-
تعداد ارسال ها
328 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
22
Alen آخرین بار در روز اسفند 15 برنده شده
Alen یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره Alen
- تاریخ تولد 03/01/1998
دستاورد های Alen
-
تعجب کردم! یعنی چی میخوان این جا؟ پادشاه نزدیک شد و گفت: - پادشاه اژدهای تاریکی؟ یونا تبدیل به اژدهای بزرگ شد و غرش کرد. دست تریستان بالا اومد. یونا عقب رفت و تهدید آمیز نگاهشون کرد. تریستان بیتفاوت پرسید: - چرا مرگ رو به جون خریدید این جا اومدید؟ میکال خواست حرف بزنه ولی برادرش پادشاه نگذاشت. - میخوام دنبال دختری برای ما بگردی هر چی بخوای میدم. تو دستش یه دستبند اژدهای تاریکی قدیمی به شکل مار هستش، ولی خود دختره هاله پاکی داره. تریستان بی تفاوت پرسید: - چرا باید این کار رو کنم؟ پادشاه به تریستان خیره شد. با اخم جواب داد: - اون دختر برای ما مهمه. میکال جلو اومد و خشمگین نعره زد: - بوی تو روی این کاغذه، دست خط تو روی این برگه نوشته شده، یورا کجاست؟ پادشاه با اخم به میکال نگاه کرد. تریستان بی تفاوت به میکال نگاه کرد. - که چی؟ پادشاه تیز شد و من ترسیدم. - اون دختر هاله پاکی داره، بدرد تو نمیخوره برش گردون. تریستان سکوت کرد. اَه... چقدر ریلکس، آدم رو حرص میده. اصلا چرا میکال و پادشاه دنبال من هستن؟ پادشاه یه قدم دیگه جلو تریستان رفت. - چی میخوای تا اون دختر رو بدی؟ تریستان تو همون واکنش ریلکسش جواب داد: - پادشاهیت رو به من بده من هم به تو میدمش. پادشاه خندید. - میدونی چطور ردم کنی! میکال غرش کرد و خواست حمله کنه. پادشاه بشکنی زد و میکال تو همون حالت خشکش زد. ترسیدم و بیشتر به دیوار خودم رو فشار دادم. به سیب سرخ گاز زدهام نگاه کردم. داشت تو دستم میلرزید چون دستهام لرزش گرفته بود. یونا میدونست کجام، یواشکی نگاهم کرد و اشاره زد داخل قصر برم. تریستان دوباره به حرف اومد. - یورا؟ من همچین کسی رو نمیشناسم از این جا برید. بهتره صلح ما به هم نخوره. پادشاه چشمهای سرخش رو تو کاسه گردوند و جواب داد: - واقعا برای یه دختر میخوای جنگ کنی؟ فکر کنم بهتره یادت بیاد من کی هستم. ذهن تریستان رو خونده بودم ولی میدونستم خیلیچیزها رو نتونستم ببینم چیزهایی از گذشتش همیشه قفل بود و نمیتونستم ببینم. حتی نمیدونم تریستان و پادشاه چقدر هم دیگه رو میشناسن؛ اما میدونم تریستان از پادشاه میترسه ولی نشون نمیده. تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. - اگه یادم بیاد آبروی تو میره آکیلا داشت بحثشون و همه چی داغتر میشد. فضا سنگین شده بود. آکیلا، اسمش آکیلا! اسمش هم یه جوریه. بزاقم رو قورت دادم. اسمش انگار خود منبع قدرت بود. آکیلا سرش رو سمت من که تو جایی بودم که هیچکس نمیدید، چرخید. با نگاه سرخش وحشت کردم! سیب از دستم افتاد و قل خورد به دم یونا برخورد کرد. قلبم ایستاد و دست تو جیب پرسید: - از ترکهای غارت سیب بیرون میزنه؟ تریستان چرخید نگاهم کرد. گفت: - از ترکهای غار من همه چی بیرون میزنه، بعضیهاش هم مرگ بار هستن. پادشاه سمت من قدم برداشت. تو یه حرکت سریع از ترک غار بیرون زدم. دویدم و مثل یه بچه بیپناه دنبال بزرگم رفتم. چشمهای آکیلا با دیدنم مسخ شد و نتونست حرکت کنه. از پشت تریستان رو گرفتم. یواشکی به آکیلا نگاه کردم که مسخ شده گفت: - چکارش کردی تریستان؟ تریستان منو کشید تو بغل خودش گرفت. - میتونی ببینی. تو چشمهای آکیلا نگرانی افتاد، نه برای من انگار برای تریستان و نعره زد: - مریض میشی، هاله پاکی نابودت میکنه پسره احمق. شوکه شدم و سرم رو بالا گرفتم تو صورت تریستان خیره شدم. موهام رو نوازش کرد جواب داد: - ادا نیا برای تو مهمم آکیلا، از این جا برو. تریستان منو کشید و با خودش داشت میبرد که آکیلا بازوی تریستان رو گرفت کشید. - تریستان نکنه پیوند زدی؟ تریستان به آسمون خیره شد. - زدم، برو نمیخوام به تو بیاحترامی کنم. آکیلا غرش کرد. - من پدرتم تریستان. یکی انگار با پتک تو سرم زد! مات سرم بالا اومد و به صورت تریستان خیره شدم. میکال از خشکی در اومد و پرسید: - آکیلا چی داری میگی؟ یعنی چی پادشاه تاریکی پسر تو هستش؟ تریستان با اخم، خیره تو چشمهای من سرد جواب داد: - آکیلا پدر من نیست. آکیلا و آکیرا دو قلو بودن و من پسر آکیرا هستم. آکیلا هم حضانت فرزندگی منو گرفت ولی نه من نه اون به روی خودمون نمیاریم. آکیلا با اخم جواب داد: - که چی؟ پسرمی. تریستان سردتر شد. - برای منافعت پسرم صدا نکن. من ملکهام رو دست شما نمیدم. آکیلا به من چشم دوخت گفت: - ایهاب زخم نفرین شده روی بدنش افتاده، سه روز دیگه اگه زخم جوش نخوره میمیره. تو هاله پاکی داری نفرینها با درمان سادهات هم از بین میرن. میکال نگاهم کرد و نزدیکم شد. - دختر باز به کمکت نیاز دارم، کمکم میکنی؟ شوکه شدم! ایهاب؟ حالش بده! به تریستان نگاه کردم و گفتم: - تریستان بریم؟ سرد جواب داد: - ملکه من تو هستی، بخوای بریم همین الان میریم. سر تکون دادم. - ایهاب رو میخوام نجات بدم. تریستان تبدیل به دود سیاه شد و دستبند روی دستم شد. یونا سمت من کیفی گرفت و گفت: - برای تو دوختمش ملکه من، درونش همه نوع معجون و اکسیر گذاشتم. لبخندزدم و تشکر کردم. دست تکون داد: - نگران نباش خاکستر نمیشه. خوشحال شدم و کوله سفید طلایی رو پوشیدم. به میکال و آکیلا خیره شدم و گفتم: - بریم؟ با نگاه آکیلا دروازهای از چند جرقه و برخورد نور به رنگ سرخ باز شد. خودش هم مغرور جلو تر رفت. میکال از گوشه لباسم گرفت و منو با خودش وارد دروازه کرد. انگار از آبشار رد شدم! حس خیسی گرفتم ولی خیس نبودم. صدای گریه آشنایی اومد! سرم رو بالا اوردم که دیدم لیرا بالا سر یه پسر بچه که رنگش زرد و لاغر شده بود ایستاده بود. چشمهام گشاد شد. ایهاب چقدر لاغر و داغون شده بود.
- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
بلند شدم. به دختری که خیلی زیبا بود چشم دوختم. دختره هم با دیدن من دهنش باز موند. - خدای آسمان! چقدر زیبایی؟ چرا به من میگه؟ خودش که انگار عروسک آسمانی بود. تریستان از تو ساک لباسی حریر بیرون اورد و گفت: - نیوردمت اینجا اورنینا ملکه منو دید بزنی. سرورم، به ستارهها اعتماد نکنید. ستارهها فاقد جنسیت هستن و برای این که ظاهرشون قابل رویت باشه بسته به سلیقه، ظاهر مرد یا زن در میان پس ممکنه دختر رو به روت دو دقیقه دیگه مرد باشه. شوکه شدم و پرسیدم: - یعنی چی؟ اورنینا خودش جواب داد: - من ستاره هستم یه ستاره واقعی مثل خورشیدی که زمین رو گرم میکنه و اون ستارههای ریزی که تو آسمان میببینی. فقط با فرق این که من زاده ستارگان هستم میتونم از آسمان جدا بشم و برای خودم ظاهر بسازم با پرتوهام. الان متوجه شدم چی میگه! نزدیک من شد و گفت: - خیلی عالی و زیبایی کاش طلسم نبودی بوی واقعیت رو میشنیدم. تریستان کمکم کرد لباس حریر شفاف سبز رو بپوشم. یه لباس بلند حریر، پوشیدنش با نپوشیدنش فرقی نداشت. تنها جاهایی که از بدن من معلوم نبود نقاط خصوصیم بود. بازم خوبه یه جا رو میپوشوند. دلم تاب نیورد و کلافه پرسیدم: - لباس بهتر نبود؟ تریستان رو به روم ایستاد و گفت: - لباسهای آسمانی همه همین هستن. از تاروپود پرتوهای ستارگان و آسمان بافته میشه. این لباسها نباید گم بشه چون اصلا لباسی نیست که روش قسمت بذاری. فرض کن یه موجود زندهاست پاره بشه خودش ترمیم میشه کثیف بشه خودش پاک میشه. قدرت پرتوهای ستارهرو فکر کنم دیدی یه تخت به اون بزرگی رو نابود کرد. ترسیدم و لب زدم: - منو نابود نکنه! ساک لباس رو بست. - نه نمیکنه موجودات زنده رو آسیب نمیزنه، فقط میسوزونه. برای انسانها داغی مثل مذاب چون تو بدن مانا ندارند. ولی اینجا تو این جهان که اومدی در حد یه حرارت لذت بخش از تو حس میکنند. چرخیدم؛ لباسم زیبا موج برداشت مثل گل و درخشان شد. رو به روی آینه ایستادم، خود خود الهه شدم. خیلی خواستنی و خطرناک. اورنینا پشت سرم قرار گرفت. بدنش درشت شد و برجستگیها محو شد. ظاهر مردانه گرفت و گفت: - بانو بذارید اندازههای شما رو بگیرم تا لباسهای شما رو ببافم. چشمهاش درخشید. دستهام رو باز و بست کرد. هیچ متری تو دستش نبود. فقط چشمهاش درخشان شده بود. پنج دقیقه بعد عقب رفت. به تریستان گفت: - بهتره بفرستیش آسمان این جا جای زندگی براش نیست. تریستان به من خیره شد و سرد جواب داد: - میتونی بری. اورنینا پوفی کشید و به من چشمک زد. تبدیل به ستارههای کوچیک و فشرده به اندازه یه مشت شد رفت. تریستان به رفتن اورنینا اهمیت نداد و گفت: - فعلا روی تخت من بخواب تا وسایل اتاقت رو درست کنیم. بدون این که برگرده و نگاهم کنه ادامه داد: - بریم ادامه تمرین ملکه من. رفتش و اداش رو در اوردم: - ملکه من، والا انگار من محافظ تو هستم و تو شاه منی. بریم ادامه تمرین، من الان تو شوک لباس و جواهراتمم. پا کوبان و خسته از تمرینهای مکرر که هرچی تلاش میکنم آقا تریستان رو راضی نمیکنه بیرون زدم. وقتی بیرون اومدم یه شمشیر خیلی بزرگ تو دستش دیدم و سکته کردم. یونا هم وحشت زده گوشهای ایستاده بود. باد شدید میوزید و موهام و لباسم رو تکون میداد گفتم: - این نامردیه! شمشیرت خیلی غوله! سرش کج شد و نگاهم کرد. - من اژدهام توقع نداری یه شمشیر کوچیک تو دست بگیرم. مثلا میشه بیای به اژدها بگی بیا با خلال دندون با من مبارزه کن. چند بار پلک زدم. اووفـــــ چقدر جواب تو آستین داره و گفتم: - من چطوری شمشیرم رو که رفت تو مخم در بیارم؟ دست تو جیبش کرد و شمشیر رو تو دستش تاب داد که با با شدت به دورش گرد باد زد. یا مادر فولادزره! اگه این شمشیر به من بخوره از وسط دو تکیه میشم. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم. نمیتونستم خودم رو راضی کنم برم باهاش مثل همیشه مبارزه کنم. یونا که خودش اژدها بود، مثل چی وحشت زده بود. بعد من که یه آدمم جلوی تریستان چکار کنم مثلا؟ فقط یه معجزه میتونه منو از دست خودش و شمشیرش نجات بده. خیلی با حوصله نگاهم کرد و گفت: - ملکه من، اگه نیای، مجبور میشم با کمال احترام تنبیهت کنم. ترسیدم. تنبیه یه بار کرد. یه کاسه سوسک آبی رنگ جلوی من گذاشت و گفت بخورم. همشون زنده بودن وای حاضرم بمیرم ولی تنبیه نشم. با سرعت دویدم و دستم رو بالا اوردم. - آمادهام بزن از وسط نصفم کن. سرش رو رو به آسمان گرفت چیزی گفت. داشت دعا میکرد؟ سرش رو پایین اومد. ترسناک نگاهم کرد و جدی شد. خیز گرفت و با شمشیرش حمله وار شد. چشمهام گرد شد و عقب پریدم. زیر پاهام خالی شد و زمین افتادم. الان وقت درد نبود، با این که پشتم درد گرفته بود بلند شدم. شعار تریستان یه چیزی بود.« فقط زنده بمون، حالا با هر روشی.» تیز حمله کرد تا اومدم جا خالی بدم، کمرم با شمشیرش برش خورد و از درد لرزیدم. از بی دست و پایی خودم عصبی شدم یک ساله دارم ازش کتک میخورم. نعره زدم و سمتش دویدم. شمشیر تا خواست به من بخوره پریدم و پا به شمشیر کوبیدم و خیز گرفتم سمتش بزنمش، با مشت جوری زدم که روی زمین پخش شدم. نفس نفس دردناکی زدم و نالیدم: - چرا انقدر محکم میزنی؟ تریستان شمشیر رو بالا اورد منو دو قسمت کنه و گفت: - این جوری موضوع رو جدی نمیگیری. جیغی از ترس زدم و از زیر ضربه شمشیر فرار کردم. راه شمشیر رو کج کرد! اصلا انتظار نداشتم و با سینه شمشیر محکم تو شکمم زد. از درد شکم و دندههام زانو زدم. درد کل بدنم رو از حس انداخته بود. ولی من داشتم یاد میگرفتم تو مبارزه درد نباید معنی داشته باشه باید با درد دست رفاقت بدم و ازش برای قدرتمندتر شدنم استفاده کنم. یونا خواست بیاد خوبم کنه تریستان سرد جواب داد: - هنوز نه، هنوز جون داره میتونه مبارزه کنه دلش رو به خوب کردنش خوش نکن. هر چقدر به خودم امیدواری بدم بازم سردی تریستان حالم رو بد میکنه. عصبی شدم، ناراحت شدم، حس حقارت کردم. از درد بغض تو گلوم جمع شد، نفسهام پر از درد شد. باز به خودم سعی کردم بیام. من یاد گرفتم کوتاه نیام، عزیز دوردونه بزرگ شدم. با اینکه بابا طبابت رو بدون اجبار یادم میداد، ولی من میخواستم همیشه فراتر برم. این که برای خودم یه کارهای بشم به من حس با ارزش بودن میداد؛ الان اصلا حس خوبی نداشتم، حس بدبختی و تحقیر دارم. بغضم رو قورت دادم، درد داشت جونم رو از بدنم بیرون میکشید. ولی بدنم هنوز گرم بود نباید بذارم بدنم سرد بشه وگرنه درد بدتر میشد. بلند شدم، پاهام میلرزید. حس درد و ضعف بدنم رو لو میداد. سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. از همه وجودم با خشم گفتم: - یه روزی انقدر قدرتمند میشم. مثل الان تمام کتکهایی که می خورم رو بهت جواب میدم. به شمشیرش خیره شد. - برای یاد دادنت حاضرم بزنمت، خونیت کنم، دست و پاهات رو بشکنم. اگه این کارم توی دل تو شعله انتقام رو روشن میکنه حاضرم برای قوی شدنت این شعله رو به جون بخرم. با پایان حرفش حمله کرد. از حرفش خجالت کشیدم. واقعا من چقدر بیچشم و رو هستم. اون داره تلاش میکنه تا من قوی بشم بعد من... همه شرمم رو قدرت کردم و شمشیری که میتونستم درونم احساسش کنم رو با نعره احضار کردم. - نغمهی ستارگان آواز نور بیندازید. گردههای طلایی تو دستم درخشید و شمشیر امپراتور تو دستم شکل گرفت. این بار کامل نه نصفه، تیغهای سیاه و طلایی داشت. با جواهرات آسمانی، که زیر نور خورشید میدرخشید. حس اعتماد بنفس و سر خوشی تو وجودم پر رنگ شد. با قدرت به شمشیرش ضربه زدم، جرقه برخورد دو تا شمشیر تو هوا رفتن. از شدت برخورد، لرز از تو دستم و مچم، افتاد تو بدنم و شوکه شدم. تریستان شمشیرش رو غلاف کرد و گفت: - بد نبود خیلی طولش دادی تا احضارش کنی. یونا زخم و شکستگی ملکه رو خوب کن نیم ساعت استراحت داری. هنوز تو لرز شمشیر و جرقههاش بودم. چرا حتی ضربه زدن و جواب دادن به ضربه درد داشت؟ اومدم بیفتم یونا منو گرفت. نور سبزی از دستش بیرون زد. گرم و لذت بخش، چشمهام رو بستم. یونا: خیلی خوب بودی ملکه، قویتر ادامه بده. لبخند خسته زدم و برای اولین بار زبون باز کردم. - ولی انگار برای تریستان راضی کننده نبوده. خندید. چشمهام رو باز کردم نگاهش کردم. - اتفاقا میبینه، فقط... فقط نمیدونم اسمش رو چی بذارم. برگشتم به تریستان که به دیوار غار تکیه داده بود و سیگار میکشید نگاه کردم. جواب یونا رو دادم. - فقط مغروره. یونا سکوت کرد و هیچی نگفت. نفسم رو راحت و بدون درد بیرون دادم. - ممنون یونا، مثل همیشه معجزه کردی. لبخند زد و بلند شد رفت. روی حریر لباسم دست کشیدم. با این که نازک و شفاف بود ولی گرم نگهم داشته بود، اصلا احساس سرما نداشتم. بلند شدم و به آسمون نگاه کردم. خیلی باد میاومد. سمت میزی که یونا بیرون گذاشته بود و یه کاسه میوه برای من روش قرار داشت بود رفتم. سیبی سرخ برداشتم و عمیق بو کشیدم. بوی خوش بهشتیش بینیم رو پر کرد با ولع گاز زدم. به صخره تکیه دادم که حضور شدیدی رو حس کردم. تریستان تکیه از دیوار برداشت و گفت: - سرورم لطفا برو تو غار. سر تکون دادم و تو غار رفتم. اما خیلی کنجکاو بودم. لبه غار جوری که دید داشته باشم ایستادم و نگاه کردم. دروازهای باز شد و از درون دروازه پادشاه قلمروی دراکو همراه میکال اومد!
