-
تعداد ارسال ها
166 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
پارت صدو دوازده دکتر کیانی جلو آمد، دستی روی شانهی سام گذاشت. صدایش مهربان و مطمئن بود: — آروم باشید ..تا چند لحظهی دیگه… میتونی. فقط کوتاه … تازه بهوش اومده ایرج همان لحظه، آرام از اتاق بیرون آمد. چشمش که به سام افتاد، مکثی کرد. سام هنوز در آغوش امیر بود. ایرج قدم برداشت، نزدیکتر رفت. کنارشان ایستاد. سام نگاهش به زمین بود. ایرج لحظهای فقط نگاهش کرد، بعد بهآرامی بازویش را گرفت. صدایش خشدار بود، انگار هنوز تهماندهی بغضی در گلویش مانده بود: — خدا رو شکر… خطر برطرف شده… بههوش اومده. (نفسش را بیرون داد، آرام اما عمیق. بعد، صدایش جدیتر شد.) — فقط چند دقیقه… فقط خواهش میکنم به حرفام گوش بده… (مکث کوتاه) — وقتی میبینم اینطور بیقراری، بیتابی… خجالت میکشم از خودم. سام دستانش را مشت کرده بود و سکوت کرده بود. امیر هنوز کنار او ایستاده بود، دستش را بهآرامی روی کمرش گذاشته بود. ایرج ادامه داد، صدایش لرزانتر از قبل: — تو فکر کن من یه نامردم، یه بی همه چیز ، یه آدم عوضی… هرچی که لایقشم. اما ازت خواهش میکنم… بذار رها تحت نظر خودم بمونه. چکآپهای ماهانهشو من بررسی کنم . تمام پروندهش دست منه… همهی سابقههاش، ریسکهاش… نمیگم دکترهای دیگه نمیفهمن، شاید حتی بهتر از من بدونن، ولی… (نفسش لرزید. پلک زد. بغضش داشت میزد بیرون.) — ولی… گوش کن سام… من هرچقدر هم بیسروپا و بیلیاقت باشم، نمیخوام… نمیتونم بذارم بیمارم دوباره آسیب ببینه. بذار همون «بیمارم» بمونه. نه چیز دیگهای. (مکث. صدایش پایینتر آمد، انگار نفسگیرتر شده بود.) — به جونِ رها که عزیزترینمه… نمیخوام دوباره یه درد لعنتی رو تحمل کنه. دیدی… تا کجا رفت… تا لبهی مرگ… دیگه نمیکشه سام. من غلط بکنم… اگه دوباره بذارم حتی یه لحظه اشکش در بیاد.اگه بخوام بهش آسیبی بزنم (چشم در چشم سام دوخت. چشمانش از اشک برق میزد.) — تو راست میگی… لیاقت پدر بودن ندارم. من غلط بکنم بخوام شکنجهش بدم… داشتنِ رها لیاقت میخواد، که من ندارم. اگه داشتم… هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد. (صدایش آرامتر شد، مثل کسی که شکست رو پذیرفته.) — وقتی تو رو می بینم که اینجوری براش میسوزی… وقتی دیدم چجوری از جونت میزنی براش… از خودم بدم اومد. تو براش هم برادری، هم پدر بودی (مکث. چشمهایش را بست. بعد، با صدایی گرفته:) — تو رو روح هما… فقط بذار پزشکش بمونم. فقط همین… سام چیزی نگفت. سرش همچنان پایین بود. دستان مشتشدهاش هنوز به زانو فشار میآوردند. نه نگاه کرد، نه حرفی زد. امیر، مات و بیحرکت، از حرفایی که می شنید. به ایرجی که جلوی چشمش انگار متلاشی شده بود. ایرج آخرین بار به سام نگاه کرد. صدایش این بار فقط نالهای محو بود: — بودن تو برای رها… کافیه. فقط همین. و بعد، بدون اینکه منتظر هیچ واکنشی بماند، برگشت و آرام بهسمت راهرو رفت. سام لحظهای همانطور ماند. بیحرکت. بعد، آهسته، با قدمهایی سنگین، بهسمت در ICU رفت.
-
پارت صدو یازده اشک در چشمهای ایرج دوید. پرستاری سریع ماسک اکسیژن را با تنظیمی نرمتر روی صورتش تنظیم کرد و در حالیکه لبخند محوی به لب داشت گفت: — بیدار شد… داره برمیگرده… ایرج هنوز نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی او برنمیداشت. دست لرزانش را جلو برد، چند تار از موهای کوتاه و نمدار رها را از پیشانیاش کنار زد و با صدایی که بغض را بهزور در خودش خفه میکرد، آهسته گفت: — رها… عزیزم… صدای منو میشنوی؟ بگو تا مطمئن بشیم… چشمهای نیمهباز رها لرزید. لبهایش ترکخورده بود، اما صدا آمد… آرام، خفه،: — … سا… سام… ایرج لحظهای چشمانش را بست و فقط لب زد: — خدا رو شکر… دکتر کیانی نگاهش به مانیتور افتاد، بعد به چهرهی نیمههوشیار رها، و بالاخره به ایرج. سرش را تکان داد و نفسش را با آسودگی بیرون داد: — بههوش اومده… خدا رو شکر… به خیر گذشت دکتر خیامی علائم حیاتی را دوباره سریع چک کرد، و بعد زیر لب گفت: — فعلاً مشکلی نیست… ولی باید دقیق تحتنظر باشه. ایرج همچنان کنار تخت رها ایستاده بود و دست بیرمق رها را گرفته بود ** بیرونِ ICU، سام روی صندلی بیحرکت نشسته بود. سرش روی شانه امیر افتاده بود، شانههایش سنگین ، انگار تمام جانش از تنش رفته بود. امیر با چشمانی سرخ دستش را دور بازویش حلقه کرده بود . خودش هم بیرمق بود اما نگاهش به سام بود، آماده برای هر عکسالعملی. در ICU که باز شد، صدای قدمهای سریع دکتر کیانی آمد. جلو آمد، نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما محکم گفت: — بخیر گذشت… (مکث کوتاه) — بههوش اومده. چند ثانیه طول کشید تا جمله به سام برسد. سرش آهسته بلند شد. چشمهایش پر از اشک بود، لبهایش لرزید. و ناگهان شکست. صدای هقهقش بلند شد، شانههایش لرزید، و مثل کسی که سالها فرصت گریه نداشته، صورتش را در دستانش پنهان کرد و زد زیر گریه. امیر سریع خم شد، او را محکم بغل گرفت. با صدایی که خودش هم لرزشش را پنهان نمیکرد، با بغض گفت: — خدا رو شکر… آروم باش عزیز دلم… تموم شد… بهوش اومده… برگشته پیشت… سام میان گریههای بریدهبریده، فقط گفت: — میتونم ببینمش؟… تو رو خدا… فقط یهبار…
-
پارت صدو ده دستها پشتسر هم در حرکت بودند. پرستار اول داروی وازوپرسور را به داخل سرم تزریق کرد. پرستار دوم، سطح اکسیژن را لحظهبهلحظه بررسی میکرد. لولهی تنفسی هنوز وصل بود. بوق دستگاهها، با ریتمی نگرانکننده، فضا را پر کرده بود. ایرج با اخم عمیقی گفت: — لاکتاتش بالاست. پرفیوژن ناقصه هنوز. پرستار دیگر، آمپول آرامبخش را داخل سرنگ آماده میکرد. دکتر کیانی با صدایی جدی و شمرده گفت: — تا پنج دقیقهی دیگه باید فشار برگرده. نرمالسالین همچنان ادامه پیدا کنه. لاکتات رو هم دوباره بگیرید. ایرج بالای سر رها ایستاده بود. نگاهش بین چهرهی بیجان او و مانیتور جابهجا میشد. بوقها هنوز هماهنگ نبودند. ریتم ECG، موجهای ناقص و نگرانکنندهای نشان میداد. چراغ قوهی کوچک را برداشت، خم شد و نور را به داخل مردمک چشمان رها انداخت. یک ثانیه. دو ثانیه… هیچ واکنشی. ایرج با صدایی که محکم بود ولی در عمقش التماس موج میزد، کنار صورتش گفت: — رها… صدای منو میشنوی؟ عزیزم… صدای منو داری؟ دکتر کیانی نگاهی به فشار انداخت و بیدرنگ دستور داد: — نرمالسالین همچنان ادامه پیدا کنه.اگر تا پنج دقیقه فشار بالا نیاد، آمادهباش برای مداخله تهاجمی. پرستاری که کنار تخت ایستاده بود، سرنگ آرامبخش را آماده کرد و با سرعت داخل لاین تزریق کرد. مانیتور هنوز ریتم منظمی نداشت. SaO2 نوسان داشت، اما ناگهان صدای پرستار از پشت دستگاه بلند شد: — داره بالا میره! اشباع اکسیژن رسید به۸۶… ۸۷… ایرج فوری به سمت مانیتور چرخید. ریتم قلب به تدریج بهتر میشد. فشار خون آرام آرام در حال بالا آمدن بود. یکی از پرستارها گفت: — پاسخ به دارو مثبت بوده. SaO2 پایدارتره. دکتر کیانی سری تکان داد و با لحنی کمی آسودهتر گفت: — خوبه… فعلاً مراقب باشیم دوباره نریزه. ریچک لاکتات تا ده دقیقه دیگه انجام بشه. چشمهاشو دوباره بررسی کن. ایرج دوباره به سمت صورت رها خم شد. و نور چراغ را دقیق روی مردمک انداخت. با صدای لرزان گفت: — واکنش نشون داد! مردمک کانستریکته! داره برمیگرده! صدای پرستار دیگر پر از هیجان بود: — SaO2 نود و چهار! فشار نرمال! داره جواب میده! ایرج با صدای خفهای گفت: — رها… عزیزم باز کن چشماتو … سام بیرون منتظرته عزیزم… داره بیتابی میکنه برات… و در آن لحظه، لبهای رها لرزیدند. صدایی خشدار و کمرنگ بیرون آمد: — …ما…مان…
-
پارت صدو نه صدای قدمها دوباره بلند شد. پرستاری جلو آمد. امیر با صدایی لرزان و صورتی اشکی گفت: — از حال رفته… توروخدا یه کاری کنین… پرستار با لحنی آرام: — نترسین، شوک عصبیه. الان براش آرامبخش میزنیم. کسی از خونوادهش توی ICU هست؟ امیر با بغض گفت: — خواهرش… پرستار مکثی کرد، نگاهی کوتاه به صورت امیر انداخت، اما چیزی نگفت. برگشت و بهسرعت به سمت راهرو رفت. امیر که هنوز سام را در آغوش گرفته بود، پیشانی اش خیس عرق بود، امیر دستان سردش را محکم گرفته بود وبا التماس صدایش میکرد: — سامی جان… باز کن چشماتو… قربونت برم… بخدا حالش خوب میشه رها… من بمیرم، تورو اینجوری نبینم… پرستار برگشت و با دقت آرامبخش را به بازوی سام تزریق کرد. با صدایی ملایم به امیر گفت: — آرومش کنید. بذارید چند دقیقه اینجا دراز بکشه. الان بهتر میشه. نور سرد راهرو روی صورت بیحال سام افتاده بود. اشک، آرام از گوشهی چشمش ریخت. لبهایش تکان میخورد… شاید داشت نام رها را صدا میزد.
