-
تعداد ارسال ها
199 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
Mahsa_zbp4 آخرین بار در روز آذر 2 برنده شده
Mahsa_zbp4 یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره Mahsa_zbp4
- تاریخ تولد 08/28/2006
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های Mahsa_zbp4
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و نه تمامی روز شنبه را با مادر ایزابلا گذرانده بود و در حیاط خلوت خانه نشسته بودند. مادر ایزابلا تمامی خدمتکاران را به یک تعطیلات یک روزه فرستاده بود تا برای جشن روز یکشنبه کاملا سر حال باشند و بتوانند از مهمانان پذیرایی کنند. آن روز جیزل مسئولیت پخت غذا و کیک عصرانه را کشیده بود و سپس در کنار مادر ایزابلا نشسته و در حالی که تکهای کیک با قهوه میخوردند دربارهی کتاب جدید نویسندهی مورد علاقه مادر ایزابلا بحث میکردند. همان روز که کتاب منتشر شده بود، مادر ایزابلا چهار نسخه امضا شدهی آن را برای خودش، جیزل و جکسون تهیه کرده و یکی از آن را نیز برای آقای چارلز به دهکده فرستاده بود. جیزل میخواست نامهای برای آقای چارلز بفرستد اما از آنجایی که به سن ملو میرفت نگران بود که نکند کسی بویی ببرد و برای همین چیزی نموشته بود. دلش خیلی برای آقای چارلز تنگ شده بود و امیدوار بود که هر چه زودتر بتواند او را ببیند. روز شنبه به سرعت گذشته بود و یکشنبه فرا رسیده بود. مادر ایزابلا از صبح برای رسیدن به خودش بلند شده بود و حدودا تا اواسط ظهر در حمام بود. بعد از آن لباسش را تعویض کرده و به همراه دوستانش به کلیسا رفته بود. جیزل خودش هم نمیدانست چرا اما این یکشنبه را تصمیم گرفته بود به حرف آنتوان عمل کند و ببیند هنگامی که همه به کلیسا رفتهاند، چگونه میگذرد؛ آیا واقعا جایی برای تفکر او باز میشود؟ آن چند ساعتی که خانه بدون سکنه شده و فقط او در خانه بود، هر لحظه در یک گوشه از خانه توقف میکرد. تمامی خانه را با کتاب آنتوان که به دست گرفته بود و حتی لحظهای آن را از جلوی چشمانش پایین نمیآورد، متر کرده بود. سکوت خانه باعث شده بود که بتواند بدون درنگ، نیمی از کتاب را به پایان برساند. آنقدر جذب کتاب شده بود که حتی صدای باز شدن درب خانه و ورود افراد به خانه را نیز نشنیده بود. زمانی به خودش آمد و به آنها نگاه کرد که دست مادر ابزابلا روی شانهای قرار گرفته بود. با ورود آنها و تنها پس از گذشت چند لحظه دوباره اطرافش شلوغ شده بود. نمیشد گفت که بخاطر آن اذیت شده است، زیرا او خانههای شلوغ و صمیمی را بر خانههای خلوت و بیروح ترجیح میداد. وارد اتاق شده بود و کتاب را در کتابخانه گذاشت. مادر ایزابلا به او اطلاع داده بود که آرایشگرهای شخصی چند لحظه دیگر برای جلا دادن به چهرههایشان به خانه میرسند و باید آماده باشند. منتظر جلوی آیینه نشست. چند لحظه بعد ضربهای به در خورده بود و آرایشگر وارد شده بود و بلافاصله کارش را شروع کرده بود. این دومین دفعهای بود که میخواست آرایش بکند و کمی برایش استرش داشت. پشت او به آیینه بود و آرایشگر با دقت کارش را انجام میداد. مادر ایزابلا برای او لباسی تهیه کرده بود اما هنوز فرصت باز کردن و دیدن آن را به دست نیاورده بود. البته که برایش مضطرب نبود، زیرا مادر ایزابلا شخصا لباس را برای او انتخاب کرده بود. هنگامی که آرایشگر کارش را اتمام کرده و از اتاق خارج شده بود، هوا رو به تاریکی میرفت. هنوز صداهایی از پایین میآمد که خدمتکاران مشغول تزئین کردن سالن جشن بودند. چند روزی بود که تزئین آن را شروع کرده بودند اما او هنوز آن را ندیده بود. بلند شده و به سوی آیینه بازگشت. کمی در نور کمسوی شمع به خود خیره شد. با اینکه چهرهی بسیار زیبایی نداشت و پوستش همیشه رنگ پریده و صورتش بسیار لاغر بود، اما آرایش خوب روی صورتش مینشست. آرایشش ملیح و کمرنگ بود. خودش این را خواسته بود زیرا نمیتوانست چیزهای سنگین را روی صورتش تحمل کند و احساس خفگی میکرد. به سوی تخت رفته و پاکت لباس را باز کرده بود. با دیدن لباس نفسش حبس شد. آرام و با احتیاط آن را از جعبه در آورد. آنقدر پر از نقش و نگار بود که میترسید با هر بار لمس آن تکهای از آنها روی زمین بریزد. پارچهی لباس به رنگ صورتی بوده و تمامی قسمت بالای لباس تا کمر آن با منجقهای درشت و کوچک زیبا تزئین شده بود و چند خط از کمر تا پایین لباس نیز منجقدوزی شده بود. یقهی آن تا بالای گردنش و کمی پایینتر از گوشش صاف میایستاد و پشت گردنش را میپوشاند. برای زیر دامن نیز میلههایی وجود داشت که لباس را در پفترین حالت خود قرار دهد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هشت دستش را روی درب گذاشته و به سوی آن خم شده بود. با چشمان ریز شده و دهانی که بخاطر تمرکز کمی باز شده بود، گوشش را به در چسبانده بود اما زیاد نتوانست در این حالت بماند، زیرا درب باز شده و نزدیک بود که روی زمین بیوفتد اما در آخرین لحظات با تلوتلو خوردن تعادل خود را حفظ کرده و در حالی که کمی دستهایش در هوا معلق مانده بود، دوباره روی پاهایش ایستاد. از ترس پخش شدن روی زمین چشمانش را بسته بود اما با همان چشمان بسته هم میتوانست احساس کند که اکنون مادر ایزابلا و موسیو آنتوان در میان درب باز شدهی سالن ایستادهاند و به او خیره شدهاند؛ حتی میتوانست نگاههایی که از آشپزخانه به سوی او روانه شده بود را نیز احساس کند. با شنیدن صدای آنتوان، لبهایش را با خجالت روی یکدیگر فشار داده و آرام چشمانش را گشوده بود. - مادر ایزابلا، بهتر است دیگر بروم. با تمسخر