-
تعداد ارسال ها
192 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
https://forum.98ia.net/topic/1356-رمان-نقطهی-بیصدا-دیبا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=9927 سلام وقت بخیر درخواست ویراستای برای رمان نقطه بیصدا
- 78 پاسخ
-
- 1
-
-
معرفی و نقد رمان نقطه بی صدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا
نوشین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی مقدمه: گاهی زندگی درست از همانجایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمهتمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزهای؛ فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند از همه کاربرای عزیز دعوت میکنم رمان مطالعه ونظر شون بدن ممنون 🙏🏻- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صدو هشتادو دو چند روز به آرامی گذشته بود. زندگی، بیهیاهو، در جریان بود… سام در راه شرکت بود که گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداخت: امیر. — سلام سامی جان… خوبی داداش؟ سام لبخند زد، صدایش گرم و خسته بود: — سلام امیرجان… خوبم. کی برگشتی از ساری؟ — دیشب… خیلی شلوغ بودم. مکثی کرد، بعد با نگرانی پرسید: — رها چطوره؟ همهچی خوبه؟ سام آهی کشید. نفسش آرام و سنگین بیرون آمد: — بهتره… داره کمکم برمیگرده… ولی میترسم امیر. هر لحظه میترسم یه اتفاق دیگه بیفته… کمی سکوت. بعد سام آرام گفت: — واسه هفتهی آینده بلیت گرفتم. میخوام ببَرمش یه سفر… ایتالیا. یهجای آروم، دور از همهچی. امیر نفسش را آهسته بیرون داد. صدایش بغض داشت، اما لبخند توی کلماتش بود: — عزیزم… تو که پیششی حالش خوب میشه. فکر بد نکن… خدا رو شکر. این بهترین کاریه که میتونستی بکنی. سام زمزمه کرد: — دعا کن این سفر همهی دردهاش رو بشوره ببره… امیر با صدایی محکم گفت: — با تو، هیچ دردی نمیمونه سام. به خدا، هیچکدوممون مثل تو بلد نیستیم ازش نگهداری کنیم… سام مکث کرد، بعد زیر لب گفت: — مرسی امیر… واسه همهچی. مکالمه که تمام شد، سام نگاهش به جاده بود… فرمان را محکم در دست گرفته بود و حالا، رها شده بود… دلیل نفس کشیدنش. … فرودگاه. صدای همهمهی آدمها، صدای چرخهای چمدان روی کفپوش، و اعلام بلندگوی سالن… همهشان مثل صدای پسزمینهی یک لحظهی مهم بودند. رها آرام بازوی سام را گرفته بود. سرش را کمی به بازوی او تکیه داده بود. چشمهایش خسته اما آرام، نیمی خواب، نیمی بیدار… منتظر اعلام پرواز بودند. سام ایستاده بود. نگاهش میان آدمها نبود؛ فقط روی رها. کمی خم شد، کنار گوشش آرام گفت: — تو… نورِ چشم منی. — دلم فقط به بودنِ تو گرمه، دخترقشنگم … — میخوام این سفر، همهی دردهاتو بشوره ببره… — یه شروع نو… یه دنیا آرامش… فقط واسه تو. رها حرفی نزد. فقط چشمهایش را بست، لبخند کوچکی گوشهی لبش نشست و بازوی سام را محکمتر گرفت. بلندگوی سالن با صدایی آرام و رسمی اعلام کرد: «مسافرین محترم پرواز به مقصد رُم ،لطفا جهت سوار شدن به گیت شماره ۶مراجعه فرمایند» سام بهآرامی گفت: — بریم… جوجهی من. و در شلوغیِ سالن، در میان صداها و قدمها و چمدانهایی که کشیده میشدند، آن دو آرام قدم برداشتند… با دلهایی که فقط برای هم میتپید… راهی شدند، برای سفری که شاید آغازِ رهایی باشد. پایان..🌱 این داستان، فقط روایتِ درد نبود. روایت رهایی هم بود. از گذشتهای که مثل زخم، سالها خونچکان مانده… از نگاهی که هرچند دیر، اما عاشقانه برگشت… از آغوشی که خواهر و برادرانه، پناه شد؛ نه فقط برای جسم، که برای روح زخمی و تنها. «رها» و «سام» شاید شخصیتهایی خیالی باشند، اما دردشان، تنهاییشان، امیدشان… واقعیتر از هر حقیقتیست. اگر در میانهی این صفحات، بغض کردی، دلت لرزید، یا فقط لحظهای خواستی کسی مثل سام، یا رهایی کنار تو باشد… یعنی ما، تو و من، در یک رهایی شریک شدیم. باشد که همهی ما، روزی، جایی، در آغوشی امن باز از نو متولد شویم. ـ با مهر نویسنده: دیبا
-
پارت صدو هشتادو یک عطر نان تُستشده و بوی قهوه، فضا را پر کرده بود روی میز، امیر با حوصله صبحانهای مفصل چیده بود. انگار دلش میخواست با این میز رنگی، هر دویشان را دوباره زنده کند. رها، با موهایی که هنوز کمی نم داشت، با قدمهایی آهسته وارد شد. لباس راحتی تنش بود، و نگاهش، بعد از روزهای مچاله، کمی باز شده بود. چشمهایش هنوز کمی پفکرده بود، ولی در عمقشان، چیزی شبیه امید جوانه زده بود؛ انگار بعد از آن همه شب تار، حالا داشت طلوع را با پوست و گوشتش لمس میکرد. سام فورا بلند شد. لبخند زد، کوتاه، شرمگین، با خجالتِ آن همه زخمی که به رها داده بود. به طرفش رفت. دستش را گرفت. پیشانیاش را بوسید. — صبح بخیر… جوجهی من… رها مکث کرد… نگاهش در چشمهای سام گره خورد. دیگر آن یخِ سردی در نگاهش نبود. تنها چند لحظه سکوت کرد… بعد، آرام گفت: — صبح بخیر… داداش جون. سام چشم برهم گذاشت. نفسش را آهسته بیرون داد. انگار این جمله، بعد از آن همه دلتنگی و رنج، بزرگترین مرهم بود. امیر با یک لیوان آب پرتقال به سمتشان آمد. با دیدنشان، لبهایش لرزید. جلو آمد. اول سام را بوسید. بعد پیشانی رها را. هر دو را با نگاه مهربانش پوشاند، و زیر لب گفت: — قربونتون برم الهی… خدا رو هزار مرتبه شکر… لبخندش آرام بود، ولی چشمهایش خیس. سام دست رها را گرفت، صندلیاش را عقب کشید. — بشین عزیز دلِ من… همینجا کنار من. رها نشست. سام مثل مادری که با وسواس از بچهاش مراقبت میکند، برایش لقمه گرفت؛ با حوصله توی دست رها گذاشت. — باید بخوری، جون بگیری …جانِ منی تو. رها لبخندی کمرنگ زد، و لقمه را برداشت. آرام. آن لحظه، سکوت، دیگر سنگین نبود. سکوتی بود شبیه آغوش… شبیه آتش کوچکی که بعد از سرمای دراز، گرما میبخشد. امیر پشت میز نشست. با چشمانی هنوز سرخ، نگاهشان کرد. زیر لب گفت: — فدای دوتاتون بشم من… سام دستش را آرام روی شانهی رها گذاشت. نوازشش کرد. لبخند گوشهی لبهایش بود، ولی دلش هنوز درد داشت. در دلش فقط یک جمله بود، یک عهد: «دیگه نمی ذارم حتی یه ثانیه ازم دور شی» سام روی مبل نشسته بود. لیوان چای هنوز توی دستش بود،ولی نگاهش مدام می رفت سمت رها کنار پنجره ایستاده بود، ساکت، آرام… و غرق تماشای درختان حیاط .. سام نفسش را آهسته بیرون داد. بلند شد. آروم. رفت سمتش. ایستاد پشت سرش. و بعد، با مهربونی و شوقی که نمیتونست دیگه پنهون کنه، بغلش کرد. صدایش نرم و لرزان بود. زمزمهای بین خواب و بیداری: — رهای من… — بریم یه دور بزنیم. شام بیرون بخوریم ..فقط من و تو. رها چرخید. نفسش در سینه گیر کرد. آنهمه نگاه خالص، آنهمه اشتیاقِ بیادعا، قلبش را لرزاند. انگار مدتها بود کسی، ازش دعوت نکرده بود. لبخند زد… هم خجالتی، هم گرم. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد، عمیق و مطمئن. و بعد، بیهیچ سوالی، سرش را آهسته تکان داد. ⸻ کمی بعد… سام پشت فرمان نشسته بود. دستش روی فرمان بود اما نگاهش به در خانه. دل توی دلش نبود.، صدای در آمد. رها از پلهها پایین آمد. پالتویی کوتاه سرمه ای تنش بود.کلاهش را تا پیشانی پایین کشیده بود و با هر قدمی که نزدیکتر میشد، سام حس میکرد قلبش داره آرومتر میزنه. رها رسید به ماشین. همان ماشینی که خودش، روز تولدش ، به سام هدیه داده بود. در را باز کرد. نشست کنارش. و نگاهشان در هم گره خورد … ماشین در سکوت میرفت، خیابان خلوت بود، چراغها آرام و زرد میتابیدند روی آسفالت بارانخورده. سام گاهی نگاهش میرفت سمت رها. رها هم ساکت بود، ولی توی اون سکوت، هزار حرف نخورده موج میزد. چند دقیقه بعد، به رستوران سویس رسیدند؛با فضای نوستالژیک و فضایی گرم سام درو براش باز کرد. رها ،بیصدا وارد شد. گوشهای دنج، و آرامی نشستند. سام هنوز نگاهش از صورت رها نمیاومد پایین. انگار بعد از سالها، تازه داشت تمام جزئیاتش رو دوباره یاد میگرفت. آرام گفت: — میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ — یه تیکه از روحم گم شده بود بدون تو… رها نگاهش کرد، لبخند محوی زد، ولی بعد چشمهاش لرزید. بغضی توی صداش پیچید، آروم گفت: — داداش سامی… یه چیزی بپرسم؟ — جانم بپرس عزیز دلم — تو… قبلاً از من متنفر بودی؟ — یعنی… منو فقط بخاطر مامان تحمل میکردی؟ سام خشکش زد. نفسش برید. دستاشو دراز کرد، گرفت توی دستاش. چشمهاش برق زد، پر از اشک. با صدایی که شکست، گفت: — چی داری میگی رها؟ — همه اون چرتوپرتایی که اون آشغال گفت… — همش دروغ بود. یه مشت دروغِ مسموم… نفس گرفت، ادامه داد: — تو… — تو از روزی که به دنیا اومدی، شدی همهی وجودم. همه چی… — مگه میشه از تکهی قلبم متنفر باشم؟ اشک از چشم رها افتاد. بیصدا، ولی پیدرپی. با صدای گرفته گفت: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام خم شد، دستهاش رو بوسید. چند بار. انگار بخواد زخمهای قدیمی رو با بوسه پاک کنه. — منو ببخش… — بخاطر همه چی… — بخاطر دردهات، بخاطر نبودنم… — بخاطر اینکه گذاشتم فکر کنی دوستت ندارم… رها سرتکان داد، ولی نمیتونست حرفی بزنه. فقط دستهاش توی دستهای سام بود. گرم، زنده، نزدیک. برای اولین بار بعد از مدتها، دردشان یکی شده بود… … خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. فقط صدای خفیف شیر آب، گاهبهگاه، در فضا میپیچید. رها، جلوی آینه، ایستاده بود. مسواک میزد… چشمهایش دیگر آرام بود … ناگهان، صدای تقهای آرام به در خورد. — رها… صدای سام بود. نرم، نزدیک، انگار از ته دلش میآمد. — کارِت تموم شد… بیا اتاقم. رها مکث کرد. نگاهی به خودش در آینه انداخت. نه اضطراب، نه ترس… فقط دلشورهای گنگ، مثل وقتی که بچهای و نمیدونی چرا دلشوره داری. لبهایش را خشک کرد و آرام از سرویس بیرون آمد. کمی بعد، در اتاق سام را زد. آهسته، با صدای خفیف لولای در، وارد شد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چراغ خوابِ گوشهی اتاق، نور گرم و کمجانی روی صورتش انداخته بود. با دیدن رها، لبخند زد. دستی به بالش کناری زد و گفت: — بیا اینجا…پیش خودم رها ایستاد. چند ثانیه مات مانده بود. بعد، آرام… آرومتر از همیشه، جلو رفت. نشست روی تخت. کنار سام. سام، بیهیچ حرفی، سرِ رها را گرفت، آرام به سینهاش چسبوند. بوسهای روی موهاش زد. هرم نفسش به صورت رها میخورد. صداش کمی لرز داشت، ولی پر از مهر بود: —دیگه نمی ذارم تنها باشی…. — میخوای برات قصه بگم؟ رها فقط با سر جواب داد. آرام، بیصدا… مثل دختربچهای که دوباره به لالاییهای امن برگشته. سام، گونهاش را به موهای رها چسبوند. زمزمه کرد: — چشات رو ببند… — دیگه به هیچی فکر نکن… — امشب فقط بخواب… — من اینجام… همیشه. آغوشش محکمتر شد. نفسهای هر دو آرام گرفت. اتاق، غرق سکوت شد. و آن شب، میان آغوشِ برادری که بالاخره او را دیده بود، رها برای اولینبار، بیاشک، بیکابوس… فقط خوابید.
