-
تعداد ارسال ها
166 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
پارت صدو سی وشش درِ آسانسور با صدایی ضعیف باز شد. جمشید، با همان صلابت همیشگی، همراه شهره و نازی وارد شد. نگاه امیر به آنها افتاد. تلفن را بیدرنگ قطع کرد و با قدمهایی تند بهسمت رها آمد. با صدایی که اضطراب در آن موج میزد، گفت: ـ رها عزیزم… تو رو به جون سامی، خواهش میکنم، هیچی نگو. هیچی… رها هنوز چیزی نگفته بود که صدای سنگین قدمهای جمشید در راهرو پیچید. با چهرهای سرد و عبوس جلو میآمد. شهره و نازی پشت سرش، با قدمهایی شتابزده. رها پلک نزد. فقط لب پایینش را به دندان گرفت. نگاهش پُر از بغضی سنگین بود. بیاختیار، دست امیر را گرفت. شاید از ترس. شاید از تنهایی. جمشید به در اتاق رسید. بدون لحظهای مکث، بیآنکه حتی نگاهی به رها بیندازد، چشم در چشم امیر شد: ـ همینه اتاقش؟ امیر سعی کرد محکم بایستد، صدایش را آرام نگه دارد: ـ بله. ولی فعلاً خوابه… بهتره صبر کنین… اما جمشید، انگار اصلاً نشنیده باشد، دستگیره را چرخاند و وارد شد. رها ناخودآگاه شانههایش را جمع کرد. نگاهش هنوز روی در مانده بود که صدای شهره، نرم و کشدار، از کنار گوشش بلند شد: ـ رها جون… از وقتی شنیدیم، نه من نه جمشید آروم نداریم. خدا رو شکر نازی تو اینستا بهم پیام داد. وگرنه هنوزم بیخبر بودیم… زهرِ صدا زیر پوست جملهها خزید. امیر، بیکلام، به نازی خیره شد. نازی با لبخندی باریک نزدیکتر آمد. چشمانش برق تمسخر داشت: ـ عزیزم… فکر کردم الان دیگه از غصه نابود شدی، ولی خب… هنوزم رو پات وایسادی ظاهراً رها سرش را بالا نیاورد. اما نفسش لرزید. لبهایش را بهسختی روی هم فشار داد. اشک، بیاجازه، جوش زد و روی گونهاش افتاد. نازی با همان لبخند، از کنارش گذشت و وارد اتاق شد. امیر خم شد. شانههای لرزان رها را میان دستانش گرفت. نگاهش را دوخت به چشمانی که پر از شکستگی و درد بود. ـ فداتشم من آروم باش… خواهش میکنم … نذار اینا بشکننت عزیزم من اینجام… نترس… پیشانیاش را آرام بوسید. نه از سر دلداری، از سر عهد. بعد چرخید. با قدمهایی تند و سنگین، بهسمت انتهای راهرو رفت. گوشی را برداشت. صدایش پایین بود، اما پُر از خشم: ـ الو… سمیرا… تو به این دختره عوضی گفتی سام تصادف کرده؟! صدای سمیرا پشت خط، گیج و پر از تعجب: ـ چی؟! نه… نه به خدا، من نگفتم امیر… امیر نعره نزد، اما لرزِ خشم توی صداش پیچید: ـ پس از کجا فهمیده؟ الان با جمشید و شهره اومده! با اونااا… میفهمی؟! ـ بخدا من نگفتم! مامان اون روز داشت با زنعمو حرف میزد، شاید… شاید اون چیزی گفته… امیر نفسش را با حرص بیرون داد. گوشی را قطع کرد. برگشت. نگاهش را از تهِ راهرو کشید و دوباره بهسمت رها رفت سام هنوز روی تخت دراز کشیده بود. رنگپریده، خسته، با باندی دور سر و سیمهایی که از دستگاههای مختلف به بدنش وصل بودند. چشمهایش بسته بود، اما نفسهایش آرام و منظم بالا و پایین میرفت. در اتاق بیصدا باز شد. جمشید، با همان غرور سردش، اول وارد شد. قدمهای سنگینش روی کف اتاق طنین خفیفی انداخت. پشتسرش شهره و نازی وارد شدند. شهره نگاهی کوتاه به سام انداخت؛ گوشهی چشمش برق نگرانیای مصنوعی داشت. نازی، برعکس، با دقت خاصی به جزئیات چهرهی سام خیره شد، انگار دنبال چیزی میگشت. سام، بیآنکه کسی متوجه شود، بهآرامی پلک زد. انگار از خواب نیمهکارهای بیرون آمده باشد. نگاهش تار بود. صداها دور و گنگ. فقط سایههایی که نزدیک میشدند… چهرههایی ناآشنا. اوّلین تصویری که در قاب لرزان چشمانش نشست، صورت عبوس و سخت پدرش بود. جمشید خم شد، دست سام را گرفت، دقیق شد در صورت پسرش و گونهاش را بوسید. ـ سامی جان… خوبی بابا؟ چشمان سام لحظهای پلک زد. انگار کلمهی “بابا” برایش جایی نداشت. شهره جلو آمد. صدایش نازک و ساختگی بود: ـ عزیزم… سامی. چه بلایی سرت اومده؟ سام نگاهش کرد. بیحس. شاید چون چیزی را به خاطر نمیآورد، شاید چون چیزی را نمیخواست. نازی بیدعوت کنار تخت ایستاد. لبخند سردی زد، کمی خم شد، انگار که راز مشترکی با سام داشته باشد: ـ سامیجان… عزیزم، خوبی؟ (لحظهای مکث، با چشمانی که برق بدجنسی داشت) ـ دلم برات خیلی تنگ شده بود… فکر نمیکردم دوباره ببینمت، اونم با این شکل و شمایل. سام پلک زد. صداها یکییکی داشتند شکل میگرفتند، اما هنوز ذهنش کشش نداشت. فقط تصویری لرزان از آدمهایی که انگار باید میشناختشان… ولی نمیشناخت. نگاهش به سقف برگشت. با صدایی دورگه و گرفته، زمزمه کرد: ـ من… شماها کیاید؟ جمشید لبش را به هم فشرد، عقبتر رفت: ـ پسرم… هیچی یادت نمیاد؟ ـ نه… جمشید لحظهای ایستاد، مثل کسی که انتظار شنیدن این جواب را داشت، ولی باز هم شوکه شده باشد. بعد، بیهیچ حرفی، بیهیچ تماس یا نگاهی دیگر، از اتاق بیرون رفت. سام چشم بست. سکوت، بار دیگر، سنگین روی اتاق نشست. تنها صدای ماندگار، ضربآهنگ آهستهی دستگاه مانیتور بود، و باران، که هنوز آرام پشت پنجره میبارید. جمشید بعد از چند ثانیه سکوت بالای سر سام، بیکلام از اتاق بیرون رفت. قدمهایش مستقیم بهسمت ایستگاه پرستاری رفت. صدایش پایین اما قاطع بود. ـ میخوام با پزشک پسرم صحبت کنم، همین الان. پرستار نگاهی انداخت و گفت: ـ اتاق پزشک کشیک طبقه چهارم جمشید با اخم راه افتاد. شهره پشتسرش بهراه افتاد، اما نازی، بیدعوت، کنج اتاق ماند. چسبیده به تخت، با لبخندی محو و نگاهی موذی. چند دقیقه بعد، صدای ویلچراز راهرو آمد.. پرستاری به همراه متصدی وارد اتاق شد برای بردن سام به بخش تصویر برداری و گرفتن نوار مغز نازی فرصت را غنیمت شمرد. مثل سایهای، کنار تخت سام قدم برداشت و خودش را همراه کرد. دست به نردهی تخت زد و خم شد طرف گوش سام: ـ نترس عزیزم، من باهاتم. نمیذارم کسی اذیتت کنه… سام پلک زد، اما واکنشی نشان نداد. پرستار کمکش کرد از تخت پایین بیاید و روی ویلچر بشیند و از اتاق بیرون رفتند رها با دیدن سام، بیاختیار از جا پرید. امیر هم همزمان بلند شد. رها خودش را به تخت رساند، نگاهش بین صورت سام و نازی جابهجا شد. ایستاد، و با نگاه تندی گفت: ـ ازش فاصله بگیر. نازی با همان لبخند پر نخوتش سر برگرداند، بیآنکه حرفی بزند، پوزخندی زد و قدمی کنار کشید. رها خم شد. دستش را آرام روی شانهی سام گذاشت. صدایش لرز داشت اما آرام بود: ـ من تنهات نمیذارم، داداش سامی… تنهات نمیذارم. سام نگاهش کرد. بیحس. بیگرما. نگاهی سرد، مثل کسی که چیزی در حافظهاش نمییابد. هیچکس را. بعد آرام سر برگرداند، چشم بست، و همراه پرستارها بهسمت تصویربرداری رفت. رها ایستاده بود، بیحرکت. انگار فقط نفس میکشید که فرو نریزد. سام در اتاق تاریک نوار مغز، روی تخت دراز کشیده بود. الکترودها به شقیقه و پیشانیاش وصل بودند. چشمهایش بسته، تنفسش کند، و گاهی انقباضی نامحسوس در عضلات صورتش. تکنسین، زیر لب چیزی به همکارش گفت. موجهایی که روی مانیتور حرکت میکردند، ناپایدار بودند. انگار مغزش درگیر تکههای مبهمی از چیزی بود… شبیه خواب. شبیه ترس. شبیه تصویر یک آغوش که انگار گم شده. صدای تکنسین: ـ این نوسانها… انگار یه تحریک حافظه در حال فعالیته. تصویر سام، بیحرکت در نور آبی کمرنگ، آخرین قاب این سکانس بود صدای چرخهای ترالی نوار مغز در راهرو پیچید. پرستارها آرام سام را روی ویلچر گذاشتند .هنوز آثار خستگی در صورتش پیدا بود، اما چشمانش باز بودند و به اطراف نگاه میکردند؛ نگاهی گنگ، ناآشنا، بیقرار. جمشید، درست همزمان از سمت دیگر راهرو رسید. برای لحظهای، گویی زمین و زمان متوقف شد. چشمهای جمشید به پسرش افتاد. مکث کرد. یک قدم جلو رفت، اما انگار چیزی او را عقب نگه داشت.
-
پارت صدو سی و پنج دکتر فلاحی لبخند آرامی زد: ـ ما تمام تلاشمون رو میکنیم. ولی شماها باید همراه و صبور باشید. خیلی چیزها ممکنه از دست ما خارج باشه… ولی نه از دلتون. رها با چشمانی خیس، آرام زیر لب گفت: ـ فقط خوب شه… حتی اگه دیگه هیچوقت منو نشناسه. امیر لحظهای به او نگاه کرد. دلش از شنیدن این جمله لرزید. دست رها را گرفت و فشرد. هیچ نگفت… نیازی به کلمه نبود. بعد از چند ثانیه، آرام از جایش بلند شد و گفت: ـ ممنون دکتر… هر دو در سکوت بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند… دلها سنگین، قدمها آهسته. رها و امیر از اتاق بیرون آمدند. رها بیصدا روی صندلی کنار دیوار نشست. چشمهایش به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. دستهایش، بیرمق، روی پاهایش افتاده بود. امیر کنارش نشست. چند ثانیه در سکوت گذشت. با صدایی گرفته، آرام گفت: ـ من فدات شم… انقدر تو خودت نریز، بخدا حالش خوب میشه… همه چی برمیگرده،براش دعا کن . یهکم قوی باش عزیز دلم… قوی بودن یعنی بدونی کی باید صبر کنی، فقط نذار امیدت بره رها نذار رها آهسته سرش را پایین انداخت. اشک، بیصدا روی گونهاش میلغزید. با صدایی شکسته گفت: ـ دایی… اگه حالش خوب نشه، من دق میکنم. من قلبم وایمیسه… دیگه توان ندارم. اگه سامی حافظهش بر نگرده … من نمیخوام دیگه تو این دنیا بمونم. امیر نفسش را آهسته بیرون داد. دست رها را گرفت، محکم. ـ رها جان… انقدر زود کم نیار. هنوز اول راهیم. آدم بعضی چیزا رو با مغزش یادش میره… اما دل، هیچوقت گم نمیکنه. بعضی آدما رو با چشم نمیشناسی… با حسِ بودنشون میفهمی هنوز کنارتن صدای بارون ریزی از پشت پنجره شنیده میشد. پاییز دلگیری بود. پرستار با سینی غذا روی چرخ فلزی، بهسمت اتاق سام آمد. قبل از ورود، رو به امیر و رها کرد و با لحنی آرام و رسمی گفت: ـ غذاش باید با احتیاط داده بشه. فقط مایعات نرم. لطفاً اگه مایلید، یکیتون میتونه کمک کنه که با دقت و آروم بهش بدید. و وارد اتاق شد. رها ناخودآگاه یک قدم جلو رفت، اما امیر دستش را گرفت و نرم گفت: ـ نه عزیزم… بذار من برم. رها سری به نشانهی موافقت تکان داد، اما بغضی بیصدا در گلویش ماند. امیر نفس عمیقی کشید و بهسمت سام رفت… پرستار، سینی غذا را روی میز گذاشت و رو به سام گفت: ـ همراهت کمک میکنه راحتتر غذا بخوری. سعی کن دستت رو زیاد تکون ندی. سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش باز بود، ولی نگاهش سرد و گنگ به پنجرهی اتاق دوخته شده بود. وقتی امیر نزدیک شد، سام نگاهش را چرخاند. چیزی میان بیاعتمادی و خستگی در عمق چشمهایش بود. امیر لبخند کمرنگی زد، تخت را کمی بالا آورد، سینی غذا را جلو کشید و با صدایی آرام گفت: ـ عزیز دلم… اگه اجازه بدی، کمک میکنم نهارتو بخوری. سام لحظهای مردد ماند. پلک زد اما چیزی نگفت. فقط سرش را کمی به نشانهی موافقت تکون داد. امیر صندلی را نزدیک تخت کشید، ظرف سوپ را برداشت، قاشقی از آن پر کرد: ـ آروم بخور، باشه؟ قاشق اول را که نزدیک برد، سام کمی سرش را جلو آورد. با اکراه، اما خورد. چند قاشق بعد، سکوتی سنگین بینشان افتاد. فقط صدای قاشق و تنفس دستگاهها. امیر داشت قاشق بعدی را میبرد که سام ناگهان گفت: ـ تو… چی من میشی؟ دست امیر در هوا ماند. نگاهش به چشمهای سام افتاد. لبخندی محو، محکم و نرم زد: ـ من پسر داییتم… امیر. سام با تردید پلک زد. ـ پدر و مادرم کجان؟ امیر نگاهش را از او گرفت. چند ثانیه مکث کرد. حقیقت سنگین بود. نمیخواست دروغ بگه، اما زمانبندی مهم بود. با صدایی آهسته و شمرده گفت: ـ سامی جان… اول غذاتو بخور. همه میان. کمکم، هرچی خواستی بدونی بهت میگم… قول میدم. سام بیصدا نگاهش کرد. امیر، با هزار جملهی نگفته در دلش، قاشق را دوباره جلو برد: ـ خوبه… همینطور ادامه بده. چند قاشق بعد، سام پرسید: ـ خواهر یا برادری دارم؟ نگاه امیر به چشمهای خستهی سام افتاد. دلش لرزید. اما بلافاصله، با لحن آرامی گفت: ـ آره عزیز دلم… یه خواهر داری. اسمش رهاست. همونیه که این سه روز لحظهای تنهات نذاشته… الانم بیرونه، تو راهرو نشسته. انگار چیزی در صداقت امیر باعث شد سام دیگر سؤال نکند. سرش را پایین انداخت و قاشق بعدی را راحتتر خورد. باران نرم و پیوستهای روی شیشهها میریخت. راهروی بیمارستان در سکوت سنگینی غرق بود. سام خوابیده بود. رها روی صندلی، بیحرکت، با چشمانی خیس، به درِ بستهی اتاقش خیره مانده بود. امیر در انتهای سالن، مشغول تلفن بود.
