اشکم در نیومد انگار لال شده بودم.
نمیدونم چم بود! چی شدم! چرا تو سرم سکوته؟ انگار تو سرم یه جیرجیرک داره میخونه انقدر تو سرم ساکت بود.
دست امین روی پاهام اومد و نوازشم کرد.
به دستش نگاه کردم، بزرگ بود یا پای من کوچیک بود؟
آروم پلک زدم، خیلی سنگین و مات.
دستش کنار گردنم اومد و روسریم رو از روی سرم کشید.
به شکلات تو دستم نگاه کردم.
بعد به امین نگاه کردم. شده یهویی بزرگ بشید؟ شاید اینجا شروع بزرگ شدن من بود.
میخواستم عقده خالی کنم، عقدههایی که کسی به مادرم نگه سگه ولگرد.
سرم رو کج کردم و روی پنجره گذاشتم.
با یه دست انداز سرم آروم به در خورد، چشم هام رو بستم.
یا فشار خیلی بزرگ بود خوابم رفت، یا واقعا یه چیزیم بود.
...
با بغل کردن یه نفر چشم باز کردم. چشم تو چشم امین شدم.
لبخندی زد و گفت:
ـ میدونستم دست روی بهترین کس گذاشتم. میخوام اینجوری باشی، آروم مثل یه عروسک تا حال کنیم.
چشمهام تو کل صورتش چرخید.
کشیدم بالا و زیر گردنم رو بوسید!
حس تنها چیزی بود که الان نداشتم.
منو به خونهای برد، هیچی از خونه ندیدم، نه حیاطش رو نه حالتش رو.
روی زمین گذاشتم و گفت:
ـ خب، این هم خونه ما. اگه خوب حالم بیاری بیشتر نگهت میدارم. اگه نه، باید بگم از خونه باید بری بیرون و یکی مثل مادرت بشی، اون سگ ولگرد حتی نفهمید من با تو ازدواج نکردم.
خوب شد مرد اینجور نمیبینه، به چه ذلت و خواری از خودش بدتر میافتی.
تو سکوت گوش میکردم و حرفهاش رو ضبط میکردم. به خونه بزرگ و زیبا نگاه کردم.
دستم رو گرفت و منو با خودش از پلههای رنگ چوب بالا برد. پلهها چسبیده بود به دیوار، کنار پلهها یه میز بزرگ بود که وسطش یه مثلث پر از توپ و یه چوب بود.
گفت:
ـ زنش نشدم یعنی قرار نیست مامان بشم.
من نباید بذارم. نمیخوام مثل مامان بشم. میخوام عالی باشم.
ایستادم و آروم گفتم:
ـ نه.
ایستاد و گفت:
ـ چیزی گفتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
ـ من نمیخوام مثل مامانم بشم. ولم کن، میخوام برم.
قهقهه زد و گفت:
ـ وقتی تو لجن بدنیا میای ادعا نداشته باش ماهی از آب در بیای.
سرم رو بالا گرفتم و خیره تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
ـ من تایسز هستم، نه ماهی. تو لجن هم زندگی نکردم. خونه داشتیم. هرچقدر مال ما نبود اما خونه بود.
ابرو بالا انداخت و گفت:
ـ زبون در آوردی!
محکم کشیدم و جیغ زدم:
ـ ولم کن!
غرید:
ـ خفه شو. پول ندادم ولت کنم.
جیغ زدم و فریاد زدم. کوبید تو دهنم. حس شوری و درد حالم رو به هم زد. بلندتر جیغ زدم.
بلندم کرد و منو به سمت اتاقی برد. روی تخت پرتم کرد و گفت:
ـ کمتر جیغ بزن. بیا قبل از اومدن ایمان کار رو تمام کنیم.
وحشت کردم. الان عمق فاجعه رو فهمیدم.
جیغهای بلندتری کشیدم جوری که ته گلوم حس شوری کردم و به سرفه افتادم.
