه درشکه به راه افتاد. کمی درشکه‌ی در حال حرکت را نگاه کرده و سپس وارد کافه شد و درب را روی هم گذاشت. محفل شروع شده بود و دوباره میزها به یکدیگر چسبیده بودند. نگاهش را روی میزها چرخاند تا جای خالی برای خود پیدا کند. به غیر از یک صندلی خالی میان آنتوان و ژاکلین جای دیگری باقی نمانده بود. کمی جلوی در ایستاد. دودل بود که برود و آن‌جا بنشیند یا همان مسیر آمده را برگردد اما با فکر به اینکه درشکه‌چیِ مادر ایزابلا تا ساعت چهار صبح به دنبالش نمی‌آمد، با قدم‌هایی آرام به سوی میز‌ رفته و روی صندلی نشست. به محض نشستن، آنتوان بدون اینکه به او نگاه کند، چند برگه جلوی او گذاشت. نگاهش را روی میز چرخاند. همه مشغول خواندن آن چند برگه بودند. قسمتی از یک کتاب سانسور شده‌ی دیگر که قصد داشتند امروز آن را بررسی کنند. آنتوان شمعی جلوی او گذاشت. آرام شروع به خواندن کرد اما ذهنش اصلا در آن‌جا نبود و هول محور لیدیا و جکسون می‌گذشت. در دلش آرزو می‌کرد که ای کاش جکسون اکنون اینجا بود تا می‌توانست شخصا با او سخن بگوید و همه‌چیز را رفع کند. اما چه میشد اگر لیدیا درست می‌گفت؟ اگر جکسون سخنان او را قبول می‌کرد چه؟ صدای شخصی بلند شده و همه مشغول بررسی کتاب شدند. در میان هیاهویی که دوباره به وجود آمده بود، ژنزال لامارک، بی‌سر و صدا از روی صندلی‌اش بلند شد. برگه‌های زیادی که تا کنون جلوی رویش گذاشته بودند را زیر بغل زد. اشاره‌ای به آنتوان کرد. - می‌روم تا جایی و می‌آیم. آرام زمزمه کرده و آنتوان سر تکان داد و دوباره مشغول خواندن برگه‌های روبه‌رویش شد. سرش را آرام بالا گرفته و زیرچشمی به دوشس ژاکلین نگاه کرد. بی‌حوصله و لب‌هایی آویزان به برگه‌های جلویش نگاه می‌کرد. می‌توانست شرط ببندد که حتی یک کلمه از آن‌ها را هم نمی‌فهمید و فقط نگاهش به آن‌ها بود. مشخص بود که از ماندن در این محفل اصلا خوشش نمی‌آید و حتی سعی نمی‌کرد که این را پنهان کند. هر لحظه‌ای که یک نفر بلند شده و چیزی می‌گفت، دوشس یا پشت چشم نازک می‌کرد و یا زیر لب فحشی نثار او می‌کرد و خودش را مشغول کاری می‌کرد. هر بار که از او می‌خواستند پیانو را ترک کند و به محفل بپیوندد، با اکراه بلند شده و تا پایان محفا و زمانی که دوباره پشت پیانو می‌نشست حتی یک کلمه هم سخن نمی‌گفت. تنها گاهی اوقات با ژنرال لامارک یا آنتوان چند کلمه سخن گفته و سپس دوباره ساکت می‌شد. گویی تنها چیزی که در اینجا نظرش را جلب می‌کرد، پیانوی گوشه‌ی کافه بود. آن فضای تنگ و تاریک که به غیر از او هیچکس به سمتش نمی‌رفت و اگر روزی او نمی‌آمد، هیچکس به آن گوشه حتی توجه‌ای هم نمی‌کرد.