-
پارت صدو سی وچهار داخل اتاق سام— چند دقیقه بعد سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش باز اما بیحالت بود. ایرج آرام کنارش ایستاد، نبضش را گرفت، با چراغ چشمپزشکی نور درون مردمک چپ و راست را بررسی کرد، بعد آروم پرسید: ـ سام؟ صدای منو میشنوی؟ سام، با تأخیر، نگاهی گذرا انداخت. فقط گفت: ـ …بله. ایرج خم شد، دو انگشت را جلوی چشمان او حرکت داد و با دقت واکنش حرکتی چشم را بررسی کرد. پاسخ کند اما طبیعی بود. ـ سرت درد میگیره الان؟ ـ نمیدونم… یه جورایی سنگینه. ایرج نگاه دقیقی به پوست صورت، گلو و حرکت اندامهای سام انداخت، بعد سرش را به نشانهی «فعلاً پایدار» تکان داد. ـ خوبه عزیزم . و با همان آرامش برگشت بیرون. … اتاق پزشک - ده دقیقه بعد ایرج ، مقابل میز ایستاد. دکتر فلاحی شروع به توضیح دادن کرد: ⸻ دکتر فلاحی ، مانیتور MRI را کمی چرخاند و گفت: ـ تصویربرداری واضح نشون میده که ضربهی اصلی به «لوب فرونتال راست» وارد شده، همراه با ادم (تورم ) خفیف اطراف« هیپوکامپ »و نواحی «سینگولیت» این مناطق، هم در حافظه، هم در رفتار اجتماعی، تصمیمگیری و کنترل هیجان نقش دارن. ایرج با دقت گوش داد و سر تکان داد: ـ دقیقاً همون چیزی که حدس میزدیم. سطح هوشیاری فعلاً بین ۹ تا ۱۰ در مقیاس «GCS»نوسان داره. با این شدت آسیب، فراموشی رتروگراد ممکنه موقت باشه، ولی احتمال پیشرفت هم وجود داره. رزیدنت ،برگه تستهای شناختی را جلو گذاشت: ـ ما از نسخهی خلاصهشدهی RBANS استفاده کردیم. درک زبان، پیروی از دستورالعمل و تشخیص اشیاء تقریباً سالم بوده، اما در حافظه کوتاه مدت و توجه انتخابی اختلال دیده می شه ایرج نگاهی به نمودارها انداخت: ـ باید نسخهی کامل RBANS انجام بشه.فرم A در هفتهی اول، فرم B در هفتهی دوم برای تطبیق و بررسی تغییرات. همچنین نیاز داریم ارزیابی نورو سایکو لوژیک جامع تر انجام بدیم. دکتر فلاحی با صدایی جدی پرسید: ـ EEG چی؟ آمادهست؟ رزیدنت: ـ بله، واحد نوروفیزیولوژی آمادهست. میتونیم امروز بعد از ظهر نوار مغزی رو بگیریم. ایرج مکث کرد، بعد با لحنی محکم: ـ نگرانی اصلی من تثبیت حافظه کاذبه ،هرگونه اطلاعات غلط یا مداخلهی عاطفی میتونه کل بازسازی شناختی رو تخریب کنه. تا اطلاع ثانوی، فقط تیم درمان و خانواده بیمار حق ورود دارن. دکتر فلاحی با تأیید گفت: ـ حتماً. همین الان هم تصمیم داریم با خانوادش صحبت کنیم .باید اطلاعات پزشکی اولیه وروند پیش رو رو براشون توضیح بدیم ایرج کمی قدم زد، بعد آرام گفت: اگه اجازه بدین می خوام توی جلسه حضور داشته باشم.خواهرش (مکثی کوتاه می کنه) رها … خیلی به سام وابسته ست .باید دقیق بدون هیجان یا امید واهی،همه چی رو بفهمه دکتر فلاحی تایید کرد و به رزیدنت نگاه کرد: ـ لطفاً بگو خانوادش بیان داخل اتاق پزشکان – چند دقیقه بعد در باز شد. رها و امیر وارد شدند . رها هنوز رنگپریده و لرزان بود ، دستهایش را بیاختیار جلوی خودش گرفته. امیر آرامتر بود ، اما اخمش نشان می داد خودش را بهزور کنترل میکند. دکتر فلاحی با احترام سر تکان داد . ـ خوش اومدین. لطفاً بشینید. رها و امیر، روبهروی دکتر فلاحی و دکتر خیامی (ایرج) نشسته بودند. رزیدنت در سکوت، کناری ایستاده بود و گاهی اطلاعاتی از پرونده سام مرور میکرد. دکتر فلاحی با نگاهی مستقیم به امیر و رها گفت: ـ خب…MRI نشون میده که بیمار دچار ضربه به لوب فرونتال راست و قسمتهایی از هیپوکامپ شده. این نواحی، مسئول حافظه کوتاهمدت، پردازش شناختی، و حتی واکنشهای عاطفی هستن. الان دچار نوعی آ منزی موقتی یا «retrograde amnesia »شده؛ یعنی خاطرات قبل از حادثه، بخشی یا کامل از دست رفته. – در حال حاضر نمیتونه اعضای خانواده یا دوستان نزدیک رو بهجا بیاره. ممکنه با دیدن بعضی افراد، واکنشهای عاطفی ناخودآگاه نشون بده، اما حافظه فعال نیست. ما باید تستهای نوروپسیکولوژیک دقیقتری انجام بدیم. دکتر فلاحی ادامه داد: ـ اما فعلاً، واکنشهایش نشون میده که مغز در حال پردازشه. پاسخش به محرکها، زبان، تشخیص اشیاء و افراد در محدودهی قابل قبول قرار داره. مشکل اصلی اینه که خاطرات گذشته – مخصوصاً چهرهها و روابط احساسی – در دسترس نیستن. امیر لبهاش رو فشار داد. ـ یعنی الان هیچکدوم از ما رو نمیشناسه؟ ایرج نگاهش را به امیر دوخت. ـ نمیشه گفت هیچ. ولی مغز اون الان داره از صفر ساختار ارتباطیشو بازسازی میکنه. خطر اصلی همینه: اگر اطلاعات غلط، خاطرهی ساختگی یا فشار عاطفی وارد بشه، ممکنه ذهنش اون رو جای خاطرهی اصلی تثبیت کنه. و دیگه پاک کردنش سخت بشه. رها با چشمانی مضطرب پرسید: ـ یعنی… ممکنه هیچوقت چیزی یادش نیاد؟ ایرج، که کنار ایستاده بود، آرام گفت: ـ حافظهی سام دچار فراموشی گذشته نگر (retrograde amnesia) شده. یعنی خاطرات قبل از حادثه ممکنه موقتاً یا در بعضی موارد، برای همیشه محو شده باشه. ولی هنوز نمیتونیم با قطعیت چیزی بگیم. امیر با اخم خفیف پرسید: ـ چهقدر طول میکشه بفهمیم چقدر از حافظهش برمیگرده؟ دکتر فلاحی گفت: ـ ما برنامهی تستهای شناختی گستردهتری داریم. امروز EEG گرفته میشه و از فردا با تستهای نوروپسیکولوژیک پیشرفته شروع میکنیم. ممکنه چند روز تا چند هفته زمان ببره. ایرج مکث کرد، سپس با دقت اضافه کرد: ـ مهمترین مسئله الان، محیط روانی اطراف سامه هر نوع فشار، شلوغی، یا حتی القای اطلاعاتی که خودش به یاد نمیاره، ممکنه باعث شکلگیری حافظهی کاذب یا مقاومت روانی بشه. رها بیصدا سر تکان داد. چشمهایش قرمز شده بود. دکتر فلاحی مستقیم به او نگاه کرد: ـ دخترم … حضور شما مهمه. ولی باید با آرامش و بدون انتظار برخورد کنید. این یعنی گاهی باید کنارتون بذاره، گاهی نشناسهتون. ولی حتی نگاه، صدا، یا لمس دست شما ممکنه در بازگردوندن بخشی از حافظه کمک کنه. امیر، پرسید: ـ کسی غیر از ما میتونه بیاد پیشش؟ ایرج با قاطعیت گفت: ـ فقط اعضای درجهیک خانواده، اونم در زمانهای محدود. هیچکس حق نداره بدون هماهنگی وارد اتاقش بشه. فعلاً… سام باید فقط با واقعیتهای امن و کنترلشده احاطه بشه
-
پارت صدو سیوسه در راهرو، به دیوار تکیه زد. نفسش بهسختی بالا میاومد. امیر از دور نگاهش میکرد. دلش میخواست جلو بره، اما میدونست اون لحظه، رها بیشتر از همه به سکوت احتیاج داره. انگار همون یک جمله سام، تمام باورهای رها رو لرزونده بود. و حالا، با دلی خون، تنها مونده بود پشت دری که دیگه به رویش بسته شده بود. در با صدای آرامی باز شد. پزشک ارشد نورولوژی، همراه با یک رزیدنت و پرستار وارد شدند. مردی میانسال با چهرهای آرام، دقیق. پیش رفت، نگاهی به سام انداخت. ـ پسرم … من دکتر فلاحی هستم. میخوایم وضعیت شناختی شما رو دقیقتر بررسی کنیم. سام فقط نگاهش کرد. بیواکنش. رزیدنت به آرامی فشار خون و واکنش مردمکها رو چک کرد. دکتر فلاحی با صدایی نرم ادامه داد: – میخوام چند سؤال ازت بپرسم. فقط اگه تونستی جواب بده، اشکالی نداره اگه چیزیم یادت نمیاد. چند سؤال ساده شناختی پرسید: – می دونی اسمت چیه ؟ سام سرد جواب داد: نه ولی ظاهرا سام فامیلیت چی یادت میاد؟ نه – میدونی الان چه سالیه؟ چه فصلی الان؟ — پاییز نمیدونم دقیق – میدونی کجایی؟ -ظاهرا بیمارستان – آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟ هیچی یادم نمیاد وقتی بیدار شدم اینجا بودم تو بیمارستان -الان می دونی این چیه؟ -خودکار دکتر نگاه سریعی به رزیدنت انداخت و یادداشت کوتاهی کرد. بعد از چند چک کلی بالینی، دکتر گفت: – باشه پسرم فعلاً استراحت کن.نگران هیچم نباش اتاق ساکت بود. دکتر فلاحی پشت مانیتور نتایج نشسته بود، و رزیدنت جوانی، مشغول چککردن نمودارهای علائم حیاتی سام. صدای در بلند شد. ـ بفرمایید! دکتر ایرج خیامی، با وقار همیشگی اش آرام وارد شد . نگاهی کوتاه به مانیتور و بعد به دکتر فلاحی انداخت. دکتر فلاحی با احترام گفت: ـ خیلی خوب شد اومدید، دکتر. نتایج MRI، گزارش سطح هوشیاری و ارزیابی شناختی اولیه آمادهست. ایرج آرام نزدیک آمد، و بدون معطلی گفت: ـ اگه اجازه بدید بذارید اول وضعیت جسمیش رو ببینم. رزیدنت سر تکان داد و سریع راه افتاد.
-
پارت صدو سی و دو صدای نفسهای آرام سام، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. چند لحظه بعد، دستش را جلو برد. با احتیاط، با انگشتانی لرزان، پشت دست سام را لمس کرد. گرمایی ضعیف… ولی زنده. نفسش را آهسته بیرون داد. سرش را کمی خم کرد، پیشانیاش را نزدیکتر آورد. نه برای بوسیدن، نه برای بیدار کردن… فقط برای نزدیکی. تا شاید دلش کمی آرام بگیرد. در دلش، زمزمهای بیصدا از عمق جانش برخاست: «خدایا .. سلامتیشو بهش برگردون ، هیچی نمیخوام ازت به جاش جون منو بگیر… عمر منو بده بهش فقط سام… فقط سام برگرده » اشک، آرام از گوشهی چشمش پایین افتاد. دستش هنوز روی دست سام بود. و سام، با وجود خواب عمیق، گاهی اخم ظریفی بر چهرهاش مینشست… انگار روحش در نبردی ناپیدا گیر افتاده بود. رها بیصدا لبش را گزید. نمیخواست بیدارش کند. فقط ماند. لحظهای بعد، صدای پای آرامی نزدیک شد. امیر از در وارد شد. همانجا ایستاد. ساکت. نگاهش روی رها و سام ماند… چقدر این تصویر برایش غریب بود. بعد با صدایی آرام گفت: ـ نمیخوای یکم استراحت کنی؟ رها، بیآنکه نگاهش را از سام بردارد، بهآرامی سری تکان داد: ـ نه… نمیتونم… میخوام همینجا پیشش باشم … امیر چیزی نگفت. آهسته از اتاق بیرون رفت. هوا آرام آرام روشن میشد. رها، پیش از آنکه سام بیدار شود، دستش را آهسته رها کرد، بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت. دلش میلرزید. میترسید چشمهای سام دوباره با وحشت باز شود… میترسید دوباره طردش کند. اما چیزی ته دلش، هنوز امیدوار بود. سام، با پلکهایی نیمهباز، آرام از خواب بیدار شد. برای چند ثانیه، همهچیز مات و نامفهوم بود. سقف سفید. صدای آرام دستگاه مانیتور قلب. نفسش را آهسته بیرون داد. سعی کرد کمی تکان بخورد، اما دست و بدنش سنگین بود. در باز شد. پرستاری وارد شد؛ و با نگاهی دقیق نزدیک آمد. ـ سلام صبح بخیر حالت چطوره؟ سام لبهای خشکش را تر کرد. با صدایی گرفته و آهسته گفت: ـ آب… میخوام لطفا پرستار لیوان آب به لبش نزدیک کرد، چند قطرهای نوشید. سپس با دقت فشار، نبض، و دمای بدنش را چک پانسمان دستش را بررسی کرد، و درحالی که اطلاعات را در برگهای مینوشت پرستار با صدایی نرم ادامه داد: ـ یه کم دیگه تحمل کن عزیزم، دکترها میخوان همهچی دقیق بررسی شه. همه منتظرن حالت بهتر شه. ـ باید برای MRI آمادهت کنیم. نگرانم نباش. سام چیزی نگفت. فقط چشمش به سقف خیره ماند. انگار تازه داشت واقعیت را میفهمید… یا هنوز در مه گم بود. ⸻ خارج از اتاق. رها و امیر، پشت در نشسته بودند. چهرهی هر دو گرفته، ساکت، و پر از اضطراب هر بار صدای قدمی از راهرو میآمد، هردو نیمخیز میشدند. اما خبری نبود. پرستاری ویلچر را به سمت اتاق سام برد که برای ام ار ای اماده باشد رها و امیر فوراً ایستادند. رها ناخودآگاه یک قدم جلو رفت، اما ایستاد لبش را گزید تا اشکش نریزد. امیر زیر لب گفت : سعی کن آروم باشی صدای قدمهای تیم پرستاری و چرخ ویلچر، در راهرو پیچید. رها از پشت پنجرهی شیشهای نگاه میکرد. دستهاش بیاختیار میلرزید. امیر درست کنار دستش بود، اما هیچکدام چیزی نمیگفتند. سام را آوردند. نگاهش به رها ، اما خالی. بیرنگ. بیجستوجو. رها تند جلو رفت. صدایش لرزید: – سامی… حالت خوبه؟ سام سرش را کمی چرخاند. برای لحظهای نگاهشان در هم گره خورد. اما نگاه سام سرد بود. خالی. ناآشنا. انگار به یک پرستار نگاه میکرد، نه کسی که تا همین چند روز پیش، تمام دنیاش بود. رها مکث کرد. پلک زد. انگار چیزی در درونش شکست. همان لحظه، پرستار با لحنی آرام گفت: – اجازه بدین، باید ایشون استراحت کنن. لطفاً برید عقب. رها از سر راه کنار رفت. سام، در حالیکه هنوز نگاهش را از او برنداشته بود، وارد اتاق شد… بیحس، بیفهم، بییاد. در بسته شد. رها پشت در ماند. نفسش بالا نمیاومد. انگار گلویی که بسته بود، نمیخواست باز بشه. چند لحظه بعد، آهسته در را باز کرد و وارد شد. سام روی تخت دراز کشیده بود، چشمها نیمهباز. پرستار هنوز مشغول تنظیم سرم و چک کردن مانیتورها بود. رها کنار در ایستاد. به دیوار تکیه داد. دستهاش هنوز میلرزیدند. قلبش درد میکرد، انگار با میخ، به دیوار کوبیده شده. نخواست جلو بره. جرات نکرد. فقط از دور، به کسی نگاه میکرد که زمانی تمام دلخوشیاش بود. و حالا، حتی یک “سلام ” از او نمیشنید. رستار، بعد از چک کردن نهایی دستگاهها، ب آرامی گفت: – خب، فعلاً نیازه کمی استراحت کنه. تا چند دقیقه دیگه دکتر میاد برای بررسی وضعیتش . بعد نگاهی به رها انداخت، مکث کرد، اما چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت. در که بسته شد، سکوت مطلق فرو نشست. رها، نفسش را حبس کرده بود. قدم آهستهای برداشت، کمی نزدیکتر شد. صدای قلبش توی گوشش میپیچید. سام، بیحرکت به سقف خیره بود. صورتش رنگپریده، چشمهاش بینور. رها، صدایش را صاف کرد. لبهایش میلرزید: –… سامی… نمیخوای چیزی بپرسی؟ اصلاً دلت نمیخواد بدونی من کیام؟ چرا اینجام؟ چرا اینقدر نگرانتم؟ سام بیهیچ واکنشی نگاهش کرد. چشمهایی که نه او را میشناخت، نه حتی ذرهای گرم بود. بعد، آرام و خسته گفت: – نه. (مکث) – لطفاً تنهام بذار. آنقدر سرد گفت که رها انگار سیلی خورده باشد. انگار یکباره همهی هوای اتاق خالی شده باشد. سکوت. رها سرش را پایین انداخت. پلک زد تا اشکش نریزد. آهسته عقب رفت، بدون هیچ حرفی… در را باز کرد، از اتاق بیرون رفت و آرام در را بست.