لباسهاش رو تندی درآورد و گفت:
ـ آروم بگیر. جلوم اومد کتم رو در بیار.
صورتش رو به خنج انداختم و جیغ کشیدم.
سحر میگفت خدا هست، اما ما اونو نمیبینیم.
گفت اگه وقتی دلت شکسته صداش کنی خیلی زود خودش رو بهت میرسونه.
جیغ بلندی زدم. نمیتونستم از جام بلند بشم. رمق نداشتم و چشمهام تار بود.
کشیدهای تو گوشم خورد و جیغ زدم:
ـ خدا کمکم کن!
انگار با آوردن اسم خدا، چشمام راهش باز شد و با جریان بیرون ریخت.
شاید باید بلندتر صداش بزنم. آخه سحر گفت خدا تو آسمونه و ما انگار تو یه جعبه هستیم که خدا ما رو از بالا میبینه.
با جیغ خدا رو صدا کردم.
کتم رو از تنم درآورد و شلوارمم بیرون کشید.
پیرهنمم درآورد و محکم بوسیدم و بدنم رو با دستهای بزرگش لمس کرد. حتی دست به اونجایی زد که سحر گفت اگه کسی دست بزنه، دیگه ما رو کسی دوست نداره.
منو خوابوند و سرش رو اونجا کرد.
وحشتزده جیغ بلندی کشیدم. در با شدت باز شد.
با قلبی گنجشکزن از تخت خودم رو پایین انداختم و فریاد زدم:
ـ نه، نه نکن. بیارزشم. نکن. من مامانم رو میخوام.
بلند گریه افتادم و جیغ زدم:
ـ مامانم رو میخوام.
امین ترسیده به مردی که با خشم نگاهش میکرد نگاه کرد.
با گریه ناخنم رو خوردم.
پسره لب زد:
ـ بابا، تا این حد به کثیفی رسیدی؟
امین بلند شد و گفت:
ـ نه، اصلاً. اون یعنی من محرمش کردم.
پسر مشتشو کوبید به در و نعره زد:
ـ یه بچه رو محرم کردی؟ میفهمی چی داری زر میزنی؟
امین غرید:
ـ صداتو روی من بالا نبر.
پسر پوزخندی زد، با نفرت نگاهی به امین انداخت و گفت:
ـ اگه ببرم میخوای چی کار کنی؟ از خونه پرتم کنی؟ خب بکن! دقیقا چه غلطی ازت برمیاد؟
امین با اخم گفت:
ـ ایمان، شورشو درنیار.
ایمان یه قدم اومد جلو، من عقب رفتم. کتشو درآورد انداخت رو من. سریع دستشو گاز گرفتم. هیچی نگفت، فقط با چشمای آبیش نگام کرد.
محکمتر گاز گرفتم، اونم فقط لبخند زد و گفت:
ـ بیا بریم، میبرمت خونتون.
امین اومد جلو و غرید:
ـ یه تومن بالاش پول دادم ایمان، سر به سرم نذار.
ایمان برگشت، یه کشیده خوابوند زیر گوش امین و گفت:
ـ لعنت بهت مرد حسابی که با یه تومن یه بچه رو میخری. شرمم میشه بگم پدرمی.
امین دستشو آورد بالا که بزنش، ولی ایمان مچشو گرفت و گفت:
ـ آخرین باره منو میبینی و پامو تو این خونه میذارم.
بعدش با یه حرکت منو بغل کرد و راه افتاد. امین غرید:
ـ برو که دیگه برنگردی! این دخترم مادرش همین الان زیر ماشین له شد، هیچکسی رو نداره!
ایمان یهو وایساد، بهم نگاه کرد.
اشک ریختم، مظلومانه. یه آه بلند کشید و سرمو چسبوند به گردنش. با سرعت از خونه بیرون زد و رفت سمت ماشین.
در ماشینو باز کرد، از تو داشبورد شناسنامه و مدارکم رو برداشت. یه نگاه به پشت سرش انداخت، ساکم رو هم برداشت، بعد از توش یه پیرهن عروسکی درآورد و گفت:
ـ فعلاً بیا اینو بپوش، زشته کسی بدنتو ببینه.
