-
تعداد ارسال ها
192 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
پارت هشتادو هفت *** سام قرار بود امروز عصر با وکیل مادرش ملاقات کند. ذهنش درگیر بود. از همان وقتی که وکیل تلفنی گفته بود: «مادرت قبل از مرگش، نامهای برای شما گذاشته… تأکید کرده حتماً شخصاً به دستتان برسانم.» دلش آرام نگرفت. حرفی به رها نزد. رها مثل همیشه در خانه مانده بود؛ آن روز، مهرناز و سمیرا آمده بودند به او سر بزنند. سام، بیصدا از خانه بیرون زد سام ماشین را آرام به داخل پارکینگ برج پارسیس هدایت کرد. چراغهای مهتابی سقف، انعکاس محوی روی شیشه جلو میانداختند. فضای پارکینگ خنک بود؛ ترمز دستی را کشید، چند ثانیه در سکوت باقی ماند. نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن کیفش از روی صندلی کناری، پیاده شد. به سمت آسانسور رفت. دکمهی طبقه هفتم را فشرد و خودش را در آیینهی داخل کابین برانداز کرد. هنوز از آن تماس دلشوره داشت درب با صدای تقی باز شد. منشی، زنی جوان با چهرهای مرتب و لبخندی کمرنگ، گفت: آقای نوری منتظر شما هستند. بفرمایید داخل. سام سری تکان داد و وارد اتاق شد. دفتر، آرام و رسمی بود. بوی قهوه در فضا پیچیده بود، رایحهای که غریبه نبود اما حالا در آن فضا حس تلخی عجیبی داشت. وکیل، مردی میانسال با چهرهای متفکر، از پشت میز بلند شد و با سام دست داد. ، آقای فرهمند … خوشحالم که اومدید. سام، با پیراهن مشکی و صورتی خسته، روی صندلی چرمی نشست. چشمهایش خسته بود انگار هنوز برای شنیدن آنچه قرار بود گفته شود، آماده نبود…
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادو شش اواخر مرداد ماه بود .بیشتر از بیست وپنج روز از مرگ هما گذشته بود، اما سکوت سنگین خانه هنوز شکسته نشده بود. ناهید خانم هر از گاهی میآمد، دستی به خانه میکشید و میرفت. رها چند روزی بود تمرینهای استخر را شروع کرده بود. پایش کمی جان گرفته بود، اما دست چپش هنوز میلرزید. آن شب، هوای خنک، پردهی حریر اتاق را آرام تکان میداد. رها روی تختش دراز کشیده بود، بیرمق و بیحوصله. سردردی از غروب در سرش پیچیده بود که حالا تیر میکشید و چشمهایش را هم میسوزاند. قرصش را که کنار لیوان آب بود برداشت ، بهسختی قورت داد، چشمبند را کنار زد و چراغ خواب را خاموش کرد. نیمهشب گذشته بود. سام هنوز پشت میز کارش بود. نورِ ماتِ صفحهی لپتاپ صورتش را روشن کرده بود، اما فکرش هزار جا میرفت. با شنیدن نالهای خفه، بیدرنگ از جا پرید. درِ اتاق رها را باز کرد . صدای گریهاش میآمد. وقتی بسمت سرویس بهداشتی رفت رها را دید که خم شده، کنار روشویی، و خون از بینیاش سرازیر شده بود – رها؟! عزیزم حالت خوبه ببینمت ؟! با ترس جلو رفت. رها، دستش میلرزید، از شدت سردرد گریه می کردبه زحمت گفت: – سرم داره میترکه سام شانهاش را گرفت، صدایش آرام اما پر از دلشوره بود: – نفس عمیق بکش. سرت نبر عقب … آروم عزیز دلم، فقط یه خون دماغه، الان بند میاد، باشه؟ دستمال کاغذیی برداشت، آرام روی بینیاش گذاشت. صورتش را تمیز میکرد. آرام بسمت تختش برد کنارش نشست، بالش را بالا آورد و او را آرام روی تخت نشاند. قرص دیگری را نزدیک لبش برد لیوان آب را گرفت سمتش. – بخور… کمکم بهتر میشی، من اینجام. نترس. رها آرام قرص را قورت داد. چشمهایش هنوز خیس بود. سام سرش را روی زانوی خودش آورد، آرام دست کشید به موهایش، با نوک انگشت شقیقهاش را ماساژ داد. – ببخش… که بیدارت کردم – هیس… هیچی نگو من بیدار بودم ، دست لرزانش راگرفت فقط آروم باش عزیز دلم. سعی کن بخوابی من اینجام
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادو پنج چند لحظه بعد، رها آماده شده بود. سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش. در رو باز کرد. سام به نردههای سالن تکیه داده بود، منتظرش. تا رها رو دید، لبخند زد. نگاهی بهش انداخت و گفت: — آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پلهها پایین رفتن امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد. رها سلام کرد؛ —سلام دایی —امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه. سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند سهتایی دور میز نشستند. رها برای اولینبار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا روبهروی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش میکردند. مشغول خوردن صبحانه شدند رها معذب بود به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد آرام دستش را روی پایش گذاشت سام و امیر هر دو بیصدا بهش نگاه میکردن. هر لقمهای که رها با زحمت میگرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا میاومد. امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت: — یادته بچه بودی هروقت غذا نمیخوردی؟ فقط از دست من لقمه میگرفتی… رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمیخواست این ضعف اینطوری دیده بشه. سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غرهی به امیر رفت، بعد رو کرد به امیر و گفت: دیروز رفتی ساری؟ امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که رها راحتر صبحانه اش را بخورد . بعد از صبحانه رها به کمک سام از پله ها پایین رفت امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید سوار ماشین شدند. صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش میرسید. سام با احتیاط و سکوت رانندگی میکرد. هر از گاهی نگاهش میافتاد به دست لرزان رها. آرام دستش را گرفت بوسید و گفت: — زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب میشه. رها چیزی نگفت. چشمهایش دوخته شده بود به خیابان وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند. سام بهآرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلیها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود: — «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.» متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگهای رو داشت: — آقای دکتر نیومدن؟ سام با همان لحن آرام و جدی گفت: — خیر، ایشون نیستن. متصدی سری تکان داد و اشاره کرد: — بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه. سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند. خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوشرو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوشآمد گفت. — سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟ رها با صدایی آهسته گفت: — بهترم. خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید: — تمرینات خونه رو انجام دادی؟ سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود: — متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت. خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت: — میفهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابستهست به تحرک منظم. مخصوصاً اندامهایی که درگیر ضعف شدن. اگه بیحرکت بمونن، روند بازگشت حرکتیشون کندتر میشه. بعد مکثی کرد و ادامه داد: — از هفتهی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی میکنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.» سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد. خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست در راه برگشت. سکوت نرمی بینشان برقرار بود، فقط صدای جاده و گهگاهی موسیقیِ کمصدای پخش ماشین. سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره بیمقدمه گفت: — میگم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفتهی دیگه تمریناتتو شروع میکنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد: — ممنون داداش سامی که مواظب منی ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت. صدای رها، بیادعا، فقط خالصانه. حس کرد گلویش میسوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند: — «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری میکنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟ رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود. در دلش گفت: کاش هیچوقت ازت فاصله نمیگرفتم… اگه فقط یکم دیرتر میرسیدم… شاید دیگه هیچوقت این جملههارو ازت نمیشنیدم. ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. اینبار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادو چهار رها چشمانش را باز کرد. گیج بود. نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود. با تردید به اطراف نگاه کرد. یکهو نشست. ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمیداند بیدار است یا هنوز در خواب. خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حولهای روی شانهاش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد: — «جوجهی من… خوب خوابیدی؟» رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود. — من… چرا اینجام؟ من…ببخش الان میرم بیرون گیج بود و باور نمی کرد سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت: — عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب حالت بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجهی من. رها انگار خواب می دید سرش را به سینهی سام چسباند. نفسش میلرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود: — من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر میکشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم مکثی کرد، بعد با صدایی بغضآلود، مثل دختربچهای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام نفسش را با درد بیرون داد. محکمتر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند. — خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجهی من… خیلی… آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها بخاطر تمام دردهایی که به تنهایی کشیده بود آغوشی بعد از طوفان. لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج میزد، به رها گفت: — پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونهتو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم میبرمت، باشه؟ رها با چشمهایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد. سام بهآرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بیجان و سنگین بود، دنبالش کشیده میشد. سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمعوجور کرد. دست رها رو محکمتر گرفت و زیر لب، با لبخند کمجانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت: — آروم… من اینجام… نترس. رها با قدمهای کند و ناپایدار بهسمت اتاق خودش رفت. وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همونطور که نگاهش دنبال رها میرفت، اشک توی چشماش حلقه زد. نفس عمیقی کشید. نگاهش روی دست لرزان رها و قدمهایی که با زحمت برداشته میشد موند. انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر میکشید. تلفنش رو از جیب درآورد. شمارهی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد: — سلام دکتر، خوبی؟ — سلام سامیجان، تو خوبی؟ چه خبر؟» — دکتر… دیگه زحمت نکشید بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم میبرمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین. ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچوقت از صدایش رد نمیشد، فکر کرد: کاش زودتر به اینجا میرسیدی، سام… ولی هنوزم دیر نیست. اما فقط گفت: — باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود. سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادو سه نور ملایم پس از باران شب گذشته، آرام از پنجره بر پردهی حریر میلغزید. رها آرام به پهلو خوابیده بود، سرش بر بازوی سام بود؛ بیصدا و بیحرکت، مثل کودکی که پس از طوفانی طولانی، بالاخره پناه یافته باشد. سام بیدارشده بود ، بیحرکت کنارش مانده بود و نگاهش میکرد؛ با نگاهی پرمهر و آرام. با انگشتانی لرزان، موهایش را کنار زد. نفسهایی که آرامشش را از حضور رها میگرفت. اما چهرهاش پر از اندوه بود، انگار هنوز در حال جنگ با خودش بود… جنگ با چیزی که نمیدانست چطور باید بپذیرد. صدای زنگ در به صدا درآمد. امیر بود.ناهید خانم دکمه ایفون را زد و در باز شد امیر وارد خانه شد با لبخند به ناهید خانم سلام و احوال پرسی کرد – سلام پسرم. ناهید خانم که اماده رفتن بود کیفش را برداشت و گفت: – من یه سر میرم خونهی مهناز خانم، مهمون داره. تا شب نمیتونم برگردم. بیزحمت صبحونهی رها خانم رو بدین. آقای دکتر هم قراره بیاد دنبالش برای فیزیوتراپی.نهارم اماده کردم گذاشتمش یخچال امیر سری تکان داد: – چشم ناهید خانم، با خیال راحت برید. دستتون درد نکنه ،من اینجام، حواسم هست. ناهید خانم خداحافظی کرد و از در حیاط بیرون رفت. امیر کمی ایستاد، بعد از پلهها بالا رفت. در اتاق رها را زد؛ جوابی نیامد. دستگیره را آرام چرخاند و در را باز کرد… اما رها داخل اتاق نبود. دلش فرو ریخت. سراسیمه به سمت اتاق سام رفت. بیاختیار در را باز کرد… ایستاد و خشکش زد باور نمیکرد رها خوابیده در آغوش سام. دست سام دور شانههای خواهرش حلقه شده. امیر نفسش را با بغض بیرون داد آهسته نزدیک شد کنار تخت نشست خم شد ، پیشانی سام را بوسید زیر لب، با صدای خیلی آرام و با لبخندی اشکبار: —خوشحالم سر عقل اومدی…بالاخره آدم شدی سام با صدایی آرام که از بغض سنگین شده — دیشب اومد تو اتاقم حالش خوب نبود … نمی تونست بلند شه ؛چرا… چرا نگفتی بهم که یه طرف بدنش… کلمهها در گلویش گیر کردند . امیر بغضش فرو نمیرود.نزدیک گوشش گفت: — مگه گذاشتی چیزی بگیم؟ مگه گذاشتی این بچه حتی بهت نزدیک شه، سام… سام چشمانش را بست . اشکی آرام روی گونهاش لغزید دست لرزان رها را در دست گرفت زمزمه کرد: — «لعنت به من… لعنت به من…» امیر با مهربانی نگاهش کرد دوباره خم شد سام را بوسید — کنارش بمون… تنهاش نذار. الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره… بعد، به سمت رها خم شد موهایش را نوازش کرد آرام بوسیدش — فدات بشم دخترنازم … بالاخره یه شب آروم خوابیدی… و آرام با صدای پایین که به سمت در می رفت گفت: — بخواب سامی… پیشش بمون من پایینم.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادو دو و بعد… بیصدا گریست. گریهای از ته جان. و رها را میبوسید. میبوسید.می بوسید انگار بخواهد با بوسههایش، همهی درد را از وجودش پاک کند آرام در گوشش، با صدایی لرزان زمزمه میکرد: ـ جان من… جانِ من… گریه نکن… آروم باش… منو ببخش، نفسم… منو ببخش که کنارت نبودم… لعنت به من… که گذاشتم تنها بمونی… منو ببخش، رهای من… آروم باش من پیشتم با دستهای لرزان، موهایش را نوازش میکرد. همچنان صورت خیس و برافروختهاش را میبوسید. رها توان حرف زدن نداشت. گریهاش به هقهق رسیده بود.سرس تیر می کشید . تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که خودش را در آغوش برادر رها کند. سام، محکم او را بغل گرفته بود. میلرزید. نفسنفس میزد، اما تکرار میکرد: ـ جانم فدای تو… جانم فدای تو… گریه نکن… دردت به جونم… عشق من آروم باش بوسهای به پیشانیاش زد. ـ جوجهی من… آروم باش… رها با شنیدن «جوجهی من»، مثل کودکی که صدای مادرش را بشنود، زد زیر گریه. بغضش ترکید. سام اشکهایش را با دست پاک میکرد. باز هم بوسیدش. سرش را دوباره به سینهی خودش چسباند. — هیس آروم باش،تنهات نمیذارم نترس قربونت برم بعد، آرام او را بغل کرد و تا کنار تخت خودش برد. نشاندش.نگاهش روی دست لرزان رها ماند. دلش آتش گرفت. ـ قربونت برم من … الان میرم قرصتو میارم… نترس… سریع از اتاق بیرون رفت. دقایقی بعد با قرص و یک لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای رها نزدیک کرد. رها آرام قرص را خورد. سام دوباره او را در آغوش کشید. سرش را به سینهاش چسباند و آرام نوازشش کرد. ـ دیگه نترس… نفسِ من… تموم شد… دیگه تنها نیستی… چشمهای رها از شدت گریه و درد بسته شد. سام به صورتش نگاه میکرد. با انگشتانش، اشکهای باقیمانده را پاک میکرد. سرش را آرام خم کرد، پیشانیاش را به پیشانی رها چسباند. نفسهایشان در هم گره خورده بود. زمزمه کرد: ـ تو جون منی… نفس منی… دست لرزان رها را در میان دستهای گرم خودش گرفت. و رها را مثل بچهای که در آغوش مادرش آرام گرفته، تا صبح در آغوش کشید و با او به خواب رفت…
