-
تعداد ارسال ها
40 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Amata
-
پارت 14 ولی من که میدونم همش معجزه خدا بود. زنگ زدم به امیر فورا جواب دادباشنیدن صداش بغضم شکست و برای اولین بار جلوی یه ادم گریه کردم. گفتم که درونگرام بغضم توی بالشت میشکنه فقط اما باشنیدن صدای امیر بغضم شکست و گریه کردم با نگرانی گفت: عسل! عسل چیشده تورو خدا گریه نکن _امی _جون امی _امی.. ماما.. مامانم.. گفت که.. گفت شوهرت میدم.. نمیزارم مدرسه بری... ترسیدم حالم بده هق هق می کردم و براش حرف های مامانم تعریف می کردم: امی... من... من خرابم؟ _نه عزیز دلم عسل بخدا گریه نکن منم گریه میکنما مامانت عصبی بوده یه چیزی گفته، گریه نکن بخوادم شوهرت بده خودم میام خاستگاریت. بینیمو بالا کشیدم که ادامه داد: با خانوادم حرف زدم خودم میام قبل از این ماجرا من و مادر امیر چندباری باهم حرف زده بودیم همینطور با سایر اعضای خانوادش همشون من رو میشناختن. با امیر حرف زدم و اروم تر شدم گوشی رو قطع کردم و کارام رو راست و ریست کردم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال توی کتابخونه نشسته بودم با یکتا که همکلاسی سابقم اومد سمتم و با خنده گفت: عسل یادته پارسال چقدر اینجا به رلت زنگ میزدی؟ لبخند تلخی زدم: اره سرم پایین انداختم و رفتم بیرون توی سالن بودم که درسا هم کلاسی دیگم جلومو گرفت و با خنده گفت: چه خبر از اقای دکتر اقای دکتر چطوره؟ منظورش امیر بود لبخندی زدم: اون مرده با تعجب پرسید: چی؟؟؟ دروغ نگو کثافت بغض کردم: مرده تصادف کرد بعد از چند وقت انلاین شدم دیدم مرده خواهرش بهم گفت بغلم کرد: وای خیلی متاسفم _ممنون چی میگفتم بهش؟ میگفتم پسری که بخاطرش انقدر توی دردسر افتادم و انقدر جدی بودیم رفت؟ بگم بازیم داد؟ بگم الان نامزد داره و داره کیف میکنه من این گوشه دارم اب میشم؟ به نفسی غم های ریه هام رو خارج کردم و رفتم سر کلاس
-
پارت 13 گوشی رو دست مامانم دادم و با ابجی کوچیکم عکس سم می گرفتیم و مسخره بازی می کردیم. مامان با عصبانیت صدام زد: عســـــــــل _جونم _مرض این چیه؟ تو رل زدی؟ _چی؟ _تو گروه های مختلتی مگه قول نداده بودی مامان با عصبانیت سرم داد می کشید اما من نمی دونستم تا چه حد میدونه و فقط سکوت کردم. دست ابجیم گرفت می خواست بزارتش خونه مادربزرگم تا باهم تنها حرف بزنیم. استرس بدی داشتم ناراحت و شوکه بودم. با رفتن مامان تلفن خونه رو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد. با صدای لرزون و توام با غم و ترس لب زدم: امی من به خاک رفتم مامانم فهمیده اما نمیدونم تا چه حد امیر سعی داشت من رو اروم کنه گوشی رو قطع کردم. من قرار بود دی ماه روز تولدم به مامانم بگم که وارد رابطه شدم اون روز توی دفترم ثبته به نام روز شوم اول تاریخ ۱۹مرداد ۱۴٠۱ منتظر بودم مامان بیاد. مامان با عصبانیت وارد شد. _تو دیگه چی هستی؟ اینه دختری که تربیت کردم؟ تو تمام تصورم رو خراب کردی خیلی دلت می خواد شوهرت میدم از مدرسم میگیرمت. افرین دستم درد نکنه یه دختر خراب و.... تحویل جامعه دادم (اون شب مامان حرف هایی زد که برای من که نازپرورده بودم زیادی سنگین بود حرف هایی رو گفت که هیچ دختری لیاقت شنیدن اون حرف هارو حداقل از مادرش نداره) با گریه گفتم: مامان گوش کن _گوش نمیدم بسمه میون حرف هاش پریدم: مامان من دوسش دارم اون پسر خوبیه اصلا خودت بهش پیام بده _خفه شو خفه شو نمی خوام صدات بشنوم دوسش داری خیلی خب وقتی با یکی که بیست سال از خودت بزرگتر بود ازدواج کردی میفهمی خیلی ناراحت بودم هق هق گریه می کردم رفتم توی حیاط به سایم خیره شدم اون تنها کسی جز خدا بود که اون لحظه کنارم بود بهش خیره شدم و با گریه لب زدم: _دیدی چیشد؟ _یعنی حقم بود؟ _چون از پسری خوشم اومد باید این حرف هارو میشنیدم؟ _من خرابم؟ گریه می کردم و با سایم حرف میزدم بلند شدم رفتم داخل اذان مغرب و عشا میگفتن. وضو گرفتم و رفتم توی اتاقم جانماز پهن کردم نماز می خوندم و هق میزدم حالم بد بود سرم گذاشتم روی مهر و گریه کردم: خدا من واقعا همینم که مامان گفت!؟ توشاهدی تو بودی و دیدی میدونی چیشده خودت کمکم کن. قران رو که همیشه بعد از نماز می خوندم بغل کردم: بهم ارامش بده خداجونم من به کمکت احتیاج دارم بغلم کن من هیچکی رو جز تو ندارم بغلم کن ادمات دلمو شکوندن فقط تو رو دارم. قران رو باز کردم اولین ایه ای که به چشمم خورد و هرگز فراموشش نمی کنم این بود: وخدای تو بسیار مهربان و بخشنده است اوست که به اعمال بندگانش اگاه است و خدا به تنهایی برای مدافع و پشتیبان بودن کافیست دلم اروم شد توی جانماز دراز کشیدم نفس نفس میزدم تا بتونم نفس بکشم چشم هام بستم دلم اروم بود، چند دقیقه بعد جانماز جمع کردم و رفتم توی تخت و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم حسابی ترسیده بودم مرداد ماه بود و مامان من که معلم مدرسه بود باید میرفت برای ثبت نامی ها مدرسه. رفت مدرسه و بعد از رفتنش به امیر زنگ زدم. ابجی کوچیکم خونه بود التماس کردم چیزی نگه که زنگ زدم، تا قبل از اون غزل خواهرم که ۵ سال از من کوچیک تره مدام من رو لو میداد اما اون روز دلش سوخت.
-
پارت 12 راستش جوک هایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن:) داشتم غش غش میخندیم که بارون شروع شد. *امی _جونم *دوست داری اگه یه روز ازدواج کردیم چکار کنی؟ _حرف خوبی بود من عاشق اینم موهات خودم شونه کنم ببافم بعد مثلا بند کفشت خودم ببندم مراقبت باشم وقتی میام خونه بدو بدو بیای استقبالم وای فکرشم قشنگه توی دلم از این فکر ها داشت قند اب میشد که امی با نگرانی گفت: عه جوجه اینجا داره بارون میاد عه اب ریخت رو گوشیم صفحه گوشیم روشن نمیشه وای نه وای روشن نمیشه چکار کنم فک کنم سوخت شمارتم حفظ نیستم باز بهم پیام بده خندم بیشتر شده بود که یهو گفت: صدای خندت میاد ولی گوشیم روشن نمیشه چکار کنم حالا گوشی قطع کردم که گوشیش درست شد ساعت دو و نیم شب بود و ساعت چهار نماز صبح بود. شب بخیر گفتم و خوابیدم غافل از صبح فردا. مادر صدام زد باهم نماز صبح خوندیم و یکم دیگه خوابیدم. صبح زود صبحونه خوردیم و مادر برای پیاده روی تاسوعا رفت اما من موندم. با امیر کلی تلفنی حرف زدیم که پیامی از طرف زهرا برام ارسال شد. زهرا: سلام دیگه بهم پیام نده ازت بدم میاد تو ادم خوبی نیستی امیرم توهمه اونو دوس نداری تهش ولش می کنی اونم گولت زده و خیلی حرف های بد دیگه که یادم نیست خیلی ناراحت شدم و گریم گرفت با بغض برای امیر پیام خوندم، باهم حرف زدیم و اروم شدم. رفتم توی اتاق اخری خونه مادربزرگم که خالی از وسیله بود با امیر جرعت حقیقت بازی کردیم. امیر: جرعت یا حقیقت!؟ _ جرعت؟ _بجنب صدای خر دربیار _بلد نیستم _بجنب _یادم بده امیر صدای خر دراورد خندیدم و بعد من این کارو کردم. خندیدیم باز جرعت به من افتاد قرار شد اهنگ بخونم. صدامو صاف کردم: چشم های تو نقاشیه انقدر ارومی که قلبم میره دور از حاشیه تو مثل دارویی برام قد دریایی ولی حتی یه ذرت کافیه وقتی بهم میریزم سر موقع میرسی منو مرتب میکنی من خیلی برات میمیرم خوبه که توهم یه وقت هایی برام تب می کنی حال دلم وصله به حال دلت جون من جون خودت عوض نشو واسه دلم خوبه چون اب و گلت عشقمون چه خوشگله کنار هم و بقیه اهنگ. امیر در سکوت و با دقت بهم گوش میداد و اخرش کیف کرد. بعد از خوندن مامانم زنگ زد که برم خونه. از امیر خداخافظی کردم و رفتم خونه، به زهرا پیام دادم باید باهم حرف بزنیم. داشتم با زهرا حرف میزدم که مامان صدام زد می خواست چیزی توی گوشیم جست و جو کنه. به زهرا پیام دادم: هیس مامانم گوشی رو دست مامانم دادم و با ابجی کوچیکم عکس سم می گرفتیم و مسخره بازی می کردیم.