-
پارت صدو هشت چشمش به چشمهای بستهی رها افتاد. یک لحظه بهنظر رسید لرزش خفیفی زیر پلکها باشد. ولی مطمئن نبود. توهم بود؟ یا امیدی ضعیف؟ نفسش را در سینه حبس کرد دستش را آرام روی پیشانی او گذاشت. چشمهایش انگار چیزی را پشت آن پلکهای بسته جستوجو میکرد. دست رها را آرام گرفت، سرد بود. انگشت شستش را نرم روی آن کشید. توی دلش گفت: — دردت به جونم … باز کن چشماتو صدای بوق مانیتور برای لحظهای تغییر کرد. ایرج سرش را بهسرعت چرخاند. چشمش به عدد فشار خون بود. مانیتور نشان میداد: ۸۵ روی ۵۵. پرستار با دستپاچگی وارد شد، مستقیم به مانیتور نگاه کرد. — دکتر… فشارش داره میافته دوباره. ایرج با صدایی آرام اما محکم گفت: — اکسیژن رو بررسی کن. خونرسانی ممکنه دوباره مختل شده باشه. دستهای پرستار روی تجهیزات لرزید. دکتر کیانی هم با اخم جلو آمد، در حالی که چشم از صفحه برنمیداشت. ایرج گفت: — بلافاصله نرمال سالین باز کن. CBC بگیر. اگه تا دو دقیقه دیگه بالا نیاد، آماده انتقال به MRI باشید. پرستار دیگر با سرعت وارد شد. اینبار، صدای هیاهوی داخل، به بیرون در رسید. پشت در، سام بیحرکت ایستاده بود، امیر کنارش. وقتی صدای مانیتور بلند شد، نگاه سام به یک نقطه خشک شد. نفسش بند آمد. صدای قدمهای پرستارها، درهایی که با شتاب باز و بسته میشد… چشمانش لرزید. امیر با صدایی پر از بغض، بازوی سام را گرفت و سعی کرد نگاهش را از در بگیرد: — سامی جان، منو نگاه کن… آروم باش، دکترا بالاسرشن. نترس عزیزم، فدات بشم، خوب میشه… اما سام مثل مجسمه شده بود. لبهایش لرزید. صدایی گرفته و بیرمق از گلویش بیرون آمد: — همینجوری بردنش… اون شب… اون شب… امیر خم شد جلو: — چی میگی؟ سام؟ منو نگاه کن. سام زمزمه کرد: — مامان… شب آخر… فقط یه بوق بود… همینجوری بردنش… همینجوری بردنش… (صدایش شکست، هقهق گریه مجال حرف زدن نمیداد) رها هم اگه… اگه بره، من میمیرم… دق میکنم امیر… بخدا فقط رها برام مونده… بخدا میمیرم… دستهایش مشت شده بود. انگار تمام تنش، یکباره توی قفسهی سینهاش انفجار کرد. صدایش ناگهان ترکید: — نمیکشم دیگه! نمیتونم! اگه بلایی سرش بیاد… من تمومم… چشمانش پر شد. چند قدم عقب رفت. دستش را به دیوار گرفت، اما پاهایش دیگه نگهش نداشت. نفسش تند شده بود. صورتش پر از اشک. بدنش میلرزید. چشمهایش تار شد. آخرین چیزی که دید، تصویر امیر بود که به سمتش دوید. — سامی جان!! سامی! بدنش خم شد. افتاد. امیر در آغوشش گرفت و روی صندلی نشاند. امیر گریه میکرد: — پرستار! یکی بیاد! کمک!
-
پارت صدو هفت ایرج با قدمهایی تند و جدی وارد بخش مراقبتهای ویژه شد.پشت درِ اتاق ICU، لحظهای ایستاد، نگاهی از شیشه به درون انداخت. رها بیجان روی تخت، با صورتی رنگپریده، بینی پانسمانشده، و سیمهایی که از مانیتور به بدنش وصل بود. قلبش تیر کشید. در باز شد. پزشک اورژانس نگاهی به ایرج انداخت و با تعجب گفت: — اا سلام دکتر خیامی اومدین ؟ … ایرج به آرامی : سلام دکتر کیانی .وضعیتش چطوره ؟ وضعیت پایدار شده، فشار ۹ روی ۶. کمی پایینه. پالس نود و دو. یه دوز لورازپام هم برای کنترل اضطراب زدیم. ترانکسامیک اسید هم وصل شده. ولی نگرانیم بیشتر بخاطر خطر re-ischemia دوباره وجود داره. (لحظهای سکوت میکند، نگاهش را به مانیتور میدوزد) مخصوصاً اگر خونرسانی به لوب تمپورال چپ دوباره مختل بشه ایرج سری تکان داد وگفت: — EEG همچنان الگوی کند نشون میده. لوب راست ، بهویژه قسمت تمپورال، واکنش ضعیفی داره. همون بخشی که بعد از سکتهی دو ماه پیش آسیب دیده بود… با مکثی تلخ …و البته همون ناحیهای که حین جراحی هفت ماه پیش دچار ایسکمی خفیف شده بود. همون ناحیه ای که ..هر بار که حملهی میگرن داشت، گزارشِ ضعف پرفیوژن میداد. اسکن آخرش نشون داده بود جریان خون ضعیفه، مخصوصاً تو فاز اورا. (نگاهش به مانیتور برنگشت، بلکه مستقیم به چهرهی بیجان رها خیره موند.) — اگه دوباره افت فشار ادامه پیدا کنه… میتونه به ناحیهای آسیب بزنه که دیگه تاب نداره. دکتر کیانی با دقت گوش میداد و سر تکان داد: — بله، در جریانم. EEG قبلیش هم فعالیت کند مختصر همونجا رو نشون میداد. (کمی مکث کرد) — اگه سطح هوشیاریش زیر دوازده بمونه، فوری میفرستیم برای MRI. ولی فعلاً PERRL (واکنش مردمک) نرماله ایرج با اخم به دوباره مانیتور خیره شد. لحنش جدیتر شد: — احتمال re-ischemia رو رد نمیکنی، درسته؟ یعنی احتمال اینکه الان هم دوباره دچار کاهش خونرسانی شده باشه دکتر کیانی با لحن جدی: — نه… متأسفانه نمیتونم. (کمی مکث میکند) اگه دوباره فشار افت کنه یا سطح اکسیژن بیاد پایین، ممکنه دیگه مغز توان جبران نداشته باشه ایرج نفسش را محکم بیرون داد. نگاهش را از صفحه کند و برگشت سمت رها. — باید دو ساعت اول رو بگذرونه… فقط همینو میخوام. (لحظهای سکوت) این بچه دیگه تاب یه بحران جدید نداره، نه از نظر جسمی… نه روانی.
-
پارت صدو شش پزشک اورژانس لحظهای در سکوت به مانیتور علائم حیاتی خیره ماند. اعداد روی صفحه بالا و پایین میرفتند. بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بردارد، به پرستار کنار تخت گفت: — ترانکسامیک اسید رو وصل کنید به سرم. یه دوز لورازپام هم… عضلانی. نباید موقع درآوردن پنک، دچار افت فشار یا حمله اضطرابی بشه. پرستار بیصدا تأیید کرد و سمت داروها رفت. پزشک نزدیکتر آمد، با دقت به پانسمان بینی رها نگاه کرد، انگار دنبال کوچکترین نشانهای از خون تازه میگشت.روبه پرستار کرد : — تا داروها اثر کنن، آماده باشین برای خارجکردن پنک. با دقت. خونریزی دیگهای نباید اتفاق بیفته. لحنش آرام بود، اما در پشت آن آرامشِ حرفهای، حس میشد چقدر زمان برایش مهم است بعد از چند دقیقه، پزشک به دو پرستار نگاهی انداخت و آرام گفت: — وسایل رو آماده کنید. باید پنک رو دربیاریم. آمادهباش باشین… اگه دوباره خونریزی شروع شد. نور سفید چراغ بالای تخت، مستقیم روی صورت رنگپریدهی رها افتاده بود. پزشک با دستکشهای استریل، آهسته سرش را خم کرد و به پانسمان آغشته به خون خیره ماند. با احتیاط، گاز فشرده را یکییکی از عمق بینی بیرون کشید. لحظهای عضلات صورت رها کشیده شد؛ چشمانش بسته بود واکنشی بیصدا اما واضح به دردی که هنوز نرفته بود. پزشک زیر لب، با لحنی آرام زمزمه کرد: — تمومه. نفس بکش… تمومه. چند قطره خون تازه، باریک و بیصدا، از کنار بینیاش سر خورد. پرستار سریع گاز تمیز گذاشت. پزشک لحظهای مکث کرد، بعد گفت: — خوبه. گاز رو بذارین جلوی بینی. و اون دوز لورازپام… نه، فعلاً تکرار نکنید. همون یه نوبت کفایت میکنه. لحظهای سکوت حاکم شد. صدای بوق ملایم مانیتور، تنها چیزی بود که شنیده میشد. پزشک از بالای تخت فاصله گرفت، و با صدایی جدی اما آرام گفت: — راستی… از همراهشون شمارهی دکتر خیامی رو بگیرین. باید باهاش تماس بگیرم. پرستار از اتاق بیرون آمد. امیر و سام تقریباً همزمان از جا بلند شدند و با عجله به سمتش رفتند. سام با صدایی لرزان و پر از نگرانی پرسید: — وضعیتش چطوره؟ پرستار لحظهای مکث کرد، بعد با لحن آرام و رسمی گفت: — پنک رو درآوردیم. فعلاً آرامبخش تزریق کردیم… حالش تا حدی پایدار شده. سپس ادامه داد: — لطفاً شمارهی دکتر خیامی رو بدین. دکتر باید باهاشون تماس بگیره. اخمهای سام در هم رفت. انگشتانش ناخودآگاه مشت شد. امیر نگاهی نگران به او انداخت.و رو به پرستار گفت: — چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ پرستار که متوجه تنش شده بود، با آرامش توضیح داد: — نگران نباشین… این کار طبیعیه. اگه بیمار سابقهی پرونده مغزی داشته باشه، دکتر اورژانس معمولاً با پزشک معالجش هماهنگ میکنه. برای اطمینانه، نه چیز دیگه. امیر بلافاصله گوشیاش را بیرون آورد و شمارهی دکتر خیامی را به او داد. پرستار به اتاق برگشت پرستار، بیصدا از اتاق بیرون آمد. امیر، به سمت سام برگشت. رگ گردن سام بیرون زده بود. مشتهایش محکم گره شده بودند و سینهاش با نفسهای بریده بالا و پایین میرفت. صدایش، پر از زخم، پر از خشمی که مدتها در گلویش گیر کرده بود، ترکید: — نمیخوام بیاد! نمیخوام اون نزدیک رها بشه… برای چی باید بیاد؟ نمیخوام خواهرمو اون معالجه کنه، اون… حرفش در گلو شکست. انگار خودش هم نتوانست ادامهاش را باور کند. امیر با ناباوری به او نگاه کرد. کنار دستش نشست و آرام، اما گیج و نگران گفت: — سامی؟! چته تو؟ ؟ آروم باش… ! دکترشه باید بیاد ببینه وضعیتش چک کنه چرا همچین میکنی آخه؟ چیزی هست که من نمیدونم؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت و مثل کسی که از خودش هم خسته است، آهسته تکرار کرد: — نمیخوام اینجا باشه… امیر با حرص، نفسی عمیق بیرون داد. سکوت سنگینی بین او و سام افتاده بود. فقط صدای دستگاهها از پشت در شیشهای میآمد. ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای قدمهایی تند در راهرو پیچید. ایرج بود. با قدمهایی بلند و صورتی از نگرانی وارد شد. چشمش افتاد به امیر و سام. سام حتی نگاهش نکرد. لبهایش روی هم فشرده شد و سرش را پایین انداخت. امیر سریع بلند شد و به سمتش رفت. — سلام دکتر… خداروشکر که رسیدین. خیالم راحت شد. ایرج فقط با یک نگاه کوتاه سر تکان داد. — نگران نباش امیر جان… خودم هستم و بدون لحظهای مکث، با شتاب به سمت درِ اتاق ICU رفت
