رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Amata

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    89
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

Amata آخرین بار در روز مهر 12 برنده شده

Amata یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

11 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

628 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Amata

Proficient

Proficient (10/14)

  • Very Popular
  • Well Followed
  • One Month Later
  • Week One Done
  • Reacting Well

نشان‌های اخیر

120

اعتبار در سایت

  1. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه صدای آبی شدم که از عمق تاریکی حمام می چکید؛ چشم هایم را مالیدم. پتو را کنار زده به سمت حمام رفتم. نفس حبس شده ام را از سینه خارج کردم، اتاقم خیلی سرد بود از ان سوی در بوی عجیبی می امد، مثل خاطرات گندیده؛ جرعت باز کردن در را داشتم؟ با دستی لرزان دستگیره را چرخاندم. بخار سرد خارج شده از حمام تنم را لرزاند . اب دهنم را به سختی قورت دادم و پرده دوش را کنار زدم. کسی انجا نبود؛ قلبم به شدت تند میزد. درست پشت سرم انعکاس ناواضح شخصی روی سرامیک های براق طلایی افتاد. به سمت در چرخیدم؛ ناگهان، با دو چشم خیره میشی رنگ مواجه شدم. اب از موهای خیسش روی پوست رنگ پریده اش می چکید. قدمی به سمتم حرکت کرد. هراسان تعادلم را از دست دادم و در وان افتادم. با تته پته گفتم:و.. ولی.. تو.. مُردی.. رایان دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی خون سرد گفت: روح ها که نمیمیرن.....
  2. اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم می‌افتد: نقاشی‌ای خانوادگی که ریشه‌اش در تاریک‌ترین افسانه‌هاست؛ بومِ نفرین‌شده‌ای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پرده‌برداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزه‌آور می‌رسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگ‌وروغنی، که زندانی است ازلی برای «هسته‌ی انرژی» شیطانی‌ترین ارواح و اجنه‌ی باستانی. نقاشی نفس می‌کشد و «پژواک‌های روح» آنان را در رگ‌های واقعیت منتشر می‌کند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایه‌ها، سایه‌وار بر سر راه وارث سبز می‌شود. هدف او؟ ریشه‌کن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانی‌ست، آخرین قطعه‌ی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه می‌اندازد. در این میان، پرنده‌ای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه می‌زند، آرام آرام نقاب از چهره برمی‌گیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهایی‌اش. او می‌تواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلی‌اش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایه‌ها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون می‌کشد."
  3. بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.
  4. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

