رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Amata

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    87
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Amata

  1. پارت 34 وقتی از مدرسه برگشتم دلم برای کسی که به راحتی ماست بهم خیانت کرده بود تنگ شده بود. حماقت یا عشق؟ مسئله این است؟ گوشی روشن کردم، دیدم دختره پیام داده. می‌شناختمش اسمش پری بود قبلا فاب امیر بود، بهم حسودی می کرد و توی رابطه‌امون سنگ می‌نداخت. چند باری باعث دعوای شدید من و امیر شد، معمولا پشت سرم بد می گفت. یه سوال، چرا آدم‌های سمی از رابطه حذف نمی شوند؟ شاید امیر دوست داشت که باشه نمیدونم کی از من مهم‌تر توی رابطه؟ ظاهرا جواب واضح بود.. - عسل خانم. با تنفر تایپ کردم: بفرما؟ - راستش معذرت می‌خوام. من دروغ گفتم؛ من و امیر باهم رابطه نداشتیم از حسودیم گفتم نمیدونستم تو عسلی! پوزخندی زدم، اگه به خودش اجازه زدن اون حرف‌ها داده پس چیزی هم بوده تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. با اکراه جواب دادم: - میگی چکار کنم دیگه گذشت باهم خوش باشین. - عسل امیر دوست داره برگرد. تقصیر من بود. من متاسف و شرمنده‌ام. الان من باید چکار می‌کردم؟ دوست داشت که به خودش اجازه خیانت داد؟ شاید‌ بخاطر نبود منه باید بهش حق داد. نا‌امید تایپ کردم: - هرکار دلم بخواد می‌کنم. از شخصیش اومدم بیرون که دیدم یاسی توی یه گروه به اسم تورو خدا اول پیاما بخون بعد ترک کن عضوم کرده. می خواستم ترک کنم اما کنجکاو بودم. امیر بود که یکسری اسکرین شات فرستاده بود، رفته بودشخصی پری و بهش گفته بود چرا به عسل دروغ گفتی و من عسل دوست دارم و از این دست از حرفا من دوسش دارم و همین من رو قانع کرد که برگردم. من زندگیم وسط بود کم سختی نکشیده بودم، دلم نمی‌خواست باختن رو بپذیرم. با وجود خیانتش منم به تلافی بهش گفتم باید با محمد کنار بیاد. خوب می‌دونستم حرف زدن من با محمد چقدر اذیتش می‌کنه، با اینکنه من نظری به محمد نداشتم. اطلاع داشتم که افسون با دوست صمیمی پسرش به امیر خیانت کرده بود. حق داشت بترسه! می‌گفت افسون بهش مستقیم گفت که دوستش نداره و با رفیق پسرش وارد رابطه‌اس. من اغلب راجب افسون می‌شنیدم و با افسون سرکوفت می‌خوردم. من یه احمقم شاید هم نداره من با بی تجربگی حماقت کردم. از رفتارش ناراحت و بی اعتماد بودم. ۱۴٠۱/۸/۲۴ به نام خدا روز سی و ششم در رشته تجربی! امروز تولد یکتا بود براش گل بردم، با امی کلی کل کل کردیم فقط کمی پرو بی ادب شده که باید تربیتش کنم درکل اوکی بود. اون روز با امیر رفتیم توی گروهی که برای امیر بنفشه بود فهمیدم امیر با بنفشه از هم جدا شدن و حالا اسم دوست دختر جدیدش الناز بود خیلی دلم برای دوستم سوخت. امیر گفت با فحش و فحش کشی جدا شدن امیر بنفشه به بنفشه خیانت می‌کرده. بنفشه رو گم کردم. ‌به محض اینکه رفتم توی گروه و مشخصاتم دادم امی با امیر دعواش شد و ترک گروه زد بعد هم من حذف کردن و انداختن لیست سیاه خیلی مشکوک شدم لینک گروه رو برای محمد فرستادم و خواستم بره توی گروه و هر وقت امیر پیام داد بهم شات بده. دیگه به امیر اطمینانی نبود. چشمم ترسیده بود.
  2. پارت 33 متاسفانه اون روز وقتی توی زمان بی‌کاری داشتم با امیر چت می‌کردم رفتم و مخاطب‌هاش رو چک کردم‌ چون امیر روی اکانت من بود و مخاطب‌هاش برای منم می‌اومد. متوجه شدم کسی رو به اسم مادر بچه‌هام سیو کرده. فکر کردم شماره خودمه اما دیدم پروفایلش فرق داره کلیک کردم و متوجه شدم من نیستم. چیز جدیدی بود قبل رفتنم این نبود ایدیش رو کپی کردم و برداشتم. لابد امیر توضیح خوبی داره، براش ایدی رو فرستادم: - این کیه؟ - نمی‌سناسم! - نمی‌شناسی نه؟ - نه کیه؟ عصبی شدم و به دختره پیام دادم: - سلام عزیزم چطوری خوبی؟ - سلام شما؟ - من رفیق امیرم لعنتی امروز گوشیش گرفتم دیدم باهم تو رابطه این چند وقته؟ به من چیزی نگفته از ترس شیرینی! - وای عزیزم راستش چند ماهی میشه که رل زدیم هفت ماهه تقریبا. اون زمان من و امیر شیش ماه بود باهم رل بودیم تنها کاری که کردم از صفحه چت اسکرین شات گرفتم و برای امیر فرستادم. - بفرما فهمیدم کیه. پرو پرو برگشت گفت: - خب که چی؟ - بای. فورا بلاکش کردم و به دختره گفتم: باید دوست پسرت بهتر نگه می‌داشتی از این هفت ماه شیش ماهش با من رل بوده! عصبی بودم امیر مدام توی پیام رسان پیام عادی می فرستاد و خواهش می کرد به حرف‌هاش گوش کنم اما چیزی این حقیقت رو تغییر نمی‌داد اون خیانت کرده بود. دلم رو شکست و همه چیز رو خراب کرد. توی گوشی هم بلاکش کردم گوشیم رو خاموش کردم گذاشتم سر جاش و توی تختم فرو رفتم هق هق گریه می‌کردم اون بهم خیانت کرده بود. ‌انقدر گریه کردم که حمله عصبی بهم دست داد و از شدت درد و استرس یه جورایی بیهوش شدم. فردا وقتی رفتم مدرسه با حال بدی موضوع رو به یکتا گفتم یکتا حسابی عصبی شد. ‌با خنده گفتم: - چون دوسش دارم اگه دختره بیاد ازم معذرت بخواد بر می‌گردم. یکتا با حرص گفت: - بشین تا معذرت بخواد! از مدرسه که به خونه اومدم با یاسمن حرف زدم، یاسمن خبر داشت و گفت که چیز مهمی نبوده و برای سرگرمی بوده. از اونم دلم شکست. محمد داداشم پیام داده بود اما بخاطر امیر بهش جواب نمی‌دادم چون امیر دوست نداشت و اجازه نمی‌داد اما اون لعنتی بهم خیانت کرده بود، با دلی شکسته به داداشم پیام دادم و باهم آشتی کردیم خیلی ناراحت بودم. تا اینکه تماس‌ها شروع شد. با دوتا شماره ناشناس مدام به گوشیم زنگ می‌زدن اولیش مادر امیر و دومیش خواهر امیر بود جواب ندادم نمی‌خواستم خیانتش رو توجیه کنه. تلخ‌تر از خیانت همه این‌ها خیانت دوست صمیمی خودم بود. بنظر من اگر با انسانی دوست هستی پس باید صادق و یک رنگ باشی، فکرش رو بکن دوست صمیمیت از خیانت شریک عاطفیت با خبر باشه و سعی در توجیه کردنش بکنه، این یه فاجعه به حساب میاد؟! از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۸/۲۳ به نام خداوند جان و خرد روز سی و پنجم رشته تجربی! امروز روز مضخرفی بود تشیه جنازه دوستم ساعت نه بود و نتونستم برم بخاطر مشکلاتم با امی تموم روز عصبی بودم. متاسفانه خاکسپاری زینب ساعت نه صبح بود و من مدرسه داشتم این هم به لیست حسرت‌هام اضافه شد.
  3. https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  4. نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.....
  5. پارت 32 ۱۴٠۱/۸/۱۷ به نام افریدگار شگفتی امروز روز تحصیلی خوبی بود. اولین روز از دومین ماه در رشته تجربی! کلا به دلم صابون زده بودم بیام با امی دعوا کنم نشد و تو ذوقم خورد برای همین خوابیدم تا ساعت شش عصر که مامانم اومد. اون روز خیلی از امیر ناراحت بودم من تمام روز با شوق منتظر بودم از مدرسه به خونه بیام تا با امیر برای چند ساعت صحبت کنم اونم به محض اینکه من می اومدم با رفیقش محمد می‌رفتن بیرون و من تنها می‌شدم. اون روز هم امیر همین کار و کرد و با محمد رفت بیرون و من تنها موندم. این بی انصافی بود اما دم نزدم چون هربار اعتراضی می‌کردم امیر دعوا درست می‌کرد و می‌گفت: - بچه نباش کار مهمی دارم نمیشه که بمونم. منم دلم می‌گرفت و توی تنهایی غصه می‌خوردم. امیر گاهی وقتا خیلی زیاد مغرور و خودخواه میشد و اشتباهاتش رو نمی‌پذیرفت. ‌حتی گاهی حق رو به خودش می داد و من رو متهم می‌کرد. گاهی وقت‌ها که نه بلکه نود و نه درصد اوقات، راستش الان که از بیرون به قضیه نگاه می کنم شک می کنم که شاید عمدی بوده و من رو از عمد تنها می‌گذاشت. من از دار دنیا یه امیر دارم، اون تموم دلخوشی، امید. ارزو، عشق، رفیق و همه چیز منه همه چیزمم بدون منت برای بودن کنارش فدا کردم، آزادیم، اعتماد خانواده‌ام، دوست‌هام، و خیلی چیزهای دیگه. بگذریم کاش امیر کمی توی رفتار خودش هم دقت داشت. ۱۴٠۱/۸/۱۸ به نام کردگار هفت افلاک دومین روز از دومین ماه در رشته تجربی! امروز روز عالی بود یه روز بارونی خفن منتها دیشب تا دیر وقت درس می‌خوندم صبحم زود بیدار شدم درس خوندم و حسابی خسته‌ام، امروز کلی با امی کل کل کردم و سر به سر یاسی گذاشتم. خدایا شکرت به امید زندگی نرمال. اون روز بعد از مدرسه کلی امیر رو اذیت کردم اصلا حرف زدن و اذیت کردن این پسر حال من رو خوب می‌کرد انگار تموم غم هام کم رنگ میشد. عشقم چیز قشنگیه! همیشه از آخر هفته‌ها متنفر بودم چون مجبور بودم دو روز صبر کنم تا با امیر حرف بزنیم. اما ایا امیر هم همچین حسی داشت؟ شاید داشت شاید هم نداشت. راستش ما انسان‌ها از قلب همدیگه خبر نداریم که نمیشه گفت اره بابا من ذهن فلانی خوندم! شاید هم بشه از ادمی چیزی بعید نیست.. ۱۴٠۱/۸/۲۲ به نام خداوند جان و خرد روز سی و سوم در رشته تجربی! اصلا روز جالبی نبود خبر فوت یکی از دوست‌هام به گوشم رسید و واقعا ناراحتم خیلی خیلی زیاد. آخرین باری که همدیگه رو دیدیم بغلش کردم و جدا شدیم ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم آخرین خداحافظی مون باشه. با امیر هم دعوام شد کمی با زری حرف زدم و کلا روز پر ماجرایی بود. بله متاسفانه بهم خبر رسید که یکی از دوستان نزدیکم فوت شده، جاداره که بگم جزو فوق العاده‌ترین و مهربون‌ترین انسان‌های خوش قلب اطراف من بود. تک دختر بود و از زیبایی چیزی کم نداشت. دوست‌هام می گفتن خودکشی کرده، شاید زندگی سخت بهش فشار آورده، آسیاب زندگی بی‌رحمه یا له میشی یا تغییر می‌کنی. بعضی‌ها مثل من پوستشون کلفت میشه، بعضی‌ها مثل دوستم بی طاقت می شوند و دار فانی وداع می‌کنند. رفتن زینب و باور نبودش برام سخت بود جالبه که بگم هنوز هم جرعت رفتن سر خاکش رو ندارم. به هرحال عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد.