-
پارت صدو هشتاد در اتاق رها، سکوتی سنگین حکمفرما بود. چراغ خواب خاموش بود؛ فقط نور چراغ حیاط، پرده را کمی روشنتر کرده بود. رها به پهلو خوابیده بود، صورتش رو به پنجره، نفسهایش آرام. چشمهایش بسته بود، اما آن آرامشِ خواب… نه. بیشتر شبیه فرار بود؛ از فکر، از درد، از نبودن. صدای در، آرام باز شد. سام. پشت سرش، امیر. پاهای سام میلرزید. امیر بیصدا به گوشهی اتاق، نزدیک دیوار ایستاده بود سام چند قدم جلو آمد… نزدیکتر. قلبش تا گلو بالا آمده بود. دهانش خشک بود، اما صدایش شکست: — رها… جان… صدای خودش را نمیشناخت؛ انگار از دل خاک بیرون آمده باشد. دوباره با بغضی شکسته صدا زد: — رها جانم… رها پلک زد. تکان خورد. سرش را بهسمت صدا برگرداند. چشمهایش نیمهباز… با هراس از خواب پرید: — داداش سامی؟ چی شده؟ نور کم بود. اما سام دیدش. دیدن آن صورت آشنا، آن چشمهای پر، آن صدایی که اسمش را گفت… قلبش ترک برداشت. دستهایش لرزید، اما جلو رفت. صورت رها را گرفت، آرام، پر از وسواس؛ مثل کسی که میترسد اگر محکمتر لمس کند، آن رؤیا بپرد. رها ترسیده بود… سام با صدای لرزان گفت: — من… غلط کردم… (هقهقش شکست) — من نفسمی… رهای من… همه چیزمو گم کردم… من غلط کردم من اشتباه کردم ببخش… نفسم… (صدایش گرفت) — جوجهی من… من داغون شدم بیتو… رها نفسش بند آمد. “جوجهی من” همین سه کلمه، تمام سدهای دلش را شکست. هق زد؛ مثل کودکی که مادرش را در شلوغی دنیا پیدا کرده باشد. خودش را پرت کرد در آغوش سام. محکم. بیدرنگ. گریهاش بیامان بود؛ مثل زخمی که سالها بسته مانده و حالا شکافته شده. سام او را در آغوش فشرد. سرش را بوسید، تمام صورتش را بوسید ، موهایش را… بیوقفه میبوسید و گریه میکرد.می بوسید و گریه می کرد — ببخش منو… غلط کردم… اشتباه کردم… نابودت کردم… جان منی تو… دخترک معصوم من… من بمیرم که تورو به این روز انداختم…غلط کردم رهای من (اشکهایش سرازیر بود. صورتش خیسِ خیس. چشمانش را بست.) — من مُردم وقتی یادم اومد… من پاره شدم… نفسم… نفسم… جان من… او را بیوقفه میبوسید و زار زار گریه میکرد. رها چیزی نگفت. فقط اشک، فقط آغوش، فقط هقهق. سام میلرزید. رها را محکم به سینهاش فشار میداد. نمیخواست ول کند. میترسید دوباره از دستش بدهد. رها، در میان بازوهای سام، مثل دختربچهای بود که گم شده و حالا پیدایش کرده باشند. امیر، در گوشهی اتاق، با دست جلوی دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید. اشکهایش بیصدا جاری بودند. نفسکشیدن هم دردناک بود. نگاهشان میکرد؛ دو تکهی شکسته که حالا دوباره کنار هم بودند، اما هنوز پر از زخم. سام سرش را روی شانهی رها گذاشت. چانهاش میلرزید. لب زد: — برادر بدی بودم برات من ببخش …نفس من…من زندگیمو بدون تو نمیخوام حتی یه ثانیه من هیچ وقت ازت خسته نشدم… هیچ وقت ..جونم فدای یه تار موت و رها، با صدای گمشده در میان گریه، آرام گفت: — تنهام نذار داداش سامی … دیگه نمیکشم سام رها را در آغوشش را بیشتر فشرد..لبهایش را کنار گوشش نزدیک کرد بوسیدش : —الهی همه دردات بیاد برای من من قربونت برم …تنهات نمیذارم نه اشکها بند آمده بود، نه سوز دل… اما در دل تاریکی آن اتاق، بعد از آن طوفان بزرگ، برای اولینبار… امیدی نفس کشید. آغوششان آرام گرفته بود. گریهی رها، آهسته آهسته، کم شد. نفسهایش نرمتر شد، کوتاهتر… و در همان پناهِ گرمِ بازوهای سام، پلکهایش سنگین شدند. دستش هنوز مشت شده بود روی سینهی سام، اما آرام آرام خوابش بُرد. سام سرش را تکان نداد. حتی نفسکشیدن هم برایش احتیاط داشت. چشمهایش را بست، گونهاش را چسباند به گونه رها ، و فقط می بویید… صدای قدمهای آهستهی امیر نزدیک شد. کنار تخت آمد، خم شد و آرام، شانه سام را بوسید. سام بیصدا گفت، صدایش یک زمزمهی بغضدار بود: — دلم نمیخواد… حتی یه ثانیه… ولش کنم… امیر با نگاه و تکان آرامی با سر، تأیید کرد. آرام گفت: — پیشش بمون..بذار امشب راحت بخوابه من میرم تو اتاقت و بیصدا عقب رفت. در را بهنرمی بست. سام، هنوز رها را در آغوش داشت. آرام کنارش دراز کشید. سرِ رها روی بازویش مانده بود. دستش دور شانهاش حلقه شد. چشمهایش را بست. اما در دلش، چیزی آرام نمیگرفت. درد، مثل موجی آرام اما سنگین، میآمد و میرفت. به صورتِ دخترِ خوابیده در آغوشش نگاه کرد. همان دخترکِ شکسته، همان “جوجهی من”اش… و در تاریکی شب، برای اولینبار، بدون فریاد، بدون گریه، فقط سکوت بود و بوسهای آرام روی پیشانیاش… و قلبی که حالا از هم پاشیدهتر از همیشه بود، اما میخواست، برای اولینبار بعد از مدتها، کسی را تا صبح، در آغوش نگه دارد. آفتاب، بعد از باران دیشب، هنوز کامل بالا نیامده بود. نور کمرنگ صبح، از لای پردهها خطوط آرامی روی دیوار انداخته بود. همهجا ساکت بود؛ جز صدای گاهبهگاه پرندهها در حیاط. چشمهای متورم و قرمزِ سام، آرام باز شد. نفس کشید. اولین چیزی که حس کرد، سنگینی لطیفِ سرِ رها روی سینهاش بود… و آغوشش، هنوز دور شانههای او. نفس عمیقی کشید. دستش را محکمتر دورش حلقه کرد. دلش نمیخواست حتی یک لحظه، حتی یک نفس، از این نزدیکی جدا شود. با چشمهای نیمهباز، به صورت رها نگاه کرد. موهایش ریخته بود روی پیشانی. نفسهایش آرام… انگار دوباره رها برایش تازه متولد شده بود. دوباره… پیدا کرده بود. ناگهان، رها کمی تکان خورد. پلکهایش لرزید. چشمهایش آرام باز شد… سرش را کمی بلند کرد، انگار میخواست از جایش بلند شود، اما سام او را محکمتر به خودش فشرد. لبخند زد. نگاهی پر از مهر… و بغضی که هنوز تهِ گلو مانده بود. آرام گفت: — خوبی، جوجهی من؟ رها خیره نگاهش کرد. با همان چشمهای نمدار. و بیصدا، فقط با تکان ملایم سر، جواب داد. سام پیشانیاش را بوسید. بلند، آرام، پر از وسواس. انگار بوسهای برای مهر و توبه و ترس و عشق. زمزمه کرد: — بخواب، نفسم… — نمیخوام بیدار شی… و دستش را محکمتر دور او حلقه کرد. رها، بدون حرف، دوباره پلک بست. در پناه همان آغوشِ آشنا. آرام… بیصدا… و زمان، برای لحظاتی ایستاد. نه فقط عقربهها، که دلها، نفسها، اشکها… همهچیز، در آغوش آن صبحِ بیکلمه، متوقف شد.
-
پارت صدو هفتاد ونه رها، در سکوت، روی تخت دراز کشیده بود. چشمانش بسته بود… اما خواب؟ نه. پلکهایش روی اشکهایی سنگین نشسته بود. در، بیصدا باز شد. سام بود. با قدمهایی مکثدار وارد شد. نگاهش از چارچوب در تا گوشهی تخت، روی رها ثابت ماند. بهآرامی روی لبهی تخت نشست. رها چشمانش را باز نکرد — دیگر برایش اهمیتی نداشت. سام چند ثانیه به چهرهی بیحرکت رها خیره ماند. صدایش آهسته بود، آرام، پر از شرمندگی: — ممنونم… برای همهچی. برای امشب… برای کادوت… رها چیزی نگفت. پلکهایش بسته ماند، اما چانهاش لرزید. و اشکها، بیصدا، سرازیر شدند. سام متوجه گریهاش شد. قلبش فشرده شد. کمی خم شد. دستش را بالا آورد… میخواست انگشتان رها را بگیرد، دست سرد و بیحرکتش را… اما پشیمان شد. نفسش را حبس کرد. دستش را عقب کشید. لحظهای مکث. سکوتی خفه. بعد، بهآرامی بلند شد. قدمهایش سنگین و آهسته بود. به سمت در رفت. در را آرام بست. رها، هنوز همانجا… با چشمان بسته، اشکهایی بیصدا، و دلی که انگار تکهتکه شده بود. خانه آرام بود. نه آن آرامشی که آدم را سبک میکند؛ از آنهایی که سنگین است. از آنهایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمیافتد. *** خانه آرام بود. نه آن آرامشی که آدم را سبک میکند؛ از آنهایی که سنگین است. از آنهایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمیافتد. نه صدایی، نه خندهای. نه حرفی، نه حتی سایهای از صمیمیت. رها روی مبل، در پذیرایی نشسته بود. جلویش کتابی باز بود، اما چشمهایش روی خطها نمیماندند. گویی واژهها هم خسته بودند. نیمنگاهی به گوشی انداخت. پیامی نبود. همهچیز مثل همیشه بود. و او، به همین “مثل همیشه بودن” عادت کرده بود. به همین بیواکنشیِ سام. به همین دیالوگهای نصفهنیمه. انگار آن شب… آن تولد… آن اشکها… فقط یک رؤیا بود. یا شاید، فقط یک اشتباه. اشتباهی از خودش. که چرا انتظار داشت؟ چرا امیدوار بود؟… نفسش را آهسته بیرون داد. زیر لب گفت: — دیگه مهم نیست… واقعاً مهم نیست… درِ خانه باز شد. صدای کلید. سام وارد شد. با لبخندی کمرنگ و قدمهایی آرام. — سلام… بهتری؟ رها سرش را بالا آورد، لبخند کوتاهی زد. — سلام… بهترم. شامتو گرم کنم؟ سام کتاش را درآورد، دستی به موهایش کشید. نگاهش لحظهای روی رها ماند. چیزی میخواست بگوید… شاید. اما فقط گفت: — نه، نمیخواد. خودم گرم میکنم… برو استراحت کن. رها سر تکان داد. همان. همان دیالوگهای سرد، رسمی، بیاهمیت. نه تلاشی، نه اعترافی. نه حتی یک مکث بیشتر. سام رفت سمت آشپزخانه. لحظاتی بعد، صدای قاشق و بشقاب آمد. رها، سرش را به پشتی مبل تکیه داد. چشمهایش را بست. ذهنش رفت به شب تولد… به آن لحظه که صدای قدمهایش را شنید… به امیدی که در دلش دوید… و بعد، به نگاه خالی سام. به تشکری که هیچ بویی نداشت. نه عشق، نه شرمندگی، نه حتی آشنایی. چشمانش را باز کرد. آهسته بلند شد. کتاب را بست. رفت سمت پنجره. بیرون تاریک بود. باران ریزی باریدن گرفته بود. لحظهای به درختان حیاط خیره ماند… بعد برگشت. آرام از پلهها بالا رفت. و در سکوت، به اتاقش برگشت. نیمه شب بارانی آرام و ریز، پشت پنجره میبارید. سام روی تخت دراز کشیده بود. نور چراغ مطالعه، سایهای کمرمق روی دیوار انداخته بود. گوشیاش را برداشت. نوتیف تلگرام. ویس از فربد. صدای فربد، مثل همیشه پرانرژی و شوخ: — آقاااا… جناب آقای بدونحافظه! بالاخره مغزت وصل شد؟! (خنده) — چطوری پسر خاله بیحافظهم؟ دلم برات یه ذره شده… مامان گفت حالت بهتره، حافظهت برگشته. خوشحالم… سام لبخند محوی زد. پلکهایش سنگین بود. انگشتش را روی میکروفن گذاشت و آهسته گفت: — سلام فربد جان… شکر خدا بهترم عزیز دل… منم دلم برات تنگ شده، قربونت برم… دوباره ویس فربد: —، اینو ببین! چه جوری با اون “جوجهت” میرقصی… جملهی ساده، اما کشنده. جوجه .. کلمهای که مثل تیری در سینهاش نشست. قلبش تیر کشید. نفس عمیقی کشید. ویدیو را باز کرد. گوشی را عمودی گرفت. اول، صدای موزیکی آرام. بعد، تصویر: تالار… چراغهای چشمکزن… جمعیت… پیست رقص. و بعد خودش. در میانهی تصویر. با رها. رها با پیراهن مشکی بلند، همان که عکسش را دیده بود. چشمهایش برق میزد. سام لبخند به لب داشت، دستش دور کمر رها… در صحنه، صدای خنده و شادی موج میزد. رقص که تمام شد، فربد با گوشی نزدیک شد. و بعد، صدای خودِ سام در ویدیو: __ جوجه ی من …بریم؟؟ سامخشکش زد. صدای خودش، آن واژه… نبضش تند شد. نفسش برید. انگار چیزی از درون، ناگهانی فرو ریخت. و بعد… یورش خاطرات تصاویر، مثل تکههای پازلی که بالاخره جا میافتند، یکییکی برگشتند: رها روی تخت بیمارستان، سرش بانداژ شده… شبی که اورژانس آمد… سیلی هما بر صورت رها… وصیتنامهی مادر… دعوا با ایرج… دست لرزان رها، بعد از سکته… سایهی جمشید… روز فرودگاه… نگاه پر درد رها… و بعد… خودش. که آرام گفته بود: «جوجهی من…» سام نفسش بند آمده بود. گوشی از دستش افتاد روی تخت. خم شد. دست روی سینهاش. فشار. درد. انگار استخوانهایش از درون له میشدند. روی زمین نشست. بیصدا. لرزان. هقهق، ناگهان، ترکید. نه مثل یک گریه. مثل یک انفجار .. دستش میلرزید. گوشی را برداشت. تماس. شمارهی امیر. صدایش در گلو مانده بود، بریدهبریده گفت: — امیر… (نفسنفس) — امیر… بیا… به دادم برس… دارم میمیرم… (هقهق) — رهارو … من… من چی کار کردم؟! من خواهرمو نابود کردم… همهچی رو از دست دادم… امیر من… صدای امیر، از آنسوی خط، پر از شوک: — آروم باش… دارم میام… صبر کن… تماس قطع شد. سام، هنوز روی زمین، مثل کودکی بیپناه، میلرزید. اشک… اشک… اشک. چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ آمد. او به سختی خودش را به در رساند. امیر، نفسزنان، بالا دوید. تا چشمش به سام افتاد، دوید سمتش، زانو زد، او را محکم در آغوش کشید. سام، در آغوش امیر، شکسته، متلاشی: — امیر… (با مشت به سینهاش کوبید) — من چی کار کردم؟! رها رو شکستم… نابودش کردم… (هقهق) — چرا اینقدر دیر؟ چرا الان؟ امیر من خواهرمو ندیدم …پاره تنم از خودم دور کردم ..بد کردم بدکردم لعنت به من … امیر، حرفی نزد. فقط او را محکمتر گرفت. اشکهای خودش هم جاری شده بود. در آن شبِ ساکت، دو مرد، میان تاریکی، با اشک، با اندوه، با گناه، و با خاطراتی که دیر برگشته بودند. خیلی دیر… و آنسو، پشت در اتاق، رها در خوابی آرام. خوابی بیخبر از طوفانی که بالاخره، سام را بلعیده بود. باران آرامی بر پنجرهها میکوبید؛ آنقدر آهسته که گویی خودش هم نمیخواست مزاحم این شب شود.