گفته و پوزخندی به سوی جیزل روانه کرده بود. مادر ایزابلا سری تکان داده و عصا زنان از سالن خارج شده بود. نگاه جدی به او داشت. میدانست که قرار است بخاطر این بیانظباتیاش ساعتها از مادر ایزابلا نصیحت بشنود. مادر ایزابلا که اکنون به پلهها رسیده بود به سوی آنها برگشت. - جیزل، موسیو آنتوان را همراهی کن. جیزل که بهانهای یافته بود تا به دنبال او راه بیافتد و کنجکاویاش را برطرف کند. تند سر تکان داده و اطاعت کرده بود. نگهبان درب سالن را گشوده و هر دو خارج شدند. آنتوان پشت سر او با قدمهایی آهسته حرکت میکرد. جیزل که جلوی او حرکت میکرد دستانش را پشت سرش به یکدیگر چسبانده بود. در تلاش بود طوری رفتار کند که گویی اتفاقی نیافتاده است و قرار نیست بخاطر فالگوش ایستادن، توبیخ شود. - در چه باره سخن می... آنتوان امان نداد تا سخن او پایان یابد و قاطع میان حرفش پرید. - قرار نیست به شما بگویم. آنقدر به سرعت پاسخ داده بود که جای هر بحث دیگر را برای او میبست. جیزل ایستاده و به تعجب و دهانی باز به سوی او برگشت. - لزومی ندارد که آنقدر خشن باشید. با سردرگمی گفته و دوباره به راه خود ادامه داد. اکنون به درب حیاط رسیده بودند، میخواست درب را بگشاید که چیز جدیدی به خاطر آورد. به سرعت به سوی آنتوان برگشت. آنتوان که کمی از واکنش ناگهانی او شوکه شده بود، قدمی عقب رفته و با گردنی کج به او خیره شد. - موسیو! برخلاف واکنش ناگهانی و به سرعتش، آرام او را صدا زد. آنتوان سردرگم، از بالا به او نگاه کرد. در برابر او جیزل کمی کوچک به نظر میآمد. - فردا شنبه است و یکشنبه قرار است جشن بازگشت برگذار بشود اما در ظهر ما به کلیسا میرویم... مکثی کرده و اجزای چهرهی او را از نظر گذراند. آنتوان، بیتفاوت به او خیره شده بود. - با ما به کلیسا نمیآیید؟ در ذهنش تلاش کرده بود مقدمهای برای دعوت او بچیند اما در آخر به نظرش بهتر آمده بود تا خواستهاش را ناگهانی مطرح کند، شاید تاثیر بیشتری داشته باشد. - کلیسا؟! آنتوان با ابروهایی بالا رفته و چشمانی گرد شده پرسید. جیزل سر تکان داد. - خیر، کارهای مهمتری از رفتن به کلیسا دارم. همانطور که کت خود را مرتب میکرد، گفت. جیزل که از مخالفت او برای آمدن کمی ناامید شده بود، شانهای بالا انداخت. - اما همهی مردم ساعاتی از روز بکشنبه را در کلیسا سپری میکنند. جیزل که اکنون کمی ناراحت به نظر میرسید، گفت. آنتوان که متوجه ناراحت شدن او شده بود، لبخند کمرنگی به او زد. در نظرش گاهی اوقات این دخترک نیز میتوانست بانمک باشد. - بله و در همان ساعات از روز است که شهر کمی برای تفکر خلوتتر میشود. جیزل که تا کنون نگاهش را به اطراف دوخته بود، به او چشم دوخت. سخنان این مرد همیشه او را به فکر وا میداشت. آنتوان به چهرهی سردرگم او لبخندی زده و قبل از اینکه از درب حیاط خارج شود دستی روی سر او کشیده بود و کمی به سویاش خم شده بود. اکنون صورتهای هر دوی آنها روبهروی یکدیگر بود. - پیشنهاد میدهم شما هم یکبار امتحان کنید. او گفته بود و پس از نوازش کوتاه موهای او از حیاط خارج شده و درب را پشت سر خود بسته بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هفت چند ساعت از آمدن آنتوان به خانهی مادر ایزابلا میگذشت اما هنوز هر دو در سالن نشسته بودند. حتی هنگام شام هم جیزل به تنهایی شام خورده و مادر ایزابلا و آنتوان تنها به دو فنجان قهوه و کمی کیک بسنده کرده بودند. سالن غذا خوری فاصلهی کمی با سالن نشیمن داشت و هنگامی که درب آن برای رفت و آمد مادان راشل باز میشد میتوانست آنها را ببیند که روبهروی یکدیگر نشسته و غرق در گفت و گو هستند. به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن است آن دو یکدیگر را بشناسند، اما گویی اشتباه کرده بود. کمکم به این پی میبرد، مادر ایزابلا تقریبا تمامی افراد پاریس را میشناخت و با آنها روابط گستردهای داشت. هر از گاهی با کنجکاوی از جلوی در عبور کرده و به درون آشپزخانه میرفت. برای چند ثانیه در کنار ویکتوریا مانده و در حالی یکبار به او میگفت گرسنه شده و یا یکبار میگفت برای سر زدن به او آمده، چندین بار مسیر آشپزخانه تا سالن غذاخوری را طی میکرد و دوباره باز میگشت. اما هم او و هم ویکتوریا میدانستند که بهانههایش دروغین است و فقط میخواهد سر از کار آنتوان و مادر ایزابلا در بیاورد. دوباره آن خوی کنجکاوش سر به فلک کشیده بود. اکنون نیز پس از صرف شام در آشپزخانه در کنار مادام راشل، ویکتوریا، تئودورِ آشپز و باغبان آلفوس نشسته بود. کجکاویاش باعث شده بود که بیحال و خسته بشود. یکگوشه روی میز کوچک درون آشپزخانه نشسته و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود. آلفوس، ویکتوریا و مادام راشل در حال خوردن شامشان بودند و تئودور نیز مشغول تهیهی خوراکی گرمی برای مادر ایزابلا بود. چندین نفر از خدنتکاران نیز به سفر رفته و اکنون در کنارشان نبودند. مادام راشل در حالی که قاشق را به دهان میبرد، خطاب به او گفت: - مگر کشتیهایت غرق شدهاند مادمازلی؟ چرا اینگونه در خودت غرق شدهای؟ آهی کشیده و دستش را از زیر چانه برداشته بود. دو دستش را روی میز گذاشته و نگاهش را بین آنها چرخاند. اکنوت حتی تئودور نیز دست از پختن غذایش برداشته و به او چشم دوخته بود. نگاهش را از آنجا به درب بسته شدهی سالن داد. - کنجکاو هستم؛ کنجکاویان همیشه مرا در نیستی غرق میکند. نا امید گفته و نگاهش را از درب گرفته و سر بر روی میز گذاشت. دوباره همه مشغول کارهای خودشان شده بودند. باغبان آلفوس که مرد پیری با قد کوتاه، موهای جو گندمی و سبیلهای بلند بود، در حالی که با سر و صدا غذایش را در دهان میجوید، خطاب به او گفت: - نگران نباش، در آخر یکی از آن دو میگویند که درباره چه بحث میکنند... مکثی کرده و شانهای بالا انداخت. - البته که فکر میکنم یا درباره جشن است یا موسیو جکسون و یا اوضاعی که اکنون در آن هستیم! جیزل نفس عمیقی کشده و چیزی نگفت. هنوز سرش روی میز بود. فضای بزرگ آشپزخانه، با آن نورهای کمسوی شمع که فقط دو عدد از آنها در آشپزخانه موجود بود، باعث میشد که بیشتر در خودش فرو برود. آشپزخانه در ظهر و هنگامی که خورشید بالای سرشان قرار میگرفت، در بهترین حالت خود بود. حتی گهگاهی در آن ساعت از روز در آشپزخانه نشسته و در حالی که بقیه در حال انجام کارهای خود بودند، چند صفحهای کتاب میخواند؛ البته این موضوع زیاد طولی نمیکشید، زیرا یا مادام راشل یا تئودور و یا باقی افراد آمده و او مجبور میشد کتابش را کنار بگذارد. خسته از روی صندلی بلند شد. هیچکس به او توجهی نکرد و در سکوت به خوردن غذای خود ادامه دادند؛ میدانست چیزی نمیگذرد که دوباره به آشپزخانه باز میگردد. اکنون که بیشتر وقتش را با مادر ایزابلا میگذراند، حوصلهاش از تنهایی سر رفته بود. دوباره به نزدیک در اتاق رفت. ایستاده و کمی به درب آبی رنگ آن نگاهی انداخت. صدایی بیرون نمیآمد که بخواهد متوجه بشود دربارهی چه چیزی سخن میگویند. درب سالن نیز آنقدر زخیم بود که نتواند درون سالن را ببیند که شاید از حرکات آنها متوجه قضیه بشود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و شش - دخترک؛ فکر میکنی اگر در آن لحظه هر دو نجات پیدا میکردند، دیگر چیزی میماند که من بخواهم دربارهی آن یک کتاب بلند بالا بنویسم و به آن داستان شاخ و برگم بدهم؟ در میان حرفهایش مکثی کرد اما منتظر پاسخ از طرف جیزل نماند. - خیر! کوتاه پاسخ خود را داد. - پایان یک چیز مشابه قرار نیست برای هر دو طرف یکسان باشد؛ شاید هزاران نفر یک چیز را انتخاب کنند و هر هزاران نفرشان هزاران پایان مختلف داشته باشند. برای شما جذابیتی داشت اگر هر دو نجات پیدا میکردند؟ دیگر اصلا مگر موضوعی هم میماند که بخواهی دربارهی آن کنجکاو باشی تا ادامهی داستان را بخوانی؟ جیزل مکث کرد. نگاهش برای لحظهای روی زمین خیره ماند، انگار به دنبال واژهای بود که از ذهنش گریخته. لبهایش نیمهباز مانده بودند، اما هیچ کلمهای بیرون نمیآمد. دستی به پشت گردنش کشید و بعد با بیقراری انگشتانش را به هم قفل کرد. در چشمهایش ردّی از تردید میلرزید؛ همانگونه که کسی میان گفتن «میدانم» و اعتراف به «نمیدانم» گیر افتاده باشد. سکوتش طولانیتر از آنی شد که طبیعی باشد و همین سکوت، آشفتگیاش را فاش میکرد. - آری؛ همهچیز درست مانند همین سکوت میشد! آنتوان گفت. تقریبا به خیابان خانه رسیده بودند اما مانند همیشه آنتوان، در اول خیابان نماند و با او وارد شد. کنجکاو و متعجب شده بود اما سوالی نپرسید. اکنون چیز مهمتری برای دانستن داشت. - چرا همه آنقدر در داستان شما نا امید هستند؟ گویی شهر آنها شهر مردم مرده است که هیچکدام روحی ندارند. در هر برهه زمانی کسانی را نشان میدهید که داستانهای مشابه اما پایان متفاوت دارند. به درب حیاط رسیده بودند. باغبان با دیدن آنها از پشت حصارها به سوی در دوید. چند روزی بود که باغبان برای سر و سامان دادن به گلها و درختان به خانه میآمد. مادر ایزابلا گمان میداد که هر لحظه ممکن است جکسون به خانه بازگردد و باید برای بازگشت او یک جشن مفصل برپا کند و از آنجایی که امسال مادر ایزابلا جشن بهاره را از دست داده بود، جکسون را بهانهی جشن جدید خود کرده بود. باغبان درب را گشود. وارد شده و به سوی آنتوان برگشت تا از او برای همراهیاش تشکر کند اما آنتوان نیز با او وارد شد. - موسیو؛ هنوز با من کاری دارید؟ همانطور که به سوی درب باز ماندهی سالن میرفت، گفت: - با شما؟ خیر! کوتاه پاسخ داد. اگر با او کاری نداشت چرا به سوی خانه مادر ایزابلا میرفت؟ به سوی او دوید تا در کنارش قرار بگیرد. هنگامی که کنارش ایستاد، صدای آنتوان بلند شد: - همیشه قرار نیست پایان همهچیز خوب باشد دخترک؛ گاهی اوقات انسان خودش را در نیستی پیدا میکند. اگر همهچیز پایان خوبی داشته باشد، آیا دیگر داستانهای مختلف لذت شنیده شدن را دارند؟ من حتی برای افرادی که سرنوشتی مخالف از انسانهای دیگر برای خود رقم میزنند، از کسانی که ترجیح میدهند در گل دست و پا بزنند اما همرنگ جماعت باشند، احترام بیشتری قائل هستم! به درب سالن رسیده و وارد شدند. مادام راشل به سوی آنها آمده و بعد از گرفتن کت آنتوان آن را به گیرهای آویزان کرده و کلاهش را نیز با احترام در میخ مخصوص کلاهها گذاشت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما نسشتهاند. جیزل دهان باز کرد تا پاسخ بدهد. گمان کرده بود مادام راشل با او سخن میگوید اما هنگامی که آنتوان سر تکان داده و جلوتر از او به راه افتاده بود، دهانش بسته شده و نگاهش به دنبال او کشیده شد. او آمده بود که مادر ایزابلا را ببیند؟ به دنبال او به راه افتاد. هنگامی که پلهها رسید ایستاد، آنتوان نیز که اکنون به درب سالن رسیده بود نیز مکث کرده و به سوی او بازگشت. - در کتاب میببنی که من به کدام افراد بیشتر احترام میگذارم؛ افرادی که خودشان تصمیمهای زندگی خود را میگیرند حتی اگر بعد از آن و در پایان روز در چاه عمیقی خود را پیدا کنند. گفته و در حالی که او را در سردرگمی رها کرده بود، درب سالن را گشوده و وارد شده بود. -
سلام مهسا جان خوبی؟!