  6. پارت 31 ۱۴٠۱/۸/۱۵ به نام مهربان بی منت روز بیست و نهم در رشته تجربی! امروز بخاطر دیروز توپ توپ بودم کلی رقصیدم و خوندم و ملت رو اِهِم. وایی مبحث فشار فیزیک و مثلثات ریاضی باهم شروع شده دیگه نگم بهتره و عام اها شوق و ذوقم دود شد به علت قطعی فلان. دیگه جونم برات بگه که حسابی تو ذوقم خورد آخه بدجور دلم امی و بچه‌ها رو می‌خواست و آها عصر از خواب بیدار شدم افت فشار شدید داشتم، داشتم جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم که برگشتم. راستی امروز نزدیک بود بدبخت بشم ولی من قوی‌ام. اون روز باشوق از مدرسه اومدم تا با امی چت کنم اما وای‌فای قطع بود و اشتباهی به جای اینکه به امیر پیام بدم توی پیام رسان به شماره ای شبیه شماره اون پیام دادم و حدودا ربع ساعت بعد فهمیدم. بعد به خود امیر پیام دادم. واقعا که بی‌حواسی و حواس پرتی هم مشکل بزرگیه. ۱۴٠۱/۸/۱۶ به نام یزدان نیکی سرشت روز سی ام در رشته تجربی! یه روز فوق عالی بود بابتش از خدا ممنونم با همه عزیز هام حرف زدم همه چیز رو گل کاشتم زیست و فیزیک ۲٠ رد کردن. چهل و پنج روزه فقط امتحان! فیزیک یکم بی دقتی داشتم که از الان هر روز تمرین می‌کنم. عام امروز بدجور خل بازی در اوردیم به خیال خودمون روح احضار کردیم. اون روز زنگ دوم مطالعه آزاد داشتیم. کتابی از کتابخونه بابا برداشتم که جلد چرم و برگه‌های کاهگلی داشت. چاپ سنگی بود. روی جلد سبز رنگ چرمش بزرگ نوشته بود: گفت و گو با مردگان با بچه ها دور هم توی یکی از اتاق‌های مدرسه که خالی بود جمع شدیم احضار روح میز دایره‌ای می خواست اما اون اتاق میز نداشت پس رفتیم و میز مربع وسط سالن رو یواشکی آوردیم گذاشتیم توی اتاق. سوال پیش میاد که چطور میز وسط سالن یواشکی برداشتیم من توضیح نمی‌دم شماهم نپرسید چون دیوونگی محض بود ولی تجربه جالبی بود. بعد نیاز به اتاق تاریک و نور کم داشت اما اون کلاس حتی پنجره هاش شیشه هم نداشت چه برسه پرده و کاملا روشن بود خلاصه هرچی می خواست نداشتیم دور هم نشستیم و کلمات عربی عجق وجق رو خوندیم و خودمون خنده‌امون گرفت از احضار نشدن روح. فکر می‌کردم روح متوجه مشکل ضروری ما بشه و بیاد. ای بابا! اما توصیه می کنم این کار ها رو نه داخل خونه نه داخل مدرسه انجام ندید مگر اینکه از فیلم ترسناک‌ها درس عبرت نگرفته باشید یا مثل من یه دوجین تخته کم داشته باشید. از بعد ماجرای احضار اسم اتاقی که بعدها شد سالن مطالعه دوازدهم تبدیل شد به اتاق احضار. بعد از اون ماجرا دیگه اتاق احضار صداش می‌کردیم. اون روز عصر تنها بودم برای همین به یاسی زنگ زدم و بعد از مدت ها به ساحل زنگ زدم و کلی حرف زدیم همینطور به امی زنگ زدم و با شوق و ذوق براش تعریف کردم که چکارایی توی مدرسه کردم. امی حسابی خندید و دستم انداخت.
  7. پارت 30 ۱۴٠۱/۸/۱۲ به نام هستی بخش بخشنده روز بیست و هفتم در رشته تجربی! بهتره بگم اولین اردوی تجربی بود. به استادیوم تختی رفتیم. ساعت هفت و نیم صبح تا ساعت۹ صبح کلی ورزش کردیم و کلی خوش گذشت. ورزش صبگاهی چقدر خوبه هعی جای امی، یاسی خالی خیلی خوش گذشت، روحیه‌ام خیلی بهتر شده نکه سختگیری‌هاشون کمتر شده باشه‌ها نه اتفاقا بیشتر هم شده اما من قوی شدم و این بهم حس خوبی میده. به قول شروین: برای این همه احساس آرامش برای خورشید پس از شبای طولانی. بعد از باشگاه بابام هم مریض شد و قرار شد من و غزل شب خونه مادر بمونیم. گوشی مادر رو به بهانه گوش دادن اهنگ برداشتم ورفتیم توی اتاق آخری قرار بود همگی توهال بخوابیم اما غزل انقدر اونجا با من بازی کرد که همونجا خوابش برد مادرم خواب بود رخت خواب خودم و غزل رو پهن کردم و تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم. بهش پیام دادم: - سلام عزیزم. - سلام شما؟ با خنده و بدجنسی تایپ کردم: - راستش من خیلی وقته روت کراشم و شماره‌ات بالاخره پیدا کردم میشه باهم وارد رابطه بشیم؟ - خیر! - عه امیر من دوست دارم دلم رو نشکن! امیر استیکر خنده فرستاد و گفت: - امیر تویی؟ منظورش امیر بنفشه بود توی مدتی که باهم بودیم و وارد رابطه شدیم با امیر بنفشه خیلی رفیق شده بود. - نه امیر کیه؟ - به هرحال نه! خندیدم: - تو نخوای هم بامن تو رابطه‌ای. - ها؟ - من و تو چندین ماهه رابطه داریم. - عسل تویی؟ - اره چطوری خوبی؟ - نه خوب نیستم می‌تونی حرف بزنی؟ - نه صدام اکو میشه. - یاسی بهم گفت نمی‌خوای ازدواج کنی منم مامانم یه دختر برام پسند کرده قرار گذاشتم ببینمش. - چی؟ دلم گرفت. - اره همین وقتی منو نمی‌خوای پس حرفم نزن! با غم گفتم: - امیر من با یاسی شوخی کردم! - نکردی. با تحکم ادامه داد: - زنگ بزن. بهش زنگ زدم صدام اکو میشد اما آروم حرف می زدم. ‌باهم کلی حرف زدیم و امیر متوجه شد که یاسمن اشتباه متوجه شده بعدم تا شارژ برقی گوشیش تموم بشه و بعدم خاموش بشه گوشیش صحبت کردیم. اون شب بعد مدت‌ها بهترین شب رابطمون بود. بعد از اون شب مدرسه هم دلچسب شده بود دیگه زمان مشخصی برای آنلاین شدن و چت کردن با امیر داشتم بعدم کلاس ریاضی و کلا زندگی داشت کم‌کم خوب پیش می‌رفت. ۱۴٠۱/۸/۱۴ به نام بخشنده بی منت امروز روز بیست و هشتم من در رشته تجربی بود! روز توپی بود، اولا به مناسبت روز دانش اموز کلی رقصیدم، دوما امتحان زبان لغو شد بعد رفتیم کبدی، کلا دارم با مدرسه عشق می‌کنم فقط جای تکه‌های وجودم بدجور خالیه، خیلی از دست امی دلخور بودم. تمام روز تو فکر اون بودم از یازدهم آبان یه جورایی، دیگه دیروز حلش کردم، امروز خیلی بهم خوش گذشت و به شکرانه این حال خوب دو رکعت نماز شکر هم خوندم.
  8. پارت 29 ۱۴٠۱/۸/۱٠ به نام افریننده لحظات ناب روز بیست و پنجم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود مدرسه حسابی چسبید. ادکلن دبیر تفکر بلک افغان بود اونم حسابی زده بود. بوش اذیتم می‌کرد؛ منم الکی نقش بازی کردم که حالم بده و ورم کردم و فلان، کلاسش رو پیچوندم اما خدایی خودمونیم به بوش آلرژی دارم و حالم و بد کرد واقعا. برای مسابقات توی تیم کبدی مدرسه انتخاب شدم. ورزش باحالیه، خوبه داره تو مدرسه بهم خوش می‌گذره از اول صبح تا شب همش از امی، یاسی، ساحل برای یکتا گفتم. روحیه‌ام بهتر شده. چینی تنهایی من شکسته شده بود. الان واقعا با یکتا دوست بودم، از طرفی ورزش کبدی رو هم دوست داشتم. لحظه ای که گارد می گرفتم هنگام تاچ کردن یا وقتی که خط حمله بودم لذت می‌بردم. تمام استرسم به یک باره از بدنم خارج می‌شد و خیلی داخل روحیه‌ام تاثیر می‌گذاشت. همه فکرم رو نه تنها مشغول می‌کرد بلکه خالی هم می کرد. ۱۴٠۱/۸/۱۱ به نام خالق شگفتی ها روز بیست و ششم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود یعنی عالی. قشنگ‌ترین اتفاقش خوندنم بود. اره سرکلاس زیست زنگ اخر نشسته بودیم که دبیر زیست گفت فلان دانش آموز یازدهم فلان مدرسه صداش خوبه همه بچه‌هام یک صدا گفتن عسلم صداش خوبه منم دیگه بچه ها و دبیر زیست اصرار کردن خوندم البته صدام بخاطر جیغ جیغ های کبدی گرفته بود. آهنگ زخم کاری بهنام بانی تیکه اولش رو خوندم: وسط این خیابونا دور از تو من جون و تنم مرد انقده موندم که بیای این زندگی روح منو برد هرچی که می‌خواستم تورو بدست بیارمت نشد انگار از اون شباس که من گریه کنم تا خود صبح تا خود صبح..... هرجا برم و نمیشه که تورو فراموشت کنم هرجا بری تو نمیشه از قلب خودم دورت کنم دیوونگیمو بزار پای این که مجنونت شدم همه برام دست زدن بعدش دیگه جونم بگه که کبدی بازی می کردیم مقنعم بدجوری پاره شد؛ اصلا نابود شد. چهارتا از دکمه های مانتو سارینا هم کنده شد. دیگه بگم قرار شد برای مسابقات کبدی بریم باشگاه، خب دیگ اینکه کبدی را خیلی خیلی دوست دارم اخه حالم رو خوب کرده من رو برگردونده به تنظیمات کارخونه، شدم عسل شیطون پارسال، ولی خب! راستی سر کلاس ریاضی دوباره قانون شکنی کردم و یاسی رو هم سرکار گذاشتم. هـــی جای نبود امی توی سینم درد می‌کنه. اون روز متاسفانه اشتباه کردم سر کلاس تقویتی ریاضی به یاسی پیام دادم و گفتم امیر رو نمی‌خوام اما به شوخی گفتم باهاش ازدواج نمی‌کنم. اونم به امیر این رو گفته بود. متاسفانه سوتفاهم بزرگی بین من و امیر ایجاد شد فقط و فقط بخاطر شوخی احمقانه من.