-
پارت صدو هفتاد وهشت روز تولد سام بود .. رها از صبح همهچیز را آماده کرده بود. خونه از تمیزی برق میزد. مهرناز و مهناز، سمیرا، امیر… همه بودند. رها ساکت نشسته بود، استرس داشت، بیقرار بود با لبخندهایی خسته و نگاهی که مدام دنبال چیزی میگشت که هیچکجای این جمع نبود:آرامش در باز شد. همه با صدای جیغ و خنده به استقبال رفتند: — تولدتتتت مبارک! سام که تازه وارد شده بود، برای لحظهای ایستاد. همهچیز بهنظرش غریب و آشنا بود. چشمانش میدرخشید، از هجوم خاطرات، از مهر، از اشکهایی که خودش هم نفهمید چرا توی چشمش جمع شده بود. همه را بغل کرد. مهناز، مهرناز، سمیرا… امیر. امیر را محکمتر. انگار از ته دل. مثل کسی که لنگرِ خودش را پیدا کرده باشد. اما وقتی رسید به رها قدمش مکث کرد. نگاهشان در هم گره خورد. رها لبخند زد. نرم، آرام، اما با چشمانی بینور. برقی که خاموش شده بود. سام پلک زد… و نگاهش گذرا رد شد. انگار نتوانست. یا شاید… جرأتش را نداشت. و همان لحظه، چیزی در دل رها فرو ریخت. نه صدای ترک بود، نه فریاد. فقط یک سکوتِ خالی… بی مهری آشنا.. همان درد قدیمی. همان نادیده گرفته شدن. لحظهای بعد، سمیرا با هیجان کیک را آورد. همه دست زدند. سام شمعها را فوت کرد. تبریکها یکییکی… و رها، در سکوت. با قدمهایی آرام رفت سمت سام. یک جعبهی کوچک، مرتب پیچیدهشده، در دستش بود. سرش پایین. صداش لرز داشت، اما سعی کرد محکم باشد: — تولدت مبارک. جعبه را سمتش گرفت. سام نگاهش کرد. تشکر کرد. اما فقط تشکر. نه بغلی، نه گرمایی. فقط یک لبخند کوتاه… و شرمسار. رها سر تکان داد. چیزی نگفت. نمیتوانست. نفسش در گلو مانده بود. برگشت. صداها و خندهها مثل مه محو بودند. همهچیز تار شده بود. امیر نزدیک شد. — نمیخوای بازش کنی؟ ببینی چی برات گرفته؟ سام نگاهی کوتاه به جعبه کرد. انگار دلش نمیخواست چیزی رو ببینه. — نه… بعداً. رها که هنوز نزدیک بود، این را شنید. همانجا بغضش پیچید دور گلویش. چیزی نگفت. رفت. به بهانهی سردرد، رفت سمت پلهها. پلهها را آرام بالا رفت، اما پاهایش انگار وزن جهان را حمل میکردند. در اتاقش را بست. پشتش تکیه داد. نفسش شکست. اشکهایش بالاخره ریختند. پایینتر، امیر برگشت سمت سام. لبخند از چهرهاش رفته بود. چشمانش پر از گلایه بود… و بغض: — سام… کار خوبی نکردی بازش نکردی…اون خیلی وقته تهموندهی امیدشو با نخ نفس میکشه. این بچه جز تو کی رو داره سام؟ من؟ سمیرا؟ عمه مهناز مهرناز؟؟ ما هرکاری کنیم، هیچوقت جای تو رو نمیگیریم براش. هیچکس نمیتونه اون تکیهگاه باشه، اون برادری که باید کنارش میبود… امشب، جلوی چشم همه… همون تکیهگاهم ازش گرفتی. نگاهش کردی، دیدی… ولی نرفتی سمتش. فکر اینکه یه روز ممکنه رها دیگه زنده نباشه منو دیوونه می کنه .. تورو خدا، مراقبش باش… داره آروم آروم میمیره. این همه درد برا یه دختر تو این سن خیلیه. فقط تو رو داره… فقط تو… سام، سرش پایین افتاد. صدایش گرفته بود: — بهخدا منظور بدی نداشتم… فقط نمیدونستم باید چی بگم… با تردید، جعبه را باز کرد. سکوت. نگاهش روی سوییچ افتاد… لوگوی لکسوس RX 500h F SPORT Performance زیر نور میدرخشید. لحظهای نفسش برید. انگار یک مشت محکم خورده بود توی شکمش. اشک توی چشمهایش جمع شد. دستش لرزید. توی ذهنش فقط یک جمله چرخ میزد: «اون حتی منو فراموش نکرده وقتی که ندیدمش .» خواست برود بالا. اما امیر جلویش را گرفت: — الان نه. بذار تنها باشه. سام فقط ایستاد. با چشمهایی که از اشک برق میزد. با قلبی که داشت فرو میریخت… همه مهمانها رفته بودند. خانه ساکت بود.
-
پارت صدو هفتادو هفت حوالی عصر بود موبایل رها روی تخت ویبره رفت. نگاهش افتاد به اسم «امیر». گوشی را برداشت. — الو؟دایی سلام صدای امیر نرم بود، مهربون: — سلام عزیزم. بهتره حالت؟ رها صدایش آرام بود: —بهترم دایی جون امیر با صدای گرم: خداروشکر عزیزم ..راستی کارای ماشینو انجام دادم… همون لکسوس مشکی که گفتی،تحویل گرفتم.فردا اول وقت میارمیش پارکینگ حیاط رها چند ثانیه سکوت کرد. بعد با صدایی خسته و بیرمق: — ممنون دایی خیلی زحمت کشیدی … امیر: عزیزدلم من کاری نکردم همه زحمت خودت کشیدی ..مراقب خودت باش میخام فردا سرحال باشی خدا حافظی کرد و تماس قطع شد. پاسی از نیمه شب گذشته بود—— خانه در سکوت بود. همهچیز خاموش، جز نور ملایمی که از چراغ دیواری راهرو میتابید. صدای کلید در شنیده شد. سام برگشت خانه. آرام، بیصدا، در را بست.پالتوش را آویزان کرد ، و مستقیم رفت بالا. ایستاد جلوی در اتاق رها. نفسش سنگین بود. چند لحظه تردید… بعد، آرام در را باز کرد. رها خوابیده بود. به پهلو، صورتش نیمه در تاریکی. موهایش بهم ریخته، نفسهایش آرام، اما روی چهرهاش… ردِ غم هنوز مانده بود. حتی در خواب هم درد میکشید سام ایستاد. چند لحظه فقط نگاه کرد. بعدنزدیک شد. روی صورت رها خم شد… دلش آتیش گرفت. قلبش داشت تیکهتیکه میشد. دستش بالا رفت… خواست گونهاش را لمس کند. خواسـت ببوسـدش. اما… مکث کرد. نفسش لرزید. انگار دست خودش نبود که عقب کشید. چند قطره اشک از چشمانش افتاد روی دستش. لبش را گاز گرفت که هقهق نکند. آرام برگشت. در را بست. تکیه داد به دیوار راهرو. رفت توی اتاق خودش. پشت در نشست. دستهایش را کشید توی موهایش. صورتش خیس اشک بود. زیر لب تکرار کرد: — لعنت به من که انقد عذابت دادم بابا… خدا ازت نگذره… که این بچه معصومو، اینجوری شکستی… دستش مشت شد، صداش گرفت: — لعنت به من… لعنت به من که نفهمیدم، که کور بودم… که گذاشتم با دستام زخم بخوری … چند دقیقه فقط گریه کرد. ساکت. با مشتهایی که رو زمین کوبید. درد، عذاب، خشم، شرم… همهچیز با هم پیچیده بود. و هیچکس نبود که نجاتش بده… جز خودش.