  22. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یازده در سکوت و تاریکی خیابان فقط به او نگاه کرد. زیر نگاه او در تاریکی گویی داشت ذوب میشد. نگاهش را بالا کشید. - اتفاقی افتاده؟ - گاهی اوقات نباید به دیگران گوش‌زد کرد که کاری را انجام ندهند یا از چیزی دوری کنند. انسان باید خودش جلو برود و تمامی سوراخ سنبه‌های زندگی را یکی در میان پشت سر بگذارد؛ گاهی اوقات افتادن در چاهی که خودت ساختی بهتر از نجات یافتن از چیزی هست که حتی نمی‌توانی احساس کنی انجام دادنش چه حسی دارد. آنقدر بی‌مقدمه سخن گفته بود که جیزل حتی یک کلمه هم پیدا نمی‌کرد تا متناسب با سخنان او باشد. نمی‌دانست درباره‌ی چه چیزب صحبت می‌کند یا می‌خواهد چه چیزی را به او بفهماند. - بهتر است در زندگی چیزهایی را خودت تجربه کنی؛ تجربه‌های دیگران در سختی‌های زندگی به کمک تو نمی‌آیند و من هم قرار نیست جلوی تو را بگیرم تا تجربه‌های خودت را نداشته باشی؛ مادمازل... جیزل نگاهش را بالا آورده و به او داد. برای اولین بار بدون تمسخر و آن پوزخندهای گاه و بی‌گاهش نام او را صدا زده بود. آرام، متین و با احترام! - منظورتان را متوجه نمی‌شوم، نمی‌دانم چرا اینگونه سخن می‌گویید. آنتوان کمی او را وارسی کرد. - شاید بعدا متوجه حرف‌هایم بشوی. گفته و پشتش را به او کرد و قدمی برداشت اما جیزل همانجا مانده بود. صدای جیزل مانع از برداشت قدم دیگرِ او شد. - فکر نمی‌کنید دوشس ژاکلین نباید این‌گونه با دوشس لیدیا سخن می‌گفت؟ عمدا لیدیا را به عنوان دوشس لیدیا صدا زده بود تا جایگاه اصلی او را به آنتوان گوش‌زد کند و یادآور شود که رتبه‌ی لیدیا بالاتر از آن است که بخواهند در ملاعام او را خوار کنند. آنتوان به سوی او برگشت. - چگونه؟ آنقدر بیخیال گفته بود که حتی جیزل نیز شک کرده بود که اتفاقاتی رخ داده باشد. - منظورم آن همه بی‌احترامی است که در کافه به او شد. نگاهش را مستقیم به آنتوان دوخت. عصبی و پر از دلخوری به او نگاه می‌کرد. دوباره همان پوزخند همیشگی آنتوان بازگشته بود. آن پوزخند خبیثی که به هر کسی نگاه می‌کرد احساس می‌کرد می‌خواهو روحش را از بدنش خارج کند. - فکر نمی‌کنم ژاکلین سخن بدی به لیدیا گفته باشد که شما بخواهید انقدر با تنفر به من نگاه کنید، مادمازل. نگاهش کمی آرام شد. - با تنفر به شما نگاه نمی‌کنم. با صدای آرام و زیری گفت. سرش را پایین انداخته بود. یادش رفته بود که آنتوان آخرین شخصی است که به رتبه‌های اجتماعی اهمیت می‌دهد. همان‌گونه که دوشس ژاکلین و لیدیا را به راحتی با نام صدا زده بود و او را مادمازل خوانده بود. امشب مادمازل از زبان او نمی‌افتاد و قسمت بد ماجرا این بود که دیگر این کلمه را با تمسخر نمی‌گفت و او نمی‌توانست ایرادی بگیرد. - مادمازل! و دوباره! سرش را بالا آورده و به آنتوان داد که اکنون نزدیک به او ایستاده و خم شده بود تا صورتش روبه‌روی صورت او قرار بگیرد. - شما خیلی چیزها را نمی‌دانید، شاید خوب هم باشد که نمی‌دانید اما سعی نکنید چیزی را درست کنید وقتی در آن ماجرا نبوده‌اید‌. مکثی کرد. دستش را بالا آورده و روی سر او گذاشت؛ گویی دارد سر یک کودک را نوازش می‌کند. - مادمازل شما هنوز خیلی جوانید و نباید سعی کنید اتفاقاتی که در اطرافتان می‌افتد را راست و ریست کنید. شما هنوز آنقدر جوان هستید که حتی می‌توانید به هنگام سختی درب اتاق را بر روی خود قفل کرده و ساعت‌ها در رخت‌خواب خود اشک بریزید؛ کسی برای این کار به شما خرده نمی‌گیرد و شاکی نمی‌شود... مکثی کرده و صاف ایستاد. دستش را از روی موهای او بلند کرده و در جیبش فرو کرد. ادامه داد: - مادمازل، سعی نکنیو دنیای اطرافتان را به تنهایی تغییر دهید؛ در این زمانه اگر بخواهید به تنهایی با همه‌چیز سر و کله بزنید آخر سر دیوانه می‌شوید. لبخندی زده و از او دور شد.