  9. پارت 28 ۱۴٠۱/۸/۴ به نام خدا روز بیست و دوم در رشته تجربی! روز خفنی بود مدرسه زود تعطیل شد و تونستم توی خونه قانون شکنی کنم که خیلی کیف داد. عصرم توی کلاس ریاضی قانون شکنی کردم. اون روز زود تر تعطیل شدیم منم دیدم خونه خالیه به امیر زنگ زدم کلی باهم حرف زدیم از آینده. هه آینده؛ آینده‌ای که دیگه شاید هرگز اتفاق نیوفته. بعد از اونم عصر با یاسی چت کردم پنهونی سر کلاس ریاضی. ۱۴٠۱/۸/۸ روز بیست و سوم در رشته تجربی! امروز اتفاقات هندی افتاد. در کل روز خوبی بود گفتم و خندیدم خب دارم خودم رو جمع و جور می کنم باید سامان دهی داشته باشم، برای وضع درسی‌ام باید برنامه ریزی کنم و باید پایبند باشم چون امتحانات چهل و پنج روزه اول نزدیکه. اون روز دبیر با یکی از دانش آموزها بحث کرد اما انقدر شعور و انسانیت داشت که جلوی همه ما ازش عذرخواهی کرد. ۱۴٠۱/۸/۹ به نام افریننده لبخند و لحظات ناب روز بیست و چهارم در رشته تجربی! امروز خب خوب شروع شد با یکتا صمیمی شدم. متاسفانه امتحان فیزیک خراب کردم. تمام روز منتظر یاسی چشم به راه نشسته بودم ولی نیومد منم خیلی دلم گرفت از شر آدم‌های اطرافم پناه بردم به خودم هی. بعد از مدرسه سرم شلوغ شد مامان گوشیم رو داد بردم کلاس ریاضی. بعد اتفاقی برای اولین بار با مامانی حرف زدم یکمم تخلف داشتم که چیزی نیست به حمدالله. خسته‌ام و کم خوابی دارم، پنجشنبه هم سالن دارم ببینم میرم یا نه. هی روزگار کثیف دلم برای بروبکسم تنگه نا جور. اون روز مامان سر کار بود از من خواست گوشی خودم رو ببرم و خب کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا. وقتی رفتم کلاس قبلی هنوز تموم نشده بود کلاس توی مدرسه خودمون برگزار می‌شد زیر درخت کاج پایین پله ها نشستم منتظر بقیه بچه‌ها. گوشیم برداشتم و به امیر پیام دادم اما جواب نداد کلافه تک زدم اما بازم هیچی. باز زنگ زدم، انقدر زنگ زدم تا کسی گوشی رو جواب داد امیر نبود. فکر کردم برادر کوچکش امیر محمده. - الو شما؟ نمی‌خواستم بگم کی هستم: - من آشنای امیرم میشه گوشی بدی بهش؟! با شک گفت: - امیر نیست رفته طبقه بالا ساختمون سازی. کلافه گفتم: - آها پس اومد بهش بگید کسی زنگ زد کارش داشت. با کنجکاوی پرسید: - خب تو کی هستی بگم کی؟ با لودگی گفتم: - کسی! هرچی اصرار کرد نگفتم و تلفن قطع کردم. امیر یا در اصل اسم کاملش امیر حسین خودش خونه‌اش رو ساخته بود حالا داشت برای داداشش طبقه بالای خونه باباش خونه می‌ساخت. رفتم کلاس و توی کلاس منتظر امیرحسین بودم. تا اینکه گوشیم لرزید و پیام اومد: - سلام زنگ زده بودی؟ زود تر از بقیه بچه ها سوال ریاضی رو حل کرده بودم جوابش رو دادم: آره می‌خواستم حرف بزنیم اما نبودی! - جدن؟ - آر یکی گوشیت رو جواب داد نگفتم کی هستم. فکر کنم امیر محمد بود! - نه بابا امیر محمد خونه نیست! - کی بود پس؟ - مامانم بوده. خجالت زده تایپ کردم: - ای وای! - جون بابا. بله و این شد که اولین بر خورد مامان امیر و من اتفاق افتاد.البته اولین که نه ولی خب! من بخاطر علاقه‌ای که به امیر داشتم به خودش و خانواده‌اش احترام می‌گذاشتم و اون‌ها رو مثل خانواده خودم می‌دونستم برای همین توی نوشته‌هام به جای اسم پدر مادر امیر از کلمه مامانی و بابایی استفاده کردم؛ چون امیر حسین اینطور صداشون میزد و اینطور دوست داشت.
  10. پارت 27 ۱۴٠۱/۸/۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد روز نوزدهم رشته تجربی! امروز روز جالبی بود. با یکتا و ملیکا دارم صمیمی می‌شم و این بده خیلی بد. همه‌اش دارم تیکه‌های پازل زندگیم رو می‌ریزم روی دایره براشون. خیلی خست‌ام. خب ماه اول سال تحصیلیم تموم شد دو هفته دیگه کار نامه‌های ۴۵ روز اول میاد. وقتی این رو می‌نوشتم هرگز فکرشم نمی‌کردم توی کمتر از دو هفته بعد تمام زندگیم زیر و رو بشه و مسیر زندگیم به کلی تغییر کنه اونم با امیر. ۱۴٠۱/۸/۲ به نام شنوای دانا روز بیستم رشته تجربی! عاشق رشته‌ام هستم. امروز روز خوبی بود، دیروز مثل چی گریه کردم و امروز صورتم ورم داشت که گفتم از آلرژیمه. حالم به مرور متغیر بود ممکن بود روزی خوب یا روزی به شدت بد باشم اما من هر شب خودم رو توی تخت گم می‌کردم و صبح تیکه‌هام جمع می کردم و می‌رفتم مدرسه. در این مدت اجتماعی‌تر شده بودم. یکتا و ملیکا دوست های خوبی بنظر می رسیدند. یکتا دختر ریز نقش و لاغری بود با چشم‌های درشت و لبان باریک اما کمی از من بلند‌تر بود. ملیکا اما تپل و سفید بود با چشم و ابروی متوسط. یکتا هر اندازه اجتماعی و برونگرا بود ملیکا دقیقا همان اندازه درونگرا بود و پشت ماسک تنهایی مخفی می‌شد. با این حال جفتشون حسابی دوست داشتنی و بامزه بودند و گذر زمان در کنارشون بی‌اثر بود. ۱۴٠۱/۸/۳ به نام بخشنده ترین خطا پوش روز بیست و یکم در رشته تجربی! امروز با یکتا صمیمی شدم و راجب امی صحبت کردیم؛ در کل روز خوبی بود. باز تاخیری خوردم، کلاس ورزش دیر رسیدم. بعد از مدرسه کلا خواب بودم و نتونستم خبری از امی بگیرم. افسردگیم حاد شده، دارم روی رابطه‌ام با مامانم کار می کنم. زندگیم مثل تلاطم دریای مواج شده بود گاهی ابر و گاهی بارون. اون روز با یکتا رفته بودیم طبقه پایین و داخل جنگل علوم پزشکی که بیشتر شبیه باغچه خونه مادربزرگم بود، نشسته و گرم صحبت بودیم. متوجه صدای زنگ نشدیم با ربع ساعت تاخیر به کلاس رسیدیم. بعد از ماخذه شدن توسط دبیر ورزش به دفتر رفتیم و برگه تاخیر گرفتیم. و مجبور شدیم به نصیحت‌های دلسوزانه معاون گوش بدیم. به هر حال با هر خوب و بد من تمام توانم رو گذاشتم وسط برای ادامه دادن، برای دووم اوردن. تمام سعی من این بود همه چیزهایی که خراب کرده بودم رو پس بگیرم و ناامید نشم، اما سخت بود. اینکه همزمان امیدوار باشی و بجنگی، دلتنگ هم باشی و از مسیر سختی اومده باشی بار زیادی روی شونه آدم می‌ذاره.
  11. پارت 26 ۱۴٠۱/۷/۲۵ روز پانزدهم در رشته تجربی! امروز منتظر یاسی بودم حتی آخرین لحظه‌ای که سوار سرویس شدم برای برگشتن به خونه، دنبالش بودم. دلم گرفت فکر می‌کردم شاید بیاد. مدرسه خوب بود امروز، با بچه‌ها حال نمی کنم اما خب، هی می گذرونیم دیگه. امروز زیست و شیمی نه چیزه فیزیک گل کاشتم. ام راستی یه آخوندم اومد با یه حاجی خانم از طرف بسیج وقتمون رو گرفتن. هیچ خبری از بچه‌ها ندارم و نگرفتم امروز. انشالله فردا، اگه فردایی باشه. جای عزیزام خالیه به یاد امی، یاسی و ساحل. اون روز، عجیب بود. بخاطر مشکلاتی که توی کشور اتفاق افتاده بود از طرف بسیج به مدارس سر می زدند. فکر بد نکنید حاج آقا بر عکس حاج خانم کاملا انعطاف پذیر و امروزی بود. ما که باهاش ارتباط گرفتیم. ۱۴٠۱/۷/۲۶ به نام انکه جان را فکرت اموخت روز شانزدهم در رشته تجربی. خب به علت وقوع تغیرات بیولوژیکی خیلی احساساتی و اجتماعی شدم با همه گرم گرفتم با همه دبیرها بگو بخند راه انداختم کلا همه رو غافلگیر کردم. روز خوبی بود البته با درد فراوان. امدم خونه غزل هم مریض بود. دو روزه از بچه‌ها بی‌خبرم. ۱۴٠۱/۷/۲۷ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز روز هفدهمم در رشته تجربی بود! من نرفتم به علت درد شدید، نداشتن حوصله، کم کاری در درس‌ها. هم پشیمان هم شادم احساسات پارادوکس. بی خبرم از بچه ها. حقیقت اون روز چیز دیگه ای بود. من سه تا امتحان داشتم و دوتاش نخونده بودم پس درد و بهانه کردم و خوابیدم. خیلی هم خوب بود راحت استراحت کردم و عقب افتادگی‌های درسی رو جبران کردم. البته از احوالات اون روز ها همین بس که شاعر می‌فرماید: "نه بیمارم، نه خوشحالم، نه از حالم خبر دارم گهی با جان گهی با دل، گهی از هر دو بیزارم" ۱۴٠۱/۷/۳٠ به نام ان خداوندی که نامش کند آرام قلب بندگانش روز هجدهم در رشته تجربی! دیگه مثل سابق تو لک نیستم با بچه‌ها ارتباط مفیدی برقرار کردم و نا‌خواسته یه سری چیزهای زندگیم رو برای ملیکا فاش کردم، تو روحم؛ اما فاصله‌ام رو حفظ می‌کنم. چند وقتیه تو فکرمه همه رو ول کنم برم امی، یاسی، ساحل همه رو ول کنم پشت سرم و زندگی رو ترک کنم. بعد از اون روز و احوالات وخیم، کلاس تقویتی ریاضی‌ام شروع شد. حالا دو سه روز در هفته عصر ها کلاس داشتم و این کلاس تحولات خوبی توی رابطه‌ام ایجاد کرد. همچنان با امیر در ارتباط بودم اما فقط وقت‌هایی که می‌تونستم و تنها بودم. انگار زندگی قرار بود کم‌کم روی خوشش رو هم نشون بده.