-
پارت صدو هفتادو شش ماشین امیر جلوی در ایستاد. سام بیحرف پیاده شد. قدمهاش تند بود و پرتنش. مشتهاش گره، فکش قفل. زنگ را فشار داد. در که نیمه باز شد، با لگد هُلش داد. صدای تقِ محکم در، حیاط رو پر کرد. نازی از روی پلهها پایین اومد. با همون لبخند آشنا، همون لحن فریبکار: — عزیزم… فکر نمیکردم بیای… اما هنوز جملهاش تموم نشده بود که مشت سام با تمام قدرت نشست وسط صورتش صدایش توی حیاط پیچید. نازی پرت شد، افتاد. دهانش پر از خون. چشمهاش گرد و پر از وحشت. سام جلو رفت. صدایش پر از لرز و خشم: — فکر کردی دیگه یادم نمیاد؟ فکر کردی این ذهن خالی، هنوز دستته؟ نازی تلاش کرد بلند شه. — سام… من فقط… فقط میخواستم کمکت کنم… سام یقهاش رو چنگ زد: — خفه شو! خفه شو!آشغال حرومزاده تمام اون شبها… اون لحظههایی که فکر میکردم داری نجاتم میدی… داشتی لهم میکردی لعنتی! مادر نازی با وحشت اومد توی حیاط. جیغ زد: — وای خدا… ولش کن!! چیکار میکنی؟ پدرش دوید تو. چشمش به خون روی صورت دخترش افتاد. خشکش زد. مادر ش هنوز فریاد میزد. — دیوونه شدی ؟ دخترمو ول کن! پدرش با صدای خفه ای گفت: — بس کن دیگه! چند بار گفتم جلو این دخترتو بگیر… بفرما ! اینو میخواستی؟ این افتضاح رو؟ سام نفسنفس میزد. دستهاش میلرزید. با انگشت به نازی اشاره کرد: — زندهت نمیذارم… میشنوی؟ خودم با دستام خاکت میکنم، هرزهی کثیف! نازی دیگه هیچ نگفت. فقط خون و اشک، تو صورتش قاطی شده بود. ترسیده، بیصدا، خشکشده. امیر خودشو انداخت بینشون: — سام! بس کن. ! این راهش نیست! سام دست امیر رو کنار زد. نفسش سنگین شده بود، اما صداش هنوز بلند: — راهش نیست؟ اون همه فریب ، اون ذهن تهی، اون درد لعنتی… زندگیمو نابود کرد اون دختر آشغال با خواهرم چیکار کرد؟ با من چیکار کرد؟ پدر نازی با خشم فروخورده برگشت سمت همسرش: — همش تقصیر توئه. دخترتو کردی ابزار… حالا ببین چطور آبرومون رفت… مادرش ساکت شد. لال. امیر دوباره آروم گرفتش: — بریم… دیگه کافیه… سام یه لحظه دیگه هم به نازی نگاه کرد:هرزه کثیف بهت نشون میدم با کی طرفی… با چشمهایی پر از آتش. بعد برگشت سمت پدر و مادر نازی: — زندگی دخترتونو نابود میکنم… هنوز منو نشناختین! هیچکس چیزی نگفت. پدر و مادرش سرهاشونو پایین انداختن. شرم، همهجای حیاط رو گرفته بود. سام در رو باز کرد. اما وقتی رفت… دیگه اون سامِ خاموشِ دیروز نبود. اون سام، حالا میدونست چه کسی زخم خورده بود . و فقط یک اسم توی دلش زبانه میکشید: رها
-
پارت صدو هفتادو پنج صبح هوا روشن شده بود سام آرام پلک زد. چشمهایش به سقف دوخته شد. نفس کشید… سنگین. امیر بلافاصله تکان خورد. سرش را چرخاند. — سامی؟ خوبی؟ سام فقط سرش را آرام تکان داد. هیچ نگفت. از تخت بلند شد. با قدمهای آهسته، رفت سمت در حمام امیر فقط نگاهش کرد. در را بست. روبهروی آینه ایستاد. به خودش زل زد. چشمهای سرخ. گونههای خیس. سکوت. سکوتی پر از خشم و سرافکندگی. بعد… مثل سد شکسته، اشکش جاری شد. بیصدا گریه کرد. برای تمام روزهایی که نبود. برای ذهنی که خالی مانده. برای رها… که حتی تصویر لبخندش هم در ذهنش نیست. و بعد، با صدایی خفه، از اعماق وجودش، دندانهایش را بهم فشرد زمزمه کرد: — نازی… دستش مشت شد. دندان روی هم فشرد. — زندهت نمیذارم… قسم میخورم… نگاهش هنوز به خودش بود. ولی حالا، آتش در نگاهش شعله کشیده بود. صدای شیر آب در حمام بسته شد. چند دقیقه بعد، سام از پلهها پایین آمد. چشمهایش پفکرده بود، اما حالا سنگینتر از اشک. نگاهش به زمین دوخته شده بود. امیر در آشپزخانه ایستاده بود. وقتی سام را دید، بیکلام نگاهی به او انداخت. چیزی در چشمانش بود… نه بازجویی، نه دلسوزی. فقط انتظار. سام بیهیچ حرفی پشت میز نشست. دستهایش را روی هم گذاشت، چشمهایش به نقطهای خیره و نامعلوم. چند دقیقه بعد، صدای پاهای رها از پلهها شنیده شد. با صورتی رنگپریده پایین آمد. تا چشمش به سام افتاد، قلبش فرو ریخت. اما سام حتی نگاهش نکرد. رها لحظهای ایستاد. انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند. بعد، بیصدا به سمت میز رفت. امیر آرام به استقبالش رفت. با نرمی در صدا: — بهتری عزیزم؟ رها فقط سرش را به نشانهی «آره» تکان داد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. امیر براش صندلی کشید: — بشین… یه چیزی بخور. از دیشب چیزی نخوردی… رها نشست. فنجان را در دست گرفت ولی حتی لب نزد. لقمهای برداشت، به زور جوید و قورت داد. بعد بیصدا از جا بلند شد و رفت سمت پلهها. امیر صدایش زد: — رها… رها ایستاد، اما برنگشت. امیر خودش رفت سمتش. آرام دستش را گرفت. رها سرش پایین بود… بیحرکت ماند. امیر او را در آغوش گرفت. محکم، گرم، پدرانه: — میخوای زنگ بزنم سمیرا بیاد پیشت؟ رها آرام، تقریبا بیجان گفت: — نه. همچنان در آغوش امیر ماند. مثل کسی که داشت توی خودش فرو میرفت. امیر بغض کرد… اما چیزی نگفت. فقط آرام دست کشید روی موهایش، خم شد و پیشانیاش را بوسید. سام نگاه کوتاهی به آنها انداخت. قلبش لرزید… شرمزده. تمام لحظههایی که بهخاطر نازی، به رها توهین کرده بود، حالا مثل پتک روی وجدانش کوبیده میشد. لحظاتی بعد، زنگ در به صدا درآمد. ناهید خانم بود. چشمش به سام افتاد، بعد به رها. به هر دو سلام کرد. آنها هم آهسته جواب دادند. رها بیکلام به سمت پلهها رفت و وارد اتاقش شد. سام از پشت میز بلند شد. صدایش آرام، اما محکم: — امیر… امیر برگشت: — جانم؟ سام به چشمهایش نگاه نکرد. اما لرزش خشم پنهانی در صدایش شنیده میشد: — منو میرسونی؟ امیر کمی مکث کرد. — کجا؟ سام نفس عمیقی کشید. سنگین: — جلوی خونهی اون اشغال. لحظهای سکوت بینشان افتاد. امیر چیزی نگفت. اما در آن خانهی ساکت… در آن لحظهی بیصدا، هیچکس شکی نداشت که در چشمهای سام، آتش افتاده
-
پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..
-
پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..
-
پارت صدو هفتادو سه خانه آرام بود. صدای کمِ تلویزیون، از پذیرایی شنیده میشد. رها روی یکی از صندلیهای گوشهی سالن نشسته بود. چشمانش بسته بود، اما خواب نبود. صورتش هنوز رنگپریده بود. زیر چشمهایش، رد کبودیِ کمرنگی از خوندماغ شبِ قبل باقی مانده بود. در باز شد. صدای کلید و قدمها همزمان پیچید. سام و امیر با هم وارد شدند. نگاهشان فوراً به او چرخید. لحظهای مکث. سام چند قدم جلو آمد. امیر اما آرامتر، ولی با نگرانیِ بیشتر. خم شد، خواست آرام گونهاش را ببوسد. درست همان لحظه، رها چشمهایش را باز کرد. صدایش آرام و گرفته بود: — سلام. امیر لبخند زد، دلسوز و مهربان: — سلام قربونت برم… خوبی؟ سام فقط نگاهش کرد. دلش لرزید از رنگپریدگیاش… از آن خستگی بیصدا که در چشمهای رها موج میزد. صدایش پایین بود، اما لرزش ملایمی داشت: — حالت بهتره؟ رها تنها سری تکان داد. بعد، با صدای گرفته و آرام گفت: — شام آمادهست. امیر بلافاصله: — الهی فدات شم… چرا با این حالت خودتو اذیت کردی؟ رها آرام، انگار صداش از ته چاه بیرون میآمد: — زحمتی نبود… دایی، خودم خواستم. سام فقط نگاهش کرد. چیزی نگفت. اما چشمهایش برای چند لحظه روی دستهای بیرمقش مکث کرد. امیر، که حس کرد فضا داره یخ میزنه، تلاش کرد فضا رو گرمتر کنه: — شامی که تو درست کنی، خوردن داره دختر…. کمی بعد، هر سه کنار میز نشسته بودند. سکوت، کوتاه اما سنگین، بینشان پرسه میزد. رها بیشتر ساکت بود. نگاهش به بشقابش، چنگالش در دست… اما غذای توی بشقاب تقریباً دستنخورده مانده بود. سام گهگاه به او نگاه میکرد، ولی بیشتر با امیر حرف میزد—از شرکت، از کار، از پروژهای که دست گرفته بود. امیر با اشتها میخورد، گاهی شوخی میکرد تا فضا را کمی سبکتر کند، اما رها فقط لبخندهای بیجان میزد. حضورش، بیشتر سایهای بود میان آن دو مرد. اما حتی اگر نگاه نمیکردند، هر دو خوب میدانستند… دختر روبهرویشان، هنوز درد میکشید. بعد از شام، امیر با لبخند و نگاهی پر از مهر به رها گفت: — عزیزم… تو که چیزی نخوردی. رها نگاهش را از بشقاب برداشت، چشم در چشم داییاش: — سیرم، دایی… همینم زیاد بود. امیر لحظهای به او خیره ماند، بعد با لحنی آرام و پدرانه گفت: — برو بالا استراحت کن عزیز دلم… خودم همهچی رو جمع میکنم. رها بیهیچ مقاومتی از جا بلند شد. قدمهایش آهسته و خسته بود. بیصدا از پلهها بالا رفت. وارد اتاقش شد. پتو را کنار زد و روی تخت دراز کشید. چشمانش به سقف بود، اما نگاهش انگار کیلومترها دورتر سرگردان بود. ساعتی بعد، صدای آهستهی در زدن آمد. در نیمه باز شد و امیر با قدمهای آرام وارد شد. او رها را در نور کم، درازکش روی تخت دید. نزدیک آمد و کنار تخت نشست. با صدایی نرم و دلواپس گفت: — روبهراهی، جون دایی؟ رها سرش را به طرفش برگرداند. صدایش خسته و گرفته بود: — نه… امیر دستی روی دست او گذاشت. گرم، مطمئن، حامی: — انقدر سخت نگیر، عزیز دلم… همهچی داره درست میشه. چرا حالا که داره نزدیک میشه ، داری دور میشی؟ رها چشم بست. نفسش لرزید. — چون دیگه نمیتونم… دایی خستم… از این انتظار، از این که باید تماشا کنم و صدام درنیاد… (بغضاش را فرو داد) دلم میخواد فقط بخوابم… دیگه بیدار نشم. امیر دلش شکست. صدایش لرزید: — الهی بمیرم برای دلت… این حرف رو نزن. تو خیلی قوی بودی تا الان.. همه مون بهت افتخار می کنیم رها سکوت کرد. بعد چشمش را به پنجره دوخت. آرام گفت: — دایی… دو روز دیگه تولدشه. امیر لبخند کمرنگی زد: — آره… یادمه. رها مکثی کرد. — ماشینش… تعمیرگاه بود، درسته؟ امیر سری تکان داد: — آره، درستش کردن. رها دست دراز کرد، از کشوی میز کنار تخت یک کارت بانکی بیرون آورد و گفت : — یه کاری برام میکنی دایی؟ — تو فقط بگو، جون بخوای برات میدم. رها با صدایی که هنوز خسته اما مصمم بود گفت: — میخوام ماشینش رو بفروشی. ببری بنگاه، یه ماشین نو براش بگیری… نذار اون ماشین لعنتی رو دیگه ببینه. ببخش دایی من حوصلهی بنگاه رفتن ندارم. خودت لطفاً انجامش بده. امیر چند لحظه سکوت کرد. نگاهش بین چشمان خستهی رها جابجا شد لبخند تلخی زد، کارت را گرفت و گفت: — تو واقعاً سنگتموم گذاشتی برای سام… مطمئن باش، یه روز میفهمه… همهی این روزایی که کنارَش بودی، وتنهاش نذاشتی رها آهی کشید، اما چیزی نگفت. امیر بلند شد. دستی به پیشانی او کشید. — فردا هم به ناهید خانم میگم بیاد یه دستی به خونه بکشه. (لبخند زد) تا تولدش خونه برق بزنه، مثل خودش. بعد، بیصدا از اتاق بیرون رفت.
-
پارت صدو هفتادو دو صدای باران از پشت پنجره شنیده می شد . رها خواب بود. بیصدا، بیحرکت. پوستش هنوز رنگپریده… و دور چشمهاش، رد محوی از کبودی افتاده بود. نشانه ای خاموش از خوندماغ دیشبش نفسهاش آروم شده بودن، اما صورتش هنوز درهم بود، انگار توی خواب هم درد دنبالش میکرد. سام به آرامی در اتاق را باز کرد جلوتر آمد . با احتیاط. خم شد، بیصدا. نگاهش رو از صورت رنگپریده و بیدفاع رها جدا نمیکرد. یه حسِ خفه، توی گلویش بالا میاومد. نه اشک بود، نه بغض معمول… یه چیزی شبیه فشار… سنگینی. کاغذ یاداشت کوچکی از کنار میز برداشت خطش بینظم بود، انگار دستش میلرزید: “سلام، بیدارت نکردم. دارم میرم شرکت بیدار شدی .تماس بگیر سام” یادداشت رو روی میز کنار تخت گذاشت. نگاه آخر رو به صورت خوابیدهی رها انداخت. یه لحظه خواست دستش را روی پیشانیش بگذارد … اما عقب کشید. فقط ایستاد. با اون نگاهِ پر. بعد، بیصدا برگشت… و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش بسته شد. خانه دوباره افتاد توی سکوت. دو ساعت بعد رها چشمهاشو به سختی باز کرد. سردرد خفیفی هنوز همراهش بود. به سختی از تخت بلند شد. بعد، چشمش به کاغذ کنار تخت افتاد. خطِ سام… همون خطِ همیشه عجلهایش، اما این بار یهجوری آرام. بیادعا. “سلام، بیدارت نکردم. دارم میرم شرکت بیدار شدی .تماس بگیر سام” چشمانش پر از اشک شد . دلش لرزید. بغض، آرومآروم بالا اومد. نه از دیشب. نه از درد. از همین چند کلمه. نگاهش افتاد به سوییچ ماشینش که روی میز بود،فکر کرد که احتمالا با آژانس یا اسنپ رفته موبایل رو برداشت. چند ثانیه بهش زل زد. بعد، انگشتهاش تایپ کردن: حالم بهتره . ممنون چند لحظه به صفحه نگاه کرد. بعد ارسال. همین. بدون قلب، بدون ایموجی. بدون حتی سلام. ولی برای رها، این یه قدم بزرگ بود. رها هنوز بیحال و خسته بود. از همون صبح، چیزی ته دلش سنگینی میکرد… شاید یاد شب گذشته. یا شاید پیام کوتاه و بیجواب سام. با خودش گفت: “بیخیال. نباید بهش فکر کنم.” گوشیاش زنگ خورد. امیر بود. رها با صدای آرامی جواب داد: — سلام دایی امیر. امیر با لحنی گرم و پرانرژی: — سلام دختر قشنگم… حالت چطوره؟ سامی زنگ زد، گفت دیشب حالت بد شده… الان بهتری؟ رها مکثی کرد. نمیتوانست باور کند که سام واقعاً نگرانش بوده باشد. — بهترم دایی جون… امیر قانع نشد. صدایش آرامتر شد: — رها جان، چیزی شده؟ خیالم راحت باشه؟ لحن رها کمی خشک شد: — دایی، نگران نباش. فقط یکم خستم، همین. امیر چند لحظه مکث کرد. بعد، با نرمی خاص خودش گفت: — با سامی قهری؟ رها نفسش را بیرون داد، کمی مکث کرد: — نه… ولی دیگه برام مهم نیست، دایی. من همه تلاشم رو کردم، ولی اون باز داره همون راه اشتباه رو میره. امیر: — قربونت برم… همهچی درست میشه. فقط یه کم صبر داشته باش، برای خودت، نه فقط برای اون. ببین، داره کمکم همهچی یادش میاد… مادرت، کارش… مگه همینو نمیخواستی؟ رها نگاهش را از پنجرهی روبهرو گرفت. صدایش لرزید: — چرا دایی، من از خدامه حافظهاش برگرده. ولی اون دخترهی عوضی… هر روز داره بیشتر از من دورش میکنه… بغض در گلویش پیچید. امیر با صدای نرم و آرام: — میدونم عزیزم… میدونم. بهش زمان بده. تو نمیتونی با زور همهچی رو درست کنی. یه کم دندون رو جیگر بذار. و یه چیز دیگه… نذار این همه دیوار دور خودت بکشی. اگه هنوز برات مهمه، یه کم مدارا کن. همین. رها با صدای آرامی: — چشم دایی… امیر: — قربون چشمات برم… شب میام اونجا، با هم حرف میزنیم، باشه؟ مراقب خودت باش. رها تشکر کرد. تماس قطع شد. چند ثانیه فقط به صفحهی خاموش گوشی خیره ماند. بعد آهسته بلند شد… رفت سمت آشپزخانه.