-
پارت 11 بالاخره نتایج کنکور هم رسید شب قبلش از استرس خواب به چشم هام نیومد، خیلی نگران بودم. از دوست هام می خواستم دعا کنن. بالاخره فردا شد و نتایج رسید امیر پزشکی ازاد و داروسازی دولتی قبول شده بود. امیر پزشکی ازاد و انتخاب کرد چون دانشگاه ازاد گرگان (شهر خودشون) قبول شده بود. ماه محرم کم کم رسید وقت عالی بود تا بیشتر با هم تنها بشیم و بتونیم تلفنی حرف بزنیم. همه چیز خوب پیش می رفت جز رابطه من و زهرا اون مدام از امیر بد میگفت البته تقصیری نداشت پسری که با زهرا بود می خواست من و از زهرا جدا کنه تا راحت تر بتونه از زهرا سو استفاده کنه. هیچ وقت فراموش نمی کنم شب تاسوعا بود و امیر سر دیگ حلیم بود من به هر زور و ضربی بود مامانم راضی کردم شب خونه مادربزرگ بمونم، خانوادم رفتن و من شب خونه مادر موندم. تشکم رو بالاتر از رخت خواب مادر انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم. انلاین شدم تا امیر تنها نباشه باهم کلی حرف زدیم که امیر غرغر کنان گفت: عسل حال نمیده زنگ بزنم؟ چت دوست ندارم (امیر ادم به شدت برونگرایی بود و عاشق تلفنی حرف زدن بود برعکس من درونگرا بودم و عاشق پیام دادن بودم و اصلا تلفنی حرف زدن سختم بود و قدرت بیانم زیر خط فقر بود) _اما امیر من نمی تونم حرف بزنم همه خوابن _من نمیدونم می خوام زنگ بزنم _هوف باشه تو زنگ بزن من پیام میدم _حله امیر انلاین زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد به جاش من جوابش رو توی پیام ها میدادم. _الوووو عســـــــــــــل خـــــــانم پیام: جونم؟ _ حالت چطوره؟ رو به راهی؟ *اره اره داد میزنی چرا؟ _ وای چه کیفی میده عسل نمی تونی حرف بزنی به به همش من حرف بزنم درحالت عادی پرحرفی منم پرحرفم وقت نمیشه خندیدم که صدای خنده هام شنید: ای جونم میخندی؟ *نه گریه میکنم _وای عسل اگه این جا بودی الان دستت می گرفتم باهم همه خیابون های شهر قدم بزنیم فکرش بکن تو قدتم کوتاهه دستات میگرفتم رو جدول راه بری شاید هم قد من بشی (بنده قدم ۱۵۷ سانتی متر و امیر خان قدش۱۸۳ سانتی متره یعنی حدودا با کمی ارفاق یه خط کش بیست سی سانتی معذرت) * دلتم بخواد _ از خدامم هست فسقلی *امیر _جووووونم *داد نزن عه _چشم *برام قصه میگی؟ خندید: قصه؟ *اهوم _ من قصه بلد نیستم قصه گفتنم افتضاحه به جاش برات جوک بگم؟ * فردا روز چطور می خوای برام قصه بگی پس؟ _کتاب قصه می خرم، حالا جوک بگم؟ *بگو راستش جوک هایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن:)
-
پارت 10 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته با دوستم زهرا بخاطر رابطم با امیر دعوام شد راضی نبود چون بخاطر امیر دیگه با کسی حرف نمیزدم. مدام بحثمون میشد و دوست زهرا که روزی دوست صمیمی خودم بود داشت بازیش میداد. اونم باز اسمش امیر بود اره کلا امیرا زیادن:/ خلاصه توی گروه دوست های من همه بخاطر بیوگرافی جالبمون باهامون شوخی می کردن و تبریک میگفتن برای همه عجیب بود جوری که چند نفری از امیر ویس گرفتن تا مطمعن بشن دختر نیست و ایسگاشون نکردم. توی همون زمان من واقعا واقعا از امیر خوشم اومد و دیگه برام یه رابطه مسخره و یک هفته نبود. امیر کنکور داد و منتظر نتایج بودیم. قبل از اینکه وارد رابطه بشیم منم ازمون دادم و با خانوادم رفتیم مشهد امیر هم مسابقه بوکس داشت. اون زمان هنوز رفیق بودیم و من نمی تونستم چند وقتی مجازی بیام اما چون می خواستم با امیر حرف بزنیم تصمیم گرفتم باهم بازی کوییز رو نصب کنیم و اونجا باهم چت کنیم. کوییز پوشش عالی بود برای ما تو تمام اون مسافرت چند روزه که باعث