رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Amata

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    99
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Amata

  1. پارت 6 ۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین امروز بعد از سه روز بالاخره موفق شدم بهت زنگ بزنم؛ هرچند عصبی ام از دست تو نه ها، از غزل عصبی ام. هرچند که کلی بعد ماجرا مامانم برگشت و من حسابی حرص خوردم. بگذریم، گفتم چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود؟ دلم لک زده برای یه بار دیگه دیدنت! هرچند هر شب قبل از خواب تصور می کنم کنارمی و محکم بغلم کردی. این روزها مدام با خیالت زندگی می کنم. همیشه پیش منی، نظر تو میگی باهام حرف میزنی، فکر کنم دیگه دارم روانی میشم. اون روز بعد از بیرون رفتن مامان، به امیر حسین زنک زدم و مشغول حرف زدن باهاش بودم که غزل شروع به تحدید کردن و ترسوندن من کرد. خیلی عصبیم کرد و از دل و دماغ افتادم، زود به تماسم پایان دادم به خاطر جو دادن های غزل. مامان حدودا چندین ساعت بعد برگشت و من واقعا کفری شدم. دلم می خواست این کار غزل رو حتما تلافی کنم. ۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز نشد برات زنگ بزنم. حوصله هیچی و هیچکس رو ندارم. چه مرگم شده؟ خواستم بدونی که دلم برات تنگ شده، هرچند وقتی که زنگ بزنم بر می گردی و بهم میگی که، چه عجب فکر کردم فراموشم کردی! راستش مطمعن نیستم که روزی این دفتر به دستت میرسه یا نه؟! من ترسیدم امیر؛ اگه بهم نرسیم و ما نشیم چی؟ اگه تا ابد من و تو بی هم باقی بمونیم چی؟ اگه مجازی تموم بشیم؟ یا تو خسته بشی و بری چی؟ کاش بودی و به جونت غر میزدم، توهم اخمو می گفتی نفوس بد نزن اعصاب ادمو خراب می کنی، فکر ادم درگیر می کنی فسقل بچه! امیر دلم خیلی گرفته، تو نیستی اینا منو اذیت می. کنن. بعد از نوشتن اخرین جمله بغضم قورت دادم و یه بیت شعر به نوشته اضافه کردم: درد ان بغض عجیبی ست، که از دوری یار، نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد. دفتر بستم و با کلی فکر و خیال به تخت خوابم رفتم، پر از ترس و نگرانی از اینده بودم. اینده بی او. اگه تمام تلاش ها و جنگیدن هام بی ثمر بشه چی؟ انقدر به این سوالات فکر کردم که به زور خوابم برد. ۱٠/۱۱/ ۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز حال خوبی دارم؛ چون باهات حرف زدم. بعد از شنیدن صدات کلی انرژی گرفتم، اصلا کیفم کوک شد. من با تو خوشبخت ترین ادم حرصی جهان و عصبی ترین ادم خوشحال دنیا هستم. خیلی حالم خوبه خداروشکر. امروز یکتا غایب بود از گوشی عسل بهت زنگ زدم. نگفتم گلایه می کنی؟ خب درست گفتم چون دقیقا اولین کاری که کردی همین گلایه کردن بود. ازم پرسیدی دفتر خاطرات دارم؟ منم خندیدم و گفتم که نه این چیز ها ادایی بازیه و دفتر خاطرات به چه درد ادم می خوره!؟ اما خالی بستم، چون دارم برات روزنوشت درست می کنم که بدمش بهت، قربونت برم. امیدوارم این سورپرایز قشنگی باشه برات و خوشت بیاد. بعد از مدرسه با مامانم دعوام شده بود، اما باز هم تاثیری در حال خوش من نداشت. انگار امیر مخدری بود برای من، تا از زشتی و کریهی این دنیا فرار کنم.