-
پارت صدو هفتاد یک در راه برگشت به خانه سکوتی سنگینی بین هردو بود ماشین در کوچهی خلوت زعفرانیه ایستاد. رها پشت فرمان بود.آرام گفت: — من… فعلاً نمیام بالا. سام نگاهش کرد. اخم ظریفی میان ابروهایش افتاده بود. — … کجا میخوای بری؟ رها نگاهش را به روبهرو دوخت، سرد و بیتوضیح: — کار دارم فعلا در را باز کرد و پیاده شد. سام لحظهای همانطور ماند. نگرانی در صورتش نشست، اما چیزی نگفت.اهسته در را باز کرد وارد خانه شد . ساعت نزدیک ۱۱شب بود. سام پشت پنجره ایستاده بود. نور کمرنگ گوشیاش روشن بود. هر چند دقیقه، به صفحهاش نگاه میکرد.چندبار میخواست تماس بگیرد اما دستش نمیرفت بعد ناگهان صدای کلید در آمد. رها وارد شد. خسته، گیج، چشمانش سرخ. سام فوراً سمتش آمد.با اخم و صدای گرفته صداش کرد: — کجا بودی تا این وقت شب؟ رها سرش را پایین انداخت، پالتویش را درآورد چیزی نگفت. — چرا اینقدر دیر برگشتی؟؟ رها نفسشو داد بیرون. تلخ، خسته، بدون اینکه نگاهش کنه: – مگه برات مهمه؟ سام عصبی دو قدم جلو اومد. با صدایی بلندتر از قبل گفت: – بله، مهمه! مهمه چون اگه یه اتفاقی برات میافتاد، من جواب امیر رو چی میدادم؟! چند لحظه سکوت. رها آروم برگشت سمتش. نگاهش خشک بود اما چشمهاش برق زد: – پس نگو برات مهمه… بگو از ترس امیر مهمه! نه از خودِ من… صداش شکست. پلکهاش لرزید. یهلحظه نگاهش به سام قفل شد. چشماش پر اشک، شد لبشو گاز گرفت که گریه نکنه. ولی اشکها خودشون راهو پیدا کرده بودن. به سمت پله ها برگشت، و رفت توی اتاق. در رو محکم بست ، صداش مثل پتک خورد توی سینهی سام. سام همونجا موند. کلمات توی ذهنش تکرار میشدن. “مهمه چون اگه یه اتفاقی برات میافتاد…” اما نه… راستش… این بار، واقعاً براش مهم بود. برای خودش. همونطور ایستاده، نفسشو بیرون داد. زمزمه کرد: – برام مهمه …نه بخاطر امیر اما دیگه رها صدایی نمی شنید .. نیمه های شب .سکوت خانه سنگین بود سام هنوز بیدار بود، خیره به سقف… اما فکرش خیلی دورتر از اونجا بود. یه لحظه صدایی خفه اومد. سرفهای خشدار، بعد صدای افتادن چیزی… بالا آوردن… و یه ناله خفه. از جا پرید. چند لحظهای مردد موند. گوش داد. دوباره همون صدا… نفسهایی آشفته… شاید هم گریه. بلند شد و به سمت اتاق رها رفت. در نیمهباز بود. نور ملایم سرویس داخل اتاق، فضا رو نارنجی کرده بود. آروم قدم برداشت، در رو باز کرد. رها، خم شده بود جلوی روشویی. شونههاش میلرزید. دستش روی بینیش بود، خون از زیر انگشتاش بیرون زده بود و از صورتش پایین میاومد. سام خشکش زد… با نگرانی نزدیک شد: — حالت خوبه…؟! رها با صدایی ضعیف، زیر لب گفت: — برو بیرون… خواهش میکنم… سام نفسش رو حبس کرد… اما عقب نرفت. — نه… حالت خوب نیست… بذار کمکت کنم. آروم دستش رو گذاشت روی شونهی رها. بدن رها یهدفعه لرزید، و بعد، گریهش شدیدتر شد. — گفتم برو بیرون…! اما سام همونجا موند. با صدایی آروم، پر از اضطراب و دلسوزی: — هیس… آروم باش… نترس… کارت ندارم. فقط بذار کمک کنم… رها دیگه مقاومتی نکرد. تنفسش تند بود و اشکاش بیوقفه میریخت. سام با یه دست حوله برداشت و خون رو از صورتش پاک کرد. با احتیاط جلوی بینیش رو گرفت: — نفس بکش… آروم… نفس بکش… رها هنوز میلرزید. بهزور سر پا مونده بود. یه لحظه تعادلش رو از دست داد و سُرید سمت زمین. سام بلافاصله زیر بغلش رو گرفت و با دستهای لرزون نگهش داشت: — نترس… چیزی نیست… به من تکیه بده… من هستم… با دقت صورتش رو شست. بعد کمکش کرد تا روی تخت بره. آروم، با احتیاط، خوابوندش. نفسهای رها تند و بینظم بود. از درد توی خودش مچاله شده بود. سام، با صدایی که تهش استیصال بود: — قرصهات کجان؟ کدومه؟! رها فقط با دست لرزونش به میز کنار تخت اشاره کرد. سام قرص رو برداشت، لیوان آب رو به لباش نزدیک کرد: — بخور اینو… رها بهسختی قورت داد. رنگش پریده بود. چشمهاش بسته، لبهاش بیحرکت. سام پتو رو بالا کشید تا شونههاش. کنار تخت نشست. دست خودش هم میلرزید… و نمیفهمید چرا. چرا اینقدر قلبش سنگین شده… چرا دلش لرزید وقتی می دید دختری که ساکت و محکم بود، حالا اینجوری شکسته. بعد، بیاختیار… خم شد. چند لحظه مکث کرد… و بعد پیشونی داغ رها رو بوسید. همون لحظه، سریع عقب رفت. انگار از خودش جا خورده باشه. نگاهش به صورت خستهی رها افتاد. بهآرومی با انگشتهاش پیشونیش رو ماساژ داد. رها، بیرمق، نفسهاش کوتاه بود و آروم. سام از کنارش تکون نخورد. یک ساعت، شاید بیشتر… فقط همونجا نشست، نگاه کرد… و پیشونیش رو ماساژ میداد کمکم صدای نفسهای رها منظم شد. خوابش برد. سام بلند شد. چراغ رو خاموش کرد. یه نگاه آخر… و بعد، از اتاق بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. تکیه داد به دیوار. چشمهاش پر بود از چیزی که اسم نداشت. درد، دلسوزی، ترس… یا شاید یه چیز دیگه. ولی یه چیز رو مطمئن بود: دلش برای دختری میسوخت که درست روبهروش، داشت توی سکوت و درد، آب میشد…
-
پارت صدو هفتاد رها بیکلام جلو آمد. کارکنان از مسیر کنار رفتند. سکوتی آمیخته به احترام در فضا پخش شده بود. درِ دفتر اصلی باز شد. سام وارد شد. اتاق بزرگ، با دیوارهای تیره، قفسههای چوبی مشکی، یک میز کار شیشهای، صندلی چرمی بزرگ، و گوشهای یک ست مبل خاکستری. نور طبیعی از پنجره سرازیر شده بود. همهچیز حرفهای، دقیق، بینقص… و برای سام، غریبه. آرام جلو رفت. دستی روی لبه میز کشید. لمس سرد شیشه، چیزی را بیدار کرد. یک خاطره… مبهم… تکهتکه… صدای خودش، دور، خشمگین، قاطع: «اگه این کمپین تا جمعه لانچ نشه، کل برند میخوابه. کسی هست مخالفت کنه؟!» چشمهاش رو بست. نفسش سنگین شد. دستش لرزید، اما ایستاد. پشت میز خودش. سام چند لحظه پشت میز ایستاده بود. سکوت، مثل مه نازکی در فضا پخش بود. انگار لازم داشت با صندلی، با میز، با خودش در این فضا آشتی کند. آرام نشست. لپتاپ را باز کرد. دسکتاپ منظم و حرفهای، با چند پوشه در گوشهی بالا. چشمش افتاد به یکی از آنها: HighPriority_Crisis_Q1 کلیک کرد. داخلش فایلهایی با اسمهایی سنگین و آشنا: LaViesta_Spain_CampaignPlan.pdf NooraSkincare_UAE_Launch2024.pptx Dervan_Istanbul_Rebrand.xlsx چشمهایش روی اسمها ماند. چیزی در ذهنش جرقه زد …بعد تصویری برق زد: او، در همین اتاق، رو به تیمی بینالمللی با صدایی قاطع: «اگه Dervan تا نوروز لانچ نشه، بازار ترکیه رو از دست میدیم. انتخاب با شماست: امنیت یا جسارت؟» نفسش را آهسته بیرون داد. دستش را از روی موس برداشت. در اتاق آرام زده شد. — بفرمایید. در باز شد. مردی با کت سرمهای، کراوات قرمز، ریش مرتب و چهرهای خسته ولی صمیمی وارد شد. — سلام رئیس… صدا پر از احترام و حسِ دلتنگی بود. سام نگاهش کرد. مرد جلوتر آمد. — ایمان رادم… مدیر دیجیتال مارکتینگ. (با مکثی کوتاه) — سه سال دست راستت بودم تو دبی ..اگه یادت باشه سام چشم در چشم او ماند. ذهنش کار میکرد، کند، اما در حال باز شدن. ایمان نگاهی به لپتاپ انداخت و لبخند محوی زد. — هنوزم وقتی مضطرب میشی، برمیگردی سراغ سختترین کمپینها… (با لحنی نرمتر) — یادت هست Noora؟ برند اماراتی؟ سه شب کامل بیدار موندی براش. سام آرام گفت: — یه چیزی… یادمه. ایمان لحظهای ساکت شد. بعد، پوشهای از زیر بغلش بیرون آورد و روی میز گذاشت. — این یکی، متفاوت بود. (با صدای پایینتر) — پروژهای که خودت قبل از رفتنت کلید زدی. ولی هیچوقت اجرا نشد. سام به جلد پوشه نگاه کرد: Silent Truth – Phase One فقط همین. با فونتی ساده، بدون هیچ لوگویی. دستش روی پوشه ماند. چند ثانیه. ایمان گفت: — قرار بود با یه برند اروپایی وارد بازار بشیم. ولی تو گفتی فقط یه کمپین تجاری نیست… گفتی پروژه ای که مدتها هیچکس جرأت نکرده انجام بده سام پلک زد. چیزی در نگاهش سنگین شد. در سکوت، ایمان نیمنگاهی به رها انداخت که هنوز کنار پنجره ایستاده بود. و نگاهش از پایین به خیابان بود چهرهاش آرام، اما نگاهش دور. — ایشون… از همکارای جدیده؟ سام بدون مکث: — نه. (مکث کوتاه) — خواهرمه. ایمان کمی سر تکان داد. دیگر چیزی نپرسید. سام آهسته گفت: — بعد از اون اتفاق… اینجا چی شد؟ ایمان مکث کرد. نفس عمیقی کشید. — سخت بود. خیلی سخت. (چشمانش را بست، صداش کمی فرو رفت) — رفتنت انگار ستون شرکت شکست. چند تا پروژه حیاتی متوقف شد. مشتریای مهم رفتن تو حالت تعلیق. ما یه مدت سعی کردیم بدون تو ادامه بدیم… اما راستش رو بخوای، فقط داشتیم زمان میخریدیم. (مکث، با لبخند محو) — حالا که برگشتی، دوباره از نو شروع می کنیم. سام حرفی نزد. فقط چشمهایش را بست. و در سکوت، سنگینی همهچیز را به درون فرو داد.