-
پارت صدو پنج داخل آمبولانس، سام بالای سر رها نشسته بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود، سرم همچنان به دستش وصل بود، و مانیتور قلب با هر بوق کوتاه، لرزه به جان سام میانداخت. چشمش به عدد پایینِ اکسیژن خون خشک مانده بود. لبهایش بیصدا میلرزید: — زنده بمون… اینبار بخاطر من… بخاطر من زنده بمون… آژیر آمبولانس سکوت خیابان را میشکافت. امیر با ماشین، درست پشت آمبولانس میآمد؛ درب آمبولانس باز شد. نور سفید و تند اورژانس توی چشم سام زد. امدادگرها با سرعت اما دقیق، تخت چرخدار را پایین آوردند. — مراقب سرش باشید… آروم… وصل به سرم و مانیتوره. سام پا به پایشان میرفت، بیصدا، اما قدمهایش سنگین بود. چشم از صورت بیحال رها برنمیداشت. ماسک هنوز روی صورتش بود، چشمهایش بسته، رنگ لبها پریده. پزشک مقیم اورژانس با روپوش سفید و دستکش، جلو آمد: — خانم ۲۲ ساله، افت فشار، اپیستاکسی، سابقه سکته مغزی؟ امدادگر با صدایی سریع اما منظم گفت: — بله دکتر. سینکوپ به دنبال خونریزی حاد بینی. افت فشار هفت روی پنج، اکسیژن هشتاد و یک. لیدوکائین، اپینفرین موضعی دادیم. خون فعلاً کنترل شده. سطح هوشیاری متغیره، باید نورولوژی ببینه. پزشک اشاره کرد: — ببرینش تریاژ ویژه. در همین لحظه امیر نفسزنان وارد اورژانس شد. چشمش که به سام و تخت رها افتاد، مستقیم سمتشان رفت. لبهایش میلرزید. — سامی چیشد ؟ سام فقط سرش را تکان داد. صدایی از گلویش درنیامد. انگار تمام حرفهایش را با دستهای لرزانش، با نگاهش، با بغضش گفته بود. پزشک دیگری نزدیک شد: — مراقب باشین. بیمار احتمال شوک عصبی یا نوروتوکسیک داره. تخت ۵ آمادهست. همزمان نوار مغزی، اکسیژن، مانیتور، آمادهسازی برای MRI. رها را به سرعت داخل بردند. سام ایستاده بود. چشمهایش به در بستهی بخش ثابت مانده بود. لبهایش بیصدا تکان خوردند: — نفس بکش… فقط نفس بکش عزیزم… پزشک اورژانس با حالتی جدی و متمرکز گفت: — پزشک معالجش کیه؟ پرونده پزشکی قبلی داشته؟ سکتهای که گفتید، مربوط به چه زمانی بوده؟ امیر، نفسنفسزنان جواب داد: — آره… دکتر خیامی. جراح مغز و اعصاب. حدود دو ماه پیش سکته کرد، ولی سه ساله که تحت نظر ایشونه. پزشک سری تکان داد، بیوقفه به مانیتور علائم حیاتی نگاه کرد: — باشه، ثبت میکنیم. اگه در روند درمان نیاز به مشاوره مستقیم باشه، با دکترخیامی تماس میگیریم. فعلاً اولویت پایدار کردن وضعیته. سام چند قدم عقبتر، کنار دیوار تکیه داده بود. نگاهش به رها بود، اما ذهنش پر از تصویر هما… اتاق بیمارستان، صدای مانیتور، آن لحظهی آخر. نفسش بالا نمیآمد. سرش گیج رفت. امیر با دیدن حالش، سریع سمتش رفت و بازویش را گرفت: — بشین سامی… تو رو خدا… آروم باش. بخاطر رها هم شده قوی بمون… سام هقهق زد. چانهاش میلرزید. دستش را روی صورتش کشید اما نتوانست خودش را نگه دارد: — امیر… دارم دق میکنم… نمیتونم… نمیتونم دوباره از دست بدم…رها چیزیش بشه من می میرم دعا کن براش امیر، خودش هم اشک توی چشماش حلقه زده بود، اما دستش را محکمتر روی شانه سام فشار داد: — آروم باش عزیزم ،ان شالله حالش زود خوب میشه انقد فکر بد نکن
-
پارت صدو چهار سام خم شد، پیشانی رها را دوباره بوسید. لبهایش با گریه لرزید: — دیدی تموم شد؟ صدامو میشنوی؟ دیگه تمومه… امدادگرفوری اکسیمتر را به انگشت رها بست. نگاهی به مانیتور انداخت: — اکسیژن خون پایین اومده، ۸۱ درصد… همکارش بازوی رها را با دستگاه فشار سنج بست و پمپ کرد: — هفت روی پنج. افت فشار داره. احتمال شوک وازوواگل یا نورواندوکرین… علائم نورولوژیک؟ تشنج، تهوع، ناپایداری سطح هوشیاری؟ امیر بلافاصله پاسخ داد: — نه… نه، تشنج نداشت. فقط سردرد شدید داشت، قبلش بالا آورده بود. وقتی ما رسیدیم خوندماغ شده بود… امدادگر بدون معطلی سرم را بیرون آورد. چند آمپول داخل آن تزریق کرد و به همکارش گفت: — رگ رو بگیر. بازوی چپش. سوزن به پوست فرو رفت، و مایع شفاف آرامآرام شروع به چکیدن کرد. یکی از امدادگرها به گوشی بیسیمش وصل شد: — مرکز، اینجا کد ۸. بیمار: خانم ۲۲ ساله با سینکوپ ناشی از خونریزی حاد بینی، افت فشار، احتمال نوروتوکسیسیتی. سابقهی میگرن شدید و سکتهی مغزی در پروندهست. سرم وصل شده، خونریزی تا حدی کنترل شده. آمادهی انتقالیم. تأیید پذیرش در بخش ENT اورژانس؟ سام کنار تخت نشسته بود، بیجان. موهای رها را آرام نوازش میکرد، و هنوز دستش را رها نکرده بود. پیام پاسخ آمد: — تأیید شد. انتقال سریع انجام بشه. امدادگر نگاهی به سام انداخت: — باید منتقلش کنیم. بیمار فعلاً در وضعیت ناپایدارِ کنترلشدهست. توی آمبولانس، مانیتور کامل وصل میکنیم. سام با صدایی خفه و پر از درد گفت: — فقط زنده بمونه… فقط زنده بمونه… امدادگر با نرمی پاسخ داد: — آروم باشین لطفاً… فعلاً پایدار شده. ماسک اکسیژن را روی صورت رها گذاشتند و آمادهی انتقال شدند. سام یک قدم عقب رفت، اما دستانش هنوز میلرزید. نگاهش به صورت بیجان و خونآلود رها خشک مانده بود. صدای تند نفسهای خودش را میشنید… نمیدانست چرا اینقدر میترسد، اما ته دلش… این بار فرق داشت. امیر نزدیک آمد، او را بغل کرد: — آروم باش قربونت… آروم باش… حالش خوب میشه… سام با گریهای شکسته گفت: — دعا کن امیر… فقط دعا کن… خدا رها رو ازم نگیره… امیر چیزی نگفت، فقط او هم بیصدا اشک میریخت…
-
پارت صدو سه سام بیصدا گریه میکرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش میلرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو میشنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش میکنم… رها بیجان بود، فقط نفسهای سنگین و نامنظمش شنیده میشد. ناگهان سام با صدایی بلند، از اعماق ترسش، داد زد: — امیر… امیـــــر! داره میره، به خدا داره از دستم میره! امیر سراسیمه گوشی را برداشت، دوباره با اورژانس تماس گرفت. صدایش نفسنفس میزد: — آقا چی شد پس؟! حالش خیلی بده! به خدا داره از حال میره! تو رو خدا زودتر! در حالیکه رها نیمهبیهوش در آغوش سام افتاده بود، صدای آژیر اورژانس سکوت سنگین کوچه را شکست. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دو امدادگر با تجهیزات و برانکارد سریع وارد خانه شدند. امیر نفسزنان در را باز کرد: — بالا… اتاق سمت چپ… سریع لطفاً! سام هنوز کنار تخت، رها را محکم در آغوش گرفته بود. اشک بیصدا از صورتش میچکید. یکی از امدادگرها با صدای آرام و حرفهای گفت: — لطفاً بذاریدش روی تخت. به پهلو، سر رو پایین نگه دارید. سام خشک شده بود. چشمهایش خیس اشک بود امیر نزدیک شد، آرام دستش را روی شانهاش گذاشت: — سام… بذار کمکش کنن. سام بیهیچ حرفی رها را بهآرامی روی تخت خواباند. دستش را اما رها نکرد. امدادگر نگاهی به همکارش انداخت و با لحنی دقیق گفت: — به احتمال زیاد بهخاطر مانور والسالوا بوده. اپیستاکسی از ناحیهی خلفی. خون از راه حلق وارد دهانش شده. دستش را زیر گردن رها برد و سرش را به آرامی به سمت چپ چرخاند. امدادگر دوم همزمان پنبهی آغشته به لیدوکائین و اپینفرین را از کیف بیرون آورد: — باید موقتاً رگهای مویرگی بینی رو منقبض کنیم. جلوی خونریزی رو بگیریم. پنک مخصوص را خیس کرد و آمادهی قرار دادن داخل بینی شد. — باید پنک بذارم. احتمال درد هست. سرش رو باید کاملاً ثابت نگه داریم. اگه دیدین تکون خورد یا مقاومت کرد، دستش رو محکم نگه دارین. سپس با نگاهی کوتاه و جدی به سام گفت: — لطفاً شما کمک کنین، سرش رو بگیرین، سام با دستانی لرزان، سر رها را میان کف دستهایش گرفت. موهای رها خیس از عرق بود، لبهایش میلرزید و نفسهایش کوتاه و منقطع بالا میآمد. اشک سام بیصدا روی گونهاش میچکید. پیشانی رها را بوسید و زیر لب زمزمه کرد: — من بمیرم برات… تموم شه عزیزم… طاقت بیار، من اینجام… من اینجام… وقتی امدادگر پنک را آهسته وارد بینی رها کرد، صدای نالهی دردآلودش اتاق را پر کرد. رها بیاختیار از شدت درد بدنش را منقبض کرد و فریاد خفهای کشید. سام محکمتر سرش را نگه داشت، پیشانیاش را تند بوسید: — ببخش منو… ببخش… دختر قشنگم… طاقت بیار… الان تموم میشه… الان تموم میشه… من اینجام… نفس بکش عزیزم، نترس… امیر کنار تخت نشسته بود. بیصدا گریه میکرد، نفسهایش سنگین شده بود. دست رها را گرفته بود، محکم، بیحرکت، حواسش اما به کار امدادگرها بود. چند لحظه بعد، تکنسین با لحنی آرام گفت: — تموم شد… الان بند میاد. فشار رو چند لحظه نگه دارید…
