رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Amata

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    87
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Amata

  1. پارت 11 بالاخره نتایج کنکور رسید؛ شب قبلش از استرس خواب به چشم‌هام نیومد، خیلی نگران بودم. از دوست‌هام می خواستم دعا کنند. بالاخره فردا شد. نتایج رسید، امیر پزشکی آزاد و داروسازی دولتی قبول شده بود. پزشکی آزاد و انتخاب کرد؛ چون دانشگاه آزاد گرگان (شهر خودشون) قبول شده بود. ماه محرم کم‌کم رسید. وقت عالی بود تا بیشتر با هم تنها بشیم و بتونیم تلفنی حرف بزنیم. همه چیز خوب پیش می‌رفت، جز رابطه من و زهرا. مدام از امیر بد می‌گفت، البته تقصیری نداشت، پسری که با زهرا بود می‌خواست من و از زهرا جدا کنه تا راحت‌تر بتونه از زهرا سو استفاده کنه. زهرا بچه و کم سن و سال بود.دوست نداشتم آسیب ببینه، می‌خواستم همه جوره ازش محافظت کنم چون نسبت بهش احساس مسئولیت داشتم. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. شب تاسوعا بود. امیر سر دیگ حلیم بود، من به هر زور و ضربی بود مامانم راضی کردم شب خونه مادربزرگ بمونم، خانوادم رفتن و من شب خونه مادر موندم. تشکم رو بالاتر از رخت خواب مادر انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم. آنلاین شدم تا امیر تنها نباشه. باهم کلی حرف زدیم که امیر غرغر کنان گفت: - عسل حال نمیده زنگ بزنم؟ چت دوست ندارم! (امیر آدم به شدت برونگرایی بود و عاشق تلفنی حرف زدن بود برعکس من، درونگرا بودم و عاشق پیام دادن بودم. اصلا تلفنی حرف زدن سختم بود و قدرت بیانم زیر خط فقر بود،خجالتی و درونگرا بودن من باعث میشد حرف‌هام رو بخورم و امیر بیشتر اوقات حق رو به خودش بده حتی درمورد رفتن) - اما امیر من نمی تونم حرف بزنم همه خوابن! - من نمیدونم می خوام زنگ بزنم! - هوف باشه تو زنگ بزن من پیام میدم. - حله. امیر انلاین زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد به جاش من جوابش رو توی پیام ها می‌دادم. با چاشنی شوق و شیطنت گفت: - الوووو عســـــــــــــل خـــــــانم. با شادی و شعف پیام دادم: جونم؟ با خنده گفت: - حالت چطوره؟ رو به راهی؟ هیجان زده جواب دادم: - آره آره داد میزنی چرا؟ با شیطنت خاصی تن صداش بالاتر برد و گفن: - وای چه کیفی میده عسل، نمی‌تونی حرف بزنی! به به! همه‌اش من حرف بزنم؛ درحالت عادی پرحرفی، منم پرحرفم وقت نمیشه. خندیدم که صدای خنده‌هام شنید: - ای جونم می‌خندی؟ - نه گریه می‌کنم. با حالت مهربون و خاصی ادامه داد: - وای عسل اگه این جا بودی الان دستت می‌گرفتم، باهم همه خیابون های شهر قدم بزنیم‌، فکرش بکن. تو قدتم کوتاهه دست‌هات می‌گرفتم رو جدول راه بری شاید هم قد من بشی. (بنده قدم ۱۵۷ سانتی متر و امیر خان قدش۱۸۳ سانتی متره یعنی حدودا با کمی ارفاق یه خط کش بیست سی سانتی معذرت) حرصی نوشتم: - دلتم بخواد. قهقه دلنشینی سرداد و گفت: - از خدامم هست فسقلی. - امیر. بلند داد زد: جووووونم؟ حرصی تایپ کردم: داد نزن عه! - چشم. با شیطنت گفتم: - برام قصه میگی؟ خندید: قصه؟ - اهوم. با تعجب گفت: - من قصه بلد نیستم قصه گفتنم افتضاحه به جاش برات جوک بگم؟ ناامید گفتم: - فردا روز چطور می خوای برام قصه بگی پس؟ - کتاب قصه می‌خرم، حالا جوک بگم؟ بی حوصله نوشتم: - بگو. راستش جوک‌هایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن.