-
پارت صدو سی و یک «دکتر»… چه واژهی غریبی بود، وقتی از دهان دختر خودش شنید. انگار کسی با پتک زده بود وسط قلبش. او تمامِ جانش بود. اما نمیتوانست بغلش کند. نمیتوانست بگوید «جانِ بابا»… و حالا باید فقط همان “دکتر” بماند. یک غریبهی آشنا. دلش لرزید. نگاهش از چشمان رها به زمین افتاد. لبهایش لرزیدند. صدایش پایین بود، اما ترکخورده و پُر از درد: ـ عزیز دلم… من هر کاری از دستم بر بیاد برای سام انجام میدم. نه فقط برای اون، برای تو هم… تو و سام، برای من خیلی عزیزید… آرام دستش را فشار داد. نه برای دلداری، برای اینکه خودش از هم نپاشد. در دلش گفت: ای کاش می تونستم همه دردهات رو ازت بگیرم … کاش می شد برگردم،برگردونم … خودم رو ، تورو ، همه چیو نور مهتابیِ سقف، روی پلکهاش سنگینی میکرد. سام چشم باز کرد. سقف سفید.سرش سنگین بود. ذهنش خالی… خالی از همهچیز. خواست بلند شه، اما همهچی گیجکننده بود. دست راستش در گج بود صداهایی دور، گنگ. انگار دنیای بیرون یک جای دیگر بود. چشم چرخاند . اتاق خالی. نفس کشید… اما نفسش گیر کرد. بغض، بیدلیل، توی گلویش نشست. ـ من… صدایش خشدار بود. خودش هم نمیدونست چی میخواد بگه. پشت پلکهاش فشار آورد. سعی کرد چیزی، هرچیزی، به یادش بیاد. صورتها، صداها، اسمها… ولی فقط یه سیاهی بود. یه خلأ وحشتناک. لبش لرزید. گونهش داغ شد. اشک، بیدعوت، سرازیر شد. دستش رفت سمت قلبش. یه حس ناشناخته… یه ترس مبهم. و بعد… تصویری محو، کوتاه، برقمانند. چشمانی خیس… خیلی خیس. چرا اون چشمها… یهجورایی قلبش رو کشیدند سمت خودش؟چیزی بخاطر نمی آورد نفسش گرفت. ضربان بالا رفت. شدید. نفسنفس. دستش لرزید. سینهش بالا و پایین میرفت. زنگ خطر مانیتور قلب روشن شد. در باز شد. پرستار با عجله اومد تو: ـ عزیزم نفس بکشین عمیق… خوبین؟ آروم باش چیزی نیس … در همون لحظه، رها، هراسان، خودش را به اتاق رساند. ـ داداش سامی ؟ قربونت برم منو ببین خوبی .. سااااامی نترس… خواست به سمتش بره، دستش رو بگیره، اما سام با صورت درهم و نفسهای تند، دستش رو عقب کشید. ـ نه… نکن…. ولم کن … پرستار جلو اومد و به رها گفت: ـ لطفاً برید بیرون، الان شرایط مساعد نیست. رها ایستاده بود. خشکش زده بود. نه گریه میکرد، نه حرفی میزد. فقط عقب عقب رفت… و در، دوباره بسته شد. نیمهشب بود. سام در خوابی عمیق فرو رفته بود. نور کمرنگ چراغ بالای تخت، سایهای محو روی صورتش انداخته بود. در بیصدا باز شد. رها، آرام و بیصدا، با قدمهایی سبک وارد شد. با چشمهایی خسته و گودافتاده، رفت و کنار تخت نشست. فقط نگاهش کرد.
-
پارت صدو سی امیر با گوشی توی راهرو قدم میزد. صدایش پایین بود، اما بغضش پنهان نبود. ـ الو سمیرا… خوبی؟ نه، بیمارستانم. سام تصادف کرده… الان تو بیمارستانه… نه… آره، نتونستم زودتر بگم، رها بیهوش بود، حالش خوب نیست. الان به عمه چیزی نگو، هول میکنه… باشه، خداحافظ. آنسوی راهرو، رها روی صندلی نشسته بود. دستهاش توی هم قفل شده بود، نگاهش خیره به کف زمین بود. هیچ صدایی از اتاق نمیاومد. نه جرأت داشت بره داخل، نه توان اینکه بیشتر منتظر بمونه. چند ساعت بعد، صدای پاشنهی کفش زنانهای در راهرو پیچید. مهرناز، نفسزنان رسید. پشت سرش، سمیرا، نگران وارد شد. مهرناز با دیدن رها، بیاختیار به سمتش رفت. خم شد، او را در آغوش کشید. صدایش میلرزید: ـ رها خاله، الهی بمیرم واست… چی شده؟ رها نتونست حرفی بزنه. فقط نفسش شکست و خودش را محکم در آغوش مهرناز فشار داد. امیر به سمت مهرناز آمد. آهسته گفت: ـ عمه، خواهش میکنم آروم باش… (با اشاره به رها) میبینی که داغونه… مهرناز با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان گفت: ـ من باید ببینمش. امیر سری تکان داد. مهرناز و سمیرا وارد اتاق شدند. سام همانطور بیحرکت و خیره در تخت خوابیده بود. وقتی نگاهش به مهرناز افتاد، چیزی جز سردرگمی در نگاهش نبود. نه لبخندی، نه حیرتی، نه آشنایی. مهرناز جلو رفت، با بغض گفت: ـ سامی جان… خاله… الهی قربونت برم، دردت به جونم… سام فقط گفت: ـ شما کی هستین؟ نفس مهرناز برید. گریهاش شدت گرفت، انگار چیزی درونش شکست: ـ عزیز دلم… چی شدی تو؟ منم خالهت مهرناز… یادت نمیاد؟ سام با چشمانی مات گفت: ـ نه… هیچی یادم نمیاد. سمیرا گریه میکرد: ـ سامی… چیزی یادت نمیاد؟ رها بیرونه، داره داغون میشه… اما سام هیچ واکنشی نشون نداد. مهرناز با دست جلوی دهانش را گرفت، بیصدا از اتاق بیرون زد. توی راهرو ایستاد، اشک از چشمهاش جاری بود. روبهروی امیر ایستاد: ـ امیر… چی شده؟ چرا هیچی یادش نمیاد؟ دکترش چی گفت؟ خدا، این چه بلایی سر این بچه اومده … امیر با صدای گرفته گفت: ـ فراموشی… بعدِ تروماست. هنوز چیزی قطعی نیست، قراره MRI بگیرن… چند دقیقه نگذشته بود که مهناز هم رسید. نگاهش نگران بود، چشمهاش قرمز. مهرناز به سمتش رفت و گریهاش بلند شد. مهناز با صدایی لرزان گفت: ـ من بمیرم سامی جان… من بمیرم خاله منو ببخش طاقت دیدنتو اینطوری ندارم… خدایا من چیکار کنم؟ و با چشمهای پر از اشک، به سمت اتاق سام رفت. اما سام او را هم نشناخت. فقط نگاه میکرد، ساکت و غریبه. مهناز با گریه بیرون آمد. بیقرار بود. نگاهش به رها افتاد، گریهاش شدیدتر شد. رها بیپناه و ویران، همچنان روی صندلی نشسته بود. در همین لحظه، ایرج با قدمهایی آرام، اما سنگین از انتهای راهرو نزدیک شد. مهرناز با صورتی خیس از اشک، سمت ایرج رفت. صدایش شکست: ـ ایرج جان… تو رو خدا یه کاری کن. این بچه داره از دست میره… کمکش کن، دارم دق میکنم… چرا اینطوری شده یه نگاه به رها بنداز… دیگه طاقت نداره، نگاهش کن… بخدا دیگه تحمل یه شوک دیگه نداره ایرج لحظهای ایستاد آرام کفت: آروم باشید مهرناز خانم من هرکاری از دستم بربیاد برای سام انجام میدم بعد برگشت، نگاهش روی رها نشست. روی صندلی، با شانههایی افتاده نشسته بود. دستهاش در هم گره خورده، حتی نگاهش را بالا نمیآورد. انگار روحش آنجا نبود. دل ایرج لرزید. گلویش خشک شد. به امیر نزدیک شد، گفت: ـ امیر جان… اجازه میدی باهاش حرف بزنم؟ تنها… خواهش میکنم. امیر اخمهاش در هم رفت: ـ نه… به اندازه کافی داغونه… ایرج نفس عمیقی کشید: ـ خواهش میکنم. من که کاریش ندارم… به جون خودش دارم قسم میخورم… فقط میخوام کمکش کنم، همین. امیر با نگاهی سرد گفت: ـ ده دقیقه… اونم جلوی چشم خودم… همینجا. ایرج نفسش را بیرون داد، جلو رفت. چند لحظه روبهروی رها ایستاد. بعد با صدایی نرم، پدرانه گفت: ـ رها جان… رها سرش را آرام بلند کرد. چشم در چشم. ایرج ادامه داد: ـ میتونم کنارت بشینم؟ ایرج آهسته کنارش نشست. فاصلهش را نگه داشت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. رها، با شانههایی افتاده، هنوز سر پایین بود. مثل گلی پَرپر… ایرج دست چپِ لرزان رها را آرام گرفت. نه با شتاب، نه با فشار. فقط لمس. گرمی انگشتهایش، بغض را توی گلوی رها تکان داد. آرام گفت: ـ رها جان… میدونم سخته. بیشتر از اونچیزی که حتی فکرش رو بکنی… اما سام زندهست. این مهمترین چیزه. نفس میکشه… قلبش میزنه… رها بیصدا اشک میریخت. فقط صدای نفسهای لرزانش بود که نشان میداد هنوز آنجاست. ایرج ادامه داد: ـ فراموشی بعد از تروما چیز نادری نیست. گاهی موقتـه… گاهی هم طول میکشه، ولی مغز آدمها شگفتانگیزه. ما هنوز کلی کار داریم، آزمایش، تصویربرداری، پیگیری… اما باید بدونی، تو این مسیر، سام بیشتر از همیشه بهت نیاز داره. به اینکه تو آروم باشی. قوی باشی… تو تنها چیزی هستی که ممکنه دوباره اون خاطرهها رو براش زنده کنه. رها سرش را کمی بالا آورد. چشمانش قرمز، خیس و خسته بود. با صدایی شکسته، نجوا کرد: ـ دکتر… تو رو خدا… داداشمو بهم برگردون… خواهش میکنم…
-
پارت صدو بیست ونه هوای ابری و گرفتهی اواخر آبان بود. آسمان، سنگین و کمنور، وعدهی باران میداد. سوزِ سردی در هوا بود؛ از آنهایی که مستقیم مینشیند روی پوست و از لای لباس عبور میکند. رها چشم باز کرد. پلکهایش سنگین بود، و سردردی خفیف پشت گیجگاهش پنهان شده بود. از تخت پایین آمد و بهسمت سرویس بهداشتی رفت. چند دقیقه بعد، آمادهی رفتن شد؛ کلاه بافتش را سر کرد، بارانی مشکیاش را پوشید و با عجله از پلهها پایین رفت. امیر زودتر بیدار شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. تا چشمش به رها افتاد، سریع جلو آمد. ـ کجا، رها جان؟ صبر کن… بشین یه چیزی بخور. دیشب که هیچی نخوردی. بعدش با هم میریم. رها خواست چیزی بگوید، اما امیر دستش را گرفت و او را آرام بهسمت میز برد. با بیمیلی نشست. امیر لقمهای آماده کرد و داد دستش. ـ بخور عزیزم… رها بیکلام، لقمه را گرفت. جوید، اما نه طعمی حس میکرد، نه اشتهایی. امیر نگاهش کرد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد، هر دو در سکوت از خانه بیرون رفتند. صدای بسته شدن در با سرمای سوزدار صبحگاهی درهم آمیخت. هوای دلگیر صبح، از پشت شیشههای بخارگرفته، سنگینیاش را به داخل خانه پس داده بود. راه افتادند، در دل سکوت، بهسمت بیمارستان. فضای بیمارستان سرد بود و بیروح. رها همراه امیر، با قدمهایی آهسته از راهرو عبور کردند. نزدیک اتاق که شدند، پرستاری با پروندهای در دست از کنارشان گذشت. امیر سلام کرد. پرستار با سر جواب داد و گفت: ـ بیداره. ولی هنوز خیلی هوشیار نیست… آرام صحبت کنین. رها سر تکان داد. امیر در را کمی باز کرد.چشمانش باز بود، اما خالی. خیره به جایی نامعلوم. رها جلو رفت. لبخندی لرزان روی صورتش نشست. صداش خشدار بود، اما پر از مهر: ـ داداش سامی… خوبی؟ سام نگاهش کرد. بدون واکنش. بیحس. حتی یک پلک نزد. رها دستش را گرفت. دستان سام سرد و بیحرکت بود. نفس رها تنگ شد. اشکش بیاجازه لغزید. جلوتر رفت. انگشتانش لرزیدند وقتی خواست صورتش را ببوسد اما سام سرش را کمی عقب کشید و اخم کرد: ـ شماها کی هستین؟ رها انگار یکدفعه از ارتفاع پرت شد. نفسش برید. ـ سامی… منم. منم، رها. منو یادت نمیاد؟ امیر با دلشکستگی جلو آمد. کنار تخت خم شد، دست سام را گرفت: ـ سامیجان… عزیز دلم… این رهاست خواهرته ؛منم، امیر پسر دائیت… نمیشناسی ما رو؟ سام نفسش تند شد. ابروهاش در هم رفت، صداش بلندتر شد: ـ من چیزی یادم نمیاد ولم کنید … برید بیرون! رها ایستاده بود. مثل کسی که زیر آب نفس کم آورده باشد. لبهاش لرزیدند. بعد، ناگهان شکست. مثل شیشه ترکخورده، فرو ریخت. اشکهاش جاری شد. پاهاش سست شدند. امیر سریع بازویش را گرفت و با صدای آرامی که خودش هم بغض در آن پیچیده بود، گفت: ـ بیا… رها جان بیا بیرون…فعلا از اتاق بیرونش برد. صدای گریهی رها، در راهرو پیچید. در همان لحظه، دکتر رسید. امیر با نگرانی جلو پرید: ـ دکتر… سام هیچچی یادش نمیاد. ما رو نشناخت. یه لحظه هم… انگار نمیدونه کجاست. دکتر سعی کرد آرام باشد: ـ لطفاً آروم باشید.این نوع واکنشها بعد از تروما (ضربهی مغزی) طبیعیه اجازه بدید باهاش صحبت کنم. داخل اتاق شد. نگاهی به مانیتور انداخت. بعد، با صدایی ملایم پرسید: ـ عزیزم اسمت می دونی ؟ سام کلافه جواب داد نه نمی دونم ولی ظاهرا سامم فامیلیت؟ اسم پدرت؟ مادرت؟ چیزی از خانوادهات یادت هست؟ ـ …نه. هیچی یادم نمیاد. هیچی. صدایش کلافه بود، انگار چیزی در ذهنش میجوشید اما نمیتوانست لمسش کند. نفسش بریدهبریده شد دکتر رو به پرستار کرد : ــ ده میلیگرم میدازولام تزریقی،لازم نیست فعلاً تحریک حسی بشه حواستون بهش باشه. از اتاق بیرون آمد. امیر و رها هر دو چشمبهراه ایستاده بودند. رها هنوز میلرزید، انگار تمام خون از صورتش رفته بود. دکتر، آرام و شمرده گفت: ـ بهنظر میرسه دچارفراموشی موقت پس از تروما شده . این نوع آمْنِزی، گاهی در اثر ضربهی شدید مغزی یا شوک روحی اتفاق میافته. بعد با لحنی دقیق ادامه میده: ـ فردا صبح براش MRI مغز میگیریم. میخوایم مطمئن بشیم که ضربه به کدوم نواحی وارد شده. بهخصوص لوب گیجگاهی و هیپوکامپ که با حافظه مرتبطه. البته… فراموشی کامل فقط با MRI تأیید نمیشه؛ بیشتر، تخشیصی ترکیبیه . MRI کمک میکنه آسیب فیزیکی یا التهاب مغز رو ببینیم، ولی علائم رفتاری،تست های نورو سایکولوژیک و زمان هم مهمترن امیر فقط سر تکون میده. رها با صدای گرفته میپرسه: ـ یعنی ممکنه… هیچوقت یادش نیاد؟ دکتر نفس عمیقی میکشه: ـ هنوز برای قضاوت زوده ..مغز، چیز پیچیدهایه… گاهی حافظه برمیگرده. گاهی نه. و گاهی هم، فقط خاطرات برمیگردن… بدون احساسی که پشتشون بوده. اونوقته که آشناها، غریبه بهنظر میان. ممکنه حافظهاش بهمرور برگرده. ولی زمان مشخصی نمیشه گفت. باید صبر داشته باشیم… و حمایتش کنیم. اما رها طاقت نداشت. همونجا، در سکوت، شکست. اشکهاش سرازیر شد. تکیه داد به دیوار، سرش پایین افتاد، و فقط گریه کرد… از درد، از ترس، از اینکه «سامی» دیگه سامی نیست امیر نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط ایستاد کنارش.این سکوت… بلندترین چیزی بود که اون صبح میشد شنید
-
پارت صدو بیست هشت نیمهشب بود. سکوت سنگینی رو خونه افتاده بود. امیر همان بالا، روی کاناپهی سالن دراز کشیده بود، اما خوابش نمیبرد. گوشی توی دستش، گهگاه بهش نگاه میکرد. شاید تماسی از بیمارستان… شاید خبری. ناگهان صدای جیغ خفهای از اتاق رها اومد. امیر با دلشوره پرید. دوید سمت اتاق. در که باز شد، رها توی تخت، پیچیده بود توی خودش، توی تب، هذیون میگفت. گریه میکرد، صداش لرزان، ترسیده: — سامیییی… داداش سامی… برگرد… امیر به سمتش رفت و نشست لبهی تخت. — قربونت برم عزیز دلم، من اینجام… آروم باش، دختر گلم… بغلش کرد. رها به خودش میلرزید، مثل شاخهای توی طوفان. با صدایی لرزون و ترسیده گفت: — دایی… اگه سام خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچی یادش نیاد… چی؟ امیر با همهی دلش بغلش کرد. محکم. پناه. — نه عزیز دلم… خوب میشه. بهخدا که خوب میشه. تو فقط قوی باش، طاقت بیار، نفس دایی… بدن رها تب داشت. گرما از تنش میزد بیرون. یهدفعه دست امیر رو گرفت. هذیونوار گفت: — داداش سامی… توروخدا نرو… نفس امیر برید. اشکش بیصدا ریخت. دستش رو گرفت، بوسید. — جان دلم… آروم باش. فقط بخواب… من اینجام، دختر قشنگم. رها بیاختیار، محکمتر دستشو چسبید. صورتشو تو سینهی امیر پنهون کرد… انگار میخواست از یه کابوس سهمگین فرار کنه. با هقهق خفه گفت: — سام الان آب میخواد… دایی، سام تب داره… امیر دست گذاشت رو پیشونیش. داغ بود. ذهنش هنوز تو اتاق بیمارستان گیر کرده بود. سریع حولهی خیس آورد، گذاشت رو پیشونی رها. زیر لب گفت: — نفس دایی… من بمیرم برات، رها… بعد دستاشو گرفت. کنارش دراز کشید. موهاشو با مهربونی نوازش کرد: — من اینجام… کنارتم… سام هم برمیگرده. فقط بخواب، نفس من… نفسهای رها آروم شد. تب هنوز بود، ولی بدنش داشت کمکم شل میشد. و امیر… تا صبح کنارش موند. وقتی خودش هم از خستگی بیصدا خوابش برد، هنوز دست رها تو دستاش بود…
-
پارت صدو بیست وهفت نفس رها بند آمده بود. چیزی شبیه سیاهی، از دور، داشت نزدیک میشد. زل زده بود به یه نقطه روی دیوار. همون لحظه بود که فهمید… یکی دیگه از پایههای زندگیش ترک خورده. محکم. بیرحم. بیهشدار. دستش بیاختیار شروع به لرزیدن کرد. امیر خم شد کنار گوشش: — عزیزم؟ خوبی؟ یه لیوان آب بیارم برات؟ رها سرش را آرام تکان داد. نه به معنی «آره»، نه به معنی «نه»… فقط تکان داد. چون دیگه توان حرف زدن نداشت. ایرج نگاهشان کرد. بعد با صدای نرم گفت: — شماها… تنها کسی هستین که میتونین الان کنارش بمونین. با صبر. با امید. دنیا روی سر رها آوار شده بود. انگار تمام هوای اتاق، از ریههاش بیرون رفته بود… و هیچ چیزی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود. امیر بلند شد، خم شد کنار دکتر چیزی در گوشش گفت. دکتر سری تکون داد. بعد برگشت، نشست کنار رها، دستش رو گرفت و با صدایی نرم گفت: — بیا عزیزم… بیا بریم خونه. فقط یه کم استراحت کن. دکتر میگه سام فعلاً خوابه، بهتره کسی دور و برش نباشه رها سرش رو بالا آورد. چشمهاش سرخ و بیفروغ بود. چیزی تو نگاهش یخ زده بود، انگار نمیخواست حتی یک قدم از اون اتاق دور بشه. زیر لب، با صدایی خشدار و دور گفت: — نه… نه نمیام. همینجا میمونم… تا بیدار شه. امیر با لحنی آرام و محکم گفت: — قربونت برم دایی… نمیتونی اینجوری ادامه بدی. از دیروز تا حالا حتی یه لحظه چشمتو رو هم نذاشتی، هیچی نخوردی… داری از پا میافتی. اگه استراحت نکنی ، چطور میخوای از سام مراقبت کنی؟ دستش رو گرفت، محکم، اما با مهربونی. بلندش کرد، با تمام احتیاط. — بریم خونه… فقط یکم استراحت. بعدش با هم برمیگردیم. رها، انگار دیگه اختیاری توی بدنش نداشت. خستگی، غم، بیخوابی… همه با هم افتاده بودن به جونش. امیر نگاهی به دکتر و ایرج انداخت. دکتر با تأیید سر تکون داد. — ببریدش. باید یکم آروم بگیره. با این وضع، ممکنه خودش هم بریزه بههم. رها، با پاهایی سست، با امیر از اتاق بیرون رفت. در حالی که هنوز صدای سام توی سرش میپیچید: «تو کی هستی…؟» انگار خودش هم نمیدونست حالا کیه. یا کجاست. فقط میرفت… بیصدا… توی راهروی سرد بیمارستان. و امیر، بیکلام، وزنِ همه چیز رو بهتنهایی به دوش میکشید. توی ماشین ساکت بود. مات، بیحرکت. انگار یه بخار سرد روی ذهنش نشسته بود. نه چیزی میگفت، نه حرکتی میکرد. نه به خیابونها نگاه میکرد، نه حتی به امیر. فقط زل زده بود به یه نقطهی نامرئی روبهرو. امیر چند بار با دلنگرانی نگاهش کرد. دستش رو گرفت، صداش کرد، اما هیچ جوابی نگرفت. امیر به خیابان خانه اش پیچید. جلوی مجتمع که رسیدن، به نرمی گفت: — صبر کن عزیزم، میرم وسایلمو بیارم، الان میام. رها حتی سرش رو هم تکون نداد. دقایقی بعد امیر برگشت. بیهیچ حرفی دوباره راه افتادن. وقتی به خونه رسیدن، امیر بازوی رها رو گرفت، کمکش کرد از پلهها بالا بره همینکه وارد شدند و چشم رها به در بستهی اتاق سام افتاد، بغضی که کل مسیر توی گلویش گیر کرده بود، شکست. زد زیر گریه. امیر فوری بغلش کرد: — آروم باش عزیز دلم… گریه نکن… حالش خوب میشه، به خدا خوب میشه… انقد خودت اذیت نکن بهآرامی کمکش کرد بره داخل اتاق: — برو یه دوش بگیر قربونت شکل ماهت برم … شاید یهکم بهتر شی. غذا سفارش میدم، یه چیزی باید بخوری. رها بیصدا با چشمای خیس به سمت حمام رفت. امیر گوشی رو برداشت، سفارش غذا داد و از پلهها پایین رفت. کمی بعد، رها از حمام بیرون اومد. موهاش رو سشوار نکشیده لباسش را پوشید بیرمق نشست روی تخت. دستش رو گذاشت روی پیشونیش، چشمها بسته، صورتش رنگپریده. امیر با سینی غذا برگشت: — بخور عزیز دلم… ضعف نکنی. باید قوی باشی. مکثی کرد، بعد گفت: — من میرم یه دوش بگیرم. غذات یخ نکنه، حتماً بخوریا. وقتی برگشت، رها رو تخت دراز کشیده بود. بازوش روی چشمهاش. نگاه امیر به سینی غذا افتاد. گفت: — تو که چیزی نخوردی، رها… رها با صدای گرفتهای که بهسختی شنیده میشد گفت: — دایی… میل ندارم. امیر چیزی نگفت. سینی رو برداشت، برد پایین، برگشت و همونجا کنار تخت نشست. دستهای رها رو گرفت: — عزیز دلم… اینقدر فکرای بد نکن. سعی کن یککم بخوابی. رها با بغض گفت: — کاش همهش خواب باشه… کاش بیدار شم ببینم هیچی نشده. امیر خم شد، صورتش رو بوسید. دلش خون بود؛ از این حادثهی لعنتی، از دردِ بیپناهی رها.
-
پارت صدو بیست وشش و در اتاق… سام هنوز به در نگاه میکرد. به دخترجوانی که میگفت خواهرش است. و به احساسی که هیچجا نبود. هیچجا… امیر خم شد، دستش را دور شانه های رها حلقه کرد آرام کمکش کرد بلند شود.پاهاش میلرزید، ولی امیر نگذاشت زمین بخوره. با هم، در سکوت، در حالی که صدای گریهی فروخوردهی رها هنوز توی گلویش میلرزید، راه افتادند سمت اتاق دکتر. دکتر جراح و ایرج توی اتاق نشسته بودند. وقتی رها و امیر وارد شدند، نگاه ایرج اول به رها افتاد— ناتوان، خمشده، پُر از دردی که از چشمهاش میبارید. دلش لرزید. نگرانش بود. نگران شوک دیگری که هر لحظه ممکن بود به قیمت جانش تمام شود. حرکت کرد سمتش، خواست دستش را بگیرد… اما امیر، با تمام بغضی که توی گلویش سنگینی میکرد، آرام اما قاطع جلویش را گرفت. یاد حرف آن شبش افتاده بود: «نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره » رها کنار امیر نشست. بیصدا. هنوز اشک توی چشمهاش برق میزد. امیر دستش را گرفته بود. صورتش پریده بود، نگاهش دوخته به زمین. با صدایی بغضدار رو به دکتر گفت: — دکتر، تو رو خدا بگین چیشده… داریم دق میکنیم. (نگاهش سمت رها رفت) میبینین حالش رو… دکتر نفس عمیقی کشید. بعد با لحنی آرام اما جدی گفت: — ببینید… سام وقتی به هوش اومد، علائم نشون میداد که دچار فراموشی موقت بعد از آسیب مغزی شده. ما اسم اینو میذاریم Amnesia. بعضیوقتها مغز، بعد از یه ضربه شدید، حافظهی بلندمدت یا حتی هویت فردی رو موقتاً خاموش میکنه. یه جور حالت دفاعیه. رها با صدایی گرفته و پر از درد گفت: — ولی… اون حتی اسم خودش رو هم نمیدونست… هقهقش بالا گرفت. صداش شکست. ایرج نگاهش کرد. چشمان خودش هم خیس بود. نگاهی که از دل برمیاومد. بعد دکتر ادامه داد: — بله… اون جملهای که گفت، نشوندهندهی اختلال در حافظهی خودشناسیه، که از مناطق خاصی از مغز کنترل میشه. ما هنوز نمیتونیم با قطعیت بگیم دائمیه یا موقته. اما… (مکث کرد. صداش پایینتر اومد) هنوز برای قضاوت زوده. ما باید چند روز صبر کنیم، بعد یه MRI دقیقتر بگیریم. ممکنه حافظهاش برگرده… ممکنه هم نه. رها چشم دوخت به میز. انگار صداها از ته یه تونل میاومدن. انگار دکتر داشت یه زبان دیگه حرف میزد. همهچیز گنگ بود. بیوزن. غیرواقعی. — یعنی ممکنه هیچوقت دیگه یادش نیاد…؟ ایرج با مهربانی به او نگاه کرد: — نه عزیزم، نگران نباش. آگاهی حافظه گاهی به شکل تدریجی برمیگرده. با تصویر، صدا، بو… ما تلاش میکنیم که تحریکهای مثبت محیطی کمک کنه. امیر گفت: — یعنی باید صبر کنیم؟ دکتر سری تکان داد: — آره. الان مهمترین چیز آرامشه. نه استرس، نه هیجان شدید. مغزش هنوز تحت فشاره.