-
پارت صدو شصت ونه ⸻دقایقی بعد آشپزخانه – رها پشت میز نشسته بود. قاشق رو توی فنجان قهوه میچرخوند بیهیچ قصدی برای خوردن. چشمهاش خیره بود به پنجره، اما ذهنش یه جای دیگه بود. سام با گامهای آرام از پلهها اومد پایین.. پالتوش توی دستش.بسمت میز رفت رها،از جایش بلند شدو ماگ قهوه اش را از دستگاه پر کرد سام بی مقدمه آروم گفت: – میتونی… منو برسونی دفتر کارم؟ رها سرش رو بالا آورد . چشم تو چشم نشدن . همینطور که هنوز لیوان در دستش بود ،یه لحظه توی دلش گذشت : «به نازی جونت بگو بیاد برسوندت ..» حرفش را به زبون نیاورد . فقط با صدای آرومی، سرد و بیحس، گفت: – سوییچ تو اتاق رو میز می تونی برش داری . سام مکث کرد . صداش کمی لرزید ، انگار برای گفتن این جمله کلی با خودش جنگید: – من… نمیتونم رانندگی کنم (یک مکث) – آدرس دقیق یادم نمیاد رها نفسش را در سینه حبس کرد. آن جمله، بیصدا قلبش را برید. اما یاد صدای امیر افتاد: «تنهاش نذار، حتی اگه دور شد ازت …» چشمهایش را بست. بعد گفت: – باشه. بدون هیچ نگاه اضافهای از کنارش رد شد و رفت بالا. سام همانجا ایستاده ماند. اما توی نگاهش، انگار چیزی ترک خورد. شاید اولین درک… از چیزی که از دست داده بود. _____راهرو – چند دقیقه بعد سام جلوی در ایستاده بود.، منتظر رها بود رها از پلهها پایین اومد. یه پالتوی طوسی کوتاه روی یقهاسکی زرشکی. شلوار واید طوسی روشن، نیمبوت مشکی، کلاه بافت تیره، عینک آفتابی روی کلاه. باظاهری آراسته و ملیح و استایلی بی نقص سام بیاختیار، از بالا تا پایین نگاه تحسین آمیزی بهش کرد. با صدایی که نمیخواست شنیده بشه، گفت: – تو همیشه انقدر… شیک میپوشی؟ رها لحظهای مکث کرد. بیهیچ حرفی، فقط سویچ رو از کیفش درآورد، در رو باز کرد و گفت: – بریم. و از خونه بیرون رفت. سام چند ثانیه ایستاد. بعد آهسته پشت سرش راه افتاد. فهمیده بود که رها دلخور است… ماشین وارد یکی از خیابانهای آرام و شیک الهیه شد. درختان بلند دو طرف خیابان مثل محافظهایی خاموش ایستاده بودند و ساختمانهای شیشهای در نور صبح برق میزدند. رها پشت فرمان بود. دستهاش محکم روی فرمان، چشمهاش به جاده، ولی ذهنش هزار جا میرفت و برمیگشت. کنارش، سام با نگاهی جستوجوگر بیرون را میپایید. چشمهاش بیقرار، مثل کسی که دنبال بخشی از خودش میگشت… بیآنکه دقیق بداند چی. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمانی مدرن ایستاد. نمای شیشهایاش شفاف و بینقص بود؛ تمیز، مغرور، صامت. تابلویی براق در آفتاب برق میزد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting چشمهای سام روی تابلو قفل شد. نفسش بند آمد. قلبش لرزید، مثل ضربهای که نه از بیرون، که از درون وارد شده باشد. دستش مشت شد روی زانو، بیاختیار. ماشین وارد رمپ پارکینگ شد. نورهای سفید مهتابی سقف، دیوارهای خاکستری را روشن کرده بودند. رها ماشین را در جای مشخصی پارک کرد، سکوت کرد، بعد بیاحساس گفت: – من همینجا میمونم. برو کارت رو انجام بده. سام چند لحظه با نگرانی نگاهش کرد. نگاهش پر خواهش. – نه… بیا بالا. رها لحظهای بهش خیره ماند. انگار چیزی در دلش تکان خورد. حرفی نزد. از ماشین پیاده شد. قدمهاش آرام اما مصمم بود. با هر قدم سام به سمت آسانسور، صدای ضعیفی در ذهنش جان میگرفت؛ یک صدای دور، گنگ، خاطرههایی خاکخورده. در آسانسور باز شد. هر دو وارد شدند. طبقه پنجم. درب آسانسور با صدای نرم باز شد و لابی شرکت آشکار شد؛ دکوری مینیمال، دیوارهای روشن و خاکستری، و درست وسط دیوار اصلی، لوگوی فلزی و درخشان: SAM RISE همهچیز با نظم و دیسیپلین خاصی سر جای خودش بود. بیهیچ اغراق، بیهیچ آشوب. و در همان لحظه، اولین نفر خشکش زد. منشی جوان دفتر، با لباس رسمی، با دیدن سام، دست از تایپ کشید. چند ثانیه بیحرکت نگاهش کرد، بعد با ناباوری گفت: – آقای فرهمند؟… (صدایش بلند شد) – بچهها… آقای فرهمند برگشتن! موجی از همهمه و هیجان در شرکت پیچید. کارکنان یکییکی از اتاقهای شیشهای بیرون آمدند. بعضی با لبخند، بعضی با تعجب، بعضی با چشمهای پرسشگر. مردی حدوداً چهلساله، خوشپوش، با کراواتی نقرهای، از ته راهرو جلو آمد. با گامهایی سریع و جدی: – جناب فرهمند… واقعاً خوش اومدین. دلمون براتون تنگ شده بود، خیلی خوش برگشتین! نگاهش بین چهره سام و رها چرخید، ولی حرفی نزد. یکی از طراحها جلو آمد، پرانرژی: – سلام رئیس! بالاخره برگشتین… بیصبرانه منتظرتون بودیم. سام، با لبخندی خفیف، سری به نشانهی احترام تکان داد. – ممنونم… از همهتون. در تمام این بین، نگاهها یکییکی به سمت دختری میچرخید که ساکت پشت سر سام ایستاده بود. رها، آرام و متین، بدون لبخند، فقط نگاه میکرد. انگار نه از شور اطراف تأثیری میگرفت، نه از کنجکاویها میترسید. منشی لحظهای به رها نگاه کرد. چیزی نپرسید. سام برگشت، نگاهی آرام و دعوتگر به رها انداخت: – بیا.
-
پارت صدو شصت وهشت دوروز به آرامی گذشته بود … صدای تلویزیون، از سالن پذیرایی میاومد. رها روی مبل نشسته بود، نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، ولی حواسش… نه. در اتاق بالا، سام هنوز بیدار بود. صدای نوتیف گوشیش سکوت رو برید. نازی بود: «عشقم،جلو درم .بریم یه دور بزنیم💋» سام، چند لحظه به پیام خیره موند. دلش آشوب بود. حرفهای امیر، تصویر رها… و مادرش، مثل تکههای پازلِ ناتمام توی ذهنش میچرخیدن. اما ته دلش… اون زنجیر لعنتی، وابستگی به نازی هنوز پاره نشده بود. آروم لباس پوشید، پالتو و کلیدش رو برداشت، بیصدا از پلهها پایین اومد. در راهرو رو باز کرد. صدای بسته شدن در، رشتهی افکار رها رو برید. بلند شد. نگاهی به در انداخت… رفتش بیصدا بود. ولی دل رها بیصدا نلرزید. رفت سمت آیفون. مانیتور رو روشن کرد. تصویر: سام. دم در. و نازی که ایستاده بود، با اون لبخند آشنا. چند لحظه بعد، سام سوار ماشین شد. رها… فقط نگاه کرد. نه اشک، نه فریاد. فقط فهمید. فهمید که هیچچیز، هیچکس، نمیتونه کسی رو نگه داره که دلش جای دیگهست. فهمید که گاهی، تمام تلاشها فقط خستهات میکنن. آروم برگشت توی اتاق. رفت سمت میز کنار تخت. قاب عکس رو برداشت. همان عکس خودش، هما و سام. بغض، سینهش رو میسوزوند. دستش لرزید… ولی نگاهش، آروم بود. یا شاید… اون آرامش قبل از طوفان. قاب عکس رو گذاشت توی کشو. آروم، بیصدا، انگار میخواست همهچیز رو همونجا، دفن کنه. برای اولینبار… نه منتظر صدای در بود، نه نگرانِ برگشتش. فقط زمزمه کرد: دیگه نمیخوام بدونم کجایی… سام آروم کلید انداخت، وارد خونه شد. سکوت همهجا رو گرفته بود.پالتو یش را درآورد ، نگاهش ناخودآگاه رفت سمت پلهها. دلش میخواست بدونه رها خوابه یا بیدار… اما نرفت سمت اتاقش. رفت توی آشپزخونه، یه لیوان آب خورد. برگشت بالا. به اتاق رها نزدیک سد لحظه ای ایستاد و آروم در اتاق رها رو باز کرد. نور چراغ خواب، یه هالهی گرم افتاده بود روی دیوار. رها روی تخت نشسته بود، کتابی جلوش، اما نگاهش غایب بود. سام با صدای آهستهای گفت: – هنوز نخوابیدی؟ رها حتی نگاهش نکرد. صفحهی کتابو ورق زد، بعد با صدایی خشک و خالی گفت:- رفتی بیرون .. درو ببند سام، همونجا ایستاد. انگار کسی یه سطل آب یخ ریخته باشه رو سرش. حرفی نزد. در رو بست. و اون شب… تا صبح، دیگه خوابش نبرد. هوای روشن پشت پرده نشان از آسمان صاف سردی را می داد سام تازه بیدار شده بود روی تخت نشسته، چشماش پفکرده بود از بی خوابی دیشبش تو سکوت، به کف اتاق خیره شده. یه جمله تو ذهنش هی تکرار میشه… «مگه نمی گفتی من رفیقمتم پس کو…» انگار همون لحظه، یه تصویر گنگ تو ذهنش جرقه زد. یه میز… یه دفتر کار… برگههایی پخششده… جلسهای مبهم… از جاش بلند شد، رفت سمت کنج اتاق. بین چند کاغذ پراکنده، یه کارت بیزنس برق زد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting Offices: Tehran – Dubai CEO: Mr.S.Farahmand نگاهش خشک شد روی اسم. قلبش لرزید. یه نفس سنگین کشید، چشمهاش بسته شد. یه تکهی دیگه از خودش برگشته بود. یه تکهی جدی. آروم حولهاش رو برداشت و رفت سمت حمام.
-
پارت صدو شصت وهفت سام آهسته سر تکان داد. بلند شد. چشماش هنوز خسته بود، اما چیزی درونش تغییر کرده بود. درگیری، شاید شروع درک. هردو آرام از پلهها پایین آمدند، و به سمت آشپزخانه رفتند. رها بیصدا دیس برنج را سر میز گذاشت. امیر با انرژی ساختگی، سعی کرد فضا رو روشن کنه: – من قربونت برم دایی، عجب بویی راه انداختی… این قرمهسبزیه خوردن دارهها… رها لبخند بیرمقی زد. سام فقط نگاهش کرد — نگاهی آرام، سنگین، اما بیکلام. امیر نگاهش بین این دو نفر چرخید. ساکت ماند، با لبخند کمرنگی گوشه لبش. مثل کسی که میدونه سکوتها، گاهی از هر حرفی عمیقترن. سام بالاخره، بعد از چند لحظه: – …مزهش خیلی خوبه. رها سر بلند کرد. نگاهش برای لحظهای در نگاه سام گره خورد. آرام گفت: – نوش جونت. امیر آرام لبخند زد. در دلش، امیدی آرام ریشه دواند… خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. چراغ اتاق رها خاموش بود؛ تنها نوری ضعیف چراغهای حیاط از پشت پنجره، از لای پرده، روی دیوار میلغزید. رها روی تخت دراز کشیده بود. به پهلو، پشتش به در. چشمهایش باز بود. خیره به پنجره صدای آرام تیکتاک ساعت، تنها چیزی بود که شنیده میشد. اما در ذهن رها، هزار صدا میپیچید. صدای سام. صدای امیر. صدای خودش، وقتی میخواست محکم باشد… و نبود. بالش را کمی بغل گرفت. چشم بست. نفسش سنگین بود. دلش میخواست گریه کند، اما اشکی نمیآمد. انگار گریههایش را توی ماشین جا گذاشته بود، همونجایی که سام بیصدا اشک میریخت و دستش را گرفت. صدای قلبش بلند شده بود. نه از ترس. از دلتنگی. زمزمهای زیر لب گفت، انگار با خودش، انگار با کسی که آنجا نبود: «کاش بدونی هنوز… حتی وقتی همه چی یخ زده، من دلم گرم توئه.» چشمانش را محکمتر بست. و کمکم، در دل همان تاریکی، پلکهایش سنگین شد… و خواب، آرام و غمگین، او را در آغوش گرفت همزمان سام، در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود. اما نه خوابیده، نه بیدار. چشمانش باز، نگاهش خیره به سقف. افکار، مثل طوفان، مدام میچرخیدن. چهره رها، لرزش صدایش، نگاهش سر میز شام… همهچیز یکجور سنگین و مبهم بود. نفسش آهگونه بیرون اومد. برگشت به پهلو. نگاهش افتاد به کتابی که گوشهی میز بود. باز نشده، مثل حافظهی خودش. لبهایش به آرامی تکون خورد: «من چرا نیستم توی خاطرات خودم…؟ صدایی نمی آمد فقط سکوت. اما توی دلش، صدای چیزی مدام میپیچید. صدای گریه رها؟ یا تصویر نازی؟ یا خاطرهای از دسترفته؟ دستش رو گذاشت روی سینهاش. قلبش تند میزد. بیدلیل. یا شاید دلیلش، خواهرش بود که حالا توی اتاق کناری خوابیده بود. پلک بست. تصویر چشمان رها هنوز پشت پلکهاش روشن بود.بیصدا، در دل خودش زمزمه کرد: کاش بتونم برگردم.. سام، در تختش همچنان غلت میزد. خواب از سرش پریده بود. حسی از بیقراری، دلشوره… یک کشش مبهم. از اتاقش بیرون رفت. چند ثانیه جلوی در اتاق رها ایستاد. آهسته در را باز کرد. چراغهای حیاط، نور محوی به اتاق میداد. نزدیکتر رفت. رها، به پهلو خوابیده بود، دستش روی عکسی کنار بالش. سام آرام خم شد. نگاهش افتاد روی عکس، که زیر نور ضعیف افتاده بود.عکس: سام و هما نشسته بودند. لبخندی به لب داشتند، نگاهی پر از آرامش. و پشت سرشان، رهای دهساله، دستانش را دور گردن سام حلقه کرده بود و میخندید. نگاه سام مات شد. لحظهای، انگار چیزی توی سینهاش لرزید. دستش ناخودآگاه جلو رفت، اما نتوانست لمسش کند. فقط نگاهش کرد.تصویر خودش… اونجوری که هیچوقت به یاد نمیآورد. ولی… چرا قلبش اینقدر درد گرفت؟ لبش تکان خورد، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. درست همان لحظه، رها، توی خواب تکان خورد. نگاهش باز نشد…سام نفسش را حبس کرد. یک قدم عقب رفت. اشک در چشمانش جمع شد، اما نفهمید چرا در اتاق را آرام بست و همانجا، پشت در، ایستاد. با قلبی که تند میزد. با احساسی گنگ… که اسمش را نمیدانست، اما میدانست… دارد دوباره زنده میشود.