  2. پارت 10 * زمان گذشته* با دوستم زهرا بخاطر رابطه‌ام با امیر دعوام شد. راضی نبود؛ چون بخاطر امیر دیگه با کسی حرف نمی‌زدم، مدام بحثمون میشد. دوست زهرا که روزی دوست صمیمی خودم بود، داشت بازیش می‌داد. اونم باز اسمش امیر بود؛ آره کلا امیرا زیادن. خلاصه توی گروه دوست‌های من همه بخاطر بیوگرافی جالبمون باهامون شوخی می‌کردن تبریک می‌گفتن، برای همه عجیب بود؛ جوری که چند نفری از امیر ویس گرفتن تا مطمئن بشن دختر نیست و ایسگاشون نکردم. توی همون زمان من واقعا از امیر خوشم اومد، دیگه رابطه مسخره و یک هفته نبود. امیر کنکور داد و منتظر نتایج بودیم. قبل از اینکه وارد رابطه بشیم منم آزمون دادم و با خانواده‌ام رفتیم مشهد امیر هم مسابقه بوکس داشت. اون زمان هنوز رفیق بودیم و من نمی‌تونستم چند وقتی مجازی بیام اما چون می‌خواستم با امیر حرف بزنیم تصمیم گرفتم باهم بازی کوییز رو نصب کنیم و اونجا باهم چت کنیم. کوییز پوشش عالی بود برای ما تو تمام اون مسافرت چند روزه که باعث شد امیر عجیب به دلم بشینه و اون مسافرت اولین باری بود که امیر غیر مستقیم بهم گفت دوسم داره تا اونجا که دیگه برگشتیم و بعد وارد رابطه شدیم باهم. خلاصه پراکنده و خارج از ترتیب میگم چون یهو یادم میاد. توی راه برگشت ما از مشهد نتایج آزمون من امد نمونه دولتی قبول شده بودم خیلی خوشحال بودم که تلاش‌هام جواب داده بود، امیر هم که سه روز بعد من کنکور داد برای پر کردن وقتش می‌رفت سر کار. رابطه‌امون که شروع شد مدام دعا دعا می‌کردم کنکور قبول بشه، بهش روحیه می‌دادم. وقت‌هایی که اون سر کار بود من سعی می‌کردم انلاین نشم، اگر هم انلاین می شدم و پیامی توی گروهی ارسال می‌کردم امیر وقتی آنلاین می‌شد، اول پیام من رو چک می‌کرد تا متوجه اتفاقاتی که از دست داده بود بشه و بعد به شخصیم پیام می‌داد عادت بد خوبیه یه جورایی دوستش داشتم. برام کار جالبی بود، انگار حس می‌کردم مراقبمه ولی کنترل شدن مداوم و بی اعتمادی و شکاکی به مرور زمان کار دست آدم میده جوری که اگه با غرور ترکیب بشه می‌تونه خیلی چیزها رو خراب کنه و بشکنه، چیزهای ظریفی مثل دل، احساس، اعتماد، و چیزهای قشنگی مثل رویا، رابطه، آرزو، آینده و خیلی چیزهای دیگه که علی‌رغم دوست داشتن هر دو طرف بالاخره قربانی این عوامل می‌شوند. کاش در روابط هر دو طرف بیشتر به رفتار و گفتارشون دقت کنند. تیر رفته باز به چله بر نمی‌گردد حس انسان هم مثل اولش نمی‌شود. از پارتی که تایپ کردم راضی نبودم، احساس می کردم مطالب هیچ همخوانی ندارند و تراوشات بی سر و ته ذهن شلوغ و پر هیایو من هستند؛ اما خسته بودم پس بی خیال شدم.
  3. پارت 9 بعد از اون بخاطر کنکور امیر و امتحان مدارس نمونه دولتی من، فقط شب ها انلاین می‌شدیم و بعد در زمان مشخص می‌خوابیدیم. امیر به زندگی منم نظم بخشیده بود. کم‌کم دوباره نماز خوندن رو شروع کردم و حجابم بیشتر از قبل شد. دیگه بدون امیر تو گپ‌ها حرف نمی‌زدم و کلا با پسر‌های دیگه در حد چند کلمه حرف می‌زدم، برای اینکه کسی توی شخصی بهم پیام نده توی نام کاربری نوشتم ریپرت چت شدم. اولین بیوگرافی عاشقانه‌ای که براش گذاشتم این بود: تو خر ترین بز دنیاییA♡A اونم برام یه بیو گرافی گذاشت: توهمان خری هستی که در چراگاه‌های قلبم می چری. A♡A من عادت یادداشت تاریخ رو نداشتم این عادت زشت رو هم امیر بهم یاد داد وقتی که مجبورم کرد تاریخ اولین باری که اومد شخصیم رو گوشه ای یاد داشت کنم، و من چقدر اون روز حرص خوردم. "به قول شاعر از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده‌ای" *کمی قبل تر* روی صندلی نشسته بودم که یکتا اومد. کتابخونه خالی بود. - سلام. سرم رو از روی میز برداشتم و بهش لبخندی زدم با خنده گفتم: -بیا باید چیز مهمی بگم برات. نشست و نگران بهم خیره شد دست خودم نبود وقتی زیاد ناراحت یا عصبی بودم مدام می‌خندیدم بلند بلند و بی وقفه. - وای یکتا ما کات کردیم! و غش‌غش خندیدم. خنده‌هام از گریه هم دردناک‌تر بود. - چی؟ - چهارشنبه بهش زنگ زدم... ماجرا رو براش تعریف کردم یکتا گریه می‌کرد. اشک‌هاش رو پاک کرد، بغلم کرد. می‌خواست به منی که از خنده کبود شدم دل‌داری بده. بعد از مدرسه، استراحت کوتاهی کردم و رفتم آرایشگاه اولین مشتری بودم ساعت پنج عصر بود ارایشگر ازم خواست روی صندلی بشینم آماده بشم. شالم رو بیرون آوردم و کش موهام رو باز کردم موهای لخت و مشکیم ریخت دورم. ‌آرایشگر بالای سرم ایستاد: - می خوای نوک گیری کنی؟ موخوره نداری که! - نه برام کرنلی کوتاه کن. - چی؟! بلندشو موهات ببند برو بیرون من کوتاه نمی کنم! - چرا؟ - حیفه مو به این لختی و قشنگی نمی تونم حیفم میاد توهم پشیمون میشی. با اخم گفتم: - نخیر موهام کوتاه کن مامانم به بدبختی راضی کردم توهم قبول کن می‌خوام تغییر کنم. - حیفه! - نیست! - حداقل بزار ببافم، ببندم. کوتاه کنم. بلنده می تونی بفروشیشون. - باشه. موهام رو دوباره بست و بافت. بعد کوتاه کرد و موهام دستم داد. موهام انگار پر از خاطره بودن. چند ساعت بعد با موهای کوتاه جلوی در خونه بودم. احساس سبکی و راحتی می کردم انگار خاطرات امیر توی نایلون بود. تمام انتظار نشستن‌ها، خستگی‌ها، دلتنگی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها همه داخل پلاستیک بودن. انتظار، واژه آشنا و کشنده؛ من می‌ترسم ازش. کشنده و مخربه، ساعت نمی گذره، قوی و خطرناک. آدم رو ذره ذره می‌کشه، با پنبه سر می‌بره.