-
پارت صدو بیست وپنج دکتر با صدایی آروم گفت: — بههوش اومده… عملش موفقیتآمیز بود. نگران نباشید. امیر نفسش رو با فشار بیرون داد. زیر لب گفت: — خدا رو شکر… اما رها، با همون بیقراری توی صداش، بلند گفت: — من میخوام ببینمش… توروخدا آقای دکتر! فقط یه لحظه… یه لحظه فقط… دکتر خم شد، نگاهی به چشمای اشکآلود رها انداخت. با لحنی آرام ولی محکم گفت: — دخترم، الان باید استراحت کنه. وضعیتش هنوز کاملاً پایدار نیست. رها اشکهایش بند نمی امد صداش لرزید: — توروخدا …فقط یک دقیقه دکتر دستش رو آروم روی شونهی رها گذاشت: — دخترم تازه بهوش اومده فعلا کمی گیج . قول میدم وقتی زمانش برسه، می ری پیشش. باشه؟ رها سرش رو پایین انداخت. اشک از چشماش میچکید، ولی چیزی نگفت. امیر بازویش را گرفت آروم گفت: — بشین عزیزم… یکم دیگه صبر کن با هم می ریم . رها بی صدا گریه میکرد صدای مانیتور قلب توی سکوت راهرو، از اتاق سام به گوش میرسید. ضربان آرام، منظم، زنده. چند ساعتی گذشته بود. هوا تاریک شده بود. سکوت بیمارستان، سنگینتر از قبل، روی راهرو افتاده بود. رها پشت در اتاق، روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشمهایش خیره به نقطهای بیانتها. اما فکرش هزارجا میچرخید. انگار با هر ثانیه، تمام درد دنیا توی دلش جمع میشد. بالاخره دکتر آمد. ایستاد مقابلشان و با صدایی آرام گفت: — میتونین بیاین داخل… فقط آروم. نمیخوایم استرس بگیره. رها بهسختی ایستاد. قلبش توی سینه میکوبید، تند، بینظم. انگار قرار بود از مرزی رد شود که آنسوترش، هیچچیز مثل قبل نباشد. چشمانش خیس. لبهایش لرزان. امیر کنارش ایستاد. دستش را گرفت. با هم وارد شدند. اتاق نیمهتاریک بود. نور سردی از بالای سر، افتاده بود روی صورت رنگپریدهی سام. چشمهاش باز بود. بیحالت. خیره به سقف. سری باندپیچیشده، دست در آتل، کبودیهایی که از کنار گردن تا زیر چشم خزیده بود. اما آنچیزی که بیشتر از همه ترسناک بود، خالیبودن آن نگاه بود. نه درد. نه آشنایی. نه حتی مقاومت. رها با قدمهایی مردد جلو رفت. بغضی در گلویش بود، سنگین و داغ. صدایی از حنجرهاش بیرون نمیآمد، فقط چشمانش پر از التماس بود. پر از ترس. کنار تخت ایستاد. لبهایش لرزید. صدایش آنقدر آرام بود که به زمزمه میمانست: — داداش سامی… سام با تأخیر، آرام سرش را چرخاند. نگاهش به رها افتاد. مدتی طولانی… فقط نگاهش کرد. بدون پلکزدن. بدون حرکت. نه تعجب. نه لبخند. نه حتی پرسش. فقط سکوت. سکوتی که تیشه شد و ریشهی دل رها را زد. بعد، با صدایی گرفته و غریبه، از ته گلو زمزمه کرد: — تو… کی هستی؟ رها لرزید. تمام وجودش یخ زد. دستش را بالا آورد، خواست صورت سام را لمس کند، اما در هوا ماند. چشمانش پر از وحشت شد. پر از ناباوری. نفساش بند آمده بود. نفس نمیکشید. نه از گریه… از بیجانیِ نگاه او. یک قدم عقب رفت. اشکهایش، بیاجازه، فرو ریختند. امیر به جلو آمد، با بغض دست سام را گرفت: — سامی جان… قربونت برم… خدا رو شکر که بههوش اومدی، بخیر گذشت… سام باز هم نگاهشان کرد. گیج، ناآشنا. — من… میشناسمتون؟ امیر خشکش زد. رها دستش را به تخت گرفت. صدایش شکست: — منم… رها… (چشمانش التماس میکردند. نگاهش در جستوجوی جرقهای آشنا در آن چشمهای بیجان.) اما سام فقط پلک زد. سرد. بیتفاوت. انگار این اسم، هیچ خاطرهای پشت خودش نداشت. دکتر جراح وارد شد. امیر برگشت سمتش، صدایش لرزان: — دکتر… چرا ما رو نمیشناسه؟ توروخدا بگین چی شده؟ دکتر جلو رفت. دستش را به تخت گرفت. آرام، اما سنگین گفت: — سامی جان… پسرم… تازه بههوش اومدی. عملت موفق بوده.یه مقدار گیجی طبیعیه. اما سام لب زد. همان جملهی لعنتی را که مثل پتک بر سر همه فرود آمد: — من… واقعاً نمیدونم شماها کی هستین. (مکث. نگاهش به سقف برگشت. و صدایی آرامتر، ترسناکتر:) — من… خودمم نمیدونم کیام. رها یک قدم دیگر عقب رفت. لبش میلرزید. اشکهایش حالا دیگر شبیه باران بودند. نفسش تنگ شده بود. به سختی بالا میآمد. — یعنی… چی؟ یعنی… یادش نمیاد؟ دکتر نگاهش کرد. صدایش آرام بود: — بهتره اینجا صحبت نکنیم. بذارین کمی استراحت کنه. رها فقط نگاهش کرد. چشمهایی سرخ، خالی، سوخته. دستش را به دیوار گرفت. پاهایش توان ایستادن نداشت. سام هنوز نگاهش میکرد. گیج. انگار دنبال چیزی در چهرهاش میگشت… اما چیزی نمییافت. — شماها کی هستین… من… من کیام؟ رها رویش را برگرداند. شانههایش میلرزید. امیر رفت جلو، سعی کرد کمکش کند. هردو بیرون رفتند. و رها، همینکه از اتاق بیرون آمد، کنار در روی زمین زانو زد. و آنوقت، صدای گریهاش… بلند، خفه، بیپناه… صدایی که دل دیوار را هم میلرزاند.
-
پارت صدو بیست وچهار چند ساعت بعد از عمل جراحی… پرستار کنار تخت، در سکوتِ آرامِ اتاق، مشغول چککردن مانیتور بود. سام، با سری باندپیچیشده، کبودی کنار گردن، و دستی که در گچ بود، آهسته پلک زد. نخست تاریکی بود. بعد مه. بعد نور. پلک دوم را که زد، هوای سرد اتاق را روی صورتش حس کرد. نفس عمیقی کشید… سنگین، مثل کسی که سالها نفس نکشیده. چشمهاش رو باز کرد. سقف سفید و بیروح بالای سرش بود. چند ثانیه خیره ماند. لبهاش خشکی میزد. با صدایی گرفته و بیجان زمزمه کرد: — …من کجام؟ پرستار با شنیدن صدا برگشت، با احتیاط و صدایی پایین نزدیک شد: — صدای منو میشنوین؟ تازه بههوش اومدین… سام دوباره چشم بست. انگار مغزش هنوز کار نمیکرد. پرستار به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. در راهرو، رها روی صندلی، کنار دیوار، با حال بد سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. متوجه چیزی نشد. امیر با دیدن پرستار بهسرعت بلند شد و پرسید: — بههوش اومده؟ پرستار آهسته گفت: — آره، یه لحظه چشماشو باز کرد. باید دکتر ببینتش. امیر نفس عمیقی کشید و دستهاش را روی صورتش کشید. چند دقیقه بعد، دکتر جراح همراه پرستار وارد اتاق شدند. دکتر آرام جلو رفت، نگاهی به دستگاهها انداخت، بعد خم شد: — پسرم… صدای منو میشنوی؟ سام، با صورتی بیحال و گیج، بهسختی بهسمت صدا چرخید. چشمهاش خشک بود. مات. خیره. مثل کسی که هیچچیز نمیفهمه. با صدایی بریده و دور گفت: — من… کجام؟ دکتر به آرامی گفت: —عمل سختی داشتی، الان بیمارستانی. در همین لحظه، ایرج هم وارد شد. چشمش روی چهرهی سام ثابت ماند. به تخت نزدیک شد و با نگرانی گفت: — دکتر، وضعیتش؟ دکتر جراح سری تکان داد: — فعلاً گیجه… ممکنه از اثرات داروهایی باشه که بهش زدیم. ایرج کنار تخت ایستاد . دست سام را گرفت. نرم گفت: — سامی جان… صدای منو میشنوی؟ سام نگاهی کمرنگ انداخت. لبهایش آرام تکان خورد: — سام؟ (مکث کرد )چیزی یادم نیست ایرج نگاهی به دکتر انداخت پرستار جلو آمد و با تردید گفت: — احتمالاً موقتیه دکتر…ممکنه هنوز اثر داروهای بیهوشی باشه ایرج هنوز نگاه از چهرهی سام برنداشته بود. — شاید…فعلا باید صبر کنیم… سام چشم از سقف برنداشت. همچنان گیج و خالی. لب زد، بیصدا، انگار فقط با خودش: — من کیام…؟ چرا هیچی یادم نمیاد…؟ دکتر و پرستار از اتاق بیرون اومدن. دکتر مستقیم به سمت امیر و رها رفت. ، رها روی صندلی نشسته بود، با صورتی رنگپریده، چشمای سرخ، دستهایش روی زانوهاش گرهخورده.از جایش بلند شد
-
پارت صدو بیست وسه صدای زنگ ممتد، هنوز توی گوشش بود. نور آژیر، لرزان، روی زمین خیس میرقصید. سام… چشمهاش بسته بودن. لبهاش تکون خورد. انگار میخواست کسی رو صدا بزنه. ولی صداش درنیومد. …. هوا داشت روشن میشد، و سکوت سرد بیمارستان در راهروها میپیچید. رها روی تخت، با سرمی که به دستش وصل بود، دراز کشیده بود. پلک زد. نفسش سنگین بود. سرش تیر میکشید. همهچیز تار و درهم بود. پلک دوم را که زد، نور به چشمش زد و دوباره بست. صدای آرامی کنار تخت بلند شد: — رها جان… صدامو میشنوی عزیزم؟ صدای امیر بود. خسته، گرفته، پُر از دلواپسی. رها پلک سوم را باز کرد. گیج بود. تار میدید. کمکم چشمانش باز شد. اولین جملهای که از لبهای خشک و گرفتهاش بیرون آمد: — سام… سام کو؟ امیر چشم بست. بغض راه گلویش را بسته بود. رها سعی کرد بلند شود. سرش سنگین بود، نفسش بالا نمیآمد. — سامی کو؟… بگین کجاست… توروخدا! امیر جلو آمد، سعی کرد آرامش کند. رها سرم را از دستش بیرون کشید. امیر دستش را گرفت: — چیکار میکنی قربونت برم؟ نکن… وایسا… سریع پرستار را صدا زد. پرستار با عجله وارد شد، انژیوکت را از دست رها درآورد. دستش خونی شده بود. با مهارت باند پیچید، اما رها گریه میکرد. از تخت پایین آمد. دستش را به کنارهی تخت گرفت، ایستاد، و تا به سرویس بهداشتی رسید، همانجا خم شد و بالا آورد. امیر دنبالش رفت. رها کنار روشویی، رنگپریده، با زانوانی لرزان ایستاده بود. چشمهایش پر اشک. صدایش میلرزید. تکرار میکرد: — بگین کجاست…؟ امیر جلو آمد. دستهایش را گرفت، به سمت تخت برد. در همان لحظه، ایرج وارد شد. آرام، جدی، ساکت. چشم در چشم رها دوخت. کنارش نشست. دستش را گرفت و گفت: — عزیزم… عملش تموم شده. حالش خوبه. نترس. فعلاً بههوش نیومده… فقط باید صبر کنیم، باشه؟ رها با مشت، آرام به سینهاش کوبید. ضعیف، ولی از ته دل: — توروخدا دکتر… بگو که زندهست… میخوام ببینمش … ایرج سعی میکرد آرامش کند. امیر نزدیکتر آمد، بغضش آشکار بود. دست رها را گرفت: — بیا عزیزم، باید دراز بکشی. حالت بهتر بشه، با هم میریم پیشش. قول میدم. رها چیزی نگفت. دست امیر را پس زد. آرام، بیجان، از تخت پایین امدو از اتاق بیرون رفت. قدمهاش کشیده و سنگین. رسید به مقابل در اتاق عمل. نشست. پشتش را به دیوار داد. چانهاش میلرزید. اشکش بیصدا میآمد. امیر خودش را رساند بازویش را گرفت : پاشو عزیزم نکن اینطوری رها نمی شنید زیر لب، بههمریخته، درهمشکسته، با صدایی گرفته گفت: — داداش سامی… توروخدا بیدار شو… صدامو میشنوی؟ و صدای بوق آرام دستگاههای مانیتور، از پشت در، سکوت را خراش داد.
-
پارت صدو بیست دو رها، با صدایی خفه گفت: — سام… سام کجاست؟ ایرج نزدیکتر آمد. صدایش آرام، اما لرزان بود: — رها جان… آروم باش. چیزی نیست… نترس. دوباره پرسید — سامی کجاست؟! ایرج نگاهش را از او دزدید. — فقط یه شکستگیِ کوچیکه… بردنش اتاق عمل… الان میاد…(دروغ میگفت) رها نفسش برید. لرزش پاهاش بیشتر شد. تعادلش بهسختی حفظ میشد. دستش را به دیوار گرفت. و بعد، انگار چیزی درونش شکست. با صدایی بغضآلود، فریاد زد: — سااااام! صدای زجهاش در سالن پیچید. امیر خودش را رساند، اما دیر بود. رها، همانجا مقابل درِ اتاق عمل… زانوهایش خم شد. چشمهایش تار شد. ایرج خودش را جلو انداخت، او را در آغوش گرفت. لحظهای فقط سکوت. فقط او و رها. دختری که نمیدانست دارد در آغوش پدرش از هوش میرود…… فلش بک چند ساعت قبل . بارون آروم و مداوم، بیوقفه روی شیشهی جلو میکوبید. خیابونهای تهران خیس و لغزنده بودن. نور مهآلود چراغها روی آسفالت برق میزد، مثل بخارِ آغشته به نور. سام محکم فرمون رو گرفته بود. فکش منقبض بود. صدای مرد پشت خط، از اسپیکر گوشی بلند شد: — سام! گفتم اگه این قرارداد امضا نشه، همهچی میره رو هوا! تو بودی که گفتی جمعش میکنی! سام کلافه دستی روی دنده گذاشت. صدایش بالا رفت: — دو هفته دبی بودم واسه همین کوفتی! شب و روزم یکی شد! حالا که برگشتم، میگی اگه امضا نشه میره رو هوا؟ خب تو اونجا چه غلطی میکردی؟ — تقصیر خودته! گفتم باید زودتر تموم بشه، گوش ندادی، داری خرابش میکنی! سام پوزخند زد. دندونهاش رو روی هم فشار داد: — خفه شو فرید! اگه خراب بشه تقصیر اون عوضیهست که وسط پروژه پیچوند، نه من! بهت گفتم نیارش، گفتی دوست سیمینه… دیدی چی شد آخرش! صدای فرید بلندتر شد، ولی سام دیگه نمیخواست بیشتر بشنوه. دستش با عصبانیت روی دکمهی قطع تماس خورد. نفسش رو با فشار بیرون داد. چشمهاش داغ شده بودن، ولی انگشتهاش یخ کرده بودن. داشت وارد خروجی بزرگراه میشد که گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد به صفحه. Farid. فکش قفل شد. دستش رفت سمت گوشی… در همون لحظه،صدای بوق ممتد توی شب پیچید. نور سفید، مثل فلاش دوربین — صدای ترمز — و بعد… برخورد ماشین سام چرخید. شیشهی سمت راننده شکست. سرش با شدت به ستون کناری خورد. همهچیز چرخید. و شد تاریکی.