  23. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشه‌ی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب به‌سختی می‌درخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفس‌هایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال می‌کنم، ولی وقتی دو نقطه‌ی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی می‌درخشیدند، خون در رگ‌هایم منجمد شد. صدای خراش پنجه‌هایی که روی کف چوبی اتاق کشیده می‌شد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزه‌ای دراز، دندان‌هایی بلند و خیس، گوش‌هایی که مثل نیزه‌ای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجسته‌اش نشان می‌داد که هیچ شباهتی به آدم‌های عادی ندارد. یک قدم جلو آمد. صدای نفس‌هایش حالا درست کنار گوشم حس می‌شد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خش‌دار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: «تو... بیدارشدی.» حلقه‌ی طلایی چشم‌هایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پرده‌ها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت. پوزه‌اش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد: «بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» پاهایم بی‌اختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود.
  24. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و ده صدای لیدیا از پشت سرش به گوش رسید. - جیزل... به سرعت به سوی او برگشت. نمی‌توانست حرف‌های او را باور کند. درست بود که مدت زیادی جکسون را نمی‌شناخت و فقط چند ماه گذشته بود اما او تک‌تک لحظات این چند ماهش را با او سپری کرده بود. شاید لیدیا او را بیشتر می‌شناخت اما این سخنان او در ذهنش فرو نمی‌رفتند. - اگر به تو خیانت کرده چرا انقدر سعی می‌کنی او را تحت تاثیر قرار بدهی؟ گفته‌ها و رفتارهایت با هم جور در نمی‌آیند. لیدیا سرش را پایین انداخت. انگشتان دستش را به دست گرفته و با آن‌ها بازی می‌کرد. مضطرب بود و لب‌هایش می‌لرزید. - چون او را دوست دارم! جیزل ایستاد. دیگر عصبی به لیدیا چشم ندوخته بود؛ اکنوت ناباور بود. - لیدیا! با سردرگمی و تعجب نامش را زمزمه کرد. لیدیا سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی به او خیره شد. جیزل نفس عمیقی کشید. دیگر نمی‌توانست آنجا بایستد؛ تا کنون سردی هوا را احساس نکرده بود اما اکنون در پوست و استخوانش نفوذ کرده بود. - باید بروم. آرام گفت و پشتش را به او کرد. نیاز داشت با