شد امیر عجیب به دلم بشینه و اون مسافرت اولین باری بود که امیر غیر مستقیم بهم گفت دوسم داره تاااا اونجا که دیگه برگشتیم و بعد وارد رابطه شدیم باهم. خلاصه پراکنده و خارج از ترتیب میگم چون یهو یادم میاد. توی راه برگشت ما از مشهد نتایج ازمون من امد نمونه دولتی قبول شده بودم خیلی خوشحال بودم که تلاش هام جواب داده بود، امیر هم که سه روز بعد من کنکور داد برای پر کردن وقتش میرفت سر کار. رابطمون که شروع شد مدام دعا دعا می کردم کنکور قبول بشه بهش روحیه میدادم و وقت هایی که اون سر کار بود من سعی می کردم انلاین نشم اگر هم انلاین میشدم و پیامی توی گروهی ارسال می کردم امیر وقتی انلاین میشد اول پیام من رو چک می کرد تا متوجه اتفاقاتی که از دست داده بود بشه و بعد به شخصیم پیام میداد عادت بد خوبیه یه جورایی دوستش داشتم برام کار جالبی بود انگار حس میکردم مراقبمه ولی کنترل شدن مداوم و بی اعتمادی و شکاکی به مرور زمان کار دست ادم میده جوری که اگه با غرور ترکیب بشه می تونه خیلی چیز ها رو خراب کنه و بشکنه، چیزهای ظریفی مثل دل، احساس، اعتماد، و چیز های قشنگی مثل رویا، رابطه، ارزو، اینده و خیلی چیز های دیگه که علیرغم دوست داشتن هر دو طرف بالاخره قربانی این عوامل میشن.
-
پارت 9 بعد از اون چون امیر برای کنکور می خوند و من برای امتحان مدارس نمونه دولتی فقط شب ها انلاین میشدیم و بعد توی زمان مشخص می خوابیدیم. امیر به زندگی منم نظم بخشیده بود کم کم دوباره نماز خوندن رو شروع کردم و حجابم بیشتر از قبل شد. دیگه بدون امیر تو گپ ها حرف نمی زدم و کلا با پسر های دیگه در حد چند کلمه حرف میزدم برای اینکه کسی توی شخصی بهم پیام نده توی نام کاربری نوشتم ریپرت چت شدم. اولین بیوگرافی عاشقانه ای که براش گذاشتم این بود: تو خر ترین بز دنیاییA♡A اونم برام یه بیو گرافی گذاشت: توهمان خری هستی که در چراگاه های قلبم می چری A♡A من عادت یادداشت تاریخ رو نداشتم این عادت زشت رو هم امیر بهم یاد داد وقتی که مجبورم کرد تاریخ اولین باری که اومد شخصیم رو گوشه ای یاد داشت کنم، و من چقدر اون روز حرص خوردم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال روی صندلی نشسته بودم که یکتا اومد کتابخونه _سلام سرم رو از روی میز برداشتم و بهش لبخندی زدم با خنده گفتم: بیا باید چیز مهمی بگم برات نشست و نگران بهم خیره شد دست خودم نبود وقتی زیاد ناراحت یا عصبی بودم مدام میخندیدم بلند بلند و بی وقفه. _وای یکتا ما کات کردیم و غش غش خندیدم خنده هام از گریه هم دردناک تر بود. _ چی؟ _ چهارشنبه بهش زنگ زدم..... ماجرا رو براش تعریف کردم یکتا گریه می کرد اشکاش رو پاک کرد بغلم کرد می خواست به منی که از خنده کبود شدم دلداری بده. بعد از مدرسه، استراحت کوتاهی کردم و رفتم ارایشگاه اولین مشتری بودم ساعت پنج عصر بود ارایشگر ازم خواست روی صندلی بشینم اماده بشم. شالم رو بیرون اوردم و کش موهام رو باز کردم موهای لخت و مشکیم ریخت دورم. ارایشگر بالای سرم ایستاد: می خوای نوک گیری کنی؟ موخوره نداری که! _ نه برام کرنلی کوتاه کن _چی!!؟ بلندشو موهات ببند برو بیرون من کوتاه نمی کنم _چرا؟ _ هیفه مو به این لختی و قشنگی نمی تونم هیفم میاد توهم پشیمون میشی با اخم گفتم: نخیر موهام کوتاه کن مامانم به بدبختی راضی کردم توهم قبول کن می خوام تغییر کنم _ هیفه _نیست _ حداقل بزار ببافم ببندم کوتاه کنم بلنده می تونی بفروشی شون _باشه موهام رو دوباره بست و بافت بعد کوتاه کرد و موهام دستم داد موهام انگار پر از خاطره بودن. چند ساعت بعد با موهای کوتاه جلوی در خونه بودم.