-
پارت صدو بیست ویک رها با تردید نگاهش کرد. دستهایش یخ کرده بود. دلش همچنان بیقرار. هیچ نگفت؛ فقط از شیشه ماشین، تاریکی خیابان را نگاه میکرد. امیر هم ساکت بود. بیش از حد ساکت. موزیک ملایمی پخش میشد، ولی رها فقط صدای ضربان قلب خودش را میشنید — سنگین، بیوقفه، نگران. ناگهان مسیر آشنا شد. خیابانی که هزار بار با سام از آن رد شده بود. نه به سمت خانهی خاله مهناز میرفت، نه حتی به سمت بزرگراه. — دایی… کجا داریم میریم؟ امیر مکث کرد. نفسش را آرام بیرون داد. —هیچی یهجا باید سر بزنم … بعدش برمیگردیم. چیزی نیست، نگران نباش. اما صدایش لرز داشت. لحظهای بعد، تابلوی روشن اورژانس بیمارستان از دور پیداشد. رها نفسش برید. قلبش توی سینه کوبید. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاد. — دایی امیر… تو رو خدا… بگو چی شده… بگووو…! امیر ماشین را کنار زد. سرش پایین بود. پلکهایش سرخ. لبش را گزید. زمزمه کرد: — دایی جون… یه تصادف کوچیک بوده. به یه ماشین زده. دستش یهکم ضرب دیده… الان دارن گچ میگیرن.بهت نگفته نگران نشی … اما نگاهش لوش داد. دستهای لرزانش، صدای گرفتهش، مکثهای طولانیش… همهچیز داد میزد دروغ بود دروغی تلخ. سام … در اتاق عمل بود رها احساس میکرد داره خفه میشه. نفسش بالا نمیاومد. قلبش فریاد میزد. میخواست پیاده شه، ولی پاهاش سِر شده بود. اشک در چشمهاش جمع شده بود، بیهیچ صدایی. با تمام وجود فریاد زد: — داری دروغ میگی ، بخدا داری دروغ میگی..!!! رها هنوز باورش نمیشد. هنوز امیدوار بود امیر دروغ گفته باشد ، هنوز ته دلش میگفت شاید واقعاً چیز مهمی نیست در ورودی اورژانس باز شد. نورهای سفید و تیز، صداهای مبهم، بوی الکل و اضطراب. رها خودش را وسط یک کابوس میدید. امیر جلوتر رفت. چند کلمه با پذیرش رد و بدل کرد. بعد برگشت، نگاهش آشفته بود. — بیا… بیا عزیزم. رها قدم برداشت. سنگین. انگار چیزی از درونش کشیده میشد. پاهایش دیگر توان نداشتند. درست وسط راهرو ایستاد. چشمهایش مات شد. در همان لحظه، دکتر ایرج از انتهای سالن آمد. امیر از قبل خبرش کرده بود. وقتی نگاهش به رها افتاد، لحظهای مکث کرد. چهرهاش گرفته بود، چشمانش قرمز، انگار شب را نخوابیده باشد.
-
پارت صدو بیست یک ماه گذشته بود پاییز جلوتر آمده بود. برگها زردتر، هوا سردتر، و خیابانها شلوغتر شده بودند. رها، حالش بهتر شده بود؛ سردردها کمتر سراغش میآمدند و توانش برگشته بود. سام، بیشتر کارهایش را به تهران منتقل کرده بود. با وجود خستگی و جلسات پیدرپی، هر شب سعی میکرد زودتر به خانه برگردد. زندگی، آرام میگذشت. بیحادثه، بیهیاهو، بیخبر… مثل همیشه نیمهشب بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. پرده کمی کنار رفته بود و نور چراغ خیابان، خطی لرزان روی دیوار کشیده بود. رها در خواب تکان شدیدی خورد نفسهایش تند شده بود. صورتی خیس، پیشانیِ پر از عرق، دستهایی که مچاله شده بودند. در خواب، چیزی میدوید… فریاد بیصدا… و ناگهان تاریکی. جیغ زد چشمهایش با وحشت باز شد. نفس نمیکشید. فقط صدای قلبش بود که کوبیده میشد توی قفسهی سینهاش. نشست. قطرههای اشک بیاختیار سرازیر شدند. هوا سنگین بود. در نیمهباز شد. سام، بیصدا، با چشمهایی نگران وارد اتاق شد. — رها… جان چیشده ؟خواب دیدی صدایش آرام بود، اما اضطراب در تن صدا موج میزد. رها حرفی نزد. فقط نگاهش کرد… بعد صورتش را بین دستهایش گرفت. اشک میریخت. بیهیچ صدایی. بیهیچ توضیحی. سام نزدیکتر آمد. کنارش نشست، دستی روی شانهاش گذاشت. او را بغل کرد، سرش را روی سینهاش گذاشت و گفت: — من اینجام… نفس بکش، عزیزم… من پیشتم. نترس،یه کابوس بوده اما رها فقط گریه کرد.توان حرف زدن نداشت دلش نمیدانست چرا، ولی چیزی در دلش فروریخته بود. انگار سایهای سیاه از دور در راه بود. … ساعت از ده شب گذشته بود. رها روی مبل نشسته بود، گوشی را بیهدف بالا و پایین میکرد. چند بار با سام تماس گرفته بود، اما پاسخی نیامده بود. دلش آشوب بود. باران آرام میبارید و صدای رعد از دور میآمد. دوباره تماس گرفت — باز هم بیجواب. دلشورهی چندروزه حالا به اوج رسیده بود. نگاهی به پنجره انداخت. همهچیز بیرون آرام بود. اما در دلش، طوفانی جریان داشت. به دفتر سام زنگ زد، اما آنجا هم کسی پاسخ نداد. قلبش داشت از اضطراب میلرزید. آخر سر، با امیر تماس گرفت. بعد از چند بوق، صدای امیر در گوشی پیچید: — الو دایی سلام، خوبی؟ — جانم عزیزم، سلام. تو خوبی؟ چه خبر؟ — دایی… سام باهات تماس نگرفته؟ هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. قرار بود بریم خونهی خاله مهناز، هنوز نیومده. — عزیزم شاید کارش طول کشیده. زنگ زدی دفتر؟ — زدم… جواب نداد. — نگران نباش، شاید تو ترافیکه. — تو ترافیک چرا جواب نمیده؟ دلم شور میزنه… — قربونت برم، فکر بد نکن. حتماً نمیتونه جواب بده. الان خودم باهاش تماس میگیرم. نگران نباش. رها تماس را قطع کرد، اما اضطراب امانش را بریده بود. زمان کش میآمد. دقایق، کندتر از همیشه میگذشت. یک ساعت بعد، گوشیاش زنگ خورد. نگاهی انداخت — اسم سام نبود. «امیر» بود. تماس را وصل کرد. صدای امیر میلرزید. تمام تلاشش را میکرد تا لحنش آرام بماند: — رها جان… دایی… با سام تماس گرفتم. یه جایی گیر کرده، ماشینش خراب شده. الان میام دنبالت، با هم بریم دنبالش. — تور خدا بگو حالش خوبه. پس چرا خودش زنگ نزد؟ — عزیزم چیزی نیست. الان میام اونجا. پیش از آنکه اشکهایش سرازیر شود، تماس را قطع کرد. واقعیت این بود که امیر حالا در بیمارستان بود. وقتی با سام تماس گرفته بود، کسی دیگر گوشی را برداشته بود. پرستاری با صدایی آرام گفته بود: «متأسفم آقا، صاحب این گوشی تصادف کرده. الان توی اورژانسه.» و امیر… تنها کسی بود که میدانست .ودلش آشوب بود که این خبر را چطور به رها برساند. رها مات مانده بود. صدای خودش را نمیشنید. قلبش به تپش افتاده بود. دست چپش میلرزید. زیر لب تکرار میکرد: — اگه ماشینش خرابه، چرا امیر میاد دنبالم؟ چرا خودش زنگ نزد؟ دوباره شمارهی سام را گرفت — خاموش بود امیر گوشی سام را خاموش کرده بود… همهچیز، ناگهان ساکت شد. و دل رها… بیشتر از همیشه، خبر از یک حادثه میداد. رها توی قاب در ایستاده بود بی قرار ومضطرب منتظر امیر بود امیر ماشین را جلوی خانه متوقف کرد وپیاده شد زنگ در را زد ، رها بدون اینکه در را باز کند با عجله از پله های خیاط ب سمت در حیاط رفت و سوار ماشین شد نکاهش به چهره کرفته امیر افتاد ابروهایش درهم رفت: — دایی امیر… چی شده؟ چرا سام جواب نمیده؟ چرا خودت اومدی؟ چرا با تو نیمد امیر لبخند زورکی زد، نگاهش را به فرمان دوخت. — هیچی عزیزم، ازم خواست بیام دنبالت. ماشینش یه کم خراب شده، وسط بزرگراه نمیخواست تو نگران شی.
-
پارت صدو نوزده چند هفتهای از آن سفر گذشته بود. هر دو به روال زندگی برگشته بودند. وقتی به شهر برگشتند، آرامش کلبه هنوز در ذهنشان موج میزد، اما زندگی بیوقفه ادامه داشت. چند روز بعد، سام به خاطر جلسات کاری ناگهانی، راهی دوبی شد. سفرش کمتر از دو هفته طول کشید، اما برای رها، آن چند روز شبیه دلتنگی کشداری بود که ته دلش سنگینی میکرد. به خانهی مهرناز رفته بود و بیشتر وقتش را با سمیرا میگذراند، اما نبود سام، غم عجیبی را در دلش جا گذاشته بود. یک غمی که نه پررنگ بود، نه روشن، اما آرام و بیصدا همهجا با او میآمد… … رها روبروی اینه میز نشسته بود ، صفحهی گوشیاش را بالا و پایین میکرد. پیام سام روی صفحه بود: «عزیزدلم ساعت ۱۱ میشینه میبینمت تا چند ساعت دیگه❤️❤️😘😘» لبخند آرامی نشست گوشهی لبهایش. به صفحهی چت نگاه کرد و برای لحظهای دلش لرزید.چشمانش خیس اشک شد دقیقاً همین وقت از سال، سه سال پیش … وقتی بعد از اولین سردرد جدیاش از مطب دکتر خیامی بیرون آمد، و با همان حال آشفته، رفت فرودگاه دنبال سام. وهما که هنوز کنارشان بود صدای ویبرهی گوشی، رها را به حال برگرداند. ساعتش را به مچ بست ،از آینه نگاهی به خودش انداخت. بلوز یقهاسکی خردلی با بلیزر زغالی، شلوار جین فلر مشکی، و موهای همیشه کوتاهش. رژ کمرنگی زد و کلاه مشکیاش را روی سر گذاشت. چیزی در این سادگی امشبش، بینهایت شبیه خودش بود. دستش رفت سمت عطر. چند پاف زد، سویچ را برداشت و با شتابی نرم از پلهها پایین رفت. امشب ، شب بازگشت سام بود.و رها .. پر از بی قراری ماشین را روشن کرد. آرام از درِ حیاط بیرون زد و بهسوی کوچهی خلوت زعفرانیه پیچید. آسمان، مهتابیِ مهآلودی بود. جاده خلوتر از همیشه. باد خنک شب از شیشهی نیمهباز به صورتش میخورد. چیزی در دلش آرام نمیگرفت… دستش رفت سمت مانیتور ماشین. بیاختیار، پلی کرد. آهنگ اول …اهنگ دوم ، همان بود که باید باشد. همانی که سه سال پیش، دقیقاً همین موقع، وقتی از مطب مستقیم راهی فرودگاه شده بود… گوش کرده بود. صدای ابی در فضا پیچید: عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… حالا دستام مونده و تنهاییِ من… پایش روی پدال گاز رفت. شیشه را پایین کشید. باد شب، سرد و خنک، لای موهای کوتاهش میپیچید. حس کرد دارد به عقب پرتاب میشود… به آن شب سرد پاییزی. به سردردهای ناگهانی. به مطب دکتر. به وقتی که برای اولینبار، حس کرده بود چیزی درونش دارد تغییر میکند. و بعد… سام. فرودگاه. سالن انتظار. سام با همان نگاه آرامِ پریشان. و آن آغوش… آغوشی که همیشه پناه بود . بیهیچ توضیحی. بیهیچ کلامی. دلش فشرده شد. سه سال گذشته بود. سه سال پر از دلتنگی، درد، سکوت… پر از روزهایی که غم داشتند، درد داشتند، و نبودِ مادرش مثل سایهای همیشگی دنبالشان میآمد. اما همهچیز… واقعی بود. زنده. لمسشدنی. نگاهش افتاد به آینه. خودش را دید. در تاریکی نیمهجان ماشین. همان رها بود… فقط، شکستهتر. غمگینتر. چشم از جاده برنداشت. اما دلش… خیلی وقت بود که به مقصد رسیده بود. صدای اعلان پروازها در سالن پیچیده بود، اما برای سام، انگار هیچ صدایی وجود نداشت. فقط آن درِ خروجی، فقط آن لحظه، فقط فکر دیدنش. چمدان را بیهدف پشت سر میکشید. دست دیگرش، کت را روی ساعد نگه داشته بود. تیشرت سفید، کت آبی تیره، شلوار جین، و همان کلاه کپ همیشگیاش. اما دلش مثل همیشه نبود. سبک نبود. دلش پر بود — از دلتنگیِ روزهایی که بیاو گذشته بود. از بلندگو اسم پرواز را اعلام کردند، اما سام نه گوش داد، نه نگاه کرد. گوشیاش را بیرون آورد، پیام رها را برای چندمینبار خواند. چیزی در دلش لرزید. نفسش را آهسته بیرون داد. قدم آخر را برداشت، و از در خروجی گذشت. در میان جمعیت، دیدش. ایستاده همانجا، همانطور که همیشه میایستاد. با بلیزر زغالی، یقهاسکی خردلی، شلوار جین مشکی. کلاه مشکیاش را تا پیشانی پایین کشیده بود. همهچیز آشنا بود — حتی آن نگاه… نگاهی که با هیچچیز در دنیا قابل مقایسه نبود. برای لحظهای، زمان ایستاد. قلبش محکم کوبید، انگار سالها منتظر همین لحظه بوده. نفسش گرفت. و تازه با دیدن او، برگشت. چشم از نگاهش برنداشت. قدم برداشت — آرام، بیصدا، بیهیچ شتابی که لحظه را خراب کند. رها لبخند زد و دستش را تکان داد. سام رسید. و آغوشش را باز کرد؛ مثل پناهگاهی که فقط برای رها ساخته شده بود. او را در آغوش گرفت — محکم، بیپروا. سرش را خم کرد، صورتش را نزدیک آورد. عطرش… بوی آشنایش… آن حس آرامش. همهچیز، دوباره زنده شد. صدای جمعیت محو شده بود. فقط صدای قلبش بود، و نفسهای رها، که به گوشش رسیده بودند. گونهاش را بوسید و آرام گفت: — اخیییش… جان من… جوجه من ، میدونی دلم برات یه ذره شده بود؟ رها با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: — دیگه نرو… تو رو خدا، دیگه تنهام نذار. سام، چشمهایش را بست. گونهاش را به شقیقهی رها چسباند. بوی آشنایش را نفس کشید. زمزمه کرد: — ببخش… قربونت برم، ببخش نفسم… یهویی کارم طول کشید. دوباره بوسیدش. صدایش آرام بود، لرز داشت، اما نگذاشت بغضش شنیده شود. فقط او را محکمتر در آغوش کشید. انگار میخواست خودش را، برای همیشه، به او گره بزند.