  2. به نام خداوند بخشنده مهربان نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختی‌ها را به جان خرید و خانواده‌اش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچ‌وخم‌های سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. مقدمه: عشق، همانند شعله‌ای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن می‌کند که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد. عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمی‌برد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچ‌وخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگی‌اش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟ او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را می‌کشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است. لینک مطالعه رمان:
  3. پارت 5 ۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام زیباترین واژه، خدا امروز هیچ کار خاصی انجام ندادم. تنها هم نشدم که بهت زنگ بزنم. خیلی دلم برات تنگ شده، تو چطور؟ توهم دلتنگ شدی؟ چرا احساست حس نمی کنم؟ چرا انگار برات هیچ مهم نیست؟ متوجه نمیشم توهم گیر نده! باهات داخل ذهنم یه زندگی خیالی ساختم، یه دنیای دیگه، دنیایی که ما دیگه از هم دور نباشیم. یه دنیای نزدیک و خوب، جایی که تمام روز کنار هم هستیم. امیدوارم خداهم بخواد یه روز واقعا کنار هم باشیم. کاش بهم بگی چقدر دوستم داری کلامی نه، با رفتارت، من خیلی می ترسم بدون گرفتن دستات یه روزی این رابطه به اخر برسه. امشب دقیقا همونجام که شاعر میگه: دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی، لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی! تا پیش تو اورد مرا، بعد تو را برد. قلبم شده بازیچه دنیای روانی! باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟ وقتی همه دادند بهم دست تبانی! در چشم همه روی لبم خنده نشاندم، در حال فرو خوردن بغضی سرطانی! ایا شده از شدت دلتنگی و غصه، هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟ راستش اون شب دو بیت اخر شعر رو ننوشتم، دوبیتی که بنظرم زیاده روی بود، اما بزارید کاملش کنم: دلتنگ توام ای که به وصلت نرسیدم! ای کاش، خودت را سر قبرم برسانی! * زمان حال * خیره به شعر دفترم به گذشته سفر کردم، به خاطراتی که محو شدند و به فاصله امروز من و او. درست به اندازه یک جهان! یک جهان بزرگ و پهناور فاصله داریم. خوشحالم، امروز برای اینکه بهم نرسیدیم حتی خداروشاکر هم هستم. خدا چقدر قشنگ توی قران گفته: و شاید چیزی را دوست بداری و ان برای تو مناسب نباشد و چیزی را دوست نداشته باشی و ناپسند بدانی و ان برای تو پسندیده و مناسب باشد. جواب خیلی از سوال های ما دقیقا داخل خود قران وجود داره، مثلا این جواب وقتی گرفتم که سخت دلگیر بودم، از اتفاقی که برای من افتاد، از بلایی که سر قلب و اعتمادم اومد. خیلی تصادفی قران باز کردم تا یکم با خوندنش ارامش بگیرم و چشمم به ترجمه این ایات خورد. و جوابم گرفتم. بله من خوشحالم، چون الان که مدت زیادی گذشته از رفتنت و به گذشته فکر می کنم، شاید الان عاشق نباشم اما ارامش دارم. دیگه خانوادم مدام باهام دعوا نمی کنند و زندگی خوبی دارم، یه زندگی خوب، بدون تو! * گذشته * دفترم باز کردم، ماژیک هایلایتر، خودکار و خط کشم رو برداشتم. یکی از صفحه ها را انتخاب کردم. علامت گذاریش کردم و با خطکشم عدد گذاشتم. تفاوت قدی خودم و خودت کنار اعداد مورد نظر علامت زدم و هایلایتش کردم؛ بعد هم خودم رو در کنار تو طراحی کردم، ساده اما قشنگ.
