-
تعداد ارسال ها
39 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
آخرین بازدید کنندگان نمایه
71 بازدید کننده نمایه
دستاورد های Amata
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
Amata شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربرانجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود خداقوت ممنون میشم رمان من رو نقد کنید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربرانجمن نودهشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد..... -
پارت 34 وقتی از مدرسه برگشتم دلم برای کسی که به راحتی ماست بهم خیانت کرده بود تنگ شده بود گوشی روشن کردم که دیدم دختر پیام داده. میشناختمش اسمش پری بود قبلا فاب امیر بود بهم حسودی می کرد و توی رابطمون سنگ مینداخت. _عسل خانم _بفرما؟ _راستش معذرت می خوام من دروغ گفتم من و امیر باهم رابطه نداشتیم از حسودیم گفتم نمیدونستم تو عسلی _ میگی چکار کنم دیگه گذشت باهم خوش باشین _عسل امیر دوست داره برگرد تقصیر من بود من متاسف و شرمندم _ هرکار دلم بخواد میکنم از شخصیش اومدم بیرون که دیدم یاسی توی یه گروه به اسم تورو خدا اول پیاما بخون بعد ترک کن عضوم کرده. امیر بود که یکسری اسکرین شات فرستاده بود، رفته بودشخصی پری و بهش گفته بود چرا به عسل دروغ گفتی و من عسل دوست دارم و از این دست از حرفا من دوسش دارم و همین من رو قانع کرد که برگردم. با وجود خیانتش منم به تلافی بهش گفتم باید با محمد کنار بیاد. ناراحت و بی اعتماد بودم. ۱۴٠۱/۸/۲۴ به نام خدا روز سی و ششم در رشته تجربی! امروز تولد یکتا بود براش گل بردم، با امی کلی کل کل کردیم فقط کمی پرو بی ادب شده که باید تربیتش کنم درکل اوکی بود. اون روز با امیر رفتیم توی گروهی که برای امیر بنفشه بود فهمیدم امیر با بنفشه از هم جدا شدن و حالا اسم دوست دختر جدیدش الناز بود خیلی دلم برای دوستم سوخت امیر گفت با فحش و فحش کشی جدا شدن امیر بنفشه به بنفشه خیانت می کرده. بنفشه رو گم کردم. به محض اینکه رفتم توی گروه و مشخصاتم دادم امی با امیر دعواش شد و ترک گروه زد بعد هم من حذف کردن و انداختن لیست سیاه خیلی مشکوک شدم لینک گروه رو برای محمد فرستادم و خواستم بره توی گروه و هر وقت امیر پیام داد بهم شات بده.
-
پارت 33 متاسفانه اون روز وقتی توی زمان بی کاری داشتم با امیر چت می کردم رفتم و مخاطب هاش رو چک کردم چون امیر روی اکانت من بود و مخاطب هاش برای منم می امد. متوجه شدم کسی رو به اسم مادر بچه هام سیو کرده، فکر کردم شماره خودمه اما دیدم پروفایلش فرق داره کلیک کردم و دیدم من نیستم چیز جدیدی بود قبل رفتنم این نبود ایدیش رو کپی کردم و برداشتم. لابد امیر براش توضیحی داره، براش ایدی رو فرستادم: این کیه؟ _نمی شناسم _نمی شناسی نه؟ _نه کیه؟ عصبی شدم و به دختره پیام دادم: سلام عزیزم چطوری خوبی؟ _سلام شما؟ _من رفیق امیرم لعنتی امروز گوشیش گرفتم دیدم باهم تو رابطه این چند وقته؟ به من چیزی نگفته از ترس شیرینی؟ _وای عزیزم راستش چند ماهی میشه که رل زدیم هفت ماهه تقریبا اون زمان من و امیر شیش ماه بود باهم رل بودیم تنها کاری که کردم از صفحه چت اسکرین شات گرفتم و برای امیر فرستادم. _بفرمافهمیدم کیه. پرو پرو برگشت گفت: خب که چی؟ _بای فورا بلاکش کردم و به دختره گفتم: باید دوست پسرت بهتر نگه میداشتی از این هفت ماه شیش ماهش با من رل بوده عصبی بودم امیر مدام توی پیام رسان پیام عادی بهم میداد و خواهش می کرد به حرف هاش گوش کنم اما چیزی این حقیقت رو تغییر نمی داد که اون خیانت کرده بود. دلم رو شکست و همه چیز رو خراب کرد. توی گوشی هم بلاکش کردم گوشیم رو خاموش کردم گذاشتم سر جاش و توی تختم فرو رفتم هق هق گریه می کردم اون بهم خیانت کرده بود. انقدر گریه کردم که حمله عصبی بهم دست داد و از شدت درد و استرس یه جورایی بیهوش شدم. فردا وقتی رفتم مدرسه با حال بدی موضوع رو به یکتا گفتم یکتا حسابی عصبی شد. با خنده گفتم: چون دوسش دارم اگه دختره بیاد ازم معذرت بخواد بر میگردم _بشین تا معذرت بخواد از مدرسه که به خونه اومدم با یاسمن حرف زدم یاسمن خبر داشت و گفت که چیز مهمی نبوده و برای سرگرمی بوده از اونم دلم شکست محمد داداشم پیام داده بود اما بخاطر امیر بهش جواب نمیدادم چون امیر دوست نداشت و اجازه نمیداد اما اون لعنتی بهم خیانت کرده بود، با دلی شکسته به داداشم پیام دادم و باهم اشتی کردیم خیلی ناراحت بودم. تا اینکه تماس ها شروع شد با دوتا شماره ناشناس مدام به گوشیم زنگ میزدن اولیش مادر امیر و دومیش خواهر امیر بود جواب ندادم نمی خواستم خیانتش رو توجیه کنه. از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۸/۲۳ به نام خداوند جان و خرد روز سی و پنجم رشته تجربی! امروز روز مضخرفی بود تشیه جنازه دوستم ساعت ۹ بود و نتونستم برم بخاطر مشکلاتم با امی تموم روز عصبی بودم.
-
درخواست ناظر برای رمان وهم عشق | Amata کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
Amata شروع به دنبال کردن درخواست ناظر برای رمان وهم عشق | Amata کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست ناظر برای رمان وهم عشق | Amata کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد..... -
پارت 32 ۱۴٠۱/۸/۱۷ به نام افریدگار شگفتی امروز روز تحصیلی اوکی بود اولین روز از دومین ماه در رشته تجربی! کلا به دلم صابون زده بودم بیام با امی دعوا کنم نشد و تو ذوقم خورد برای همین خوابیدم تا ساعت شش عصر که مامانم اومد. اون روز خیلی از امیر ناراحت بودم من تمام روز با شوق منتظر بودم از مدرسه به خونه بیام تا با امیر برای چند ساعت صحبت کنم اونم به محض اینکه من می اومدم با رفیقش محمد میرفتن بیرون و من تنها میشدم اون روز هم امیر همین کار و کرد و با محمد رفت بیرون و من تنها موندم این بی انصافی بود اما دم نزدم چون هربار اعتراضی می کردم امیر دعوا درست می کرد و میگفت: بچه نباش کار مهمی دارم نمیشه که بمونم منم دلم می گرفت و توی تنهایی غصه می خوردم. امیر گاهی وقتا خیلی زیاد مغرور و خودخواه میشد و اشتباهاتش رو نمی پذیرفت. حتی گاهی حق رو به خودش میداد و من رو متهم می کرد. من از دار دنیا یه امیر دارم، اون تموم دلخوشی، امید. ارزو، عشق، رفیق و همه چیز منه همه چیزمم بدون منت برای بودن کنارش فدا کردم، ازادیم، اعتماد خانوادم، دوستام، و خیلی چیز های دیگه. بگذریم کاش امیر کمی توی رفتار خودش هم دقت داشت:) ۱۴٠۱/۸/۱۸ به نام کردگار هفت افلاک دومین روز از دومین ماه در رشته تجربی! امروز روز عالی بود یه روز بارونی خفن منتها دیشب تا دیر وقت درس می خوندم صبحم زود بیدار شدم درس خوندم و حسابی خستم، امروز کلی با امی کل کل کردم و سر به سر یاسی گذاشتم. خدایا شکرت به امید زندگی نرمال. اون روز بعد از مدرسه کلی امیر رو اذیت کردم اصلا حرف زدن و اذیت کردن این پسر حال من رو خوب می کرد انگار تموم غم هام کم رنگ میشد. عشقم چیز قشنگیه! همیشه از اخر هفته ها متنفر بودم چون مجبور بودم دو روز صبر کنم تا با امیر حرف بزنیم. ۱۴٠۱/۸/۲۲ به نام خداوند جان و خرد روز سی و سوم در رشته تجربی! اصلا روز جالبی نبود خبر فوت یکی از دوست هام به گوشم رسید و واقعا ناراحتم خیلی خیلی زیاد اخرین باری که همدیگه رو دیدیم بغلش کردم و جدا شدیم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم اخرین خداحافظی مون باشه، با امیر هم دعوام شد کمی با زری حرف زدم و کلا روز پر ماجرایی بود.