-
پارت صدو دو رها حرفی نزد. فقط اشکهاش بیصدا روی گونههاش سر خوردند.امیر به ارامی اشکاش پاک کرد : بیا این دمنوشو بخور… بعد بیا رو تخت دراز بکش، چشماتو ببند… یه کم استراحت کن. … رها نتوانست بخوابد. سرش تیر میکشید. چشمانش تار میدید. چراغ را روشن نکرد؛ از جا بلند شد، به زحمت،نفسنفس میزد. آرامآرام خودش را به سرویس بهداشتی رساند، دستش را به لبه روشویی گرفت و خم شد. تهوع اجازه نفسکشیدن نمیداد. … در طبقه پایین، امیر مشغول چیدن میز شام بود—غذایی که ساعتی پیش سفارش داده بود.سام روی مبل دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود؛ ساکت، شاید در فکر فرو رفته. صدایی خفه و دور از طبقه بالا پیچید. کوتاه و مبهم. امیر لحظهای مکث کرد. گوش تیز کرد. صدای دوم آمد—واضحتر. صدای رها بود. لرزان، پر از ترس: — سامی… دایییی… امیر فوراً بشقاب را روی میز گذاشت.صدایش لرزید — جان دایی، رها…! با شتاب به سمت پلهها دوید. سام که صدایش را شنید، از جا پرید. — امیر، چیشده؟! اما امیر فقط گفت رها و دوید بالا. در اتاق، رها روی تخت خم شده بود. شانههایش میلرزید. نفسهایش بریده بود. با یک دستش بینیاش را گرفته بود، و خون سرازیر شده بود از بین انگشتهایش. چشمهایش پر از وحشت بود، صدایش ترک خورده، بریدهبریده: — کمکم کنید… دارم میمیرم… سام و امیر با دلشوره به سمتش دویدند. رنگ از صورت هر دو پرید. سام، رها را بغل گرفت. پوست صورتش رنگپریده و سرد، خیس از عرق. دستهایش را گرفت. میلرزید، وحشتناک. لبهایش پر از خون شده بود، چانهاش میلرزید. سام با صدایی بغضآلود زمزمه کرد: — جانم رها… آروم باش… نفس بکش… چیزی نیست… نترس عزیز دلم… نترس، جون من… رها فقط گریه میکرد. نفسهای کوتاه و مقطع. دندانهایش از شدت لرز به هم میخورد. سام فریاد زد: — امیر! دستمال کاغذی، زود باش! امیر با هول چند برگ آورد و به دستش داد. سام سریع آنها را جلوی بینی رها گرفت، اما خونبند نمیآمد. دستهای رها یخ زده بود، بدنش میلرزید. تیشرتش خیسِ خون شده بود. سرش روی بازوی سام افتاده بود، بیرمق. دیگر توان نگه داشتنش را نداشت. سرش آرام به عقب افتاد سام با صدایی گرفته و پر از بغض گفت: — امیر… زنگ بزن اورژانس! امیر با لرز گوشی را برداشت و شماره گرفت: — الو… اورژانس؟ …یه مریض بدحال … حالش خیلی بده… خون بینیی بند نمیاد نه دختره، …بیستودو ساله، نه ..سردردهای میگرنی ، بله…سابقه سکته مغزی … — بله، آدرس یادداشت کنید… زعفرانیه، خیابان اصف… در همان لحظه، صدای خِرخِر خفهای از گلوی رها بلند شد. سام با وحشت صورت رها را گرفت خون از گوشهی لبهای رها بیرون زده بود،و به گردنش رسیده بود. رنگ از صورت سام پرید. نفسش گرفت. داشت خفه میشد از ترس. امیر فریاد زد: — سامی! نه! سرش رو عقب نبر! داره میره توی حلقش! سام، بیاختیار، رها را محکمتر در آغوش کشید. شانههایش میلرزیدند. تمام تنش یخ کرده بود. امیر خودش را رساند، دو دستش را زیر چانهی رها گذاشت و سرش را با دقت به جلو خم کرد، صدایش پر از اضطراب بود: — بذار بره بیرون… نفس بکشه… آروم باش سام بیصدا گریه میکرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش میلرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو میشنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش میکنم…
-
پارت صدو یک سام سرش پایین بود، انگار هنوز صدای رها توی سرش زنگ میزد. گفت: — حق داشت… هر چی گفت حقش بود. شاید اگه منم جای اون بودم… بدتر از این میکردم. مکث کرد. — امیر… میخواست روش دست بلند کنه… اونم رو دختری که یه زمانی مثلا پدرش بود صدایش گرفت، بغضی در گلویش پیچید. امیر آرام شانههایش را ماساژ داد، نرم و محکم، مثل دوستی که میداند الان تنها چیزی که طرف مقابل نیاز دارد، فقط لمس اطمینانبخش است. — سامی جان، آروم باش. انقد خودتو عذاب نده. هر کاری کردی واسه خودت و واسه رها بوده. یه لحظه ساکت شد. — اون اگه واقعاً میخواست دلداری بده، چرا حتی نیومد مراسم ختم سام پوزخندی تلخ زد. انگار زخم تازهای توی دلش باز شد. — امیر… _ جانم — برو بالا پیش رها… تنها نمونه. الان داغونه… —باشه عزیزم خودت نمی خوای بیای پیشش سام دستانش را محکم روی شقیقه هایش گذاشت،نفسش سنگین بود و با صدایی خسته گفت: — نه… نمیتونم. حالم خوب نیست… ازش خجالت میکشم. برم بگم ببخش که بابام میخواست بزنتت؟ نمیتونم، دیگه بریدم امیر… نمیدونم چی درسته، چی غلطه… هر کاری میکنم همه چی درست بشه، بدتر میشه. خستم… واقعاً خستم… امیر نگاهی به سام انداخت ،دستی به شونه سام زد با صدایی آرام گفت: — باشه… من میرم پیشش. یکم دراز بکش اینجا امیر در اتاق را بیصدا باز کرد.لیوان دمنوشی در دستش بود پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی می وزید و هوا داشت تاریک می شد رها کنار تخت، رو به پنجره نشسته بود؛ زانوها را بغل گرفته، گونهها خیس، نگاهش مات درختهای حیاط. انگار اصلاً متوجه حضور امیر نشد. آهسته جلو رفت، لیوان دمنوش را گذاشت روی میز کنار تخت. کنارش نشست. با صدایی نرم، پرمهر و آرام، مثل همیشه که میخواست زخمهایش را بیصدا مرهم بگذارد، گفت: _الهی قربونت برم… چی کار داری با خودت میکنی؟ بیا اینو بخور… یه کم آروم بشی رها سرش را بلند کرد، نگاهی به امیر انداخت، لیوان را از دستش گرفت ولی همانجا روی زمین گذاشت. امیر دستش را بالا آورد. موهای کوتاه رها را با لطافت کنار زد و آرام نوازشش کرد؛ —عزیز دلم، … میدونم نمیتونی بیتفاوت باشی، میدونم اذیتت میکنه… ولی قرار نیس تو تاوان بدیِ دیگرانو بدی… انقد تو خودت نریز دایی جون. رها (با صدای گرفته، خفه) —دایی امیر … دست خودم نیس نمی تونم نمی تونم اون …اون چرا باید بخواد روم دست بلند کنه؟ مگه من چیکار کردم؟دارم تقاص چیو پس می دم تقاص به دنیا اومدنم رو ؟؟!! امیر هنوز صورتش را نوازش میکرد. آرام، ولی درد توی صداش بود: هیچی… تو هیچ کار اشتباهی نکردی. اینا زخمهاییان که تو نزدی، ولی داری براشون درد میکشی. رها (نفسش سنگینه) همهش تقصیر منه… من نتونستم ببینمش و هیچی نگم… نتونستم. سامی گفت برم بالا ولی نتونستم… خفه میشدم اگه سکوت می کردم (گریهاش میگیره) اگه من… اگه من اونجا نبودم… شاید سام باهاش در گیر نمیشد … شاید دعوا نمیشد… امیر (بغضکرده ولی محکم) —نه عزیز دلم… نگو این حرفو. نگو. —سامی دلخور نیست ازت… فقط از خودش دلگیره. نتونست بیاد بالا چون حالش خرابه. چون دوستت داره. چون نمیتونه ببینه کسی بهت بد نگاه کنه، چه برسه بخواد دست روت بلند شه.الانم خیلی نگرانته خیلی منم نگرانتم دوباره حالت بد بشه رها (با گریه، صدای لرزون) من نمیخوام داداش سامی با باباش رابطش خراب شه… من نمیخوام اینطوری بشه… دایی، من نمیخوام خرابکننده باشم. کاش نبودم… کاش زودتر بمیرم… تا همه راحت شن… امیر سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. صداش لرزید: نه… خدا نکنه… نفس سامی به بودن تو ،بخاطر تو هرکاری می کنه بخدا اگه تو نباشی، ..اون دق میکنه. به چشماش نگاه کرد. بعد آروم، مثل پدری که همهی دردشو قورت داده، بغلش کرد. دایی قربونت بره ،تو عزیز همهمونی،… دیگه از این حرفا نزن… جون دایی ،تو با همه فرق داری برام… تو و سامی یادگار عمه اید،نمیدونی چقدر دلم گرمه به بودنتون.دختر قشنگ منی
-