  4. پارت 8 همون شب که تصمیمم قطعی شد رفتم شخصی بقیه رفیق‌های پسرم جز محمد و با همه‌اشون خداحافظی کردم؛ چون می‌دونستم امیر حساسه از گروه‌های اضافی هم خارج شدم. تمام کارهام راست و ریست کردم برای شروع جدید یه رابطه خوب و سالم و شانسی به قلبم دادم. فرداش تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم به جای عکس خودم عکس دختر چاق و سبزه‌ای فرستادم که زیبایی چندانی نداشت. هیچ وقت واکنش امیر رو یادم نمیره، بعد از دیدن عکس پیام داد. - تو گفته بودی لاغری! خنده بدجنسانه‌ای کردم: خب که چی منو نمی‌خوای؟ گفتی قیافه برات مهم نیست! باحال زاری گفت: - نه اشکال نداره مهم نیست اما گفتی پوستت سفیده! - یعنی الان زشتم؟ - نه نه! - خب؟ - واقعا خودتی؟ - آره. - وجدانا خودتی؟! - بسه اصن نخواستم. - باشه باشه ببخشید! - هوف. چند ساعتی ایسگاش گرفتم. اولین امتحان قبول شد. وقتی حسابی اذیتش کردم عکسم رو براش فرستادم؛ بعدم شماره‌ام فرستادم. خبر رابطمون به امیر و بنفشه دادیم اما دیگه به کسی نگفتیم هیچکدوم از بچه‌های گپ بلوچ‌ها و بقیه نمی‌دونستن فقط امیر بنفشه و بنفشه، محمد، یاسمن و الین بقیه بی خبر بودن. اون روز برای اولین بار برای امیر اهنگ خوندم اهنگی از زنده یاد پاشایی: باز دو باره با نگاهت این دل من زیر و رو شد باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد دل دوباره زیرو رو شد. روزی که وارد رابطه شدیم دقیقا یادمه و تاریخش رو یادداشت کردم اون روز دوم تیر ماه ۱۴٠۱ بود. اول‌هاش جدی نگرفتم برام چندان مهم نبود، کی می‌دونست در اینده قراره خیلی مهم بشه؟ خسته چشم‌هام رو ماساژ دادم و کش و قوسی به بدنم دادم، خسته شده بودم از تایپ برای امیر! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: "آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تورا عاشق کرد، شوخیِ کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی، کُل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند" شعر تنها راه نجات بود، برای من گره حیات بود، زندگی می‌بخشید و قند روزهای تلخ و گس بود. انگار احساسات غیر قابل بیان رو راحت می‌کرد. دلم آرام نگرفت بلند شدم وضو گرفتم قرآن عزیز رو در آغوش گرفتم چشم بستم و با خدا به درد دل نشستم. خدای من، خالق خوبی‌ها، پروردگار زیبایی‌ها دارم قدم توی راه جدیدی می‌ذارم، بهم کمک کن. دستم بگیر، راهنماییم کن. بهم بگو راهم درسته یا نه؟ تو کریمی تو عظیمی، تو نوازنده شکری تو سزاوار ثنایی. از ته دل نفسی کشیدم و قرآن را باز کردم. بسم الله سوره الرحمن امد. "انتخابم درسته وگرنه بسم الله نمی امد حتما حسابی خیره." قران کناری گذاشتم، بهترین دوست من قران و خدابود، تنها کسی که بدون منت می‌شنید، بدون گفتن می فهمید و بدون توضیح باورت داشت. قلبم آروم شده بود. دسته‌ای از موهای بلندم رو به پشت گوشم هدایت کردم. خمیازه‌ای کشیدم و به سمت اتاقم رفتم، خسته و خواب‌آلود بودم.
  5. پارت 7 * زمان گذشته* با خودم دو دوتا چهارتا کردم امیر پسری بود که با معیار‌های من همخوانی داشت. به آخرین نفر پیام دادم، رفیقم که مثل داداش نداشتم بود. محمد، ان روز ها تازه باهم خوب شده بودیم، چون مدتی بود دعوا داشتیم و حتی توی یکی از دعواها اونقدری ناراحتم کرد که خواستم دلیت اکانت کنم اما امیر به موقع رسید و آرومم کرد حرف‌هام رو شنید و همون موندنش تحول بزرگی توی رابطه‌امون شد، بعد از اون یکبار باهم تلفنی حرف زدیم البته آنلاین. اما با امیر دعوام شد و دیگه نخواستم ادامه بدم تا سه روز هم به امیر پیام ندادم تا اینکه امیر اومد پیام داد و آشتی کردیم بگذریم. به محمد پیام دادم: - سلام داداشی. - سلام عزیزم. با ذوق نوشتم: - ممل میگم یه پسری هست که خوبه و اینا می خوام رل بزنم. - خب بزن اگه انتخابته خب حله. ذوقم کور شد این چه واکنشی بود،بی تفاوت نوشتم: - اوکی. - فقط عسل! عصبی تایپ کردم: ها؟ - مراقب باش مثل من نشی. پوزخندی زدم: - بی خیال حرفت مثل اینه که برم تو دریا اما خیس نشم! منظور محمد از اون حرفش رابطه خودش بود اونم سال قبل با دختری وارد رابطه شد که وقتی به دخترک دلباخت اون دختر رفت بی خیال! تصمیم نهایی گرفتم. می‌خواستم باهاش باشم. به امیرپیام دادم. - سلام. - سلام. - من فکر‌هام رو کردم. - چه فکری؟ چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم: - اینکه باهم باشیم. - خب؟ - جوابم مثبته اما چند تا شرط دارم! - جدی؟ - آره. - حله بگو. - عکس و شماره نمیدم یک هفته امتحانی رل باشیم اگه نشد جداشیم به کسی هم نگیم. - نه! عکس باید بدی شماره‌هم همینطور. کلافه جواب دادم: نه! همون لحظه محمد پیام داد: چکار کردی؟ - ممل داداش کنکله. - چرا؟ - من عکس وشماره نمیدم. - مرض اینجوری نمی‌شه که عسل یا باید صدتو بزاری یا ول کن من خودم پسرم میدونم. - هوف! - اذیت نکن! - خب. برگشتم شخصی امیر. - خب قبوله. - حله. - فردا عکس میدم بای. - بای. شاید همه دست به دست هم داده بودند، تمام سرنوشت تا من با امیر وارد مسیر پر چاله بشیم؛ اما خود من هم بی تقصیر نبودم. ادامه داستان را برای امیر تایپ کردم یاد آوری خاطرات اذیت کننده بود، با خودم فکر کردم "بر دل‏ غم فراقت ‏آسان چگونه باشد؟ ناگهان یاد یه شعر دیگه افتادم. شعری که یه روز با ذوق برای امیر خوندمش. *زمان گذشته* با استرس و هیجان به امیر زنگ زدم. مامان تازه رفته بود مدرسه، گوشیم رو دزدکی برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. طبق عادت همیشگی بعد از دوتا بوق جواب داد؛ انگار که همیشه روی گوشی خوابیده باشه، شاید هم منتظر بود، تا من زنگ بزنم و باهام حرف بزنه. با ذوق و هیجان باهم حرف زدیم. گفتم: -امی من یه شعر قشنگ یاد گرفتم بزار برات بخونم. باخنده گفت: - جونم جوجه کوچولو زود بخون که الان دایی میاد دعوام می‌کنه‌ها. با خنده گفتم: باشه باشه. صدام رو صاف کردم: - نهنگی دید پایان کارش را ولی دل را به ساحل زد من از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم. کمی سکوت کرد، با صدای ارومی گفت: - قشنگه خونده بودمش ولی عسلی ما پایان کارمون رسیدنه مرگ نیست که دیوونه مگه نمیدونی نهنگی که دل به ساحل می‌سپاره خودکشی می‌کنه؟ خندیدم: - آره ولی خب! کلافه گفت: نا امید نباش بخدا میام می‌ستونمت. خندیدم: - منو مسخره نکنا! - چشم جوجه. شاید امیر فکر می‌کرد می‌رسیم، شاید هم گولم میزد؛ هرچی که بود دست آخر زندگی من مثل نهنگی بود که دل به ساحل سپرده بود، امیر دقیقا برای زندگی نهنگ گونه من یه ساحل امن برای خودکشی بود، اصلاح می‌کنم، روح کشی. این تعبیر درست‌تری هست چون من زنده ام جسمم زنده‌است اما روحم چی؟
  6. پارت 6 بعد از کلی کلنجار رفتن و فکر کردن با خودم، رفتم واتساپ و به یاسی پیام دادم. با هیجان نوشتم: یاسی! - جونم؟ - یه پسری هست مثل عیسی، پسر خوب و خانواده‌دار! بنظرت وارد رابطه بشم؟ - آره عزیزم بنظرم برات خوبه. - باشه. یه پرانتز باز کنم اینجا: عیسی دوست پسر یاسمن بود که رابطه خیلی خوبی باهم داشتن. عاشق هم بودن، قصدشون جدی بود و خانواده‌ها در جریان رابطه‌اشون بودند. از شخصی یاسمن به شخصی ساحل رفتم. - ساحل؟! - ها؟ - مرض خر. - جانم؟ - من می‌خوام رل بزنم خب؟ - مرض! - نگا یه پسری هست، ادم خوبیه خیلی وقته می‌شناسمش همون امیره. - عسل خر نشو خانواده‌ات چی میگن مامانت بفهمه کارت تمومه! ساحل مثل مامان بزرگ‌ها همیشه نصیحتم می‌کرد و کاش گوش می‌دادم، کلافه نوشتم: - بسه بسه! - هرکاری خواستی بکن صلاح ملک خویش خسروان دانند! از این ضرب المثل متنفر بودم. عصبی از شخصی ساحل به شخصی الین رفتم. ماشالله دوست‌های زیادی داشتم. - الی. - جونم؟ - می‌خوام با امیر وارد رابطه بشم. - مراقب باش. ولی انجامش بده. - بوس. با الی کلی حرف زدیم و خسته شدم گوشی به شارژ زدم. یعنی واقعا با امیر رل بزنم؟ * کمی قبل تر* شب تا صبح خوابم نمی‌برد. با صدای آلارم گوشی مامانم فهمیدم وقت مدرسه‌اس؛ بلند شدم و گوشیش رو خاموش کردم. یونیفرم مدرسه‌ام رو پوشیدم، بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به خودم رسیدم آرایش کردم موهام مدل دادم و ساعتم رو بستم. نمی‌خواستم کسی بفهمه چقدر غمگین و داغونم. صبحونه‌ام رو با بی میلی خوردم و با صدای بوق سرویس رفتم توی حیاط. اصلا آمادگی برای مدرسه نداشتم سه تا امتحان داشتم که هیچی ازش حالیم نمی شد. توی سرویس نشستم و ذهنم پر کشید به وقت‌هایی که با هیجان و استرس منتظر بودم زود تر برگردم تا باهاش حرف بزنم. جلوی در مدرسه ایستاد. پیاده شدم توی حیاط مدرسه خاطراتم مثل فیلم از جلوم گذشت. با هیجان گوشه حیاط نشسته بودیم و من تلفنی باهاش حرف می‌زدم. عکسی که از حیاط مدرسه براش فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و تند رفتم طبقه بالا؛ وارد کلاس شدم هنوز هیچکس نیومده بود. کیفم گذاشتم روی صندلیم و رفتم کتابخونه بغضم گرفت همیشه اینجا حرف می‌زدیم، به میز خیره شدم روی میز نشسته بودم و اذیتش می‌کردم از پشت تلفن کنار پنجره بهش شیرازی یاد می‌دادم. گوشه اتاق گوشم گرفته بودم تا صدای بچه ها کمتر بشه و بیشتر صداش بشنوم. خاطرات داشت دیوونم می کرد به قول شاعر: "خیره بر هر چه شدم، خاطره ای زد به سرم." صندلی عقب کشیدم و نشستم سرم رو گذاشتم روی میز می‌خواستم به یکتا بگم جدا شدیم. شاید رابطه ساده و بی سر