  12. پارت 25 ۱۴٠۱/۷/۲۴ روز چهاردهم در رشته تجربی! روز خوبی بود با سلام و صلوات گذروندم هر طور بود. خسته‌ام و نسبت به درس کمی سرد شدم. حالم اصلا تعریفی نیست خدا بخیر کنه. در کل سر جمع روز تحصیلی خوبی بود، کم شیطونی نکردم. اون روز به مامان اصرار کردم و گوشیم برای چند لحظه برداشتم به فیلم و عکس های دوست‌هام خیره شدم و گریه‌ام گرفت فیلمی که امیر برای اولین بار برام استوری کرده بود با کپشن: دلم را آهنین کردم مبادا عاشقت گردد ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری تماشا کردم و از اون روز یه یاد داشت دیگه توی گوشیم دارم: دوشنبه شب بیست و چهارم مهر ماه سال هزاروچهارصدویک: دلتنگم امی فراموشم نکرده هنوز باهاش در ارتباطم بدجور کم آوردم تو فکر خودکشیم اما چطوری؟ نمیدونم! خسته‌ام خیلی خسته. بی خیال گرفتن مشاور من درباره خودکشی جدی‌ام. فشار زیادی تحمل می‌کنم مامان متلک می‌اندازه. خفه شدم زیر غم خدا پس کجایی؟ خیلی عذاب‌آوره روزام تو جمع کلاس غریبه‌ام حالم از آدما بهم می‌خوره دیشب تا سر حد مرگ گریه کردم. خوبه که امی مونده، یاسی مونده، ساحل مونده. دلم گرفته کم اوردم بدجوری از درون نابودم. خیلی حرف‌ها دارم بگم اما نمی‌تونم. هعی شعار این روزام شده دردی که منو نکشه قطعا قوی‌ترم می‌کنه. اما این درد روح منو کشته جسمم رو ترکونده پر که نه لبریزم کاش جسمم مث روحم بمیره و راحت شم. خدایا تمومش کن دیگه. ماه‌هاست همین بدبختی خسته شدم خفه شدم غرق شدم کجایی؟ و درحالی که گریه می کردم فیلمی برای خودم ضبط کردم تا بعداها ببینمش توی فیلم گفتم که کم آوردم و به زور دارم ادامه می‌دهم. اما در نهایت اون روز هم صبح شد و من جمع و جور شدم و رفتم مدرسه. *زمان حال* راستش الان بعد از گذشت سالها که به یادداشت‌های قدیمیم خیره می شم. متوجه این امر می‌شم که انسان تا زمانی که درسش رو نگیره و در مسیر اشتباه باشه مدام سختی می‌کشه آدم های اطرافش، از دست می‌روند تا بالاخره یاد بگیره چه چیزی ارزش داره و بالعکس. من مدام در حال شیون و زاری برای شرایط بودم اما هیچ وقت به این فکر نکردم شاید پی این بنا از بن کج ریختند. من هیچ وقت با خودم فکر نکردم که اگه روزی امی رفت چکار کنم؟ شاید اشتباه من همین بود. گره زدن خود به چیز‌های اشتباهی بلایای جبران ناپذیر و مصیبت های زیادی به دنبال داره. جا داره که یادی کنیم از شعر حافظ همونجا که میگه: "دریغ مدت عمرم که بر امیدِ وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق"
  13. پارت 24 بعد از این ماجرا هرطور بود به امی پیغام دادم که توی یه سایت خاص باهم حرف بزنیم. رمزی حرف می‌زدیم و از حال هم با خبر می‌شدیم. توی این تایم گاهی یواشکی بهش زنگ می‌زدم یا پیام می دادم و وقت‌هایی که نمی‌شد توی اون سایت حال هم رو جویا می‌شدیم. وقتایی هم که فشار زیاد بود با گوشی مادر پیام می‌دادم. بالاخره هر طور که بود با هر سختی و بدبختی ارتباطمون رو حفظ می‌کردیم. ما دوتا کنارهم سختی‌های زیادی تحمل کردیم. شاید هر کس دیگه‌ای بود می‌رفت البته امیر خرابکاری زیاد انجام داده بود و عملا کنار من بودنش زیاد هم سرشار از وفاداری نبود، توقع زیادی بود برای یک رابطه مجازی؟ اینکه بخوام بهم وفادار باشه؟ وقتی از داخل نگاه کنی متوجه میشی رابطه مجازی واقعا جان فرساست، اینکه دستت به کسی که دوستش داری نمی‌رسه، نمی‌تونی وقتی ناراحتی بشینی کنارش باهم یه چای بخورین، نگاه عاشقانه‌ای نیست، بغلی نیست، خبری از عطر آغوش و گرمای نفسی نیست که نیست. تازه کلی هم شک داری که الان کجاست، راست گفته یا دروغ، منظورش از پیامش چیه، چرا گوشیش خاموشه، آدم پر از نگرانی و ترس میشه که هیچ، خسته هم میشی از این نبودن‌ها و خالی بودن‌ها، خب حسود میشی به عاشقا وقتی دوتایی کنار هم دست تو دست راه میرن و تو فقط توی خیالت خیابون‌ها رو کنارش قدم زدی. شاید مظلوم ترین نوع رابطه‌اس... ۱۴٠۱/۷/۲٠ به نام اجابت کننده تلاش ها روز دوازدهم در رشته تجربی. امروز ارتباط موثرتری نسبت به گذشته با هم کلاسی‌هایم برقرار کردم. تمام روز ذهنم رو به درس و پول کلاس‌های تقویتی و تست مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت بچه‌ها بره و اذیت بشم. عام راستی امی امروز روز دختر بهم تبریک گفته بود. دلم براش تنگ شده، ما هنوز هم رو نمی‌شناسیم درست. همدیگر رو عصبی می‌کنیم، کاش بشه برگردیم بهم. ۱۴٠۱/۷/۲۳ به نام خالق لبخند روز سیزدهم در رشته تجربی. با یکتا و ملیکا رابطه خوبی دارم. اما فاصله‌ام حفظه. مدرسه خوبه اما کسل کننده. دیگه حوصله هیچی رو ندارم کم آوردم واقعا کم آوردم؛ دارم به مرگ فکر می‌کنم، سخت‌ترین مرحله افسردگی(آسیب به خود) خیلی سعی کردم ولی دیگه بریدم بدجور بریدم. از مدرسه به خونه، خب خونه چرت‌ترین جاس متنفرم ازش. اون شب با مامانم دعوای لفظی داشتیم خیلی خسته بودم خیلی ناراحت بودم و با حمله عصبی خوابم برد. صبح باز خودم رو جمع و جور کردم تیکه‌هام چسبوندم و رفتم مدرسه.
  14. پارت 23 یواشکی به امیر پیام داده بودم و باز حال و احوال کردیم. بازم رفتم مجازی، دلتنگ بودم. توی نوشته‌هام گنگ و رمزی می نوشتم تا اگه کسی اتفاقی دفترم رو خوند متوجه نشه و الان که دارم تایپش می کنم خودمم چندان متوجه نمی‌شم. ۱۴٠۱/۷/۱۷ به نام بی همتا مهربان روز نهم در رشته تجربی روز خوبی بود، اما بعد از اومدن به خونه روز چندان جالبی نبود. این روزها مدام عصبی و دلگیرم. هر زنگ تفریح بدو بدو از پله ها پایین میام و تو حیاط مدرسه جلو در ورودی می‌نشینم که مبادا یاسی بیاد و من رو پیدا نکنه. دلتنگی چیز قشنگی نیست. اینجا من و مثبت صدا می‌کنن. میگن ساکت، بی روح، سرد، جدی و چیزهایی که هیچکدوم نیستم. دست سرنوشت یا بهتره بگم مادر گرامی با من چکار کرد؟! دختری که دوست‌هاش از دستش امنیت جانی نداشتن، همیشه می‌گفتن یه لحظه صبر کن ماهم حرف بزنیم این شده؟ راستش من افسرده بودم غبار غم روی روح و جانم پاشیده شده بود و به نوشته‌هام سرایت کرده بود. اینکه انسان دلتنگ، چشم انتظار، تحت فشار، بی خبر و... باشه خیلی سخته مثل افتادن یه پروانه توی تشت عسل می‌مونه هرچقدر بال بزنه بال هاش بیشتر توی عسل حل می‌شوند. پروانه به تدریج بال‌هاش از دست میده و با آرزوی پرواز می‌میره. ۱۴٠۱/۷/۱۸ به نام جان جانان روز دهم در رشته تجربی. روز خوبی بود ارتباط مفیدی رو با بچه‌ها و همکلاسی هام برقرار کردم اما سر حرفم هستم، درس در اولویت، رفیق، ابجی و... همه‌اش تعطیل. ترجیح میدم بیشتر ساکت باشم و به امی و یاسی و ساحل و اینکه اون زمان در چه حالی‌ان؟ درحال انجام چه کاری‌ان؟ فکر کنم. سر جمع روز خوبی بود راضی ام. دلتنگم هستم به امید دیدنشون. به امید آغوش دوباره. بعد از نوشتن این یادداشت بغض تبدیل به گریه شد. قطره اشکی از گونم سر خورد و روی دفترم چکید، اشک‌ها انگار راه‌شون رو پیدا کرده بودند. یادداشتم داشت خیس و خیس‌تر می شد. رفتم توی حیاط و در تاریکی و تنهایی خودم ساعت‌ها گریه کردم جوری که نفس تنگی گرفتم. صبح روز بعد صورتم ورم داشت که رفتم مدرسه و حساسیت رو بهانه کردم. ۱۴٠۱/۷/۱۹ به نام ایزد منان امروز روز یازدهم من در رشته دهم تجربی بود، سر جمع روز جالبی نبود. اما عصر و غروب دلم بدجور گرفته بود و اشک‌هام سرازیر شد. الان دارم از خستگی می‌میرم در حال حاضر. درس‌هام رو دوست دارم، یه جورایی عاشق رشته تحصیلیم هستم. امیدوارم بتونم در آینده یه چیزی بشم که به بقیه کمک کنم حداقل به افرادی که مثل خودم گیر و گرفتار شدن.