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادویک فوری دستش را کنار کشید. رها تعادلش را از دست داد. افتاد روی زمین. رها ترسید بود تلاش کرد بلند شود اما نتواست چون چیزی نبود که بهش تکیه کنه سام پنجره را بست. تصویر رها، که هنوز روی زمین بود و تلاش میکرد خودش را بالا بکشد، روی شیشه منعکس شده بود. ناگهان برگشت. ایستاد. به رها نگاه کرد. رها با تنی نحیف و رنجور، با چشمانی اشکبار، سرش را پایین انداخته بود. دست چپش بیوقفه میلرزید. سعی میکرد بلند شود، اما نمیتوانست. دل سام شکست. قلبش مثل پرنده ای اسیر توی سینهاش تقلا میکرد. نفسهایش تند شده بود. بیصدا قدم برداشت. نزدیک شد. خم شد. آهسته بازوی لرزان رها را گرفت. رها جا خورد. با صدایی ضعیف و لرزان گفت: — الان… الان میرم بیرون… سام چیزی نگفت. کنارش نشست. فقط نگاهش کرد. چانهی رها را در دست گرفت. هنوز میلرزید. رها از ترس چشمهایش را بسته بود. اشک از گوشهی چشمانش میچکید. نفسهایش بریدهبریده بود. سام با چشمانی خیس نگاهش کرد؛ باور نمی کرد این رها باشد آن چشمهای همیشه خندان و گیرا حالا گود افتاده، رنگپریده، شکسته… انگار ده سال پیر شده بود. با صدایی گرفته گفت: — چشاتو باز کن… منو نگاه کن… رها همچنان چشمانش بسته بود و گریه میکرد سام با صدای محکم ولی پر ازبغض گفت: میگم ..بازکن چشماتو رها، با تردید، چشمهایش را باز کرد. صورت سام روبهرویش بود. چشمهایی خیس، نگاهی لرزان. لبهایش میلرزید. سام آهسته دستش را به صورت رها برد. چشمانی که شبیه چشمهای هما بود… دلش را آتش زد. بیاختیار او را در آغوش گرفت. بدن لاغر و نحیف رها در میان بازوانش گم شد. سرش را به سینهی خود چسباند.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد سام روی تخت نشسته بود. تا متوجه حضور رها شد، بیدرنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد. باران هنوز میبارید. انگار نمیخواست نگاهش کند. جوابی نداد. رها دوباره گفت، اینبار آرامتر، شکستهتر: — داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم… سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش میکشید. سام با صدایی گرفته ای گفت: — میخوام تنها باشم. رها نفسنفس میزد. — خواهش میکنم ازت… سکوت. رها با صدای لرزان و ترسیده: — داداش سامی… میدونم ازم متنفری… میدونم نمیخوای …دیگه منو ببینی… من …. من…چیکار کنم که منو ببخشی؟ سام چیزی نگفت. فقط صدای نفسهایش سنگینتر شده بود. رها ادامه داد: — بخدا… هر شب که سرمو میذارم …رو بالش، دعا میکنم دیگه بیدار نشم… اشکهایش سرازیر شد. — من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم… تو و مامان، همه زندگی من بودین… گریه میکرد. سام هنوز سکوت کرده بود. رها صدایش را بالا برد: — من جز تو کسی رو ندارم سامی… مامان تنهام گذاشت… یتیم شدم… نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد بغض، گلوی سام را میفشرد. اما هنوز حرفی نزد. رها با هقهق ادامه داد: — بخدا اونروز من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرتخواهی کردم… مامان جوابمو نداد… اشکهای سام پایین میریخت. رها با گریه گفت: — داداش سامی، اگه تنبیهم میکنی… مجازاتم میکنی، بکن… فقط باهام حرف بزن… به خدا دارم دق میکنم… صدایش شکست: — نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟ لحظهای سکوت… بعد جملهای که نیمهکاره موند: — کاش من بهجای مامان… هقهق نگذاشت ادامه دهد. سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمیداد برگردد. رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. — منو ببخش داداش سامی ناگهان سام داد زد: — چیکار میکنی؟! برو بیرون
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو نه آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها میپیچید. «من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…» صدای باران، جای موسیقی را گرفت. اما ساکتتر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هقهقِ بلعیدهشده. دستش را از روی زانو برداشت. برخاست. هنوز پاهایش میلرزید. تکیه داد به دیوار. وارد اتاقش شد. با قدمهایی آرام روی تخت نشست. دستانش را دو طرف سرش گرفت. بیحرکت نشسته بود. دوساعتی گذشت. سرش تیر میکشید. به سختی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت. مردد بود. نگاهش به در خیره ماند. نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد. به آرامی به طرف اتاق سام چرخید. دست چپش هنوز میلرزید. به در اتاق نزدیک شد. دستگیره را فشار داد. در باز شد. انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند… یا شاید، عمداً نبسته بود. پاهایش میلرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود قدمی جلوتر رفت. نور چراغخواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود. جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت. با صدایی لرزان و پر از بغض گفت: — داداش سامی…
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو هشت «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد… گونههای خیسمو، دستای تو پاک میکرد…» باران آرام تر شده بود رها خیره به عکس هما گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینهاش چنگ انداخت. لبش لرزید.. و بعد… زد زیر گریه. نه آروم، نه بیصدا. بلند. بیرمق. از ته دل. و همانجا شکست. همانجا مثل شیشه خرد شد. سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد. بیصدا نبود. مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا میزند و جوابی نمیگیرد. اهنگ همچنان می خواند.. حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب چرا بیصدا شده، لب قصههای خوب از آنطرف پنجره، سام ایستاده بود. بیحرکت. صدای گریهی رها را میشنید. همزمان صدای موسیقی هم به گوشش میرسید. من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد چشمهایش پر از اشک بود. ولی باز هم یک قدم جلو نرفت. غرور لعنتیاش، زنجیر دور پایش شده بود. آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها، گریههامو ندیده پنجره را بست .. نه از سر بیتفاوتی. از ترس. از ترسِ آنکه اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود. و نرمشدن، چیزی بود که خودش را از آن… ممنوع کرده بود.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و هفت رها صدای باران را که شنید، بهآرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را بهسمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست. به درختان خیس حیاط نگاه کرد. آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد. آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد. صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش میشد: «ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم هر جا که پا میذارم، تو رو اونجا میبینم…» گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند. بیصدا، اشکش سرازیر شد… «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونههای خیسمو دستای تو پاک میکرد…» … سام از حمام بیرون آمد. حولهی سفید تنش بود. بهسمت پنجره رفت که آن را ببندد، اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید. ایستاد. گوش داد. از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکسهای گالری خیره شده. همانجا ایستاد و نگاهش کرد. صدای بغضدار داریوش، بغض گلویش را فشار میداد. اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد… «من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…» چشمهای سام خیس شد. اما هنوز همانجا، بیحرکت ایستاده بود. اشکهای رها از گونهاش میچکید. گوشی را محکمتر در دستش گرفت. «یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصهی غربت تو، قد صد تا قصه بود…» آهنگ ادامه داشت…