-
پارت صدو شصت وشش رها اون موقع هنوز کوچیک بود… ولی وقتی برگشتی، از همون روز اول شدی همهکسش. براش شدی پدر… همدم، همهچیز. (مکثی کوتاه، صدایش نرم و آهسته شد) – رها دردهای زیادی کشید، سام… بیپدری، تنهایی، اون سردردهای لعنتی که چند ساله گریبانش رو گرفته… خستگی و بیحوصلگی عمه… که البته بیشتر بخاطر سنش بود، ولی برای رها، سنگین تموم شد. عاطفهی زیادی نداشتن… زمان کم، بیخبری از پدرش… ولی با همهی اینا، بزرگ شد. مستقل شد. رفت دانشگاه… تو براش فقط یه برادر نبودی. تو براش شدی پناه دوست، بابا، حامی… حتی وقتی باهاش دعوا میکردی. (امیر نفسش رو برید، صدایش بغضدار شد) – یادت نیست… ولی وقتی تو مسابقهی رالی تصادف کرد… تو کالیفرنیا بودی. زنگ زدم بهت. بیدرنگ، پرواز کردی اومدی. شب و روز کنارش بودی. خودت پرستاریش کردی. (اشک از چشمانش سرازیر شد. نگاهش تو چشمان سام گره خورد) – اون شبِ لعنتی تو بیمارستان… وقتی فهمید عمه رفته… سکتهی مغزی، تمومش کرد. تو، ده روز باهاش حرف نزدی… رها توی بیمارستان، تنهایی عزادار شد. همونجا شکست، سام… بعد از عمه، تو براش بیشتر از همیشه پناه شدی. اما حالا… الان، اون حس میکنه تو گمش کردی. (مکث – صدایش تلخ شد) و اون نازی لعنتی بهش گفته که تو هیچوقت دوستش نداشتی… رها رو خورد کرده، سام… داغون کرده. رفتارای این مدت تو، باعث شد باورش کنه… در حالی که تو… جونت براش می دادی. سام لبش لرزید. با صدایی گرفته: – من… هیچی از اینا یادم نمیاد. امیر آروم دستشو روی بازوش گذاشت: – اشکالی نداره… قرار نیست همهچی یادت بیاد. ولی واقعیت اینه سام توی فکر رفت. زمزمه کرد: – نازی میگه اون… خودخواه بوده. همیشه به فکر خودش … امیر (لبخند تلخ زد، صدایش پایینتر، عمیقتر شد): – فقط از خدا میخوام هرچی زودتر بفهمی اون آشغالِ عوضی داره با زندگیت بازی میکنه. با ذهنِ تو، با قلبِ اون دختر… رها فقط یهچیز میخواست، فقط یهچیز… که تو رو از دست نده . (مکث. سکوت اتاق سنگین و پُر.) سام چشم بست. اشکی بیصدا از گوشهی چشمش چکید. زمزمه کرد: – میخوام بدونم… کی بودم برای اون. نه فقط کی بودم… چی شدم. امیر (آروم، محکم): – هنوز وقت هست، عزیزم … یادت میاد با بودنت سکوت بین سام و امیر، مثل دریای بیصدا، بینشون گسترده شده بود. سام هنوز پلکهاش رو بسته نگه داشته بود. امیر کنار تخت نشسته بود، اما چیزی نمیگفت. صدای ضربهای آرام به در. در نیمهباز شد. رها وارد اتاق شد. با صدای آهستهای گفت: – شام حاضره. صدایش، چیزی توی هوای اتاق تکون داد. سام فقط سرش رو کمی به سمت در چرخوند. چیزی نگفت. رها نگاهی کوتاه به سام انداخت، بعد بیصدا از اتاق بیرون رفت. در، آرام بسته شد. امیر بلند شد. دستش را به سمت سام دراز کرد: – پاشو بریم پایین… (لبخند خستهای زد) – تو نبودی… ولی این بچه، به عشق اینکه دوباره تو رو پشت میز شام ببینه، …شام درست کرده همه کار داره میکنه که تو یادت بیاد..
-
پارت صدو شصت وپنج سکوتی غمناک، خانه را در آغوش گرفته بود. زنگ خانه به صدا درآمد. رها که روی مبل نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود، با چشمهایی خسته ، بلند شد و در را باز کرد. امیر با چهرهای نگران وارد شد. رها لبخند محوی زد، صدایش آرام و گرفته بود: — داییجون سلام… مرسی که اومدی. امیر با نگاهی تند و نگران جلو آمد: — سلام دایی، خوبی عزیزم؟ گفتی حال سام بد شده… چی شده؟ کجاست الان؟ رها نفسی آهسته کشید. چشمهایش هنوز خیس بود. — تو اتاقشه..دیشب کابوس بد دید… صبح که بیدار شد گفت منو ببر سر خاک مامان. صدایش لرزید. بغض نشست گوشهی گلو: — دایی… فکر کنم… مامان یادش اومده. امیر خشکش زد. — چی؟ خودش گفت اینو؟ رها سر تکان داد، آهسته: — نه. ولی… وقتی رسیدیم، نشست جلوی مزار مامان… اسمشو گفت، باهاش حرف زد… (اشک توی چشمش حلقه زد) — انگار… انگار یه چیزی تو دلش شکست، دایی… حالش خیلی بد شد… امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، چشم بست و نفسش را آهسته بیرون داد. بغض ته صدایش لرزید: — یعنی داره یادش میاد… مکثی کرد، بعد خم شد، صورت رها را بین دستانش گرفت: — عزیز دلم… این خیلی خوبه. خیلی. با صدایی آرام اما پر از اطمینان: — کنارش باش… حتی اگه حرف نزد، اگه دور شد… حتی اگه عصبانی شد، به دل نگیر. تنهاش نذار، خب؟ خودمم هستم… تا تهش کنار جفتتونم. همهچی درست میشه، مثل روز اول… فقط باید صبور باشی. رها فقط سر تکان داد، اشک بیصدا روی گونهاش لغزید. امیر دستی به شانهاش زد، لبخند محوی زد و راهی اتاق سام شد. امیر آرام در اتاق را باز کرد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش بسته، اما بیدار بود. امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد جلو رفت و کنار تخت نشست. سام چشمانش را باز کرد، به چهرهی امیر نگاه کرد. چهرهای آشنا، امن، اما دور. مثل یک اسم گمشده در ته حافظه. امیر با صدایی آرام گفت: — حالت بهتره سامی جان؟ سام چند ثانیه نگاهش کرد. بعد، با صدایی گرفته و آرام، طوری که انگار دارد چیزی ممنوعه را به زبان میآورد: — دیشب… خواب مامان رو دیدم. امیر آرام دستش را گرفت. چشمهایش پر از اشک شد. — الهی من قربونت برم… داره کمکم یادت میاد. اولش سخته، ولی هنوز تو وجودتن، سام… یادت نمیره. فقط وقت میخواد. سام پلک زد. — انگار… انگار داشتم برمیگشتم به یه جایی… نه کامل، نه واضح. ولی… صداش، نگاهش… حسش باهام بود. چند لحظه سکوت. بعد سام، با مکث، با صدایی آهسته و پر از نیاز: — امیر… — جان دلم؟ سام نگاهش را مستقیم در چشمهای امیر انداخت. صادقانه. بیدفاع. — میخوام… همهچی رو بدونم. (مکث) — دربارهی رها… دربارهی خودم… دربارهی زندگیای که یادم نمیاد. امیر ساکت ماند. گلویش خشک شد. قلبش تند زد. چند لحظه طول کشید تا جواب بدهد. دست سام را آرام فشار داد. — باشه داداش.. (نفسش را بیرون داد. با صدایی بغضدار) — هرچی بخوای. فقط قول بده هرچی شنیدی، فقط با دل گوش بدی… نه با ترس. سام چشم بست. سکوت کرد. سری تکان داد. و اتاق، پر شد از نفسهایی آرام، اشکهایی پنهان، و آغازی تازه برای بازگشت به گذشته. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش هنوز روی سام بود، اما صداش انگار از جایی دورتر میاومد، از دل خاطرهها: – وقتی رها به دنیا اومد،عمه توی آلمان بود… تو هم تازه رفته بودی کالیفرنیا برای ادامهی تحصیل. دو سال بعد، بعد از فوت اردشیر… عمه با رها برگشت ایران.
-
پارت صدو شصت وچهار صبحِ زمستانیِ سردی بود. رها این روزها، بخاطر سام، زودتر بیدار میشد تا صبحانهاش را آماده کند. بوی قهوه در فضا پیچیده بود ، نان در تُستر گرم میشد. صدای قدمهای آرام از پلهها آمد. سام بود. با چهرهای گرفته، چشمهایی که انگار شب را نخوابیده بودند. چند لحظه فقط ایستاد. به رها نگاه کرد. رها متوجه آمدنش شد. در حالی که نان را از تُستر در میآورد، گفت: — صبح بخیر. سام فقط سر تکان داد و پشت میز نشست. سپس، بیمقدمه، با صدایی بم و گرفته گفت: — میتونی منو ببری سر خاک مامان؟ رها یک لحظه خشکش زد. مات نگاهش کرد. نمیدانست چرا، اما دلش لرزید. آرام سر تکان داد. — آره… حتماً. سام فقط نگاهش کرد. نه لبخند، نه تشکر. اما چیزی در نگاهش فرق کرده بود. کمی بعد … رها پشت فرمان نشست، سوئیچ را چرخاند و بخاری را روشن کرد. سام کنار او بود، دستهایش را روی پاهایش گره زده بود، ساکت و بیحرکت. نگاهش به شیشهی بخارگرفتهی کنار خودرو دوخته شده بود، اما انگار ذهنش جای دیگری بود. رها دستش را برد سمت مانیتور پخش و دکمه پلی را زد. صدای همایون شجریان آرام در فضا پیچید، مثل مهی نرم که میان سکوت را میشکند: «ابر میبارد و من میشوم از یار جدا…» رها نگاهش را از جاده برنداشت، اما نفسش سنگینتر شده بود. میخواست با موسیقی، دیوار سرد بینشان را بشکند، اما آهنگ نه فقط سکوت را، بلکه درد و خاطرهای تلخ را هم میآورد. سام خیره به روبرو بود، اما چشمهایش آنجا نبودند. چشمهایش بسته شد و تصویر زن بیحرکت پشت شیشهی مات سیسییو، دوباره جلوی ذهنش نقش بست. صدای آواز، راز ناگفتهای بود که در دلش پیچیده بود، چیزی گنگ و مبهم، اما عمیق. قلبش لرزید، یک درد خاموش که نمیتوانست بگوید چیست. ماشین آرام به مسیرش ادامه داد، و میان سکوت، آهنگ، و نگاههای خاموش، دو روح زخمی، بهسوی یاد کسی که دوستش داشتند، بیهیچ کلامی، حرکت میکردند. هوای بهشت زهرا سرد و نمدار بود. باد ملایمی میوزید، اما هوا همچنان گزنده بود ماشین متوقف شد. سام نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در چهرهاش تغییر کرده بود—نوعی بیقراری خاموش. رها سکوت کرد،با نگرانی نگاهش کرد سام در را باز کرد، پیاده شد. قدمهایش کند بود، انگار با هر قدم، تکهای از چیزی که درونش دفن شده بود بالا میآمد.دستانش می لرزید .رها فوری دستش را گرفت،دستهایش سرد و یخ زده بود.. به مزار هما که رسیدند، سام ایستاد. چند لحظه فقط به سنگ نگاه کرد. دستش را در جیب کاپشن فرو برد، بعد بیرون آورد و نشست. چیزی در صورتش ترک برداشت. چشمهایش میلرزید. زیر لب، آرام، گفت: — مامان… صدا خفه بود. صدای کسی که هم خودش را نمیشناخت، هم دردش را. نفس عمیقی کشید، لرزان. بعد گفت: — دیشب خوابتو دیدم… تو اتاقِ بیمارستان… همونجا که… رفتی. صدایش شکست. سکوت کوتاهی افتاد. اشک از چشمش لغزید. — مامان… من… من یادم نیست… هیچی یادم نیست… ولی… ولی تورو دیدم. و درست همانجا، وا رفت. سرش را خم کرد، شانههایش لرزید. هقهق، بیصدا شروع شد. گریهای که اینمدت راه گلویش را بسته بود، حالا خودش را رها کرده بود. رها همانجا ایستاده بود. سکوت کرده بود، اما اشکهایش بیاجازه میآمدند. نمیدانست چطور به او نزدیک شود، نمیخواست لحظه را بشکند. فقط گوش میداد، و گریه میکرد. میان آن سکوت و گریه، چیزی میان این دو جان، آرامتر از همیشه، به هم نزدیک میشد. در غم مشترکی گره خوردند که هیچکدام بلد نبودند چطور التیامش دهند. طاقت نیاورد. رفت جلو، دو زانو نشست، آرام شانههای سام را گرفت. — داداش سامی… صدایش لرزید. — بسه دیگه… تو رو خدا…آروم باش سام اما بیشتر شکست. انگار همین داداش سامی، همه دیوارهایی که دور خودش کشیده بود را ریخت. دستش را بلند کرد، اما نمیدانست کجا بگذارد رها بغضش را فرو داد. پالتوی خودش را درآورد و روی شانههای لرزان سام انداخت. — بیا… بلند شو… داری می لرزی …خواهش میکنم… سام بیاختیار، دست رها را گرفت .و دل رها لرزید رها کمکش کرد بلند شود. بازویش را گرفته بود، سفت. مثل ستون. مثل خواهر. سام هنوز میلرزید. نه از سرما، از خالی شدن. با هم، آرامآرام، به سمت ماشین رفتند. قدمهای سام سنگین بود، اما تنها نبود. پشت سرشان، مزار هما در مه زمستانی گم میشد… اما چیزی از آنجا با سام آمده بود. چیزی که شاید، اولین قدمِ بازگشت باشد… ماشین در سکوت وارد حیاط شد. رها هنوز پشت فرمان بود و نگاهی به سام انداخت؛ بیحرکت، سرش کمی به پهلو افتاده بود، اما پلکهایش نمدار. رها پیاده شد، دور زد و در سمت شاگرد را باز کرد. با احتیاط کمکش کرد پیاده شود. سام هنوز کمی میلرزید. بیکلام، با گامهایی سنگین و شانههایی افتاده، همراه رها به داخل رفت. ، رها پالتو را از روی دوشش برداشت و آرام از پله ها بالا رفتند و به اتاقش برد و کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. پتو را رویش کشید. دستش را یک لحظه روی پیشانی او گذاشت. تب نداشت. اما سرد بود… انگار تمام گرمای وجودش رفته باشد. چند دقیقه همانطور کنارش نشست. نه برای مراقبت، بلکه انگار دلش نمیآمد تنها بگذاردش. بعد آهسته از اتاق بیرون رفت، در را نیمهبسته گذاشت.