  15. پارت 22 ۱۴٠۱/۷/۱۱ به نام زیبا ترین واژه امروز روز ششم من در رشته تجربی بود. روز خوبی بود. بعد از مدت ها خندیدم. اتفاقات زیبا و جالبی افتاد، بدنبود. خب سرجمع همون حرف‌های همیشگی دلتنگ و پر حرف ولی خب بدون عزیزترین‌هام همیشه تنهام. راستش تنها انگیزه قوی که پشت درس خوندن منه تکه های روح منه که از من دورند، فقط با تمام توان درس می خونم تا آینده‌ام رو درست کنم که اگه بشه برگردم به گذشته تا اون‌ها رو پیدا کنم. انگار محکومم به درس خوندن، اگه حال دل من حال روحی من الان وخیمه مسببش مامانمه که با عقاید پوسیده‌اش غل و زنجیرم کرده. ۱۴٠۱/۷/۱۲ به نام خالق خوبی ها امروز روز هفتم من در رشته تجربی بود. مدرسه به روال هرروز گذشت، اما با چاشنی بغض، تمام تلاشم رو کردم که شاد و شیطون باشم برای حفظ ظاهر. بگذریم روز جالبی نبود. بعد از مدرسه تقریبا عصر_غروب، بهم حمله عصبی دست داد خیلی درد ناک بود. البته داخل مدرسه هم کل روز قلب درد داشتم. منتظر یاسی بودم که بیاد مدرسه‌ام. می‌خواستم ببینمش کار همیشه‌ام شده بود انتظار توی نمازهام دعا می‌کردم زودتر بیاد. هر روز مثل دیونه‌ها دو طبقه پله رو می‌رفتم پایین جلوی در مدرسه می‌نشستم که اگه اومد منو گم نکنه، فقط به این امید که بیاد ببینمش و خبری از امیر بگیرم و دوباره بتونم با امیر حرف بزنم. بی خبری و انتظار دوتا از سلاح‌های قوی مرگ تدریجی هستند، انتظار جلوی گذشتن ساعت می‌ایسته و بی‌خبری مثل خوره به جونت نفوذ می‌کنه، توی رگ‌هات رسوخ می‌کنه و تو کلافه و سردرگم میشی. همین چیزهاست که آدم رو دق میده، اینکه ساعت‌ها بشینی چشم انتظار یه آدم یه خبر ولی ببینی حتی یک دقیقه هم نگذشته. متاسفانه روزگار بهت یاد میده که صبور باشی. معلم خوبیه،خوب بلده از آدم‌های عجلول چطوری انسان های صبور وساکتی بسازه. ۱۴٠۱/۷/۱۶ به نام خالق دانا و نادان، پیدا و پنهان روز هشتم من در رشته تجربی روز کسل کننده‌ای بود با دلتنگی کمتر‌. امروز دوباره قانون شکنی کردم، البته قانون‌های خونه نه مدرسه. خب امروز به امید اینکه یه وقت یاسی بیاد دم مدرسه و من رو پیدا نکنه، هر زنگ تفریح رفتم پایین و جلوی در ورودی مدرسه منتظر نشستم تا زنگ بخوره. بعد فهمیدم مادرگرام کرونا گرفته و خبرایی از امی و ساحل بهم رسید کلا حسم خوبه. اون روز یواشکی گوشیم رو روشن کردم و خبر گرفتم از بچه‌ها البته اخبار ساحل رو از دوستش می‌شد گرفت. کار سختی نبود.
  16. پارت 21 زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم، دلم پر از امید بود توی دفترم راجب اون روز چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۱٠ به نام جان جانان امروز روز پنجم من در رشته تجربی بود. صبح خیلی ناراحت بودم، راستش صبح رو فقط به امید روزی که دوباره در کنار پاره‌های تنم بی دغدغه بخندم شروع کردم و برعکس هرروز دلتنگی امانم رو برید، جوری که نزدیک بود هرلحظه اشک‌هایم جاری شود. تنها و مغموم از پنجره سالن به بیرون خیره شده بودم، که نوید بخش لبخندم صدایم کرد و بالاخره بعد از یک ماه توانستم خبری از جگر گوشه‌هایم بگیرم. هرچند اندک اما راضی و خوشنودم و برایش خدارو شکر می‌کنم، پس بی دغدغه امروز یکی از زیباترین روز های عمرم بود. به محض اینکه از مدرسه اومدم خونه فورا گوشیم رو پیدا کردم، روشنش کردم و به اتاقم رفتم لباس‌هام رو عوض کردم هیجان زده بودم به امیر پیام دادم: - مراقب خودت باش هنوزم خیلی دوست دارم. خواستم گوشیم خاموش کنم که فورا پیام اومد: - عسل خودتی؟ با بغض و هیجان تایپ کردم: - آره سلام عزیزم خوبی؟ دست‌هام و کل بدنم از شدت هیجان می‌لرزید. _ آره فداتشم دلم برات تنگ شده بود خداروشکر که برگشتی منتظر یاسی باش یه روز از همین روزا میاد مدرسه‌اتون، باید باهم حرف بزنیم. با ذوق نوشتم: - چشم. کمی حرف زدیم و گوشیم گذاشتم سر جاش. توی تختم دراز کشیدم و کمی خوابیدم مامانم هفته ظهری بود و ساعت پنج عصر بر می گشت خونه. بابا ساعت چهار، چهار و نیم از خونه رفت دوون دوون تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم دستم از هیجان می‌لرزید. صداش توی گوشی پیچید سکوت کردم که صداش بیشتر بشنوم با قلبم می شنیدم. باهم حرف زدیم و بعد قطعش کردم مامان اومد خونه و رفت بازار خرید کنه و من رفتم توی حیاط که مطمئن بشم مامان رفته که کنار در حیاط بهم حمله عصبی دست داد، نفس نفس میزدم و به شدت می‌لرزیدم بدنم رو منقبض کردم تا لرزشم کمتر بشه که قلبم شروع به تیر کشیدن کرد بریده بریده غزل رو صدا زدم، حالم بد بود بخاطر استرس و هیجانی که تحمل کرده بودم. فورا برام آب آورد روی زمین نشستم چند دقیقه بعدش حالم خوب شد اما بدنم به شدت درد می‌کرد. حالا دیگه امید داشتم حالا دیگه خیالم بابت امیر راحت بود. یه توضیح بدم اینجا بنده بیماری عصبی دارم و تیک عصبی دارم یعنی درحالت عادی دست‌هام خفیف می‌لرزه اما وقتی زیاد عصبی، ناراحت یا هیجان زده میشم بهم حمله عصبی دست میده که شامل: نفس تنگی، لرز شدید، فلج و خیلی چیزای دیگه‌اس و معمولا هم تا یک هفته بدنم بخاطر حمله درد می‌کنه و مدام با هر چیز کوچیکی بهم حمله دست میده و بدنم بعد از حمله عصبی به شدت ضعیف میشه. به هر حال احساس می‌کردم ورق بالاخره برگشته و زندگی روی جدیدش رو دوباره بهم نشون میده. بعد از مدت‌ها خوشحال بودم.
  17. پارت 20 ۱۴٠۱/۷/۶ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز سومین روز من در رشته تجربی بود و به قول سهراب سپهری پیله تنهایی ام رو گشوده بودم و دختری به اسم مریم بهم نزدیک شده، هوم به نظرم بدنیست. اصلا خوش ندارم صمیمی بشم، حرف می زنم برای بچه‌ها، می خونم اما هنوزم تنهام، مخصوصا بی امی و یاسی همیشه تنهاییم حس میشه. دلتنگ ساحل هم هستم، بی‌خبری حس بدیه اما سکوت می‌کنم و صبر. اخباری از ساحل بهم رسیده که میگن حسابی به درس چسبیده. بچم آدم شده خدا بخواد؛ از بقیه ولی بی خبرم، امروز اخرین روز هفته اولم بود اتفاقات جالب و مضحکی افتاد. اون آخر هفته هم گذشت مدرسه کم‌کم داشت توی روحیه‌ام تاثیر می‌ذاشت و حالم رو بهتر می‌کرد. بودن کنار هم سن‌هام حس خوبی داشت. درست مثل شعر سهراب سپهری بود وقتی که میگه: چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟! پیله‌ات را بگشا! تو به اندازه پروانه شدن زیبایی! من به اندازه پروانه شدن زیبا بودم؟ ۱۴٠۱/۷/۸ به نام امید بخش زندگی‌ام امروز روز چهارم من در رشته تجربی بود خداروشکر روز خوبی بود، همان دلتنگی‌های همیشگی. بهتر است اضافه کنم اما چیزی فرق داشت؛ کمی من نرم‌تر از سابق شده‌ام، اما نباید این را فراموش کرد که هنوزهم همان مغرور و کله شق همیشگی‌ام و وقتی دلم جای دیگری باشد، عمرا اگر بر خلاف میلش عمل کنم. به هرحال قول می‌دهم که درس‌هایم را مانند پاره‌های تنم یاسی، امی و ساحل دوست بدارم. حدود یک ماه بود که از امیر کاملا بی خبر بودم ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. گذشته برام حسرت شده بود، اینکه مثل قدیم با دوست‌هام حرف بزنم؛ راحت و بی‌دغدغه. دلم برای امیر تنگ شده بود اما اون رو نمی دونستم و ازش بی خبر بودم. اما تقدیر در اوج نا امیدی من ورق تازه ای رو کرد و داستان رو رقم زد. اون روز از صبح حالم گرفته بود توی حیاط منتظر سرویس بودم و تمام خاطراتم با امیر توی ذهنم پخش می‌شد، صداش، خنده‌هاش، صدای حرصیش که اسمم رو صدا میزد. با دل گرفته ای رفتم مدرسه توی سالن از پنجره به رفت و آمد ماشین‌ها خیره بودم که زینب صدام زد. - تو اینجایی همه جا رو دنبالت گشتم. - هوم چیه؟ - بیا این یاسی دوستت پدرمو در آورد. دستم و گرفت و باهم رفتیم داخل کلاسشون. گوشیش رو از کیفش در آورد. - توی تابستون دوره فوریت‌های پزشکی برداشتم تو دانشگاه آزاد یاسمنم اونجا بود گفت دوستته این چند وقتم حسابی من رو کلافه کرده که بهت زنگ بزنم کارت داره. به یاسمن زنگ زد و اون آنلاین شد تصویری گرفتیم. با دیدنش گریه‌ام گرفت. باهم کمی حرف زدیم که گفت: - عسل امیر هنوز فراموشت نکرده، هنوزم مونده به پات از بعد از تو دیگه انلاین نشد و بسته اینترنتی نگرفته، همه‌اش حالت از من می پرسه، خیلی داغون شده بخدا! گریه‌ام گرفت خوشحال بودم خدا دعاهای منو شنیده بود لبخندی زدم: - بهش بگو میام بر می‌گردم. زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم.