پارت صد جمشید صورتش پراز خشم شد و دستش را بالا آورد که به صورت رها بزند که سام در هوا دستش را کرفت با خشم داد زد: —چیکار میکنی بابا ؟؟ زورت به ضعیف تر از خودت رسیده ؟؟اونم یه دختر اره؟؟؟ مگه از رو جنازه من رد بشی که بخای بهش دست بزنی به اندازه کافی زندگیمون جهنم کردی ، دیگه بسه بابا دیگه نمیذارم رها با گریه از پلهها بالا رفت . دیگه طاقت ایستادن نداشت جمشید نگاه پر از خشمی به سام کرد و دستش را ازدست سام بیرون کشید: فک نمی کردم یه روز تو روی پدرت وایسی سام با خشم و صدایی محکم: — ب خاطر خواهرم تو روی همه وایمیسم این بدون جمشید لحظهای مکث کرد . انگار میخواست چیزی بگه، ولی نتوانست فقط نگاه خشمگینی به سام انداخت ،بسمت در راهرو رفت و در رو محکم پشت سرش بست جمشید با قدمهای تند و سنگین از پلههای حیاط پایین آمد. خشم در چهرهاش موج میزد. دستی روی دکمهی در گذاشت که بازش کند. درست همان لحظه امیر از ماشین پیاده شد ، با حالتی متعجب و نگران، به سمتش آمد چشم در چشم شدند. جمشید فقط یک لحظه مکث کرد. بیآنکه کلمهای بگوید، از کنار امیر گذشت و رفت. امیر گیج و نگران از پشت سرش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و بهسرعت وارد حیاط شد، پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وارد خانه شد. امیر نگاهی به سام انداخت که مثل آدمی که تمام وزن دنیا روی دوشش افتاده، روی مبل خم شده بود،ودو دستش را در موهایش فرو برده بود.با نگرانی پرسید؟ —سامی جان چی شده؟ خوبی؟ بابات اینجا بود؟ رها کجاست؟ اون حالش خوبه سام با صدای گرفته : رفت تو اتاقش با نگرانی دوباره پرسید: — برای چی اومده بود چی میخواست؟ سام با صدایی گرفته، که تهماندهای از خشم و بغض درش پیچیده بود، گفت: — اومده بود مثلاً به من تسلیت بگه… مکث کرد، دندان روی لب فشرد، انگار زخم تازهای را یادآور شده باشد. — ولی زخمشو زد… رفت امیر دستش را گذاشت روی شانهاش. با دیدن حالش، فوری رفت سمت آشپزخانه، برگشت با یک لیوان آب. — بگیر، یه کم آب بخور، آروم باش… سام لیوان را گرفت، ولی نگاهش هنوز روی زمین بود. امیر پرسید: — رها… اونو دید؟ سام فقط سر تکان داد. — آره. امیر با نگرانی آه کشید: — ای ..وای
-
پارت نودو نه جمشید هم لحظهای مکث کرد، بعد با خونسردی به سمت سام رفت واو را در آغوش گرفت. محکم. مثل پدری که سالهاست پسرش را ندیده. جمشید با لبخندی کمرنک نمیخوای تعارف کنی پسر؟ سام مضطرب و با صدایی مردد : چرا… ببخشید… بفرمایید. و با هم وارد سالن شدند رها هنوز حرکت نکرده بود. همان جا روی پله ها نشست دستانش یخ زده بود ، انگار همانجا گیر کرده بود چشم در چشم خاطرهای که هیچوقت دلش نمیخواست برگردد. همانجا روی پله ها نشست و مات به نقطه ای نامعلومخیره ماند صدای جمشید میآمد. بم، شمرده، با لحنی آرام: بهت تسلیت میگم پسرم… روحش شاد واقعاً ناراحت شدم. بالاخره، من و مادرت سالها با هم زندگی کردیم. با همهی اختلافها… مرگش ناراحتم کرد. سام سرش را پایین اندخته بود و دستانش را قفل کرده بود حرفی نزد لحظهای سکوت شد. سکوتی که توی سر رها تبدیل شد به صدای زنگ ممتد. صدای جمشید مثل میخی در شقیقهی رها فرو رفت. چشمهایش بیحرکت مانده بود، اما دستش شروع کرد به لرزیدن. انگشتانش را سفت به زانو فشار داد، اما لرزش بیشتر شد. بلند شد، آرام، اما چشمهایش میسوخت. قدمهایش محکم بود. نه شتابزده، نه لرزان. با هر قدم، انگار زخمی کهنه در وجودش بازتر میشد. رفت سمت سالن. سام وقتی او را دید، از جا بلند شد. سام با نگرانی: – رها جان… مگه نگفتم برو اتاقت؟ خواهش میکنم، الان نه… رها ایستاد، نگاهش روی صورت جمشید خشک شده بود. صدایش دورگه، بغضدار، اما محکم بود: — به چه حقی… پاتو گذاشتی اینجا؟ جمشید ابرو بالا انداخت، بنگاهش کرد ، کمی متعجب رها بلندتر داد زد: – چه جوری روت میشه اسم مامان منو میاری؟؟ تو کی هستی که بخوای براش تاسف بخوری! حق نداری ادا دربیاری که ناراحتی!! سام به سمتش آمد بازویش را گرفت : – قربونت برم خواهش میکنم، برو بالا …الان وقتش نیست. رها گریه اش شکست صدایش لرزید : —نه الان وقتشه ، وقتشه بفهمه چهقدر ازش متنفرم، با زندگی همه بازی کرد مامان، تو ،من سام چشمانش قرمز شده بود: خواهش میکنم برو بالا ادمه نده جمشید که سعی می کرد خودش را آرام نشان بده: —ولش کن بزار حرفش بزنه ببینم چی میخواد بگه،یادت ندادن چطور با بزرگتر از خودت حرف بزنی رها پر ازخشم داد زد: — مگه به تو یاد دادن؟؟؟ جز زخم زبان زدن و تحقیر کردن چیز دیگه ای بلدی؟ این همه سال مامان به خاطر تو سکوت کرد تو خلوتش درد کشید چون تو باعثش بودی گریه رها شدید تر شد داد زد : —توی نامرد فقط دلیل مرگ تدرجی مامانم بودی، بروووو بیرون حالم ازت بهم میخوره برووو بیروووون نامرد
-
پارت نودو هشت عصر شهریوری هوای تهران کمی ابری بود. نه باران میآمد، نه آفتاب. از آن روزهایی که انگار خودش هم نمیداند میخواهد چهکار کند. رها روی مبل کنار پنجره نشسته بود، و کتابی نیمهخوانده روی زانو داشت. سام روبهروی او، روی مبل نشسته بود ومشغول تایپکردن روی لپتاپش. سکوت خانه، فقط با صدای ضعیف تقتق کیبورد شکسته میشد. زنگ در بهناگاه در فضای ساکت خانه پیچید. سام،از جا برخاست و بهسمت مانیتور آیفون رفت. با دیدن تصویر در، خشکش زد. دستش لحظهای روی دکمه مکث کرد. بعد، بیصدا در را باز کرد. بهسمت رها برگشت. نگاهی کوتاه، پر از اضطراب و تردید: _رها جان عزیزم میشه بری اتاقت رها متعجب،کتاب را کنار گذاشت و از جا برخاست. رها: چرا چی شده؟ مگه کی بود؟ سام نگاهی سریع به راهرو انداخت، بعد دوباره به رها. صدایش پایینتر آمد. سام: خواهش میکنم، فقط برو بالا. نیا پایین رها یک قدم برداشت. هنوز گیج بود. داشت به سمت پلهها میرفت که صدای در ورودی بلند شد. جمشید بیهیچ مکثی وارد خانه شد. رها برگشت خشکش زد. قدمهایش متوقف شد. چند ثانیه فقط نگاه کرد. باورش نمیشد.
-
پارت نودو هفت سمیرا که دید فضا داره زیادی سنگین میشه، سعی کرد با لبخند مختصری و لحنی نرمتر، کمی فضا رو تغییر بده: — خاله مهناز … چه خبر از رامین و پانی؟ به این زودیا که نمیآن؟ انگار همین کافی بود تا کمی هوا عوض شه. سام بیحرف از جاش بلند شد، بهسمت حیاط رفت. هوای داخل، سنگینتر از اون بود که بتونه تحمل کنه. پشت سرش، صدای نرم پاشنههای کفش نازی توی راهرو پیچید. لیوان چای هنوز توی دستش بود و بیصدا، دنبالش رفت. امیر از پشت سر نگاهی انداخت، انگار متوجه شده بود. سام به نردهها تکیه داده بود و خیره شده بود به گلهای باغچه، بیهیچ حرکتی. پشت سرش، صدای نازی بلند شد—آروم و حسابشده: — سامی… سام نیمنگاهی انداخت، ولی چیزی نگفت. نازی کمی نزدیکتر رفت. صدایش رو نرمتر کرد: — این مدت… همش تو فکرتم. نمیتونم باور کنم اینهمه غم رو چطور تنهایی کشیدی. چند بار تماس گرفتم، جواب ندادی… مکثی کرد. منتظر بود سام چیزی بگه. وقتی جوابی نشنید، ادامه داد: — سامی جون… ببین، من میتونم کنارِت باشم. نذار تنها بمونی… تو باید به خودت برسی. نمیشه که همهش فقط به رها برسی. اون بهت وابستهست… خودش نمیتونه مراقب خودش باشه… سام رو برگردوند سمتش. صدایش سرد بود، بیذرهای نرمی: — من احتیاجی به دلسوزی کسی مثل تو ندارم. رها هم احتیاج نداره کسی مراقبش باشه. خودش بلده زندگی کنه. من هم کنارشم. در ضمن… دیگه انقدر دور من نپلک. نازی جا خورد. صورتش بیحرکت موند. چشمهاش برای لحظهای خالی شدن از برق اون اعتمادبهنفس همیشگی — لیاقت نداری حتی عشق منو داشته باشی، میفهمی؟ فکر کردی کیای؟ پسره مغرور… و زیر لب اضافه کرد: — ایشالا داغ رها هم به دلت بمونه. سام شنید. چند ثانیه خشکش زد. بعد، آروم ولی محکم قدم برداشت طرفش. بازوی نازی رو گرفت، فشار محکمی داد. — برگرد ببینم. چی گفتی؟ صدایش آروم بود، اما اونقدر پر از خشم که هوا رو برید. نازی که ترسیده بود، عقب کشید. — هیچی…چیزی نگفتم… سام بازویش رو محکمتر فشار داد.صدایش پایین موند ولی لرزه دار: — دوباره بگو. چه گهی خوردی؟الان چشمهاش برق میزد، نفسهاش تند شده بود. — ولم کن… دستمو درد آوردی! — بگو چی گفتی، یا همینجا دندوناتو خورد میکنم. نازی فریاد زد: — ولم کن پسره مغرور! تو لیاقت عشق منو نداری! سام یه قدم دیگه جلو رفت. صورتش نزدیکتر شد، پوزخندی زد: — من حتی یه ثانیه بهت فکر نمی کنم ، که بخوام به “عشقِ” تو فکر کنم. مکث کرد. صدایش یخ زد: — اسم خواهرمو یه بار دیگه بیاری، وای به حالت. کاری نکن همینجا کاری کنم که تا آخر عمرت به گه خوردن بیفتی یهدفعه دست نازی رو رها کرد. نازی تعادلش رو از دست داد، یه قدم عقب رفت. همون لحظه، امیر رسید. نازی از کنار امیر رد شد و تنهای زد، بیهیچ حرفی. امیر نگاهی به سام انداخت: — سامی، خوبی؟ چی شده ؟ سام نفسش رو با عصبانیت بیرون داد: — حالم از این دخترهی مزخرف به هم میخوره. امیر با همون لبخند شیطنتآمیزش: — عزیزِ دلم، جذاب بودن هم دردسر داره دیگه… هواخواه زیاد داری! سام اخم کرد، چشمغره رفت: — خفه شو، امیر. امیر بازوی سام رو گرفت، تو گوشش آروم گفت: — جووون! ببین اگه من دختر بودم، خودم میاومدم خواستگاریت، سام! به خدا… ازبس دختر کشی !!! سام با اخم و خشم نگاهش کرد، همزمان که به سمت در میرفت: — میزنم تو دهنتا! امیر لبخند زد، دنبالش راه افتاد. با هم وارد سالن شدن.