- 24 پاسخ
-
- 3
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
Alen شروع به دنبال کردن ریحانه سعادت کرد
-
*** سایورا بغ کرده از دور به تریستان نگاه کردم. همیشه سرد و بی احساس بود. موقعه تمرین دادنم خشن میشد. یه سیگار عجیب دستش بود دودش خیلی غلیظ بود و بوش بوی یه گیاه عجیب رو داشت. فکر کنم متوجه نگاهم شد. برگشت و سرد گفت: - امروز میخوام، هم مبارزه کنی هم شمشیر بزنی. احتمال شکست نود درصد، احتمال زخمی و خونریزی صد در صد، نگران نباش مثل همیشه یونا تو رو خوب میکنه سرورم. دیگه نمیترسیدم، همیشه ازش تو مبارزه مثل چی کتک میخوردم و یونای بدبخت منو خوب میکرد. یونا تو سکوت به منو تریستان خیره شد. آهی کشیدم و به سه تا شمشیر نگاه کردم. تریستان: هر سه شمشیر افسانهای هستن، از جنس بدنه ستارگان، براشون احترام قائلم چون صاحبهاشون تونستن روی فلس من خش بندازن و بمیرن. ببین روح تو کدوم رو انتخاب میکنه. به من خیره شد، ترسیدم. مگه میشه یکی از محافظ خودش بترسه؟ من که این جوریم تریستان خیلی ترسناکه! حتی فهمیدم آسمانیها و ستارگان باهاش دوئل میکنند. حرفش رو ادامه داد: - خوب به سه شمشیر نگاه کن و بعد چشمهات رو ببند سرورم بیین کدوم پشت چشمهای تو شکل میگیره. من چشمهات رو میبندم جای شمشیرها رو تغییر میدم روحت باید اونی که میخواد و پشت پلکهات نشونش داده رو با اولین حرکت برداره اگه نتونست که باید یه شمشیر ساده برداری و با هم مبارزه رو ادامه بدیم. شوکه «باشه» گفتم. بادی وزید و موهام رو به بازی گرفت. به سه شمشیر روی صخره نگاه کردم. حس خاصی به آدم میدادن! هر سه زنگ زده و پوکیده بودن، اما میشد حسش رو فهمید. یکی از شمشیرها زنگ زده با جواهرات شکسته سبز بود. با دسته پارچه پیچِ پوسیده. دومی یه شمشیر پوسیده تر با جواهره خورد شده خاکستری، دسته شمشیرش هم حفرهای بود. سومین شمشیر حس کردم غمگینه! یا خشمگینه نمیدونم شاید؛ برش داشتم از ظاهرش بخوام بگم، یه تیغه پوسیده و شکسته! تیغهاش نصفش نبود. جواهرهاش آبی تیره که به سرمهای میزد. دسته شمشیر ساده با یه حکاکی دستی به شکل ماه و ستاره. سر تکون دادم و گفتم: - به ذهنم سپردم. تایید کرد و چشمهای منو بی حرف با پارچه سفید تو دستش بست و گفت: - حالا تصورش کن، ببین روح تو کدوم رو صدا میزنه. همه جا تاریک بود. نفسم رو بیرون دادم و خودم رو ریلکس و آروم کردم. خاطراتم به آرومی از پشت چشمهام گذشت. یه زندگی آروم و درحال یادگیری طبابت از بابا و گاهی درخواست ارباب روستا که از من خواستگاری میکرد. بعدش اومدنم به این دنیا، ترس، دلخوری، غمگین، گیج بودن، خشمگین. همشون سر این بود نمیدونستم کی هستم مثل یه تیغه شکسته شمشیر میموندم. بغض کردم و همون شمشیر پشت پلکهام جون گرفت. شمشیر شکستهای که نصفش نبود من هم مثل اون بودم. هویت داشتم؛ اما گم شدم. بغضم رو قورت دادم و دستم رو بالا اوردم. لبهام غمگین تکون خورد. - ای تویی که مانند من سر نوشتت به دو قسمت افتاده است. بر دستانم بیا و مرا با وجودت کامل کن، تا در راهی که می خواهم قدم بگذارم نیاز به پیشنهام نداشته باشم. پارچه از روی چشمهام بدون این که کسی باز کنه خودش باز شد. شمشیر شکسته درخشید و پوسیدگیش دود شد. دو شمشیر دیگه هم جواب دادن و درخشیدن! همشون وارد شمشیر شکسته شدن؛ اما شمشیر شکسته باز هم کامل نشد، انگار میخواست بگه تو با من کامل نمیشی. غمگین سرم رو پایین انداختم. باد شدیدی دورم جون گرفت و آسمان درخشید و رعد برقی بدون هوای ابری زد. شمشیر شکسته دور من چرخید و وسط پیشونیم با قدرت کوبیده شد. از درد خم شدم. تریستان سریع واکنش نشون داد شمشیر رو بگیره. خون از سر شکافتم بیرون زد! شمشیر دود آبی رنگ شد و وارد شکافت سرم شد. از درد سر چشمهام گشاد شد و خواستم نعره بزنم درد از بین رفت. دهنم رو بستم و گیج به تریستان نگاه کردم. تو چشمهاش برای اولین بار نگرانی دیدم. اصلا نگرانیش رو تو ظاهر نشون نداد، حتی تو لحنش و سرد گفت: - هر سه شمشیر رو گرفتی، این که چی میشه هم خودم نمیدونم. چون هر سه با شمشیر شکسته امپراتورآسمان یکی شدن. بدنم به خارخش افتاد و شروع کردم به خاروندن و گفتم: - یعنی میمیرم؟ تیز شد. - همه چی که مردن نیست. خندیدم. عجیب بدنم به خارش افتا و جواب دادم: - چطور برای تو همه چی با کشتن حله؟ نگاه گرفت ولی چشمهاش خندید، اصلا ضایع بود. برگشت، به پیشونیم جایی که شمشیر وسط پیشونیم کوبید نگاه کرد و گفت: - چیزی شده؟ سر تکون دادم و کلافه لب باز کردم. - بدنم به طرز عجیبی خیلی میخاره. یونا دوید سمت من و وارسیم کرد و مطمئن گفت: - مشکلی نداری! سوزشی روی پیشونیم اومد. تریستان نزدیکم شد و با چشمهای درخشان صورتم رو تو دستش گرفت و خون روی صورت منو لیس زد. شوکه شدم و خشکم زد. زبونش به شکل اژدها شد و دوتا شاخ پیدا کرد. ترسیده پیرهنش رو تو مشتم گرفتم فشار دادم. زبونش یکم زبر بود و خیلی گرم. حتی خارشم با این کارش یادم رفت. از من با چشمهای درخشان فاصله گرفت. یونا با دهن باز به من و تریستان خیره شد. تریستان سرد گفت: - نشان ستارگان و جواهر ستارگان رو گرفتی. شمشیر امپراتور تو رو قبول کرده و تمام قدرتش رو در اختیار تو گذاشته. با قدمهای محکم از من فاصله گرفت و رفت. یونا به من و بدنم نگاه کرد. مات لب زدم: - الان منو لیس زد خون منو از روی صورتم پاک کرد؟ یونا سر تکون داد و شوکه به من و بدنم اشاره کرد: - اون زیاد مهم نیست عادیه. بدنت، بدنت... پر از جواهرات شده. به خودم نگاه کردم. تمام لباسم بخاطر جواهرات ستارگان خاکستر شده بود. جواهراتی که زیبایشون خیلی زیاد بود! دویدم تا به اتاقم برسم خودم رو کامل تو آینه ببینم همچنین شرم هم داشتم، هیچی تن من نبود. از غار سیاه و نورانی با کریستالهای درخشان گذشتم؛ سمت راست چرخیدم تو اتاقم پریدم و جلو آینه قرار گرفتم. با دیدن خودم انگار یه الهه دیدم! جیغی زدم و مات شدم. روی بدنم جواهرات طلایی بود. ظریف زیبا دخترانه. روی پیشونیم طرح هلال ماه، انگار تو گوشت و پوستم حک شده بود. دور پیشونیم جواهر ظریف طلایی با نگینهای عجیب که رنگ و انعکاسهای نور رو میگرفت. از پشت هم تو موهام رشتههای زنجیری باریک لا به لای موهام افتاده بود. تو گردنم یه زنجیر عجیب که خطش از وسط سـ*ینم گذشته بود و تا دور کمرم افتاده بود. از پشت کمرمم روی ستون فقراتم جسبیده بود! چشمهام گرد شد دور بازوم، مچ دستم، ران پاهام و ساق پاهامم جواهرات بود! یعنی چی؟ شمشیر گرفتم یا جواهر؟ صدای تریستان از پشت پرده اومد: - سرورم به آسمان نشینها گفتم، چند دست لباس بیارن از الان لباسمعمولی نمیتونی تن کنی چون اون جواهرت عادی نیستن. لباس عادی نمی تونم بپوشم؟ روی تخت نشستم که تخت خاکستر شد و جیغ زدم! تریستان سریع وارد اتاق شد. با دیدن من و تخت شقیقهاش رو خاروند و گفت: - زندگی عادی دیگه با اون جواهرات نداری. باید یکم بیشتر دست تو کیسه کنم وسایل آسمانی بگیرم. از اتاق بیرون رفت و من ترسیده به تختی که خاکستر شده بود نگاه کردم. ترسیده یه گوشه ایستادم. میترسیدم دست به هرچی بزنم نابود بشه. ولی کنجکاویم نگذاشت یه جا بایستم. یکم جلو رفتم و به لباسی دست زدم. هیچیش نشد! نفس راحتی کشیدم پیرهنم رو سمت جواهر بردم نرسیده به جواهر خاکستر شد. غرش کردم: - مرض. دستم رو روی جواهر کشیدم، گرم و لذت بخش بود. انگار عروسم انقدر جواهر آسمان تن من ظاهر شده! موهام رو پشت گوشم دادم که با دیدن گوشم جیغ بلندی کشیدم! تریستان باز تو اتاقم اومد و گفت: - سرورم دیگه چی کشف کردید؟ به گوشم اشاره کردم. - گوشم! تریستان گوشم دراز شده. لبهاش رو به هم فشار داد نزدیکم شد. به گوشهای بلندم که شبیه الف بود نگاه کرد. روی گوشم جواهری شبیه سپر گوش بود، دقیقا روی تیزی گوشم. دستی روی گوشم کشید و گفت: - قدرتهای ذاتیت با از بین رفتن طلسم درونت داره خودش رو نشون میده. باید بیشتر تلاش کنیم تا طلسمی که روی تو قرار دادن کاملا شکسته بشه من ملکه واقعی خودم رو ببینم چیه؟ مات لبزدم: - من طلسم شدم؟ تایید کرد و جواب داد: - طلسم محافظتی، قدرتهات رو به خواب فرستادن ولی کانال قدرت رو نابود نکردن. پس هرکی کرده فقط تو رو خواسته از دید همه مخفی کنه تا از تو محافظت بشه. دست روی گوشهای بلندم کشیدم. - چه جالب! تریستان مرموز فقط به صورتم نگاه کرد. - کدومش جالبه؟ این که طلسمت کردن یا این که گوش الف داری؟ شونه بالا انداختم. - نمیدونم، هردو... فکر کنم. پوفی کشید و سر تکون داد. - متوجهام شوکه شدی ولی مسئلهای نیست عادت میکنی. از اتاق بیرون رفت. زیر لب حرصی غر زدم: - چقدر مغرور و سردی؟ یکم احساس داشتن بد نیست، یخ از تو با احساس تره. برگشتم به خودم تو آینه نگاه کردم. انواع اقسام حسها درونم بود. نمیدونستم بترستم، هیجان زده بشم سر تا پاهام جواهر شده. فقط یه سوال تو سرم پررنگ بود. نکنه منو بدزدن با این همه جواهر؟ الان شبیه یه مانکن پر جواهرم تا یه آدم! اصلا آدمم؟ به گوش هام باز نگاه کردم. هم ازشون میترسیدم هم از خوشگلیش دلم قیلی ویلی میرفت. به بقیه جاهام نگاه کردم با این که سر تا پاهام جواهر بود ولی تو ذوق نمیزد. جداً نمیزد سنگین هم نبودن، اصلا حسشون نمیکردم. روی زمین نشستم که قالیم خاکستر شد و سریع بلند شدم. این دیگه حکمت نیست عذاب خالصه! دیگه نخواستم به تریستان ضرر برسونم و به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. به جواهر دور مچ پاهام بازی کردم. خوشگلی هم دردسر داره ها؟! بی حوصله هوف کشیدم. از طلا جواهر خیلی خوشم میاد ولی این دیگه ترسناک بود. بابا رسما شدم ویترین جواهرات میترسم برم بیرون یکی منو با خودم ببره. جون جواهراتم با گوشتم چسبیده بود حتی تکون نمیخورد. جداً از خودم میترسیدم. از این که طلسم از بین بره من چطور موجودی هستم. از انسانیت فاصله میگیرم؟ درنده میشم؟ یا یه موجود الهی و زیبا که دل همه رو یه دل نه صد دل میبره میشم؟ من میخوام خودم باشم. حس و حال یه پروانه رو دارم که از کرم به پروانه زیبا تبدیل شده. بغ کرده به پاهام نگاه کردم که شوکه شدم! پاهای من مو داشت! موهام کجا رفت؟! من عادت ماهانه داشتم؟ بلند شدم که دیدم عه لباس زیر تنمه، حیثیتم اونقدر هم به باد نرفته. خوبه جواهر دیگه اونجا در نیومده بود. نفس راحت کشیدم و ولو شدم روی زمین بدنم صاف و صاف شده بود بدون یه تار مو. وای! اگر موهای کلهام میرفت چی؟ انگار جواهراتم درک و شعور دارند. یه شمشیر اومدیم انتخاب کنیم ببین به کجا کارمون رسید! پرده اتاقم کنار رفت و تریستان با یه ساک تو دست اومد پشت سرش هم یه دختر خیلی زیبا! موهای دختره مشکی و چشمهاش آبی بود.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
*** یونا یک ساله ارباب همراه ملکهاش اومده. تو این یک سال شده بود استاد بیرحم که حتی یک بار هم ملکه رو تشویق نمیکرد. دلم خیلی برای ملکه سایورا میسوخت، کارش رو خیلی خوب انجام میداد. ولی ارباب میگفت نه خوب نیست دوباره... یک ساله همین روند رو دارند. ساعت دو ظهر که میشد شروع میکرد مبارزه یاد دادن به ملکه تا ساعت هشت شب، از هشت شب به بعد هم ملکه از من معجون سازی یاد میگرفت، کارش واقعا عالی بود. خودش یه پا دکتر بود حتی میتونست معجونها هم اصلاح کنه کاری که فقط من و خاندانم بلد بودیم. من که به ملکه افتخار میکنم چون واقعا عالی بود؛ فقط نمیدونم ارباب تریستان چرا اینو نمیدید. بلند شدم و با سینی صبحانه وارد اتاق سایورا که خود ارباب براش ساخته بود رفتم. خیلی آروم خوابیده بود. ارباب رو خواب ملکه حساس بود؛ میگفت حق بیدار کردنش رو ندارم باید زمانی که بدنش سیر خواب شد خودش بیدار بشه. چون آموزش سنگین میدید باید بدنش استراحت میکرد. سینی رو آروم و بیصدا روی میز گذاشتم. ارباب یه اتاق پنجاه متری برای ملکه درست کرده بود. یه قسمت کتاب خونه، حمام با وان بزرگ، یه قسمت قفسه معجونهایی که خود ملکه درست کرده. مبل و تخت هم از شهر برای ملکه خریده بود. تنها حفرهای که تو غار پرده داشت، اتاق ملکه بود. حتی کف زمینش رو فرش ابریشم و خز سفید دور اتاق گذاشته بود، با هزار ورد محافظتی. پاورچین پاورچین سمت سبد لباس چرکها رفتم برش داشتم. اومدم از اتاق بیرون برم صداش تو گوشم پیچید. - یونا، میشه با من صبحانه بخوری؟ خشکم زد. این اولین باره ملکه از من چیزی خواسته! برگشتم و نگاهش کردم. رنگش پریده بود و پرسیدم: - ملکه چیزی شده؟ نشست و موهاش رو پشت گوشش زد. - دلم درد میکنه، ولی عادیه. متوجه موضوع شدم. ملکه دختر هستن و بین انسانهای مونث این شایع هست و سلامتی بدن رو نشون میداد. لبخند زدم. سبد لباس چرکها رو گوشه تخت گذاشتم. دستهام رو شستم، سینی صبحانه رو برداشتم روی تخت گذاشتم. حوله رو برداشتم با دستهام داغ کردم جوری که بدنش رو نسوزونه ولی گرم باشه. پشت سرش قرار گرفتم و حوله رو دور شکم و کمرش گذاشتم. آهی کشید و بیحال گفت: - ممنون یونا. ملکه با این که ملکه بود بابت هر خوبی که براش انجام میدادم، از من تشکر میکرد. خودم براش لقمه گرفتم و تو دهنش گذاشتم. اشاره کرد خودمم بخورم. ولی خب من گوشت خوارم، برای این که به دلش بشینه چیزی که ارباب از شهر برای ملکه میگرفت رو خوردم. طعم شیرین و کرهای داشت. بهش مربا و کره، خامه و عسل و پنیر میگفتن. شیر هم ارباب فقط شیر تک شاخ و شیر اژدهای ماده میاورد. حتی اگه ملکه صبحانه نمیخورد حتما و اجباراً باید روزی سه بار از این شیر میخورد. نمیدونم با این که گوشت نبود، به دلم نشست و لبخند زدم.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
شوکه شدم. بقیهاش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا میگفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو میدید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. اینها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اونها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشیهام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان میخوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه مینوشتم شبیه بچه دبستانیها میشد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از اینکه از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دستهاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمروها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب میاومد قدم زدم. - میخوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا میخوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمیکنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمانها من هیچ اطاعتی از تو نمیکنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خوابآلود جواب دادم: - قبول میکنم. صدای پاهام تو غار طنین میگرفت و چهرم تو کریستالها کوچیک و بزرگ میشد. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم میتونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشمهای سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونهام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت میساخت رو زمزمه کردم. میخواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده میکردم. خستهتر نالیدم و رفتم: - بیاحساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که میدونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیافهای افسانهای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچهی عجیب بود. پارچهای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشمهام رو داشت سنگین میکرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشمهام بسته شد و به خواب رفتم.
- 24 پاسخ
-
- 5
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
چشمها روی دیوار بیشتر درخشید و خودش جواب خودش رو داد: - سایورا؟ از زمین انسانها اومدی، از یه دروازه به اجبار نگهبانت تو این دنیا کشیده شدی. میکال پیشگویت کرد، پیدات کرد، تو خونهاش اوردت؛ خلاصهی تو. این کیه؟ چطور همه چیه منو میدونه! سکته زدم که چشمها از دیوار جدا شد خودش رو نشون داد. لبه تخت نشست و به صورت ایهاب که خواب بود چشم دوخت. یه مرد مو سفید با چشمهای سرخ بود. خیلی جذاب بود. زیباییش بیحد بود. سرد و ترسناک پرسید: - برادرم رو چطور رام کردی تا هیولاش آروم بگیره؟ باز شوکه شدم و به تاج جواهردارش که به رنگ نقرهای بود نگاه کردم. این پادشاه بود! پادشاه دراکو؟ زبونم انگار ناخداگاه به کار افتاد، خفه جواب دادم: - من... من کاری نکردم. تیز نگاهم کرد. ساکت شدم! نفسم رو سخت بیرون دادم، کم مونده بود غش کنم. موهای ایهاب رو نوازش کرد. به دستبند مار من نگاه کرد. - دستبند نگهبان تاریکی روی یه هاله پاک؟ چه خنده دار! دستبندم تنگ شد، متوجه شدم حتی تریستان هم ترسیده. بلند شد و پرسید: - از کجا اون دستبند رو اوردی؟ ترسیده و پر از استرس جواب دادم: - از بچگی همراهمه. دست تو جیب کرد. خشک و سرد گفت: - اون دستبند، مراقب باش یه اژدهای اهریمنی و سیاه هستش. گول ظاهرش رو نخور فکر کنی ماره، اومد بره سردتر ادامه داد: -به برادرم نگو منو دیدی. بخاطر اشتباهی وارد شدنت به این دنیا هم میبخشمت، چون جونِ برادر زادهام رو نجات دادی. پنجره تکونی خورد و غیبش زد! بدن سفتم از ترس شل شد. داشتم جون میدادم. چقدر وحشتناک بود! قلمرویی که این پادشاهش باشه واقعا باید اسم قلمروش دراکو باشه. سرم رو تو موهای ایهاب کردم. منو بخشیده؟ همه چیز رو میدونه؟ انگار منو برهنه میدید تا این حد حس کردم منو میبینه! انقدر فکرهای عجبب کردم تا خوابم رفت. ... با تکون چیزی تو بغلم چشم باز کردم. شوکه شدم! ایهاب تو بغلم بود. اتفاقات دیشب تو سرم با سرعت مرور شد. بحث، حمله جنها، هیولا شدنِ جذاب و ترسناک میکال، کایان، پادشاه قلمروی دراکو و همه چی مو به مو تو سرم اومد. چطور تو یه شب این همه اتفاق افتاد؟ به ایهاب که خواب بود چشم دوختم. داشت خواب میدید لب گذاشته بود. صورتش رو نوازش کردم، پسر بچه بانمکی بود. آروم ازش جدا شدم و از تو اتاق بیرون اومدم. لیرا غمگین به پنجرههای درست شده خیره بود و تو فکر رفته بود. میکال هم خونه نبود. دست و صورتم رو شستم. کنارش رفتم و نگاهش کردم. - لیرا خوبی؟ سرش سمت من چرخید و لبخند زد: - خوب خوابیدی؟ سر تکون دادم. - آره خیلی خسته بودم. خندید و غمگین گفت: - دیشب ایهاب محکم بغلت کرده بود. حتی کابوس هم ندید با این که شب سختی داشت. خندیدم. - کم کم میترسم واقعا بزرگ شد بیاد دنبالم. لیرا غم از چشمهاش رفت و خندید. - یعنی میشه بزرگ شدنش رو ببینم؟ کاش زودتر این دوسال هم بگذره خطر ازش بره. کنجکاو پرسیدم: - برای چی دنبال ایهاب هستن؟ غمگین شد و جواب داد: - ایهاب خون شاه رو داره. شاه گفت اگه ایهاب قدرتش رو بدست نیاره باید کشته بشه چون خون قوی و بدون قدرت باعث بدبختیه. لبخند زد و غمگینتر گفت: - ایهاب قدرتش رو بدست اورد ولی الان مسئله خونشه بوی خونش با جادویی که الان تو بدنشه قویتر شده. خون شاه باعث میشه هرکی ازش بخوره برای یک ساعت همه زخمهاش از بین بره و بیوقفه تا یک ساعت مبارزه کنه. انرژی و قدرت هم میده، ولی با کشته شدن ایهاب میشه. شوکه شدم و متعجب گفتم: - این خطرناکه! سر تکون داد. - میکال هم خون برادرش شاه رو داشت و الان سومین نفر ایهاب شده، یه خون مقدس خطرناک. تعجب کردم و به اتاقی که ایهاب توش بود خیره شدم. چه روزگار سختی تو این هشت سال داشتن؟! لیرا بلند شد و گفت: - بیا بریم صبحانه بخور. میکال رفته سرکار برای ناهار میاد. ایهاب خواب آلود بیرون اومد و صدا کرد: - خانم دکتر؟ نگاهش کردم. وقتی دید هنوز تو خونه هستم فریاد خوشحالی زد و محکم بغلم کرد. - الان میرم صورتم رو میشورم با هم صبحانه بخوریم خودم لقمه دهنت میذارم. دوید و رفت. لیرا خندید و گفت: - مراقب باش نری تو دیوار وروجک مامان. ایهاب دلخور فریاد زد: - وروجک نیستم؛ زشته دیگه نگو مامان، من یه مردم عه... بیاراده قهقهه زدم. به لیرا کمک کردم سفره رو آماده کنه. سرگرم چیدن بودم که لیرا نزدیکم شد و گفت: - یورا ممنون دیشب اون حالت میکال رو آروم کردی. همیشه وقتی اون جوری میشد خوب و بد رو نمیشناخت. دیشب به طور عجیبی با همه خشمش فورا به خودش برگشت حتی تو اون لحظهاش حرف زد. دیشب خود من هم عجیب شده بودم، وقتی هیولا بودنش رو دیدم انگار تو دلم تکون خورد. لبخند ترسناکی تو بدنم زده میشد. ایهاب با لباس عوض شده و موهای شونه زده اومد و گفت: - مامان چرا بابا امروز رفت سرکار؟ مگه هر وقت اون موجودات حمله میکردن نمیموند روزش خونه؟ لیرا سر تکون داد و لیوان تو سر سفره گذاشت. - آره ولی امروز کار زیاد داشت. ایهاب پا سفره نشست و بشقاب خامه عسل رو جلو کشید پرسید: - خانم دکتر خامه عسل یا ترجیح میدی نمکی بخوری مثل پنیر؟ لبخند زدم و گفتم: - اون چیزی که تو دوست داری رو بده ببینم سلیقهات چیه؟ خندید و به خامه عسل اشاره کرد. یه لقمه گرفت و سمت من اورد. سرم رو جلو بردم از دستش خوردم. من هم براش یه لقمه گرفتم تو دهنش گذاشتم. با شیطنت ایهاب صبحانه خوردیم؛ خیلی هم چسبید، غیر از شوخی. ایهاب نشست نقاشی کشیدن و لیرا غذا درست کردن، به من هم اجازه کمک کردن نمیداد. من هم کاری نداشتم تو اتاق رفتم. در کیفم رو باز کردم داروهام رو چک کردم. کسی تو اتاق نبود. در کیسه پول رو که بخاطر درمان تانسا بدست اوردم نگاه کردم. خیلی زیاد بود! صد سکه طلا! باهاش میشد خونه گرفت. باورم نمیشه یه درمان اندازه خرید یه خونه! این خیلی مسخرهاست. به کیسه کایان نگاه کردم باید پولش رو برگردونم. تاحالا ازش خرج نکردم. پوی کشیدم و داسم رو تمیز کردم بعد کیفم رو جمع و جور کردم. لباسهام رو لیرا شسته بود. تا کردم و تو کیفم گذاشتم. بعد از مرتب شدن کیفم یه گوشه گذاشتمش. از اتاق خواستم بیرون بزنم، تریستان جلوی من ظاهر شد. دیگه نترسیدم و نگاهش کردم. دست تو جیب سرد گفت: - کی از این خونه میری؟ اخم کردم و جواب دادم: - شناسنامه و کارت هویتم رو هر وقت گرفتم. ابرو بالا انداخت و دود سیاهی تو دستش تابید. مدارکی سمت من گرفت. - داری اون شنل پوشی که تو رو به من داد مدراک تو هم داد. همراه یه پول برای تامین زندگیت. خونه هم بهتره به غار من بریم، من این جا خونه دارم. شوکه مدراکم رو از دستش گرفتم. شناسنامهام رو باز کردم. نوشته بود سایورا سانترو! زمستون بدنیا اومدم و الان هجده سالمه. پدر و مادر هر دو رو زده فوت کردن. پدر نیهاد سانترو مادر آلیسا استرتان. یه نامه هم بود. بازش کردم و خوندم. - سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی. همین؟ کل نامه به من همین بود؟ دنبال خودم نرم؟ پوزخند زدم. فرزند نور و تاریکی! چشمهام رو بستم و خسته زمزمه کردم. - چه جالب. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. بیرحم اشاره زدم. - نزدیکم بیا. گیج شد و نزدیکم اومد. دست روی سرش گذاشتم و به شکل عجیبی باز تونستم همجوشی کنم. تنها چیزهایی که تونستم ازش بفهمم. خون، خون، خون، مرگ، فریاد، نفرت، تاریکی، تاریکی تاریکی، لذت، خون... و بعد دیدم. مردی شنل پوش با صدای محکم و عجیب معلومه صداش رو تغییر داده گفت: « از سایورا محافظت کن. یه قطره خونش رو پیشکش تو میکنم اژدهای اعظم تاریکی. صدای تریستان ترسناک اومد. - چرا فکر میکنی یک قطره خون این بچه وادارم میکنه من سر به زمین فرود بیارم؟ شنل پوش: چون سایورا فرزند نور و تاریکی هستش. من یک قطره از خونش رو میدم اگه خوشت اومد باید تا لحظه مرگت ازش محافظت کنی. دست نوزادی کوچیک مو طلایی با چشمهای عسلی_کهربایی رو که من بودم با سوزن سوراخ کردن. زبون بزرگ اژدهای سیاه غولپیکر روی کل بدنم کشیده شد و اژدها شوکه شد و مست گفت: - خوشمزه، زیبا و ملکه من! شنل پوش خندید. - به تو گفتم خوشت میاد. پس وفادار میمونی پادشاه تاریکی؟ تریستان سر به سمت من فرود اومد و تعظیم کرد: - جانم فدای ملکهام. پیشونیش به پیشونیم خورد و نوری تاریک درخشید که انگار داشت فضا رو میبلعید و از وسطش تریستان به حالت انسانی شد. شنل پوش دوازده کیسه بزرگ طلا به تریستان داد و با یه عالمه جواهرات، لباس، معجون و اکسیرهای درمانی و قدرتی. - مراقب سایورا باش و با دستوراتش پیش برو. این هم مدارکشه. تریستان با یه بشکن تمام وسایل تو غارش جمع شد و گفت: - آماده هستم شنل پوش مرموز. تریستان تبدیل به دستبند شد و روی سینه من افتاد. شنل پوش منو بغل کرد. و از دروازهای رد شد. کهنترین درخت رو پیدا کرد. منو زیر درخت قرار داد و گفت: - مراقب خودت باش عزیز دلم، تو تنها بازماندهای که میخوام با جون خودم از تو محافظت کنم. پیشونی منو بوسید و من تونستم هالهای از صورتش رو ببینم. ولی نه واضح فقط برق اشک تو چشمهای آبی رنگش.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