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو شش صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود. هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود اتاق رها در سکوت بود. هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف. دلگرفته، بیحال، با چشمانی پفکرده از بیخوابی دیشبش گوشیاش لرزید. نگاه انداخت: خاله مهناز با بیحوصلگی تماس را جواب داد. — الو صدای مهناز نگران: — سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟ رها آهی کشید. — خوبم. — ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم. —بهترم —رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟ —نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده مهناز مکثی کرد بعد گفت: — راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسهی فیزیوتراپی. یادت نره. رها، با صدایی گرفته و خسته: — خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمیخوام برم دیگه مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد: — میدونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد. سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت. غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود . ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد. نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود. — بیا دخترم… یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی. رها نگاهش کرد. — ناهید خانم… سامی برگشته؟ ناهید خانم آهسته گفت: — نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد. سینی را گذاشت :بخوری حتما رها جان و رفت پایین. چند ساعت گذشته بود. صدای در شنیده شد. سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نمنم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و بهسمت پلهها رفت. وارد سالن شد. به ناهید خانم سلامی کرد. — کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟ — نه پسرم. شامو الان گرم میکنم. سام با صدای آرام و گرفته گفت: — نه… خوردم. زحمت نکش. از پلهها بالا رفت. باران رگباری شده بود. سام بهسمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظهای ایستاد. بعد، پنجره را همانطور باز گذاشت و بهسمت سرویس رفت تا دوش بگیرد. …
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو پنج نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط ناهید خانم ، آنجا بود. امیر هم رفته بود. رها در اتاقش روی تخت، از سردرد به خودش می پیچید عرق کرده، رنگپریده، با دستهایی که بیاختیار میلرزیدند. درد پیچیده بود به جانش. نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد سام چشمش را بست. نفسش حبس شد. دلش تیر کشید. قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد. بیهیچ حرفی، برگشت. از پله ها پایین رفت بسمت اتاق رفت در زد :، با صدایی گرفته گفت: — ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین صدای ناهید خانم از پشت در آمد بله آقا سامی برو بالا ببین رها چی میخواد، حالش خوب نیست انگار و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت. در را بست. به دیوار تکیه داد. سر خورد پایین. اشکهایش بیصدا ریخت. دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریهاش درنیاید. زیر لب زمزمه کرد: — … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم میمیرم و نمیتونم… نمیتونم… صورتش را میان دو دست گرفت. دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجههای خفهی مردی بود که دلش برای خواهری میسوخت که نمیتوانست بغلش کند
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو چهار غروب بود خانه در سکوت فرو بود جز امیر و ناهید خانم کسی آنجا نبود .رها از اتاقش بیرون امد دستش را به دیوار تکیه داد که تعادلش را حفظ کند به سمت در اتاق سام رفت ،ایستاد . دستش روی در. انگار دلش نمی آمد در را بزند. فقط آهسته گفت: — داداش سامی… توروخدا، فقط یه دقیقه اجازه بده بیام تو… صدایی نیامد رها با صدایی خفه و همراه گریه ادامه میدهد: — من کاری نکردم… به خدا کاری نکردم… اما ناگهان، صدای سام از پشت در، خشمآلود و تند بلند میشود: — خفه شو! گفتم صداتو نمیخوام بشنوم! برو از جلو در… ولم کن! رها یکه ای خورد ، خشکش زد، شانههایش لرزید .دستش به دیوار بود نتوانست بایستد امیر که مشغول صحبت تلفنی بود، سریع تماس را قطع کرد . به سمت رها رفت ، کنارش نشست ، دستش را گرفت — پاشو عزیزم… بیا بریم تو اتاقت… اینطوری نکن با خودت… کمکش کرد بلند شود. رها را آرام به سمت اتاقش برذ با صدای بلند داد زد : — ناهید خانم، یه لیوان آب بیار لطفاً! رها را روی تخت نشاند صورتش را بوسید الان میام فربونت برم آروم باش ؛ ناهید خانم با لیوان ابی در دست در اتاق را باز کرد؛ امیر با صدای لرزان و پر از خشم : — پیشش بمون، نذار تنها باشه… من الان برمیگردم. بسمت اتاق سام رفت نفسش را با حرص بیرون داد؛بدون در زدن، در را باز کرد امیر (با صدایی گرفته، پر از خشم فروخورده): — اگه نمیخوای ببینیش، نبین… اما دیگه سرش داد نزن! اون طفلک چیکار کرده که اینطوری باهاش میکنی؟! سام سرشو بالا میاره. چشمهاش سرخ و گود افتادهن. اما حرفی نمیزنه. امیر (تلخ و شمرده): — من این سامو نمیشناسم… تو اون سامی نبودی که واسه رها میمردی؟ حالا ده روزه یه کلمه هم باهاش حرف نزدی! (مکث میکنه، بعد با بغض:) — هما زنده بود… همینو ازت میخواست؟ هان؟! سکوت. نگاه سام خیرهست، اما ساکت. — این بچه رو مقصر میدونی؟ چرا؟ چون ضعیفه؟ چون خودش فکر میکنه مقصره؟ میدونی هر شب با قرص میخوابه؟ با گریه بیدار میشه؟ فقط تکرار میکنه: “من باعث شدم مامان بمیره…” (نفسشو میکشه، نگاهش رو به سام میدوزه) — چطور دلت میاد؟ چطور چشماتو میبندی به همهچی؟ مرگ هما هیچ ربطی به اون دعوا نداشت… اینو خودت از همه بهتر میدونی. فقط نمیخوای باورش کنی. … دنبال مقصری. و کی رو پیدا کردی؟ دیوار کوتاهتر از رها… آره؟ سام نفسشو حبس کرده. باز هم چیزی نمیگه. فقط خیره به زمین، بیصدا، بیحرکت. سام همچنان ساکت نشسته. نفسهایش سنگین و بیصداست. امیر اما، یک قدم نزدیکتر میآید، نگاهش پر از التهاب. امیر (با بغضی که حالا به خشم نزدیک شده): — به خودت بیا سامی… قبل از اینکه دیر بشه، قبل از اینکه نشه جبرانش کرد سام، بیهوا، با خشمی که معلوم نیست از درد خودش است یا حرفهای امیر، از جا بلند میشود. نگاهش تند و لبهایش لرزان. سام (با صدایی خفه، اما پر از خشم): — برو بیرون… (مکث، چشم در چشم امیر) — گفتم برو بیرون، امیر! ولم کن… امیر لحظهای مکث میکند. دلش میلرزد. دلش میخواهد بماند، شاید بغلش کند، شاید بگوید «نمیرم». اما فقط آهسته نفس میکشد، سرش را پایین میاندازد. امیر (آهسته): — باشه… میرم… ولی امیدوارم وقتی برمیگردی، دیگه دیر نشده باشه امیر بیرون میرود. در آرام بسته شد . سام ماند … با خودش، با سایهی مادر، با صدای گریهی رها، و آن سکوت سهمگین اتاق.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو سه خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. صدای خفیف اسپیلت از اتاق رها می امد رها آرام روی تخت دراز کشیده بود.چشمانش بسته ، چهرهای رنگپریده. دستش هنوز گاهی میلرزید. نفسهایش سطحی و آهسته. سمیرا کنارش نشسته بود، پتوی نازکی رویش کشیده و موهایش را با نوازش آرامی از روی پیشانیاش کنار میزد. در همان لحظه، صدای باز شدن در ورودی آمد. سام برگشته بود. با قدمهایی آرام، اما سنگین، از پلهها بالا آمد. امیر در سالن پذیرایی بپد به سمت رفت ، با نگاهی نگران: — کجا بودی سامی نگرانت شدم ؟ سام، بیآنکه نگاهش کند، فقط از کنارش گذشت. سکوتش بلندتر از هر پاسخی بود. ناهید خانم از داخل آشپزخانه صدا زد: — آقا سامی، شامتونو بیارم بالا؟ صدایش نرم و مهربان بود. سام با لحنی خسته و گرفته گفت: — نه، ممنون. میل ندارم. و به سمت اتاق خودش رفت. در را بست. اتاق تاریک بود. چراغ را نزد با همان لباس، خودش را روی تخت انداخت. دستهایش را روی صورتش گذاشت. تا چند دقیقه فقط صدای نفسهای بیقرارش در فضا بود. ساعت ۳:۴۵ بامداد بود. سام در خواب فرو رفته بود، اما درونش طوفانی میغرید. ناگهان با وحشت فریاد زد: — رهاااا! با هراسی مرگبار از خواب پرید. نفسنفس میزد، عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. لباسش به تنش چسبیده، دستهایش میلرزید. چشمهایش، نگران، اطراف را کاویدند… فقط تاریکی. سکوت خانه سنگینتر از همیشه بود. در همان لحظه، در اتاق باز شد. امیر با نگرانی وارد شد. چشمش به صورت خیس عرق سام افتاد، نزدیک آمد، کنارش نشست: — عزیزم، آروم باش… خواب دیدی. سام، میان گریه و تپش قلب، زیر لب تکرار میکرد: — دیگه نفس نمیکشید… امیر با عجله دستش را روی پیشانی سام گذاشت. صورتش داغ بود. — تب داری… داری میسوزی… سریع پایین رفت، چند دقیقه بعد با یک مسکن و لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای سام نزدیک کرد، بعد خودش سام را بغل گرفت. — آروم باش… فقط یه کابوسه، همین. تموم شد. رها حالش خوبه… خوابیده. اما سام بیصدا گریه میکرد. شانههایش میلرزید. سرش را به سینهی امیر تکیه داد، چشمها را بسته بود. امیر، در حالیکه موهای سام را نوازش میکرد، با صدایی بغضآلود گفت: — قربونت برم… چیکار داری میکنی با خودت، ها؟ به چه قیمتی؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ که حق با توئه؟ که تنبیهش کنی؟ با خودت لج کردی یا با اون؟ سام هیچ نگفت. اشکهایش، بیصدا روی گونهاش میریخت. انگار خودش هم نمیدانست با چه کسی در جنگ است. امیر، اینبار آرامتر، اما عمیقتر، در گوشش گفت: — بهخودت بیا سامی… او را محکمتر در آغوش گرفت. و تا طلوع صبح، کنار او ماند.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتادو دو وقتی به لابی برگشت، ایرج همانجا منتظر بود. بلند شد و با نگاهی نگران جلو رفت. چرا صدام نزدی بیام کمکت رها لب زنان گفت: احتیاجی نبود — همه چی خوب بود؟ رها آرام گفت: — آره. بازویش را گرفت و به سمت خروجی رفتند . *** ماشین به آرامی وارد کوچه شد. رها با چشمان خسته و بیرمقش به پنجره تکیه داده بود، اما ناگهان برق در نگاهش پدیدار شد. — وایسا… سامیی… ایرج همزمان با ترمز زدن، نگاهی به سمت ابتدای کوچه انداخت، اما تنها تهماندهای از نور چراغهای عقب ماشینی دیده میشد که به سرعت دور میشد. رها بیاختیار برگشت، نگاهش را تا آخر کوچه دوخت. پلک نزد. لب نزد. فقط نگاه کرد. به ورودی خانه رسیدند ایرج پیاده شد وکمک کرد تا رها از ماشین پیاده شود؛زنگ را زد خانه در سکوتی غمناک بود ،هیچ کسی در خانه نبپد فقط سمیرا و امیر در خانه بودند.و ناهید خانم هم – به خواست مهناز – برای چند روز آمده بود تا کمک کند. ایرج کمکش کرد؛رها ساکت و سنگین، مثل روحی سرگردان، از پلهها بالا رفت. — مواظب باش عزیزم، یواش… وارد خانه شدند. رها به امیر نگاه کرد که جلوی در راهرو بود — داداش سامی کجا رفت؟ صدایش لرز داشت، مثل شاخهی خشکیدهای زیر باد. امیر به سمتش آمد، دستش را گرفت. — عزیز دلم، نمیدونیم… فقط گفت میرم بیرون. به ما چیزی نگفت. (رو به ناهید) — ناهید خانم، لطفاً یه لیوان آب بیارین . ایرج با نگاهی پر از نگرانی و درنگ، به رها نگاهی انداخت.رو به امیر گفت ؛ — من دیگه برم. باید بیمارستان باشم ، جلسه بعدی، رو هم خودم میام دنبالش امیر تشکر کرد و خداحافظی کردند. رها ساکت بود ، حتی نگاه نکرد. سمیرا کمکش کرد تا به اتاقش برود. **** سام به سرعت رانندگی میکرد دلش طوفانی بود، ذهنش درگیر، چشمهایش سرخ. وارد بزرگراه خرازی شد. خورشید سوزان مرداد ،آرام آرام پشت کوههای دور فرو می رفت و آخرین پرتو گرمش را روی آسفالت داغ می پاشید سام بیتوجه به تابلوها، باسرعت از خروجی آزادگان به سمت بهشت زهرا پیچید. به بهشت زهرا رسید ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شد. غروب داشت روی سنگقبرها سایه میانداخت. نفسش بالا نمیاومد. نفسِ گرهخوردهای که انگار از گلوی کسی دیگه بالا میرفت. با قدمهایی سنگین و بیرمق، به سمت مزار هما رفت هر قدم، انگار تمام سنگینی دنیا را روی دوشش میکشید چشمش که به مزار افتاد ، پاهایش لرزید، آرام کنار مزار هما نشست مامان… مامان خوبی صدایش لرزان ، خشدار و خفه. — من بدون تو چیکار کنم؟ کجا برم؟ من…هنوز رها رو ندیدمش. نمیتونم. نمیتونم نگاش کنم… تو رفتی و من خالی شدم… کمکم کن… کمکم کن مامان… خم شد سرش را روی خاک گذاشت . لرزید. هوا سرد نبود، اما تنش یخ کرده بود. مامان — داری میبینی که پسرت به زانو افتاده؟ زجه میزد. — من شکستم مامان… من شکستم… صدایی آرام، مهربان، در گوشش پیچید. — گریه نکن، پسرم… پیرمردی با لباس ساده و چهرهای آرام کنارش نشسته بود. انگار از دل خاک آمده بود. در دستش قرآن کوچکی بود. آرام شروع کرد به خواندن آیههایی از قرآن صدایش مرهم بود. سام نفسش گرفته بود. لبهایش میلرزید. اشکهایش قطع نمیشد. پیرمرد قران را بست و ادامه داد: —شبِ زندهها، همیشه تاریکتر از شبِ مردههاست. درد، قسمتی از عشقه. از دست دادن، بهای دوست داشتنه. اما تو… اگه بمونی توی این درد، فقط زندهای. زندگی نمیکنی. پیرمرد گفت: — هیچکس نمیتونه غم از دست دادن رو پاک کنه. فقط میتونه یاد بگیره باهاش راه بره. — اونی که رفته، کارش تموم شده. وجا ش امنه، ولی تو هنوز اینجایی . هنوز کار داری سام بیصدا گریه میکرد. پیرمرد ادامه داد: — بعضی وقتا خدا زخمی رو پیش پای ما میذاره، که نگهمون داره. که زمینمون بزنه. اما همون زخم میشه دلیل بیدار شدنمون. سام با چشمهای پر اشک نگاهش کرد. پیرمرد آرام دستش را روی شانهاش گذاشت. — برو پسرم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه. قبل از اینکه هیچکس دیگه منتظر نباشه… سام خواست چیزی بگه. اما بغض راه گلویش را بسته بود. فقط نگاه کرد. برای لحظهای چشمانش را بست،وقتی چشم باز کرد، پیرمرد دیگر آنجا نبود. سام آهی کشید. انگار باری از روی سینهاش برداشته شده باشد.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و یک دو روز از آمدن رها به خانه گذشته بود. هر روز، با همان حال ناخوش، به پشت در اتاق سام میرفت و ساعتها همانجا مینشست، اما سام سرسختتر از آن بود که بخواهد رها را ببیند. آن روز، فربد و کتی برای خداحافظی آمده بودند؛ شب، پرواز داشتند. مهناز هم آنجا بود. قرار بود عصر، رها اولین جلسه فیزیوتراپیاش را برود. ایرج با امیر تماس گرفته بود و گفته بود که خودش دنبال رها میآید. مهناز وارد اتاق رها شد. — رها جان، خاله… کمکت میکنم لباست رو بپوشی، باید بریم فیزیوتراپی. رها با صدایی خفه و بیرمق گفت: — نمیخوام برم… ولم کنین… — عزیز دلم یعنی چی نمیخوای بری؟ در همین لحظه، سمیرا هم وارد اتاق شد. کنار تخت نشست و دست رها را گرفت. — عزیز دلم، باید بری این جلسات رو… اگه بری، زودتر بدنت از این وضعیت درمیاد، رها… رها بغض کرد. نگاهش را از هر دو گرفت. — دیگه هیچ امیدی به زنده بودن ندارم… سمیرا و مهناز سعی میکردند آرامش کنند. بعد از کلی اصرار و مقاومت، بالاخره راضی شد. سمیرا کمکش کرد که آماده شود. زنگ در به صدا درآمد. ایرج بود. پیش از آنکه رها با کمک سمیرا از پلهها پایین برود، سمیرا کمی مردد رو به مهناز کرد: — خاله، مطمئنی که من همراهش نرم؟ مهناز با آرامش نگاهش کرد. — نگران نباش عزیزم… ایرج از دوستای قدیمی هماست. حالا هم که دکتر خود رهاست، خیالم راحته وقتی باهاشه. سمیرا چیزی نگفت. نگاهی به مهناز انداخت و بعد همراه رها از خانه بیرون رفتند. ایرج از ماشین پیاده شد، به سمت رها آمد و کمکش کرد سوار شود. ماشین به سمت کلینیک راه افتاد. در تمام مسیر، رها ساکت بود. صورتش را به شیشهی ماشین تکیه داده بود و به نقطهای در دوردست خیره شده بود. ایرج چند بار خواست چیزی بگوید، اما هربار پشیمان شد ماشین جلوی درِ کلینیک ایستاد. ایرج پیاده شد. درِ طرف رها را باز کرد. خم شد. میخواست بگوید “رسیدیم دخترم”، اما کلمه توی گلوش گیر کرد. فقط گفت: — رسیدیم… عزیزم، کمکت کنم؟ رها چیزی نگفت. فقط نگاه کوتاهی به پلههای مقابلش انداخت و بعد، به سختی، با کمک ایرج از ماشین پایین آمد. بدنش سنگین و بیرمق بود. پاهایش هنوز کامل همکاری نمیکردند. ایرج با دقت زیر بازویش را گرفت. داخل کلینیک، هوا خنک بود صدای خفیف دستگاهها و حرف زدن بیماران دیگر شنیده میشد. رها سرش پایین بود و هیچکدام از اطرافش را نمیدید. مسئول پذیرش با لبخند گفت: — سلام دکتر خوب هستین ، ایشون هستن بیمار ایرج جواب داد بله عزیزم باید بری اتاق سه، خانم شریفی منتظرن. ایرج به رها نگاه کرد. آرام در گوشش گفت: — همینجا منتظر میمونم. هر وقت تموم شد، صدام کن. باشه؟ رها پلک زد.. نه “باشه” گفت، نه “نه”. داخل اتاق فیزیوتراپی، خانم شریفی با خوشرویی از او استقبال کرد. اما رها واکنشی نشان نداد. در تمام طول جلسه، بهجز یکی دو نالهی خفیف موقع کششها، سکوت کرده بود. گاهی چشمانش بسته میشد. گاهی بیاختیار اشک از گوشهی چشمش پایین میآمد. جلسه که تمام شد، خانم شریفی لبخند زد: — دفعه اول سخت بود. ولی بدنت جوونه، سریع برمیگردی به حالت عادی. رها هیچ نگفت.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد نیمه شب صدای جیغ رها همه رو بیدار کرد چشمهاش باز بو داما گیج نیمههوشیار با صدای لرزان و گریهآلود تکرار میکرد : — مامان پشت دره… باید… درو باز کنم… بذار بیاد تو… سمیرا که پیش رها خوابیده بود جلو میره، بازوی رها رو میگیره: سمیرا (ملایم و نگران): — عزیزم، مامان اینجا نیست… تو خواب دیدی… اما رها مقاومت میکنه، با گریه التماس میکنه: — نــه… نــه درو باز کنین… مامان پشت دره … صدای گریهش بلندتر میشه. امیر با هول در باز میکنه — چی شده؟! سمیرا رها دایی آروم باش عزیزم خواب دیدی رها از تخت میاد پایین. تعادا نداشت به سمت در رفت امیر و سمیرا بازوش رو گرفتن : رها جان بریم سرجات کجا میری الان رها: — درو واااا کنین… براش امیر بغلش میکنه، نگهش میداره. امیر (با بغض): — عزیز دایی، آروم باش… کسی پشت در نیست… فقط خوابه، فقط یه کابوس بوده… رها با گریه: — نــه… نه مامان پشت دره… چرا درو باز نمیکنین؟! در این لحظه: سام توی اتاقش نشسته. صدای جیغها و گریهی رها رو میشنوه. صورتش توی تاریکی، خیس اشکه. دستهاش دو طرف سرشه، زانوهاشو بغل کرده، به دیوار روبهروش خیره شده. کنارش، قاب عکسی از هما روی میز. با چشمهای خیس بهش نگاه میکنه و زیر لب زمزمه میکنه: سام: — کاش جلوشو میگرفتم اما… بیرون نمیاد. فقط صدای نفسهای بریدهش و گریهی خفهش توی تاریکی اتاق میپیچه. امیر رها رو بغل کرده، آروم آروم میبرتش سمت تخت در حالی که رها هنوز با صدای گرفته و ضعیف زمزمه میکنه: — بذارین بیاد تو… میخوام برم پیشش… امیر و سمیرا، با چشمهای اشکی فقط نگاه میکنن. هیچکس دیگه چیزی نمیگه .
