رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Mahsa_zbp4

رفیق نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    176
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

Mahsa_zbp4 آخرین بار در روز آبان 22 برنده شده

Mahsa_zbp4 یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

3 دنبال کننده

درباره Mahsa_zbp4

  • تاریخ تولد 08/28/2006

آخرین بازدید کنندگان نمایه

313 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Mahsa_zbp4

Rising Star

Rising Star (9/14)

  • Werewolf💙 نادر
  • Very Popular
  • One Month Later
  • Great Content نادر
  • Week One Done

نشان‌های اخیر

188

اعتبار در سایت

  1. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشه‌ی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب به‌سختی می‌درخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفس‌هایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال می‌کنم، ولی وقتی دو نقطه‌ی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی می‌درخشیدند، خون در رگ‌هایم منجمد شد. صدای خراش پنجه‌هایی که روی کف چوبی اتاق کشیده می‌شد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزه‌ای دراز، دندان‌هایی بلند و خیس، گوش‌هایی که مثل نیزه‌ای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجسته‌اش نشان می‌داد که هیچ شباهتی به آدم‌های عادی ندارد. یک قدم جلو آمد. صدای نفس‌هایش حالا درست کنار گوشم حس می‌شد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خش‌دار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: «تو... بیدارشدی.» حلقه‌ی طلایی چشم‌هایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پرده‌ها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت. پوزه‌اش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد: «بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» پاهایم بی‌اختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود.
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و ده صدای لیدیا از پشت سرش به گوش رسید. - جیزل... به سرعت به سوی او برگشت. نمی‌توانست حرف‌های او را باور کند. درست بود که مدت زیادی جکسون را نمی‌شناخت و فقط چند ماه گذشته بود اما او تک‌تک لحظات این چند ماهش را با او سپری کرده بود. شاید لیدیا او را بیشتر می‌شناخت اما این سخنان او در ذهنش فرو نمی‌رفتند. - اگر به تو خیانت کرده چرا انقدر سعی می‌کنی او را تحت تاثیر قرار بدهی؟ گفته‌ها و رفتارهایت با هم جور در نمی‌آیند. لیدیا سرش را پایین انداخت. انگشتان دستش را به دست گرفته و با آن‌ها بازی می‌کرد. مضطرب بود و لب‌هایش می‌لرزید. - چون او را دوست دارم! جیزل ایستاد. دیگر عصبی به لیدیا چشم ندوخته بود؛ اکنوت ناباور بود. - لیدیا! با سردرگمی و تعجب نامش را زمزمه کرد. لیدیا سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی به او خیره شد. جیزل نفس عمیقی کشید. دیگر نمی‌توانست آنجا بایستد؛ تا کنون سردی هوا را احساس نکرده بود اما اکنون در پوست و استخوانش نفوذ کرده بود. - باید بروم. آرام گفت و پشتش را به او کرد. نیاز داشت با خودش خلوت کند تا بتواند اتفاقات امشب را هضم کند و کمی آرام بگیرد. نمی‌خواست حرف‌های او را باور کند اما همه‌چیز اکنون در نظرش جور در می‌آمد. دوشس ژاکلین یک چیزی از آن شب می‌دانست برای همین آنقدر با تمسخر با او سخن می‌گفت. اگر از آن جشن و بعد از آمدن جکسون از سفر این اتفاقات افتاده باشد، یعنی باید سخنان لیدیا را می‌پذیرفت؟ از خیابان باریک عبور کرده و وارد خیابانی شده بود که کافه در آن قرار داشت. مائل را دید که با پالتوی لیدیا به سویش می‌دود؛ به او که رسید، مکثی کرد. - چه‌شده جیزل؟ برای چه چهره‌ات در هم رفته؟ به او نگاه نکرد. هنوز سرش پایین افتاده بود. سری تکان داد. - چیزی نیست، کمی سر درد دارم. مائل سری تکان داد. - به داخل کافه برو؛ لیدیا را می‌آورم تا به خانه برویم. سر تکان داد. با قدم‌هایی آرام به سوی کافه حرکت کرد. در آن کوچه‌ی خلوت و تنها اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری شدند. نمی‌دانست برای چه اشک می‌ریزد؛ شاید بخاطر ساده لوح بودنش؟ یا شاید هم نمی‌خواست بپذیرد، اولین دوستش این‌گونه بر سر آوار شده باشد و چنین کاری کرده باشد. آرام، با سری پایین افتاده، قدم بر می‌داشت. با احساس اینکه کسی جلوی او ایستاد، مکثی کرد و سرش را بالا آورد. آنتوان بود که پالتوی او را جلویش گرفته بود. - هوا سرد است! با صدایی آرام و ملایم گفته بود اما هنوز هم چهره‌اش سرد و بدون احساس بود. پالتو را از او گرفت و روی شانه‌هایش انداخت. آنتوان کمی به سوی او خم شد. - گریه می‌کنی؟ متعجب نگفت بلکه خیلی بی‌تفاوت بود. جیزل، دوباره سرش را پایین انداخت و آن چند قطره‌ی باقی مانده‌ی روی صورتش را پاک کرد. - خیر! آنتوان کمرش را صاف کرد. دو دستش را پشت سرش گرفته و جلوی او حرکت کرد. جیزل به دنبال او به راه افتاد. هر دو به سوی کافه می‌رفتند. - چند وقت است دوشس لیدیا را می‌شناسی؟ از سوال ناگهانی او نگاهش را بالا آورد و به او چشم دوخت. مطمئن بود که او و لیدیا یکدیگر را می‌شناختند؛ از نگاه‌شان پیدا بود. - چند ماهی است، چطور؟ آنتوان به راهش ادامه داد. برنگشت تا به او نگاه کند. مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود. - بخاطر سخنان او گریه می‌کنی؟ بالاخره ایستاد و به او چشم دوخت. نگاهش کنجکاو بود؛ مانند کسی که می‌خواهد از زیر زبان کسی حرف بکشد. درست مانند مامورانی که این روزها زیاد با آن‌ها ملاقات می‌کردند. - خیر! دوباره دروغ گفته بود. آنتوان چشمانش را ریز کرد. نگاهش در آن تاریکی گویی می‌خواست روح او را بخواند.
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نه هر دو ترسیده بودند. جیزل، قبلا او را وقتی گریه می‌کرد دیده بود اما نه تا این جد و مائل نیز که تا کنون گریه‌ی او را ندیده بود، با وحشت سعی می‌کرد او را آرام کند. هیچکدام نمی‌دانستند چرا حرف‌های دوشس ژاکلین آنقدر روی او تاثیر گذاشته بود. - لیدیا، سعی کن آرام باشی. مائل گفت. هر لحظه سعی می‌کرد او را آدام کند اما جیزل ساکت مانده بود. می‌دانست یک چیزی اینجا اشتباه است و می‌دانست که پای جکسون نیز در میان است. دست لیدیا را در دست گرفته و با انگشت شستش روی دست او را شانه می‌زد. - لیدیا برای چه گریه می‌کنی؟ جیزل، با عصبانیت و صدایی که از حد معمول کمی بالاتر بود، گفت. نمی‌خواست دلیل گریه‌هایش را بداند که فقط فهمیده باشد؛ می‌خواست او را آرام کند. نمی‌توانست ببیند که او آنقدر شدید اشک می‌ریزد و هیچ‌چیز نمی‌توانست بگوید. از طرفی از دست دوشس ژاکلین، ژنرال لامارک و موسیو آنتوان عصبی بود اما نمی‌توانست عصبانیتش را بر سر آن‌ها خراب کند. لیدیا بالاخره به آن‌ها نگاه کرد. در آن تاریکی نیز چشمان قرمز و بینی ورم کرده‌اش مشخص بود. مائل هینی کشید. - لیدیا! متعجب او را صدا زد. تمامی آرایشی که روی صورتش داشت اکنون بر روی گونه‌هایش ریخته بودند و چهره‌ی معصومش به هم ریخته بود. لیدیا می‌لرزید. مائل به سرعت بلند شد. - می‌روم برایت پالتویی بیاورم. سپس به سوی کافه دویده بود. جیزل، هنوز دست لیدیا را در دست گرفته بود. - لیدیا... سخن از دهانش خارج نشده بود که لیدیا ملتمس نامش را صدا زد. - جیزل... بیشتر به او نزدیک شد. بالاخره سخن گفته بود. حتی با اینکه فقط نامش را صدا زده بود هم برایش ارزش بسیاری داشت. لیدیا ادامه داد: - من باید چه کنم؟ متعجب سری تکان داد. متوجه سخن او نشده بود. - منظورت چیست؟! کنجکاو پرسید. ته دلش می‌دانست قرار نیست چیزی بشنود که باعث خوشحالی‌اش بشود. لیدیا دست او را در دست گرفت. - من بخاطر جکسون مضحکه‌ی خاص و عام شده‌ام. جیزل، سر کج کرد. قلبش به تپش افتاده بود. لیدیا می‌خواست چه بگوید؟ - منظورت چیست لیدیا؟ به سرعت سخن بگو. عصبی گفته بود. طاقتش تمام شده بود و می‌خواست زودتر بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. - جکسون... جکسون... نمی‌توانست بگوید. سخن تا توک زبانش می‌آمد و دوباره به جای اول باز می‌گشت.‌ دستش را محکم‌تر گرفت. - لیدیا... لطفا! با التماس و خواهشی که در صدایش پدیدار بود، گفت. دیگر نمی‌توانست صبور باشد. - لیدیا! عصبی نام او را جیغ کشید اما نمی‌دانست که قرار است از عجله‌اش برای فهمیدن، پشیمان بشود. - جکسون به من خیانت کرد. دیگر هیچ‌چیز نشنید. دست لیدیا از دستش رها شد. جان نگه‌داشتن دست او را نداشت. دهانش باز مانده و بدنش بی‌حس شده بود. چیزی را که می‌شنید باور نمی‌کرد. - لیدیا، دیوانه شده‌ای؟ ناباور زمزمه کرد. لیدیا با گریه سر تکان داد. - نه جیزل، واقعیت است؛ نمی‌خواستم به تو بگویم اما او باعث به هم خوردن نامزدی‌مان شد. او بود که مرا رها کرده و فرد دیگری را برگزید. از کناز او بلند شد و بالای سرش ایستاد. لیدیا همانطور که نشسته بود او را نگاه کرد. - جیزل... احساسی در صدایش موج می‌زد. احساسی که التماس می‌کرد تا او سخنانش را باور کند. صدایی که هر لحظه بیشتر اعصاب او را به هم می‌ریخت. - نه؛ تو اشتباه فهمیده‌ای... مکثی کرد و از او دور شد. - او هیچوقت چنین کاری نمی‌کند. او اگر کسی را دوست داشته باشد، تا آخر عمرش در کنار او می‌ماند؛ همانطور که در کنار مادر ایزابلا ایستاده است.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هشت لیدیا هیچ‌چیز نگفت و فقط سکوت کرده بود. دوشش ژاکلین از فرصت استفاده کرده و نزدیک‌تر آمد. تقریبا کمی با لیدیا فاصله داشت. خم شده و صورت او را کنجکاو بررسی کرد. - تو چنین فکر نمی‌کنی؟ از لیدیا پرسیده بود. لیدیا با چشمانی تیز به او خیره نگاه می‌کرد اما سکوت کرده بود. متعجب و کنجکاو به آن‌ها نگاه می‌کرد. کنجکاو از اینکه چه اتفاقی در آن جشنی که دوشس از آن سخن می‌گفت، افتاده. قبلا روزی که در کلیسا نشسته بودند، لیدیا چیزی درباره جشن گفته بود اما سخنش کامل نشده بود و اکنون که دوشس ژاکلین این بحث را بیان کرده، دوباره کنجکاوی‌اش برگشته بود. و متعجب هم بخاطر این بود که دوشس ژاکلین زن بلند مرتبه‌ای است و لیدیا نیز یک دوشس است. شاید کمی رتبه‌اش از ژاکلین پایین‌تر باشد اما این چیزی را عوض نمی‌کرد؛ دوشس ژاکلین نباید با او آنقدر راحت و بی‌پروا سخن می‌گفت. دوشس نگاهش را بین مائل و جیزل چرخاند. آن دو نیز نگاه‌شان را از لیدیا گرفته و نگاه او را دنبال کردند. دوباره به لیدیا نگاه کرد. آنقدر خم شده بود تا صورتش درست مقابل صورت لیدیا قرار بگیرد. تکه‌ای موهای زرد رنگ بلندش که در هم پیچ و تاب خورده بودند روی میز و روی دامن لیدیا افتاده بودند. - دوستانت می‌دانند که در آن جشن چه اتفاقی افتاده است؟ یا بهتر از همگی باهم مرور کنیم؟ مائل و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. نمی‌دانستند او دارد چه می‌گوید. جیزل فقط می‌دانست که از آن روز به بعد همه‌چیز بین جکسون و لیدیا به هم خورده بود. لیدیا به سرعت از روی صندلی بلند شد. همه‌ی نگاه‌ها با او بالا کشیده شدند؛ حتی نگاه فُنتَن نیز از دیوارها گرفته شده و به او دوخته شده بودند. - دوشس، متوجه منظورتان نمی‌شوم؛ من چیزی ندارم که از دوستانم پنهان کنم. نگاهی به جیزل و مائل انداخته و از پشت میز بیرون آمده بود. دوشس ژاکلین کمرش را صاف کرده و نگاهش را از مسیر عبور لیدیا گرفته و به چهره‌ی آنتوان دوخته بود. آنتوان پوزخندی زده و سری تکان داد. مائل و لیدیا هر دو بلند شده و قبل از اینکه جمع را ترک کرده و به سوی لیدیا بروند، عذرخواهی کوتاهی کردند. صدای آرام آنتوان، جیزل را متوقف کرد. - چیزی به شروع محفل نمانده! به او گفته بود. جیزل سری تکان داده و پشت سر مائل از کافه خارج شده بود. مائل جلوی درب ورودی ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد. کنار او ایستاد. - لیدیا کجاست؟ از او پرسید. تمامی اطراف کوچه را از سر گذرانده بود اما او را ندیده بود. مائل سری تکان داد. - نمی‌دانم! هر دو به یکدیگر نگاهی انداخته و به سرعت به سوی امتداد خیابان به راه افتاده بودند. حدس می‌زدند که به سوی اول خیابان نرفته باشد، زیرا در آنجا ماموران زیاد بودند و نمی‌توانست به راحتی در برود پس باید به آخر خیابان رفته باشد. هر دو به آن سمت دویدند. جیزل، حتی فرصت نکرده بود لباس رویی‌اش را به تن کند و در کافه مانده بود. درست بود که اکنون دیگر در فصل بهار بودند اما هنوز هوا به ملایم بودن همیشه نرسیده بود و کمی سرو بود. فقط توانسته بود کلاه‌اش را روی سر بگذارد. دویدن با آن دامن بلند برایش سخت بود. صدای هق‌هق آرامی باعث شد هر دو بایستند. نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. - این صدای لیدیا است؟ مائل نگران و آشفته گفت. جیزل با سردرگمی شانه‌ای بالا انداخت. هر دو به سوی صدایی که از میانه‌ی دو خیابان به گوش می‌رسید، رفتند. در تاریکی خیابان تنگ، لیدیا را دیدیند که رو زمین نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود. هر دو با نگرانی و اضطراب به سوی او دویدند. تا کنون کسی را ندیده بود که با این حالت در خیابان بنشیند و با صدای بلند اشک بریزد. هر دو جلوی او زانو زدند. مائل سمت چپ و جیزل سمت راست او؛ دو دست او را در دست گرفتند. - لیدیا؛ چه‌شده؟ چرا این‌گونه رفتار می‌کنی؟ مائل گفته بود. هر دو آرام دو دست او را نوازش می‌کردند. لیدیا هیچ نمی‌گفت و فقط با صدای بلند گریه می‌کرد.
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفت هر سه بالای سر او ایستادند اما او گویی که متوجه حضور آن‌ها نشده باشد، به خواندن ادامه داد. کمی به سوی او خم شد. - ژنرال... با شنیدن صدای او یک‌باره سر بلند کرد. - اوه، مادمازل! متعجب او را صدا زد. - ممنونم بخاطر دعوتتان! جیزل گفته بود. ژنرال لامارک متعجب و سردرگم به او چشم دوخت. با ابروهایی بالا رفته و علامت‌های سوالی که در چشمانش موج میزد. - دعوت؟ جیزل سر تکان داد. - درباره‌ی کدام دعوت سخن می‌گویید؟ جیزل ابروهایش را در هم کشید. متوجه نمیشد که او چه می‌گوید. - مگر برای من نامه نفرستادید؟ ساعت شروع محفل و مکانش را به من گفته بودید. ژنرال لامارک شانه‌ای بالا انداخت. - خیر... من فکر کردم در محفل شب‌های گذشته، خیلی به شما سخت گذشت برای همین دعوتتان نکردم. - پس نامه را... صدای ظریف و ملایمی سخن او را قطع کرد. صدای پیانو ساکت شده بود و زنی که پیانو می‌نواخت، اکنون پشت سر موسیو فُنتَن ایستاده بود. - موسیو، پس شما نامه ارسال کرده‌اید. همه به سوی صدا برگشتند. صدای دوشس ژاکلین بود. بالاخره توانسته بود صدای او را بشنود. موسیو فُنتَن بدون اینکه سرش را بلند کند یا جوابی بدهد به کشیدن سیگارش ادامه داد. دوشس ژاکلین دو دستش را روی شانه‌های او گذاشته و کمی به جلو خم شد. - موسیو؛ تا کنون ندیده بودم بخواهید توجه کسی را جلب کنید. جیزل به سرعت به سخنان بی‌پروای این زن واکنش نشان داد. با چشمانی گرد شده و صورتی قرمز شده از شرم نگاهش را به او دوخت. - کدام توجه دوشس؟ ایشان فقط مرا منتقد شخصی خود می‌داند؛ بحث توجه نیست. دوشس ژاکلین لبخند بزرگی روی صورتش نشاند. بیشتر خم شد. اکنون موهای بلند و زیبای زرد رنگش روی شانه‌های موسیو فُنتَن پخش شده بودند. با هر تکانی که می‌خورد بوی خوش عطرش فضا را پر می‌کرد. - پس شما او را منتقد شخصی خود خوانده‌اید؟ چه روش جالبی! از سخنان او پوست صورتش سوخت. به سرعت در کنار ژنرال لامارکِ سردرگم و در دورترین نقطه از موسیو فُنتَن نشست. به مائل و لیدیا نیز اشاره کرد تا بنشینند. مائل زودتر از لیدیا دست جنبانده و صندلی کنار جیزل را از آن خود کرده بود. لیدیا با چشم غره‌ای که به او رفت، روی صندلی کنار موسیو فُنتَن جا خوش کرد. دوشس ژاکلین که گویی اکنون منتظر حظور آن‌ها شده بود، زیرا در ابتدا در تاریکی و پشت سر جیزل ایستاده بودند، کمی صاف شد تا آن‌ها را واضح‌تر ببیند. - ببین چه کسی اینجاست، لیدیا! با تمسخر گفته بود اما چیز عجیبی در صدایش نیز مشاهده میشد. گویی انتظار نداشت او را اینجا ببیند و اکنون که او را دیده بود از دیدنش ذوق کرده بود اما نه بخاطر حظور او بلکه بخاطر چیز دیگری. لیدیا لبخند مصنوعی روی لب نشاند. - دوشس ژاکلین، از دیدنتان خوش‌وقتم! دوشس از آنتوان فاصله گرفته و به سوی لیدیا رفت. - بعد از آن جشن دیگر شما را ندیدم، فکر می‌کردم باید ازدواج کرده باشید. بعد از این حرفش پوزخندی زد. چهره‌ی لیدیا در هم رفته بود اما هر لحظه چهره‌ی دوشس ژاکلین شکوفاتر میشد. از بحثی که پیش آمده بود بسیار شادمان بود. - البته که می‌دانستم این اتفاق ممکن نیست؛ عروسی تو و جکسون؟ آن هم بعد از آن اتفاق؟ لیدیا ابروهایش را در هم کشیده بود. ژنرال لامارک، جیزل و مائل کجکاو به تنشی که میان آن دو پیش آمده بود، چشم دوخته بودند. هیچکدام نمی‌دانستند که آن‌ها راجب چه بحث می‌کنند. تنها شخصی که به دیوار تکیه داده بود و بی‌توجه به بحث آن‌ها دیوارها را تماشا می‌کرد، موسیو فُنتَن بود.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شش به همراه لیدیا و مائل جلوی درب همان کافه‌ی قبلی ایستاده بود. کمی استرس داشت. دستش بدون اینکه ضربه‌ای بزند، روی در خشک شده بود. به سوی مائل و لیدیا که پشت سرش ایستاده بودند، برگشت. - بهتر نیست برویم؟ شاید ما را نپذیرند. مائل چشم غره‌ای به او رفت و لیدیا سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. هر دو از دستش خسته شده بودند. همان زمانی که نامه به دستش رسیده بود، به سراغ مائل و سپس لیدیا رفته بود. از همان روز اول تصمیم گرفته بود آن‌ها را نیز به این محفل بیاورد و اکنون که دوباره کم‌کم دانشگاه‌ها باز می‌شدند و رفع تعطیلی می‌کردند، به عنوان دانشجو می‌خواست آن‌ها نیز در این محفل باشند. این‌گونه هم دیگر تنها نمی‌ماند اما اکنون که به مکان برگزاری محفل رسیده بودند، پشیمان شده بود. با خود فکر می‌کرد که اگر وارد شود و آن‌ها مائل و لیدیا را نپذیرند یا موسیو آنتوان همان‌گونه که با او رفتار کرده بود، با آن‌ها رفتار کند، چه؟ - مگر نگفتی برایت نامه فرستاده‌اند پس از چه می‌ترسی؟ لیدیا گفنه بود. جیزل، همانطور که دستانش را در یکدیگر قفل کرده و با استرس آن‌ها را در هم می‌کشید، به سوی در برگشته و دستش را بلند کرد تا در بزند اما دوباره ایستاد. می‌خواست به سوی مائل و لیدیا برگردد و بگوید که بهتر است به خانه بروند و اینجا ماندن جایز نیست که دستی از پشت سرش جلو آمده و درست کنار دست او ضربه‌ای به در زد. با ترس بخاطر این اتفاق ناگهانی، به سرعت به سوی عقب چرخید. با اولین چیزی که مواجه شد، کتاب قطوری بود که درست جلوی صورتش قرار گرفته بود. آرام نگاهش را بالا کشیده و به چهره‌ی آنتوان که مستقیم به در خیره شده بود، انداخت. خیلی به او نزدیک ایستاده بود و کتابش کمی از بینی او فاصله داشت. آرام از او فاصله گرفت. مائل و لیدیا نیز اکنون پشت سر جیزل ایستاده بودند و به آنتوان نگاه می‌کردند. - موسیو! این جیزل بود که او را صدا زده بود. هر سه با سرهایی بالا رفته به او نگاه می‌کردند تا بتوانند نیم‌رخ او را که هیچ توجهی به آن‌ها نداشت، ببینند. - من... جیزل می‌خواست او را قانع کند و درباره‌ی حظور ناگهانی مائل و لیدیا به او توضیح دهد که آنتوان میان حرفش پریده و بی‌تفاوت پاسخ او را داد. - نیازی نیست مرا قانع کنی. نگاهش را از روبه‌روی آن‌ها گرفته و نیم نگاهی به لیدیا انداخته بود. لیدیا که با دیدن آنتوان در تمام مدت سرش را پاییک انداخته بود نیز در آن لحظه داشت به او نگاه می‌کرد. چیز عجیبی در چشمان لیدیا مشاهده می‌کرد که تا کنون ندیده بود؛ یک ترس! در اعماق چشمانش ترس را مشاهده می‌کرد. جیزل، نگاهش را موشکافانه میان آن دو گرداند. مطمئن بود یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما نمی‌دانست چه. درب کافه گشوده شد و آنتوان بدون توجه به آن‌ها وارد کافه شد. درب را باز گذاشت تا بتوانند داخل بروند. هر سه نگاهی بین یکدیکر رد و بدل کردند و سپس وارد کافه شدند. فضای کافه هیچ تغییری نکرده بود، فقط میز‌هایی که به هم چسبانده بودند، اکنون دوباره در سطح کافه پخش شده بودند. افراد درون کافه نیز همان افراد قدیمی بودند که فقط لباس‌های‌شان تغییر کرده بود. مانند همان شب نیز صدای ملایم پیانو در فضای کافه پیچیده بود. هر سه دم در ایستاده بودند. نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد؛ هنوز آنقدر در این محفل جا نیوفتاده بود که بخواهد برود و در کنار بقیه بنشیند در حالی که دو فرد غریبه نیز با خودش آورده است. سردرگم جلوی در ایستاده بود. به سوی مائل و لیدیا برگشت. - چه کاری با... با آمدن فردی نزدیک آن‌ها حرفش را خورد. نگاهی به سوی مرد کرد. - موسیو دو فُنتَن منتظر شما هستند. اشاره‌ای به همان میزی که دفعه‌ی قبل روی آن نشسته بودند، کرد. آنتوان به همراه ژنرال لامارک روی میز نشسته بودند. هیچ‌کدام با یکدیگر حرفی نمی‌زدند. موسیو آنتوان مشغول کشیدن سیگار باریکش شده و به صدای پیانو گوش فرا داده بود و ژنرال لامارک نیز همانطور که قهوه‌اش را جرعه جرعه سر می‌داد، تمامی حواسش به برگه‌های جلویش بود.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پنج صدای برخورد عصایی بر روی زمین حواس‌شان را پرت کرده و از دنیای داستان‌های زندگی مادر ایزابلا آن‌ها را بیرون کشیده بود. همه به سوی صدا برگشتند. مادر ایزابلا با قدم‌هایی آهسته به سمت‌شان می‌آمد. از همانجا با صدای نسبتا بلندی، گفت: - جیزل، نامه را به دست جکسون رساندی؟ همه جلوی پای او بلند شدند و ایستادند. سر و وضعشان به هم‌ریخته بود و روی صورت‌شان نیز خاک چسبیده بود. - آری مادر ایزابلا، اما فکر می‌کنم مدت زمان زیادی طول می‌کشد تا به دستش برسد. مادر ابزابلا سری تکان داده و کنار آن‌ها ایستاد. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند. - کارتان را خیلی پر سرعت انجام می‌دهید. جیزل لبخندی زد. - همه‌ی ما این کار را دوست داریم برای همین با عشق و به سرعت انجامش می‌دهیم. مادر ایزابلا نگاهی به او انداخته و برای اولین بار به او لبخند زده بود. جیزل آنقدر متعجب شده بود که نتواند پاسخ لبخند او را بدهد. مادر ایزابلا نگاهش را از او گرفت. - برای شما صندلی می‌آورم. جیزل گفته و به داخل رفته بود و سپس با صندلی برگشته بود. آن را روی زمین گذاشته و مادر ایزابلا روی آن نشست. کم‌کم همه به درون باغچه بر می‌گشتند تا کارشان را ادامه بدهد. جیزل نیز پیشبندش را بسته و دستکش‌هایش را به دست کرد تا وارد باغچه بشود اما صدای در مانع او شد. نگاهی به خدمتکاران انداخت. همه مشغول بودند؛ باید خودش می‌رفت و در را باز می‌کرد. نه اینکه کار سختی باشد اما او زیاد کسی را نمی‌شناخت و نمی‌توانست بگوید چه کسی پشت در است. دستکش‌هایش را در آورده و به دست گرفت و به سوی سالن رفت. از سالن خانه گذشته و وارد حیاط شد. درب حیاط را گشود. مردی با لباس آبی رنگ و کلاهی به رنگ مشکی که ستاره‌ای وسط آن بود، منتظر او ایستاده بود. مرد با باز شدن در به سوی او برگشت. با دیدن سر و وضع او کمی چپ‌چپ او را نگاه کرد و سپس در میان نامه‌هایش گشت. این مرد پستچی بود. - جکسون چارلز اینجا زندگی می‌کند؟ جیزل ترسیده قدمی جلو گذاشت. ناخودآگاه قلبش به تپش افتاده بود. - آری، چه‌شده؟ پستچی بدون توجه به حال او و صورتش که کم‌کم به سفیدی می‌گرایید، نامه‌ای را از میان نامه‌ها در آورد. - صدایش کنید؛ برایش نامه دارم. با شنیدن این حرف نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. آنقدر ترسیده بود که هر لحظه امکان داشت بیهوش بشود. - او اینجا نیست، برای کاری به لیون رفته است. دستش را دراز کرد تا نامه را از دست او بگیرد اما مرد زودتر نامه را عقب برده بود. جیزل با غضب پشت چشمی برایش نازک کرد. - من نامه را تحویل می‌گیرم. مرد همانطور که نامه را میان نامه‌های دیگر پنهان می‌کرد، سری تکان داد. - نمی‌شود مادمازل، باید تحویل خودشان بدهم. نگاهی به جیزل انداخت تا حرفش را بگوید و جای بحثی باقی نگذارد. - برایم دردسر درست می‌شود. جیزل می‌خواست چیزی بگوید اما مرد بدون توجه به او از جلوی در کنار رفته و به راهش ادامه داده بود. حتی فرصت اینکه بپرسد نامه از طرف کیست را هم به او نداده بود البته که فکر هم نمی‌کرد که به او بگوید. می‌خواست وارد حیاط خانه بشود که شنیدن صدایی او را متوقف کرد. - مادمازل! به سوی صدا برگشت. مرد قد بلندی را دید که با لباس‌هایی سرتاسر مشکی و کلاهی که کاملا صورت او را می‌پوشاند، دم در ایستاده بود. کاملا به سوی او برگشت. - شما که هس... مرد نگذاشت او حرفش را کامل کند. پاکت نامه‌ای در دستانش گذاشته و به سرعت از آنجا فاصله گرفته بود. قسمتی از پالتوی مشکی رنگش را جلوی صورتش گرفته بود تا چهره‌اش را پنهان کند. همانطور که هر چند لحظه یک‌بار اطرافش را با دقت می‌نگرید از خیابان خارج شده و وارد خیابان اصلی شد. خیابانی که خانه‌ی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، پر از نگهبان بود. نمی‌دانست که این مرد چگونه وارد شده و نامه‌ای را که روی آن نوشته شده بود: - امشب راس ساعت دوازده، همان جای قبلی! را به دست او رسانده بود.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهار لبخند از روی لبانش پاک نمی‌شد و این باعث شده بود، جیزل نیز لبخند روی لبش شکل بگیرد. با کنجکاوی و لذت به او نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چزا اما داستان زندگی مادر ایزابلا او را به وجد آورده بود. - آن شب را خوب به یاد دارم، هیچوقت در خنداندنم شکست نمی‌خورد؛ حتی در بدترین شراط نیز مرا می‌خنداند. ریز ریز خندید. - آقای چارلز آن زمان در ارتش کار می‌کرد و تقریبا همیشه در کنار سربازانش بود؛ مادام ایزابلا او را یک بار هنگام رژه رفتن دیده بود و از آن روز هر روز به دنبال آقای چارلز بود اما آقای چارلز نمی‌خواست او را بپذیرد. جیزل ابرویی بالا انداخت. - نمی‌خواست بپذیرد؟ مگر او نیز عاشق مادر ایزابلا نبود؟ مادام راشل خندید. - اوایل کسی که به دنبال او می‌دوید، مادام بود. او و آقای چارلز تفاوت سنی زیادی داشتند، تقریبا یازده سال! ناخودآگاه تکرار کرد. - یازده سال؟ این خیلی زیاد است. مادان راشل سرش را تکان داد. - می‌دانم اما مادام این را قبول نداشت؛ آقای چارلز می‌گفت او نمی‌تواند ازدواج کند زیرا همیشه در ارتش است و نمی‌تواند مدت زیادی در خانه بماند اما این هم برای مادام ایزابلا مهم نبود، او فقط می‌خواست آقای چارلز را به دست بیاورد. جیزل، لبخندی روی لبش برای شجاعت آن دختر جوان شکل گرفته بود. فکر نمی‌کرد که مادر ایزابلا در جوانی آنقدر پر شور و نشاط باشد که بخواهد یه دنبال یک مرد برود و در آخر نیز با او ازدواج کند، فقط چون او را خواسته بود. - آن شب آقای چارلز، مادام را به خانه برگرداند. از پنجره بالا آمده و او را به داخل اتاق برگرداند. یادم هست هنگامی که داشت از اینجا می‌رفت، مادام ایزابلا فریاد زده بود، منتظرم باش فردا می‌آیم... مکثی کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند. اکنون سایر خدمتکاران که تا چند لحظه پیش مشغول کاشتن گل‌ها بودند نیز اطراف آن دو نشسته بودند و با صدای بلند می‌خندیدند و آن‌ها را همراهی می‌کردند. - هنوز هم لبخند آن شب آقای چارلز را به خاطر دارم. - نمی‌دانستم مادر ایزابلا آنقدر جوانی پر از هیجانی داشته است. جیزل گفته بود. مادام راشل خندیده و سری تکان داد. - چند ماه بعد هم با یکدیگر نامزد کرده و بعد هم ازدواج کردند اما... به اینجا که رسید مکثی کرد. دیگر لبخند نمی‌زد و نگاهش سرگردان مانده بود. - در زندگی مشترک آن دو، مادام ایزابلا شادترین بود. نمی‌توانم بگویم کدام یک عاشق‌تر بودند زیرا هر دو تمام زندگی‌شان را صرف عشق ورزیدن به یکدیگر می‌کردند اما... آه دردناکی کشید. لبخند از روی لب‌های‌شان پاک شده بود و همه کنجکاو به دهان نیمه‌باز مادام راشل خیره شده بودند. ادامه داد: - مدت زیادی طول نکشید که همه‌چیز به هم ریخت؛ از آن شبی که آقای چارلز به جنگ رفته و دیگر برنگشته بود، مادام ایزابلا نیز گویی از آن روز تمامی اشتیاق و شوقش را برای زندگی از دست داده بود. از آن روز دیگر حتی یک لحظه هم از اتاقش خارج نمی‌شد. اتاقی که یک زمانی متعلق به مادام ایزابلا و آقای چارلز بود، گویی مکان امن او شده بود. با بغض می‌گفت. جیزل سرش را پایین انداخته و به سخنان او گوش می‌داد‌. قبلا جکسون چیزهای پراکنده‌ای از زندگی مادر ایزابلا به او گفته بود اما نه با این جزئیاتی که مادام راشل برای او تعریف کرده بود. قلبش برای این زن به درد آمده بود. اکنون، مادر ایزابلا حتی بیشتر از قبل برای او قابل احترام شده بود. کسی که تمام زندگی‌اش را به پای عشق کوتاه مدتش ریخته بود. او، به این موضوع فکر می‌کرد، اگر آن روز آقای چارلز به جنگ نمی‌رفت، اکنون زندگی مادر ایزابلا چگونه بود؟ ممکن بود شادتر از اکنون باشد؟ یا کسی در کنارش بود که اوقات فراقتش را با او بگذراند نه با خاطرات او! آن روزی که آقای چارلز به جنگ رفته بود، چه؟ در آن هیاهو او به چه چیزی فکر می‌کرد؟ به مادر ایزابلا و اوضاع او بعد از اینکه متوجه این میشد که دیگر هیچوقت قرار نیست آقای چارلز به خانه برگردد؟ یا به زندگی که می‌توانست با مادر ایزابلا داشته باشد اگر مدت زمان بیشتری زنده می‌ماند؟
×
×
  • اضافه کردن...