  18. پارت 19 *زمان گذشته* اول مهر شده بود و دلم نمی‌خواست با هیچکس حرف بزنم. دهم تجربی بودم اما دوست نداشتم با کسی دوست بشم؛ گوشه‌ای توی ردیف جلو روی صندلی خالی نشستم، بغل دستیم بهم سلامی کرد. سری تکون دادم و مدادم گذاشتم روی دسته صندلی باهاش بازی می‌کردم. هلش می‌دادم به جلو و برمی‌گشت به عقب. انقدر این کار تکرار کردم تا معلم اومد. از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۲ به نام شاهد اعمالم و افکارم امروز اولین روز تحصیلی من در مقطع دهم تجربی بود، در آموزشگاه غیر انتفاعی ****. روز جالبی بود جای خالی دوستانم هر لحظه احساس میشد اما من قوی هستم و می‌توانم. به خودم قول دادم که دیگه آدم جدیدی رو وارد زندگیم نکنم تا بعد از کنکور. دلتنگ امی، ساحل و یاسمن هستم، اما باور دارم تا آینده رو درست نکنم، نمی‌تونم به گذشته برگردم و اون رو درست کنم. به امید فردایی بهتر از امروز. از شانس من اون هفته اول یک روز درمیون تعطیل بود، من هنوز هم جلوی در می‌نشستم و غصه می خوردم. جدیدا چشم هام اذیت می‌کرد و مدام سردرد می‌گرفتم، چشم‌هام می‌سوخت و متن‌های دور رو واضح نمی‌دیدم. ۱۴٠۱/۷/۴ به نام شاهد اعمال و افکارم امروز دومین روز من در رشته تجربی بود روز خوبی بود کلا. کمی با همکلاسی‌هام ارتباط برقرار کردم که چند تاشون گفتن که شوکه شدن، فکر می‌کردن من مثبت و خر خونم، خنده داره! امروز خبر دار شدم ساحل سراغ من رو از زینب گرفته و ازش گزارش کارهای من رو می‌گیره و متوجه شدم که یاسی کم کم داره نامزد می‌کنه. زینب دوست مشترک من و ساحل بود، دوست که چه عرض کنم همکلاسیم که به کمکش تحول عظیمی توی رابطه من ایجاد شد. من روزهای سخت زیادی پشت سر گذاشتم روزهای سخت‌تری هم پیش رو داشتم اما مدرسه باعث بهتر شدن روحیه من شده بود‌. همین چند ساعتی که بیرون از خونه سر می‌کردم هم بهم انگیزه و توان می‌بخشید و حالم را بهتر می کرد. من به بودن در جمع هم سالانم احتیاج داشتم، از طرفی مدت‌ها بود که از امیر بی‌خبر بودم. اطرافم حصار کشیده بودم و نمی خواستم کسی سمت من بیاد. احساس می‌کردم با ورود آدم‌های جدید به زندگیم هم خودم آسیب می‌بینم هم آدم‌ها. دلم می‌خواست دور و اطرافم خلوت باشه. اگه توصیف دقیقی از احساساتم بخوام ارائه بدم از اون روزها باید بگم که: " «چه می‌پرسی ز حالم؟ سنگ می‌بارد، بلورم من» من واقعا بین بارش سنگ‌ها بلور بودم، شکننده و ظریف.
  19. پارت 18 ساعت ۱:۴۵ شهریور ماه امروز دلم بیشتر همیشه برای امیر و یاسی و ساحل پر کشید. بدون رفیقام بهتره بگم بدون خانواده‌ام خیلی بی‌کس و تنهام؛ خیلی گوشه گیرم خنده‌هام زوریه. دلم می‌گیره و هی به فکر میرم. همه‌اش خاطره بازی تمام روز با دیدن کلیپ یا تیکه‌های رمان دیالوگ آدم‌ها همه و همه‌اش به یاد اونا میفتم. به یاد امیر مخصوصا دلم نمی‌خواد باور کنم فراموشم کرده. اینکه ممکنه الان کسه دیگه‌ای جای من تو دلش باشه؛ اینکه قول هایی که به من داده رو به یکی دیگه داده من رو از درون نابود و از بیرون داغون می‌کنه. مثل یه مرد که توی جبهه خمپاره خورده باشه توی قفسه سینه‌اش و زنده بمونه. خمپاره اون رو به تدریج می‌کشه مخصوصا اگه نزدیک قلب باشه چون نمیشه با عمل بیرونش آورد یا احتمال موفقیت عمل کمه. همه‌اش خدارو التماس می‌کنم این روزا حالم رو خودش می‌فهمه فقط تنها کسایی که این روزا دارم و بهشون اعتماد دارم مامان و خداس تنها هم‌زبونم خداس تنها کسی که ساعت‌ها باهاش حرف می‌زنم. از شرایطی که داخلش گیر افتاده بودم کلافه بودم؛ تمام دوران نوجوانی من دستی دستی حروم و حیف شد. افسوس و صد افسوس! هعی یعنی میشه امیر دست نخورده و بکر بمونه برام؟ خدا خودت کمکم کن از این حال و هوا و روزای سخت با فشار عصبی بالا بیام بیرون. تنها دلخوشی و آرامشم نماز و قرآن بود شبیه این رمان مذهبیا. خدایا بغلم کن از اون بغل‌های محکم. حال اون روزهای من رو شاعر خیلی قشنگ توصیف می‌کنه همونجا که میگه: سخت اَست‌ بخندیُ‌ دلت‌ غم‌زده‌‌ باشد، هر‌ گوشه‌ای از‌ پیرهنت‌ نم‌زده‌ باشد، سخت‌ اَست‌ به اجبار‌ به جمعی بنشینی، وقتی دلت‌ از‌ عالمُ‌ آدم‌ زده‌ باشد! بالاخره اون مسافرت کذایی تموم شد؛ طی مسافرت که با حال روحی بد رفتم و با روح و روان افتضاح‌تر برگشتم فامیل متعجب بودن که دختر کوچولوی پر حرفشون چرا انقدر ساکته؟! روز بیست و ششم شهریور سال هزارو چهارصد و یک برگشتیم؛ دقیق یک روز مونده به تولد امیر. من اینجا یک پرانتز باز کنم، امی لقب امیر هست حالا چرا؟ چون واژه امی واژه‌ای توی مهندسی برقه برای وقتی مدارهای برق قاطی می‌کنند و به اصطلاح می گویند مدارها عاشق شدن به این حالت امی گفته می شود؛ امیر هم دقیق همچین حالتی توی زندگی من ایجاد کرد، حالت اِمی. برای همین من ِامی صداش می‌زدم. فردای اون روز مامان رفت سرکار، خونه تنها بودم. به تلفن خیره شدم اما می‌ترسیدم زنگ بزنم مامان تهدید کرده بود که پرینت می‌گیره. تمام روز به تلفن خیره شدم. لابد الان تولدشه، حتما داره بهش خوش می‌گذره، یعنی فراموشم کرده؟ اون روز با همین فکر و خیالات سمی من سپری شد. * زمان حال* تصمیم می‌گیرم تغییر کنم و آدم بهتری بشم؛ یه دختر قوی و مغرور. آره همینه اون الان شاید سرش روی پای یارشه به ریش من می‌خنده، یعنی از عذاب وجدان موقع قطع کردن گفت دوسم داره؟ یعنی واسه همین بود روزای آخر نمی‌خواست کسی بدونه من باهاش حرف می‌زنم؟ پس اوستا کارش درسته، می‌گفت خاک تو سر من که نفهمیدم بنده خدا گلو خودش پاره کرد بس داد زد امیر ازدواج کرده من خر بگو خندیدم اون روز. یعنی دختره چی داشت که من نداشتم؟ نکنه داشته بازیم می‌داده و همه حرف‌هاش دروغ بوده؟ هــــی یعنی وقتی به شوخی می‌گفت من اگه زن بگیرم چکار می‌کنی داشته ذهن من رو آماده می کرده؟! چقدر من احمق بودم. به همون اندازه که می گفت خنگ هستم. کاش این کار نمی کرد. منظورش اگه حرف مردم مهم نبود تو الان پیشم بودی چی بود؟ کاش می‌دونستم، کاش به جواب‌هام می‌رسیدم. کاش نمی‌کرد و من نامزدش بودم، حیف خاطراتمون. یعنی یه ذره هم دلش نسوخت؟
  20. پارت 17 آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود، آسمون گرگ و میش بود؛ هوای ماشین خنک بود. چشم‌هام رو بستم. دلم برای امیر و گذشته‌ای که پشت سرگذاشتم تنگ می‌شد. توی دلم با خدا حرف می‌زدم تا وقتی رسیدیم. ساعت ده صبح بود که رسیدیم فورا به اصرار غزل رفتیم ساحل بعد هم ماهی برای ناهار ماهی خریدیم. تمام مدتی که اونجا بودیم ساکت بودم دلم پر بود و غم داشتم؛ هرشب می‌رفتیم یکی از ساحل‌ها من عاشق دریا بودم و دریا تنها جایی بود که حال دلم رو خوب می‌کرد. حس می‌کردم با قدم زدن کنار دریا غم‌هام قدم قدم جا می‌موند. وقتی توی اب خودم رو رها می‌کردم مطمئن بودم که غم و رنج داخل آب حل می‌شود . چند لحظه‌ای که کنار ساحل بودم حداقل سختی هام بهم خیره می شدن تا من آب بازی کنم، انگار مشکلات از آب می‌ترسند. از بی‌کسی به مامان پناه می‌بردم، نمی‌تونستم لب باز کنم و از غم‌هام بگم. چند روزی اونجا بودیم که بعد خاله دیگم از تهران اومد و من و مامانم و غزل به همراه پسر خاله کوچکم بنیامین به سمت کرمان حرکت کردیم، چون خونه مادربزرگم اونجا بود. اونجا هم خوب بود همه بعد از سال‌ها دور هم بودیم اما من نه. خوب نبودم، حالم بد بود. من غم داشتم به من خوش نمی‌گذشت، از اون روزها توی دفتر خاطراتم اینطور نوشتم. ساعت ٠٠:۳۱ سه شنبه نمیدونم چندم شهریور هزارو چهار صد و یک. بعد از تولد یاسی دوهفته هست که کرمانیم یک هفته بندر بودیم و از شنبه اینجا هستیم. راستش یک شنبه هفته پیش به بندر رسیدیم. خیلی دلتنگم، نتونستم تولد یاسی رو تبریک بگم. رمانی که می خونم دیالوگ‌هاش من رو یاد امیر می اندازه اما فکر کنم دیگه امیر من رو فراموش کرده، بازدیدمو چک کردم امیر بازدیدم رو بسته. جالبه! آخرین بازدید به تازگی بود. دلم برای دوست‌هام هم تنگ شده. چند وقت دیگه‌ هم تولد امیر هست. این روزهام با غبار دلتنگی و تنهایی تلف میشه. امروز همه‌اش اروم گریه کردم و خیره شدن زیاد به گوشی رو بهونه کردم. گفتم که آب ریزشه چشممه، چه دروغ مضحکی. هعی دلتنگم! حالم بدتر شده که بهتر نشده. کنار خانواده مادریم احساس تنهایی خفه‌ام می‌کنه. خیلی نیاز دارم با یکی حرف بزنم ماه‌هاس با هیچکی حرف نزدم. قبلا دلخوشیم امیر بود با اون حرف می‌زدم و آروم می‌شدم اما از بعد از زیر گوشی و پس گردنی محکم مامانم دیگه حتی وقتی فرصتش هم بود بهش زنگ نزدم دلم برای ساحل و یاسی تنگه. من کسی‌ام که تو جمع صمیمانه خانواده‌اش غریب و تنهاس این روز ها تنها همدمم خداس بهش باور دارم. امروز موقع گریه کردن مامانم رو بغل کردم از بی‌کسی دلم می‌خواد با اون درد دل کنم اما اصلا باهاش راحت نیستم. بهش یک ماه پیش گفتم منو ببر پیش مشاور اما به روی خودش نیاورد من واقعا به کمک نیاز دارم قبلا هم صدبار بهش گفتم و نادیده گرفت تا اتفاقی که نباید افتاد. سرم خیلی درد می‌کنه دلم خیلی پره. دارم روانی میشم فشار عصبی زیادی رو دارم تحمل می‌کنم خدایا کمکم کن دارم ذره ذره می‌میرم یه مرگ تدریجی انگار با چاقوی کند شاهرگ گردنم رو می‌زنن، نمی‌بره ولی دردش امانم رو بریده. من این یادداشت هارو گذاشتم که اگه روزی امیر شد داستانو بنویسم کی فکر می‌کردم این پوشه تبدیل بشه به سطلی واسه خالی کردن ذهنم راستش دلم می‌خواد بخوابم و بیدار بشم ببینم همه‌اش یه خوابه. اصلا ببینم رفتم تو کما و اینا توهمه یا فراموشی بگیرم خدایا کمکم کن خودت بدون اینکه من چیزی بگم همه چیز رو میدونی تو همه حقیقت‌هارو میدونی همه‌اشون رو. راستش من واقعا اون زمان به کمک احتیاج داشتم اما نه علم و نه اطلاعات کافی نداشتم و در دسترسم نبود. اما الان در حال حاضر اگه کسی که رمانم رو مطالعه می کنه به خدمات درمانی و کمک احتیاج داره می تونه شماره 123 و با 1507 رو شماره گیری کنه و از اورژانس اجتماعی کمک بگیره.