-
پارت 31 ۱۴٠۱/۸/۱۵ به نام مهربان بی منت روز بیست و نهم در رشته تجربی! امروز بخاطر دیروز توپ توپ بودم کلی رقصیدم و خوندم و ملت رو اِهِم. وایی مبحث فشار فیزیک و مثلثات ریاضی باهم شروع شده دیگه نگم بهتره و عام اها شوق و ذوقم دود شد به علت قطعی فلان دیگه جونم برات بگه که حسابی تو ذوقم خورد اخه بدجور دلم امی و بچه ها رو می خواست و اها عصر از خواب بیدار شدم افت فشار شدید داشتم ، داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردم که برگشتم. راستی امروز نزدیک بود بدبخت بشم ولی من قویم. اون روز باشوق از مدرسه اومدم تا با امی چت کنم اما وایفا قطع بود و اشتباهی به جای اینکه به امیر پیام بدم توی پیام رسان به شماره ای شبیه شماره اون پیام دادم و حدودا ربع ساعت بعد فهمیدم. بعد به خود امیر پیام داد. واقعا که بی حواسی و حواس پرتی هم مشکل بزرگیه. ۱۴٠۱/۸/۱۶ به نام یزدان نیکی سرشت روز سی ام در رشته تجربی! یه روز فوق عالی بود بابتش از خدا ممنونم با همه عزیز هام حرف زدم همه چیز رو گل کاشتم زیست و فیزیک ۲٠ رد کردن ۴۵ روزه فقط امتحان فیزیک یکم بی دقتی داشتم که از الان هر روز تمرین میکنم. عام امروز بدجور خل بازی دراوردیم به خیال خودمون روح احضار کردیم.اون روز مطالعه ازاد داشتیم زنگ دوم. کتابی از کتابخونه بابا برداشتم که جلد چرم و برگه های کاهگلی داشت و چاپ سنگی بود روش بزرگ نوشته بود: گفت و گو با مردگان با بچه ها دور هم توی یکی از اتاق های مدرسه که خالی بود جمع شدیم احضار روح میز دایره ای می خواست اما اون اتاق میز نداشت پس رفتیم و میز مربع وسط سالن رو یواشکی اوردیم گذاشتیم توی اتاق بعد نیاز به اتاق تاریک و نور کم داشت اما اون کلاس حتی پنجره هاش شیشه هم نداشت چه برسه پرده و کاملا روشن بود خلاصه هرچی می خواست نداشتیم دور هم نشستیم و کلمات عربی عجق وجق رو خوندیم و خودمون خندمون گرفت از احضار نشدن روح. از این به بعد اسم اون اتاق احضاره دیگه بعد از اون ماجرا اتاق احضار صداش می کردیم. اون روز عصر تنها بودم برای همین به یاسی زنگ زدم و بعد از مدت ها به ساحل زنگ زدم و کلی حرف زدیم همینطور به امی زنگ زدم و با شوق و ذوق براش تعریف کردم که چکارایی توی مدرسه کردم.