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت ونه امیر آرام در گوشش گفت : — بریم بالا عزیزم… یه کم استراحت کن… رها بیآنکه نگاه کند، با پاهایی لرزان به سمت پلهها کشیده شد . پلکهایش نیمهباز، صورتش خیس، دهانش نیمهباز. وسط پلهها سرش را بالاآ ورد . نگاهش افتاد به در بسته اتاق سام. همانجا ایستاد امیر نگاهی به رها انداخت ، صدایش به سختی شنیده میشد : — دااااد… داااادش سامی؟ امیر بازویش را سفتتر گرفت . سمیرا با چشمهایی پر از اشک به امیر نگاه کرد . سکوت. هیچکس جوابی نداد . رها قدمی برداشت . — سامی… داداااا ش ساممممی… هیچ صدایی نیاند . در بستهست. امیر به آرامی شانهاش را فشار داد . — الان وقتش نیست عزیز دلم… بیا بریم تو اتاقت… الان فقط باید استراحت کنی… بعداً، باشه؟ بعداً میری پیشش… رها به در نگاه کرد صدای خودش را دیگر نشنید . فقط نفس. فقط هقهق. با زحمت به اتاق خودش رفتند . سمیرا بازوی رها را گرفته، آرام آرام او را به داخل برد امیر قبل از در اتاق ایستاد ، روبه سمیرا — من میرم پایین… هرچی خواستی صدام کن. در اتاق بسته شد . چند دقیقه بعد، مهرناز و نازی هم بالا امدند . سمیرا، با لحنی آرام، در گوش رها گفت : — عزیزم… بیا یه دوش بگیر… یه ذره حالت بهتر میشه. باشه؟ رها فقط نگاهش کرد . بیحرف. سمیرا کمکش کرد وارد حمام شود. کمی بعد… رها بیرون آمد حوله تنش بود ، خیس و بیرمق. سمیرا با حوصله موهایش را با سشوار خشک کرد . مهرناز با چشمهای خیس، لباس مشکی را از روی تخت برداشت : — قربونت برم… اینو بپوش عزیزم… لباسی ساده، شرتی آستین سهربع مشکی، با شلواری راسته. سمیرا نگاهی به مهرناز کرد : — مامان، بده لباسش رو بپوشه. اما همین که کلمهی «مامان» گفته شد ، بغض رها ترکید . صدایی از ته جانش بیرون زد ، بدون کلام، فقط هقهق. سمیرا سریع فهمید ،اشکش سرازیرشد رها لباس را با کمک سمیرا پوشید . دستش همچنان میلرزید . نازی، با لحن لوس و بیجا، وسط سکوت گفت: — وای رها جون… مشکی چقدر بهت میاد… با این موهای کوتاهت خیلی خاص شدی. سمیرا برگشت ، با چشمغرهای پر از عصبانیت: — میشه تو یه بار، فقط یه بار حرف نزنی؟ مهرناز که سعی کرد اوضاع را آرامتر کند، دست روی شانه رها گذاشت : — قربونت برم… یه نگاه به خودت بنداز… الان تو صاحب عزایی. ممکنه مهمون بیاد . اگه مامانت بود… هیچوقت نمیخواست تو آشفته باشی. همیشه دوست داشت آراسته باشی، قشنگم بعد رو به سمیرا: — اون آبرسان وبالم لب رو بده. بچم رنگ ب رخ نداره در این لحظه امیر وارد شد . لیوانی آبمیوه در دست داشت : — عزیزم… اینو بخور. یه کم جون بگیری. نازی فوری بلندشد : — وای ، آب میوه سامو ، من براش میبرم! امیر با صدایی خشک و قاطع: — نمیخواد ببری. خودم دادم. نازی جا خورد . امیر نگاه سنگینی به سمیرا انداخت ، نزدیک گوشش زمزمه کرد : — این دخترعمتو رد کن بره. داره از آب گلآلود ماهی میگیره. سمیرا آهسته: — یواشتر… چیکار کنم؟ مگه من گفتم بیاد؟ امیر که هنوز عصبانیتش خاموش نشده، رو به سمیرا: — بمون پیشش. قرصش رو بده. یه کم بخوابه… پایین نیاد بهتره سمیرا آرام به سمت میز کنار تخت رفت و قرص رها را به آرامی بهش داد
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و هشت هوا تاریک شده بود. چراغهای خیابان با نور زرد کمرنگشان روی شیشهی ماشین سایه میانداختند. ایرج آرام رانندگی میکرد و سکوتی سنگین در فضای ماشین افتاده بود. به خانهی هما که رسیدند، امیر بیدرنگ زنگ در را زد. در بلافاصله باز شد، انگار کسی منتظرشان بود. پیاده شدند. امیر هردو بازوی رها را گرفته بود، محکم، طوری که نیفتد. رها هنوز مات بود، بسختی راه می رفت،چشمهایش گیج، صورتش خاکی و خیس. ایرج جلو رفت و در را باز کرد. امیر آرام گفت: — بیا عزیزم… رسیدیم. رها چیزی نگفت. فقط با قدمهایی کشدار، وارد حیاط شد. خانه، ساکتتر از همیشه بود. حتی سکوتش هم غریبه بود مهناز، مهرناز، سمیرا، نازی، فربد و چند نفر دیگر در سالن نشستهاند. همه چشم به در دارند. وارد سالن شدند رها با لباسی خاکی ،صورتی رنگپریده، دست چپش هنوز میلرزد، امیر بازوهایش را گرفته، ایرج در کنارش ایستاده. بهمحض ورود، سکوت خانه شکسته میشود. مهناز اولین کسی است که بلند میشود. با صدایی شکسته: — عزیز خاله… الهی بمیرم برات… و خودش را در آغوش رها میاندازد.رها تعادل ایستادن نداشت امیر از پشت رهارا گرفته بود صدای گریه مهناز که بلند میشود، همه شروع میکنند به گریه. سمیرا، مهرناز نازی، حتی فربد که همیشه سعی میکرد محکم باشد. رها، گیج، لرزان، بغضدار. صدایش خشدار و نامفهوم است، اما با همهی توانش سعی میکند کلمات را بیرون بکشد: — توووور… خـــخـــخـــدا… نفسش بند آمده، اشکش قطع نمیشود: — بگــــین… من… دارم خــواااااب میبینم… مامان… تو اتاقشه… مگه نه؟ مهناز سرش را در شانه رها فرو میبرد و با صدایی پر از اشک و بغض میگوید: — کاش خواب بود عزیز خاله… کاش بیدار میشدیم… الهی من بمیرم برات، بمیرم واسه دلت… رها فریاد نمی زد مثل کسی که صدایش را توی گلویش خفه کرده باشد، فقط با هقهق لرزان نفس می کشید امیر، که اشکهای خودش بیوقفه جاریست، مهناز را آرام پس زد: — عمه… خواهش میکنم… ببین حالش داره بدتر میشه… ایرج کنار ایستاده، انگار نفسش در سینه حبس شده. سمیرا نزدیک شد وبا کمک امیر زیر بازوی رها را گرفتند
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت وهفت ایرج ایستاد، دستی به پیشونیاش کشید. صدایش آهسته بود، ولی لرزشش را نمیتوانست پنهان کند. — ببین امیرجان … از نظر بالینی، رها میدونه که مادرش مرده. میفهمه. ولی بخشهایی از ذهنش هنوز نمیخوان بپذیرن. این یه مکانیسم دفاعیه. انگار ناخودآگاهش منتظره یکی بیاد بگه اشتباهی شده… بگه اون زندهست. مکث کرد. صداش پایینتر اومد. — این مرحله خطرناکه. اگه بمونه تو این حالت، ممکنه بعداً نتونه به زندگی عادی برگرده. باید آروم، خیلی آروم کمکش کنیم با واقعیت روبهرو شه. بدون شوک، آرام ** ساعتی بعد، امیر و ایرج برگشتند. امیر لبخند کمرنگی زد. دست سالم رها را گرفت. — بیا عزیزم… پاشو. با هم میریم پیشش. رها با ترس پرسید: — کجا؟ — فقط… آروم باش. باشه؟ رها نفسهایش تند شده بود. — دایی امیر… کمکم کن… توروخخخدا کجا داریم میریم؟ — جانم دایی… خم شد، او را بغل کرد. محکم. — فقط آروم بمون عزیز دلم… میریم پیش مامان… ** در ماشین، رها کنار امیر نشسته بود،امیر دستش را دور شانه اش حلقه کرده بود و دستلرزانش را محکم گرفته بود . پایش بیقرار تکان میخورد. ایرج رانندگی میکرد؛ نگاهش به جلو، بیصدا. هوا سنگین بود، مثل نفسکشیدن در اتاقی بدون پنجره. رها چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه:بهشت زهرا سرش داغ شد. انگار تمام خون بدنش به یکباره پایین ریخت. لبهایش باز ماند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. تنش لرزید. امیر فوری خم شد،.بغلش کرد — هی… هی عزیز دلم، منو نگا کن … من اینجام، نفس بکش… آروم،باش جان دایی آروم… ایرج صدایش آرام اما قاطع بود: — یه پروپرانول تو کیفمه. بده بهش. امیر قرص را بیرون آورد. بطری آب را از کنسول ماشین برداشت.