-
پارت 8 همون شب که تصمیمم قطعی شد رفتم شخصی بقیه رفیق های پسرم جز محمد و با همشون خداحافظی کردم چون میدونستم امیر حساسه از گروه های اضافی هم خارج شدم. تمام کارهام راست و ریست کردم برای شروع جدید یه رابطه خوب و سالم و شانسی به قلبم دادم. فرداش تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم به جای عکس خودم عکس دختر چاق و سبزه ای فرستادم که زیبایی چندانی نداشت. هیچ وقت واکنش امیر رو یادم نمیره. بعد از دیدن عکس پیام داد. _تو گفته بودی لاغری _ خب که چی منو نمی خوای گفتی قیافه برات مهم نیست! _ نه اشکال نداره مهم نیست اما گفتی پوستت سفیده _ یعنی الان زشتم؟ _ نه نه _خب؟ _واقعا خودتی؟ _اره _وجدانا خودتی _ بسه اصن نخواستم _ باشه باشه ببخشید _هوف چند ساعتی ایسگاش گرفتم اون اولین امتحان قبول شد. وقتی حسابی اذیتش کردم عکسم رو براش فرستادم؛ بعدم شمارم فرستادم. خبر رابطمون به امیر و بنفشه دادیم اما دیگه به کسی نگفتیم هیچکدوم از بچه های گپ بلوچ ها و بقیه نمیدونستن فقط امیر بنفشه و بنفشه، محمد، یاسمن و الین بقیه بی خبر بودن. اون روز برای اولین بار برای امیر اهنگ خوندم اهنگی از زنده یاد پاشایی: باز دو باره با نگاهت این دل من زیر و رو شد باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد دل دوباره زیرو رو شد. روزی که وارد رابطه شدیم دقیقا یادمه و تاریخش رو یادداشت کردم اون روز دوم تیر ماه ۱۴٠۱ بود.
-
پارت 7 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته زیاد فکر کردم و با خودم دو دوتا چهارتا کردم امیر پسری بود که با معیار های من همخونی داشت. به اخرین نفر پیام دادم رفیقم که مثل داداش نداشتم بود برام محمد اون روز ها تازه باهم خوب شده بودیم چون مدتی بود دعوا داشتیم و حتی توی یکی از دعواها اونقدری ناراحتم کرد که خواستم دلیت اکانت کنم اما امیر به موقع رسید و ارومم کرد حرف هام رو شنید و همون موندنش تحول بزرگی توی رابطمون شد، بعد از اون یکبار باهم تلفنی حرف زدیم البته انلاین. اما با امیر دعوام شد و دیگه نخواستم ادامه بدم تا سه روز هم به امیر پیام ندادم تا اینکه امیر اومد پیام داد و اشتی کردیم بگذریم. به محمد پیام دادم: _سلام داداشی _سلام عزیزم _ممل میگم یه پسری هست که خوبه و اینا می خوام رل بزنم _خب بزن اگه انتخابته خب حله _ اوکی _فقط عسل _ها _مراقب باش مثل من نشی _بی خیال حرفت مثل اینه که برم تو دریا اما خیس نشم منظور محمد از اون حرفش رابطه خودش بود اونم سال قبل با دختری وارد رابطه شد که وقتی به دخترک دلباخت اون دختر رفت. بگذریم. تصمیم نهایی گرفتم می خواستم باهاش باشم. به امیرپیام دادم. _ سلام _سلام _من فکر هام رو کردم _چه فکری؟ _ اینکه باهم باشیم. _خب؟ _ جوابم مثبته اما چند تا شرط دارم _جدی؟ _اره _حله بگو _ عکس و شماره نمیدم یک هفته امتحانی رل باشیم اگه نشد جداشیم به کسی هم نگیم _نه عکس باید بدی شمارم همینطور _نه همون لحظه محمد پیام داد: چکار کردی؟ _ممل داداش کنکله _چرا؟ _من عکس وشماره نمیدم _ مرض اینجوری نمیشه که عسل یا باید صدتو بزاری یا ول کن من خودم پسرم میدونم _هوف _ اذیت نکن _ خب برگشتم شخصی امیر _ خب قبوله _حله _فردا عکس میدم بای _بای
-
پارت 6 رفتم واتساپ و به یاسی پیام دادم. _یاسیییی _جونم _ یه پسری هست مثل عیسی هست پسر خوب و خانواده داریه بنظرت وارد رابطه بشم؟ _اره عزیزم بنظرم برات خوبه _باشه یه پرانتز باز کنم اینجا: عیسی دوست پسر یاسمن بود که رابطه خیلی خوبی باهم داشتن و عاشق هم بودن قصدشون جدی بود و خانواده ها در جریان بودن راجب رابطشون. از شخصی یاسمن به شخصی ساحل رفتم. _ساحلللللل _ها؟ _مرض خر _جااانم _ من می خوام رل بزنم خب؟ _مرض _نگا یه پسری هست پسر خوبیه خیلی وقته میشناسمش همون امیره _عسل خر نشو خانوادت چی میگن مامانت بفهمه کارت تمومه _ بسه بسه _هرکاری خواستی بکن صلاح ملک خویش خسروان دانند عصبی از شخصی ساحل به شخصی الین رفتم. ماشالله دوست های زیادی داشتم. _الی _جونم _می خوام با امیر وارد رابطه بشم _مراقب باش. ولی انجامش بده _بوس با الی کلی حرف زدیم و خسته شدم گوشی به شارژ زدم. یعنی واقعا با امیر رل بزنم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال شب تا صبح خوابم نمی برد با صدای الارم گوشی مامانم فهمیدم وقت مدرسس بلند شدم و گوشیش رو خاموش کردم یونیفرم مدرسم رو پوشیدم، بیشتر از هر وقت دیگه ای به خودم رسیدم ارایش کردم