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نودو شش سام آرام صورت خالهاش را بوسید، بعد به سمت مهناز رفت که با چشمهای اشکآلود منتظر ایستاده بود. مهرناز رها را در آغوش گرفت، چند بار بوسید و با مهربانی همراهش راهی سالن شد. مهناز هم بغلش کرد. بغضش را خورد، لبخند زد. – خوش اومدی عزیزدلم سمیرا از انتهای سالن جلو آمد، رها بغل کردوبوسید. — خوشحالم حالت بهتره عشقم. بسمت سام رفت و او را بغل کرد سام هنوز مشغول احوالپرسی با سمیرا که نازی از پلهها پایین آمد. مثل همیشه با لباسی رنگی ، آرایشی دقیق، و اون لبخند ساختگیاش. مستقیم رفت سمت سام. دستش را دراز کرد. — سلام سامیجون… چهقدر دلم برات تنگ شده بود. سام نگاهی سرد به او انداخت. دستش را کوتاه فشرد. — سلام. خوبی؟ نازی کمی جا خورد، ولی سریع خودش را جمع کرد. رو به رها برگشت: — سلام رها جون. خوشحالم که حالت بهتره. البته خب… معلومه دیگه، اگه یکی مثل سام کنار آدم باشه، کی حالش بد میمونه؟ سام سرش را برگرداند و چیزی نگفت. رها لبخند محوی زد، نه از سر خوشرویی؛ بیشتر برای اینکه بحث تمام شود امیر که چند قدم آنطرفتر کنار سمیرا ایستاده بود، نگاهش را از سام گرفت و آرام به سمت نازی چرخاند. نگاهی سنگین ، با اخمی ظریف اما گویا، دقیق و عمیق. همینکه چشمانش در نگاه امیر افتاد، لبخند نازی برای لحظهای لرزید، اما مثل همیشه خودش را جمعوجور کرد و وانمود کرد چیزی نفهمیده همه در پذیرایی نشسته بودند. نورهای زرد و گرم سقف روی دیوارهای سفید میتابید، فضا ساکت بود. امیر و سام کنار هم نشسته بودند، مهناز هم روبهرویشان. مهرناز کمی آنطرفتر، کنار رها و سمیرا. نازی آرام در مبل تکنفرهی گوشه نشسته بود، با نگاهی که بیشتر از همه متوجه سام بود تا حرفهای جمع. بعد از کمی گفتوگوی آرام وپذیرایی ، نسرین خانم ، سرایدار مهرناز با لبخندی نزدیک شدو گفت: خانم، شام حاضره ..بفرمایید سر میز… شام در فضایی گرم و صمیمی سرو شد .همه به سالن پذیرایی برگشته بودند رها کنار سام نشسته بود؛ خیره به بخار آرام فنجان چای روی میز. مهرناز روبهرویشان نشسته بود. چشمهایش پر اشک بود و سعی میکرد صدایش نلرزد: — نبودنِ هما برای همهمون سنگینه… یه دردِ بیصدا که نشسته تو دل خونه، تو دلِ همهمون… هنوزم نمیتونم باور کنم که هما دیگه نیست. سکوتی عمیق سالن را گرفت. رها سرش پایین بود. بغض گلویش را میفشرد. مهرناز با صدای گرفته، اما مهربان ادامه داد. نگاهش بین سام و رها میچرخید: — عزیزای دل خاله… میدونم برای شما سختتره. اما مامانت همیشه یه چیز میگفت: «زندگی با غم جلو میره، اما با شادی زنده میمونه.» مهناز بیصدا اشک میریخت. رها لب پایینش را آرام گاز گرفت؛ چیزی نگفت. سام، با اخم ملایمی به دستهای قفلشدهی رها نگاه میکرد. مهرناز رو به سام گفت: — بهخاطر رها… بهخاطر خودت، قربونت برم… از این غم فاصله بگیرین. درد همیشه هست، ولی زندگی هم هست. نذار غم از تو رد شه و تهیت کنه… اگه هما بود، هیچوقت دلش نمیخواست شما اینجوری بمونین. نمیخواست ببینه هنوز لباس سیاه تنتونه. نمیخواست زندگیتون تو غم بمونه. سام آرام دست رها را گرفت. چشمهایش خیس شده بود. رها هنوز سرش را بالا نیاورده بود. اشکهایش بیصدا سرازیر بودند. مهرناز حالا مستقیم به سام نگاه کرد، با صدایی نرم ولی محکم: — سامیجان… تو بیشتر از همه میدونی دلِ هما چی میخواست. قوی بودن یعنی همین… همین که با دلتنگی ادامه بدی. بخاطر رها که حالا فقط تو رو داره، بخاطر خودت عزیز دلم… وقتشه آرومآروم برگردین به زندگی. هنوز کلی راه هست… نذارین این غم، همهچی رو با خودش ببره. سام لبخند کمرنگی زد. چشمهایش برق افتاد، اما سعی کرد بغضش را پنهان کند. به مهرناز نگاه کرد و با صدای گرفته گفت: — چشم خالهجون… سعیمون رو میکنیم. بعد نگاهش را به رها دوخت و دستش را آرام فشار داد. مهناز به رها نزدیک شد. صورت خیسِ او را بوسید و اشکهایش را پاک کرد: — تو قویتری از این حرفایی دختر نازم… کسی دیگر چیزی نگفت. فضا، آرام بود… مثل سکوتی که دل را میفشارد، اما تسکین هم میآورد
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نودو پنج مهرناز چندین بار تماس گرفته بود. اصرار کرده بود که امشب، حتماً رها و سام بیایند. میخواست بعد از چهلم هما، یک یادبود کوچک بگیرد؛بهانهای برای دور هم بودن، برای آنکه رها و سام بالاخره لباس عزایشان را دربیاورند و کمی از اندوه این روزهای سنگین فاصله بگیرند. سام گفته بود «باشه»، اما دلش با این رفتن نبود. بااینحال، دل مهرناز را هم نمیخواست بشکند … رها درِ ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. برای لحظهای به سام نگاه کرد که بیصدا در صندلی کناری جا گرفت. سام دستش را روی شقیقهاش گذاشت و گفت: ـ مطمئنی نمیخوای اسنپ بگیریم؟ میتونی رانندگی کنی؟ رها بیآنکه نگاهش کند، به فرمان خیره شده بود. ـ آره… میتونم. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، هنوز شقیقههایش را گرفته بود. ـ باشه عزیزم، فقط آروم برو رها نگاهش کرد و با نگرانی پرسید: ـ بهتر نشدی؟ ـ بهترم عزیزم… مسکنه، اثر میکنه. خوب میشم. چند ثانیه مکث افتاد. رها دوباره پرسید: ـ میخوای نریم؟ زنگ بزنم به سمیرا سام سرش را به طرفش برگرداند. لبخند محوی زد. ـ نه فدات شم… خاله ناراحت میشه. نگران نباش، تا برسیم اوکی میشم. رها نگاهی پر از تردید و مهر به او انداخت، بعد بیصدا ماشین را روشن کرد و آرام راه افتادند. سام چشمانش را بسته بود، سعی میکرد فشار نبضمانند شقیقههایش را نادیده بگیرد. یکیدو بار پلکهایش را بالا زد، نیمنگاهی به رها انداخت. دستهایش محکم دور فرمان بود. سام برای لحظهای به انگشتان او خیره شد. نگرانیاش پنهان نبود—میترسید نکند رها، با وجود بهبودی، هنوز برای رانندگی آماده نباشد. اما چیزی نگفت. فقط آهی بیصدا کشید و دوباره چشمانش را بست ماشین آرام از سربالایی پیچید. کوچههای خلوتِ ولنجک، مثل همیشه، با درختهای بلند و ساختمانهای مدرن و بیروح آرام و بی صدا کشیده شده بودند نسیم ملایمی از شیشه نیمهباز ماشین به داخل میوزید و بوی شبِ اواخر تابستان را با خودش میآورد؛ بویی میان خاطره و غصه درِ حیاط باز شد. هنوز چند قدم برنداشته بودند که امیر با عجله به سمتشان آمد؛ لبخند مهربانی روی صورتش بود. — الهی فدای جفتتون بشم… اول سام را در آغوش کشید. محکم و پرحس. صورتش را بوسید و آرام گفت: — کار خوبی کردین که اومدین امشب. بعد رفت سمت رها. لحظهای ایستاد. چشمش روی چهرهی رنگپریده و چشمهای گود افتادهی رها مکث کرد. اینهمه تغییر… اینهمه درد، فقط توی یک سال. تصادف لعنتی، اون عمل طاقتفرسا، و آخرش… مرگ هما. محکم بغلش کرد، صدایش گرفته بود: — الهی من دورت بگردم دایی… بهتری؟ رها لبخند کمجانی زد. — بهترم داییجون. پشت سر امیر، مهرناز با آغوشی باز نزدیک شد. قدمهاش پر از بغض بود. اول سام را در آغوش گرفت. دستهاش دور شونهی سام حلقه شد. — قربونت برم عزیز دل خاله… صدایش شکست. نتوانست ادامه دهد. همیشه هما هم بود… همیشه با لبخندش. حالا جایش خالی بود.