خودش خلوت کند تا بتواند اتفاقات امشب را هضم کند و کمی آرام بگیرد. نمی‌خواست حرف‌های او را باور کند اما همه‌چیز اکنون در نظرش جور در می‌آمد. دوشس ژاکلین یک چیزی از آن شب می‌دانست برای همین آنقدر با تمسخر با او سخن می‌گفت. اگر از آن جشن و بعد از آمدن جکسون از سفر این اتفاقات افتاده باشد، یعنی باید سخنان لیدیا را می‌پذیرفت؟ از خیابان باریک عبور کرده و وارد خیابانی شده بود که کافه در آن قرار داشت. مائل را دید که با پالتوی لیدیا به سویش می‌دود؛ به او که رسید، مکثی کرد. - چه‌شده جیزل؟ برای چه چهره‌ات در هم رفته؟ به او نگاه نکرد. هنوز سرش پایین افتاده بود. سری تکان داد. - چیزی نیست، کمی سر درد دارم. مائل سری تکان داد. - به داخل کافه برو؛ لیدیا را می‌آورم تا به خانه برویم. سر تکان داد. با قدم‌هایی آرام به سوی کافه حرکت کرد. در آن کوچه‌ی خلوت و تنها اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری شدند. نمی‌دانست برای چه اشک می‌ریزد؛ شاید بخاطر ساده لوح بودنش؟ یا شاید هم نمی‌خواست بپذیرد، اولین دوستش این‌گونه بر سر آوار شده باشد و چنین کاری کرده باشد. آرام، با سری پایین افتاده، قدم بر می‌داشت. با احساس اینکه کسی جلوی او ایستاد، مکثی کرد و سرش را بالا آورد. آنتوان بود که پالتوی او را جلویش گرفته بود. - هوا سرد است! با صدایی آرام و ملایم گفته بود اما هنوز هم چهره‌اش سرد و بدون احساس بود. پالتو را از او گرفت و روی شانه‌هایش انداخت. آنتوان کمی به سوی او خم شد. - گریه می‌کنی؟ متعجب نگفت بلکه خیلی بی‌تفاوت بود. جیزل، دوباره سرش را پایین انداخت و آن چند قطره‌ی باقی مانده‌ی روی صورتش را پاک کرد. - خیر! آنتوان کمرش را صاف کرد. دو دستش را پشت سرش گرفته و جلوی او حرکت کرد. جیزل به دنبال او به راه افتاد. هر دو به سوی کافه می‌رفتند. - چند وقت است دوشس لیدیا را می‌شناسی؟ از سوال ناگهانی او نگاهش را بالا آورد و به او چشم دوخت. مطمئن بود که او و لیدیا یکدیگر را می‌شناختند؛ از نگاه‌شان پیدا بود. - چند ماهی است، چطور؟ آنتوان به راهش ادامه داد. برنگشت تا به او نگاه کند. مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود. - بخاطر سخنان او گریه می‌کنی؟ بالاخره ایستاد و به او چشم دوخت. نگاهش کنجکاو بود؛ مانند کسی که می‌خواهد از زیر زبان کسی حرف بکشد. درست مانند مامورانی که این روزها زیاد با آن‌ها ملاقات می‌کردند. - خیر! دوباره دروغ گفته بود. آنتوان چشمانش را ریز کرد. نگاهش در آن تاریکی گویی می‌خواست روح او را بخواند.