و قرص رو در دهانش گذاشت رها هنوز چشمش به تابلوی دور شده خشک مانده بود. اضطراب، هنوز در چشمانش بود. مثل چیزی که لای استخوانهات گیر میافته و تکون نمیخوره ** باد آرامی میوزید. صدای قرآن از بلندگوهای بهشت زهرا میآمد. امیر بازوی رها را گرفته بود. رنگ صورتش پریده بود. نگاهش مات، متوجه چیزی نبود. وقتی به مزار هما رسیدند، رها چشمش به تابلو و گلها افتاد. برای چند لحظه خشکش زد. بعد، با صدای زخمی فریاد زد: — ما… مامان… روی خاک افتاد. لرزان. ضعیف. دست چپش روی خاک میلرزید. صدایش شکست: — مامان…… بلندددد شوووو مامان اشکهایش مثل سیلاب میریخت. خاک صورتش را گلآلود کرده بود. — مامانی… جونم… ببلند شو… من چیکار کنم… من میترسم… تو رو خدا… بیدار شو… مماممان تورخدا بببیدار شو امیر و ایرج کنارش زانو زده بودند. ایرج بیصدا اشک میریخت. امیر با صدای بلند گریه میکرد. رها را در آغوش گرفت. — دایی… دایی بمیرم برای حالت… آروم باش… بیا بریم عزیز دلم… مامان نمیخواد تو اینجوری گریه کنی… رها ناله میکرد: — نمیخوام… مامانم باید بیدار شه… مامان من خوب میشه… تروخدا بگید دروغه… ** با زحمت، کمکش کردند بلند شود. لباسش خاکی شده بود. به سمت ماشین رفتند. در ماشین، بی قرار بود با تمام توانش فریاد می زد — تورو خدا… مامانم بیاد… — من… میخوام پیشش بمونم… بذار بمونم پیشش… امیر او را محکم بغل کرد. خودش هم هقهق میزد. — جانم دایی آروم باش نکن با خودت عزیز دلم… طاقت بیار… مامان الان آروم،جان دایی طاقت بیار طاقت بیار رها دیگر توان نداشت .سرش روی بازوی امیر افتاده بود بیصدا گریه میکرد.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت وشش ساعت یازده شب بود. خانه ساکت، هوا سنگین. مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد: — سامی جانِ خاله… رها بههوش اومده. قراره فردا مرخص شه… همهمون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه… اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش. سام، روی صندلی گهوارهای کنار پنجره نشسته بود. چشمهای گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد. نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت: — نمیرم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله. مهناز آهسته نزدیکتر آمد. — عزیز دلم… چشمبهراهته. الان باید پیشش باشی… سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد: — گفتم نمیخوام ببینمش! صدایش، سکوت خانه را شکست از بالای پلهها، مهرناز با ترس سر کشید. مهناز لبگزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد. همه میدانستند… سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود *** چراغ کمنور بالای تخت، سایهای طلایی روی صورت رها انداخته بود. او خوابیده بود. دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. ایرج بیصدا روی صندلی کنارش نشسته بود. نگاهش از چهرهی آرام و نحیف دخترش جدا نمیشد. آرام، دستش را گرفت. برای لحظهای، سکوت بینشان سنگین شد. بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. برای اولینبار، دخترش را بوسید. سرش را خم کرد روی همان دست. زمزمه کرد: — ببخش… نمیتونم برات پدر خوبی باشم… نمیتونم… قطرهی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها. سپس، بیصدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود. نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق میشد. دستگاه کنار تخت بوقهای آرام و منظم میزد. رها نیمهنشسته بود. بالشها پشت کمرش، دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. چشمهایش گنگ و خسته بود، اما نگران. ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت. امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار رها با صدایی ضعیف و بریده گفت: — مامان… کجاست؟ سااا امی کجاست؟ امیر لبهایش را جمع کرد و گفت: — سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمیگردن. رها با زحمت حرف زد: — چرا… د… دروغ میگی؟ سکوت. امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید. رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشمهایش میدوید. — چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟ صدایش لرزید. — بگین بیان… ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست. رها گفت: — چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو… اشک در چشمهای امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد. ایرج اشارهای کرد که بیرون برود. زیر لب گفت: — الان میام عزیزم…
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و پنج صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها بیصدا میسوختن مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشمهایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک میشد و تسلیت میگفت، اشک تازهای روی صورتشان جاری میشد. سام، بیحرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ ومتورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمیزد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را میگرفت که نلغزد،که بیفتد. امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت: – برمیگردم بیمارستان. پیش رها. سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود. امیر از لابهلای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گامهایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را میخواست ببیند دختری که هنوز نمیدانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید… یا اصلاً آیا میشود کنار آمد؟ بیمارستان… اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب. رها هنوز به هوش نیامده بود. کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاهبهگاه نبضش را میگرفت، پلکهایش را چک میکرد، چشم از مانیتور برنمیداشت. امیر وارد شد. نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلکهای بسته و پوستی که بیرمق شده بود. بغضش را فرو داد. — هنوز…؟ ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید. — مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه بههوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره. امیر لبهٔ تخت نشست. دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خشدار و لبهایی لرزان گفت: — فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه… سکوت، بین دو مرد، سنگین شد. هیچکدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار میشد: کاش سام میاومد. کاش فقط یک بار، اسمش رو میگفت. اما سام، هنوز آنقدر شکسته بود… آنقدر پر از درد و خشم… که فقط یک نفر را مقصر میدانست: رها. روز سومِ نبودن هما بود. هوا گرفته بود، سنگین. سام با مهمانها خداحافظی میکرد. ریشهایش را نزده بود؛ چهرهای خسته، شکسته، خالی. در تمام این سه روز، حتی یکبار هم اسم رها را نیاورده بود. مهناز چند بار با تردید گفته بود: — سامی… جان خاله… نمیخوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا بههوش میاد، گناه داره بخدا… و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها میچرخید: — چرا ولم نمیکنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم میخوای آخه؟! — مگه من ازت خواستم منو بیاری… و بعد، تصویرِ هما… با آن دستهای لرزان، آن چهرهی پریشان… و حالا؟ نبودنش. غروب غمناکی بود. فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان. سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین. فربد روبهرویش بود. نگاهش میکرد. — نمیخوای یه بارم بری بیمارستان؟ سام، خشک و بیروح جواب داد: — واسه چی برم؟ فربد لحظهای سکوت کرد. — سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود: — چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟! — سامی جان… — نه! نگو. تو نمیدونی… هیچکس نمیدونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد میشد… صدایش شکست. گریهاش شدیدتر شد. بلند شد و بیهیچ کلمهی دیگری، به سمت اتاقش رفت. فربد آهی کشید. سکوت خانه، سنگینتر شد. چهار روز گذشته بود. بیمارستان، بخش ICU. نور صبحِ کمرمق، از پشت پردهی خاکستری، روی صورت بیجان رها میتابید. هوشیاریاش تازه داشت برمیگشت. نه کامل؛ فقط پلکهایی که گاهی میلرزیدند، با تردید بالا میآمدند، و باز میافتادند. امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود. دست بیرمقش را گرفته بود. آرام گفت: — رها؟ منم… داییامیر… میشنوی منو؟ چشمهای رها تکان خفیفی خورد. پلکی بالا رفت. آهسته. لبهایش کمی باز شد. بیصدا. دکتر خیامی آنطرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظهبهلحظه رها را میپایید. با صدایی ملایم گفت: — بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست. امیر سر بلند کرد. — دست چپش هنوز میلرزه…؟ دکتر نفس آهستهای کشید. — بله. طبیعیه. ناحیهای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر میذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم. امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت. دستش را محکمتر گرفت. اشک در چشمش حلقه زد. — فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن… عصر همان روز. بیمارستان. صدای آرام دستگاهها، بوقهای منظم، تنها صدای اتاق بود. رها آرام پلک زد. چشمهایش سنگین بود. هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود. رها دوباره پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده: — ما… ما… لبهایش سنگین بودند. واژهها لیز میخوردند. دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود. امیر و مهناز آنسوی تخت نشسته بودند، با چشمهایی سرخ و بیخواب. رها، با صدایی خشدار و شکسته، فقط یک واژه پرسید: — مامان…؟ امیر سرش را پایین انداخت. مهناز نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هقهق، فوری از اتاق بیرون رفت. دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد. لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت: — استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش. اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید. چشمهایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد: — سا… سام؟ امیر گفت: — خونهست… همه منتظرن که تو بهتر شی… اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمیکرد. صدایش آرامتر شد: — من… کجا…؟ دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد. لبهای رها باز و بسته میشدند، اما کلمات نمیآمدند. دست چپش میلرزید. پاهایش سنگین بودند. زمزمه کرد: — ما… مامان… کجاس… بیقرار شد. نفسهایش تند شد. سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمیشنید. کابوس در چهرهاش موج میزد. صورتش سرخ شد. پلکهایش نیمهباز، گیج، ترسیده. دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد. چند ثانیه بعد، نفسهایش کند شد. پلکهایش بسته شدند. همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت. امیر آرام از اتاق بیرون آمد. در را بیصدا بست. پشت آن ایستاد. دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست. چانهاش لرزید. با صدایی خفه، رو به دیوار گفت: — من بمیرم… اشکهایش بیوقفه میریختند. — این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت وچهار همزمان… رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت. ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست. داخل خانه، همهجا تاریک بود کلیدرا زد چراغ راهرو روشن شد مامان سامی صدایی نیامد به سمت پلهها دوید، نفسنفسزنان خودش را به اتاقش رساند. گوشیاش را از شارژ جدا کرد. صفحه روشن شد. دهها تماس بیپاسخ. ۱۲ تماس از سام. ۳ تماس از دکتر خیامی. ۴ تماس از فربد. ۳ تماس از امیر. قلبش توی سینهاش کوبید. انگشتهایش لرزید. سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود . بعد فربد—جواب نداد. شمارهی مامان را زد—خاموش. ترسید. نفسش بند آمده بود. با دستهای لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد سلام دایی امیر امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : کجا بودی رها چرا جواب نمیدی گوشیم جا گذاشته بودم خونه مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟ صدای امیر از آنطرف خط شکست. گریهاش را میخورد، اما نمیتوانست پنهان کند. ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان همین. فقط همین. رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند میزد، نفسش بالا نمیآمد. با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت رانندگی کرد وقتی رسید، از پذیرش با صدای خشدار پرسید: ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟ منشی با نگاهی پر اضطراب گفت: ـ سیسییو، طبقهی بالا. منتظر اسانسور نشد پلهها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سیسییو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد. صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند مهناز زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد . . امیر دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد. ـ رها… همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینیاش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربهای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.
- 184 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت وسه کنار در شیشهای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش میکوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش میپیچید. با دستهایی که میلرزید، شمارهی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد: ـ الو… فربد… سفرو کنسل کن… آنطرف خط، صدای فربد نگران شد. ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟ سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد. ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سیسییوئه… چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد: ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟ ـ نیکان اقدسیه تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبهاش نشست، اما انگار نشستنش هم فایدهای نداشت. زمین دور سرش میچرخید. گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. اینبار دستش خودش رفت روی دکمهی پاسخ. ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟ صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط میخواست زود تمام شود. ـ زنگ زدم به رها… جواب نمیده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟ سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خشدار بود، اما سعی کرد وا نره: ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده… چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود. بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس. یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سیسییو بیرون آمد. سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید. ـ دکتر… حالش چطوره؟ دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بیتعارف: ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه. پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند. چهرهی مهرناز برافروخته بود، چشمهاش از گریه سرخ. ـ سامیجان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟ فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند. اشکهای سام بیاختیار پایین ریخت. لبهایش تکان میخورد، اما کلمهای در نمیآمد. مهرناز بیقرار دور خودش میچرخید. ـ رها کو؟ سام میان هقهق گفت: ـ وقت امآرآی داشت… خبرنداره … گوشیشو جواب نمیده در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت سرشان، دکتر خیامی با چهرهای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود. امیر به سمت سام رفت. ـ من میرم دنبال رها. فربد گفت: ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ میزنم کلینیکش. سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند. فربد شماره را گرفت. ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… میخواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟ صدای خانم پذیرش از آنطرف خط: ـ بله، انجام دادن. حدود نیمساعتی میشه رفتن. فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست. ـ سامیجان… داداش، نگران نباش. گفت نیمساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه… اما سام نه آرام میگرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بیصدا گریه میکرد. در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سیسییو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند.
- 184 پاسخ
-
- 1
-