  4. پارت 4 *گذشته* چهارشنبه بود، چند بار بهش زنگ زدم و باهم از هر دری صحبت کردیم. عادت کرده بودم، به شنیدن صداش، به خنده های الکی و حرف های روزانش. زنگ میزدیم و اون حرف میزد، از کارایی که کرده، درس هاش، اوضاعش، همه چی. ما محدودیتی برای موضوعات نداشتیم. بین صحبت های ماهم گاهی دایی میومد و چند کلمه ای با من حرف میزد و سر شوخی باز می کرد. کنار اون جو صمیمی احساس غربت نداشتم، خاکی و یک رنگ بودن. اما گاهی امیر حسین دروغ می گفت البته به دایی، چون می خواست بهونه ای باشه برای بیشتر حرف زدنش با من. ۵/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین امروز چند بار بهم زنگ زدیم. ناراحت و غصه دارم که پنج شنبه و جمعه چکار کنم بدون تو؟ خیلی دلتنگ میشم اما فکر نکنم تو به اندازه من دلتنگ بشی یا چندان فرقی برات داشته باشه. ذهنم خیلی درگیره. راستی؛ تلفن بی مقدمه قطع کردم بخاطر این بود که مامان اومد، حالا بعد برات توضیح میدم. نزدیک غروب بود که بهش زنگ زدم و اواسط مکالممون بود که متوجه شدم مامان اومد، برای همین مجبور شدم فورا گوشی قطع کنم و شماره تکرار و حذف کنم. از بعد از اون ماجرا یاد گرفته بودم چطور شماره تکرار و میشه کاملا حذف کرد. نفس عمیقی کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. من یه دنیای خیالی و مجازی دور خودم ساختم، با ادمی که نه میدونم ممکنه توی واقعیت چطور باشه، نه می تونم کنارش باشم. من روانی ام...؟ سوالی بزرگتری که داشتم این بود که، امیر واقعی چقدر با امیری که من از راه دور و مجازی میشناسم شبیه هم هستند؟ حقیقتی وجود داره که انسان سعی میکنه بهترین خودش به شریک عاطفیش نشون بده و برای ماهم صدق میکنه قطعا. به پهلو غلتی زدم. حرفای امیر خیلی امیدوار کنندس ادم دلش می خواد رویا به بافه، به خونمون فکر کردم. به اون حیاط کاشی شده، گفته بودم امیر چندتایی گلدون و گل توی حیاطش کاشته؟ بعضی وقتا فیلماش برای یکتا ارسال می کنه. شاید تا الان از نظر فیزیکی زیاد محله های گرگان نرفته باشم، اما همه کوچه پس کوچه هاش، غرپباش، مسیرهای جنگلیش، حتی بازارهاش مخصوصا جمعه بازارهاش از حفظم. امیر همه جای شهرو از قاب گوشی به من نشان داده بود. چشم هام بستم، بعضی چیز ها فقط با چشم دل قابل دیدن هستن. رویای خاستگاری رسمی با امیر تصور کرد. من با کت و دامن صورتی منتظر امیر که با کت و شلوار مشکی، دسته گل و شیرینی وارد میشه. شادی خانوادهامون..... با همین فکر ها به خواب رفتم. ۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان خب امروز می خواستم چند باری بهت زنگ بزنم اما جور نشد. اما خبر خوب اینه که چادرمو پوشیدم، با مادر بزرگ رفتیم کتابخانه. چندتایی کتاب تست خریدم، از قیمتای نجومیش که خبر داری؟ خداروشکر تخفیف خورد وگرنه چند میلیونی برام اب میخورد. راستی، یه نویسنده اومده بود و داشت کتاب هاش امضا می کرد و کلی عکس و سلفی؛ اما من نمی شناختمش! بگذریم، بالاخره تمام کتاب هایی که رازم داشتم خریدم. یادم رفت بگم، خونه مامان بزرگم تنها بودم، منتظر بودم که بیاد، یهو مامانم اومد. بعد کلی سوال و سیم جین کردن که چرا تنهایی و فلان بهمان، بخاطر چند روز پیشا که بهت زنگ زده بودم شمارت مونده بود؛ بهم تهمت زد که اره بازم باهات حرف زدم، حالا از اون اصرار از من انکار. گیری افتادیم ها!
  5. پارت 3 گذشته* ۳/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز خیلی دلتنگت بودم و چون کسی نتونست بهم کمک کنه، خودم به ما کمک کردم. طی یک حرکت انتهاری انقلابی ، رفتم خونه مادر و بعد خونه خودمون... خب می دونم روزی که این متن رو بخونیم قطعا با جزئیاتش یادمون میاد، چقدر دلم برات تنگ شده. برای صدات، اذیت کردنات، حرص دراوردنات، کاش زودتر تموم بشه. ان روز توی مدرسه نتونستم به امیر زنگ بزنم پس وقتی اومدم خونه، لباس هام پوشیدم و به خونه مادر بزرگم رفتم. به بهانه صحبت کردن با دوستم به امیر زنگ زدم و باهم حرف زدیم و بعد از ناهار متوجه شدم مامان بابا رفتن پیاده روی، پس فوری به خونه خودمون برگشتم و باز هم به امیر زنگ زدم و کلی صحبت کردیم و خندیدیم. خیلی بی تاب و امیدوار بودم، دلم می خواست زودتر همه مشکلاتم تموم بشه و کنارش باشم. دست هاش بگیرم و بهم برسیم. اون شب با هزار فکر و خیال خوابم برد، فردای اون روز که به مدرسه رفتم. یکتا خودش با گوشیش کار داشت و من مدام باید اصرار می کردم، و خب برای منی که غرور و عذت نفس داشتم خیلی عذاب اور بود. با خودم می گفتم: امیدوارم امی قدر این تلاش های منو بفهمه، یعنی اونم به اندازه من تلاش می کنه؟ دلتنگ یا نگران می شه؟ ذهنم درگیر هزاران تا علامت سوال بود. و امید تنها روزنه ای بود که میان تاریکی ها منو زنده نگه می داشت! ۴/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز خب خوش گذشت، فقط، بدم میاد مدام بخوام به بقیه رو بزنم، هوف. امیدوارم قدرم بدونی وگرنه چو چرخد چرخه روزگار، دهنت..... اِهِم. دلم می خواد کنارم بودی تا بغلت می کردم و سر به سرت میزاشتم و باهم می خندیدیم. باز با دریا کل کل می کردی شیطونی می کردین . امان از تو. شاید جالب باشه چرا من مدام از بغل حرف میزنم؟ وقتی کسی که دوسش داری هزار کیلومتر باهات فاصله داشته باشه، خبری از بغل و لمس دست و... هیچی نیست، هیچی! ادمم مثل بچه ها هی بهونه می گیره. سخته، تو باشی و خیال محالی و نیمه جانی امیدوار. * زمان حال* خیره به دفتر به فکر فرو رفتم، پسری که من هر روز و هر شب بهش زنگ می زدم بخاطرش انقدر تلاش کردم و برای رسیدن بهم انقدر جنگیدیم. چه بلایی سر اون رابطه اومد؟ چطور انقدر غریبه ایم؟ الان که مدت ها از جدایی می گذره، وقتی خاطرات می خونم به سختی یادم میاد. ما انقدر غریبه شدیم و اون روز ها اون رابطه انقدر دور.... هردو ما به زندگی ادامه دادیم اما در قالب من و تو. تو شاید دیگه حتی اسم منم یادت نیاد، اما من؟ دیگه شاید عاشقت نباشم اما دارم هنوز می نویسم. هنوز به خاطراتت گیر کردم. کم چیزی که نیست چند سال طلایی از زندگیمه که خیلی سخت گذروندم. الان راحت بنظر میاد خوندنش، ولی اون روزا حتی نوشتنشون هم سخته. اصلا روز سخت سخته حتی اگه یک قرن بگذره. اما میدونی؟ من بخشیدمت، هنوزم برات قبل خواب دعا می کنم. نمیگم من ادم عالی و خوبی هستم اتفاقا برعکس... جفتمون خرابکاری کردیم، جفتمونم تلاش کردیم. اما خب زندگی من یکم سخت تر گذشت شایدم به یک اندازه سخت بود، من که از تو بی خبر شدم. اما تورو نمیدونم.....
  6. پارت 2 با ذوق اولین روز نوشت رو نوشتم ۱/۱۱/۱۴٠۱ به نام یزدان پاک دیروز روز بدی داشتم! دلم می خواست پیشم بودی و زار زار تو بغلت گریه می کردم. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر می کردم چکار کنم؟ چکاری درسته؟ خیلی ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. بعد از مدرسه که خسته به خونه رسیدم و فرصت طلایی غنیمت شمردم، فهمیدم نه، خدا هنوز منو فراموش نکرده. نمیدونی وقتی صدات شنیدم چقدر اروم شدم. وقتی گفتی با مامانم حرف زدی و برام تعریف کردی ک باهم به توافق رسیدید یه دنیا ذوق کردم. راسیتش الان دلم خیلی برات تنگ شده کاش زود تر تموم بشه. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه. داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل، در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود. خسته از روز پر ماجرایی که داشتم به آغوش تخت پناه بردم و به دنیای بی خبری رفتم. فردای ان روز چندین بار به امیر زنگ زدم؛ اما مشخص بود که حالش گرفته اس وانمود می کرد خوشحاله، اما من غم و خستگی توی صداش می شنیدم و متوجهش بودم ، ولی به روش نیاوردم. ۲/۱۱/۱۴٠۱ به نام خالق بی همتا امروز چندباری بهت زنگ زدم اما مشخص بود که میزون نیستی. فکرم پیشت جاموند! نگرانتم کجایی؟ چکار میکنی؟ چیزی خوردی؟ دلتنگتم! نمیدونم چطوری ولی خیلی دوست دارم. الان خیلی دلتنگتم و به فکرتم، نگران و سردرگم. همش به یادتم. دلم برای وقتایی که وسط چت خوابت می برد، وقتایی که به جونت غر میزدم، یا اون موقع هایی که عصبی اسمت صدا میزدم و با ذوق و حرص درار جوابمو می دادی دلم پر کشیده. کاش بیای بغلم کنی بگی خواب بد دیدی! نفس عمیقی کشیدم و دفتر و بستم. چشم هامو بستم و خودمو کنارت تصور کردم. *زمان حال* کلافه بلند شدم، بدنم گرم کردم و کمی ورزش کردم. باید فکرش از سرم بیرون کنم. دختری درونم مچاله شده بود. من اما لبخند زنان ادامه می دادم. باخودم گفتم: خب ببین عسل، از وقتی رفته چقدر زندگیت خوب شده ، دیگه نه استرسی، نه جنگی، نه دعوایی، ارامش و راحتی داری. بی خیال شو! به کی فکر می کنی به مرد زن دار؟ بس کن ازدواج کرد تو می تونی. تو قوی تر از این حرفایی. سمت نوشته هام رفتم دفترم رو باز کردم و به خاطرات غرق به خون و یأس خیره شدم.....