-
پارت صدو هجده ساعت یازده صبح بود. آفتاب کمجان از لای مهِ نازک جنگل،خودش را روی شیشههای بلند کلبه میکشید. صدای پرندهها در دل مه، مثل یک لالایی آرام طبیعت، فضا را پر کرده بود. بوی قهوه در کلبه پیچیده بود. سام کنار آشپزخانه، مشغول چیدن میز صبحانه بود. صدای بهم خوردن قاشق و فنجان، وبوی قهوه ریتم ملایمی به فضای ساکت چوبی میداد. رها که تازه بیدار شده بود، آرام از روی تخت بلند شد. چشمش به منظرهی مهآلود بیرون افتاد و چند ثانیه، مات آن مه آرام و درختان سرسبز ماند. سام با لبخند گفت: — صبح بخیر، جوجهی جنگلی. رها با صدایی گرفته، اما لبخندی گرم: — صبح بخیر داداش جون… کی بیدار شدی؟ — نیم ساعتی میشه. بیا صبحونهی جنگلی برات آمادهست. بخوریم، بعد بریم دلِ جنگل. رها به سمت سرویس بهداشتی رفت. کمی بعد، کنار میز نشست. صبحانه را با سکوتی آرام خوردند. بعد از صبحانه، به دل جنگل زدند. صدای نرم برگهای خیس زیر پا، بوی خاک نمخورده، و مهی که هنوز لابهلای شاخهها مانده بود، مثل یک رویا میانشان جریان داشت. بینشان گفتوگو زیادی نبود، اما سکوتشان از هر حرفی عمیقتر بود. گاهی رها از مسیر کمی عقب میماند، گاهی سام میایستاد و منتظر میماند. با هم، بیعجله، در دل درختان قدم زدند؛ بیزمان، بیصدا… فقط صدای نفسهایشان و برگها. نزدیک غروب، به کلبه برگشتند. گونههای رها کمی رنگپریده بود. بیکلام حولهاش را برداشت و به سرویس رفت. سام در آشپزخانه مشغول درست کردن شام شد. چند دقیقه بعد، رها با حولهی صورتی از سرویس بیرون آمد. سام لبخند زد: — عزیزم برو سریع لباس بپوش، بیا کنار شومینه سرما نخوری. رها ساکت به سمت پلهها رفت. طبقهی بالا، لباس راحتیاش را پوشید، موهایش را با سشوار خشک کرد. سام از پایین صدا زد: — شام حاضره، بیا پایین. رها با سویشرت صورتی و شلوار راحتی طوسی، آرام از پلهها پایین آمد. سام با دقت غذا را برایش کشید : — ببین چه زرشکپلویی برات درست کردم! رها با لبخند خستهای گفت: — از بوش معلومه… در سکوت شام خوردند. رها اشتهای چندانی نداشت. سام نگاهی بهش انداخت: — دوس نداری؟ طعمش خوب نشده؟ رها نگاه گرمی بهش کرد: — نه داداشجون… عالیه. فقط یهکم سرم درد میکنه. نگرانی در چشمان سام نشست. — قربونت برم… بهش فکر نکن. برو بالا یه کم دراز بکش از پشت میز بلند شد، بیحال به سمت سرویس رفت. دلش آشوب بود؛ میترسید دوباره بالا بیاورد. بعد از مسواک، به طبقهی بالا برگشت، قرصی از کیفش بیرون آورد، با بطری آب کنار تخت خورد و آرام دراز کشید. ساعتی بعد، سام که تازه از حمام بیرون آمده بود، آرام از پلهها بالا رفت. نور زرد ملایم روی چهرهاش افتاده بود. نگاهش روی رها ماند، اما صدایش نکرد. لباسش را برداشت و دوباره پایین رفت. کمی بعد، با تیشرت سبز تیره و شلوار مشکی، برگشت بالا. رها روی تخت نشسته بود و دستش را به شقیقهاش گرفته بود. سام جلو آمد: — عزیزم… بهتر نشدی؟ رها چشمهایش را بسته نگه داشت. آهسته گفت: — نه… لطفاً چراغ رو خاموش می کنی ؟ سام چراغ را خاموش کرد. نور لرزان شومینه، از لای نردههای چوبی پله بالا میآمد. آرام کنارش نشست. بازویش را گرفت: — دراز بکش قربونت برم… رها دراز کشید. سام با دو انگشتش شقیقهاش را ماساژ داد. حرکتش آرام و موزون بود، شبیه تنفس. رها یک لحظه دست سام را گرفت، گذاشت روی چشمانش، کمی فشار داد؛ انگار درد را از چشمهایش میکشید بیرون. دل سام گرفت. چیزی نگفت. فقط دستش را همانجا نگه داشت، بعد دوباره با نوازشی نرم، ماساژ را ادامه داد.تا وقتی رها آرام گرفت و خوابش برد. چند روزی که در کلبه گذشت، انگار دنیا برایشان مکث کرده بود. در دل جنگل، میان بارانِ ریز و مهِ صبحگاهی، کنار شعلهی آرام شومینه، همهچیز ساده و بیصدا پیش میرفت. نه خبری از دنیا بود، نه عجلهای برای فردا. فقط طبیعت بود، سکوت، و آرامشی که بین خودشان قسمت میکردند. رها با اینکه هنوز گاهی سردردهایش را داشت، اما نگاهش نرمتر و آرامتر شده بود. و سام… سام در تمام آن روزها مثل کوه کنارش ایستاده بود. از پیادهرویهای روزانه در دل جنگل، تا شبهای گرم و خلوت کنار شعلههای رقصان، همهچیز رنگ مهربانی گرفته بود؛ شبیه خانه، حتی اگر خانهای در کار نبود. شبِ آخر، کنار شومینه، رها با صدایی آرام و گرفته پرسید: — داداش سامی… برای همیشه میخوای برگردی دبی؟ سام بیدرنگ، همانطور که به شعلهها خیره بود، گفت: — معلومه که نه… من هرجا برم، تو با منی. پیشمی. تنهات نمیذارم، جوجهی من. رها چیزی نگفت. فقط سرش را به شانهی سام تکیه داد. نور آتش، سایهای گرم و زنده روی صورتشان انداخته بود؛ لحظهای کوتاه، اما برای دلِ رها، انگار ابدی بود. صبح برگشتن بود. باران ریز و پیوستهای روی شیشهی جلو میزد و برفپاککن، بیوقفه عقبشان میزد. جادهی برگشت به تهران، خیس و خلوت، زیر چرخهای ماشین بیصدا میلغزید. آسمان هنوز خاکستری بود اما هرچه پیش میرفتند، از شدت باران کم میشد و فقط رطوبت هوا و سنگینی سکوت باقی میماند رها پشت فرمان بود. سام، کنارش، سر را به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود. نفسهای آرام او و صدای کمجان موسیقی، تنها صداهای داخل ماشین بودند. گاهی رها نگاه کوتاهی به سام میانداخت. صورتش آرام بود. نگاهش را دوباره به جاده دوخت. کمی بعد، سام بیدار شد. چشمانش را باز کرد و بیهیچ حرفی به رها خیره ماند. رها، کلاه بیسبالش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. اخمی محو روی صورتش بود— نه از خشم، از فکر. انگار کیلومترها دورتر بود، اما دستانش، آرام و دقیق، فرمان را با همان مهارتی میچرخاندند که زمانی در پیستهای رالی میچرخاند. سام خیره مانده بود… این تصویر چقدر برایش آشنا بود. رهایی که روزی رانندهی مسابقه بود—متمرکز، پرانرژی… اما حالا، پشت آن تسلط، چیزی در او خاموش شده بود. سام آرام گفت: — حالت خوبه؟ رها پلک زد، نگاهش را از جاده گرفت و لحظهای به سام انداخت: — آره… چرا؟ سام لبخند محوی زد. چیزی نگفت. فقط دستش را دراز کرد و صدای موسیقی را کمی بلندتر کرد. باران دیگر بند آمده بود. هوا ابری مانده بود، مثل آغوشی که هنوز دلش نمیآید خداحافظی کند. …
-
پارت صدو هفده امیر نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی طولانی گفت: — سام… حرفای دیروز ایرج… چی بود؟ سام مکث کرد. انگار نفسش بند آمده باشد. نگاهش را به فرش دوخت. بعد بهآرامی لب زد: — حرفایی که قراره بشنوی، میخوام همینجا دفن بشن. امیر بیصدا گوش میداد. سام ادامه داد، ….. صدایش لرزید: — مامان ازم خواسته خودم تصمیم بگیرم اگه صلاح دیدم به رها بگم… ولی من نمیخوام بگم. رها نباید بفهمه… هیچوقت. امیر، میفهمی؟ هیچوقت! امیر نفسش را با صدا بیرون داد. دستی به صورتش کشید. چند لحظه سکوت بود. بعد گفت: — و تو… به همین خاطر نمیخواستی ایرج بیاد؟ سام فقط سرش را پایین انداخت. امیر دستهای سام را گرفت. آرام گفت: — سامی جان… داداش. گوش کن… من نه کسی رو قضاوت میکنم، نه دنبال مقصرم. فقط اگه واقعبینانه نگاه کنیم، اینه که رها تحت نظر ایرج باشه، بهتره. چیزی که من شنیدم دیشب خودشم همینو میخاد رها هیچوقت نباید بفهمه. قرارم نیست چیزی بفهمه… هر وقت بره برای چکاپ، یا خودت باهاش برو، یا من هستم. بهت قول میدم، نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره. سام سکوت کرده بود. بغض، اجازهی حرف زدن نمیداد. امیر با مهربانی به سام نگاه کرد و گفت: — کلید کلبهی جنگلی رو میدم بهت… چند روزی با رها برید. از این تنشها یهکم دور میشی، هم برای رهام خوبه، خودتم یهکم خیالت راحت میشه. سام نگاهش کرد. دست امیر را بهآرامی فشار داد، اما حرفی نزد **** اواخر شهریور بود پاییز آرام آرام خودش را پهن کرده بود روی درختان ،جاده خلوت بود. مه نرمی لابهلای درختهای جنگلی بالا میرفت و بوی نم خاک با هر نفس، آرامشی غریب به دل آدم مینشاند. سام پشت فرمان بود. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پخش میشد. رها کنار دستش نشسته بود، سرش را به شیشه تکیه داده و با نگاهش، قطرات باران را که آرام روی شیشه سُر میخوردند، دنبال میکرد. سام نگاهی پر مهر به او انداخت. — خوابت نمیاد؟ رها بیآنکه نگاهش کند، آرام گفت: — نه… (تو فکر بود وذهنش جایی دیگر ) سه ساعت رانندگی گذشته بود. تابلوهای مسیر کمکم خلوتتر شدند. سام به جادهای فرعی پیچید. کمی بعد، میان درختهای نمخورده، کلبهای چوبی و دنج نمایان شد — ساختمانی ساده با پنجرههایی بلند که از زمین تا سقف کشیده شده بود و به شیب جنگل مشرف بود. مهِ خاکستری آرام روی شیشهها مینشست. بوی بارون و برگ خیس، هوای اطراف را خالص و زنده کرده بود. سام ایستاد ماشین را خاموش کرد و پیاده شد ، کلاه کاپشنش را بالا کشید و بهسمت صندوق عقب رفت. رها در سکوت پیاده شد. باد ملایمی شاخههای مرطوب درختان را تکان میداد. چند قدم جلوتر، کلبهی چوبیای با نمای تیره و شیشههای بلند، میان درختها قد علم کرده بود. دودکشش خاموش بود. هیچ نشانهای از حضور کسی نبود. فقط سکوت… سنگین، بکر، دلچسب. سام چمدانها را برداشت. رها آرام پشت سرش حرکت کرد. از پلههای چوبی ایوان بالا رفتند. درِ کلبه با صدای تق باز شد. بوی چوب خشک و هوای تازهی بیاستفاده، نفسشان را پر کرد داخل، سالن دلبازی بود با کفپوش چوبی، آشپزخانهای کوچک در گوشهی چپ، سرویس بهداشتی کنار آن، و یک دست مبل الشکل طوسیرنگ روبهروی شومینه. اتاقی دیده نمیشد. فقط پلهای باریک که به نیمطبقه بالا میرفت؛ جایی که تخت دونفرهای ساده، روبهروی پنجرههای قدی قرار داشت. شیشههایی که باران و جنگل را بیهیچ واسطهای به داخل میآوردند. رها در سکوت زمزمه کرد: — چهقدر دنج و آرومه اینجا… سام لبخند زد: — اینجا پناهگاهه… یه خونهی کوچیک وسط دنیا. چمدانها را زمین گذاشت و به طرف شومینه رفت. چند تکه هیزم خشک از کنار دیوار برداشت، زانو زد، آنها را چید و با فندک آتش روشن کرد. شعلهها آرام بالا آمدند، نور گرم و لرزانی روی دیوارهای چوبی پاشیدند. رها روی مبل نشست. کفشهایش را درآورد، پاهایش را بغل کرد. چشمش به آتش بود، اما ذهنش دورتر از آنجا. سام نگاهی به او انداخت، دستی به موهایش کشید و گفت: — شومینه روشنه، الان گرم میشه… جوجه. رها بیصدا سری تکان داد. نگاهش هنوز در شعلهها گم بود. سام رفت سمت آشپزخانه و گفت: — پاشو بیا کمک کن وسایلا بذاریم تو یخچال. یه چیزی بپزیم، قبل اینکه از گشنگی ضعف کنیم. صدای رعد از دوردست پیچید. لحظهای بعد، برق تندی آسمان را شکافت و نورش از لای پنجرههای بلند کلبه افتاد روی دیوار چوبی. بعد، صدای باران شدت گرفت؛ قطرهها با ریتم تندی روی سقف و شیشهها کوبیدند. شومینه همچنان میسوخت. شعلهها نرم و آرام روی چوبها میلغزیدند. هوای گرم داخل کلبه تضادی دلچسب با سرمای مه گرفتهی بیرون داشت. سام نیمنگاهی به رها انداخت. روی مبل نشسته بود، پاها را بغل گرفته، و پتوی دور خودش پیچیده تکیه داده به دستهی مبل، و نگاهش در آتش گم شده بود آرام گفت: — نمی خوای بخوابی ؟ رهانفسش را آهسته بیرون داد. — خوابم نمیاد سام لبخند کمرنگی زد و با لحنی شوخ اما ملایم گفت: — میخوای برات قصه بگم تا خوابت ببره ؟ رها آرام و بیکلام، با سر تایید کرد. نگاهش هنوز در شعلهها بود. سام جابهجا شد. آرام کنارش نشست. دستی زیر شانههای رها انداخت، او را بهسمت خودش کشید. — بیا… بذار سرتو اینجا. بیهیچ حرفی، رها سرش را روی زانوی سام گذاشت. سام دستش را آرام میان موهای رها کشید و شروع کرد، با لحنی آرام و شمرده : «در شهری دور، مردم سالها بود خوابیده بودند. هیچکس دیگر قصه نمیگفت، هیچ چراغی شبها روشن نبود. تا اینکه یک شب، صدای پایی از کوچهای گذشت. کسی که نمیخوابید، و به خودش قول داده بود همه را بیدار کند…» رها آرامگوش داده بود . انگار قصه، مثل لالایی، از لای واژهها میرفت توی جانش. سام ادامه داد. صدایش نرم، مثل صدای شومینه، توی فضا پخش میشد. «او یک به یک، پنجرهها را کوبید. با داستان، با شعر، با آوازی آرام… و آنها کمکم پلک باز کردند. چون قصه، چیزی بود که فراموش کرده بودند…» رها نفسهای عمیق میکشید. خواب، آهسته، توی تنش خزیده بود سام حرفی نزد.شومینه میسوخت، باران هنوز میبارید موهایش را کنار زد، و به ارامی صورتش رابوسید .لحظهای همانطور نشست، بعد خیلی آهسته، بیآنکه مزاحم خوابش شود، خودش را عقب کشید و سرش را روی بالش گذاشت ،پتو را گرفت و بهنرمی روی تن رها مرتب کرد. گوشهی پتو را هم دور شانههایش کشید که راحتتر بخوابد. چند ثانیه با نگاهی آرام و ساکت، ایستاد و بعد بیصدا بهجای بالا رفتن، برگشت و روی قسمت دیگر مبل، پشت به شومینه، دراز کشید. گرمای آتش، سکوت جنگل، صدای دورِ باران… و خوابی که دو نفر را در آغوش گرفت.