عزیزم میشه اسم و فامیل کاملتو بهم بگی؟
-
پارت ۱۱۷
- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و پنج - تا کنون ندیده بودم شخصی این همه بتواند یکجا سخن بگوید و از پنجاه صفحه اول یک کتاب آنقدر بتواند ایراد بگیرد. با خنده اینها را گفته و نگاهش را از او گرفته بود. اگر بخواهد حقیقت را بگوید، کمی به او بر خورده بود؛ زیرا او تا دیر وقت بیدار مانده بود تا بتواند کتاب را با دقت بخواند و مشکلاتی که در آن به چشمش میخورد را در گوشهی ذهنش نگاهدارد و اکنون او اینگونه به سخنانش میخندید. کمی آرامتر از او حرکت کرد و همین باعث شد پشت سر او جا بماند. لب و لوچهاش آویزان شده بود و دیگر حتی حوصلهی راه رفتن نداشت. احساس میکرد تمام زمانش هدر رفته است و برای کاری بیهوده به کار رفته اما همین که به یاد آورد یکی از چیزهایی که به چشمش خورده را نگفته است به سرعت دوید تا به او برسد. آنقدر به سرعت دویده و در کنار او به صورت ناگهانی توقف کرده بود که آنتوان ناخوآگاه ایستاده و با چهرهای متعجب و چشمانی گرد شده به او نگاه میکرد. - یک چیز دیگر را فراموش کردم... عصبی گفت. طبق معمول ذهنش میگفت که دیگر چیزی نگوید و از غرور خود محافظت کند و به او بگوید که دیگر نمیخواهد منتقد او باشد و از سوی دیگر دلش اجازه نمیداد چیزی در آن باقی بماند و همهچیز را باید به او گوشزد میکرد. - این چه کتابیست آخر؟ همهی شخصیتهای آنقدر بیحوصله و ناامید هستنو که در تمام مدت حوصلهام را سر میبرند؛ اصلا چرا باید یکی از آن پسر بچهها از آن درّه پایین بیوفتد و دیگری بتواند بالا بیاید؟ شما اصلا رحم ندارید؟! با عصبانیت فریاد زد. در تمام مدت انگشت اشارهاش را جلوی چشمان او گرفته بود و با تهدید این سخنان را بیان میکرد. قصد نداشت اینگونه سخن بگوید؛ تقریبا برای این موضوع که خیلی نظرش را جلب کرده وحس همدردیاش را فرافروخته بود یک مقاله بلند بالا در ذهنش چیده بود اما همین که کمی عصبی شده بود، همهچیز را از یاد برده بود. داستان از این قرار بود که کتاب او با یک چیز شروع میشد. دو پسر بچه که هر دو تصمیم میگیرند به سوی یک درّه بلند بدوند، اما در نهایت هر دو به دو شاخه درخت که از گوشه و کنار درّه روییده است گیر کرده و برای چند ساعتی آنجا گید میافتند. در نهایت یکی از آنها نجات پیدا کرده و دیگری به ته درّه میافتد. با خود فکر میکرد که چرا باید در هنگام شروع داستان و آن هم در بندهای آغازین آن چنین اتفاقی رخ بدهد؟ مگر آن بچه چه گناهی کرده بود که نباید مانند دوستش نجات پیدا میکرد؟ هنوز بدون اینکه چیزی بگوید و یا انگشتش را تکان بدهد، با چشمانی ریز شده به او نگاه میکرد. آنتوان پوزخندی به حالت ایستادن او و دستی که به کمرش گرفته بود زده و بدون توجه به عصبانیت و تهدیدی که در چشمانش موج میزد، دوباره به راه افتاد. او همچنان تکان نخورد. فقط نگاهش را از جای خالی او گرفته و به دنبال او کشاند. چند لحظه گذشته بود و آنتوان تقریبا از او دور شده بود، اما او همچنان سر جای خود ایستاده بود. هر دو دستش را به کمر زده و پایش را با عصبانیت بر زمین میکوبید. - قصد ندارید بیایید؟ صدای آنتوان که جلوتر از او بود به گوشش رسید. کلافه، چشمانش را در کاسه چرخانده و نفس عمیقی کشید. - من از دست این مرد روزی خواهم مرد، قسم میخورم! کلافه و عصبی با خود زمزمه کرده و با قدمهایی بلند حرکت کرد تا به او برسد. آنتوان نیز از سرعت خود کاسته بود. هنگامی که در کنارش قرار گرفت، آنتوان دست در جیبش برده و همانطور که با سنگ ریزهای را با پایش از اینطرف به آنطرف پرتاب میکرد، با صدای آرامی گفت: - حدس میزدم برای آن بچه عصبی شوید؛ میدانم شما دخترکی دل نازوک هستید که نمیتوانید حقایق تلخ دنیای اطرافتان را متوجه شوید. نگاهش را به او انداخته و چشم غرهای نثارش کرده بود اما هیچ پاسخی به غیر از آن لبخند همیشگی از او نگرفت. لبخندی که در عین مهربانی، پر از تمسخر نیز بود. - میخواهم از شما بپرسم... ناگهان ایستاده و به سوی او بازگشته بود. اکنون هر دو در میان خیابان خلوتی که تقریبا خالی از رفت و آمد بود، روبهروی یکدیگر ایستاده بودند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و چهار استاد چنان لبخند میزد که گویی اصلا تا کنون با عصبانیت بین جنگ و دعوا نایستاده بود. با ذوق میخواست به سوی او بدود اما او بدون اینکه اعتنایی کند از درب کلاس خارج شد. همانطور که متعجب وسایلش را جمع میکرد و از مائلی که با تعجب میپرسید: - با تو چکار دارد؟ حداحافظی میکرد، از درب کلاس خارج شده و به سوی او دوید تا به اویی که اکنون تقریبا به درب حیاط رسیده بود، برسد. دهان باز کرد تا از او بپرسد که اینجا چه میکند و برای چه از کلاس درس او را بیرون کشیده. - موسیو آنتوان، شما... - روسو میگوید مردم باید فرمانروای خودشان باشند، اما ندیده بود که مردم چگونه میتوانند یکدیگر را ببلعند. با پوزخند پر از تفکر و تمسخری که بر لب داشت، خطاب به درگیری پیش آمده در کلاس گفته بود. جیزل هر لحظه میخواست دهان باز کند و دوباره سوال کنجکاوش را بپرسد که او اینجا چه میکرد اما آنتوان با قدمهای بلندی که بر میداشت و سرعت خارج شدنش از درب حیاط، این کار را برای او سخت میکرد. - با مدیر دانشگاهتان یک کار خصوصی داشتم، برای همین اینجا بودم. آنتوان، پاسخ پرسش، نپرسیدهاش را داده بود تا دیگر مانند مرغ پر کنده بالا و پایین نپرد. - در حیاط شنیدم که کلاس آخری است که دارید، برای همین گفتم بهتر است شما را با خود ببرم. اکنون که متوجه شده بود چرا او اینجل حضور داشته، آرام گرفته و با قدمهایی سریع به دنبال او میرفت. از خیابان دانشگاه خارج شدند اما آنتوان بدون ابنکه مکث کند به سوی راست چرخید و به راهش ادامه داد. فکر میکرد درشکه منتظر آنهاست اما اینطور نبود. - بهتر است کمی پیادهروی کنیم؛ هوا بسیار دلپذیر است! در کنار یکدیگر به راهشان ادامه دادند. فکر بدی نبود، او نیز چند روزی بوو که دلش میخواست در این هوای بهاری قدمی بزند و کمی فکر کند و ذهنش را از همهچیز خالی کند. به غیر از آن همه کتابهای متفاوت که باید همه را از بر میشد، در این چند وقت اتفاقاتی که افتاده بود، باعث کمخوابی و کابوسهای وقت و بیوقت در او شده بود و مطمئن بود کمی قدم زدن حالش را جا میآورد. - موسیو، کتاب شما را خواندم... کمی سرعتش را بالا برده و جلوتر رفت تا درست در کنار او قرار بگیرد تا بتواند چهرهی او را ببیند. دستانش را پشت سر خود به یکدیگر قفل کرده و به روبهرو خیره شد. همانطور که به مردمی که از کنارشان میگذشتند نیم نگاهی میانداخت، دهان باز کرد: - البته هنوز اوایل کتاب هستم و با چند شخصیت آشنا شدهام، اما در همین نقطه هم سوالات بسیاری از شما دارم. آنتوان در حالی که دستاش را پشت سر خود چفت کرده بود و با کمری راست و قدمهایی محکم به جلو حرکت میکرد، سری تکان داد تا اجازهی پرسش را به او بدهد. جیزل سرفهی کوتاهی کرد تا گلویش را صاف کند. - اول از همه اینکه در کتاب خیلی شخصیتهای بسیاری وجود دارد، این مرا گیج کرده است. آنتوان آرام خندید اما هیچ نگفت. - دوم اینکه بعضی از اصطلاحات به کار رفته در کتاب را متوجه نمیشوم... سپس برای اینکه سخنش را طوری بیان کند که باعث دلخوری او از ایرادهایش نشود، تند گفت: - البته که مقصر این موضوع شما نیستید، من هنوز خیلی چیزها را نمیدانم. آنتوان سر تکان داد. نمیدانست چقدر سخنانش ادامه یافت اما هنگام پایان آنها تقریبا نیمی از مسیر را طی کرده بودند. از بازار بزرگ پاریس گذشته بودند، از خیابان لوتس آتوشبِرگ عبور کرده و کلیسای خانوادگی بنتها را پشت سر گذاشته بودند و او هنگامی متوجه این موضوع شد که سخنش به پایان رسید. با اتمام سخنش و نگاه کردن به چهرهی آنتوان، اولین چیزی که دید چشمانش بودند که بخاطر لبخندش به سوی بالا جمع شده بودند. سردرگم و با لبانی جمع شده به او نگاه کرد. - موسیو، برای چه میخندید؟! -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و سه گابریل پوزخندی به او زده بود. - آزادی؟ کدام آزادی؟ منظورت همان آزادیست که از لولهی تفنگ بیرون میزند؟ پوزخندش محو شده بود و با عصبانیت و پر از تنفر به بِل نگاه میکرد. استاد فریاد زد: - در کلاس درس من اینگونه گستاخی نکن! جیزل گوشهای نشسته و با خود فکر میکرد که منظور استاد از گستاخی چیست؟ مگر نه دم از آزادی میزدند؟ گابریل که اکنون فقط نظر خود را بیان میکرد. از کی تا حالا نظر شخصی یک فرد، گستاخی تلقی میشود؟ آنری با موهایی چرب که به سرش چسبیده بودند و آن کراوات آبی آسمانی بد رنگش که کاملا با کت قهوهاش تضاد داشت، از جای خود بلند شد. - اگر آزادی از لولهی تفنگ بیرون میزند مقصر مردم هستند نه حکومت؛ خودشان میخواهند که اینگونه با آنها برخورد کنند. صدای پسری که در کنار او نسشته بود، در تایید حرفهای او بلند شد. - اگر آنقدر شورشهای بیخود نمیکردند اکنون اینگونه یکییکی از زندگی ساقط نمیشدند. صدای دیگری بلند شد. آنقدر همهچیز به هم ریخته بود که حتی نمیخواست به خود زحما بدهد و سر بلند کند تا ببیند که او کیست. - ناپلئون با ارتش خود اروپا را لرزاند؛ تمامی غرور ملی خود را به بوربونهای میفروشید و آن همه افتخار ناپلئون و ارتشش را از یاد میبرید؟ با عصبانیتی غیر قابل طبیعی فریاد زد. اکنون استاد بین دانشجویانی که به یکدیگر میپریدند، گیر افتاده بود و دیگر هیچکس به او توجه نمیکرد. دوباره صدای بل بلند شد. با آن صدای نازک و آرامش گویی بیشتر آواز میخواند تا اینکه بخواهد در یک بحث سیاسی شرکت کند. - ناپلئون؟ آن دیکتاتور خونریز! ما دوباره به تخت مقدس بوربونها بازگشتیم تا فرانسه از هرجومرج رها شود. ملت بدون شاهی عادل، یعنی کشتی بدون سکان! فردی از ردیف وسط مانند فشنگ از جا پرید. - به راستی بوربونها را سکان این مملکت میدانید؟ نادانیهایتان خندهدار است. با تمسخر گفته بود اما هیچکس حتی لبخند هم نزد. - حکومت لوئی هجدهم هر چه که بخواهید به شما داده است؛ حقوق، آزادی، عدالت! و دوباره صدای نازک و آرام بِل! نادیا از آخر کلاس فریاد زد. - حقوق؟ آزادی؟ این کلمات برای فریب مردماند! فرانسه بدون سلطنت ناپلئون سقوط کرد. قدرت مطلق، ستون این کشور بود. ارتش، نظم، تاج، همه چیز در دست یک مرد! این یعنی شکوه! استاد فریاد زد تا آرام شوند اما صدایش مانند موجی که به صخره بخورد و خرد شود، بیاثر ماند. نگاههای داغ و پر از خشم دانشجوها دیگر به فرمان سکوت تن نمیداد. صدای یکی دیگر از دختران کلاس بلند شد، آرام اما نافذ: - نه، تو اشتباه میکنی. سلطنت ناپلئون قدرت آورد، اما بدون آزادی، این قدرت مثل زنجیر بود. ما خواهان سلطنت هستیم، بله، اما سلطنتی محدود. ناپلئون یا هر شاه دیگری، باید در چارچوب قانون و حقوق ملت عمل کند. و دوباره فرد دیگری از سمت مخالف کلاس: - سلطنت هرگز آزادی به مردم نداده است! چه ناپلئون، چه بوربونها، چه هر تاج دیگری. آزادی از ملت میآید، نه از تخت و نه از تاج. مردمی که به شاه تکیه میکنند، همیشه برده خواهند بود! صدای فریاد گابریل با آن رگهای بیرون زدهی گردنش به گوش رسید. - برده؟! ما برده نبودیم، ما عظمت داشتیم! وقتی ارتش فرانسه پرچم عقاب را در سراسر اروپا برافراشته بود، همهی جهان از ما میترسیدند. آن شکوه را آزادی نمیسازد، تاج و قدرت میسازد! صدای آنها در هم پیچیده بود. هر کسی از عقاید خودش دفاع میکرد و سعی میکرد حرف خود را به کرسی بنشاند. فریاد میزدند و به یکدیگر دشنام میدادند. او و مائل نگاهی تاسفبار بین یکدیگر رد و بدل کردند. صدای ضربههای محکمی به در باعث شد همهی آنها سکوت کرده و به سوی در بازگردند. با دیدن فرد جلوی در، جیزل متعجب به او خیره شد و اویی که با تاسف به افرادی که ایستاده بودند و بر سر یکدیگر فریاد میزدند. میزهایی که کمی جابهجا شده بودند و استادی که میان آنها ایستاده بود، پوزخند میزد. با انگشت به جیزل اشاره کرده و خطاب به استاد گفت: - میخواهم او را ببرم! جیزل، متعجب نگاهش را به استاد داده بود که با لبخند اجارهی خروجش را صادر کرده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و دو از زمانی که جکسون به لیون رفته بود، مادر ایزابلا خیلی کمتر از قبل میخوابید. در روز سر جمع کلا سه الی چهار ساعت او را در خواب میدید و همین باعث میشد بقیه روز خسته باشد و یا در حال چرت زدن باشد. نیمی از روز را با او و خدمتکاران در سالن مینشیت و نیمی دیگر جیزل در تنهایی برای او کتاب میخواند. تقریبا به انتهای یک کتاب ششصد صفحهای رسیده بودند و نه مادر ایزابلا او را از خانه بیرون انداخته بود و نه او از خواندن کتاب خسته شده بود. گهگاهی به حیاط پشتی که اکنون کاملا پر از گلهای رنگارنگ شده بود میرفتند و در کنار یکدیگر مینشستند. مادام راشل برایشان کیک خانگی به همراه دو فنجان قهوه میآورد و تا هنگامی که ماه کاملا بالای سرشان قرار بگیرد، با یکدیگر به صحبت مینشستند. فکر نمیکرد روزی مادر ایزابلا آنقدر به او نزدیک بشود که با او بخندد و اتفاقات زندگی جکسون و آقای چارلز را برای او تعریف کند. البته نمیشود از این موضوع عبور کرد که بعد از رفتن جکسون، مادر ایزابلا گویی به یک فرد دیگر تبدیل شده بود. دیگر هر روز موهایش را مدل نمیداد و پشت پلکهایش را با چشمانش یکرنگ نمیکرد. هر روز نیز زحمت این را به خود نمیداد که لباسهای ابریشمی رنگارنگ خود را بپوشد و با بادبزن پری که در دست داشت، با دوستانش به خرید برود. حتی هنگامی که با یکدیگر سخن میگفتند نیز گهگاهی در فکر فرو میرفت و برای چند لحظه هیچ سخنی نمیگفت. او میدانست که چه آشوبی در دل مادر ایزابلا در حال رخ دادن است. میترسید! میترسید نکند همان بلاهایی که بر سر همسر عزیزش و عروس جوانش آمده اکنون بر سر نوهی دردانهاش بیاید. - بایستید! صدای نمایندهی کلاس بود که او را از افکارش بیرون کشید. وقتی این کلمه را میشنید، میدانست که استاد در کلاس حضور دارد. بدون مکث بلند شده و با سری پایین افتاده و صدای بلندی که در صدای سایر افراد گم شده بود به او خوشآمد گفت و دوباره همراه بقیه روی نیمکت نشست. بلافاصله درس شروع شد. استاد مستقیم موضوع را به سوی سیاستهای مدرن