  7. پارت 1 بهش خیره شدم. همان اندازه رویایی بود که همیشه تصور می کردم. کت شلوار مشکی، موهای مرتب و ژل زده رو به بالا، واقعا خواستنی شده بود! دامادی بهش می اومد. لبخندی زدم، داشتم رویای چند سالم رو می دیدم. ارزویی که درست جلوی چشم هام سلاخی شده بود! به عروسش چشم دوختم؛ موهای زرد و مش کردش به خوبی پیچیده شده بود. دلم به حال قلبم سوخت؛ چقدر مظلومه! اصلا دلم به حال خودم سوخت، چه خوش باور بودم! دست از چک کردن پروفایلش برداشتم زمزمه کردم: تورا من دیده ام با او، بماند حال و احوالم! به هم می امدید اما؛ تو سهم قلب من بودی! *زمان حال* امیر، با همه‌ی آن وعده‌ها و محبت‌ها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسش‌هایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم! همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟! خالی بود یه غریبه در حال تایپ بود اون امیر من نبود. پیامش خوندم: سلام ممنون می خونمش کامله دیگه؟ با دلگیری تایپ کردم: بله اما فقط فصل اول چون تو لیاقت فصل دوم رو نداری! خندید: جدن؟ - بله، فصل دوم، قرار بود داستان ما باشه؛ اما الان شده داستان من بی تو! - جالب بود! از صفحه چت اومدم بیرون شهامت نوشتنش رو داشتم؟ ادامه دادن و مرور خاطرات گذشته کار درستیه؟ سر شار از شک و دودلی بودم. *گذشته* امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن هست، که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. اطمینان عجیبی به دلم نشست بلند شدم و رفتم سراغ دفتر هام یه دفتر سفید و نو برداشتم یه قلب روی جلدش کشیدم و با عشق تزیینش کردم. اولین صفحه اش یکی از شعر های مورد علاقم رو براش نوشتم: نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این ابادی، به حباب نگران لب یک رود قسم؛ و به کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت؛ غصه هم می گذرد! انچنانی که از ان خاطره ای خواهند ماند. لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز!
  8. به نام خداوند بخشنده مهربان نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختی‌ها را به جان خرید و خانواده‌اش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچ‌وخم‌های سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. مقدمه: عشق، همانند شعله‌ای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن می‌کند که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد. عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمی‌برد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچ‌وخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگی‌اش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟ او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را می‌کشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است.
  9. هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.
  10. Amata

    بگو ساعت چنده

    4:31
  11. با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.
  12. درخواست طراحی کاور برای رمان جایی میان دو جهان
  13. شب، چنگال‌هایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعه‌ی باستانی، بسان دندان‌های پوسیده یک هیولا، سایه‌ای شوم بر دره می‌انداخت. شعله‌ها زبانه می‌کشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی‌ آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمی‌توانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، می‌درخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگ‌هات جاریه؟ نگاهش تیره‌تر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود می‌کنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمی‌ترسم. من از آتیش نمی‌ترسم. من از تو نمی‌ترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بال‌های سیاه و غول پیکرش، سایه‌ای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکم‌تر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: می‌دونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: می‌خواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: می‌دونم. سرد جوابم را داد: نمی‌تونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: می‌تونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمی‌فهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بی‌رحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بی‌رحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمی‌ترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز می‌ترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورت‌ها را نقاشی می‌کرد؛ سایه‌هایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بی‌پایان بودند....