    1. Amata

      Amata

      درود عزیزم

      متاسفانه درگیر موضوعی بودم و ظاهرا دیر رسیدم🫠

  5. پارت 13 با خودم زمزمه کردم ما چه کردیم در این فرصت کم؟ مثل یک ماهی گلی توی تنگ بلور گیر افتاده بودم. عشق مثل بلور بود و افکارم اب تنگ. من دنیای عاشقانه خودم رو با هزاران کیلومتر فاصله، با امیر حسین ساخته بودم. امیری که نه دستش گرفته بودم، نه حتی از نزدیک دیده بودمش. پسری که نمیدونستم راست و دروغش کدومه! من مثل ماهی گلی بودم! کم حافظه، کم توقع، با دنیای خیالی و کوچک درون تنگ. تنگ عشقم اندازه اقیانوس بود برام. اما، نمیدونستم که اقیانوس چقدر بزرگ و عمیقه و امیر واقعی خیلی بزرگتر و متفاوت تر از اب این کاسه بلور می مونه. دنیای جدا از واقعیت فقط برای من و امیر. ۲۳/۱۱/۱۴۰۱ به نام مهربان بی ریا سلام عزیز من! امروز کمی باهم شیطنت کردیم. طبق روال همیشه کفر منو دراوردی و رو اعصاب من جولان دادی، ولی من حتی همون لحظه هم دلم تنگت بود. امروز اولین کارنامه تجربی ام و گرفتم و نتیجش خوب بود. اون روز بالاخره کارنامه های نوبت اول بهمون دادن. من تخصصی هام بیست شده بودم و امیرکلی تشویقم کرد. یواشکی با گوشی یکتا تو اتاق احضار بهش زنگ زدم و براش نمراتم خوندم، هنوزم صدای ذوق زدش تو ذهنم مرور میشه. ۲۴/۱۱/۱۴۰۱ به نام ان خداوندی که نامش کند ارام قلب بندگانش. سلام گل من! من امروز زیادی شیطونی کردم. توهم تا تونستی منو حرص دادی. الان که دارم روزمرگی هام می نویسم به شدت حس خوبی دارم. ولی نمیشه منکر اینده شد، اینده نامعلوممون. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. نمیدونم چرا دلشوره اینده دارم؟! با امیر کلی صحبت کردم و خندیدم، عجیب از اذیت کردن این پسر سر ذوق میومدم. با حس مثبت دراز کشیدم تو تختم و به اینده فکر کردم. چشم هام بستم و به خاستگاری فکر کردم. یه کت دامن صورتی می پوشم وای فکرش بکن؟ هیین! ما که حرفامون زدیم تو اتاق چکار کنیم یعنی؟ اگه مامان گفت تو اتاق نرید برید تو حیاط چی؟ به امیر بگم برام گل رز صورتی بخر من لباسام صورتیه بقیه می فهمن من گفتم؟ انقدر به این جزییات ریز دقت کردم تا خوابم برد. ۲۵/۱۱/۱۴۰۱ به نام کردگار هفت افلاک امروز اولین ولنتاینمون بود! البته در ایران باستان به این روز می گفتند سپندار مزگان یا اسپندگان که اگر اشتباه نکنم بیست و نهم بهمن ماه هست. امروز خیلی خواستنی و جذاب شده بودی. روز ولنتاین مامان شیفت عصر بود، بعد از رفتن بابا و غزل به امیر زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. کلی تشکر کرد و قربون صدقم رفت. با خنده گفت: جوجه خانم فسقلی سال دیگه انشاءالله ولنتاین دوتایی بریم بیرون. خندیدم: بیرون؟ - اره، می خوام برات کیک بخرم بعد بکوبم تو صورتت. متعجب پرسیدم: چرا؟ - چون دلم می خواد. تخس گفتم: اصلا! خندید: خیلی خب یه عکس برات فرستادم نگاش کن. - چشم. گوشی قطع کردم و عکسی که برام فرستاده بود رو نگاه کردم. تیشرت سفید با شلوار مشکی و موهایی که بالا زده بود. کلی قربون صدقه اش رفتم تو دلم. عجب ولنتاینی شد ها.
  6. پارت 12 * گذشته* ۲۱/۱۱/۱۴۰۱ به نام بخشنده بی همتا امروز کلا خونه نبودیم؛ از صبح زود با فک فامیل پدری رفتیم بیرون؛ البته، حجابم کاملا رعایت بود، با پسر خاله بابام و خانوادش بودیم. پسر عموم علیرضا هم بود، همون کوچولوعه که فکر می کنم شش یا هفت سال داره. گزارش کامل دادم چون میدونم می پرسی بعدا و وای به حالم اگه یادم رفته باشه،کلاهم پس معرکه هست . خواستم بگم بچه های پسر خاله بابام مخوصا پسرش که اونم کوچیک تره از منه واقعا خنگن، باور کن من گرم نگرفتم کاملا سنگین رنگین، خانمانه رفتار کردم. حالا این بین یه کوچولو شیطنت هم کردم و کل کل و این چیزا. بگذریم، دلم برات تنگ شده عشقم! برگشتن یه زوج جوون دیدم که ست زرد زده بودند. یاد خودمون افتادم. غروب بود که برگشتیم، روز خوبی بود. خوش گذشت، جات سبز. راستی، این چند روز تعطیل بود هیچی درس نخوندم. دعوام نکنااا! حسش نبود. فکرم مشغول توعه مگه میشه درس خوند؟ کجایی؟ چکار می کنی؟ هوف. دفترم بستم. اون روز صبح رفتیم یه مکان تفریحی که خلوت و دنج بود، کنار یه رودخونه. پسر فامیلمون سام ، چندسالی از من کوچک تر بود. باهم سر اینکه کی سنگ هارو بلند تر پرت می کنه کلی کل کل کردیم. و بنده شب از درد شانه و کتف خوابم نمی برد. ادم درس خوانی بودم، هنوز هم هستم. با این حال امی همیشه منو مجبور می کرد اول درس بخونم. می گفت درس بخون من پزتو بدم. به گل های قالی خیره شدم، الان که از بیرون بعد از سالها این داستان دوباره روایت می کنم متوجه کنترلگری امیر می شم، یه کنترلگر هیچ وقت نمیزاره متوجه کنترل شدنت بشی، اول دوستات ازت دور می کنه و بعد به راحتی توی جو روانی کنترلت می کنه، درست مثل امیرحسین، اول نسبت به دوست های صمیمی ام بدبینم کرد و بعد، بوم! من کنترل می شدم. چرا من باید برای هر چیزی به امیر توضیح می دادم؟ واقعا جزییات نوشته هام لازم بود؟ گاهی اوقات متوجه نمیشی که یه چیز بده، اسیب میزنه بهت، یا یه سختگیری خوبه و ازت محافظت می کنه. فقط زمانی متوجه میشی که یا دیر شده یا زمان زیادی گذشته. امیر ذاتا انسان بدی نبود، فقط یه انسان اشتباه در زمان اشتباه بود. ۲۲/۱۱/۱۴۰۱ به نام یزدان نیکی سرشت بیست و دو بهمن ماه یوم الله یوم الله؛ سلامم! چطوری تو؟ دو روزه ازت بی خبرم، البته با امروز شد سه روز. میگم، من چند مدته هر خوابی می بینم تعبیر میشه؛ دیشب، خواب بد دیدم، کاش بودی! بغلم می کردی و یکم حرف انگیزشی می زدی. راستی، امروز تولد دایی علیرضام هست، دایی کوچیکم. اونم خیلی پایه اس دلم واسه اونم تنگ شده برای تو بیشتر. امیر من این روزا خیلی ترسیدم. از اینکه یادبگیری بی من زندگی کنی، اینکه بی هم بودن رو یاد بگیریم. از اینکه کسی جامونو پر کنه ترسیدم. از باختن، مخصوصا باختن تو، از خیلی چیزای بیشتر، می ترسم. می ترسم که این دفتر هیچ وقت به دستت نرسه و ماهم خدایی نکرده بهم نرسیم. من ادم ترسویی ام؟ زیر نوشته ام برای دلداری به خودم شعری نوشتم، شعری که ابتدای دفتر بود. سروده مورد علاقم از کیوان که فامیلی ایشون فراموش کردم. زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم، زندگی نام نکوییست که خوارش کردیم .... زندگی نیست به جز عشق، به جز حرف محبت به کسی! ورنه هر خوار و خسی، زندگی کرده بسی. زندگی تجربه تلخ فراوان دارد. دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد؟ در این فرصت کم؟!
  7. پارت 11 خیره به سقف به زندگی عجیبم فکر می کردم باید چکار می کردم؟ یه روزی از روز ها با زیرکی رو به امیر پرسیدم: امی. - جانم؟ - جونت سلامت، میگم امی من دوست دارم دختر ایندمون دقیقا یه پسری مثل تو توی زندگیش باشه. مکثی کرد و گفت: نه اصلا! با تعجب پرسیدم: چرا؟ - نه دیگه. - هوممم. با خودم گفتم، میبینی عسل؟ تحویل بگیر اگه ادم صادقی بود تایید می کرد، کسی که ردش میکنه معلومه که یه جای کارش می لنگه. بی خیال گذشتم، اما یه جای کار می لنگید. اون شب توی دفترم نوشتم: کوه با نخستین سنگ ها اغاز می شود، من اما؛ با نخستین نگاه تو اغاز شدم. این است که هرچه می نویسم، عاشقانه ای برای تو می شود. ۱۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز مدرسه نرفتم، به جاش رفتم بازار. کلی مانتو کوتاه چرت و پرت و مسخره بود، من این مدل هارا اصلا نمی پسندیدم، اکثر مانتو ها کوتاه و کتی بود. ایش؛ البته وقتی اومدم خونه طی یه حرکت انتحاری، قاشق چیز خوریم پیدا کردم. خداروشکر تونستم توی بزنگاه بهت وصل بشم، جدیدا دلم می خواد کنارت باشم، هوف! بعد از مدت ها اومدم، خوب بود. فردا تولد مامانمه! کش