کشانده بود؛ گویی از جانش سیر شده باشد. همین الان هم میتوانست صدای آرام شدن و تند شدن نفسهای سایر افراد را بشنود و نگاههایی که بین یکدیگر رد و بدل میشود را ببیند. البته که میدانست درگیری در کمین است و البته این را هم میدانست که او در این بحث جایگاهی ندارد. هیچوقت نشده بود در کلاس درس، به غیر از زمانهایی که از او سوال پرسیده میشد، بخواهد سخن بگوید یا با کسی ارتباط برقرار کند. میدانست تا نزدیک آنها بشود دوباره شروع به مسخره کردن او میکنند. از همان روز اول تصمیم گرفته بود با تمام وجود از آنها دوری کرده و یکگوشه مخفی شود. استاد هنوز به سخن گفتن ادامه میداد: - مردم اکنون فکر میکنند همهچیز کشک است و میتوانند به راحتی همهچیز را نابود کنند، نمیدانند حتی افرادی بزرگتر از آنها هم نتوانسته چنین کاری بکند! دستانش را پشت کمر گذاشته و با کمری صاف میان صفهای نیمکتها قدم میزد. با آن چهرهی پر از افتخار، تفکر میکرد همه با او موافق هستند اما دیری نپایید که چهرهاش در هم رفت. صدای بلند گابریل از ته کلاس به گوش رسید: - شما یک مدرس جامعهشناسب هستید، چگونه میتوانید موضع سیاسی داشته باشید، آن هم در کلاس درس! آنقدر با عصبانیت فریاد کشیده بود که همهی نگاهها به او دوخته شده بود. - پسرک گستاخ! چگونه به خود اجازه میدهی در کلاس من فریاد بکشی؟ استاد، با عصبانیت و دندانهایی که روی یکدیگر فشار میداد، فریاد زد. چهرهاش از فشار زیاد دندانهایش بر روی یکدیگر قرمز شده بود. - چون حقیقت است انقدر عصبی شدهاید؟ گابریل با چهرهای آرام و پوزخندی حق به جانب به او نگاه میکرد. استاد، هر لحظه ممکن بود که به سوی او حملهور شده و با دستهای خالی، سرش را از تنش جدا میکرد. صدای بل از جلوی کلاس بلند شده و همهی نگاهها به سوی او رفت. در حالی که موهای بلند خرمایی رنگش را به بهترین حالت شکل داده بود و با گردنبند مرواریدش که از آن فاصله نیز به او چشمک میزدند، بازی میکرد؛ خطاب به گابریل گفت: - آه گابریل، آنقدر اوقات تلخی نکن؛ استاد درست میگوید... مکثی کرد و کمی بیشتر به سوی کلاس چرخیده بود. با هر تکانی که میخورد بوی عطرش در سطح کلاس پخش میشد. - نکند تو هم طرفدار این مردم شدهای؟ آزادیها را نادیده میگیری؟ -
وای من یه بار روستا بودم خونهی مامانبزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دمدمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونهی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو میدیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچهها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح میدیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...
- 10 پاسخ
-
- 6
-
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و یک صبح، هنگام ورود به دانشگاه از صدای پچپچ دانشجوهای حاضر در حیاط متوجه شده بود که شهر لیون بالاخره آرام گرفته و همهچیز کمکم دارد سر و سامان میگیرد؛ این به این منظور بود که در همین روزها جکسون به پاریس بازمیگشت و او از هم اکنون استرس تمام صحبتهایی را گرفته بود که باید با جکسون در میان میگذاشت. از صبح نیز فقط یه چشم لیدیا را دیده بود و از آن زمان گم و گور شده بود. تمام مدت در کلاسهای درسش مینشست و حتی یکبار هم نزد او یا مائا نیامده بود. حداقل خوب بود که مائل را در کنار خود داشت و میتوانست با او سخن گفته و در کلاس کنار او بنشیند. در این دانشگاه با تنها کسانی که میتوانست ارتباط برقرار کند جکسون، لیدیا و مائل بودند. اکنون تنها فقط مائل در کنارش بود. جکسون که در شهر دوز مشغول سر و سامان دادن به اوضاع آشفتهی پیش آمده بود و لیدیا نیز بخاطر حرفهای دیشباش نزدیک او نمیآمد. او حقیقتا در این شهر افراد زیادی را نداشت که دلبستهی آنها باشد؛ در هیچ شهری چنین کسانی را نداشت! اما اکنون گویی، هر چند که تعداد آنها کم بود اما افرادی را یافته بود که بخواهد منتظر آنها بماند یا بخواهد برای سخن گفتن با آنها صبر پیشه کند. در نظر او انسانها زمانی میتوانستند بگویند دلبستگی به شخصی دارند که سخنی برای گفتن با او داشته باشند. نمیشود فقط در حرف گفت که از حضور شخصی خوشحال هستند اما هنگامی که در کنار یکدیگر مینشینند، نتوانند حتی یک کلمه هم سخن بگویند؛ گویی که تمامی کلمههای دنیا از بین رفتهاند. او، ارتباط را در کلمات مییافت؛ دوست داشتن و دوست داشته شدن را! اگر در کنار کسی مینشست، دوست داشت ساعات متوالی با او سخن بگوید و بازهم سخنی داشته باشد که بخواهد بحث را ادامه بدهد. درست برعکس چیزی که در دهکدهی سِن مَلو و در حضور خانوادهاش احساس میکرد. به همراه مائل وارد کلاس شده و روی نیمکت دو نفرهای نشستند. کلاس باز هم شلوغ بود؛ مخصوصا آنکه کلاس جامعه شناسی بود و مطمئن بود قرار است بحث دوباره بالا بگیرد؛ آن هم با شدن صد برابر بیشتر! پس از جاسازی وسایلش بر روی میز، سرش را روی میز گذاشته و چشمانش را بست. مدت زیادی میشد که به خانوادهاش فکر نکرده بود، گویی هر چقدر که از ماندنش در پاریس میگذشت، کمتر به یاد آنها میافتاد، اما اکنون دوباره آنها را به یاد آورده بود. درست بود، شاید اکنون درست فکر میکرد؛ او دلبستگی به خانوادهی خود نداشت. نه اینکه نخواسته باشد که داشته باشد بلکه نتوانسته بود! هر بار که میخواست با پدرش صحبت کند با نگاه بیتفاوت او مواجه شده و هر وقت به سوی مادرش میرفت بر سر چیزی دعوا میکردند. برادرش هر لحظه او را پس میزد و خواهرش تمام مدت مشغول بچهداریاش بود. او کی وقت کرده بود که بخواهد به آنها دلبسته شود؟ حتی اگر به آنها دلبسته هم میشد بعد از چند وقت دلش را میزدند. او به سنتهای خانوادگی اهمیتی نمیداد؛ به موضوع خون و فامیلی نیز بیاهمیت بود. نه اینکه نخواهد به این چیزها اهمیت بدهد بلکه نتوانسته بود. چگونه میتوانست به کسانی اهمیت بدهد که در تمامی دوران زندگیاش با او بد رفتاری کرده و توی سرش زده بودند؟ به کسانی دلبسته بود که حتی کوچکترین حقهای زندگی را از او گرفته بودند؟ کسانی که حتی برای اینکه او نگاهش را روی کلمات کتاب میچرخاند او را موعظه میکردند؟ گاهی اوقات مردم دهکده به او میگفتند که نباید به خانوادهاش رنج و عذاب بدهد تا بعدها در کنار حضرت مسیح در بهشت بنشیند اما آن همه بلایی که همان خانواده بر سرش آورده بودند، چه؟ آنها کاری کرده بودند که او در این سن و در اوج جوانیاش آوارهی کوچه و خیابان بشود و در خانهی یک فرد غریبه که به قول مردم دهکده هیچ ارتباط خونی نداشتند، زندگی کند. اما اکنون افرادی رو یافته بود که حداقل حرفی برای گفتن با آنها داشت و آنها نیز گوشهای شنوایی داشتند تا مدتها به سخنان او گوش بدهد، بدون اینکه خسته بشوند. اکنون او، سه دوست داشت که آنها نیز او را دوست خود میدانستند. او، اکنون مادر ایزابلا را داشت که برایش کتاب بخواند و او اکنون آنتوان را داشت که میتوانست به او اعتماد کرده و کتابش را به دست او بسپرد، کسی که او را به خواندن کتابهایش تشویق کرده و برای آن به او پاداش میداد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست با قدمهایی بلند از میان انبوه دانشجوهایی که در راهروهای وسیع و طویل دانشگاه تجمع کرده بودند، می گذشتند. بالاخره پس از گذشت یک هفته دوباره درب دانشگاه را گشوده بودند و کلاسها از سر گرفته شده بود اما هیچچیز مانند قبل نبود؛ که البته انتظار هم نمیرفت چیزی به زمان قبل برگردد زیرا کمکم همه متوجه واقعیت شده بودند و دربارهی آن سخن میگفتند به غیر از کسانی که از دروغ و جفنگ چیزی عایدشان میشد. امروز، دانشگاه از همیشه شلوغتر شده بود. پس از مدتی که دانشگاه تعطیل شده بود اکنون همه از فرصت استفاده کرده بودتد تا دوباره تجمعهای کوچک خود را تشکیل داده و مابقی نیز آمده بودند تا در هر کلاس درس، سخنی برای گفتن داشته باشند. چیزی از تمام شدن کلاس تاریخش نمیگذشت. جیزل و مائل با کتابهای سنگین جامعه شناسی نوین به سوی کلاس درس بعدی میرفتند. تا کنون دو کلاس را پشت سر گذاشته بودند و این سومین درس امروزشان بود. از همان ابتدای ورود به دانشگاه، همهچیز مشخص بود؛ مشخص بود که قرار نیست روز آرامی داشته باشند. هنوز هم مامورانی با لباسهای مخصوص و اسلحههای فتیلهایهایی که به دست داشتند از اینطرف حیاط دانشگاه به آنطرف رژه میرفتند و ترس در دل دانجشویان میانداختند. بعضی از دانشجویان حتی میترسیدند برای کمی استراحت میان دو کلاسشان در کنار یکدیگر بنشینند و کمی گپ و گفت کنند زیرا ممکن بود به آنها حمله شود و یا اسلحه روی سرشان بگذارند. آنهایی هم که در هر مجلس و در هر کلاسی لب به سخن گشوده و حرفی میزدند از طرف بقیه دیوانه خطاب شده و میگفتند که دست از جان شستهاند! همانطور که به جلو میرفت، صدای بلندی که از حیاط آمد باعث شد به فردی برخورد کند که از روبهرویش میآمد و قصد داشت از کنارش رد بشود. - فاصله بگیرید... فاصله بگیرید! و دوباره فریاد جداسازی ماموران بلند شده بود. شانهاش از برخورد با شانهی آن دختر درد گرفته بود. عذرخواهی کوتاهی کرده و سرعتش را بیشتر کرد. در میان آنها گویی داشت نفسهای آخرش را میکشید. - مائل، اگر میخواهی زنده بمانی کمی سریعتر حرکت کن. مائل که تا کنون در سکوت در کنارش راه میرفت. لب گشود: - از این سریعتر نمیتوانم؛ حقیقتا دارم خفه میشوم. با انزجار و تاسف گفته و سری تکان داده بود. بالاخره از میان جمعیت نجات داده شده بودند و به مسیر خلوتتری رسیدند. این مسیر خلوت بخاطر این بود که همه اکنون در آن سوی سرسرا کلاس داشتند و تنها کلاس درس جامعه شناسی مدرن در اینطرف برگذار میشد. هر دو ناخودآگاه نفش عمیقی کشیدند و سرعت خود را کاهش دادند. - اگر کمی دیگر در بین آن جمعیت میماندم حتما روحم به سوی مسیح مقدس، پرواز میکرد. جیزل با خنده گفته بود اما مائل گویی واقعا از آن همه اجتماع خسته شده بود. با شانههایی افتاده و چهرهای در هم کشیده شده، گردنش پایین افتاده بود. - اگر چیزی قرار نیست تغییر کند، برای چه آنقدر بر سر یکدیگر میزنند. ناامید گفته بود. جیزل به سوی او نگاه کرد. - اشتباه فکر نکن مائل، اگر تغییر ممکن نبود، اینهمه از آن نمیترسیدند. ناخودآگاه این را گفته بود. به مسیر خود ادامه دادند اما اکنون هر دو در فکر به سر میبردند. مائل به این فکر میکرد که واقعا میشود همهچیز تغییر کند؟ واقعا این همه اعتراض و زندانیشدن ارزشش را دارد؟ و جیزل در فکر به سخن خود فرو رفته بود. اکنون دیگر موضع سیاسی خود را یافته بود؟ اگر چند وقت پیش کسی سوال مائل را از او میپرسید، او صد در صد سکوت میکرد زیرا نمیدانست باید چه میگفت اما اکنون، دیگر با اطمینان میتواند از تغییر سخن بگوید؟ از آزادی و از بیرون راندن بوربونها از کشورش؟ ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشسته بود. پس آنقدرها هم که میگفتند سخت نبود که یک انسان بفهمد از اطرافش چه میخواهد. تا قبل از آن فکر میکرد اگر میخواست موضع سیاسی داشته باشد باید ساعتها فکر کرده و مطالعه میکرد و چیزی که از همه بهتر باشد را برگزیند اما اکنون متوجه شده بود که بهترین موضع سیاسی برای او آن چیزیست که دلش به او گواه میدهد. چیزی را که عقل بپذیرد و حقیقت محض باشد، از طریق قلب و روحش وارد سلولهای بدنش میشود! -
ماه در اوج آسمان میدرخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچگاه پلک نمیزد. نور سرد و نقرهایاش از لابهلای شاخههای درهمتنیدهی جنگل میلغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگهای پژمرده میریخت. سکوتی وهمآلود همهجا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته میشد. صدای خشخش برگها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش میرسید. او میدوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعلهای خاموششده از دهان بیرون میزد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل میشد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده میشد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را میلرزاند. تعقیب بیوقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیکتر میشد؛ آنقدر نزدیک که گویی سایهاش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعرهای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنههای پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شبزی هراسان از لانهها بیرون جستند. بالهایشان در هوا شلاقوار به هم خورد و فضا پر از جیغهای کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخهها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با اینحال، هیچکدام به اندازهی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بیپایان مینمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم میکرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشهای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگهای سرد و خیس جاری گشت. برای لحظهای نتوانست حرکت کند. اما غریزهی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش میلرزید، زخم تیر میکشید، اما هنوز جرقهای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزهای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیکتر شد. شاخهای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایهای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشمهایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعرهای دیگر کشید، اینبار آنقدر نزدیک که استخوانهایش را لرزاند. دندانهای بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آمادهی دریدن. صدای نفسهایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون میداد. او عقب عقب رفت، پای زخمیاش روی برگها میکشید و ردی خون پشت سرش بر جا میگذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه مینگریست؛ بیآنکه کمکی کند، بیآنکه نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمیکشید. همهچیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعرهها و ضربان دیوانهوار قلب او در فضا میپیچید.