سرش رو جلو اورد؛ آروم بو کشید و خیره من شد، با صدای ترسناک گفت: - خانم طلایی؟ سرم رو تو موهای ایهاب کردم لبخند مزخرفم رو پنهان کنم. تو چشمهای خاکستریش خیره شدم. لیرا وحشت زده نگاهمون میکرد. یه قدم سمت میکال برداشتم. دستش رو بالا اورد خشن گفت: - هاله پاکی، طلایی نزدیک نشو. گیج پرسیدم: - چرا؟ با صدای خشنتری گفت: - هالهات کنار من خراب میشه. بدنش آروم گرفت، کوچیک شد و دندونهاش داخل دهنش برگشت. سنگ وسط پیشونیش هم با یه درخشش لطیف محو شد. حیرت زده شدم! چقدر عالی برگشت. دست روی پیشونیش گذاشت. حرفش رو خسته عوض کرد. - اومده بودن دنبال ایهاب، تا وقتی پسرم ده سالش نشده تحت حمله اجنهها میشه. دوسال دیگه سختیهاش تمام میشه. به شیشههای شکسته خیره شدم. بعد به ایهاب که تو بغلم مثل جوجه میلرزید. مظلوم به میکال نگاه کرد و با فک لرزون از ترس گفت: - بابایی تونستی به خودت برگردی؟ میکال سرش رو بالا اورد و شرمنده شد. - ترسوندمت دوباره؟ نمیدونم میکال رو چی توصیف کنم؛ مثل این میمونه از خودش بیزاره. ایهاب از بغلم پایین اومد. پرید و میکال رو بغل کرد. - آره ترسیدم. ولی خانم دکتر تو هم سریع خوب کرد بابایی. میکال عجیب نگاهم کرد، اما سریع نگاه گرفت خندید. - خانم دکتر زیادی دکتره. لیرا نزدیک شد و وحشت زده گفت: - ایهاب راست میگه عزیزم! این بار خیلی سریع به خودت اومدی حتی توی اون حالتت تونستی حرف بزنی! میکال حرف رو عوض کرد. - برید تو اتاق ایهاب همتون بخوابید من نگهبانی میدم. ایهاب دست منو گرفت کشید با خودش برد. تو راه رفتن به اطراف چشم دوختم. کل خونه به هم پاشیده شده بود. داشتم تاسف میخوردم از داغونی خونه که با دیدن کایان سکته کردم! اما منو ندید. با یه پرش تو اتاق ایهاب رفتیم. کایا متحیر صداش بالا رفت: - باز حمله شده؟! میکال خشمگین غرش کرد: - این جا چی میخوای کایان؟ کایان کلافه جواب داد: - داشتم دنبال یه رد بو میگشتم دیدم خونه شما بی در و پیکر شده. میکال به طور عجیبی بیتفاوت جواب داد: - دیدی دیگه؟ عادی شده حالا هم برو. ترسیده دست روی دهنم گذاشتم. ایهاب لبخند زد و پچ زد: - نترس خانم دکتر من تو بغلت بودم بوی من خیلی تنده بوی تو رو پشونده. من زیر زمین هم دفن بشم بخاطر بوی شدیدم پیدا میکنند. شوکه نگاهش کردم. منو روی تخت نشوند و بعد هولم داد تو بغلم اومد! آروم بوش کردم یه بوی خوشی میداد بوی تلخ، داغی یه بوی خوش لذت بخش. تو بحر بوش بودم که گفت: - خانم دکتر قول میدم کایان تو اتاق من نمیاد. باباییم هم برای همین گفت تو اتاق من بخوابی چون بوی من برای کایان خیلی تیزه سردرد میگیره. لبخند زدم و سر تکون دادم. انگار نه انگار بچهاست و هشت سالشه! تمام احساسات رو از تو چشم میفهمه. وقتی دید سکوت کردم محکمتر بغلم کرد. خیلی زود نفسهاش آروم شد و تو بغلم خوابش رفت. خندهام گرفت من فقط ده سال ازش بزرگتر بودم. موهای سفیدش رو نوازش کردم که چشمم به پنجره خورد. دو جفت چشم سرخ داشت نگاهم می کرد! تکون سختی خوردم، ترسیده دهنم باز و بست شد. خواستم میکال یا شاید یکی رو صدا بزنم؛ اما صدام گم شده بود. قلبم دیونهوار زد. یه حس آشنا و غریب هم داشتم. هیچ سر در نمیاوردم هیچی! پنجره خیلی آروم تکون خورد و چشمهای قرمز داخل اومد روی دیوار قرار گرفت. از ترس ایهاب رو تو بغلم فشار دادم. با صدای عجیب خوشگل و خوش آوا گفت: - تو کی هستی ایهاب تو بغلت خوابیده؟ وحشت کرده نمیتونستم حتی تکون بخورم.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
بدبخت فکر کرده من با شوهرش چیزی دارم. یا با هم یواشکی رفیق هستیم. دستم رو تو جیبم محکمتر کردم و گفتم: - میرید خونه؟ میکال با اخم تایید کرد و جواب داد: - تو هم میای دختر. اخم کردم. - مزاحم نمیشم. میکال اخم ترسناکی کرد. - هنوز فکر میکنی نقشهای دارم؟ سرم رو پایین انداختم. دیگه همچین فکری واقعا نداشتم. فقط میتونم بفهمم لیرا با همه احترامی که داره به من میذاره ته دلش میلرزه من با میکال حرف میزنم. خندیدم و گفتم: - نه واقعا! میخوام برم مسافر خونه. پوزخند زد و از گوشه کاپشنم گرفت کشیدم سمت خودش و کفری جواب داد: - با کدوم مدارک؟ تو چشمهای خاکستریش خیره شدم. دستم رو محکمتر به لباسم فشار دادم. - پس بیا و یه اتاق با مدارک خودت برای من بگیر، من نمیخوام باعث سوءتفاهم تو خانواده یا بیرون برای شما بشم. دستش رو از گوشه کاپشنم برداشت، به لیرا نگاه کرد. - سوءتفاهم؟ دختر، مردی که بخواد با کسی دوست باشه زیر خاک هم باشه کارش رو میکنه. به زمین خیره شدم. راست میگفت ولی من هم خط قرمزهایی دارم؛ پلهها رو پایین اومدم گفتم: - ممنون تا این جا هوای منو داشتید. نمیخوام زخمت باشم. لیرا این بار حرف زد: - یورا، پدرت تو رو به میکال سپرده تو امانت دست ما هستی. اخم کردم. میکال به زنش هم راجب من دروغ گفته، خب همین مشکوکش نمیکنه. پوفی کشیدم که تانسا همراه دکترکیان بیرون اومدن. تانسا لبخندی به من زد و گفت: - هنوز این جا هستید؟ میکال با اخم جواب داد: - داشتیم میرفتیم. دکتر کیان از من دوباره تشکر کرد و تانسا بغلم کرد خداحافظی کردن رفتن. ما هم رفتیم سوار کالسکه شدیم. بغ کرده نشستم. لیرا دستم رو گرفت گفت: - میدونم داری احساس غریبی پیش ما میکنی، حق هم داری. لبخند محو زدم. چیزی نداشتم بگم فقط همین از من بر میاومد. تا راه خونه سکوت کرده بودیم. وقتی کالسکه ایستاد پیاده شدیم. میکال با اعصابی خورد زودتر وارد خونه شد و گفت: - ایهاب امشب بیا پیش بابا بخواب. ایهاب بلند جواب داد: - میخوام پیش خانم دکتر بخوابم. میکال در خونه رو باز کرد و غرش کرد. - نشنیدی چی گفتم؟ ایهاب بغض کرد ولی گریه نکرد و سر تکون داد. تو بحث خانواده دخالت نکردم. وارد خونه شدیم. میکال سمت نوشیدنی رفت و برای خودش ریخت. لیرا ترسیده نگاهش کرد. نگاه من رو روی خودش دید گفت: - ام... امشب تو اتاق پسرم بخواب. به اتاقی که اشاره زد نگاه کردم. کاپشنم رو در اوردم و تشکر کردم. سمت اتاق رفتم که صداش تو گوشم پیچید: - در اتاق رو باز بذار دختره، باید مراقب باشم. گیج پرسیدم: - مراقب چی؟ برگشت و به دیوار تکیه داد لیوانش رو تکون داد. - کایان ممکنه رد بوی تو رو بگیره. شنل تنت تو دستش بود. شوکه شدم و ترسیدم، راست میگفت. با صدای رعد و برق تو جا خودم ترسیده پریدم. قلبم تند تند زد و به پنجره نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. به میکال نگاه کردم و گفتم: - میخوام برم دوش بگیرم، میتونم؟ تایید کرد و به لیرا گفت: - از پیراهن من بهش بده، دامن هم نده دیگه بپوشه. لیرا ترسیده از میکال چشم گفت و رفت تو اتاق بغلی. سمت اتاق رفتم ولی حمام نداشت و پرسیدم: - این اتاق حمام نداره؟ به اتاق خودشون اشاره زد. سمت اتاقشون رفتم. لیرا داشت از تو کمد دیواری لباس انتخاب میکرد. وارد حمام شدم و بدن سردم رو به آب گرم سپردم. همون لحظه دود سیاهی پیچید و تریستان ظاهر شد. اومدم جیغ بزنم دست روی دهنم گذاشت. - هیش... رفتم تحقیق کردم. خجالت زده و ترسیده عقب رفتم. به بدنم نگاه نکرد و گفت: - میکال برادر پادشاهه، برادر سوم عزیز همه خواهر برادرهاش. مخصوصا شاه، انقدر میکال براشون عزیزه که گذاشتن هرجا دلش خواست خونه بگیره. همیشه تو بار «استخون» برای مست کردن با ظاهر پیرمرد میره. زندگی دور از قصر رو ترجیح میده. پادشاه هر هفته میکال رو به قصر دعوت میکنه. مهم تر سرورم، پادشاه گفته اگه پسرش جادو نداشته باشه باید از همسرش و بچهاش میکال جدا بشه و به قصر برگرده. وقتی دیدم منو نگاه نمیکنه، فقط به صورتم نگاه میکنه بدنم رو شستم. اگه پسرش جادو نداشته باشه باید به قصر برگرده! ولی خب الان پسرش جادو داره. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون تریستان. لبخند ترسناک زد. چشمهاش درخشید و پرسید: - میشه یک قطره خونت رو بخورم؟ ترسیدم. ولی نخواستم از ترسم چیزی بفهمه و گفتم: - نه نمیشه. پوفی کشید و دود شد دور دستم چرخید. تبدیل به دستبند شد. نفسم رو ترسیده بیرون دادم. بدنم رو خشک کردم و یواشکی در رو باز کردم، لیرا ترسیده روی تخت بود. سر منو دید لبخند رنگ پریده زد. بیرون اومدم و نزدیکش شدم لباسهام رو پوشیدم گفتم: - چیزی شده؟ خیلی رنگ پریده و ترسیده به نظر میای! ترسیده به در بسته نگاه کرد. سر به منفی تکون داد. - هیچی نیست عزیزم. شلوار سفید حالت بگ رو پوشیدم با پیراهن مردانه میکال و گفتم: - با همسرت مشکل داری؟ چشمهاش پر از اشک شد. کنار نشستم و دستش رو گرفتم. - میشنوم لیرا بگو چی شده؟ با دست لرزون گفت: - از اعصبانیت میکال میترسم. الان عصبیه خیلی عصبیه داره خودش رو کنترل میکنه. فقط من نه همه از خشم میکال میترسن تنها کسی که میتونه کنترلش کنه فقط پادشاهه. دستش رو نوازش کردم و نگران از حال لرزونش پرسیدم: - دست بزن داره؟ تو چشمهام خیره شد و لرزون لب زد: - کاش دست بزن داشت. دستش رو فشار دادم. چیه میکال میتونه توی اعصبانیت بد باشه که حاضره دست بزن داشته باشه، ولی اون روی میکال رو نبینه؟ - چی میتونه انقدر از زدن ترسناکتر باشه؟ دستم رو فشار داد و سر به منفی تکون داد گفت: - خواهش میکنم با میکال لج بازی نکن یورا. بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون زد! پوفی کشیدم. چقدر همه چیز پر از رازه! از وقتی اون موجود کریه ترسناک رو دیدم همش داره چیزهای عجیب برای من میباره. ولی فکرم درگیر میکال شد، یعنی عصبی بشه چی میشه؟ در باز شد و ایهاب خواب آلود تو اتاق اومد. تا به خودم بیام دوید و محکم بغلم کرد. - خانم دکتر. موهای سفیدش رو شوکه نوازش کردم. - جانم پسر مهربون؟ سرش رو بالا اورد و گفت: - میشه وقتی بیدار شدم تو هنوز خونه ما باشی؟ لبخند زدم و خم شدم تو چشمهاش نگاه کردم. صورتش رو نوازش کردم و نجوا زدم: - به شرطی که یه نقاشی برای من بکشی. چشمهاش درخشید و دستش رو بالا اورد. - ده تا میکشم خانم دکتر. خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم. - آفرین، حالا برو بخواب که خواب مثل شارژ بدنه الان شارژت داره دینگ دینگ میکنه میگه به ته رسیدی. روی نوک پاهاش ایستاد و منو خم کرد گونهام رو بوسید. - چشم. دوید و روی تخت پرید. دست روی جای بوسش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام از پنجره سایهای دیدم. چشمهام گشاد شد و با سرعت ایهاب رو تو پتو پیچوندم. شیشهها با صدای بدی شکست. صدای ترسناکی تو خونه پیچید. - بچه رو بده به من. با وحشت به مرد شاخ دار نگاه کردم. قلبم تند تند زد و ایهاب رو تو سینهام فشار دادم. دونفر دیگه داخل اومدن پاهاشون سم داشت! ترسناک بودن بدنی چرم قهوهای داشت با موهایی زبر با این که لمس نکردم میشد با نگاه فهمید. چشمهاشون مردمکی عمودی داشت. قلبم تو دهنم زد و غریدم: - نمیدم. ایهاب با وحشت جیغ زد. - خانم دکتر میترسم. مرد سمهاش رو به زمین کوبید و به من حمله کرد. در با شدت باز شد و میکال خونی وارد اتاق شد. لیرا شمشیر تو دست دیدم داره با اون موجودات که بهشون جن میگفتن میجنگید. ایهاب رو محکمتر گرفتم. جنی اومد ایهاب رو بگیره با پا تو سینهاش زدم. با ایهاب تو بغلم دویدم و سمت میز آینه رفتم. شیشه ای که شکسته بود رو تو مشتم گرفتم کسی به ایهاب نزدیک نشه. میکال وحشیانه جنها رو میزد. چشمهاش مست بود و سرخ شده بود، خاکستریه رنگ چشمهاش بیشتر جلوه پیدا کرده بود. مشتش رو بالا اورد و کوبید تو صورت جن که تبدیل به یه کوپه خاکستر شد. بدن میکال درشتتر شد و دندونهای تیزی در اورد. لیرا وحشت زده شد و سعی کرد خودش بقیه جنها رو بکشه. نگاه من مات میکال شد. وسط پیشونیش یه سنگ یاسی خیلی کم رنگ و روشن در اومد و نعره زد. ایهاب بیشتر ترسید و جیغ زد منو محکمتر بغل کرد. جنها با دیدن این وضع میکال فرار کردن و رفتن. نمیدونم چرا از این حالت میکال خوشم اومد. خر شدم یا یه مرگیمه نمیدونم. ولی انگار این خود واقعی بودنش جذابتره! برگشت و تو صورت من خشمگین نعره زد. مثل یه مریض لبخند زدم.انگار فهمیدم این نعره ترسناکش معنیش چیه و گفتم: - هوم، حالمون خوبه. سرش کج شد و تو صورتم نگاه کرد.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
دست تو جیب کاپشنم کردم. میکال مرموز جواب داد: - تا یک سال دیگه فرصت داره. همین الانش یه پا خانم دکتره. کیان میتونی یه نامه بدی تا من برای یورا شناسنامه بزنم؟ گفتم بهت چی شده و وضع زندگیشون چطور شده. دکتر کیان متعجب پرسید: - جناب میکال شما که مشکلی ندارید با یه اشاره شناسنامه و کارت هویت رو میتونی از شخص خود پادشاه هم بگیری. میکال خندید. - درسته، ولی یورا زیر بار نمیره از قدرت و مقامم استفاده کنم، میخواد طبیعی جلو بره. دکتر کیان خندید و تایید کرد. - حتما نامه رو مینویسم تا برای گرفتن مدارکش اذیت نشه. ولی یورا جان باید بدونی نظریه پزشکی من فقط یه شرح حاله که با رضایت من و قانون هستش. این جوری خیلی اذیت میشی و گرفتن کارت هویتت خیلی سخته از اول باید سنجش قدرت بشی. سرم رو پایین انداختم. میکال به شاه خیلی نزدیکه؟ شوکه شدم! ترسم بیشتر شد و گفتم: - از راه قانون میرم. اشکال نداره از اول باشه. کلاهم رو ترسیده جلو صورتم کشیدم. دلم میخواست فرار کنم. فهمیده بودم میکال قدرت منده ولی نمیدونستم به شاه نزدیکه! تانسا آروم پرسید: - چی به سر مدارکت اومده؟ دستهام لرزید. نکنه برای این دنیا نیستم گردنم رو بزنند؟ نکنه دروازهای که واردش شدم بخاطرش مجازاتم کنند؟ ذهنم آرومم کرد. « اگه می خواست تو رو لو بده از دست اون فرمانده کایان گرگینه نجاتت نمیداد، برای تو کاپشن نمیخرید.» اگه بخواد با مهربونی زیر زبونم رو بکشه بعد منو بکشه چی؟ دستهای لرزونم رو تو هم فشار دادم. دکترکیان و تانسا فکر کردن دست لرزون و سکوتم بخاطر اتفاق ناگواره ولی فقط میکال میدونست چمه، چون نگاهم نمی کرد. تلخ گفتم: می میرم هوا بخورم. از کنار تانسا و میکال گذشتم. میکال با تحکم گفت: - جای دوری نرو دختر. ترسیدم ولی رفتم. تا هوای آزاد به مشامم خورد، آروم تر شدم. به آسمون مه آلود نگاه کردم. بابا کمکم کن، باید چکار کنم؟ به کی اعتماد کنم تو این دنیا؟ مه سیاه دورم چرخید و تریستان ظاهر شد گفت: - از میکال حس بدی نمیگیرم. اگه بفهمم کسی اذیتت میکنه میکشمش. میخوای راجبش برم تحقیق کنم؟ بهش نگاه کردم. مغرور و ترسناک بود. یکی باید راجب خودش تحقیق میکرد! ولی سر تکون دادم. الان می دونستم نگاه یعنی چی. - آره راجبش تحقیق کن، فقط تریستان اون همجوشی کردنم با روح تانسا چی بود؟ برگشت نگاهم کرد. چشمهاش تیز و تیغ دار بود و گفت: - نمیدونم راجب چی حرف میزنی! من فقط شما رو هدایت کردم تا ازش مانا جذب کنید تا من بتونم به ظاهر اصلیم برگردم. این که چه اتفاقی برای شما افتاده خبر ندارم. اگه مشکل بدیه میخواید بشکمش؟ بیاراده غرش کردم. - چرا همش میخوای همه رو بکشی؟ نگاهم کرد. - من همینم سرورم میخوای تغییرم بدی؟ اخم کردم. - نه فقط کشتن راه حل همه چی نیست. زمزمه کرد. - کشتن راه حل نیست؟ باورهای یه ذهن پاک! بالاخره میفهمی روزی باید بکشی تا کشته نشی. بدون نگاه به من تبدیل به دو مار شد. یکیش دور دستم اومد و دستبند شد، دومین مار سیاه زیر بارون با سرعت ناباور رفت. حرفش تو گوشم زنگ میخورد، یعنی چی؟ آهی کشیدم و بخار دهنم تو هوا پخش شد. از وقتی با تانسا همجوشی کردم. جادو قابل هضم شده بود. احساساتم تغییر کرده بود. گیج نبودم دیگه تو این دنیا، اما هنوز ترس و واهمه داشتم. من نمیدونستم تو این دنیا چکار کنم. نه پولی داشتم، نه خونهای، حتی آشنا و فامیل هم نداشتم. کسی کنارم قرار گرفت، نگاهش کردم. میکال بود و گفت: - احتمالا هزارتا فکرهای ناجور درباره من کردی. دستم رو تو جیب کاپشنم محکمتر کردم. راست میگفت هزارتا فکر راجبش کردم ولی دروغ جواب دادم: - اگه کرده بودم الان اینجا نبودم و میرفتم. لبخند زد. عمیق در حد چند ثانیه نگاهم کرد؛ بعد به آدمهایی که میرفتن و میاومدن خیره شد. بیمارستان انگار شب و روز نداشت همه ساعتش شلوغ بود. نفسش رو با یه پوف بیرون داد و گفت: - من برادر پادشاه هستم؛ برادر سوم، این که چرا تو رو دستشون ندادم برای اینه که گفتم هاله پاکی داری. حرفت رو باور کردم. میخواستم برم نوشیدنی برای پسرم چیزی که میخواست رو بخرم و یه نوشیدنی بزنم یه پیشگویی محو داشتم. میدونستم تقدیرم بوده سر راهم قرار بگیری. دست تو جیب شلوارش کرد. سمت من برگشت و لبخند زد. - ترس رو از نگاهت دور کن طلایی خانم، من کسی که پسرم رو از مرگ نجات داده رو هیچ وقت لو نمیدم کار بدی هم نکردی لو بدم. بیاختیار بغض کردم ولی بازم چشمهام نبارید. به ماه خیره شدم و خفه گفتم: - ممنون. برگشتم برم داخل که لیرا رو دست تو دست ایهاب دیدم.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