  21. پارت 16 گریم نمی‌اومد، سر شده بودم بلند شدم و لباس‌هام عوض کردم. سرتا پا مشکی مثل گذشته، مدتی که با امیر بودم اعتماد بنفس، شادی و عشق رو به زندگیم تزریق کرد. با وجود اخلاق‌های بدش بهم اعتماد بنفس و قدرت داد. یاد داد باید دردهام رو بیان کنم، بهم نشون داد رنگ‌های دیگه غیر از مشکی مثل زرد و صورتی هم بهم میاد اون رابطه برای من حداقل رابطه سالم و مفیدی بود، رابطه‌ای که باعث رشد شخصی من شد؛ در یک کلام امیر من رو به من برگردوند. شده بودم درست مثل بچگی‌هام، وقتایی که قبل از قطع کردن تماس ازم می‌خواست بوسش کنم درست مثل وقتی بود که می‌رفتیم مسافرت و بابام ازم می‌خواست بوسش کنم، بی ریا بگم امیر رو به اندازه بابام دوست دارم.(داشتم) اشتباهات زیادی کرد اما بخشیدم و همین شاید باعث شد حق و به خودش بده؛ شاید به جای بخشش باید برای حقوق پایمال شده‌ام می‌جنگیدم و ایستادگی می‌کردم اما تا کی جنگ؟ با چند نفر بجنگم؟ بگذریم لباس‌های سرتا پا مشکی پوشیدم روسریم رو جلو کشیدم و فقط گردی صورتم مشخص بود چادرم رو پوشیدم و رفتم خونه مادر و از اونجا هم رفتیم خونه عمو بابام. شب وقتی برگشتیم خونه مامانم زنگ زد به خاله‌ام و قرار شد خاله و شوهر خاله‌ام بیان دنبالمون تا بریم بندرعباس. دیگه همه راه‌ها بسته شده بود، فردای اون روز رفتم خونه مادر؛ خاله‌ام شب می‌رسید و ما فرداصبحش حرکت می‌کردیم. گوشی مادر رو گرفتم و به یاسمن پیام دادم ازش خداحافظی کردم و گفتم از طرف من از امیر عذر بخواد و جدا بشیم؛ دوسش داشتم اما راهی برای برگشت نبود، من نا امید شدم. از خونه مادر رفتم و برگشتم خونه. شب خاله‌ام اومد و قرار شد خروس خون بریم بندر. بعد از اذان صبح سر جانماز نشستم نیت کردم و قران باز کردم خوب اومد. مامان رو صدا زدم اومد و روی تختم نشست چادر نماز رو روی سرم مرتب کردم، حرف هارو توی سرم حلاجی کردم، تانوک زبونم می امد و سر می خورد پایین دل رو به دریا زدم و دهن باز کردم: - مامان! - جان؟ با انگشتان دستم بازی کردم و مظلوم گفتم: - میدونم اشتباه کردم اما زشته برم خونه ننه و گوشی نداشته باشم با این سن و سال. توی حرفم نپر خب، مامان مشکوکه یهو از مجازی رفتم و الان گوشیم نبرم بچه‌ها شک می کنن. با اخم گفت: - خودت باید فکر اینجاش رو می‌کردی! با عجز ادامه دادم: - مامان خواهش می‌کنم تورو خدا اصلا (قرآنی که هر روز بعد از نماز می‌خوندم رو برداشتم و دستم گذاشتم روش) به همین قرآن که هربار بعد از نماز می‌خونمش قسم، قول میدم اینترنت نگیرم، هیچکاری نمی‌کنم، قول. با بی‌تفاوتی گفت: - باید فکر کنم. مامان سرش انداخت پایین و رفت سبک شده بودم. جانماز جمع کردم و گذاشتم تو کشو، لباس‌ها و کفش‌هایی که می‌خواستم برداشتم به همراه جانماز مسافرتیم. همه رو به مامان تحویل دادم صبحونه خوردیم و سوار ماشین شوهر خاله‌ام شدیم؛ ساعت پنج صبح روز یکم شهریور سال هزارو چهارصد و یک به سمت بندر عباس رفتیم.
  22. پارت 15 * زمان گذشته* زندگی روتین شده بود، از لج مامان نمونه دولتی انصراف دادم و رفتم غیر دولتی، از همه دوست‌هام بی‌خبر بودم حالم بد بود و افسردگی شدید داشتم. با کسی حرف نمی زدم تنها دلخوشیم این بود که وقتی مامان خونه نبود با امیر حرف بزنم. غروب‌ها بهم حس خفگی می‌دادن از غروب آفتاب تحمل خونه برام سخت بود. می رفتم داخل حیاط، جلوی در حیاط می نشستم و ساعت ها به در خیره می شدم آهنگی زمزمه می‌کردم و گریه می‌کردم. ‌دلتنگ بودم و ناراحت زور غم‌هام بهم می‌چربید. انقدر اونجا می موندم تا وقتی که بابام بیاد بعد اشکام پاک می‌کردم و می‌رفتم داخل تا متوجه نشه. توی سجاده همیشه گریه می کردم روحیه‌ام خیلی بد بود. ‌هربار که مامانم تلفنی با خاله‌ام حرف می‌زد حسودیم می‌شد و گریه‌ام می‌گرفت. مامان وقتی دید حالم بده با لحن منزجر کننده‌ای گفت: - چته؟ هی گریه گریه؟ داری می‌میری چون کار اشتباهی کردی؟ دلم نمی‌سوزه هرچقدر می‌خوای گریه کن. دلم بیشتر شکست. کارم شده بود پنهونی به امیر زنگ زدن، چند باری ازش خواستم بره دنبال زندگیش دوسش داشتم اما خودخواه نبودم اونم آدمه حقش نیست با من بسوزه حقش رابطه خوب و سالمه، هرچند خودم می‌سوختم اما من همینم همیشه به فکر دل بقیه‌ام با اینکه اکثر وقتا هیچکس به دل من فکر نمی‌کنه و خودخواه بنظر می‌رسم .‌جدا از این خیلی هم خوش خیالم خیلی زیاد، انگار دنیای اطراف پاستیلیه،اما غافل از اینکه نه تنها از جنس پاستیل لطیف نیست، بلکه از سنگ خاره هم سخت‌تره. تو خونه نشسته بودم، روحیه‌ام داشت بهتر میشد. یاسمن دوست صمیمیم هیچ وقت ولم نکرد کنارم بود حالم از مامانم می‌پرسید همین من و ذوق زده می‌کرد اخبار به امیر می‌رسوند. امیر اخبار یاسمن به من می‌رسوند. زنعموم اومد خونه‌امون، حال و احوال کرد از مامانم خواست بریم خونه عمو بابام، حال بدم رو بهونه کردم تا بمونم و با امیر حرف بزنم. استرس و حس بدی داشتم نمی‌دونستم چمه، شماره امیر رو گرفتم. با خودم گفتم بی‌خیال عسل چیزی نیست بد به دلت راه نده داشتم باهاش حرف میزدم که مامانم در هال رو باز کرد. گوشی رو فورا قطع کردم و تکرار رو خراب کردم. مامان باز شروع کرد به دعوا کردن من: - تو آدم نمیشی؟ حتما باید سکته‌ام بدی؟ واقعا که! به سمتم اومد جلوش ایستادم تکرار رو گرفت و متوجه شد خرابش کردم. محکم کوبید توی گوشم. باورم نمی‌شد مامان تا الان روی من دست بلند نکرده بود؛ توقع نداشتم بخاطر همین از شدت ضربه تلو خوردم. به دسته مبل برخورد کردم و افتادم زمین سرم پایین بود که محکم زد توی سرم. - لباس‌هات رو بپوش باهام همین الان میای بریم خونه مادر. دیگه نمی‌ذارم تنها باشی وقتی انقدر هم نمیشه بهت اعتماد کرد. تاریخ این ماجرا هم به عنوان روز شوم توی دفترم ثبته اون روز بیست و نهم مرداد ماه بود و من زنگ زدم پیشاپیش تولد امیر رو بهش تبریک بگم چون حسی بهم می‌گفت شهریور نمی تونم کنارش باشم. امیر متولد بیست و هفتم شهریور سال هزار و سیصد و هشتاد و سه هست یعنی دوسال از من بزرگتره. میدونم احمقانه‌اس که انقدر زود اما بخاطر شرایط ویژه‌ام چاره چی بود؟!