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور برای رمان نقطه بی صدا | نوشین کاربر انجمن نودهشتیا
نوشین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام وقت بخیر برای رمانم درخواست طراحی کاور دارم- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نودو چهار فیزیوتراپی رها چند روزی بود که تمام شده بود. روند درمانش آهسته اما رو به بهبود بود. لرزش دست چپش حالا کمتر شده بود و فقط در لحظات استرس یا خستگی خودش را نشان میداد. همان دستی که روزهای اول، حتی موقع خواب هم میلرزید، حالا اما میتوانست بیآنکه بلرزد، لیوان آب را در دست نگه دارد. اما دردهایی که روی تنش مانده بود، به اندازهی دردهایی که در دلش بود، عمیق نبودند. نبودن هما، خلأ بیوزنی که با رفتن او در خانه افتاده بود، هنوز با هیچ درمانی ترمیم نشده بود. سام هم خودش را در کار غرق کرده بود. بیشتر وقتش را در دفتر تهران میگذراند، آنقدر که حتی تصمیم گرفت فعلاً به دبی برنگردد. بازگشت به آن زندگی برایش زیادی زود بود. دفتر، برنامهها، پروژههایی که نصفهنیمه مانده بودند… همه بهانه بودند. بهانهای برای نماندن در خانهای که در هر گوشهاش بوی هما میآمد. بهانهای برای فرار از سکوتی که مدام جای خالی مادر را فریاد میزد هوای شهریور بوی پاییز را میداد. نسیمی که از لابهلای درختان میگذشت، حالتی داشت انگار چیزی را با خود میبرد، شاید خاطرهای، شاید صدایی، شاید دلتنگی را. امروز چهلم هما بود. سام به امیر گفته بود که نمیخواهد مراسم رسمی یا جمعی باشد. گفته بود فقط خودش و رها میخواهند بروند؛ سر مزار هما بیحضور دیگران. و امیر هم چیزی نگفته بود، و درک کرده بود. عقربه ها ساعت ۱۱صبح را نشان میداد. رها در اتاقش آماده روی تختش نشسته بود، یک ساعت زودتر آماده شده بود؛ انگار دلش نمیخواست حتی دقیقهای دیر برسد. سام در اتاقش را زد. — رها آمادهای؟ — آره، اومدم رها در اتاق را باز کرد. نگاهی به سام انداخت اما چیزی نگفت. از پلهها پایین آمدند و به سمت در راهرو رفتند. ماشین آرام از کوچه عبور میکرد. سکوتی بینشان بود، از آن سکوتهایی که هیچ واژهای نمیتواند پرش کند. سام رانندگی میکرد و رها، با دستهایی در هم گره خورده، به شیشهی کنارش خیره مانده بود. وقتی رسیدند، بهشتزهرا مثل همیشه آرام بود. صدای قرآن از بلندگوها پخش میشد. پیاده شدند و سام دسته گلی را که گرفته بود ، در دست گرفت. به مزار هما رسیدند. رها آرام جلو رفت و کنار مزار مادرش نشست. سنگ مزار تازه نصب شده بود. انگشتش را روی نام هما کشید. دستش دوباره میلرزید. بیصدا گریه میکرد. — مامان سلام… خوبی؟ هقهق گریه اجازه حرف زدن نمیداد. سام روبروی رها نشست، ساکت. چشمهای قرمز و اشکآلودش از پشت عینک آفتابی معلوم بود. سام سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. آرام شاخههای تازهای را روی سنگ گذاشت؛ گلایل سفید، همانهایی که هما دوست داشت. رها همچنان گریه میکرد و شانههایش میلرزید. — مامان هما خوبی … دلم برات تنگ شده. نمیخوای با من حرف بزنی؟ هنوز از من دلخوری؟ مامان … سام به سمتش آمد و کنار رها نشست. بازویش را گرفت. صدایش پر از بغض بود و به زور حرف میزد: — قربونت برم، آروم باش… گریه نکن… معلومه که دلخور نیست ازت. و خودش هم بیصدا اشک ریخت. بعد از ساعتی که کنار مزار هما گذشت، سام با صدایی لرزان به رها گفت: عزیزم، پاشو قربونت برم، بهتره بریم. رها هنوز اشکهایش روی گونههایش جاری بود. سام بازویش را گرفت و با دلی پر از درد از مزار جدا شدند و به سمت ماشین رفتند. مسیر برگشت هم در سکوت گذشت. هر دو در افکار خود غرق بودند، هرکدام با بار سنگین درد و یاد مادر. وقتی به خانه رسیدند، رها بیهیچ کلامی به سمت اتاقش رفت، و سام همانجا روی پلهها نشست و دستش را به صورتش گرفت. سکوت خانه پر بود از نبودن و یاد هما، اما انگار این سکوت هم بخشی از فرایند پذیرفتن بود.
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نودو سه نیمهشب گذشته بود. همهجا ساکت بود، که یکباره صدای فریادی فضا را شکافت: ــ رهااااااااا… صدایی گرفته، خفه، دلخراش. رها با وحشت از خواب پرید. هنوز گیج خواب بود. صدا از اتاق سام آمده بود. با بدن نحیفش از جا بلند شد و به سمت اتاق او رفت. صدای گریه از پشت در میآمد. در را باز کرد. سام نشسته بود روی تخت. شانههایش میلرزید. چهرهاش خیس اشک بود. با هقهقهای بریده نفس میکشید. انگار هنوز توی کابوس مانده بود و بیداری را باور نمیکرد. رها، با ترس و دلنگرانی، قدمی جلو گذاشت. ــ چیشده داداش سامی… ببینمت… سام سرش را بالا آورد. چشمهای خیس و قرمزش افتاد به رها. انگار تنها نقطهی امن این دنیا را پیدا کرده بود. بیهوا خودش را در آغوش رها انداخت. هقهقش بلندتر شد. نفسهایش بریده بریده بود. رها، مبهوت و شوکزده، دستهایش را دور تن سام حلقه کرد و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش داداش جون… خواب دیدی… چیزی نیست… من اینجام، نترس…اروم باش قربونت برم اما سام فقط گریه میکرد. داغ بود. میلرزید. موهایش هنوز مرطوب بود. رها با نگرانی پیشانیاش را لمس کرد. تب داشت… کمکش کرد آرام روی تخت دراز بکشد. صدای رها پر از بغض بود ــ الان میام… نترس… دادش جونم الان میام سام با همان وحشت، دست او را محکم گرفته بود. انگار میترسید تنها بماند. حتی نمیتوانست حرف بزند. رها با دست لرزان، موهایش را نوازش کرد. ــ الان میام قربونت برم من… برات قرص بیارم، تبت بیاد پایین… با عجله به اتاق خودش رفت.نزدیک بود زمین بخورد از کشوی کنار تخت، یک قرص استامینوفن برداشت و به اتاق سام برگشت. با زحمت کمکش کرد بنشیند سنگینی تن سام برای شانههای نحیف و بدن رنجور او زیاد بود، انگار که هر لحظه ممکن بود خودش بیفتد، اما نیفتاد. قرص را توی دهانش گذاشت و لیوان آب را جلوی لبهایش گرفت. سام دوباره آرام دراز کشید. همان لحظه ناهید خانم، نفسنفسزنان وارد اتاق شد. ــ چی شده رها جان؟ ــ ناهید خانم، سامی تب داره… میشه یه حوله و ظرف آب بیارین؟ ــ چشم دخترم، نترس… الان میارم، حالش خوب میشه… رها چشم از سام برنمیداشت. دستهای لرزانش را روی کمر سام میکشید. انگار این نوازش، شاید آرامش بیاورد. سر سام را روی زانویش گذاشت. ناهید خانم با ظرف آب برگشت. ظرف را کنار تخت گذاشت و حولهی خیس را به رها داد. ــ نترس دخترم، خواب دیده… تب کرده، ترسیده… ــ ممنون ناهید خانم، ببخشید بیدارتون کردیم… بخوابین شما ــ نه عزیزم، این چه حرفیه… کاری داشتی صدام کن… رها، حولهی خیس را روی پیشانی سام گذاشت. چشمهای سام بسته بود. رد اشک هنوز روی صورتش مانده بود. رها آرام موهایش را نوازش میکرد، بیصدا، متمرکز، ترسیده، ولی محکم کم کم چشمانش بسته شد. صدای نفسهایش آرامتر شده بود. رها همچنان بیدار مانده بود، دست سام را گرفته بود. از نبودنش میترسید. چشمانش پر از اشک بی صدا گریه میکرد تا صبح همانطور نشسته، بیدار، مراقبش ماند. ساعت حدود هفت صبح بود که سام تکانی خورد. چشمانش را آرام باز کرد. رها با نگرانی نگاهش کرد: ــ داداش جون… بهتری؟ تب پایین آمده بود، اما هنوز گیج بود. چشمهایش سنگین و کدر. نگاهی به رها انداخت. چشمهای رها از بیخوابی و گریه، قرمز و متورم بود. سر سام هنوز روی زانوی او بود. آهسته بلند شد. زانوی رها بیحس شده بود. سام با نگرانی به او نگاه کرد. بعد، انگار چیزی یادش آمده باشد، دستانش را دو طرف سرش گذاشت. کابوس… حال بدش… نفس عمیقی کشید و دوباره به رها نگاه کرد: ــ تو… تا الان بیدار بودی؟ رها با بغض نگاهش کرد: ــ دیشب تب داشتی… حالت خوب نبود… گریه میکردی… من خیلی ترسیدم سامی خیلی سام دستانش را باز کرد و رها را در آغوش کشید. ــ الهی من بمیرم … فدات شم… الان خوبم. نگران من نباش. بعد بالش را مرتب کرد. ــ بگیر بخواب… قربونت برم، یکم استراحت کن. ببخش دیشب نگرانت کردم ببخش عزیزم رها را خواباند، بیصدا، آرام. ــ سعی کن چشماتو ببندی… من همینجام… همانجا، کنار رهایی که شب گذشته مثل یک مادر کنار فرزندش بیدار مانده بود، دراز کشید. دست لرزانش را محکم گرفت چشمانش را بست. و هر دو، بعد از یک شب طوفانی، برای لحظاتی آرام گرفتند.