و قوصی به بدنم دادم. امسال زودتر رفتیم سراغ خرید عید. نفس عمیقی کشیدم، بعد از بیرون رفتن مامانم گوشیم به هر طریقی بود پیدا کردم. باهات حرف زدم. انلاین شدن و کنار تو و دوستام بودن حس خوبی بهم می داد. چشم هام بستم و با خیال راحت خوابیدم. ۱۴٠۱/۱۱/۲٠ به نام پروردگار بخشنده خب، امروز تولد مامانم بود. روز جالبی بود. کمی با بابام کل کل داشتم. روز خوبی بود، فقط نشد ازت خبر بگیرم. فکر می کنم که امشب به سالن رفتی. امیدوارم برنده شده باشی. و خودتو خسته نکرده باشی. امیر همیشه پنجشنبه ها و سه شنبه شب ها سانس سالن داشت. با دوستاش دنگ میزاشتن و سالن به مدت یک سال یا شش ماه اجاره می کردن، تفریح سالمی بود. گاهی اوقات امیرحسین شرطی هم بازی می کرد. وقتی می باخت که عصبی بود وقتی هم می برد انقدر پز می داد که نگم. *زمان حال* به فکر فرو رفتم به حرف هاش، به دفتر گوشه اتاق خیره شدم، دیگه ادامه نمیدم نوشتن این داستان جایز نیست اون یه مرد متاهله. بلند شدم دفترم برداشتم و گذاشتمش توی کمد؛ در کمد قفل کردم. این طور بهتره دیگه خاطره ای مرور نمیشه. کتاب زیستم برداشتم و از روی درس جدید خوندم. خسته بودم، اما باید ادامه داد. کمی که درس خوندم خسته به رخت خوابم رفتم. الارم گوشی برای فردا تنظیم کردم و خوابیدم. توی خواب و بیداری بودم که حس کردم گوشیم ویبره میره. از زیر بالشتم کشیدمش بیرون، شماره ناشناس بود. چرا یه ناشناس باید نیمه شب به من زنگ بزنه بی خیال. گوشی سایلنت کردم و راحت خوابیدم. بعد از مدرسه خسته به اتاقم برگشتم دوباره گوشیم زنگ می خورد بازم این ناشناس. کلافه گوشی به گوشه ای پرت کردم و استراحت کردم. عصر بود، مامان صدا زدم. - جانم؟ - مامان یه شماره ناشناس مدام داره بهم زنگ میزنه. مامان کنجکاو گوشی ازم گرفت. کمی به شماره خیره شد و بعد از مکثی گفت: بزار سیوش کنم. صبر کردم و به مامان خیره شدم. نفس کلافه ای کشید: عسل، این ایدی تلگرامش به نام سانازه، بیا ببین. به ایدی خیره شدم. عکس های عاشقانه ای پروفایلش بود که اسم امیر هم توی عکس ها بود. مامان با حالت منزجر کننده ای گفت: زن امیره ظاهرا. عصبی شدم و گوشیم برداشتم. به اتاقم برگشتم و به یکتا پیام دادم. ماجرا برای یکتا تعریف کردم. طولی نکشید که دوباره زنگ زد. این بار کلافه شماره ساناز خانم رو به یکتا دادم. یکتا بعد از چند دقیقه باهام تماس گرفت....
  8. من فاطمه
    همسر شهید دانیال
    بانویی ده هشتادی
    دختری نوجوان
    زنی که قبل از شکوفاییشدن بهار زندگی‌اش خزان رسید
    من نیز مانند تمامی دخترها سال‌ها خوشبختی را آرزو می‌کشیدم
    مانند هر بانویی برای اولین سالگرد ازدواجمان برنامه داشتم
    همانند هر با احساسی رویاهایی برای آن روز داشتم
    اما هیچ‌گاه در باورم نمی‌گنجید این روز را در کنار خاک تازه شویم عزا بگیرم
    البته...
    البته تصورش می‌کردم
    روزهایی که مرا التماس می‌کرد تا برای شهادتش
    در روز عقد
    هنگامی که می‌گویند هر آرزوی کنی برآورده می‌شود
    دعا کنم
    آری آن روز دانستم دانیال معشوقی جز من دارد
    معشوقی بسیار زیباتر
    مهربان‌تر
    با وقارتر
    بزرگ‌تر و برتر از من
    و آن معشوق خدا بود
    آری عشقم به سوی یارش پرید
    آری عاشق به معشوق رسید
    و چه زیبا است این وصال
    وصالی که مرا حقیر که نکرد
    به حق رساند
    و من هستم آن دخت ده هشتادی
    که همسر شهید
    هم رکاب شهید
    هم سنگر شهید بودم
    من فاطمه
    دختر ایران
    دختر دماوند و خلیج فارس
    شهرزاد سرزمین هزار و یک شب
    من فاطمه
    همسر شهید دانیال
    همسر شهید مدافع امنیت
    دوستانم
    با من عهده ببندید
    با من عهد ببندید ‌که به
    به اسلام
    به ایران
    به خون شهید
    و به رهبر اثر
    وفادار باشید