و تهی به نظر می‌رسید اما نه برای من! تمام زندگیم رو وسط گذاشته بودم. ریسک کرده بودم، یه قمار بزرگ و حالا همه چیز رو باخته بودم تمام چیزی که داشتم، امیدم، آرزوهام، همه چیز. بدترین چیز این بود که مسیری که باهم رفته بودیم رو باید تنها بر می گشتم یا هم تنها ادامه می‌دادم؛ سخت بود. یه جا خونده بودم که نوشته بود: روح‌های ما پاره پاره بودند اما ما کنار هم دردش را حس نمی‌کردیم، یا یه چیز تو این مایه‌ها. امیر هم برای من دقیقا همین بود، من کنارش زشتی‌های دنیای اطراف، درد و غم و سختی و محدودیت‌ها رو احساس نمی‌کردم. کاش آدم‌ها غرور نداشتند، حداقل برای بی‌دفاع‌ترین آدم زندگی نباید غرور داشت. پشت دیوار غرور دل چه می‌کشد؟
  7. پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمی‌ام بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. - سلام. بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی). - ممنون. امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام. - سلام شیرینی بده! - چرا؟ - چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب! امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیق‌هام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی می‌فهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. امیر بنفشه با تعجب پرسید: - سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی می‌فهمی؟) با غرور جواب دادم: - اِوت دانیشما(بله می‌فهمم). - ببخشید آبجی فکر نمی‌کردم! بنفشه خندید: - چی فکر کردی عسل ما اکثر گویش‌های اقوام مختلف بلده! امیر: جدی؟ بنفشه: معلومه! امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: - عشقم تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی. - آها. امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود، چرا باید بلد می‌بود؟ براش توضیح دادم، از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت می‌کردیم؛ رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی! - مرض خودت به به کن. - بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! - توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه. - شبیه خودته! - چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم می‌زارم. - چه اسمی؟ - دبه انگور! - چی؟ چرا؟ - چون هم شنگولی هم منگول آدم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه. من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم طوری که امیر مدام من رو چک می‌کرد، دیگه با پسرها توی گروه‌ها گرم نمی‌گرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم آنلاین می‌شدم و چت می‌کردم، انگار این من آن من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپ‌ها فکر می‌کردن ما باهم رابطه داریم تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. - اون دوست پسر جدید داره! - افسون؟ - اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی. - اشکال نداره ولش کن بی خیال! - عسل؟ - بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ - نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمی‌کنم وگرنه بار آخرت باشه تو رفیقمی نمی‌خوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیق‌هام وارد رابطه نمیشم. - باشه. امیر دیگه چیزی نگفت؛ غرور مسخره‌اش اجازه نمی‌داد تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر به‌خاطر غرورش سکوت کرد اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرم‌تر شد ولی به روی خودم نیاوردم. بین حرف‌هایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود، چندین ماه بود باهم آشنا شده بودیم می‌شناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: - سلام داداش نمی‌خواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. - بخاطر تو نبود. - خب داداش برگرد آشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر می‌کنم. - عالیه! خب. - خب خدافس. - خدافظ. ان روز حسابی فکر کردم هنوز هم فکر می‌کنم، به اینکه چقدر حرف مردم توانایی داره که زندگی آدم تغییر بده، حرف مردم! این مردمی که اگه روز خاکسپاریت بارون بگیره جنازه‌ات و رو زمین ول می‌کنن و میرن که مبادا خیس بشن. همین آدم‌هایی که تو زندگی ممکنه هیچ وقت به‌دردت نخورن، روز مرگت هم دست آخر سر رنگ نوشابه دعوا راه بندازن. ما چقدر ساده ایم؛ چطور به این مردم و حرف‌هاشون انقدر اهمیت دادیم و اجازه دخالت در زندگیمون رو می‌دیم. ما ساده نیستیم، ما بی تجربه یا احمقیم! سرشار از حماقت.