لباس قرمز عروسکی رو تنم کرد. نگاه کردم به جای دندونم که روی دست سفیدش مونده بود. لبمو گاز گرفتم. گفت:
ـ بیا بریم.
با صدای گرفته گفتم:
ـ چیزی زیرش ندارم.
خندید، لپمو کشید:
ـ بیا فعلاً از این خونه لعنتی بریم، بعد بپوش.
همین که اینو گفت، امین از خونه پرید بیرون. تا ساک و مدارکو دست ایمان دید، نعره زد:
ـ کجا میبریش ایمان؟ ازت شکایت میکنم! اون تا یه سال دیگه زن منه، تو داری زن منو میبری؟
ایمان بغلم کرد و لب زد:
ـ محکم بگیرم؟
امین دوید سمتمون. ایمانم با سرعت دوید و از خونه بیرون زد. منو گذاشت توی ماشین سیاه قشنگش، خودش سریع سوار شد و گاز داد.
خم شد، از داشبورد یه پاکت سیگار برداشت و بازش کرد. یه نخ گوشه لبش گذاشت و گفت:
ـ پیرمرد خرفت، هر گندکاریتم تحمل میکنم جز این یکی.
با یه دست فرمون رو گرفته بود، با اون یکی برگهای که پیرزنه بهم داده بود رو نگاه کرد. گفت:
ـ معلومه باز رفته پیش اون پیرزنه.
گوشیشو برداشت، به یه نفر زنگ زد. بعد چند بوق، گذاشت رو اسپیکر و گفت:
ـ علی؟
یه صدای خسته اون ور خط اومد:
ـ هوم؟ باز چی شده، میگی علی؟
ایمان خندید و گفت:
ـ برو بابامو دستگیر کن، آدرس اون پیرزن جعلکارم بلدی؟ اونم بگیر.
علی از پشت گوشی غرید:
ـ بدون مدرک، عمهتو بگیرم؟
ایمان یه پُک به سیگارش زد، خاکسترشو تکوند و گفت:
ـ وقتی میگم بگیر، یعنی مدرک دارم. امروز رفتم خونه، ساکمو جمع کنم، دیدم صدای جیغ یه بچه میاد. یه کم دیگه دیر میرسیدم، یه بچه بیعفت میشد. یه دختر نه ساله که تازه داره ده سالش میشه، آورده بود تو خونه که بهش تجاوز کنه. اون پیرزنه هم یه صیغهنامه جعلی زده.
صدای علی پشت خط سفت شد:
ـ بیا خونه من.
ایمان: من تو راه خونهتم، درو باز کن، ده دقیقه دیگه میرسم.
سیگار رو نیمه از پنجره بیرون انداخت، روی فرمون ضرب گرفت و گفت:
ـ جز مادرت کسی رو نداری؟
سرمو به نشونهی نه تکون دادم و با صدای گرفته گفتم:
ـ نه... میخوام برم پیش مامانم.
سر تکون داد.
ـ باشه، ببینم کدوم بیمارستانه، با هم میریم، خوبه؟
سر تکون دادم، گلوم میسوخت. سحر راست میگفت، خدا صدامو شنید!
بهش نگاه کردم، پوستش سفید بود، موهاش بور. چرخید سمتم، سریع نگاهمو دزدیدم.
ـ سلیقهی پدرم خوبه، تو مثل عروسک میمونی!
وحشت کردم، لباس قرمزمو تو مشتم مچاله کردم.
جلو یه خونهی بزرگ ایستاد و گفت:
ـ بیا پایین.
از ماشین پیاده شدم، یه در قهوهای طرح چوب جلوم بود، با تیکی باز شد و رفتیم تو.
حیاطش تمیز و شسته شده بود، با گلدونهایی که روی دیوار و زمین چیده شده بودن، بوی خوبی هم میداد.