-
پارت 30 ۱۴٠۱/۸/۱۲ به نام هستی بخش بخشنده روز بیست و هفتم در رشته تجربی! بهتره بگم اولین اردوی تجربی رفتیم استادیوم تختی ساعت ۷:۳٠صبح تا ساعت۹ صبح کلی ورزش کردیم و کلی خوشگذشت. ورزش صبگاهی چقدر خوبه هعی جای امی، یاسی خالی خیلی خوشگذشت، روحیم خیلی بهتر شده نکه سختگیری هاشون کمتر شده باشه ها نه اتفاقا بیشتر هم شده اما من قوی شدم و این بهم حس خوبی میده. به قول شروین: برای این همه احساس ارامش برای خورشید پس از شبای طولانی بعد از باشگاه بابام هم مریض شد و قرار شد من و غزل شب خونه مادر بمونیم. گوشی مادر رو به بهانه گوش دادن اهنگ برداشتم ورفتیم توی اتاق اخری قرار بود همگی توهال بخوابیم اما غزل انقدر اونجا با من بازی کرد که همونجا خوابش برد مادرم خواب بود رخت خواب خودم و غزل رو پهن کردم و تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم. بهش پیام دادم _ سلام عزیزم _سلام شما _راستش من خیلی وقته روت کراشم و شمارت بالاخره پیدا کردم میشه باهم وارد رابطه بشیم _ خیر _عه امیر من دوست دارم دلم رو نشکن امیر استیکر خنده فرستاد و گفت: امیر تویی؟ منظورش امیر بنفشه بود توی مدتی که باهم بودیم و وارد رابطه شدیم با امیر بنفشه خیلی رفیق شده بود. _نه امیر کیه؟ _ به هرحال نه خندیدم: تو نخوای هم بامن تو رابطه ای _ها؟ _من و تو چندین ماهه رابطه داریم _عسل تویی؟ _اره چطوری خوبی؟ _نه خوب نیستم می تونی حرف بزنی _نه صدام اکو میشه _یاسی بهم گفت نمی خوای ازدواج کنی منم مامانم یه دختر برام پسند کرده قرار گذاشتم ببینمش _چی؟ دلم گرفت _اره همین وقتی منو نمی خوای پس حرفم نزن _ امیر من با یاسی شوخی کردم _نکردی _زنگ بزن بهش زنگ زدم صدام اکو میشد اما اروم حرف میزدم باهم کلی حرف زدیم و امیر متوجه شد که یاسمن اشتباه متوجه شده بعدم تا شارژ برقی گوشیش تموم بشه و بعدم خاموش بشه گوشیش صحبت کردیم. اون شب بعد مدت ها بهترین شب رابطمون بود. بعد از اون شب مدرسه هم دلچسب شده بود دیگه زمان مشخصی برای انلاین شدن و چت کردن با امیر داشتم بعدم کلاس ریاضی و کلا زندگی داشت کم کم خوب پیش میرفت. ۱۴٠۱/۸/۱۴ به نام بخشنده بی منت امروز روز ۲۸ من در رشته تجربی بود! روز توپی بود، اولا به مناسبت روز دانش اموز کلی رقصیدم، دوما امتحان زبان لغو شد بعد رفتیم کبدی، کلا دارم با مدرشه عشق می کنم فقط جای تکه های وجودم بدجور خالیه، خیلی از دست امی دلخور بودم. تمام روز تو فکر اون بودم از ۱۱آبان یه جورایی، دیگه دیروز حلش کردم، امروز خیلی بهم خوشگذشت و به شکرانه این حال خوب دو رکعت نماز شکر هم خوندم.
-
پارت 29 ۱۴٠۱/۸/۱٠ به نام افریننده لحظات ناب روز بیست و پنجم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود مدرسه حسابی چسبید. ادکلن دبیر تفکر بلک افغان بود اونم حسابی زده بود بوش اذیتم می کرد منم الکی نقش بازی کردم که حالم بده و ورم کردم و فلان، کلاسش رو پیچوندم اما خدایی خودمونیم به بوش الرژی دارم و حالم و بد کرد واقعا. برای مسابقات توی تیم کبدی مدرسه انتخاب شدم. ورزش باحالیه، خوبه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره از اول صبح تا شب همش از امی، یاسی، ساحل برای یکتا گفتم. روحیم بهتر شده. ۱۴٠۱/۸/۱۱ به نام خالق شگفتی ها روز بیست و ششم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود یعنی عالی. قشنگ ترین اتفاقش خوندنم بود، اره سرکلاس زیست زنگ اخر نشسته بودیم که دبیر زیست گفت فلان دانش اموز یازدهم فلان مدرسه صداش خوبه همه بچه هام یک صدا گفتن عسلم صداش خوبه منم دیگه بچه ها و دبیر زیست اصرار کردن خوندم البته صدام بخاطر جیغ جیغ های کبدی گرفته بود اهنگ زخم کاری بهنام بانی تیکه اولش رو خوندم همه برام دست زدن بعدش دیگه جونم بگه که کبدی بازی میکردیم مقنعم بدجوری پاره شد اصلا نابود شد چهارتا از دکمه های مانتو سارینا هم کنده شددیگه بگم قرار شد برای مسابقات کبدی بریم باشگاه، خب دیگ بگم کبدی را خیلی خیلی دوست دارم اخه حالمو خوب کرده من رو برگردونده به تنظیمات کارخونه، شدم عسل شیطون پارسال، ولی خب. راستی سر کلاس ریاضی دوباره قانون شکنی کردم و یاسی رو هم سرکار گذاشتم. هـــی جای نبود امی توی سینم درد میکنه. اون روز متاسفانه اشتباه کردم سر کلاس تقویتی ریاضی به یاسی پیام دادم و گفتم امیر رو نمی خوام اما به شوخی گفتم باهاش ازدواج نمی کنم. اونم به امیر این رو گفته بود. متاسفانه سوتفاهم بزرگی بین من و امیر ایجاد شد فقط و فقط بخاطر شوخی احمقانه من.