  8. پارت 4 * زمان گذشته* امیر آیدی افسون رو به شخصی‌ام ارسال کرد. - ببین عسل هرچی گفت بهم بگو. با خباثت خندیدم: - باشه داداش! - گفتم نگو داداش. - باشه آبجی! - چشم تو دهنت نمی‌چرخه؟ چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم: - نه. خنده شیطانی کردم، حرص دادنش حس خوبی داشت. داداش صداش نمی‌کردم اما توی بعضی مواقع خیلی خیلی خاص برای اذیت کردنش می‌گفتم. به افسون پیام دادم. - سلام افسون خانم حالتون خوبه؟ ببخشید قصد مزاحمت نداشتم من فقط می‌خوام باهاتون آشنا بشم. از دوست‌های امیر هستم، امیر خیلی اصرار داشت که ما شبیه هم هستیم برای همین کنجکاو شدم. بعد از چند دقیقه پیامم رو خوند و جواب داد: - سلام عزیزم بفرما. - چطوری خوبی؟ - شکر عالی تو خوبی؟ - شکر عالی چه خبر؟ - سلامتیت اصل نمیدی؟ - عسل پانزده شیراز. - خوشبختم. چت کردن با افسون شبیه این بود که دارم با خودم چت می‌کنم همون ایموجی‌ها و تیکه کلام‌ها، امیر حق داشت. بین صحبت‌هامون بودیم که افسون پرسید: - دوست دخترشی؟ - نه نه اصلا من اهلش نیستم رفیقشم! - امیر پسر خوبیه. - شاید نمیدونم. - کاری می‌کنه کم‌کم بهش وابسته بشی به حرف‌هاش گوش کنی و بشه تموم دنیات. خندیدم: - نه بابا من هیچ‌وقت خودم رو به یک نفر محدود نمی‌کنم که وابسته بشم تازه‌اش هم من رفیق پسر دیگه‌ای هم دارم. خندید: ببین کی گفتم! با ناراحتی نوشتم: افسون! - جانم؟ دلم برای رابطه‌اشون می‌سوخت می‌دیدم که امیر افسون رو چک می‌کنه و هنوز دوستش داره به خودم اجازه دادم و پرسیدم: - هنوزم دوست داره نمی‌خوای آشتی کنی؟ - نه هیچ راهی نیست! - مطمئن؟ - آره راستی بزار عکست رو ببینم شاید ظاهری هم شبیه باشیم. - شرمنده من عکس نمیدم! خندید و عکسش رو فرستاد دختری با موهای فر و چهره کاملا شرقی پوست سبزه و جمعا میشه گفت زیبا. - نه شبیه نیستیم من پوستم سفیده و موهام لخته، صورتمم گرد تره. - حیف خواهری! خندیدم: ببخشید نمیشه عکس بدم‌ها. - اشکال نداره درک می‌کنم منم همینطوری بودم امیر تغییرم داد راحت عکس میدم الان. - چطور؟ - واسه هر چیزی هرکاری عکس می‌خواست. - عجب! باهم حرف‌های زیادی زدیم اون روز این بخش رو هرگز برای امیر ارسال نکردم نمی‌خواستم بدونه ولی حرف‌های اون روز افسون تمام واقعیت آینده من بود. بعد از حرف زدن با امیر رفتم و کمی درس خوندم. چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. *زمان حال* می‌خواستم اسمی برای سال‌هایی که باهم زندگیمون رو به اشتراک گذاشتیم بزارم. هیچ اسم خاصی به دهنم نمی‌رسید، کمی فکر کردم. من توهم زده بودم، عاشق یه توهم شدم و فکر می‌کردم اون دوستم داره. فکر کنم اسم ساده وهم عشق خوب باشه؛ چون عشق بین ما توهم بود نمیدونم. ندونستن چیز معمولی بود، وقتی حتی دستم به دست‌هاش نخورده بود، به چشم‌های عسلیش خیره نشده بودم. شاید چشم‌هاش راز روحش رو برای من فاش می‌کردند. با همه این وجود خوب می‌دونستم امیر روح من رو مهر کرده بود، من شاید تا آخر دنیا اسیر بند او باشم. ‌بودن با امیر ثابت کرد، عشق نوازش جان است، لمس بدن نیاز نیست. با این حال، عشق از راه دور زجر جان سوز و داغ لب دوزی بیش نیست.
  9. پارت 3 ساحل و امیر هم‌زمان آنلاین شدند. امیر: سلام. - سلام ترسناک! امیر: عه وحشتناک چطوری؟ - شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ - شکر، خوبم. - شکر. - درس‌ها چطور پیش میره؟ - خوب! توی این مدت با امیر تقریباً رفتارم بهتر شده بود و تا حدودی باهم دوست شده بودیم؛ ساحل رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کم‌کم با امیر رفیق شدم. توی گپ‌های دیگه دوتایی می‌رفتیم و اذیت می‌کردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود، اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود. او هم با شمالی‌ها بزرگ شده بود؛ اما بلوچیش بهتر از من بود، البته بلوچی که نه زابلی. خلاصه همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت می‌کردیم؛ اما اون روز، بعد از پرسیدن از افسون و خواستن آیدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز، بیست و پنجم خرداد ماه سال هزار و چهار صد و یک بود دقیق یک ماه بعد از آشنایی‌مون توی روز بیست و دوم اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر آیدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمی‌کردم قراره روزی به‌خاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیق‌های پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم می ‌گفت می‌خندیدم و می‌گفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟! بگذریم. *کمی قبل‌تر* ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم می‌پیچید: - جون امیر محمد من چند وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد، فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: - من عاشق موهای بلندم فکرش رو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه می‌کنم می‌بافم. اخم کردم از موهام بدم اومد. بلند شدم و آب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم. مامان از داخل هال جواب داد: - جانم؟ اشک‌هام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. - نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه می‌کنم. با تعجب پرسید: - شنبه؟ - آره، اگه امروز بود می‌رفتم هست؟ کلافه پاسخ داد: - نه آرایشگاه تعطیله! بی‌خیال گفتم: - خب شنبه! باصدایی که سعی در مخفی کردن ناراحتی‌اش داشت پرسید: - مطمئنی؟ موهات حیف نیست؟ - دوست ندارم موهای کوتاه می‌خوام پسرونه می‌زنم! - پشیمون میشی! - نمیشم، می‌خوام کوتاه کنم. بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پله‌ها نشستم و به النگو‌هام خیره شدم دست‌هام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم. فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چیکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ همه حرف‌هاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکس‌هاش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی دردسر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سال‌ها می خنده، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام می‌خوره توهم اینجا نشستی غصه می‌خوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت. *زمان حال * بلند شدم تمام اتاقم رو گشتم. تمام دفترهایی که خاطره‌ای یا جمله‌ای از امیر داخلش نوشته شده بود رو جمع کردم. کیبوردم رو وصل کردم و تندتند شروع به تایپ کردم به خاطرات‌مون یکی‌یکی چنگ می‌زدم. تمام تلاشم رو انجام دادم تا چیزی از قلم نیوفته، اما با این حال باز هم خاطره‌ای زودتر از دیگری نظم ذهن من را به‌هم می‌ریخت.
