-
تعداد ارسال ها
189 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
پارت سی و هفت *** لواسان یک سال قبل هوا گرگومیش بود. درختهای بلند و پیچ خوردهی اطراف ویلا در سکوت ایستادهبودند. سام از ماشین پیاده شد. در آهنی بزرگی روبهرویش بود، زنگ در را زد. در به آرامی باز شد. جمشید مردی در آستانهی هفتاد سالگی با قامتی صاف و استوار، هنوز نشانی از اقتدار سالهای دور را در نگاهش داشت. موهایش یکدست سفید شدهبود، اما پرپشت و مرتب؛ همچنان نشانهای از دقت و وسواس همیشگیاش. چشمانش تیره و نافذ بودند، مثل آینهای بیرحم که هر کسی را بیپرده مینگریست. خط اخم همیشگی میان پیشانیاش و لبهایی که کمتر لبخند به خود میدیدند. فنجان قهوهاش در دست، نگاهش به دور دست گره خوردهبود. صدای قدمهای سام را شنید. سر برگرداند، لبخندی کوتاه و محتاطانه زد. - سام از دور سلام کرد و بهسمتش رفت و پدرش را در آغوش کشید. - بالاخره وقت کردی سر بزنی. کنار پدرش نشست. - بابا واقعاً گرفتارم، وقت هیچی رو ندارم. الانم خواستم قبل رفتنم یه سری بهت بزنم. جمشید جرعهای از قهوهاش را نوشید و مشغول گفتوگو از پروژهها و کارهای سام شدند. چند دقیقه بعد شهره، زن جمشید پایین آمد. با سام سلام و احوال پرسی کرد، سام به سردی پاسخ داد. نیم ساعت بعد سام بلند شد و از جمشید خداحافظی کرد، دست پدرش را به گرمی فشرد. - خب بابا من دیگه باید برم، یه چند تا کار عقب مونده دارم انجام بدم. جمشید: باشه پسرم، مراقب خودت باش منو بیخبر نذاری. و خداحافظی کردند، بدون آنکه حرفی از رها به میان بیاد. در ماشین نشست، ویلا را که پشت سر گذاشت. باران ریزی شروع شد. دستش را روی فرمان فشار داد. خانه را پشت سر گذاشت، اما هیچوقت برایش «خانه» نبود.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت سی و شش یک هفته بعد از جراحی نور چراغهای خیابون روی شیشههای خیس ماشین میلغزید. رها سرش را به شانهی سام تکیه دادهبود. چشمهایش نیمهباز بود و حالش هنوز ناپایدار. سام دستش دور کمر رها حلقه کرده، دست دیگرش روی دست رها بود. - هنوز سردرد داری؟ رها آهسته بدون اینکه چشم باز کند، گفت: - نه… فقط خستم. سام سرش را کمی خم کرد، گونهی رها را بوسید و آرام زمزمه کرد: - الان میرسیم خونه. خانه – شب رها بعد از معاینهی روزانه و باز کردن بخیهها، به کمک هما وارد اتاقش شد. هما پتو را رویش کشید و چراغ را خاموش کرد. نیمه شب بود صدای خفهی نالهای. بعد صدای جیغ رها که فریاد میزد. سام هنوز بیدار بود صدا را شنید بهسمت اتاق رها رفت، در را با عجله باز کرد. رها نشستهبود، خیس عرق، چشمها وحشتزده، نفسنفسزنان و با هقهق. سام کنار تخت نشست، بغلش کرد: - رها جان؟ رها؟ من اینجام… خواب دیدی؟ رها دستش رو محکم به سینه سام کوبید، مثل کسی که از کابوس فرار کرده. با هقهق گریهاش حرفایش بریدهبریده بود: - وسط جاده… سرعتم زیاد بود… بعدش تو بودی… ترمزکار نکرد…جلوی ماشین…افتادی زمین. سام با بغضی که خودش را نگه میداشت، سر رها را روی سینهاش گذاشت. - الهی من قربونت برم. تموم شد عزیزم… یه خواب بوده… من اینجام. هیچ اتفاقی هم نیوفتاده… حالمم خوبه. هما سراسیمه وارد شد، بهسمت رها رفت. سام آرام اشاره کرد« کابوس بوده» - نگران نباش مامان برو بخواب من پیششم. رها میلرزید، صدای هقهقش توی سینهی سام میپیچید. سام آرامآرام نوازشش کرد، سرش را بوسید. دوباره و دوباره. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید. خودش کنارش دراز کشید، سرِ رها را روی بازویش گذاشت. نفسهای کوتاه و بریدهی رها کمکم منظمتر شد، اما سام چشمهایش باز ماند؛ تا صبح. حتی یک لحظه هم نخوابید. فقط نگاه میکرد، در سکوت. دستِ خواهرش را در دست گرفتهبود و با دلی پر از درد، به سقف زل زدهبود. حدسش درست بود… بعد از آن تصادف لعنتی، این تازه شروع کابوسهای رها بود. دلش میخواست تمام دردهای دنیا را خودش بکشد، فقط او آرام بخوابد.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت و سی و پنج رها در میان گریه زمزمه کرد: - سامی… من یا مامان؟ تو که همیشه نیستی… اون شب که نرفتم مهمونی سمیرا نمیدونی چی گفت. میدونه من حساسم، حوصله اون جمعا رو ندارم… ولی دقیقاً همونجا ضربه میزنه. چرا؟ چرا باید مامان همچین کاری باهام بکنه؟ بغضش شکست، صدایش میلرزید. - حسرت به دلم موند یه بار مثل بقیه با مامان برم بیرون، حتی یه خرید ساده… یه مسافرت. همیشه مهرناز بود، سمیرا بود، یکی دیگه بود… همیشه فقط خودش مهم بود، هیچوقت... هیچوقت برام وقت نذاشت. انگار همیشه… من مزاحمم.… اشکها بیوقفه روی گونهاش میلغزید. - جوجهی من، کی گفته تو مزاحمی؟ تو هیچوقت مزاحم نبودی… هیچوقت. رها هقهق میکرد، صورتش را توی سینهی سام پنهان کرد. سام بازوهایش را دورش حلقه کرد؛ محکم، امن. سرش را بوسید، موهای کوتاهش را آرام نوازش کرد. - تو به دنیا اومدی که خواهر من باشی. من غیر از تو کیو دارم؟ ها؟ تو همهی زندگی منی، رها… همهچی. رها میان گریههایش زمزمه کرد: - تو هم بری، اینجا دوباره میشه زندون… سام نفس عمیقی کشید، بوسهای دیگر روی پیشانیاش زد: - قول میدم تا قبل سال نو برگردم. نگاهش را جدیتر کرد: - فقط یه قولی به من بده… هر وقت سردردات شروع شد، تمرین رو ادامه نده... باشه؟ رها با صدایی آرام و لرزان گفت: - باشه… قول میدم. سام باز هم پیشانیاش را بوسید. - کلاسات که تموم شد، با مامان بیاین دبی. چند روزی اونجا بمونین. هم آبوهوا عوض میشه، هم پیش خودمی. - چشم. سام لبخند زد. - دیگه نبینم این چشمای قشنگ رو پر اشک کنی. رها با چشمانی خیس، لبخندی زد و خودش را بیشتر به آغوش گرمش فشرد؛ انگار که آنجا، امنترین جای دنیا بود.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت سی و چهار رها اشکریزان، از پلهها بالا رفت. صدای قدمهایش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید. وقتی در اتاقش را محکم بست، سکوتی سنگین در خانه پیچید. درِ ورودی با صدای کلید باز میشود. هما وارد خانه میشود، بارانیاش را درمیآورد با نگرانی به آشپزخانه نگاهی میاندازد. سام با صورتی برافروخته پشت میز ایستاده. لیوانی در دست دارد، اما هنوز نخورده. هما(مضطرب): چی شده؟ صداتون تا سر کوچه میره. سام بیکلام لیوان را با شدت روی میز میکوبد، صدای برخوردش در سکوت خانه میپیچد. سام (با صدای بلند): از دخترت بپرس! ببین امروز کجا بوده. هما (عصبانی): از تو میپرسم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ سام (با خشم و کنایه): بیخبر رفته برای خودش تو باشگاه رالی اسپرینت ثبتنام کرده، اصلاً عقل درستوحسابی داره این دختر؟! هما (با بهت): چی؟! از کجا فهمیدی؟ سام (خشمگینتر): وای مامان الان واقعاً مهمه از کجا فهمیدم؟! میفهمی مامان؟ یه ساله داریم با جون و دل ازش مراقبت میکنیم. با داروها و کم استرس نگه داشتنش حالش بهتر شده، الان میخواد با این کارش گند بزنه به همه چی داره با پای خودش میره تو دهن شیر. سلامتیش براش مهم نیست میخواد خودش رو به کشتن بده. در همین لحظه صدای گریه و فریاد رها از بالای پلهها میپیچد. حرفهایشان را شنیده. رها باصدای بغض آلود، فریاد می زند: - آرهآره میخوام خودمو به کشتن بدم... ولم کنید. سام و هما یک لحظه ماتشان برد، هما سریع به سمت پلهها رفت. - رها وایسا مامان، باید با هم حرف بزنیم. اما رها بالا رفتهبود، صدای کوبیده شدن در اتاق، لرزش دیوار را دوچندان کرد. هما با عصبانیت به سام نگاه کرد. - عین خودت کله شقه. سام ساکت بود، فقط نگاهش را به زمین دوخت و زیر لب چیزی گفت. چیزی که شاید خودش هم نمیخواست کسی بشنود. یک هفته بعد اتاق رها نیمهتاریک بود. روی تخت دراز کشیده بود و موسیقی گوش میداد. سام در زد، آرام. جوابی نیامد، در را آهسته باز کرد و وارد شد. رها ایرپاد را از گوشش درآورد و نشست. سام نزدیکتر آمد و لبهی تخت نشست، لبخند کمرنگی زد و گفت: - با من قهری؟ رها بیحوصله بیآنکه نگاهش کند گفت: - نه… فقط میخوام تنها باشم، حوصلهی هیچی رو ندارم. سام نفس عمیقی کشید. لحظهای سکوت کرد، بعد آرام گفت: - میخواستم قبل رفتنم باهات حرف بزنم. اگه اون روز عصبانی شدم، اگه صدام بالا رفت… بهخدا فقط واسهی اینه که نگران سلامتیتم. نگاهش را پایین انداخت. - الان که بهتر شدی، نمیخوام با یه اشتباه دوباره همه چی برگرده سر اولش. سرش را بلند کرد، نگاهش را دوخت به چشمهای رها. - وگرنه از خدامه بری دنبال چیزی که خوشحالت میکنه. روحیهت عوض شه، از اون پیلهی تنهایی بیای بیرون… فقط نه به قیمتِ سلامتیت. رها بالاخره سر بلند کرد. چشمهایش پر از اشک بود، باصدایی لرزان و بغضآلود گفت: - کاش… فقط یه بار منو میفهمیدین، فقط یه بار… سام سرش را نزدیک آورد، دستهایش را دو طرف صورت رها گذاشت. با صدایی آرام، اما پر از لرزش گفت: - من میفهممت قربونت برم… به خدا که میفهمم. هر چی بشه، من کنارتم. انقد به خودت سخت نگیر. باور کن زندگی هر چی سخت بگیری، سختتر میگذره. حتی آدمای تو خیابون سختتر از کنارت رد میشن… انقدرم با مامان کلکل نکن، عزیز دلم…
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت سی و سه *** یک هفته بعد از عمل جراحی صبح سردی بود، نور ملایم آفتاب از پشت پنجرهی بیمارستان، خط باریکی روی دیوار اتاق رها انداختهبود. رها روی تخت نیمخیز شدهبود، نگاهش آرامتر از قبل بود. دیگر آن رخوت سنگین روزهای اول را نداشت، اما هنوز ضعف در چشمانش موج میزد. سام کنارش نشستهبود با چهرهای آرام، اما نگاهی که هنوز اضطرابهای فروخورده درونش را لو میداد. دست رها را گرفتهبود و گاهبهگاه، بیاختیار فشار کوچکی به آن میداد. هما کنار پنجره در حال مکالمه تلفنی بود. دکتر خیامی وارد شد، پوشهای در دست، لبخند آرامی روی لب. - خب، دختر شجاعِ من... بالاخره وقتشه از اینجا نجاتت بدیم. رها هنوز کمی گیج: - یعنی… مرخص میشم؟ - آره… اما با احتیاط کامل. هیچ هیجان، هیچ فشار، هیچ خستگیای فعلاً مجاز نیست... باید استراحت کنی حسابی. رها نفس عمیقی کشید: - بالاخره آزاد شدم. - سام کنار تخت نشستهبود، با نگاهی مراقب. هما لبخندی آرام بر لب داشت. دکتر سرگرم تکمیل پروندهبود، همزمان گفت: - میتونی بری خونه. داروهات رو نوشتم، خودمم هر دو روز میام بهت سر میزنم چک میکنم همه چی رو. سام بلند شد از دکتر تشکر کرد و رو به هما گفت: - من میرم پایین کارای ترخیصش رو انجام بدم. صدای ضربآهنگ قدمهای آشنا از راهرو آمد. امیر با دسته گلی در دست وارد شد، لبخند گرمی بر لب داشت. سلام گرمی به همه کرد، صورت هما را بوسید؛ سپس به سمت رها رفت. بغلش کرد و آرام گونهاش را بوسید. - نفس دایی حالش چطوره امروز؟ رها لبخندی زد. - بهترم... قراره امروز برم خونه. امیر: آره عمه؟ هما: آره عزیزم. امیر (با لبخند مهربان، نگاهش به رها): بالاخره قراره این بیمارستان بیستاره بشه. رها میخنده، هما به سمت امیر میره (نگاه پر مهر): - امیر جان این مدت خیلی بهت زحمت دادم، بابت همه چی ازت ممنونم. برای من همیشه خودِ کاوه بودی... جای اونو برام پر کردی. امیر بغضی شد و لبخندی زد و گفت: - من نوکرتم هستم عمه جون، هر کاری ازم بر بیاد وظیفمه. خانه – شب در با صدای کلید چرخیدن باز شد. رها آرام وارد شد، کاپشنی سرمه ای تنش بود با کلاه طوسی، صورتش خسته بود. کلاهش را در آورد و هنوز به پلهها نرسیده بود که صدای سام از پذیرایی بلند شد: - خوش گذشت؟ رها لحظهای مکث کرد. چی خوش گذشت؟ نگاهش را بالا آورد. سام با حالتی جدی و خونسرد روی مبل نشستهبود، موبایلش توی دستش بود و به ظاهر مشغول چک کردن چیزی بود، اما از برق چشمهایش معلوم بود منتظر این لحظه بوده. سام بلند شد، چند قدم بهسمتش برداشت. صدایش پر از خشم بود. - تمرین میگم خوش گذشت؟ رنگ از صورت رها پرید. لحظهای ماتش برد، کاپشنش را آرام انداخت روی صندلی و سعی میکرد خونسرد باشد. گفت: - از کجا فهمیدی؟ سام(با صدای بلند): مهم نیست از کجا... بیخبر رفتی باشگاه اتومبیل رانی ثبت نام کردی؟ - چون میدونستم با مامان مخالفت میکنین چیزی بهتون نگفتم. سام(با لحن تندی): که میدونستی مخالفت میکنیم ولی باز تو رفتی؟ رها با لحنی دفاعی: مگه من بچهام که هر کاری کنم به شماها بگم؟ خودم نمیتونم تصمیم بگیرم؟ سام یک قدم نزدیکتر شد. نگاهش مثل تیغ، مستقیم دوخته شد به صورت رها. صدایش لرزید از خشم: - بچه نیستی؟! واقعاً فکر میکنی حالت خوبه؟! تو عقل داری تو کلهات؟ مربیت قراره حواست رو جمع کنه یا دکتر مغز و اعصابت؟ - مربیم گفت مشکلی نداری، چون فشار خاصی نداره. سام پوزخند زد. — آره، چون مربیت دکتر مغز و اعصابه! اون بهتر از من میدونه چی خطرناکه؟ بازوی رها را محکم گرفت، صدایش پر از خشم بود. داد میزد: - د آخه بی عقل، این تمرینا توی پیستن. تایمتریلن. هیجان دارن، ریسک دارن. اگه اتفاقی بیفته چی؟ مربی الاغت میدونه تو مریضی؟ ها چرا اینقدر بیفکری تو؟ میدونی رالی اسپرینت چیه اصلاً؟یعنی هیجان، استرس، آدرنالین بالا. همون چیزایی که دکتر گفت برات بده... این بچهبازی نیست. اصلاً میدونی پشت فرمون رالی نشستن، چه فشاری به بدنت میاره؟ مغزت چی؟ ضربان بالا، تمرکز شدید، گرما، لرزش ماشین… بعد اگه یه لحظه سردرد بگیری وسط مسابقه چی؟ میفهمی داری چی کار میکنی یا نه؟ بگو رها واقعاً فکر میکنی عقل داری؟ رها لحظهای عقب کشید. چشمهایش پر از اشک، ولی سعی کرد نترسد. نفس عمیقی کشید، خودش را عقب کشید. - من حالم خوبه چیزیم نیست. سام با خشم خیرهاش شد. انگشت اشارهاش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. فقط نفسنفس میزد و بعد با طعنهای تلخ، فریاد زد: - هر غلطی دلت میخواد بکن… تو آدم بشو نیستی.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت سی و دو مطب دکتر خیامی – دو هفته بعد هوا سرد بود. هما با شال گردنی کرم و چهرهای خسته، وارد سالن انتظار مطب شد. منتظر نوبتش شد، منشی گفت: - بفرمایید خانم افشار نوبت شماس. هما سری تکان داد. در را بهآرامی باز کرد. دکتر خیامی پشت میزش بود تا نگاهش به هما افتاد، لحظهای خشکش زد. انگار سالها عقب رفته باشد. - هما؟ هما بیحرکت مانده بوده، انگار سالها خاطره بیاجازه به دلش هجوم آوردهبودند. - سلام. ایرج برخاست، با چشمانی که هنوز ناباوری درشان بود. به هما اشاره کرد بشیند. - پس حدسم درست بود… همون روز که رها اومد مطب، نگاش برام آشنا بود. هفتهی پیش با سام که اومد شکم به یقین شد... به خودت شبیهه. هما که تا این لحظه ساکت بود، لبخند محوی زد: - چشماش به من نرفته، شبیهه سامِ. هما نگاهش را از ایرج برنداشت. - فکر میکردم کانادایی. کی برگشتی؟ ایرج: دو سه سالی برگشتم. نسرین همسرم تحمل دوری خانوادش رو نداشت. هما: آها. ایرج : خودت کی اومدی ایران؟ - یه سال بعد فوت اردشیر. نمیتونستم توی اون وضعیت تنها بمونم... نمیخواستم رها اونجا بزرگ شه. دوسالش بود که برگشتیم ایران. - پس خیلی وقته برگشتی؟ - آره اینجا آرومتره برام. ایرج نگاهش را پایین انداخت، بعد آرام گفت: - سام و رها می دونن اینجایی؟ - نه خبر ندارن. - رها حالش چطوره؟ داروهاش رو که میخوره؟ - بهتره، آره شروع کرده. الان خیالم راحته که پیش دکتر خوبی اومده. بعد از جایش بلند شد. - خب دیگه من وقت مریضات رو نگیرم، خوشحال شدم دوباره دیدمت. ایرج بلند شد بهسمتش آمد. _ منم خوشحالم از این دیدار. و دستش را بهسمت هما دراز کرد و به گرمی دستش را فشرد و با هم خداحافظی کردند. در را باز کرد، یک لحظه هما برگشت. - راستی نمیخوام رها و سام از این دیدار باخبر بشن. ایرج: خیالت راحت.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت سی و یک خانه – شب ماشین داخل حیاط پارک شد، هر دو وارد خانه شدند. هما تلفنی صحبت میکرد. - بعداً بهت زنگ میزنم مهرناز جان، فعلاً خداحافظ. رها و سام سلام کردند. رها خستگیاش را بهانه کرد و بدون معطلی گفت : - خیلی خستهام... خوابم میاد، شب بخیر. بهطرف پله ها را افتاد، هما با چشم به سام اشاره کرد: - چی شده؟ سام با اشاره گفت: - هیچی. سپس بهطرف آشپزخانه رفت، شیر آب را باز کرد و لیوان آب را پر و سر کشید به طرف هما برگشت، روی مبل نشست. هما: خب بگو چی گفت دکتر؟ سام نگاهش جدی شد. - تشخیص اولیهش میگرن با اورا بود، ولی گفت ناحیهای از مغز رها که از قبل هم خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا ممکنه در برابر استرس یا فشارهای عصبی، بیشتر آسیبپذیر شده باشه. اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. فعلاً باید دارو رو شش ماه مصرف کنه تا ام ار ای بعدی. نگاه هما پر از اضطراب شد. سام مکث کرد. - دکتر گفت چیز حادی نیست، ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. هما: خدا کنه همینطور باشه. سام این را بیشتر برای اطمینان خاطر مادرش گفت، اما خیلی نگران بود. در ذهنش طوفانی میوزید، صدای دکتر هنوز در گوشش میپیچید: «اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه و خطرناک باشه.» ترس لحظهای رهایش نمیکرد. - کاش دردش بیشتر نشه، اون هنوز نوزده سالشه... کم رنج و درد کشیده اینم بیاد روش. نفسش گرفت. صدای هما رشته افکارش را پاره کرد. - چای میخوری عزیزم؟ - نه مامان جان. راستی مامان، دکتر رها اسمش ایرج خیامی بود. وقتی داشتیم میرفتیم، بهم گفت «به مادرت سلام برسون.» تو میشناسیش؟ هما جا خورد، اما سریع خودش را جمع کرد. - نه… نه یادم نمیاد. شاید اشتباه گرفته. سام لحظهای به چشمهای مادرش خیره شد، چیزی نگفت. بلند شد. - میرم بالا کار دارم. چندتا ایمیل هست باید چک کنم، شب بهخیر مامان. - شبت بخیر پسرم.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
نوشین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
با سلام در خواست نقد برای رمان نقطه ی بیصدا https://forum.98ia.net/profile/167-ahm/ @A.H.M -
پارت سی ام *** سام آرام بهسمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها را که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشستهبود. رها خوابیده بود، آرام و بیحرکت پلکهایش بستهبود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: - چرا دیر برگشتی؟ سام با لحنی آرام جواب داد: - یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم. هما با مهربانی پرسید: - حالت خوبه؟ سام نگاهی به او نکرد و بهسمت پنجره رفت، کمی مکث کرد و گفت: - آره، خوبم. سپس با صدایی جدی ادامه داد: - من پیشش هستم مامان... تو برو خونه استراحت کن. هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: - باشه، مراقبش باش. با رفتن هما اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. سام ماند، تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفتهبود و دلی که از شدت نگرانی و بغض، انگار تا مرز شکستن پیش رفتهبود. *** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم و صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کردهبود. سام مقابل رها نشستهبود؛ هر دو ساکت غذا میخوردند. سام آرام گفت: - چرا انقد تو فکری؟ دکتر گفت که چیز نگران کنندهای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین. رها با قاشق در ظرفش بازی میکرد، بعد آرام گفت: - نه تو فکر نیستم. اما دروغ میگفت. سام لبخند زد، نگاهش را محکم در چشمهای رها دوخت. - تا من هستم، هیچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد .
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست و نهم دکتر ادامه داد: - چیزی که نگرانکنندهست اینه که ممکنه اون ناحیهای که از قبل خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا در معرض آسیب جدیتر باشه. اگه این اتفاق افتادهباشه، ممکنه بعد از این با هر بار حملهی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه و هر بار احتمال خونریزیهای داخل بینی وجود داشتهباشه و مزمن بشه. سام دستهاش مشت شدند روی زانوهاش. لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد، گفت: - یعنی… ممکنه هر بار که درد میگیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: - عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیش بهتر شد فوراً MRI بگیریم، اون موقع میتونم نظر دقیقتر بدم. سام بلند شد، انگار پاهایش میلرزیدن. نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود. ایرج از پشت میز بلند شد، روبهروی سام ایستاد و هر دو بازوش رو گرفت و گفت: - سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست، خودم بعداً، وقتی مطمئنتر شدم باهاش حرف میزنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: - نه نمیگم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچوقت خودمو نمیبخشم. لبخندی ملایمی زد و گفت: - نمیافته، خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب از اتاق خارج شد. صدای بستهشدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمیخواست دوباره برگرده بالا. نمیخواست مادرش از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمد. قدمهایش را تند کرد و بیصدا بهسمت حیاط بیمارستان رفت. *** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شدهبود، باد سردی میوزید. رها با نگاه پایین، قدمزنان کنار سام میرفت. سام هم در سکوت فکرش میان حرفهای دکتر، نگاه رها و آن جملهی آخر گیر کردهبود. بهسمت ماشین حرکت کردند. برای لحظهای مکث کرد، با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. - بریم شام بخوریم؟ حال و هوامون هم عوض شه. رها آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کمرنگی روی لبش نشست. - باشه. سام گوشیاش را از جیب درآورد، تماس گرفت. - سلام مامان. آره… رفتیم دکتر، حالا میام خونه... میگم چی شد. من و رها شامو بیرون میخوریم تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلاً
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست و هشتم *** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما کنار تخت رها ایستادهبود، دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید و گفت: - قربونت برم… زود خوب میشی به هیچی فکر نکن. رها باصدایی ضعیف جواب داد: - خوابم میاد. - بخواب دخترم استراحت برات خوبه. رها چشمانش را بست. سام کنارش نشستهبود و دست رها را گرفتهبود حرفی نزد. هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: - خیلی خستهای... برو خونه استراحت کن من پیشش میمونم. سام سری تکان داد. - نه خسته نیستم. میرم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ هما: نه مرسی. سام خم شد بار دیگر رها را بوسید. - الهی من قربونت برم. از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدمهایش در سکوت بیمارستان طنین میانداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک و در زد. دکتر خیامی پشت میز نشسته بود، نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: - بشین سامی جان. سام بیمقدمه پرسید: - دکتر راستش… میخوام بدونم وضعیت رها چطوره؟ دقیقاً چه خبره؟ میدونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژهی درستی میگشت که نه امید واهی بدهد، نه بیش از حد تلخ باشد. پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: - عمل موفقیتآمیز بود. خونریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحلهی حاد گذشته، اما... سام اخم کرد، حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. - اما چی دکتر ،؟ - خودت میدونی این یکی دو سال قبل میگرنهاش جدیتر شدن. اون موقع سعی کردیم با دارو و تغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلاً هم بهت گفته بودم هر چه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربهای که به ناحیهی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت. - یعنی چی دکتر ؟
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست و هفتم - خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده میشه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت میده. نشونههایی هست که ما بهش میگیم حساسیت عصبی به تحریکها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کمخوابی، نور و صدا واکنش بیش از حد نشون میده. این با همون چیزی که تو گفتی «سردردهای ضرباندار، حالت تهوع، حساسیت به نور» همخونی داره. همون میگرن با اورا... مورد بعدی توی امآرآی یه نکتهی مهم وجود داره که باید با دقت بررسیاش کنیم. تصویربرداری نشون میده که در ناحیهی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خونرسانی داریم. چیزی که بهش میگیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب): یعنی چی؟ دکتر: یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه یا نتیجهی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کمخوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خونرسانی میتونه باعث تحریکپذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت میتونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه... احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارو درمانی رو شروع کنیم و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهمتر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس، تنش، کمخوابی و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد: - نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران نگاهش را به رها دوخت. رها سرش را پایین انداخته و در سکوت غرق فکر بود. دکتر رو به سام: این نسخهی داروهاش، دستور مصرفش نوشتم. شش ماه دیگه دوباره امآرآی بشه. در برگهی دیگری شمارهاش را نوشت و بهدست سام داد. - این شمارهی منه... کاری داشتین میتونید تماس بگیرین. سام و رها تشکر کردند، دکتر از پشت میز بلند شد. سام و رها هم از جا بلند شدند، هر دو آمادهی خداحافظی بودند. دکتر اول به رها لبخند زد: - مراقب خودت باش، داروهاتم مرتب بخور. سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی بهسمتش دراز کرد، سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از حد معمول دستش را نگه داشت، به چشمهای سام نگاه کرد و گفت: - به مادرت سلام برسون. لحظهای چشمهای سام تنگ شد، انگار واژهها را مزه کرد. لبخندی بیصدا زد، فقط گفت: - حتماً. و چیزی نپرسید.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست و ششم کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمهخلوت بود. بوی ملایم خوشبو کنندهی فضا در هوا پیچیدهبود. صدای آهستهی تلویزیون روی دیوار و خشخش برگههای منشی، فضای ساکتی ایجاد کردهبود. سام بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبلهای راحتی نشستهبود. نگاهش روی صفحهی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. صدای منشی، رسا اما آرام: - خانم رها افشار؟ سام نیمخیز شد. دست رها را گرفت، کوتاه و محکم: - نگران هیچی نباش… همینجا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد. رها وارد اتاق امآرآی شد؛ لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرامآرام شروع شد و رها چشمهایش را بست، تلاش کرد آرام باشد، اما استرس به سختی میگذاشت آرام بگیرد. یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشستهبودند. سالن آرام و نیمهساکت بود، فقط صدای ورقزدن مجلات و تیکتاک ساعت شنیدهمیشد. رها بیقرار و مضطرب، دستهایش را در هم قفل کردهبود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: - نگران هیچی نباش، من کنارتم. رها چیزی نگفت. چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربهای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایشها، نوار مغز و امآرآی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آنها انداخت. چشمهایش لحظهای روی سام مکث کرد، انگار چیزی در ذهنش جرقه زد.رو به رها با صدایی آرام پرسید: - این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام پیش از اینکه رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: - برادرشم. دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیقتر شد: - از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد و سری تکان داد. دکتر در سکوت برگهها را یکییکی بهدقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت:
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست و پنجم در همان لحظه صدای باز شدن در اتاق شنیدهشد. هما وارد شد، چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود. - سلام. ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید. سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت. هما بهسمت تخت رها رفت، گونهاش را بوسید و گفت: - حالت بهتره دخترم؟ رها بهآرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد. اتاق پر بود از نفسهایی که حالا کمی آرامتر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی… *** خانه – عصر صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشستهبود و با گوشیاش تلفنی صحبت میکرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد رها وارد شد. خسته با کوله روی دوشش. - سلام.(با لحنی آرام) سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آمادهی رفتن بود، از جلوی در گفت: - نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم. رها: باشه مامان. بهسمت پلهها رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمهی کاری بود. رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد. سام بعد از قطع تماس وارد آشپزخانه شد. دستی به شانهی رها زد و لبخند زد: - جوجه من حالش چطوره؟ رها همچنان که غذا میخورد گفت: - خیلی خستهام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود. سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور، وقت داریم. سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. رها هم بعد از نهار به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچکت کرم رنگ کوتاه، یقهاسکی مشکی، شلوار راستهی تیره. و کلاهش را در دست داشت. سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند. ماشین آرام از کوچهی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کمکم تاریک میشد. داخل ماشین، رها ساکت به منظرهی بیرون خیره شدهبود. درختهای چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشهی ماشین رد میشدند. سام با نگاهی کوتاه به او سکوت را شکست: - نگرانی؟ رها باصدایی آهسته گفت: - نه خیلی… فقط یهذره استرس دارم. سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت. - من کنارت هستم، مشکلی پیش نمیاد. رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست و چهارم *** هوا سرد و ابری بود. از پشت پردههای حریر منظرهی بیرون رنگ خاکستری گرفته بود. سام با چشمانی خسته و گیج بیدار شد، حتی خواب هم نتوانستهبود چیزی از خستگی ذهنش کم کند. ساعت گوشی را نگاه کرد. ۸:۳۸ بیصدا از تخت بلند شد. بهسمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. شیر دوش آب را باز کرد تا شاید ذهنش کمی سبکتر بشود. از حمام بیرون آمد با حوله سفیدی که به تن داشت بهسمت کمد لباسهایش رفت. لباس پوشید. شلوار جین سرمهای، پولیور آبی نفتی و کاپشن سرمهای. جلوی آینه ایستاد، نگاهی کوتاه به چهرهی خودش انداخت. خسته بود و چشمانش گود افتادهبود. هما با فنجان قهوه در دست کنار پنجره ایستادهبود. بخار از لبهی فنجان بالا میرفت و نگاهش میان برگهای نمزدهی درختان حیاط گم شدهبود. صدای قدمهای آهستهی سام او را از فکر بیرون کشید. سام وارد آشپزخانه شد. چند لقمهای صبحانه خورد، قهوهاش را سر کشید و بهسمت در خروجی رفت. سویچ ماشین رها در دستش بود، دستش هنوز روی فرمان بود. سویچ را چرخاند. بوی آشنای عطر به مشامش خورد، بوی همیشهی رها! چند لحظه پلکهایش را بست. فکش منقبض شد؛ انگشتانش فرمان را سختتر گرفتند و بعد ماشین را آرام از حیاط بیرون برد. چرخهایش بیصدا روی برگهای خیس کوچه حرکت کردند. *** صدای در نیمهباز اتاق با زمزمهی آرام پرستاری همراه شد که داشت سرم را عوض میکرد. چشمهایش باز بود. خسته، اما بیدار. سام بیصدا وارد شد، نفسش در سینه حبس بود. قدمهایش آرام، محتاط. کنار تخت ایستاد. باصدایی نرم و لرزان گفت: - سلام قربونت برم. خم شد، چند بوسهی آرام روی گونهاش نشاند و دست ظریف رها را در میان دستانش گرفت. رها باصدایی ضعیف و لرزان بهسختی لب باز کرد: - سلام… سامی… چشمهای سام برق زدند، اما خودش را نگه داشت. لبخند محوی زد: - دورت بگردم عزیزم… انگشتان سرد رها میان دستان گرمش آرام میلرزیدند، سام آنها را با ملایمت نوازش میکرد. پرستار نگاهی کوتاه بهشان انداخت، لبخند ملایمی زد و گفت: - الان برمیگردم. چند دقیقه بعد با سینی کوچکی برگشت؛ لیوانی آب ولرم با عسل بود. - بهتره مایعات رو آرومآروم شروع کنه. معدهش خالیه ممکنه اذیت شه. قاشققاشق بدین، خیلی آهسته. سام آرام سر تکان داد. با احتیاط قاشقی برداشت و کمی از آب و عسل به لبهای رها نزدیک کرد. رها با تردید، اما آرام جرعهای نوشید. نیم ساعت بعد دکتر خیامی وارد شد. با دیدن سام لبخند زد: - سلام سامی جان… کی رسیدی؟ سام با لبخند خستهای گفت: - یه ساعتی میشه دکتر… سپس نگاهی گرم به رها انداخت. قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی صمیمی گفت: - سلام قهرمان… دیدن چشمای بازت بهترین خبری بود که امروز میتونستم بگیرم. نگاهی به مانیتور انداخت و در پرونده چیزی یادداشت کرد. - فقط باید استراحت کنی. بذار بدنت آرومآروم برگرده سر جاش… بقیهاش با ما.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست سوم هما لبخندی زد: ـ انقدر غرق کار شدی که خبرهات رو از ایمیل میخونم. سام لبخندی زد. - میبینی که واقعاً سرم شلوغه. - دیروز مهرناز زنگ زد، گفت برای فربد و کتی میخوان یه مهمونی کوچیک بگیرن تو دسامبر. بلیط منم رزرو کردن، تو نمیای؟ سام نگاهش را از فنجان قهوه برداشت: - نه کجا بیام؟ کار دارم. رها چی؟ هما: اونکه دانشگاه داره، پاسپورتشم تاریخش منقضی. سام از پشت میز بلند شد، بهسمت پذیرایی رفت. زیر لب غر زد: - همین کاراته که ازت دور میشه مامان… اما هما صدایش را نشنید. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، واتساپ را باز کرد و نوشت: «کلاست که تموم شد، یه تماس بگیر.» بعد آدرس و شمارهی کلینیک مغز و اعصاب را در گوگل جستوجو کرد. تماس گرفت و برای امآرآی و نوار مغز وقت گرفت.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست ودوم *** رها با پلکهای سنگین بیدار شد، نور ملایم صبح پاییزی از پشت پردههای حریر سفید اتاقش میتابید. نفس عمیقی کشید و چشمبندش را کنار زد. با اضطراب به ساعت نگاه کرد، دیرش شده بود.۸:۵۲ با عجله بهسمت در سرویس بهداشتی داخل اتاقش رفت... اتاقش دیوارهایی با کاغذ رنگی بژ روشن، ترکیبی از سادگی و سلیقهی جوانانهاش بود. کمد دیواری سرتاسری در امتداد یکی از دیوارها فضای اتاق را یکدست و مرتب نشان میداد. پنجرهی قدی با پردهای حریر سفید به تراس کوچکی باز میشد که گلدانهای شمعدانی و نسترن، هوای تازه را تا عمق اتاق میآوردند. تخت نسکافهای با روتختی لطیف و روشن در کنار پنجره قرار داشت. کنار تخت میزی با آباژور شیشهای و قاب عکس سهنفرهای از رها، هما و سام دیدهمیشد. میز آرایش با آینهای مینمال ظریفش کنار تخت بود. روبهروی تخت میز تحریری به رنگ قهوهای روشن قرار گرفتهبود که در کنارش کتابخانهای شکیل و چشمنواز خودنمایی میکرد. پر از کتابهای طراحی، چند رمان، جعبههای مرتب مداد رنگی و دفترهای طرحهایش. همهچیز در اتاق رها حس یک پناهگاه شخصی را داشت. بهسمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، با عجله لباسهایش را پوشید و از اتاق بیرون زد. پلهها را دوتا یکی پایین رفت. مستقیم سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت، در یخچال را باز کرد. از بطری شیر ریخت و همانجا یکنفس سر کشید. هما که تازه بیدار شدهبود، با چهرهای خوابآلود گفت: - چرا اینقدر عجله داری؟ بشین یه چیزی بخور. رها در حالی که سوییچ را از روی میز برمیداشت گفت: - دیرمه مامان، کلاس دارم. بهسمت در ورودی دوید. سوییچ را چرخاند، از خانه خارج شد و بهسمت کوچه رفت. فضای آشپزخانه حالا پر شدهبود از بوی قهوهی تازهدم. هما مشغول آمادهکردن صبحانه بود که سام از پلهها پایین آمد. - صبح بخیر مامان... رها هنوز خوابه؟ هما: صبح بخیر پسرم... نه رفت دانشگاه دیرش شدهبود. سام صندلی را عقب کشید و نشست، شروع کرد به خوردن صبحانه. هما: از بابات خبری داری؟ دبی؟؟؟ سام : آره، چطور مگه؟ هما فقط شانه بالا انداخت. - همینجوری پرسیدم. بعد با مکث کوتاهی ادمه داد: - راستی اون پروژه داروسازی چی شد؟ جلسه مهم داشتین؟ سام قهوهاش را مزهمزه میکند. ـ پروژه شرکت Biogen برای طراحی بستهبندی محصول MS هست. اگه تأیید بدن، تیم آلمان تا پایان ماه نمونهها رو آماده میکنه. منم دو هفته دیگه باید برم استانبول برای قرارداد.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیست ویکم سام بهسمت پلهها راه افتاد. وقتی به درِ اتاق رها رسید، لحظهای مکث کرد. در را آرام باز کرد و قدم برداشت. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق دادهبود. صدای باران، نرم از پشت پنجره شنیدهمیشد. نزدیک تخت شد. چشمبند هنوز روی چشمهایش بود؛ در خوابی عمیق بود. پتویش را کمی بالا کشید، خم شد و آرام بوسهای بر گونهاش نشاند. بعد بیصدا از اتاق خارج شد. *** سام وارد اتاق شد. در را بست و لحظهای به آن تکیه داد، چمدان از دستش رها شد. اتاق نیمهتاریک بود. نور کمجانی از لای پردهی سفید حریر میتابید. دیوارها خاکستری روشن، تخت دونفرهای با روتختی یاسی تیره وسط اتاق و میزی کنار تخت با چند شیشهی عطر و ادکلن. روی میز تحریر روبهرو چند دفتر یادداشت و چند قاب عکسی از خودش و پدرش، رها و هما دیدهمیشد. کنار دیوار کتابخانهای با ردیفی از کتابهای انگلیسی در زمینهی اقتصاد و تجارت، همهچیز آرام، منظم، و بیصدا بود. آرام روی لبهی تخت مینشیند. دستهایش را روی صورتش میکشد، انگار بخواد همهچی را پاک کند؛ اما نمیشد. نفسهایش بریدهبریدهست. چشمهایش از اشک برق میزند، ولی نمیذارد بریزد. سرش را پایین میاندازد. شونههایش میلرزد، صدای نفسهایش توی اتاق میپیچد. سرش تیر میکشد، انگار مغزش دارد از هم میپاشد. افکار یکییکی و بیرحم هجوم میآورند. تصویر رها روی تخت بیمارستان… صورت کبود و رنگ پریدهاش، چشمان گود رفتهاش و مادرش… که خبر تصادف رها را به او ندادهبود؛ رهایی که برایش از جان عزیزتر بود. با فک فشرده بلند میشود. دست در کیفش میبرد. یک قرص درمیآورد، بعد بطری آب را. قرص را بیمقدمه بالا میاندازد. همانطور با لباس خودش را روی تخت میاندازد. چشمهایش را میبندد، پلکهایش سنگین شدهاند. و آرام به خواب میرود.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب... میدونستی ؟ هما (متعجب): دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. کمی با دلخوری ادامه داد: - رها که به من چیزی نمیگه، همه حرفاشو به تو میزنه نه من… سام با قاشق بازی میکند. نگاهش جدیتر میشود. سام (با صدایی کشدار و دلخور): ماماان… به جای اینکه بهش نزدیکتر بشی روزبهروز با رفتارات داری ازش دور میشی. چون نمیفهمیش مامان. مکث. صدای نفس سام سنگینتر میشود. هما (کمی دفاعی و بلندتر): من؟! یا اون؟ سام(با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): معلومه تو! رها هنوز بچهست فقط نوزده سالشه. چرا نمیخوای بفهمی؟ الان تو بحرانیترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگهای به حمایت و محبتت نیاز داره که خودشو باور کنه... یاد بگیره چی براش درسته چی نه. اینقدر قوی باشه اگه همهچی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست، بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه. میفهمی مامان؟ من که همیشه اینجا نیستم کنارش باشم… دست از غذا خوردن میکشد. اشتهایش کور شده. هما ساکت میشود سپس آرام و کمی دلشکسته میگوید: - تقصیر خودشه… این همه تلاش میکنم باز میره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون میدهد. سکوت میکند، ادامه نمیدهد. بحث کردن بیفایده بود، از پشت میز بلند میشود. هما نگاهی به او میاندازد. هما: چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. خستم، میرم بالا. هما: چاییتو بیارم بالا؟ سام: نه مامان، شب بخیر.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت نوزدهم سام(با لبخند خسته به هما): سلام به مامان خوشگلم. - سلام عزیز دلم خوش اومدی. هما سرش را از آغوش سام بیرون میآورد و نگاهی به رها میاندازد: - باز تو حسودی کردی دختر! رها لبخند کمرنگی میزند و چیزی نمیگوید. همگی وارد سالن پذیرایی میشوند، فضای گرم خانه و بوی مطبوع شام، همهجا را پُر کرده. دکوراسیون کلی خانه مینیمال و امروزی است، با رنگهای خنثی و آرام، چیدمانی اصولی و سلیقهای که بیشتر بر پایه سکوت و نظم استوار است. رها به سمت سام و مادرش میچرخد: - من میرم بالا یه دوش بگیرم، خیلی خستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. سام: برو عزیزم، راحت باش. هما: اول بیا شامتو بخور بعد برو. رها در حال بالا رفتن از پلهها، سرش را برمیگرداند: - یه چیزی خوردم... شب بخیر. آشپزخانه هما در حال آمادهکردن شام است. هما: تا لباس عوض کنی و یه دوش بگیری شامو میکشم. سام نگاهی مهربان به مادرش میاندازد. خسته اما دلگرم. - قربونت برم… هیچجا دستپخت تو رو نداره. سپس به سمت پلهها میرود و وارد اتاقش میشود. چند دقیقه بعد – آشپزخانه سام با موهایی که هنوز مرطوباند از پلهها پایین میآید. سام (با لبخند و صدایی گرم): اُممم، چه بویی میاد مامان. هما با مهربانی: قرمه سبزی... غذای مورد علاقهت. شروع به چیدن میز میکند. سام ظرف زیتون را از دست مادرش میگیرد و سر میز مینشیند. سکوتی بینشان حاکم است. هما مشغول دمکردن چای است.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت هجدهم خانه (سه سال پیش) باران نمنم باریدن گرفته. خیابان زعفرانیه زیر نور چراغهای خیابونی غرق در مه و خیسی بارون بود. ماشین آرام از کوچهی خلوت رد شد، جایی که درختان سر به فلک کشیده دو طرف راه سایه افکنده بودند. به خانه نزدیک شدند، خانهای ویلایی دوبلکس با نمایی ساده اما دلنشین. حیاطی پر از درخت، شاخههای کهنسال کاج و چنار سایهای سنگین روی سنگفرش حیاط میانداختند و صدای خیس برگها زیر قطرات باران، سکوت شب را می شکست. آرامشی خاص در فضای خانه جاری بود. رها دکمه ریموت را فشار میدهد. در حیاط با صدای آهستهای باز میشود و ماشین آرام وارد میشود، ماشین خاموش میشود. لحظهای سکوت. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. رها نگاهی به او میاندازد، نگاهش خسته است و بیصدا. هر دو پیاده میشوند. سام چمدان را از صندوق عقب بیرون میآورد. رها از پلههای حیاط بالا میرود و کلید درِ راهرو را داخل قفل میچرخاند. با شنیدن صدای در، هما با عجله خودش را میرساند. لبخند گرمی روی لب دارد. هما (با شوق و صدایی آرام): من دورت بگردم. سام لبخند میزند. هما بغلش میکند. سام هم با مهربانی آرام در آغوشش میگیرد. رها با شیطنت از پشت سر میگوید: - بیا اینم قند عسلت رسید!