ایمان دستی روی سرم کشید و وارد خونه شدیم.
یه صدا از تو خونه اومد:
ـ بشین، الان میام.
ایمان دستشو پشت سرم گذاشت و هدایتم کرد سمت مبلهای زرد_سبز.
یه قالیچهی کوچیک وسط بود، رو میزش وسایل پذیرایی چیده شده بود.
دلم آب میخواست ولی خجالت میکشیدم.
ایمان نگاهم کرد، یه لیوان آب ریخت، داد دستم.
ـ بیا بخور، تشنته؟
چشمام برق زد، سریع از مبل پایین اومدم، لیوانو گرفتم و قلپقلپ سر کشیدم.
آب از چونهم چکید، پشت دستمو کشیدم روش، زل زدم به لیوان خالی و گفتم:
ـ مرسی.
هنوز درست جاگیر نشده بودم که یه مرد اومد تو.
سریع از روی مبل پریدم پایین، وحشتزده دویدم سمت ایمان که روی مبل یهنفره نشسته بود، تعادلمو از دست دادم، با یه حرکت گرفتتم.
کنار گوشم زمزمه کرد:
ـ آروم، عروسک کوچولو.
نفس عمیق کشیدم، بوش خوب بود...
با یه حرکت منو روی پاهاش نشوند.
قلبم تندتند میزد، سرمو آوردم بالا، به مرد قویهیکل روبهروم نگاه کردم.
بازوهاش انگار بادکنک توش بود، ابروش شکسته بود، اخمش ترسناک.
از ترس سرمو تو گردن ایمان فرو بردم.
پسره با خنده گفت:
ـ بچهداری بهت میاد.
ایمان غرید:
ـ اعصاب ندارم، شوخی رو بذار کنار علی، پدرم و کاراش دارن دیوونهم میکنن.
علی مسیر حرفو عوض کرد:
ـ مگه امروز بلیط نداشتی بری؟
ایمان نگاهی به ساعت انداخت:
ـ دو ساعت دیگه پروازمه.
مدارکامو روی میز انداخت:
ـ بگیر، اینا مال ایشونه. هنوز هیچ بلایی سرش نیومده، ولی چکش کن، بد نیست. مادرش امروز تصادف کرده، نمیدونم چی شده، ولی میخوام به تو بسپارمش علی، بهتر از تو قابلاعتمادتر نیست.
علی نگاهی بهم انداخت:
ـ انگار از تو خوشش میاد، بنظرت میذاره بری؟
ایمان بهم نگاه کرد:
ـ از پلیسها میترسی؟
سر تکون دادم، رفتم نزدیک گوشش، آروم گفتم:
ـ نه، پلیسها از بچهها مراقبت میکنن.
به علی اشاره کرد:
ـ علی پلیسه، یه پلیس درجهدار، سرگرد علیهان مختاری.
بهش نگاه کردم، سعی کردم به بدنش زل نزنم، فقط صورتشو ببینم.
چشمهای قهوهای تیره، موهای مشکی پرکلاغی، بینی تیغهای باریک، لبهای برجسته.
چشمهاش خشن بودن، انگار هر لحظه ممکن بود یکیو درسته ببلعه.
اهمیتی بهم نداد، خم شد، مدارکمو برداشت، صفحهی شناسنامه رو بلند خوند:
ـ تایسز شافعی... مادر، مهناز کریمی... پدر، کامران شافعی...
علیهان شوکه زل زد بهم:
ـ تایسز شافعی... دختر کامران شافعی؟!
ایمان اخم کرد:
ـ چطور؟ چیزی شده؟
علیهان سر تکون داد و گفت:
ـ آره، کامران رو یادت نمیاد؟ همون مردی که...
به من نگاه کرد و بعد رو به ایمان گفت که یه لحظه باهاش کار داره. ایمان منو روی مبل نشوند و همراه علیهان رفتن.
یعنی بابامو میشناسن؟
بلند شدم و پاورچینپاورچین نزدیکشون رفتم.