  10. پارت 2 داشتم برای مدارس سمپاد و نمونه دولتی تلاش می‌کردم و این آنلاین بودن مداوم من بزرگترین ضربه بود، برای همین کمتر آنلاین می‌شدم و مدام هم با دوست‌هام دعوام می‌شد. بعد از یک روز کامل درس خوندن گوشی رو برداشتم و به مجازی رفتم؛ دوست‌هام سراغم رو گرفته بودن. خسته بودم از مجازی و آدم‌هاش، جالب و سرگرم کننده بود، اما من رو فقط افسرده‌تر می‌کرد. توی گروه بلوچ‌ها پیام دادم که امیر باز به اسم افسون صدام زد؛ عصبی بهش توپیدم: - افسون، جادوگر، خر، طلسم، دعا، من عسلم عسل این چرت و پرت‌ها نیستم؛ دیگه حق نداری اون‌طوری صدام کنی، وگرنه اصلاً صدام نزن، اصلاً تو باهام حرف نزن. - ببخشید منظوری نداشتم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم عسل خانم! - اوکی. از گپ بیرون اومدم کارهام رو راست و ریست می‌کردم تا بیست و دوم یا نهایت بیست و سوم خرداد ماه کاملا آف بشم. به واتساپ رفتم، بچه‌ها داشتن باهم صحبت می‌کردن. ساحل: من خسته‌ام، دلم گرفته؛ یکی نیست با من و شرایطم کنار بیاد؟! یاسی: یاسین داداش عیسی هست. نظرت راجع‌به اون چیه؟ تازه دوستتم داره. خندیدم: جمع کن تو دوست پسر می‌خوای چیکار؟ - می‌خوام خوب. هوف، کلافه شدم؛ گوشی رو به شارژ زدم و سراغ درس‌هام رفتم. من شاید دوست‌های زیادی توی مجازی داشتم که پسر بودن، اما حد و حدود خودم رو می‌شناختم و گرم نمی‌گرفتم تا حالا هم که پانزده سالمه با هیچ پسری وارد رابطه نشدم؛ اصلاً دوست ندارم خیلی مسخره‌اس، اما یه بار از یکی خوشم اومد اونم وقتی شیش هفت سالم بود که حسم رو بهش گفتم اما اون گفت که من زیادی خوبم و اون آدم کثیفیه و لیاقت من بالاتره اولش متوجه نمی‌شدم حدودا یک‌سال پیش چهارده سالم که بود این اتفاق افتاد، بعد از اون دیگه از کسی خوشم نمیاد و به جرأت میگم هیچ وقت کسی توی زندگیم نبوده، اصلاً بنظرم این روابط غلطه. چند روزی بود مرتب با مامانم دعوام می‌شد؛ عصبی شدم و به جای اینکه بیست و سوم خرداد دلیت اکانت کنم، تصمیم گرفتم بیست و پنجم اردیبهشت این کار رو انجام بدم. ساحل منصرفم کرد و گفت آف نشم، فقط اکانتم رو عوض کنم و اکانت خودش رو بهم قرض داد. گپ‌هایی که لازم بود رو به شخصی ساحل ارسال کردم و آیدی‌ها و پی‌وی‌های مهم هم براش ارسال کردم و دلیت اکانت زدم. کسی اکانتم رو نداشت؛ با نام کاربری نبات باز توی گپ بلوچ‌ها پیام دادم، نیما صاحب گپ، پیام داد و از سایر اعضا علت ترک گروه من رو پرسید. چیزی نگفتم و ناشناس به موندن توی گپ ادامه دادم. *زمان حال* شعرهای مورد علاقه‌ام رو کنار هم جمع کردم؛ دوست داشتم خاطراتی که قرار بود براش تایپ کنم، روایت داستانی و پر بار داشته باشه. کش و قوسی به بدنم دادم؛ هنوز هم توی شوک ترک شدن یهویی بودم. چرا هیچ وقت به این روز فکر نکرده بودم؟! شاید حق با سپهری نبود وقتی می‌گفت: «زندگی ذره کاه‌ایست که کوهش کردیم زندگی نام نکوییست که خوارش کردیم» شاید هم من زیادی زندگی رو رویایی می‌دیدم، با امیری که بهتره نگم... *زمان گذشته* توی اون زمان چیزهای زیادی از امیر فهمیدم، فهمیدم که پشت کنکوره و رشته‌اش تجربیه. فقط ساعت مشخصی از شب بعد از باشگاه آنلاین می‌شد و بقیه روز درس می‌خوند. پسر شاد و خوش انرژی بود حس کردم انتخاب مناسبی برای ساحلِ، پس تصمیم گرفتم کدورت‌ها رو کنار بزارم و باهاش رفتار بهتری داشته باشم. کم‌کم بچه‌ها فهمیدن نبات همون عسلِ و هویتم لو رفت. راجع‌به امیر با ساحل صحبت کردم. تصمیم گرفتیم ساحل بیاد توی گپ و امیر رو پسند کنه؛ یه پرانتز باز کنم اینجا: «من در اصل دورگه هستم، مادرم بلوچه و پدرم فارسِ و ساکن شیراز هستیم.» برای همین دوست‌هام فارس بودن و بلوچی نمی‌دونستن و من باید صحبت‌ها رو برای ساحل ترجمه می‌کردم. البته دست و پا شکسته، چون خودمم چندان بلوچی رو بلد نبودم با فارس‌ها بزرگ شده بودم. ساحل توی گپ بود که امیر اومد.