-
پارت صدو شانزده رها بهآرامی سر تکان داد. در مسیر خروج، امیر منتظرشان بود. همهی کارهای ترخیص را انجام داده بود. لبخند گرمی به رها زد و کمک کرد سوار ماشین شود. در صندلی عقب، رها به سام تکیه داده بود، سرش روی سینهی او، چشمانش بسته. اخم ظریفی بین ابروهایش بود. سام یکدستش را دور او حلقه کرده بود و با دست دیگر، بیوقفه موهایش را نوازش میکرد. امیر پشت فرمان بود. سکوت در ماشین جاری بود، فقط صدای چرخها روی آسفالتِ نمدار شنیده میشد. امیر گاهی از آینه نگاهشان میکرد. دلش آرام میگرفت. وقتی به خانه رسیدند، سام کمک کرد رها را پیاده کند. دستش را محکم دور شانههایش حلقه کرده بود. در را با پا بست و آرام از پلهها بالا رفتند. امیر در را باز کرد. هوای گرم و بوی آشنای خانه در صورت رها نشست، مثل آغوشی نرم بعد از روزی طولانی. سام با احتیاط او را به اتاقش برد. روی تخت نشاند. رها لب زد: — داداش سامی… — جانم؟ — میخوام برم دوش بگیرم… سام اخم ملایمی کرد، اما فقط گفت: — خودم کمکت میکنم. رها سرش را پایین انداخت: — نه… نمیخوام… خودم میتونم. سام چند لحظه نگاهش کرد، بعد بیصدا بلند شد. حولهاش را از کمد برداشت و گوشهی تخت گذاشت. — باشه عزیز دلم… من بیرونم. هر وقت خواستی صدام کن. خودم میام موهاتو سشوار میکشم. رها بهآرامی داخل حمام رفت. سام پشت در ایستاد. صدای آب که بلند شد، لحظهای چشمهایش را بست. خستگی، ترس، و آرامش، همزمان در صورتش نشستند. دقایقی بعد، رها با حوله بیرون آمد. موهایش خیس و بههمریخته بود، صورتش رنگپریده اما آرام. سام که روی پلهها، بیرون اتاق نشسته بود، با شنیدن صدای درِ حمام، آرام بلند شد. در اتاق نیمهباز بود. با احتیاط وارد شد. رها با حوله، روی صندلی کنار میز نشسته بود. سام سشوار را از کشو بیرون کشید. نشست پشت سرش. سشوار را روشن کرد. موهایش را خشک کرد. بیحرف. با دقت. با همان آرامشی که انگار بخواهد همهی دردهای دنیا را از لای تار موهای خیسش بیرون بکشد امیر شام را آماده کرده بود و آورد بالا. بوی غذا در فضا پیچید. — شامتو آوردم بالا، راحت غذات رو بخوری کامل باشه دایی. رها لبخند آرامی زد: — ممنونم دایی… سام نگاهی به رها کرد و گفت: — بخور عزیزم. قرصتم میذارم اینجا، بعدش بخورش. امیر نگاهی به سام انداخت و گفت: — بیا پایین، شام کشیدم. سام با مهربانی جواب داد: — برم فعلاً دوش بگیرم، میام. بعد از شام، سام دوباره به اتاق رها سر زد. رها خوابش برده بود. کنار تخت نشست. آرام خوابیده بود. موهایش را بهنرمی نوازش کرد، پتو را تا روی شانهاش بالا کشید، دستی به گونهاش کشید و بوسهی آرامی روی آن نشاند. آهسته در را بست و از پلهها پایین رفت. امیر در سالن پذیرایی، روی مبل نشسته بود. بیآنکه نگاهش کند، گفت: — خوابید؟ سام بهآرامی جواب داد: — آره، خوابش برده.
-
پارت صدوپانزده چند لحظه بعد از رفتن دکتر، پرستاری با چهرهای مهربان وارد شد. — خب عزیزم، الان آنژیوکت رو درمیارم. بعد میتونی لباست رو بپوشی. او با دقت و آرامی سوزنها را از دست رها خارج کرد. رها کمی اخم کرد، درد خفیفی در چهرهاش نشست. پرستار مشغول جدا کردن کابلهای مانیتور قلب شد و در حین کار، رو به سام گفت: — اگه کمکی خواستین، صدام بزنین. سام با لحنی ملایم پاسخ داد: — نه ممنونم… خودم هستم، مشکلی نیست. پرستار سری تکان داد و اتاق را ترک کرد. چند لحظه بعد، امیر وارد شد. لبخندی بر لب داشت. آرام خم شد، پیشانی رها را بوسید و گفت: — الان میریم خونه که راحت استراحت کنی. سپس رو به سام کرد: — میرم پایین کارای ترخیص رو انجام بدم. سام با نگاهی مهربان بازویش را فشرد. — ممنونم… بخاطر همهچی. امیر لبخند گرمی زد و از اتاق بیرون رفت. سام برگشت سمت تخت. نفسی کشید و کنار رها نشست سام آرام گفت: — الان لباستو میپوشی عزیزم… میریم خونه. رها فقط آرام سر تکان داد. سام کیسهی لباسهایی را که دیشب امیر آورده بود برداشت، و ملحفهی سبک روی بدن رها را کمی کنار زد. لحظهای مکث کرد. نفسش را در سینه حبس کرد، بعد با احتیاط گره بندهای پشت گان را باز کرد و لباس را از تنش درآورد. وقتی خم شد تا تیشرت را تن رها کند، انگشتانش ناخواسته به مهرههای بیرونزدهی پشت خواهرش خورد. بیاختیار مکث کرد. انگار زمان ایستاد. زیر نوک انگشتانش، ستونفقراتی را حس کرد که با آن پوست نازک و کشیده، مثل پستی و بلندیهای خشن یک مسیر کوهستانی، دل را تیر میکشید. نوک انگشتانش آرام نشست روی آن برآمدگیهای استخوانی. لحظهای بیحرکت ماند. دلش آشوب شد. بعد، بهآرامی همان نقطه را نوازش کرد. مثل کسی که بخواهد دردی را از استخوان بیرون بکشد. نگاهش را از مهرههای پشت رها برنداشت. دلش لرزید. انگار درد آن مهرهها، از پوست تن رها نشت کرده باشد در دست خودش. بهآرامی لباس را تن رها کرد، چینهایش را صاف کرد، دستی به موهای کوتاه و درهمش کشید، و بوسهای نرم بر فرق سرش زد: — تموم شد عزیز دلم… رها لبهایش را کمی تکان داد، زمزمهاش شنیده نمیشد، اما سام شنید: — ممنون داداش سامی… لبخند آرامی نشست گوشهی لب سام. نفسنفسِ رها را نگاه کرد، صدایش فقط در گوش خودش پیچید: — نفس منی… سام آرام دست رها را گرفت و کمکش کرد از تخت پایین بیاید. رها هنوز کمی بیجان بود، اما رنگ به صورتش برگشته بود. بازویش را آرام دور شانههایش حلقه کرد و زیر لب گفت: — بریم خونه، جوجهی من…
-
پارت صدو چهارده در همان لحظه، پرستار وارد شد. صدایش مهربان، اما جدی بود: — لطفاً اجازه بدین کمی استراحت کنه. فعلاً فقط یک نفر میتونه پیشش بمونه. امیر سرش را بالا آورد. لحظهای مکث کرد، بعد نگاهی به سام انداخت. سام آرام گفت: — امیرجان… برو خونه، قربونت برم. یه کم استراحت کن. خودم کنارش میمونم. امیر مردد بود. دلش نمیخواست بره. ولی فقط گفت: — باشه… ولی زود برمیگردم. خم شد، به آرامی گونهی رها را بوسید. زمزمهاش لرزید: — نفس منی دایی… فدای اون چشمات بشم. نگاهش به تیشرت خونآلود سام افتاد، بعد به رهایی که حالا لباس بیمارستان به تن داشت. آن تیشرت صورتی خونی اش که تا چند ساعت پیش تنش بود، دیگر نبود. احتمالاً همان موقع احیا، پارهاش کرده بودند. آمد سمت سام، دستی روی شانهاش گذاشت، پیشانیاش را بوسید و گفت: — برات یه تیشرت میارم. اینطوری نمیتونی بمونی. سام با نگاهی خسته، اما قدردان، فقط سری تکان داد. امیر بیرون رفت. سام روی صندلی کنار تخت نشست. مدتی فقط نگاهش کرد. بعد خم شد، دست رها را گرفت. با انگشت شست، آرام پشت دستش را نوازش کرد. پیشانیاش را آهسته گذاشت روی دست خواهرش و در سکوت زمزمه کرد: — بخواب عزیز دلم… من اینجام… دیگه هیچجا نمیرم. صدای منظم مانیتور قلب، نرم و پیوسته در فضای ساکت اتاق طنین میانداخت. سام روی صندلی کنار تخت نشسته بود، دست رها را در دست گرفته، خیره به صورت آرام و هنوز کمی رنگپریدهی خواهرش. موهای کوتاه و نیمهخیس او به پیشانیاش چسبیده بودند. شب گذشته را بیوقفه کنار تختش مانده بود. نه از ترس… از دلبستگی. دلش نمیآمد حتی لحظهای چشم از او بردارد. امیر روی صندلی بیرون اتاق، در راهرو، نشسته بود. در اتاق باز شد. سام برگشت. دکتر کیانی وارد شد؛ لبخندی مهربان و خسته روی لب داشت. — صبح بهخیر… سام بلافاصله ایستاد. — صبح بهخیر دکتر… دکتر نزدیک تخت آمد، نگاهی به مانیتورها انداخت، علائم حیاتی را ثبت کرد، سپس پرونده را بست و گفت: — خب، دختر شجاع… وضعیتت باثباته. نشون دادی از پسش برمیای. اگه خوب استراحت کنی، تغذیهات مناسب باشه و توصیههایی که دادیم رو رعایت کنی… دیگه لازم نیست اینجا بمونی. رها بهآرامی پلک زد. سام نفسی آرام بیرون داد، انگار نفسِ حبسشدهاش تازه آزاد شده باشد. — واقعاً ممنونم دکتر… نمیدونم چطور باید تشکر کنم. دکتر با ملایمت سری تکان داد و دستی روی شانهی سام گذاشت. — خودش قوی بود… ما فقط کمک کردیم.
-
پارت صدو سیزده سام آرام در را باز کرد. قدم اول را که برداشت، نگاهش روی تخت قفل شد. رها آنجا بود. بیحرکت. چشمانش هنوز بسته، صورتش کمی رنگپریده،ماسک اکسیژن نیمی از صورتش را پوشانده بود. کابلهای مانیتورینگ به قفسهی سینهاش وصل بود. سرمها از دو طرف آویزان بود سام آهسته جلو آمد. هر قدم، انگار کیلومترها از جانش کم میکرد. کنار تخت ایستاد. جرأت نمیکرد لمسش کند. فقط نگاهش میکرد… اینهمه سکوت، اینهمه بیصدایی از رها، او را میشکست. لبهای رها خشک بود. نفسهایش آرامتر از همیشه، اما حالا بالاخره بود. نفس میکشید. و همین برای سام یعنی دنیا. با صدایی که از ته دلش بیرون آمد، بیآنکه متوجه باشد چقدر لرزان است، گفت: — رها… لحظهای طول کشید تا پلکهای رها کمی لرزیدند. نه آنقدر که باز شوند، ولی سام دید. نفسش را حبس کرد. کمی خم شد. دستش را بالا آورد و نوک انگشتانش را آهسته، با تردید، روی پشت دست رها گذاشت. گرم بود. — عزیز دلم… صدای منو میشنوی؟ من اینجام… لبهای رها، زیر ماسک، اندکی تکان خورد. آرام. سام دوباره خم شد، این بار به صورتش نزدیکتر، صدایش حالا شکستهتر: نفس من … الهی من بمیرم برای اون چشای خستهت… واسه اون لبای خشکت… الهی قربونت برم رها… عشق من… خواهر نازنینم… چشمان رها آهسته، بهزحمت، کمی باز شدند. رها خیلی آرام، انگار از میان مه، نجوا کرد: — سا…سامی ؟ جهان برای سام متوقف شد. لرزید. اشک بیصدا ریخت. باورش نمیشد… این صدای رها بود. خم شد، صورتش رو به صورت رنگپریدهی خواهرش نزدیک کرد. لبش را گاز گرفت تا هقهقش بیرون نجهد، و با صدایی که انگار خودش را از درون نگه داشته باشد،با نفس بریده گفت: — جانم ….جانم…. نفسم …… دست لرزون رها، آروم تکون خورد. سام فوراً اون دست سردو بین دو تا دست خودش گرفت، بوسیدش. هزار بار بوسید. همان لحظه، با صدایی ضعیفتر از نفس، پر از اضطراب و خواهش، رها گفت: سامی …نرو سام سرش را بالا آورد. اشک روی صورتش ریخته بود. چانهاش لرزید. خم شد، آرام، در گوشش گفت: — نمیرم… هیچجا نمیرم پیشتم عزیز دلم… من کنارتم… همیشه کنارتم — خدا رو شکر… خدا رو شکر نفس من… پیشونیشو گذاشت روی دستش. بعد بلند شد، صورت رها رو بوسید… با اشکی که بند نمیاومد، دست رها کمی لرزید. سام انگشتانش را گرفت،به آرامی. در همین لحظه صدای آرامی از پشت سر آمد. — سام… سام برگشت. امیر بود. سایهاش توی در قاب شد. چشمهاش سرخ بود. چند لحظه فقط نگاه کرد، بعد آرام جلو آمد. کنار تخت ایستاد. دستی پشت گردن خودش کشید، انگار میخواست بغضش رو نگه داره، اما نتونست. صدایش لرزید سرش را خم کرد، نفسش داغ بود. اشک از گونهاش افتاد روی ملحفه ،صورت رهارو بوسید و آهسته گفت : — جونم فدای تو بشه …دایی، الهی من فدای نفسهات بشم فقط نفس بکش… فقط باش… همین بسه برامون … رها هنوز خسته بود، چشمها نیمهباز، ولی صدای امیر را شنید. لبهایش کمی تکان خوردند.شاید فقط تلاش برای گفتن یک کلمه… دست رها را گرفت، پیشانیاش را آهسته روی آن گذاشت. صدایش آرام بود، اما پر از بغضی پنهان: — دایی… همهچی تموم شد. دیگه هیچکس نمیتونه اذیتت کنه. سام اینجاست، من اینجام… دیگه نمیذاریم دنیا روی دلت آوار شه…