موهام مدل دادم و ساعتم رو بستم. نمی خواستم کسی بفهمه چقدر غمگین و داغونم. صبحونم رو با بی میلی خوردم و با صدای بوق سرویس رفتم توی حیاط. اصلا امادگی برای مدرسه نداشتم سه تا امتحان داشتم که هیچی ازش حالیم نمیشد. توی سرویس نشستم و ذهنم پر کشید به وقت هایی که با هیجان و استرس منتظر بودم زود تر برگردم تا باهاش حرف بزنم. جلوی در مدرسه ایستاد. پیاده شدم توی حیاط مدرسه خاطراتم مثل فیلم از جلوم گذشت. با هیجان گوشه حیاط نشسته بودیم و من تلفنی باهاش حرف میزدم. عکسی که از حیاط مدرسه براش فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و تند رفتم طبقه بالا. وارد کلاس شدم هنوز هیچکس نیومده بود. کیفم گذاشتم روی صندلیم و رفتم کتابخونه بغضم گرفت همیشه اینجا حرف میزدیم، به میز خیره شدم روی میز نشسته بودم و اذیتش می کردم از پشت تلفن کنار پنجره بهش شیرازی یاد میدادم گوشه اتاق گوشم گرفته بودم تا صدای بچه ها کمتر بشه و بیشتر صداش بشنوم. خاطرات داشت دیوونم می کرد به قول شاعر خیره بر هر چه شدم، خاطره ای زد به سرم. صندلی عقب کشیدم و نشستم سرم رو گذاشتم روی میز می خواستم به یکتا بگم جدا شدیم.
-
پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. _سلااام بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی) _ ممنون امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام _سلام شیرینی بده _چرا؟ _چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیق هام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی میفهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. _ سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی میفهمی؟) _ اِوت دانیشما(بله میفهمم) _ببخشید ابجی فکر نمی کردم بنفشه خندید: چی فکر کردی عسل ما همه زبون های دنیا بلده امیر: جدن؟ بنفشه: معلومه امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: عشقم... تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی _اها امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود. براش توضیح دادم که از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت می کردیم رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی _مرض خودت به به کن _ بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! _توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه _شبیه خودته _چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم میزارم _چه اسمی؟ _ دبه انگور _ چی؟ چرا؟ _چون هم شنگولی هم منگول ادم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم طوری که امیر مدام من رو چک می کرد دیگه با پسر ها توی گروه ها گرم نمی گرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم انلاین میشدم و چت می کردم، انگار این من ان من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپ ها فکر می کردن ما باهم رابطه داریم. تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. _اون دوست پسر جدید داره _افسون؟ _اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی _اشکال نداره ولش کن بی خیال _ عسل _بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ _ نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمی کنم وگرنه بار اخرت باشه تو رفیقمی نمی خوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیق هام وارد رابطه نمیشم. _باشه امیر دیگه چیزی نگفت تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر بخاطر غرورش سکوت کرد. اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرم تر شد اما به روی خودم نیاوردم بین حرف هایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود. چندین ماه بود باهم اشنا شده بودیم می شناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: سلام داداش نمی خواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. _بخاطر تو نبود _ خب داداش برگرد اشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر می کنم _عالیه خب _خب خدافس _خدافظ
-