-
پارت 28 ۱۴٠۱/۸/۴ به نام خدا روز بیست و دوم در رشته تجربی! روز خفنی بود مدرسه زود تعطیل شد و تونستم توی خونه قانون شکنی کنم که خیلی کیف داد. عصرم توی کلاس ریاضی قانون شکنی کردم. اون روز زود تر تعطیل شدیم منم دیدم خونه خالیه به امیر زنگ زدم کلی باهم حرف زدیم از اینده، هه اینده، اینده ای که دیگه شاید هرگز اتفاق نیوفته:) بعد از اونم عصر با یاسی چت کردم پنهونی سر کلاس ریاضی. ۱۴٠۱/۸/۸ روز بیست و سوم در رشته تجربی! امروز اتفاقات هندی افتاد. در کل روز خوبی بود گفتم و خندیدم خب دارم خودمو جمع و جور می کنم باید سامان دهی داشته باشم، برای وضع درسیم باید برنامه ریزی کنم و باید پایبند باشم چون امتحانات ۴۵ روزه اول نزدیکه. ۱۴٠۱/۸/۹ به نام افریننده لبخند و لحظات ناب روز بیست و چهارم در رشته تجربی! امروز خب خوب شروع شد با یکتا صمیمی شدم متاسفانه، امتحان فیزیک خراب کردم. تمام روز منتظر یاسی چشم به راه نشسته بودم ولی نیومد منم خیلی دلم گرفت از شر ادمای اطرافم پناه بردم به خودم هی. بعد از مدرسه سرم شلوغ شد مامان گوشیمو داد بردم کلاس ریاضی بعد اتفاقی برای اولین بار با مامانی حرف زدم یکمم تخلف داشتم که چیزی نیست به حمدالله. خستم و کم خوابی دارم، پنجشنبه هم سالن دارم ببینم میرم یا نه. هی روزگار کثیف دلم برای بروبکسم تنگه نا جوررر. اون روز مامان سر کار بود از من خواست گوشی خودم رو ببرم و خب کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا. وقتی رفتم کلاس قبلی هنوز تموم نشده بود کلاس توی مدرسه خودمون برگزار میشد زیر درخت کاج پایین پله ها نشستم منتظر بقیه بچه ها. گوشیم برداشتم و به امیر پیام دادم اما جواب نداد کلافه تک زدم اما بازم هیچی باز زنگ زدم انقدر زنگ زدم تا کسی گوشی رو جواب داد امیر نبود. فکر کردم برادر کوچکش امیر محمده. _الوشما؟ نمی خواستم بگم کیم: من اشنای امیرم میشه گوشی بدی بهش _ امیر نیست رفته طبقه بالا ساختمون سازی _ اها پس اومد بهش بگید کسی زنگ زد کارش داشت _خب تو کی هستی بگم کی؟ _کسی هرچی اصرار کرد نگفتم و تلفن قطع کردم. امیر یا دراصل اسم کاملش امیر حسین خودش خونش رو ساخته بود حالا داشت برای داداشش طبقه بالای خونه باباش خونه می ساخت. رفتم کلاس و توی کلاس منتظر امیرحسین بودم. تا اینکه گوشیم لرزید و پیام اومد: سلام زنگ زده بودی؟ زود تر از بقیه بچه ها سوال ریاضی رو حل کرده بودم جوابش رو دادم: اره می خواستم حرف بزنیم اما نبودی _جدن؟ _ اره یکی گوشیت رو جواب داد نگفتم کیم فکر کنم امیر محمد بود _نه بابا امیر محمد خونه نیست _کی بود پس _مامانم بوده _ای وای _جون بابا بله و این شد که اولین بر خورد مامان امیر و من این شد من بخاطر علاقه ای که به امیر داشتم به خودش و خانوادش احترام میزاشتم و اون هارو مثل خانواده خودم میدونستم برای همین توی نوشته هام به جای اسم پدر مادر امیر از کلمه مامانی و بابایی استفاده کردم؛ چون امیر حسین اینطور صداشون میزد و اینطور دوست داشت.