  14. درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  15. درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  16. Amata

    عشق کافی نیست...

    " ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.
  17. اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
  18. ــ پایان فصل اول ـــ پارت پایانی اون روز رو توی دفترم به اسم روز شوم بزرگ یادداشت کردم و تاریخ زدم: ۱۴٠۱/۱٠/۳٠ و روز بعدش رو که امیر با مامانم حرف زد به اسم روز توافق ثبت کردم توی تاریخ: ۱۴٠۱/۱۱/۱ این تاریخ هم شروع فصل جدید ماست هم شروع دفتر گزارش کارم. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده. با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته؟! یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود! اما امیر پر از شوق بود، گفت که مطمئن که بهم می‌رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می‌کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه اون مشکلات پیش رو و پشت سر. *زمان حال* چشم‌هام رو ماساژ دادم. پیامی برای امیر نوشتم: این رو کامل و با جزئیات نوشتم چون حقت نبود حس من رو یعنی بازی داده شدن رو تجربه کنی بزار کسی که با دلشکسته، غم، دلخوری توی این رابطه میره من باشم این رمان فقط به این خاطر نوشتم تا شکات و سوتفاهم‌های ذهنت برطرف بشه و بفهمی حتی اگه دلیل رفتنت من بودم، رفتنت دلیل خیلی از غم‌های من شد. رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من مرهم که نه زخم شوی بر تک تک اعضای من. کش قوصی به بدنم دادم و پیام رو به همراه فایل رمان براش ارسال کردم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح بیست و یکم اسفند ماه سال هزار و چهارصد و دو بود. بوی بهار نارنج سراسر اتاقم رو عطراگین کرده بود. خسته بودم، دیشب تا صبح رمان تایپ می کردم.تمام مدت تایپ، خاطرات امیر درست جلوی چشم‌هام می رقصید. عصبی بودم، از گذشته و می‌ترسیدم برای آینده، حتی از خوابم هم زده‌ بودم. آینده، مثل یک علامت سوال بزرگ روی قلبم نشسته بود. واقعیت تلخ زندگی‌ام، درست جلوی چشمم قرار داشت. امیر، با همه‌ی آن وعده‌ها و محبت‌ها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسش‌هایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم. همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست‌هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می‌ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟! پایان فصل اول
  19. پارت 43 بابا نگه داشت و بغلم کرد: - شرمنده چرا دختر بابا؟ عیبی نداره تجربه شد؛ آدم‌ها که با تجربه به دنیا نمیان گریه نکن عشق بابا من خیلی دوست دارم بابایی شاید گاهی فراموش کنم اما همیشه عاشقتم این اتفاقم شاید از کم کاری منه گریه نکن جوونی و کم تجربه عیبی نداره. با ناراحتی سرم رو بلند کردم و به چهره غم زده‌اش خیره شدم باورم نمی‌شد اون هیولا ترسناک تبدیل به فرشته مهربون داستان‌ها شد من تمام مدت شاهزاده سوار بر اسب سفیدم رو داشتم اون کنارم بود او عاشقم بود و من ندیدم به قول شاعر: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم. ادامه داد: -نیاوردمت اینجا بحث کنیم سرتو بالا کن جاده رو ببین. جاده مسیر بین مزرعه ها بود جاده مورد علاقه‌ام که بچگی باهم پیاده روی می کردیم کنارش و از طبیعت لذت می‌بردیم سالها بود نیومده بودم. - این جاده کجا میره؟ بی فکر گفتم: - به کارخونه متروکه. بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد: زندگی هم همینه بابا من انقدر جاده‌هاش رو بالا و پایین کردم تا فهمیدم این جاده به کجا می‌رسه حالا این میره به کارخونه متروکه و اون میره به باتلاق میفهمی که؟ - اهوم. - پسره اهل کجاست؟ با شرم گفتم: - شمالیه اهل اینجا نیست گرگان زندگی می‌کنه. - چطور آشنا شدید؟ اشک‌هام رو پاک کردم: مجازی. متفکر بهم خیره شد جسارت پیدا کردم و گفتم: پسر خوبیه من دوسش دارم مامانش قبلا راجع به من با مامان صحبت کردن اگه دایی فوت نمی‌شد پیش قدم می‌شدن. بابا به جلو خیره شد: نون بخوای میری می دزدی؟ - نه میرم نونوایی. - خب چرا توقع داری کسی که نون سفرمو دزدیده به خونه‌ام راه بدم؟ ببین بابا نظرت مهمه اما هنوز تجربه نداری بزار درست تموم شه دستت تو جیبت باشه و کم کم حداقل بیست و پنج ساله‌ات باشه بعد روی چشمم تازه‌اش هم اختیار دختر دست باباشه به مامانت بگن به من که نگفتن هر چیزی اصولی داره کار اون انگار دزدیدن نون از خونه منه چرا قایمکی وقتی قصدش واقعی و جدیه چرا ترس؟ چرا به من نگفت؟ جوابی نداشتم چی می‌گفتم سکوت کردم سرم انداختم پایین. ادامه داد: - تو عشق منی بابا غصه نخور بهش فکر نکن الان میریم خونه و همه چی تموم میشه باشه؟ - باشه. برگشتم خونه اون روز گذشت و من روز بعدش رفتم مدرسه، ماجرا رو برای یکتا تعریف کردم و قرار شد فردا به امیر زنگ بزنم و براش توضیح بدم. وقتی رفتم خونه، خونه خالی بود. غزل نگذاشت تلفنی حرف بزنم گفت: - گولم زدی گفتی دوستت یاسیه تمام این مدت دوست پسرت بوده؟! عصبی گفتم: - آره دوست پسرم بوده اسمشم امیره! انگار خدا معجزه کرد که گفت: - خب اشکال نداره زنگ بزن. دویدم بهش زنگ زدم باهم حرف زدیم گفت که با مامانم حرف زده و ازم خاستگاری کرده حرف های بابا رو بهش گفتم که گفت: - شماره بابات بده مرد و مردونه خواستگاری می‌کنم. شماره بابا رو دادم فردا که رفتم مدرسه با گوشی یکتا بهش زنگ زدم و گفت به بابام گفته اما بابام باهاش دعوا کرده. اون روز چون دلم به ادامه این رابطه و ازدواجمون گرم شد، تصمیم گرفتم حالا که از امیر دورم هر روزم رو به صورت روز نوشت‌های چند خطی براش بنویسم و بعد که ازدواج کردیم براش بخونم و یاد سختی‌هامون بیفتیم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم این اتفاقا بیوفته برامون.
  20. پارت 42 * زمان حال* امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور می‌کردم تلفن زنگ می‌خوره و امیر پشت خط منتظر منه. همه‌اش مجسم می‌کردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار می‌رفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکرها گناهه. دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شماره‌اش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زن‌دار زنگ زد و فکر کرد؛ ولی اون مرد زن‌دار عشق من بود. گریه‌ام گرفته بود این مرد زن‌دار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت می‌خواستم بی هوا زنگ می‌زدم اما الان چون دستم خورده خجالت می‌کشم. دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم: غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد خیلی دلم پر بود خاطرات و آرزوهام رو دستم مونده بود. *زمان گذشته* چند روزی بود کابوس می‌دیدم مامانم مدام توی خواب‌هام مچم رو می‌گرفت خواب و خوراک نداشتم. به امیر پیام دادم: امی. - جونم؟ با خستگی پرسیدم: - اگه من این بار مچم گرفتن چکار می‌کنی؟ - من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه! - قول؟ - قول! چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی می‌کردم که مامان گوشیم رو گرفت. دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام می‌کرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش می‌گیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیام‌هاش بخون! خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه می‌رفت بیرون چی میشد؟! درد حرف‌های مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شد تو دیگه مردی، مامان بی‌انصافی می‌کرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر! بابا ازم خواست لباس‌هام بپوشم و برم. گفتم این کفن منه آخرین لباسمه! خیلی شرمنده و وحشت زده بودم. لباس‌های مورد علاقه‌ام رو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقه‌امو پوشیدم و با ظاهری آشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی می‌کرد. بغضم شکست و با صدای بلند گریه می‌کردم صورتم رو با دست‌هام پوشونده بودم. بابا به آرومی گفت: - چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم! حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: - آخه شرمنده‌ام شرمنده‌اتم بابا! بابا نگه داشت و...