پارت 4 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته امیر ایدی افسون رو به شخصیم ارسال کرد. _ ببین عسل هرچی گفت بهم بگو _ باشه داداش _ گفتم نگو داداش _ باشه ابجی _ چشم تو دهنت نمی چرخه؟ _ نه خنده خبیثی کردم حرص دادنش حس خوبی داشت. داداش صداش نمی کردم اما توی بعضی مواقع خیلی خیلی خاص برای اذیت کردنش میگفتم. به افسون پیام دادم. _ سلام افسون خانم حالتون خوبه؟ ببخشید قصد مزاحمت نداشتم من فقط می خوام باهاتون اشنا بشم. از دوست های امیر هستم، امیر خیلی اسرار داشت که ما شبیه هم هستیم برای همین کنجکاو شدم بعد از چند دقیقه پیامم رو خوند و جواب داد: سلام عزیزم بفرما _چطوری خوبی؟ _شکر عالی تو خوبی؟ _شکر عالی چه خبر؟ _سلامتیت اصل نمیدی؟ _ عسل۱۵شیراز _خوشبختم چت کردن با افسون شبیه این بود که دارم با خودم چت می کنم همون عموجی ها و تیکه کلام ها امیر حق داشت. بین صحبت هامون بودیم که افسون پرسید: دوست دخترشی؟ _ نه نه اصلا من اهلش نیستم رفیقشم _ امیر پسر خوبیه _ شاید نمیدونم _ کاری میکنه کم کم بهش وابسته بشی به حرف هاش گوش کنی و بشه تموم دنیات خندیدم: نه بابا من هیچ وقت خودمو به یک نفر محدود نمی کنم که وابسته بشم تازشم من رفیق پسر دیگه ای هم دارم خندید: ببین کی گفتم _ افسون _جانم _ امیر هنوزم دوست داره نمی خوای اشتی کنی؟ _ نه هیچ راهی نیست _ مطمعن؟ _اره راستی بزار عکست رو ببینم شاید ظاهری هم شبیه باشیم _شرمنده من عکس نمیدم خندید و عکسش رو فرستاد دختری با موهای فر و چهره کاملا شرقی پوست سبزه و جمعا میشه گفت زیبا. _ نه شبیه نیستیم من پوستم سفیده و موهام لخته صورتمم گرد تره _ هیف خواهری خندیدم: ببخشید نمیشه عکس بدم ها _اشکال نداره درک می کنم منم همینطوری بودم امیر تغییرم داد راحت عکس میدم الان. _چطور؟ _ واسه هر چیزی هرکاری عکس می خواست _ عجب باهم حرف های زیادی زدیم اون روز این بخش رو هرگز برای امیر ارسال نکردم نمی خواستم بدونه ولی حرف های اون روز افسون تمام واقعیت آینده من بود. بعد از حرف زدن با امیر رفتم و کمی درس خوندم. چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده.
-
پارت 3 ساحل توی گپ بود که امیر اومد. امیر: سلام - سلام ترسناک امیر: عه وحشتناک چطوری؟ _شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ _شکر خوبم _شکر _درس ها چطور پیش میره _ خوب توی این مدت با امیر تقریبا رفتارم بهتر شده بود وتا حدودی باهم دوست شده بودیم ساحل اون شب رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کم کم با امیر رفیق شدم و توی گپ های دیگه دوتایی میرفتیم و اذیت می کردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود و اون هم با شمالی ها بزرگ شده بود اما بلوچیش بهتر از من بود البته بلوچی که نه زابلی،خلاصه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت می کردیم اما اون روز بعد از پرسیدن از افسون و خواستن ایدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز ۲۵ خرداد سال ۱۴٠۱ بود دقیق یک ماه بعد از اشنایی مون توی روز ۲۲اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر ایدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمی کردم قراره روزی بخاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیق های پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم میگفت میخندیدم و میگفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟؟! بگذریم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم می پیچید، جون امیر محمد من چن وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: من عاشق موهای بلندم فکرشو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه می کنم می بافم اخم کردم از موهام بدم اومد بلند شدم و اب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم _جانم؟ _ نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه میکنم _ شنبه؟ _ اره اگه امروز بود میرفتم هست؟ _نه ارایشگاه تعطیله _خب شنبه _ مطمعنی؟ موهات هیف نیست؟ _دوست ندارم موهای کوتاه می خوام پسرونه میزنم _ پشیمون میشی _ نمیشم می خوام کوتاه کنم بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم و به النگو هام خیره شدم دستام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ یعنی همه حرف هاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکساش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی درد سر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سالها میخنده ، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام می خوره توهم اینجا نشستی غصه می خوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت.