- 13 پاسخ
-
- 4
-
-
-
عسل شروع به دنبال کردن Mahsa_zbp4 کرد
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نوزده وارد اتاق شده و درب را پشت سرش بست. با ورود به اتاق و کردن شمع، اولین چیزی که به چشمش خورد برگههای کتاب آنتوان بودند که در کنار چند جلد کتابش در کتابخانه قرار گرفته بود. پالتویش را روی تخت انداخته و به سوی بالکن اتاقش رفته و روی صندلی میز کوچکاش نشست. اکنون که به خانه آمده و تنها شده بود، تمامی خاطرات امشبش در حال مرور شدن بودند. شب طولانی را از سر گذرانده بود و حتی قرار بود جریانات امشب طولانیتر هم بشود. در اولین فرصت باید با جکسون سخن میگفت که بتواند کمی ذهنش را آرام کند اما اکنون هر چقدر هم که میخواست، نمیتوانست ذهنش را هول و هوش جکسون و لیدیا نگه دارد و هر لحظه مسیر تفکرش به سوی مرد عجیب، آنتوان کج میشد. او انسانی آرام است؛ از آن جنس آدمهایی که حضورشان فریاد نمیزند، اما وقتی وارد جمع میشوند، همه ناخودآگاه متوجه حضورشان میشوند. صدایش همیشه نرم و شمرده است، نه برای جلب توجه بلکه برای آنکه هر واژه را بهدرستی ادا کند. کمتر پیش میآید وسط حرف کسی بپرد؛ بیشتر شنونده است تا گوینده. نویسنده بودنش در نگاهش پیدا است؛ نگاهی عمیق و گاهی خیره که انگار همیشه در حال روایت درونی چیزی است. او از دل لحظههای کوچک، داستان میسازد. وقتی در کافه نشسته، نگاهش روی آدمها میچرخد، اما قضاوت نمیکند؛ فقط تکههایی از زندگی آنها را در ذهنش میچیند. اعتمادبهنفس بالایی دارد. خودش را باور دارد، میداند چه کسی است و چه ارزشی دارد. این اعتمادبهنفس گاهی شبیه غرور به نظر میرسد، اما با تکبر فرق دارد. او هیچوقت خود را بالاتر از دیگران نمیبیند، فقط به خودش و تواناییهایش ایمان دارد. همین موضوع باعث میشود دیگران فکر کنند سخت میشود به او نزدیک شد، اما وقتی نزدیک میشوی، میبینی گاهی اوقات رفتارش صمیمی و بیادعاست. در کمک کردن به دیگران مستقیم عمل نمیکند. شعار نمیدهد، راهحل روی میز نمیگذارد، یا نصیحت مستقیم نمیکند. بیشتر با گوش دادن، با نگاه کردن، با یک جملهی کوتاه در لحظهی درست، تأثیرش را میگذارد. توجهی پنهان دارد؛ مثلاً لیوان آب را قبل از اینکه تو بخواهی جلویت میگذارد، یا وقتی حواست نیست به جزئیاتی که برایت مهم است دقت میکند. لباس پوشیدنش ساده است اما مرتب؛ چیزی که نشان دهد به ظاهرش بیتوجه نیست، ولی خودش را پشت زرق و برق پنهان نمیکند. حرکاتش سنجیدهاند، نه کند و نه عجولانه. درونش همیشه پر از گفتوگوی بیصداست؛ گاهی با شخصیتهای داستانهایش، گاهی با خودش. سکوتش نه از ناتوانی در حرف زدن، که از انتخاب است. چون میداند هر کلمهای وزن دارد و نباید بیهوده خرج شود. در لحظات اولی که کسی در کنارش مینشیند دلش میخواهد بلند شود و فرار کند، اما هر چه که میگذرد بیشتر از آن همنشینی لذت میبرد حتی اگر گهگاهی تا حد مرگ از او عصبانی بشود. اما در نهایت او، هر چقدر هم که سعی میکرد در تنهایی و خلوت خودش منزل گزیند و از انسانها دور شود باز هم در نهایت او کسی بود که به انسانها اهمیت میداد؛ حتی اگر چیزهای خیلی کوچکی باشد. همین که تمامی مسئولیت ژنرال لامارک در محفل را به دوش کشیده بود و تمامی کارهای او را بدون بحث برایش انجام میداد تا ژنرال بتواند با کارهای دیگر رسیدگی کند، در سکوت و بدون حرکت جلوی دوشس ژاکلین مینشست و همانطور که دود سیگارش را بیرون میداد به سخنان دوشس گوش میداد یا همان لحظهای که شمع را بردی او جلو کشیده بود تا بتواند نوشتهها را ببیند. حتی شبهایی که بعد از تمامی بحثهای پیش آمده در محفل او را به خانه میرساند و در مسیر به تمامی سخنانش گوش داده و با کمال میل پاسخ او را میداد نیز یک درجه اهمیت دادن او به انسانهای اطرافش را بالاتر میبرد. همانطور که نشسته بود و هوای خنک و ملایم بهاری را به ریههایش میفرستاد، به کتاب درون کتابخانه نگاه کرد. حتی آن لحظهای که او را به عنوان منتقد خود انتخاب کرده بود و این حس را به جیزل داده بود که او نیز میتواند یک قدم مفید در این مسیر بردارد و یک فرد تاثیر گذار در آن محفل و این کتاب باشد. در نظر او این چیزهای کوچک شاید بهتر بود از صدها حرف بدون سر و ته از انسانهایی که سعی میکردنر نشان بدهند که به دروغ به اطرافیان خود اهمیت میدهند.- 129 پاسخ
-
- 1
-