  21. پارت 41 چند وقت بعد مامانم اومد خیلی ناراحت بودم از اومدنش چون با اومدنش امیر پر، اون شب با ناراحتی با امیر حرف زدم و امیر باز توی صفحه چت از خستگی خوابش برد و من دلم ضعف رفت براش. ا امیر تصمیم گرفتیم اسم بچه هامون با توجه به همه احتمالات بزاریم ترلان، سلوان، شاهان و شایان. امیر هم این اسم هارو دوست داشت، با امیر برای اینده کلی برنامه چیدیم امیر عکس و فیلم خونه‌اش رو فرستاد و نظر من رو توی تموم کردن بخش‌های جزئی خواست؛ مثل رنگ درها، مدل شیشه بالکن، کابینت و کمد‌ها و خیلی چیز های دیگه. ما برای آینده‌ای که ممکنه هرگز رخ نده یه عالمه برنامه داشتیم. چند وقت بعد مامانم اومد. همه برای تسلیت می‌اومدن خونمون مامانم گوشیم رو نگرفت منم هر روز ریسک بدبخت شدن رو به جون می‌خریدم و راس ساعت امیر رو بیدار می‌کردم، امیر همیشه بهم هشدار می‌داد که مراقب باشم. یه شب که دلم گرفته بود رفتم توی حیاط روی پله‌ها نشستم و سر بند یا عباسی که به نیت امیر برداشته بودم توی دست‌هام گرفتم انگار این سربند قدرت جادویی داشت نمی‌گذاشت ما از هم جدا بشیم هرچقدر هم که دعوا کنیم، البته بعد از اون شب دعوایی نداشتیم. تقریبا! یه پرانتز من اینجا باز کنم: چند روز بعد از اینکه من توی ماه محرم لو رفتم طبق رسم هرسال مامانم سفره حضرت رقیه و علی اصغر انداخت و زنعموم هم باهاش سفره حضرت عباس انداخت، نذر مامانم بود. خون پدر و مادرم بهم نمی‌خورده و ممکن بوده بچه اول سالم نباشه مامانمم نذر می‌کنه اگه سالم باشم توی ایام فاطمیه سفره بندازه. اون روز توی اون سفره من حسابی گریه کردم و گهواره رو تکون دادم دلم خیلی پر بود، آخر مراسم هم یه سربند گرویی به نیت وصال از توی گهواره برداشتم. گرویی یعنی چیزی که از سفره بر می داری و وقتی به حاجتت رسیدی سال بعد اون وسیله رو تو می‌خری و توی سفره می‌گذاری به جای وسیله‌ای که برداشتی. رابطه من و امیر به قدری جدی و عمیق بود که احساس می کردم جزئی از خانوادشون هستم، باهاش خیلی راحت بودم و بیشتر وقت‌ها تلفنی حرف می‌زدیم. اون که تلفنی حرف میزد من توی دلم قربون صدقه‌اش می‌رفتم وای خدایا این پسر و برام نگهدار، وای مرسی خدایا شکرت که دارمش. امیر آدم خاصی نبود برعکس ادم معمولی بود که غرورش و بیشتر از من دوست داشت. شاید، اما چون من دوسش داشتم اون برام خاص‌ترین آدم دنیا بود، ولی با کاری که کرد همه چیز رو برد زیر سوال از جمله اینکه یعنی اونم دوستم داشت؟! کاش دوستم داشت. شاید هم بهتر که نداشت.... اون سال روز تولدم دقیق روز چهلم داییم بود. برعکس هرسال غمگین بودم. اون روز فقط امیر و یاسی کنارم بودند و مامان کرمان بود زنگ زد تبریک گفت. امیر هم به عنوان کادو کلیپی بهم هدیه داد که بعدها شد عامل اصلی گریه‌هام اون تولد اصلا خوب نبود شاید هم خوب بود نمیدونم.
  22. خب خودم می گفتم خیلی چیز ها ارزشش رو نداره، نه براش بجنگی، نه غصش بخوری، رها کن شما چطور؟
  23. عه وا روم به دیوار کهکشان جون 😂😂😂شما راه شیری هستی من خبر نداشتم؟ خب به جاش میام یه مقدار از بوشهر و هرمزگان پاک میکنم استان فارس به خلیجش برسه🙂😂
×
×
  • اضافه کردن...