-
پارت 2 داشتم برای مدارس سمپاد و نمونه دولتی تلاش می کردم و این انلاین بودن مداوم من بزرگترین ضربه بود برای همین کمتر انلاین میشدم و مدام هم با دوست هام دعوام میشد. بعد از یک روز کامل درس خوندن گوشی رو برداشتم و رفتم مجازی دوست هام سراغم رو گرفته بودن خسته بودم از مجازی و ادم هاش جالب و سرگرم کننده بود اما من رو فقط افسرده تر می کرد. توی گروه بلوچ ها پیام دادم که امیر باز به اسم افسون صدام زد عصبی بهش توپیدم: افسون، جادوگر، خر، طلسم، دعا من عسلم عسل این چرت و پرتا نیستم دیگه حق نداری اونطوری صدام کنی وگرنه اصلا صدام نزن اصلا تو باهام حرف نزن _ببخشید منظوری نداشتم نمی خواستم ناراحتت کنم عسل خانم _ اوکی از گپ بیرون اومدم کارام رو راست و ریست می کردم تا ۲۲یا نهایت۲۳خرداد کاملا آف بشم. رفتم واتساپ دوستام باهم چت می کردن. ساحل: من خستم دلم گرفته یکی نیست با من و شرایطم کنار بیاد؟! یاسی: یاسین داداش عیسی هست می خوای؟ اون که دوستتم داره خندیدم: جمع کن تو دوست پسر می خوای چکار؟ _ می خوام خب هوف کلافه شدم گوشی رو به شارژ زدم و رفتم سراغ درس، من شاید دوست های زیادی داشتم توی مجازی که پسر بودن اما حد و حدود خودم رو میشناختم و گرم نمی گرفتم تا حالا هم که 15 سالمه با هیچ پسری وارد رابطه نشدم اصلا دوست ندارم خیلی مسخرس، اما یه بار از یکی خوشم اومد اونم وقتی شیش هفت سالم بود که حسم رو بهش گفتم اما اون گفت که من زیادی خوبم و اون ادم کثیفیه و لیاقت من بالاتره اولش متوجه نمی شدم حدودا یکسال پیش ۱۴سالم که بود این اتفاق افتاد بعد از اون دیگه از کسی خوشم نمیاد و به جرعت میگم هیچ وقت کسی توی زندگیم نبوده، اصلا بنظرم این روابط غلطه. چند روزی بود مرتب با مامانم دعوام میشد عصبی شدم و به جای اینکه ۲۳ خرداد دلیت اکانت کنم تصمیم گرفتم ۲۵اردیبهشت این کار رو انجام بدم، ساحل منصرفم کرد و گفت آف نشم فقط اکانتم رو عوض کنم و اکانت خودش رو بهم قرض داد. گپ هایی که لازم بود رو به شخصی ساحل ارسال کردم و ایدی ها و Pv های مهم هم براش ارسال کردم و دلیت اکانت زدم. کسی اکانتم رو نداشت با نام کاربری نبات باز توی گپ بلوچ ها پیام دادم، نیما صاحب گپ پیام داد و از سایر اعضا علت ترک گروه من رو پرسید. چیزی نگفتم و ناشناس به موندن توی گپ ادامه دادم. توی اون زمان چیز های زیادی از امیر فهمیدم، فهمیدم که پشت کنکوره و رشتش تجربیه. فقط ساعت مشخصی از شب بعد از باشگاه انلاین میشد و بقیه روز درس می خوند. پسر شاد و خوش انرژی بود حس کردم انتخاب مناسبی برای ساحله پس تصمیم گرفتم کدورت ها رو کنار بزارم و باهاش رفتار بهتری داشته باشم. کم کم بچه ها فهمیدن نبات همون عسله و هویتم لو رفت. راجب امیر با ساحل صحبت کردم. تصمیم گرفتیم ساحل بیاد توی گپ و امیر رو پسند کنه؛ یه پرانتز باز کنم اینجا من در اصل دورگه هستم، مادرم بلوچه و پدرم فارسه و ساکن شیراز هستیم. برای همین دوست هام فارس بودن و بلوچی نمیدونستن و من باید صحبت هارو برای ساحل ترجمه می کردم البته دست و پا شکسته چون خودمم چندان بلوچی رو بلد نبودم با فارس ها بزرگ شده بودم. ساحل توی گپ بود که امیر اومد.
-
پارت 1 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته دراز کشیدم کف اتاق و گوشیم رو برداشتم، حتما ۲۲خرداد از مجازی و همه این بازی های مسخره میرم فقط یکم تو این گپ چت کنم. این گپ، گپ بلوچ هاست باید به عنوان یه دختر بلوچ سنگین و رنگین باشم. داشتم به این مسائل فکر می کردم که عکسی توی گروه ارسال شد. _ با لباس کار جدید چطورم؟ یکی از دختر های گپ که اسمش رها بود و تازه باهم اشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. _ درس می خوندم کوفه ای داشتن باهم حال و احوال می کردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وایفا داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. بی تفاوت گذشتم اما حرف های چندش اور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم بود زیر لب غرغرکنان ادای رها رو دراوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ ایشششش عکس رو دانلود کردم بلکه ببینم چه شکلیه تا مسخره بازی دربیارم. چیز خاصی نبود فقط پسر گندمگونی با لباس ابی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز ایات بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ رها: عه نه عسل جون _ اره رها نگا نگا ترسیدم امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی من: عه عه من برم وضو بگیرم نماز ایات بخونم _برو از مجازی بیرون اومدم و اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگه های ریاضی کف اتاقم انداختم. بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوست هام جواب دادم و رفتم توی گپ بلوچ ها. همزمان با من امیر هم انلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. _افسون؟ میدونم خودتی با تعجب به پیامش خیره شدم: افسون کدوم خریه؟ _یعنی تو افسون نیستی؟ _نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ _ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه همید _اها بی خیال داداش _ بهم نگو داداش _چشم ابجی کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوست های دیگم چت کردم. اون روز ها رو خوب به یاد دارم دوست های زیادی داشتم و زخمی بودم از ادمی که دوسم نداشت. نماز می خوندم اما با خدا قهر بودم صبح تا شب توی مجازی پلاس بودم با اینکه خانواده سختگیری داشتم. با این کارهام مثلا می خواستم از خودم انتقام بگیرم. شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم بهش میگن بلوغ.
-
نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.....