-
پارت 27 ۱۴٠۱/۸/۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد روز نوزدهم رشته تجربی! امروز روز جالبی بود. با یکتا و ملیکا دارم صمیمی میشم و این بدهههه خیلی بد همش دارم تیکه های پازل زندگیم رو میریزم روی دایره براشون. خیلی خستم. خب ماه اول سال تحصیلیم تموم شد دو هفته دیگه کار نامه های ۴۵ روز اول میاد. وقتی این رو می نوشتم هرگز فکرشم نمی کردم توی کمتر از دو هفته بعد تمام زندگیم زیر و رو بشه و مسیر زندگیم به کلی تغییر کنه اونم با امیر. ۱۴٠۱/۸/۲ به نام شنوای دانا روز بیستم رشته تجربی! عاشق رشتم هستم. امروز روز خوبی بود، دیروز مثل چی گریه کردم و امروز صورتم ورم داشت که گفتم از الرژیمه. حالم به مرور متغیر بود ممکن بود روزی خوب یا روزی به شدت بد باشم اما من هر شب خودمو توی تخت گم می کردم و صبح تیکه هام جمع می کردم و میرفتم مدرسه. ۱۴٠۱/۸/۳ به نام بخشنده ترین خطا پوش روز بیست و یکم در رشته تجربی! امروز با یکتا صمیمی شدم و راجب امی صحبت کردیم. روز خوبی بود در کل. باز تاخیری خوردم. کلاس ورزش دیر رسیدم. بعد از مدرسه کلا خواب بودم. نتونستم خبری از امی بگیرم. افسردگیم حاد شده. دارم روی رابطم با مامانم کار می کنم.
-
پارت 26 ۱۴٠۱/۷/۲۵ روز پانزدهم در رشته تجربی! امروز منتظر یاسی بودم حتی اخرین لحظه ای که سوار سرویس شدم برای برگشتن به خونه، دنبالش بودم، دلم گرفت فکر می کردم شاید بیاد. مدرسه خوب بود امروز، با بچه ها حال نمی کنم اما خب، هی میگذرونیم دیگه. امروز زیست و شیمی نه چیزه فیزیک گل کاشتم. ام راستی یه اخوندم اومد با یه حاجی خانم از طرف بسیج وقتمون رو گرفتن. هیچ خبری از بچه ها ندارم و نگرفتم امروز، انشالله فردا اگه فردایی باشه. جای عزیزام خالیه به یاد امی، یاسی و ساحل... . ۱۴٠۱/۷/۲۶ به نام انکه جان را فکرت اموخت روز شانزدهم در رشته تجربی. خب به علت وقوع تغیرات بیولوژیکی خیلی احساساتی و اجتماعی شدم با همه گرم گرفتم با همه دبیرها بگو بخند راه انداختم کلا همه رو قافلگیر کردم. روز خوبی بود البته با درد فراوان. امدم خونه غزل هم مریض بود. دو روزه از بچه ها بی خبرم. ۱۴٠۱/۷/۲۷ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز روز هفدهمم در رشته تجربی بود! من نرفتم به علت درد شدید، نداشتن حوصله، کم کاری در درس ها. هم پشیمان هم شادم احساسات پارادوکس. بی خبرم از بچه ها. ۱۴٠۱/۷/۳٠ به نام ان خداوندی که نامش کند ارام قلب بندگانش روز هجدهم در رشته تجربی! دیگه مثل سابق تو لک نیستم با بچه ها ارتباط مفیدی برقرار کردم و نا خواسته یه سری چیز های زندگیم رو برای ملیکا فاش کردم، تو روحم؛ اما فاصلم رو حفظ می کنم. چند وقتیه تو فکرمه همه رو ول کنم برم امی، یاسی، ساحل همه رو ول کنم پشت سرم و زندگی رو ترک کنم. بعد از اون روز و احوالات وخیم کلاس تقویتی ریاضیم شروع شد حالا دو سه روز در هفته عصر ها کلاس داشتم و این کلاس تحولات خوبی توی رابطم ایجاد کرد. همچنان با امیر در ارتباط بودم اما فقط وقت هایی که می تونستم و تنها بودم ، فقط اون موقع.