  25. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نه هر دو ترسیده بودند. جیزل، قبلا او را وقتی گریه می‌کرد دیده بود اما نه تا این جد و مائل نیز که تا کنون گریه‌ی او را ندیده بود، با وحشت سعی می‌کرد او را آرام کند. هیچکدام نمی‌دانستند چرا حرف‌های دوشس ژاکلین آنقدر روی او تاثیر گذاشته بود. - لیدیا، سعی کن آرام باشی. مائل گفت. هر لحظه سعی می‌کرد او را آدام کند اما جیزل ساکت مانده بود. می‌دانست یک چیزی اینجا اشتباه است و می‌دانست که پای جکسون نیز در میان است. دست لیدیا را در دست گرفته و با انگشت شستش روی دست او را شانه می‌زد. - لیدیا برای چه گریه می‌کنی؟ جیزل، با عصبانیت و صدایی که از حد معمول کمی بالاتر بود، گفت. نمی‌خواست دلیل گریه‌هایش را بداند که فقط فهمیده باشد؛ می‌خواست او را آرام کند. نمی‌توانست ببیند که او آنقدر شدید اشک می‌ریزد و هیچ‌چیز نمی‌توانست بگوید. از طرفی از دست دوشس ژاکلین، ژنرال لامارک و موسیو آنتوان عصبی بود اما نمی‌توانست عصبانیتش را بر سر آن‌ها خراب کند. لیدیا بالاخره به آن‌ها نگاه کرد. در آن تاریکی نیز چشمان قرمز و بینی ورم کرده‌اش مشخص بود. مائل هینی کشید. - لیدیا! متعجب او را صدا زد. تمامی آرایشی که روی صورتش داشت اکنون بر روی گونه‌هایش ریخته بودند و چهره‌ی معصومش به هم ریخته بود. لیدیا می‌لرزید. مائل به سرعت بلند شد. - می‌روم برایت پالتویی بیاورم. سپس به سوی کافه دویده بود. جیزل، هنوز دست لیدیا را در دست گرفته بود. - لیدیا... سخن از دهانش خارج نشده بود که لیدیا ملتمس نامش را صدا زد. - جیزل... بیشتر به او نزدیک شد. بالاخره سخن گفته بود. حتی با اینکه فقط نامش را صدا زده بود هم برایش ارزش بسیاری داشت. لیدیا ادامه داد: - من باید چه کنم؟ متعجب سری تکان داد. متوجه سخن او نشده بود. - منظورت چیست؟! کنجکاو پرسید. ته دلش می‌دانست قرار نیست چیزی بشنود که باعث خوشحالی‌اش بشود. لیدیا دست او را در دست گرفت. - من بخاطر جکسون مضحکه‌ی خاص و عام شده‌ام. جیزل، سر کج کرد. قلبش به تپش افتاده بود. لیدیا می‌خواست چه بگوید؟ - منظورت چیست لیدیا؟ به سرعت سخن بگو. عصبی گفته بود. طاقتش تمام شده بود و می‌خواست زودتر بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. - جکسون... جکسون... نمی‌توانست بگوید. سخن تا توک زبانش می‌آمد و دوباره به جای اول باز می‌گشت.‌ دستش را محکم‌تر گرفت. - لیدیا... لطفا! با التماس و خواهشی که در صدایش پدیدار بود، گفت. دیگر نمی‌توانست صبور باشد. - لیدیا! عصبی نام او را جیغ کشید اما نمی‌دانست که قرار است از عجله‌اش برای فهمیدن، پشیمان بشود. - جکسون به من خیانت کرد. دیگر هیچ‌چیز نشنید. دست لیدیا از دستش رها شد. جان نگه‌داشتن دست او را نداشت. دهانش باز مانده و بدنش بی‌حس شده بود. چیزی را که می‌شنید باور نمی‌کرد. - لیدیا، دیوانه شده‌ای؟ ناباور زمزمه کرد. لیدیا با گریه سر تکان داد. - نه جیزل، واقعیت است؛ نمی‌خواستم به تو بگویم اما او باعث به هم خوردن نامزدی‌مان شد. او بود که مرا رها کرده و فرد دیگری را برگزید. از کناز او بلند شد و بالای سرش ایستاد. لیدیا همانطور که نشسته بود او را نگاه کرد. - جیزل... احساسی در صدایش موج می‌زد. احساسی که التماس می‌کرد تا او سخنانش را باور کند. صدایی که هر لحظه بیشتر اعصاب او را به هم می‌ریخت. - نه؛ تو اشتباه فهمیده‌ای... مکثی کرد و از او دور شد. - او هیچوقت چنین کاری نمی‌کند. او اگر کسی را دوست داشته باشد، تا آخر عمرش در کنار او می‌ماند؛ همانطور که در کنار مادر ایزابلا ایستاده است.
×
×
  • اضافه کردن...