-
پارت صدو شصت و سه حرفهای رها در ذهنش تکرار میشد… «من تا صبح پشت در موندم…» «رفیقت حالش بده…» دراز کشید. چشم بست. اما چشم دلش دیگر بسته نمیشد. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. همهجا سفیدپوش شده بود. سام به خواب رفته بود. در خواب، مدام تکان میخورد. بوق ممتدی آرام، انگار از عمق استخوانهایش میآمد. پشت شیشهای مات ایستاده بود. پردهی نیمهکشیدهی اتاق سیسییو، موجی آرام داشت؛ مثل نفسهای کمرمق یک روح. دستش روی شیشه بود. نمیجنبید. آنسو، زنی روی تخت. چهرهاش بیحرکت. پوستش رنگپریده. چشمهای سام، پر از چیزی شبیه ترس بود. یا غم. یا هر دو. صدایی نبود. فقط آن بوق ممتد. و ناگهان، نورها خاموش شدند. همهچیز سیاه شد. سام با یک نفس بریده از خواب پرید. — مامان… مامان… نفسنفس. دستش لرزید. به اطراف نگاه کرد. اتاق خودش بود. اما قلبش… هنوز آنجا مانده بود. لحظهای بعد، صدای در آمد. رها آرام در را باز کرد. با نگاهی نگران نزدیک آمد و با صدایی نرم پرسید: — حالت خوبه؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. اشکهایش بیصدا روی گونهاش میلغزید. رها با ترس کنار تخت نشست. دستش را گرفت. برای اولین بار بعد از تصادف، سام واکنشی نشان نداد. رها با صدایی لرزان گفت: — آروم باش نترس… فقط خواب بوده. سام بیحرف، با سر تأیید کرد. رها، سعی کرد فضا را عوض کند: — شام حاضره… بیا پایین یه چیزی بخور. بلند شد. لحظهای مکث کرد، بعد بیصدا از اتاق بیرون رفت. سام، سرش را میان دو دست گرفت. نمیدانست آن خواب، خاطره بود یا کابوس. اما حس عجیبی در گلویش گیر کرده بود. نه بغض، نه ترس. چیزی بین همهشان. رها در آشپزخانه مشغول چیدن شام بود. ظرفها را چید، ظرف سالاد و زیتون را روی میز گذاشت. بخار غذا آرام بالا میرفت، بوی ملایمی در فضا پیچیده بود. سام پایین آمد. قدمهایش آهسته بود، نگاهش هنوز نگران. رها فقط با چشم نگاهش کرد. چیزی نگفت. سام مقابلش نشست. سکوت. رها با دقت برایش غذا کشید و جلویش گذاشت .سام مشغول خوردن شد اما نه مزهای حس میکرد، نه گرسنگی. فقط میخورد. رها هم چیزی نمیگفت. فقط گاهبهگاه نگاهش میکرد.چشمان سام خسته بود. گمشده. همان خواب، همان چهرهی بیصدا، هنوز جلوی چشمش بود. جز صدای خوردن قاشق و چنگال، هیچ صدایی نبود. نه سوال، نه توضیح. فقط «حضور»… و چیزی میان آن دو که هنوز اسم نداشت. بعد از چند لقمه، سام قاشق را کنار گذاشت. — ممنون. و بلند شد. رها آرام گفت: — نوش جان. و با نگاهش بدرقهاش کرد. سام بیصدا رفت طبقه بالا. رها، همانجا نشسته، به صندلی خالی نگاه کرد.
-
پارت صدو شصت ودو خانه ساکت بود.رها در اتاقش، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. برف ریزی شروع به باریدن کرده بود. نگاهش به درختهای حیاط بود که کمکم، سفیدپوش میشدند. زانوهایش را بغل کرده بود، چانهاش روی زانوها، صدایش آرام اما پر از بغض و غم: — سامی… خیلی ازت دلخورم… خیلی. صدایش میلرزید، ولی ادامه داد؛ شبیه کسی که تمام روزهای نگفته را بالاخره دارد به زبان میآورد: — رفیق نیمهراه! مگه نمیگفتی من و تو رفیقیم؟ مگه نمیگفتی تنهات نمیذارم؟ چی شد پس؟ بیمعرفت… پلهها بهنرمی صدا دادند. سام از راهرو بالا میآمد که صدای رها را شنید. در اتاق نیمهباز بود. لحظهای ایستاد. فکر کرد رها با کسی حرف میزند… اما نه. صدا مال دل خودش بود. بیصدا، جلوتر آمد. در را کمی عقبتر زد. ایستاد. همانجا گوش سپرد. رها ادامه داد. اشکهایش آرام روی گونههایش میچکید: — تمام روزای سخت، تنهام گذاشتی… روزی که تو مسابقه تصادف کردم، سامی نبودی… مامان که رفت،قهر کردی تنهام گذاشتی .باز هم نبودی… رفیق خوبی نبودی، داداش سامی. بغض راه نفسش را گرفته بود. هقهق کمکم گلویش را پر میکرد: — من اون روزا درد میکشیدم و تو دور بودی. حالا معلوم شد کی بیمعرفته؟! من که تنهات نذاشتم… با همه دردام، خواهر بدی نبودم برات سامی… چشمان سام آرام تار شد. نفسش سنگینتر. — اون شب، وقتی بابات مرخصت کرد، من تا صبح پشت در خونش داد زدم، گریه کردم… ولی درو برام باز نکردن… تورو ازم گرفتن، تو فکر کردی من ولت کردم به امان خدا… رها نفس گرفت، لرزان و بریدهبریده: — کاش میدونستی… من همهی تحقیر و توهینها رو بخاطر تو تحمل کردم. یه جون نیمه دارم، اونم فدای تو… بعد تو میگی من مظلومنمایی میکنم؟ هقهق بلندتر شد، ولی صدایش هنوز میجنگید: — مگه نمیگفتی رفیق، باید هوای همو داشته باشه؟ رفیقت الان حالش بده، سامی… کلمات تمام شدند. فقط صدای گریه ماند. سام همانجا ایستاده بود. خشکش زده بود. نمیفهمید این اشک چرا دارد از چشمش سُر میخورد. دلش تیر میکشید، مثل روزهایی که نمیدانست چرا. اما اینبار، میدانست. یا شاید… دلش زودتر از ذهنش فهمیده بود. آرام برگشت. بیکلام. به اتاق خودش رفت. در را بست.
-
پارت صدو شصت ویک در راه برگشت به خانه سام ساکت، بیحرکت، به جاده نگاه نمیکرد، اما به رها هم نه. سرش کمی پایین بود. چشمها نیمهخواب، یا شاید خسته. اما نه از شب، نه از مهمانی … از حسی که خودش هم نمیفهمیدش. رها دستهایش روی فرمان یخ کرده بود، اما لرزش درونش ربطی به سرما نداشت. تمام مسیر، بیکلام. گاهی چشمش به سام میافتاد، از گوشهچشم. اما چیزی نمیگفت. نه بابت شعر، نه بابت اشک، نه حتی بابت آن نگاه کوتاه. صدای موسیقی آرام،تنها چیزی بود که فضا را میشکست و شاید همین کافی بود. برای امشب. برای شبی که کلمات زیادی شنیده شد، اما هیچکدام به اندازهی آن نگاه نگفته، معنا نداشت. صبح اولین روز دی ماه.. هوا سرد و خاکستری. از پنجرهی بخار گرفته، شاخههای خشک درختان بیحرکت مانده بودند. رها در سکوت، فنجانها را روی میز میچید. بخار قهوه از لبهی لیوان بالا میرفت. سام روی صندلی نشسته بود. لباس پوشیده، اما چشمهایش کمی خسته بود. زیر چشمانش هالهای از بیخوابی دیده میشد. گچ هنوز دور دستش بود، سنگین و بیحرکت. رها چیزی نگفت. فقط آرام فنجان را جلوی او گذاشت و نشست. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. رها بهسرعت بلند شد و سمت آیفون رفت. چند لحظه بعد، در باز شد و امیر با انرژی همیشگیاش وارد شد. نگاهی به رها انداخت، لبخند زد، گونهاش را بوسید و بهمحض اینکه سام را دید گفت: — خب قهرمان! آمادهای؟ وقتشه از شر اون گچ خلاص بشی. سام نیمخیز شد، لبخند کمرنگی زد و سری به علامت تأیید تکان داد. رها کنار ایستاده بود. با نگاهی بیکلام، هر دو را بدرقه کرد. در بسته شد. صدای قدمهایشان در راهپله پایین رفت… و خانه، دوباره ساکت شد .. کلینک اورتوپدی خلوت بود سام به دیوار روبهرو خیره شده بود، بیحرف. امیر، دستبهسینه، با لبخند محوی نگاهش میکرد. — استرس داری؟ سام بیآنکه نگاهش را برگرداند، فقط گفت: — نمیدونم… انگار عجیبه دستمو اینهمه وقت ندیدم. حس میکنم مال خودم نیست. امیر لبخندش نرم شد. جدیتر گفت: — واسه همینه که اومدم باهات. وقتی یه چیزی برمیگرده سر جاش، یهذره زمان میخواد تا دوباره بهش اعتماد کنی. چه دست باشه، چه حافظه، چه… آدمها. در اتاق پزشک باز شد. پرستار با صدای آرام گفت: — آقای دکتر صداتون کردن، بفرمایید. سام بلند شد. امیر زد به پشتش: — برو قهرمان. … چند دقیقه بعد، سام بیرون اومد. گچ دستش باز شده بود. بانداژی سبک دور مچش بود، اما پوست دستش، کمی رنگپریده، حالا دوباره دیده میشد. او به انگشتهاش نگاه میکرد؛ آنها را کمی تکان داد. بعد آهسته مشت کرد. انگار دنبال چیزی در حافظهی عضلاتش میگشت. امیر لبخند زد و گفت: — خوش اومدی به دنیای دو دستیها. سام خندید. اما ته نگاهش چیزی بود که خودش هم نمیفهمید. مثل یک خاطره که تا لب آمد اما نگفته ماند. در سکوت، همراه امیر سوارآسانسور شد. در راه بازگشت سکوت ارامی بین سام و امیر بود .جلوی در خانه .ماشین امیر ایستاد،سام نگاه مهربانی به امیر کرد: -نمیای تو ؟ امیر با لبخند: -نه سامی جان الان کار دارم ،اگه تموم شدم شب میام پیشت سام نگاه پر مهری به امیر کرد و ازش تشکر کرد وخداحافظی کرد و پیاده شد.. کلید را انداخت وارد حیاط شد..