  9. درود عزیز دل خیلی وقت پیش اعلام کردم و دست ویراستار هست هنوز🫠 زری گل جان دارن زحمتش می کشن
  10. پارت 10 ۱۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین سلام عزیزم! امروز خیلی بد باهات صحبت کردم و تمام حرصم رو سر تو خالی کردم. ببخشید؛ شرمنده ام! اگه فردا بشه ازت عذر خواهی می کنم. من خیلی دوست دارم شاید گاهی بهت نگم اما من دارم بخاطر تو می جنگم، با تو نمی جنگم. اینجا خیلی فشار عصبی زیادی دارم تحمل می کنم. من خیلی نگرانم امیر؛ دروغ چرا انقدری این روز ها به فکرت هستم که، گاهی جای اسم یکتا بلند اسم تورو صدا میزنم و میگم اِمی و بعد متوجه اشتباهم میشم. بگذریم، می گفتم: من از اینده می ترسم. صفحه زدم و برای دلگرمی خودمم که شده شعری نوشتم: تازمانی که رسیدن به تو امکان دارد، زندگی درد قشنگیست که جریان دارد. زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش، که بدون تو فقط خواب پریشان دارد! یک نفر نیست تورا قسمت من گرداند؟ کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! من و شیخ هر دو طلب کار بهشتیم ولی، من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد. اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر، سر و سریست که با موی پریشان دارد! من از ان روز که در بند توام فهمیدم؛ زندگی درد قشنگیست که جریان دارد! متوجه طولانی بودن شعر هستم اما چه می شود کرد؟ شعر جلای روح ادمیست. جای تعجب داره، شعر نه منظورم ادم هاست. من هر روز دوست دارم باهاش خوب باشم و عاشقانه رفتار کنم، اما همین که صداش میشنوم تمام قول و قرار ها فراموشم میشه. حتی ممکنه باهاش دعوا هم کنم بدتر. بگذریم. ۱۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز کلی اشک من رو دراوردی، بی مغز! سر چی؟ یه ادم بی ارزش. هــــی روزگار. اما میدونی که، من ادم دل رحمی ام، و خیلی مهربون و سخاوتمند؛ به همین دلیل نمی تونم مدت زمان زیادی باهات قهر کنم. باور کن همین نصف روز هم زیاد بود. واقعا دلم رو شکوندی، الان ارومم اما بخاطر گریه های صبحم هنوز چشم هام می سوزه. بیخیال گله ای نیست، وقتی کسی رو دوست داشته باشی حسادتت دست خودت نیست، حساسیت و این چیز ها طبیعیه و عمدی نیست. پسر خوبی باش برات می جنگم، به دستت میارم و تقاص این روز ها رو ازت پس می گیرم. خیلی احساساتی شده بودم، اما به شدت دلگیر بودم، واکنش امروز امیر زیادی بود. ماجرا از این قرار بود که داخل اتاق مطالعه بهش زنگ زدم یواشکی، با گوشی یکتا. ناهار وحدت داشتیم و اونجا پنهان شده بودیم تا من راحت باهاش صحبت کنم. سرگرم صحبت بودیم که امیر گفت که - راستی دوست دختر صابقم بهم زنگ زده! با اخم حالت متعجبی گرفتم و گفتم: جدن؟! - اره بابا، گفت بهم برگرد و این حرفا. - خب، تو چی گفتی؟ خندید: گفتم من نامزد دارم خیلی هم دوستش دارم. - هوم. - عسلی. - امیر اصلا تو چرا باید شمارش داشته باشی؟ چرا زنگ زد باید جواب بدی؟ چرا اون باید بهت زنگ بزنه؟ چرا بلاک نیست؟ پرسیدن سوالات همانا و منفجر شدن امیر همانا، بی دلیل یه عالم من و دعوا کرد. اما عصر که تنها شدم بهش زنگ زدم، صحبت کردیم و عذرخواهی کردیم از هم. اسان تا به اینجا نیومده بودیم که اسان بتونیم بریم از پیش هم. در هر حال، رفتارش عمیق منو به فکر فرو برد...
  11. درود در خواست نظارت بر رمانم رو دارم لینک مطالعه:
×
×
  • اضافه کردن...