-
پارت 25 ۱۴٠۱/۷/۲۴ روز چهاردهم در رشته تجربی! روز خوبی بود با سلام و صلوات گذروندم هر طور بود. خستم و نسبت به درس کمی سرد شدم. حالم اصلا تعریفی نیست خدا بخیر کنه. در کل سر جمع روز تحصیلی خوبی بود، کم شیطونی نکردم. اون روز به مامان اسرار کردم و گوشیم برای چند لحظه برداشتم به فیلم و عکس های دوست هام خیره شدم و گریم گرفت فیلمی که امیر برای اولین بار برام استوری کرده بود با کپشن: دلم را اهنین کردم مبادا عاشقت گردد ندانستم تو ای ظالم دلی اهن ربا داری از اون روز یه یاد داشت دیگه توی گوشیم دارم : دوشنبه شب ۲۴مهر ۴٠۱ دلتنگم امی فراموشم نکرده هنوز باهاش در ارتباطم بدجور کم اوردم تو فکر خودکشیم اما چطوری نمیدونم خستم خیلی خسته . بی خیال گرفتن مشاور من درباره خودکشی جدی ام. فشار زیادی تحمل میکنم مامان متلک میندازه. خفه شدم زیر غم خدا پس کجایی؟ خیلی عذاب اوره روزام تو جمع کلاس غریبم حالم از ادما بهم میخوره دیشب تا سر حد مرگ گریه کردم. خوبه که امی مونده، یاسی مونده، ساحل مونده. دلم گرفته کم اوردم بدجوری از درون نابودم. خیلی حرفا دارم بگم اما نمی تونم. هعی شعار این روزام شده دردی که منو نکشه قطعا قوی ترم میکنه. اما این درد روح منو کشته جسممو ترکونده پر که نه لبریزم کاش جسمم مث روحم بمیره و راحت شم. خدایا تمومش کن دیگه. ماه هاست همین بدبختی خسته شدم خفه شدم غرق شدم کجایی؟ و درحالی که گریه می کردم فیلمی برای خودم ظبط کردم تا بعدا ها ببینمش توی فیلم گفتم که کم اوردم و به زور دارم ادامه میدم. اما در نهایت اون روز هم صبح شد و من جمع و جور شدم و رفتم مدرسه.
-
پارت 23 بعد از این ماجرا هرطور بود به امی پیغام دادم که توی یه سایت خاص باهم حرف بزنیم رمزی حرف میزدیم و از حال هم اونجا با خبر میشدیم. توی این تایم گاهی یواشکی بهش زنگ میزدم یا پیام میدادم و وقت هایی که نمیشد توی اون سایت حال هم رو جویا میشدیم. وقتایی هم که فشار زیاد بود با گوشی مادر پیام میدادم. ۱۴٠۱/۷/۲٠ به نام اجابت کننده تلاش ها روز دوازدهم در رشته تجربی. امروز ارتباط موثر تری نسبت به گذشته با هم کلاسی هایم برقرار کردم. تمام روز ذهنم رو به درس و پول کلاس های تقویتی و تست مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت بچه ها بره و اذیت بشم. عام راستی امی امروز روز دختر بهم تبریک گفته بود . دلم براش تنگ شده. ما هنوز هم رو نمیشناسیم درست و همو عصبی میکنیم، کاش بشه برگردیم بهم. ۱۴٠۱/۷/۲۳ به نام خالق لبخند روز سیزدهم توی رشته تجربی. با یکتا و ملیکا رابطه خوبی دارم. اما فاصلم حفظه. مدرسه خوبه اما کسل کننده. دیگه حوصله هیچی رو ندارم کم اوردم واقعا کم اوردم دارم به مرگ فکر می کنم، سخت ترین مرحله افسردگی(آسیب به خود) خیلی سعی کردم ولی دیگه بریدم بدجور بریدم. از مدرسه به خونه، خب خونه چرت ترین جاس متنفرم ازش. اون شب با مامانم دعوای لفظی داشتیم خیلی خسته بودم خیلی ناراحت بودم و با حمله عصبی خوابم برد. صبح باز خودمو جمع و جور کردم تیکه هام چسبوندم و رفتم مدرسه.