ایمان: یعنی میگی پدرش همونیه که ترمزمو بریده بود و نجاتم داد؟
علیهان سر تکون داد:
ـ آره، همونه. همون مردی که تو فرانسه نجاتت داد و نذاشت ته دره سقوط کنی، پدر تایسزه.
ایمان دستش رو کشید تو موهاش:
ـ دنیا چقدر کوچیکه! ولی اگه اینجوریه، تایسز هم پدرش رو از دست داده، هم مادرش رو... پس اون زنی که خودشو جا مادرش زده کیه؟
عقبعقب رفتم و سریع برگشتم نشستم رو مبل.
یعنی چی؟
بابام ایمان رو نجات داده؟ پس اون یه قهرمانه؟
یعنی مامانم زنده نیست؟ پس اون زن...!
ایمان و علیهان برگشتن و نشستند. بهشون زل زدم و گفتم:
ـ یعنی چی یکی خودش رو جای مامانم جا زده؟
شوکه نگاهم کردن.
سرمو کج کردم و نگاهشون کردم.
علیهان خندید:
ـ اومدی پا گوش وایسادی؟
خجالت کشیدم و سر تکون دادم.
علیهان سیبی برداشت، شروع کرد به پوست کندن:
ـ اون زنی که تو رو بزرگ کرده، خالهته. مهتاب کریمی هیچوقت ازدواج نکرده.
لبم تکون خورد:
ـ خاله؟ یعنی مامانم نیست؟
ایمان کلافه گفت:
ـ نه.
بغضم گرفت، آروم لب زدم:
ـ خوبه... پس واسه همین مهربون نبود... واسه همین منو به امین داد...
اگه مامانم بود، هیچوقت این کارو نمیکرد... مامانا خوبی بچههاشونو میخوان...
اشکهام دونهدونه روی دامنم چکید.
ایمان با نگاه غمگینش گفت:
ـ تقصیر منه... اگه پدر و مادرت منو نجات نمیدادن، تو به این روز نمیافتادی.
نفسش سنگین شد.
ـ اون روز بارونی... یه پیچ تند... ترمز برید.
چهار نفر تو ماشین بودیم، من، علیهان و دو نفر دیگه. داشتیم ته دره سقوط میکردیم که...
پدرت قهرمان بود. به ماشین ما زد، منحرفمون کرد، نجاتمون داد...
همهچی خوب پیش رفت تا اینکه... یه کامیون از روبهرو...
دیگه حرف نزد. صورتشو بین دستاش گرفت.
علیهان ادامه داد:
ـ اون روز پدر و مادرت فوت کردن. ولی مادرت تو رو بغل کرده بود، نذاشته بود کوچیکترین زخمی برداری.
ما دنبال کسی بودیم که ازت مراقبت کنه، خالهات قبول کرد.
چند بار تو فرانسه به دیدنت اومدیم. ولی وقتی برگشت ایران، دیگه هیچ خبری ازت نداشتیم... تا امروز.
ایمان با چشمای سرخش بلند شد، یه سیگار روشن کرد و رفت تو حیاط.
لبخند زدم، ولی اشک بزرگی از چشمم چکید.
بابا و مامانم مهربون بودن...!
علیهان سرشو انداخت پایین، گوشیشو برداشت و یه جایی زنگ زد.
اسم خالهای که همیشه میگفت من مادرم...
همون که به بابای خیالی فحش میداد که مارو ول کرده...
هقهق کردم. علیهان تشکر کرد و تماسو قطع کرد، دوباره شماره گرفت.
بعد چند لحظه، نگاهش ناراحت شد.
ـ بله، کسی رو نداره. فقط خودش و یه بچه ده ساله. بله، تشریف میارم اونجا.
قطع کرد، بهم نگاه کرد و گفت:
ـ دوست داری کنار من زندگی کنی؟
با هقهق سرمو به نشونه نه تکون دادم و فقط لب زدم:
ـ مرده؟