  23. پارت 14 ولی من که میدونم همه‌اش معجزه خدا بود. زنگ زدم به امیر فورا جواب داد؛ باشنیدن صداش بغضم شکست و برای اولین بار جلوی یه آدم گریه کردم. گفتم که درونگرام بغضم توی بالشت میشکنه فقط؛ اما باشنیدن صدای امیر گریه کردم با نگرانی گفت: عسل! عسل چی شده؟ تورو خدا گریه نکن!! با بغض و ترس شایدم ناراحتی صداش زدم: امیر. با نگرانی و ناراحتی جوابم داد: جون امیر؟ بریده بریده باگریه گفتم: امیر.. ماما.. مامانم.. گفت که.. گفت شوهرت میدم.. نمیزارم مدرسه بری... ترسیدم حالم بده. هق هق می‌کردم و براش حرف‌های مامانم تعریف می کردم: - امیر... من... من خرابم؟ ناراحت و نگران گفت: - نه عزیز دلم عسل بخدا گریه نکن منم گریه میکنما مامانت عصبی بوده یه چیزی گفته، گریه نکن بخوادم شوهرت بده خودم میام خواستگاریت. بینی‌ام رو بالا کشیدم که ادامه داد: - با خانواده‌ام حرف زدم خودم میام. دلم با این حرفش آروم شد، حس امنیت بهم دست داد. قبل از این ماجرا من و مادر امیر چندباری باهم حرف زده بودیم همینطور با سایر اعضای خانواده‌اش همشون من رو میشناختن. با امیر حرف زدم. اروم تر شدم،انگار نه خانی اومده نه خانی رفته،نفس عمیقی کشیدم دلم قرص شده بود. گوشی رو قطع کردم و کارام رو راست و ریست کردم. * زمان حال* توی کتابخونه نشسته بودم با یکتا، که همکلاسی سابقم اومد سمتم و با خنده گفت: عسل یادته پارسال چقدر اینجا به رلت زنگ میزدی؟ لبخند تلخی زدم: اره. سرم پایین انداختم و رفتم بیرون توی سالن بودم که درسا هم کلاسی دیگم جلومو گرفت و با خنده گفت: چه خبر از اقای دکتر اقای دکتر چطوره؟ منظورش امیر بود لبخندی زدم: اون مرده. با تعجب پرسید: چی؟؟؟ دروغ نگو بچه جون!!! بغض کردم: مرده تصادف کرد بعد از چند وقت انلاین شدم دیدم مرده خواهرش بهم گفت. بغلم کرد: وای خیلی متاسفم!! _ممنون. چی می گفتم بهش؟ میگفتم پسری که بخاطرش انقدر توی دردسر افتادم و انقدر جدی بودیم رفت؟ بگم بازیم داد؟ بگم الان نامزد داره و داره کیف میکنه من این گوشه دارم اب میشم؟ از چی بگم از کدوم غم؟ از وجودم که پر از شک و تردیده یا از کابوس هام که جدیدا میبینم؟ باهام چکار کردی امیر؟ به نفسی غم های ریه هام رو خارج کردم و رفتم سر کلاس، زندگی هرچقدرم سخت باشه باید ادامه داد، چاره بیچاره بی چارگیست. چیزی از کلاس نفهمیدم مدام به گذشته پرت می شدم به روز های خوش بودن. نه من قدر روز های خوبمون رو فهمیده بودم نه امیر راه برگشت داشت، چرا بر می گشت؟ به قول شاعر: "رنجیدم و خندیدم و از درد نگفتم از آنچه که دنیا سرم آورد نگفتم با هیچ کسی غیر خدا هیچ زمانی از آنچه که او بادل من کرد نگفتم"
  24. پارت 13 گوشی رو دست مامانم دادم و با آبجی کوچیکم عکس سم و بامزه می‌گرفتیم ومسخره بازی می‌کردیم. مامان با عصبانیت صدام زد: عســـــــــل! باترس چشم دوختم به چهره عصبی مامان و لب زدم: جونم؟ صورتش در هم کشید و با عصبانیت، ناراحتی و شوک و خیلی احساساتی که به وضوح مشخص بود مثل نا امیدی عمیق فریاد زد: - مرض این چیه؟ تو رل زدی؟ بهت زده تقریبا داد زدم: چی؟ ادامه داد: - تو گروه های مختلطی مگه قول نداده بودی؟! مامان با عصبانیت سرم داد می‌کشید اما من نمی‌دونستم تا چه حد میدونه و فقط سکوت کردم. ترسیده و سردرگم بودم، دست پاچه شده و تیغه کمرم عرق سرد کرده بود. فورا دست آبجیم گرفت، می‌خواست بزارتش خونه مادربزرگم تا باهم تنها حرف بزنیم. استرس بدی داشتم ناراحت و شوکه بودم، گوشه‌ای کز کردم؛ نمی‌دونستم چه بلایی سرم میاد یا چه اتفاقی می افته فقط مطمئن بودم بدبخت شدم! با رفتن مامان تلفن خونه رو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد. با صدای لرزون و توام با غم و ترس لب زدم: - امیر من به خاک رفتم مامانم فهمیده اما نمیدونم تا چه حد؟! امیر سعی داشت من رو اروم کنه گوشی رو قطع کردم. من قرار بود دی ماه روز تولدم به مامانم بگم که وارد رابطه شدم اون روز توی دفترم ثبته به نام روز شوم اول تاریخ نوزدهم مرداد ۱۴٠۱ منتظر بودم مامان بیاد. مامان با عصبانیت وارد شد. - تو دیگه چی هستی؟ اینه دختری که تربیت کردم؟ تو تمام تصورم رو خراب کردی خیلی دلت می‌خواد شوهرت میدم از مدرسه‌ام می‌گیرمت. آفرین دستم درد نکنه یه دختر خراب و.... تحویل جامعه دادم! (اون شب مامان حرف‌هایی زد که برای من که نازپرورده بودم زیادی سنگین بود حرف‌هایی رو گفت که هیچ دختری لیاقت شنیدن اون حرف‌ها رو حداقل از مادرش نداره) با گریه گفتم: - مامان گوش کن! - گوش نمیدم بسمه! میون حرف‌هاش پریدم: - مامان من دوسش دارم اون پسر خوبیه اصلا خودت بهش پیام بده. - خفه شو خفه شو نمی‌خوام صدات بشنوم(یه پرانتز باز کنم قبل گفتن این دیالوگ از مامان هنوز اهنگ نوموخام صداته بشنوم تولید نشده بود.) دوسش داری خیلی خب وقتی با یکی که بیست سال از خودت بزرگتر بود ازدواج کردی می‌فهمی! خیلی ناراحت بودم هق‌هق گریه می‌کردم رفتم توی حیاط به سایه‌م خیره شدم اون تنها کسی جز خدا بود که اون لحظه کنارم بود بهش خیره شدم و با گریه لب زدم: - دیدی چه اتفاقی افتاد؟ - یعنی حقم بود؟ - چون از پسری خوشم اومد باید این حرف‌هارو می شنیدم؟ - من خرابم؟ گریه می‌کردم و با سایه‌ام حرف میزدم بلند شدم رفتم داخل اذان مغرب و عشا می گفتن. وضو گرفتم و رفتم توی اتاقم جانماز پهن کردم نماز می‌خوندم و هق می‌زدم حالم بد بود سرم گذاشتم روی مهر و گریه کردم: خدا من واقعا همینم که مامان گفت؟! توشاهدی تو بودی و دیدی میدونی چی شده. خودت کمکم کن. قرآن رو که همیشه بعد از نماز می‌خوندم بغل کردم: - بهم آرامش بده خداجونم من به کمکت احتیاج دارم بغلم کن من هیچکی رو جز تو ندارم بغلم کن آدم‌هات دلمو شکوندن فقط تو رو دارم. قران رو باز کردم اولین آیه‌ای که به چشمم خورد و هرگز فراموشش نمی‌کنم این بود: وخدای تو بسیار مهربان و بخشنده است اوست که به اعمال بندگانش اگاه است و خدا به تنهایی برای مدافع و پشتیبان بودن کافیست دلم آروم شد توی جانماز دراز کشیدم نفس نفس می‌زدم تا بتونم نفس بکشم چشم‌هام بستم دلم اروم بود، چند دقیقه بعد جانماز جمع کردم و رفتم توی تخت و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم حسابی ترسیده بودم مرداد ماه بود و مامان من که معلم مدرسه بود باید میرفت برای ثبت نامی‌ها مدرسه. رفت مدرسه و بعد از رفتنش به امیر زنگ زدم. ابجی کوچیکم خونه بود التماس کردم چیزی نگه که زنگ زدم، تا قبل از اون غزل خواهرم که پنج سال از من کوچیک‌تره مدام من رو لو می‌داد اما اون روز دلش سوخت. راستش من خیلی خوب به خاطر دارم اون شب و روزگار بعدش رو، من قربانی سنت بودم یا جهل و بی تجربگی خودم؟ باچیز‌هایی که سال‌ها توی اجتماع و دور و اطرافم دیدم و شنیدم، باید گفت دنیای امروز خیلی زیاد فرق کرده، من زمانی بخاطر حرف زدن یا دوست داشتن انسانی که توی دنیای واقعی وجود نداشت خیلی آزار دیدم، مادرم به قصد حفاظت از من روح و روان من رو به تاراج برد اما کارش باعث شد من خیلی قوی بشم ازش ممنونم. مادران سختگیر اگرچه زندگی فرزندانشون رو جهنم می‌کنند اما فرزندان قوی و مستقل به جامعه تحویل می‌دهند.
  25. پارت 12 راستش جوک‌هایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن. داشتم غش غش می‌خندیم که بارون شروع شد. صداش زدم: - امیر. - جونم؟ با کنجکاوی نوشتم: - دوست داری اگه یه روز ازدواج کردیم چکار کنی؟ کمی مکث کرد. متفکر گفت: - حرف خوبی بود من عاشق اینم موهات خودم شونه بزنم، ببافم. بعد مثلا بند کفشت خودم ببندم. مراقبت باشم وقتی میام خونه بدو بدو بیای استقبالم وای فکرش هم قشنگه. توی دلم از این فکرها داشت قند آب می‌شد که امیر با نگرانی گفت: - عه جوجه اینجا داره بارون میاد. عه آب ریخت رو گوشیم صفحه گوشیم روشن نمیشه. وای نه وای روشن نمیشه چکار کنم فکر کنم سوخت شماره‌ات هم حفظ نیستم باز بهم پیام بده. خنده‌ام بیشتر شده بود که یهو گفت: - صدای خنده‌ات میاد ولی گوشیم روشن نمیشه چکار کنم حالا؟! گوشی قطع کردم که گوشیش درست شد ساعت دو و نیم شب بود و ساعت چهار نماز صبح بود. شب بخیر گفتم و خوابیدم غافل از صبح فردا. الان که دارم تایپ می کنم، خواستم بگم دلم برای مراقبت‌های دروغیت تنگ شده، کاش پایانش جور دیگری بود. مادر صدام زد باهم نماز صبح خوندیم و یکم دیگه خوابیدم. صبح زود صبحونه خوردیم و مادر برای پیاده روی تاسوعا رفت اما من موندم. با امیر کلی تلفنی حرف زدیم که پیامی از طرف زهرا برام ارسال شد. زهرا: سلام دیگه بهم پیام نده ازت بدم میاد تو ادم خوبی نیستی امیرم توهمه اون رو دوس نداری تهش ولش می‌کنی اونم گولت زده. و خیلی حرف های بد دیگه که یادم نیست خیلی ناراحت شدم و گریه‌ام گرفت با بغض برای امیر پیام خوندم، باهم حرف زدیم و آروم شدم. رفتم توی اتاق اخری خونه مادربزرگم که خالی از وسیله بود با امیر جرعت حقیقت بازی کردیم. امیر: جرعت یا حقیقت!؟ - جرعت؟ - بجنب صدای خر دربیار. - بلد نیستم. - بجنب! - یادم بده. امیر صدای خر دراورد خندیدم و بعد من این کارو کردم. خندیدیم باز جرعت به من افتاد قرار شد اهنگ بخونم. صدام رو صاف کردم: چشم‌های تو نقاشیه انقدر ارومی که قلبم میره دور از حاشیه تو مثل دارویی برام قد دریایی ولی حتی یه ذرت کافیه وقتی بهم می‌ریزم سر موقع می‌رسی منو مرتب می‌کنی من خیلی برات می‌میرم خوبه که توهم یه وقت‌هایی برام تب می‌کنی حال دلم وصله به حال دلت جون من جون خودت عوض نشو واسه دلم خوبه چون آب و گلت عشقمون چه خوشگله کنار هم و بقیه اهنگ. امیر در سکوت و با دقت بهم گوش می‌داد و اخرش کیف کرد، بعد از خوندن مامانم زنگ زد که برم خونه. از امیر خداخافظی کردم و رفتم خونه، به زهرا پیام دادم باید باهم حرف بزنیم. داشتم با زهرا حرف می‌زدم که مامان صدام زد. می.خواست چیزی توی گوشیم جست و جو کنه. به زهرا پیام دادم: هیس مامانم! گوشی رو دست مامانم دادم و با آبجی کوچیکم عکس سم وبامزه می‌گرفتیم و مسخره بازی می‌کردیم.
×
×
  • اضافه کردن...