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نودو دو سام، بیصدا وارد خانه شد. کفشهایش را در آورد و با قدمهایی آرام از پلهها بالا رفت. جلوی در اتاق رها ایستاد. دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید، چشم بست. انگار داشت خودش را برای دیدن چیزی آماده میکرد که هنوز نمیدانست چطور باید باهاش روبهرو شود. در را بهآرامی باز کرد. نور کمرنگ مهتاب از پنجره، افتاده بود روی تخت. رها آرام خوابیده بود. سرش کمی به سمت پنجره خم شده بود، نفسهایش آرام و عمیق، با نظمی لطیف بالا و پایین میرفت. اما دست چپش، هر چند دقیقه یکبار، بیاختیار میلرزید؛ مثل یادآوریِ دردی که حتی اجازه یک خواب آرام را نمیداد دل سام فشرده شد. تمام آن خشم و گریه و نفرتی که عصر، مثل طوفان ازش گذشته بود، حالا در این سکوت، در برابر این تصویر بیدفاع و خوابیده، آوار شده بود روی قلبش. بیصدا خم شد. اشکی از گوشهی چشمش لغزید پایین. بهآرامی پیشانی رها را بوسید. لبهایش لرزیدند. موهایش را با انگشتانی لرزان کنار زد و آهسته زیر لب گفت: جان من فدای تو، … تنها دلیل دووم آوردن من تویی چند ثانیه همانجا ماند. بعد دوباره صورت رها را بوسید. صدای تنفسش را شنید، صدایی ضعیف اما زنده… نفسِ خواهرش… تپشِ آرامِ دل خودش. از اتاق بیرون آمد. در را بست. تکیه داد به دیوار. انگار تنها چیزی که میتوانست وزن دلش را تحمل کند، همین دیوار بود. چشمهایش را بست. چند ثانیه فقط سکوت. بعد به سمت اتاق خودش رفت. سام وارد اتاقش شد. در را بست. اتاق، نیمهتاریک بود. کلید چراغ را نزد. فقط خطی از نورِ چراغهای کوچه از لای پردهها افتاده بود روی دیوار همهچیز ساکت بود، بیحرکت. چند ثانیه همانجا ایستاد. بعد، بیهوا دکمههای پیراهنش را باز کرد و بهسمت در سرویس رفت. لحظهای جلوی آینه ایستاد. چشم دوخت به تصویر خودش. چشمهای پفکرده، لبهای خشک، گردنی که از خشم و بغض کبود بهنظر میرسید. سرش را پایین انداخت. در حمام را باز کرد. لباسها یکییکی روی زمین افتادند. زیر دوش رفت. دستش را دراز کرد و شیر آب سرد را باز کرد. آب با فشار روی تن داغ و خستهاش ریخت. تنی پر از درد، خشم، بغض. سرش را خم کرد. دستش را به دیوار گرفت. بغضش شکست. بیصدا. تنها قطرههای آب نبودند که از صورتش پایین میآمدند. دست کشید روی صورتش؛ انگار میخواست همهچیز را پاک کند. همهی خاطرات را، همهی زخمها را. اما آب کاری نکرد. هیچچیز، چیزی را نمیشست. چند دقیقه بعد، شیر را بست. آب از سر و صورتش چکه میکرد. نفسهایش هنوز سنگین بود. حوله را دور تنش پیچید و از حمام بیرون آمد. همهچیز ساکت بود. تاریک. بیصدا رفت سمت کمد.از کشو ، رکابی و شلوارک برداشت.لباس ها را پوشید ،حوله را همان جا روی صندلی انداخت .بعد آرام سمت تخت رفت،بی جان خودش را روی تشک انداخت وچشمهایش را بست
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نودویک سام پشت فرمان نشسته بود. ماشین، بیحرکت کنار جدولِ خیابان پارک شده بود. نور کمرنگ چراغهای تیر خیابان افتاده بود روی صورتش. نفسهایش کوتاه و بریده بود. انگشتانش هنوز دور فرمان، خشک مانده بودند. یکباره، مثل شکستنِ سد، اشکهایش جاری شد. ساکت، بیصدا. اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید. گریهاش، بیاختیار، به هقهق کشیده شد. شانههایش تکان میخورد. سرش را پایین آورده بود روی فرمان. دندانهایش را روی هم فشار میداد تا صدایش درنیاید، اما نتوانست. صدای گوشیاش بلند شد. ویبرهای خفیف روی صندلی کنارش. صفحه روشن شد. رهای من اسمش لرزشی انداخت روی قلبش. نگاهش به عکس رها افتاد. صورت معصومش، باهمان لبخند آرام. گریهاش شدت گرفت. نفسش برید. با پشت دست، اشکها را پاک کرد، اما بیفایده بود. نمیتوانست جواب بدهد. چطور میتوانست این چشمها را نگاه کند، بعد از آنهمه رازی که فهمیده بود؟ دست لرزانش را بالا آورد، روی صفحه پیام را باز کرد. انگشتانش خیس بود، صفحهی گوشی تار. نوشت: عزیزم ،کارم طول می کشه ،دیر میام دکمهی ارسال را زد. بعد، گوشی را گذاشت روی داشبورد و دوباره دستهایش را روی صورتش کشید. هقهقش تمام نمیشد. تمام سالهای گذشته مثل فیلم از جلوی چشمش رد میشد. کودکی رها، سکوتهای پر از حسرت هما، بی محلی های جمشید به رها روزهای پر از دردش و خودش که برای هر شب خواب آرام رها، برای هر بار خندهی کوچکش، جنگیده بود. وتمام این سالها برایش پدر بود اما حالا… حالا نمیتوانست ….. نمیتوانست گذشته را پاک کند. همه چیز، ترک خورده بود. و هیچکس نبود، جز گریهی خودش.در دل شب
-
پارت نود ایرج با صورت برافروخته یک قدم عقب رفت. دستش را روی گونهاش گذاشت. چشمهایش پر از اشک شد. با صدایی گرفته گفت: اونی که جدا شد، هما بود… نه من. سام غرید: اسم مادرم رو نیار! ایرج بریدهبریده گفت: من… من خبر نداشتم، بخدا نمیدونستم… تا دو روز قبل مرگش. خودش اومد، گفت. من فقط… نمیخواستم رها دوباره ضربه بخوره. سام با خشم یقهی ایرج را گرفت، صورتش نزدیکش آورد: الان دلت واسه رها سوخته؟! ایرج با صدای پراز بغضی: من به هما گفتم مراقبشم از دور… الانم میگم تا روزی که زنده ام مراقبشم دوباره با صدایی لرزان گفت: من نمیخوام زندگیم دوباره بپاشه… همسرم… هیچوقت نمیتونه بچهدار بشه… سام پوزخند زد، تیز، سوزناک: برای اینکه لیاقت پدر شدن نداری! ایرج سرش را پایین انداخت. ساکت ماند. سام فریاد زد: تو فکر کردی رها الان محتاج محبت توئه؟ این همه سال من براش پدری کردم الان فکر کردی میذارم خواهرم از تو، از توی بیاخلاق، گدایی محبت پدرانه کنه؟! من بیاخلاق نیستم، سام… هیچوقت نبودم ،من رها رو دوس دارم سام یکقدم دیگه جلو رفت. صدایش لرزید، اما نه از ترس—از خشم: حق نداری اسم خواهر منو به زبون بیاری، چه برسه بخوای ببینیش! ایرج نفسش را بیرون داد، انگار میخواست آرامش را حفظ کند، اما صدایش شکست: رها مریضه، سام. من دکترشم، میفهمی؟ باید ببینمش… سام بیاختیار یقهاش را چسبید، کشید سمت خودش. نفسش داغ بود، کلماتش بریدهبریده از بین دندونهاش بیرون زد: تو فقط میخواستی زندگیت نریزه به هم… نه مراقب، نه پدر، نه هیچی! تو یه ترسویی. یه خودخواهِ لعنتی. با فشار دستهای سام، ایرج یک لحظه تعادلش را از دست داد. سام عقب کشید، انگار بیشتر از این نمیخواست لمسش کند داد زد: فکر کردی فقط تو دکتری تو این شهر؟ ایرج دستهاشو بالا آورد، لحنی بین دفاع و التماس: نه… نگفتم اینو. فقط… اونطور که من وضعیتش رو میدونم، شاید هیچکس دیگه نتونه کمکش کنه… سام نفسنفس میزد. یادت نره چی گفتم. یـه بار دیگه… فقط یه بار دیگه اسم رها رو به زبون بیاری کاری میکنم هر روز، هر ساعت، هزار بار آرزوی مرگ کنی… ایرج ساکت ماند. سرش پایین بود. چشمهاش خیس. سام برگشت، در ماشین را با ضرب باز کرد. سوار شد. موتور غرید. چرخها روی شنریزهها جیغ کشیدند. و ماشین با سرعت از پارک دور شد.
- 162 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتادو نه سام هنوز خیره به آخرین خطِ نامه بود، ولی ذهنش دیگه کلمهای رو نمیخوند. انگار تمام وجودش درحال انفجار بود. چشمهاش خشک، گلویش بسته، وضربان قلبش محکم و بی امان می کوبید . با حرکتی ناگهانی، نامه رو تا کرد، انداخت توی پوشه. صدای برخورد کاغذ با چرم داشبورد مثل سیلی بود. دستش رو روی فرمون گذاشت، چند ثانیه موند… بعد محکم، با مشت کوبید روش. فرمون لرزید. سینهاش بالا و پایین میرفت. نمیتونست بشینه. نمیتونست فکر کنه. نمیتونست هیچ کاری بکنه… جز اینکه فرار کنه. با سرعت، دنده رو جا زد. صدای جیغ لاستیکها در پارکینگ پیچید و ماشین با سرعت از شیب خروجی بیرون رفت گوشیاش رو برداشت. دستهاش میلرزید، ولی شماره ایرج رو پیدا کرد. صدای بوق اول که رفت، ایرج با صدایی گرم و بیخبر گفت: «سلام سامی جان. خوبی؟ رها بهتره؟» سام، با صدایی یخزده از خشم و لرزش در گلویش داد زد : لازم نکرده حال کسی رو بپرسی. همـیـن الان باید ببینمت. فوری! ایرج مکث کرد. صدایش لرز خفیفی از نگرانی داشت: چی شده؟ رها حالش خوبه؟ الان مطبم، مریض دارم سام مثل انفجار، با صدایی خشدار و پرخشم پرید وسط حرفش: اسم رها رو نیار! به درک که مطبی! لوکیشن میفرستم، یه ساعت دیگه اونجا نباشی، مطب رو سرت خراب میکنم! صدایش طوفانی بود. نفسنفس میزد. بدون لحظهای مکث گوشی را قطع کرد و با تمام قدرت پرت کرد سمت صندلی شاگرد. اشکهایش بیوقفه از گونههایش سرازیر بودند. نسیم خنکی از لابهلای درختهای پارک جمشیدیه میوزید، اما برای سام، هوا سنگین بود. صدای لاستیک ماشین روی شنریزهها پیچید. سام از ماشین پیاده شد، به در تکیه داد. چشمهایش قرمز بود، صورتش از خشم برافروخته. ایرج هنوز نرسیده بود. نیمساعتی گذشت. بالاخره ماشینش از پیچ بالا آمد. کنار ماشین سام ایستاد و پیاده شد. لباس مطب هنوز تنش بود. کراوات شل، صورتش خسته، نگران. چند قدم جلو آمد. سام… چی شده؟ نگرانم کردی. چرا اینقدر عصبیای؟ سام بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «چرا اومدی؟» ایرج ایستاد. مکث کرد. لحنش رنگ جدی گرفت: تو گفتی بیام… حالا میپرسی چرا اومدم؟ سام سر بلند کرد. چشمهای سرخش مستقیم دوخته شد به او. صدایش یخزده بود: «دکتر ایرج خیامی…!» چند قدم به او نزدیک شد. این همه سال، با زندگی خواهرم و مادرم بازی کردی و راستراست تو این شهر برای خودت چرخیدی؟ ایرج جا خورد. چی داری میگی؟ با زندگی کی بازی کردم؟ سام با یک قدم دیگر به او نزدیکتر شد. صداش بالا رفت، مثل انفجار: با زندگی کی بازی کردی؟! فکر کردی من باور میکنم تو خبر نداشتی از بودن رها؟! فریاد میزد، صداش تو درختها میپیچید. ایرج خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد. سام پرید وسط حرفش: خفه شو! فقط گوش کن! ایرج گفت: درست صحبت کن سام! سام جلو پرید، فریاد زد: «تو فکر کردی کیای؟ یه جراح مغز و اعصابِ مشهور ؟! یا یه دکتر شارلاتانِ هوسباز که مادرم رو با یه بچه ول کرد و رفت دنبال زندگیش؟! سام جلو رفت. صدایش خفه و پر از خشم: تازه بهت برخورده چون فهمیدی یه بچه داری؟ نگران زندگی عاشقانه ت شدی که نابود نشه، نه؟ تمام خشمش توی صدا و چشمهایش شعله میکشید. بعد ناگهان— سیلی محکمی خواباند توی صورت ایرج.
- 162 پاسخ
-
- 1
-