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت هفدهم ورودی خانه – شب صدای زنگ در را زد. باران شدیدتر شد، صدای رعد برق در آسمان پیچید. سام با چمدانی در دست خیره به در ایستادهبود، با چهرهای خسته و گرفته. در باز شد، وارد حیاط شد. هما با چشمانی سرخ و صورتی خسته آرام درِ راهرو را باز کرد. سام روبهرویش ایستادهبود، با چهرهای سرد و نگاهی پر از خشم. سام (با صدایی خشک): سلام. هما قدمی جلو آمد. دستش را بالا آورد که بغلش کند، اما سام عقب کشید. بیآنکه نگاهش کند، رد شد. هما همانجا میخکوب شد. سام وارد خانه شد، مستقیم بهسمت آشپزخانه رفت. لبهایش خشک شدهبود، شیر آب را باز کرد، لیوانی را پر کرد و یکنفس سر کشید. دستش روی لبهی سینک بود؛ نفسهایش سنگین و بیقرار بود. چرخید سمت هما که حالا کنار ورودی آشپزخانه ایستادهبود و مبهوت به سام خیره ماندهبود. سام: چرا بهم نگفتی؟ صدایش بالا رفتهبود، چشمانش قرمز شدهبود، و ریتم نفسهایش تند شدهبود. - کی میخواستی بگی... ها؟! کی میخواستی؟ وقتی دیگه دیر شدهبود؟ هما نفسش شکست. هما (آرام): نتونستم بگم… سام (با خشم): نتونستی یا نخواستی؟! داد میزد، نگاهش پر از خشم بود. - باید امیر بهم زنگ بزنه تا بفهمم؟ آره؟ هما قدمی جلو آمد. دستش را دراز کرد که بازوی سام را بگیرد، اما سام کنار کشید. بدون نگاه چمدانش را برداشت، از کنارش گذشت. از پلهها بالا رفت و صدای پر از خشمش در راهپله پیچید: - اگه دیشب نمیفهمیدم… هیچوقت نمیبخشیدمت، مامان... هیچوقت. هما همانجا ایستادهبود...تنها و صدای بستهشدن در اتاق در سکوت خانه پیچید.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت شانزدهم سام برای چند ثانیه فقط به چهرهی خستهی رها خیره ماند. سرش را نزدیکتر آورد، دوباره گونهی رها را بوسید؛ همانطور که همیشه وقتی دلتنگش میشد. زمزمه کرد: - کاش من زودتر میرسیدم… کاش هیچ وقت تنها نمیموندی. نگاه رها آرامتر شدهبود. پلکهایش سنگین شدهبود و صدای نفسهایش آرامتر. سام دوباره بوسهای بر پیشانیاش نشاند، دستش را نوازش کرد و زمزمه کرد: سام (با بغض: زود خوب شو بیمارستان اصلاً بهت نمیاد. دیگه تموم شد عزیز دلم…من اینجام. صدای آرام دکتر از پشت در آمد. - بهتره دیگه استراحت کنه . سام منتظر ماند، همچنان دست رها را گرفتهبود تا خوابش ببرد. انگار دلش نمیخواست از کنارش جدا شود. دوباره دست رها را بوسید، انگشتانش را در دستش فشرد. - زود برمیگردم... قول میدم. آهسته بلند شد، نگاه آخر را انداخت و از اتاق بیرون رفت. از دکتر خداخافظی کرد، از راهرو عبور کرد. انگار دنیای بیرون هیچ معنایی نداشت، فقط صدای ضربان قلب خودش در گوشش بود. وقتی از بیمارستان خارج شد، هوا بارانی بود. نسیمی سرد همراه قطرههای باران به صورتش خورد. چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و به رانندهای که منتظرش بود، اشاره کرد. - بریم خونه.
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پانزدهم سام وارد شد. بیصدا! حتی در را پشت سرش نبست. صدای مانیتور قلب گوشش را پر کردهبود. چند قدم جلو رفت؛ نگاهش تار شدهبود. بغض، سنگینتر از هوا روی سینهاش فشار میآورد. کنار تخت ایستاد. دستش را دراز کرد… لرزید. بالاخره انگشتانش را دور دست سرد و ناتوان رها حلقه کرد. برای لحظهای هیچ نگفت فقط نگاه کرد. با چشمانی خیس. لب زد اما صدایی بیرون نیامد. - سااام… صدای خشدار و ضعیف رها از لای لبهای خشک و نیمهبازش بیرون آمد. پلکهایش آرام لرزیدند. چشمهایش، نیمهباز، پر از اشک بودند. صدا آنقدر آرام بود که انگار از دل خواب بیرون آمده، اما برای سام کافی بود تا همهی بندهای فروخوردهاش پاره شود. روی صندلی کنار تخت نشست دست رها را محکمتر گرفت. سرش را خم کرد و روی انگشتانش بوسهای خیس زد. اشک از گونهاش سر خورد. - اومدم عزیز دلم… اومدم… صدایش شکست. چشمهایش را بست، پیشانیاش را به دست رها تکیه داد. لرزید... نفسش بالا نمیآمد. رها قدرت حرف زدن نداشت لبهایش تکانی خورد، اما نتوانست. سام آرام و مهربان با بوسههایی نرم و بیشتاب پیشانی، گونهها و شقیقههای رها را نوازش کرد. هر بوسه مثل لمس مهر و محافظتی بود که از عمق قلبش جاری میشد. بوسههایی که با اشک قاطی شدهبودند. نگاهش کرد، انگار بخواهد با چشم، با لمس، با بودن، زخم تن رها را بخواباند. - خودم اینجام قربونت برم… تنهات نمیذارم… قول میدم… رها با چشمانی نیمهباز، لبهایش لرزیدند. تنها چیزی که توانست بگوید، فقط یک کلمه بود: - سااا... می …
- 184 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت چهاردهم هوا داشت تاریک میشد، فاصلهی فرودگاه تا بیمارستان برای سام به اندازهی یک عمر گذشت. حتی صدای راننده را هم نمیشنید. فقط با چشمهای خیره، نورهای خیابان را از شیشه ماشین دنبال میکرد. وقتی رسید، لحظهای مقابل ساختمان بیمارستان ایستاد. نفس عمیقی کشید، انگار خودش را برای مواجهه با چیزی آماده میکرد که دلش طاقت دیدنش را نداشت. در بخش بستری، دکتر خیامی منتظرش بود. از دور سام رو دید بهسمتش رفت و او را بغل کرد. باصدای پر از بغض گفت : - حالش… چطوره؟ دکتر گفت: - عملش موفق بوده خطر رفع شده، ولی هنوز ضعیفه… خیلی. فقط چند کلمه گفته... اسمتو… سام نگاهش را به زمین دوخت. لبهایش لرزید، دستی به موهایش کشید و با صدای گرفته گفت: - میتونم ببینمش؟ دکتر نگاهی به سام انداخت. انگار بخواهد چیزی بگوید، اما منصرف شد. فقط با سر تأیید کرد. - ده دقیقه بیشتر نه... بهش شوک وارد نکن. سام تشکر کوتاهی کرد و با قدمهایی مردد بهسمت اتاق رفت. دستش روی دستگیره خشک شد؛ در را باز کرد. رها همانطور روی تخت بود. چشمانش بسته، صورتی رنگپریده، نوارهایی به سینهاش وصل شدهبود.
- 184 پاسخ
-
- 2
-