  11. پارت 1 به دفتر خاطرات کف اتاق خیره شدم. آخه چطور می‌تونستم همه خاطرات رو مثل پتک تو سرم بکوبم و تایپشون کنم. سردرگم بودم. با خودم گفتم شاید شد عسل، بیا این راه رو هم امتحان کنیم. باید متوجه اشتباهش بشه، بفهمه من کم سختی نکشیدم. حق دارم الآن که رفته داستان رو از دید خودم تعریف کنم. بهش پیام دادم: - هی سلام راستش برات یه غافلگیری دارم، الآن که داری میری به نظرم نسخه تایپ شده دفتر گزارش کارم رو بهت بدم، اگه بخوای. پیامم رو خوند و شروع به تایپ کرد. - سلام آره با کمال میل! نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود. - بهم سه روز مهلت تایپ بده. طولی نکشید که جواب داد: - قبوله. گوشیم رو کنار گذاشتم حالم خوب نبود. خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم. چقدر بخاطر این آدم خودم رو توی دردسر انداختم، حالا که فکر می‌کنم می‌بینم ارزشش رو نداشت. چشم‌هام رو بستم خاطرات تلخ گذشته دوباره برام تداعی شد. خاطره‌ای از روزهای آشنایی.. * زمان گذشته* کف اتاق ولو شدم و گوشیم رو چنگ زدم. “دیگه آخراشه. فقط تا بیست و دوم خرداد ماه و بعدش خداحافظ مجازی! خداحافظ این بازی‌های مسخره!” یه کم دیگه تو این گپ چت می‌کنم و تموم. گپ بلوچ‌ها! باید مثل دختر بلوچ اصیل و متین رفتار کنم، سنگین و رنگین! داشتم به این مسائل فکر می‌کردم که عکسی توی گروه ارسال شد. - با لباس کار جدید چطورم؟ رها دختری که به تازگی باهم آشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: -وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. - درس می‌خوندم کوفه‌ای! داشتن باهم حال و احوال می‌کردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وای‌فای داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. حس منزجر کننده‌ای از مکالمه بین اون دو نفر داشتم. بی‌تفاوت گذشتم اما حرف‌های چندش‌آور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم رژه‌کنان سالسا می‌رقصید. زیر لب غرولندکنان ادای رها رو در آوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ. ایشششش. از تعریف‌های رها کنجکاو به دیدن عکس شدم دلم می‌خواست جفتشون رو مسخره کنم و پوزه پسره رو به خاک بمالم. عکس رو دانلود کردم، جهنم الضرر! پسر گندم‌گونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ. رها: عه، نه عسل جون! - آره رها نگانگا ترسیدم! امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی! من: عه‌عه! من برم وضو بگیرم، نماز وحشت واجبه. - برو! از مجازی بیرون اومدم. اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگه‌های ریاضی کف اتاقم انداختم، بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوست‌هام جواب دادم و به گپ بلوچ ها رفتم. همزمان با من امیر هم آنلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. - افسون؟ می‌دونم خودتی! با تعجب به پیامش خیره شدم: - افسون کدوم خریه؟ - یعنی تو افسون نیستی؟ - نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ - ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه هم هستید. - آها، بی‌خیال داداش. - بهم نگو داداش. - چشم آبجی. کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوست‌های دیگه‌ام چت کردم. *زمان حال * کلافه چشمم رو باز کردم موهام رو پشت گوشم گیر انداختم، کنار تمام حرف‌ها و نصیحت‌های مامان. کاش حرف‌هاش رو به جای پشت گوشم مثل گوشواره آویزه گوشم می‌کردم، بالاخره بد من رو که نمی‌خواست. سختگیری‌های خانواده‌ام شاید من رو اذیت می‌کرد و بخاطر روابط اجتماعی بالا و دوست‌های زیادم مدام باز خواست می‌شدم اما همه‌اش برای محافظت از خودم بود. با گوش ندادن به حرف های مامان مثلاً می‌خواستم از خودم انتقام بگیرم. معلوم نبود با خودم چند چندم؛ شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم اسمش بلوغ باشه.
  12. نام رمان: جایی میان دو جهان نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: این قصه‌ی دختری‌ست که در مجازی عاشق شد، در واقعیت جنگید و در نهایت، با قلبی شکسته، به دنیای خاکستری خود بازگشت. قصه‌ی عشقی که بود اما هرگز نباید می‌بود. مقدمه: شب، نقاب سیاهش را بر شهر می‌کشید و من، غرق در دنیای مجازی‌ام؛ در این تاریکی بی‌انتها او را یافتم! اسمش را نمی‌دانستم، چهره‌اش را ندیده بودم، اما روحمان در هم تنیده شده بود. عشق، چون گلی ممنوعه در دشت آرزوهایم شکوفه زد؛ اما این گل خار داشت، خارهایی از جنس سنت، تعصب و ترس. خانواده‌ام دیواری بلند در برابر این عشق بنا کردند و من، چون پرنده‌ای اسیر، بال‌هایم را برای رهایی گشودم؛ اما تقدیر نقشه‌ای دیگر در سر داشت.... **توجه: روایت رمان براساس واقعیت می باشد. «تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش.. برای امی»
×
×
  • اضافه کردن...