دستش رو روی دهنم گاز گرفتم و عقب رفتم. به سر تا پاهام با دقت نگاه کرد و گفت: - پس سرور من تو هستی؟ گیج و وحشت زده بهش خیره شدم. نزدیکم شد و بو کشید. - بله خود شما هستی. احترامی گذاشت و گفت: - بنده تریستان نگهبان شما هستم. تا جایی که یادمه شخصی شنل پوش خون شما رو به من داد و گفت تا لحظه مرگ از شما محافظت کنم. خون و مانای شما برای من دلچسب بود و قبول کردم. دستم رو بالا اوردم. - نزدیکتر نیا. تکون نخورد و ایستاد. وقتی به حرف من گوش کرد آروم گرفتم و عمیق نگاهش کردم. یه پسر قد بلند چشم سبز با موهای مشکی بود. لباسهاش هم تماماً مشکی بود. یه قدم نزدیک شدم که صدای پا اومد و گفتم: - قایم شو. تبدیل به مه سیاه شد و روی دستم اومد دستبند شد. از راه رو بیرون زدم چون دکتر و خواهرش داشت بیرون میاومد. سریع سمت میکال رفتم. مشکوک نگاهم کرد. ایهاب هم بیدار شده بود. روی صندلی نشستم و دستی روی بینیم کشیدم. تریستان، نگهبان من؟ لرزیدم و کاپشنم رو پوشیدم. موهام از روی شونههام پایین ریخت و لبهام رو فشار دادم. الان من از این دنیا همه چیز رو به لطف همجوشی سه ثانیهام با روح تانسا میدونم. حتی با این که مدرسه و جایی نرفتم یاد گرفتم بنویسم و بخونم. کلماتی که نمیتونستم بخونم روی تابلوها الان میتونم. با صدای ایهاب به خودم اومدم. - خانم دکتر؟ سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند زد و سرخ شد. - ممنون نگذاشتی بمیرم. ابروهام بالا پرید؛ بچه بانمکی بود. بلند شدم کنارش رفتم. دست تو موهای سفیدش کشیدم و پیشونیش رو بوسه زدم. - این هم جایزهات، چون اگه به من نمیگفتی درد داری من هم متوجه نمیشدم. سرخ شد و زیر پتو رفت. خندیدم و سر به سرش گذاشتم. از خنده به سرفه افتاد. نشست و گفت: - کاش بزرگتر بودم با تو ازدواج میکردم. میکال قهقهه زد. لیرا خندهاش گرفته بود ولی گفت: - ایهاب زشته. ایهاب لبخند زد. - دروغ نمیگم خانم دکتر خوشگله، اگه در آیندهای که من بزرگ شدم تو هنوز شوهر نداشتی خودم میگیرمت. با خنده جواب دادم: - اون وقت من پیر میشم. با حرفش چشمهام گرد شد و میکال رو کاری کرد تا بغلش کنه. - پیر بشی هم میخوامت. نچ نچی کردم و روی صندلی نشستم. یه بچه هشت ساله رو ببین چی میگه. لیرا غر زد: - میکال بسه نخند، ایهاب رو چشم باز تر میکنی؛ فکر میکنه رفتارش درسته با خندههات. تخت کناری که یه زن بود خندید و گفت: - پسرت حق داره، خانم دکترش خوشگله. از زبون یه بزرگتر اینو شنیدم معذب شدم و جواب دادم: - شما لطف داری. خواهر دکتر لباس پوشیده. دوید و سمت من اومد و بلند گفت: - یورا؟ بلند شدم و گیج پرسیدم: - بله؟ چیزی شده؟ محکم بغلم کرد. - بیا با هم دوست بشیم. شوکه شدم. دوست بشیم؟ دکتر نزدیک ما شد و از تانسا فاصله گرفتم مات گفتم: - یک ساعت نشده منو میشناسی! دکتر خندید. - بیشتر هم میشه. کیسهای سمت من گرفت. - ناقابله، با این که هرچی بدم کمه ولی لطفا همین رو قبول کنید. دستی رو پیشونیم کشیدم. بی تعارف کیسه حاویه پول رو گرفتم. آدمی نبودم دست مزدم رو نگیرم. مخصوصا الان تو این دنیای جدید. تشکر کردم و میکال مشکوک پرسید: - چه اتفاقی بین شما افتاد؟ دکتر جواب داد: - همون طور که میبینی با دستهاش معجزه کرد و خواهرم داره راه میره، نوع ماناش رو هم تشخیص داده. خواهرم مانا گریز هستش. با این که تو خانواده چنین ژنتیکی نداشتیم خواهرم دچارشه. گاهی مشکلی که ما فکر میکنیم خیلی بزرگه در عوض خیلی کوچیک تره، ذهن ما انقدر یه چیزی رو بزرگ میکنه که نمیذاره واقعیت رو ببینیم. من یوراجان درس بزرگی یاد گرفتم. من که کاری نکردم! در واقع خواهرش اصلا مریض نبوده، فقط من حقیقت رو گفتم مریض نیست و مانای انباشته شدهاش رو جذب کردم برای خودم که باعث شد نگهبان من هم بیدار بشه. تانسا هم وزن مانای متعادل پیدا کنه. موهام رو پشت گوشم انداختم. میکال نگاهم کرد و حرف دکتر رو تایید کرد. تانسا پچ زد: - بگو دیگه دوست باشیم؟ سر تکون دادم. - دوستیم. لبهاش رو گاز گرفت، کنار تخت رفت و شروع کرد نوشتن. نوشتهاش رو سمت من گرفت. - شماره خونه ما و آدرس خونمون، اسمم تانساکیوا پایین زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عالیه. پول و آدرس رو تو کیف پشتیم انداختم پرسیدم: - فقط من هجده سالمه دوستی به بچگی من داشته باشی زدهات نمیکنه؟ اخم کرد و صورتش رو بامزه کرد. - من هم خیلی پیر نیستم. امسال صد و یک سالم میشه. راستی امسال تو هم میری مدرسه؟ از هجدهسالگی میرن درسته کیان؟ کیان تایید کرد و گفت: - آره از هجده ولی قانوناً از نوزده سالگی میرن تا مانا کاملا رشد کرده باشه. از همجوشی با تانسا همه اینها رو فهمیده بودم. تو این سرزمین عمر تا هزار ساله و خیلی ها تا هزار و خورده سال هم زنده موندن ولی پیر و فرسوده شدن. از پونصد سالگی هم میگن طرف پخته، هشتصد سالگی به بالا هم پیر میگن.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
سر تکون دادم و سمت دکتر رفتم. یه مرد مو خرمایی چشم میشی رنگ بود. لبخند مهربون زد و پرسید: - من یه مریض خاص دارم، خودم شخصا مراقبش هستم میخوام تو هم ببینیش، میتونی کمکم کنی؟ سرم رو بالا گرفتم. عمیق خیرهاش شدم لپهام رو پر باد کردم و بالاخره جواب دادم: - بله حتما، اگه بتونم کمک میکنم. سمت چپ رفت که یه راهرو بود. چشمهاش غم برداشت و گفت: - مانای خوبی داره ولی برای درمان همون ماناش مقابله میکنه و درمان رو بجای این که بتونیم پیش ببریم همش پس رفت می کنیم. وزنش چهار کیلو کم شده. خوراکش هم از دست داده، سرفههاش خونیه ولی سرطان و مشکل معده نداره. شوکه شدم. خب من از کجا بدونم! من که رو درمانهای جادویی تخصص ندارم فقط گیاهی! اومدم بگم وضعم رو که—در سفید رو باز کرد. هیچی توجه منو جلب نکرد بجز همون دختری که روی تخت بود. حتی دستبندمم واکنش نشون داد. از کنار دکتر رد شدم، سمت دختری که موهای گندمی رنگ داشت با چشمهای میشی درشت جذب شدم. اخم دختره تو هم رفت و گفت: - داداش این کیه؟ دکتر دستش رو بالا اورد. - اسمش یورا، میخوام نگاهی به وضعیتت بندازه. دستبندم دیگه تکون نخورد. تو دلم یه حس عجیب می جوشید اما نمیدونم چی بهش میگفتن. دختره پوزخند زد: - تو نتونستی بعد ایشون که مشکوکه میتونه؟ نزدیکش شدم و تو چشمهاش خیره شدم. دستم همونی که دستبند مار روش بود، بدون اراده خودم! انگار دستبند مار دستم رو داشت هدایت میکرد بالا اومد. سعی کردم واکنش نشون ندم. فقط خدا خدا کردم دستبندم کار خطرناک نکنه. دستم به پیشونی خنک دختره خورد. چشمهام بسته شد و با جسم، روح این دختر انگار یکی شدم. غم، افسردگی، تنهایی، از دست دادن پدر مادرش، داشتن فقط یه برادر خاطراتش با سرعت تو سرم مرور شد. بدنم داشت تحلیل میرفت! تمام اطلاعات، گویشهایی که بلد بود، درسی که خونده بود، همه چی انگار یه کپی ازش روی من و روحم نشست! چشمهام سیاهی رفت و سرم رو روی بالشتش گذاشتم. فقط سه ثانیه بود؛ فقط سه ثانیه گذشت ولی انگار سه قرن شد! مات روی صندلی که کنار تخت بود نشستم و چشمهام رو بستم. دکتر نگران پرسید: - چی شده؟ چی شده؟ نمیتونستم بگم چه اتفاقی افتاده، تو ذهنم تحلیل کردن، با بدنی خسته و کوفته گفتم: - مشکلی نداره حالش از من و شما بهتره؛ فقط مانا گریز هستش. نوع ماناش خاصه و با ماناهای دیگه عکسالعمل شدید نشون میده. سرم رو تو دستم گرفتم. من الان چکار کردم؟ با روح یه نفر چیزی مثل همجوشی کردم؟ دکتر شوکه پرسید: - غیر ممکنه! یعنی چی؟ اصلا مانا گریز تو خانواده نداریم. دست روی صورتم گذاشتم و با یه حرکت بلند شدم. دختره مات به من نگاه کرد. نبض تانسا رو گرفتم و ماناش رو اندازه گرفتم. دست روی سینهاش گذاشتم و به آرومی مانای زیادش رو در حدی که سبک بشه و بتونه از این بیمارستان بیرون بره جذب کردم. من حتی نمیدونم دارم چکار میکنم ولی انگار بدنم از نوزادی با این وجودم آشناست فقط مغزم از قافله بیخبره. حالم بهتر شد خستگیم از بین رفت ولی خواب آلودگیم نه و تازه بیشتر هم شده بود. تانسا سکوت بود، هیچی نمیگفت. دکتر بجاش مشکوک پرسید: - چکار میکنی؟ یکم دیگه مانا ازش بیرون کشیدم و گفتم: - دیگه الان کاملا حالش خوبه، همون طور که گفتم نوع مانای ایشون مانا گریز هستش. نه مشکل داره، نه بیماره فقط جز همون یک درصد افراده. تانسا دستهاش رو تکون داد و ناباور نشست. - خیلی احساس راحتی میکنم! از روی تخت پایین اومد و کمی راه رفت. خنده ناباور کرد. - داداش! خیلی حس خوبی دارم. باور کن ببین حتی میتونم راه برم! بااین که دو ساله راه نرفتم اصلا مشکل یا خستگی برای راه رفتن ندارم. شوکه شدم دوساله راه نرفته! دکتر چشمهاش نمناک شد و تانسا رو بغل کرد. سرم تیر کشید و آخی گفتم. یه چیزی زیر معدهام زد. اصلا همه چی بدون هشدار بدنم داشت اتفاق میافتاد. با سرعت دویدم و در سرویس بهداشتی رو باز کردم تو روشویی بالا اوردم. هرچی خورده و نخورده بودم بالا اوردم. پاهام سست شد و کف زمین سفید افتادم. تانسا جیغ زد و دکتر نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شده؟ زیادی مانا جذب کرده بودم. مطمئنم همین بوده ظرفیت بدنم رو فول کرده بودم. کلاهم رو که کثیف شده بود از روی سرم برداشتم و باز خواستم بالا بیارم، اما تا ایستادم حسم رفت. دستبند مارم تکون خورد و مانای اضافی بدنم رو بلعید و از قدیمی بودن در اومد و خیلی جذاب و خوشگل شد. دکتر خواست چکم کنه ولی اجازه ندادم و دروغ گفتم: - چیزی نیست، از مانای زیاد استفاده کردم حالم بد شد، الان خوبم. کثیف کاری خودم رو شستم، کاپشنم رو در اوردم تمیزش کردم. تانسا رو به روی من قرار گرفت. - ممنون منو خوب کردی و باعث اذیتی تو شدم. ببخش هم بهت گفتم مشکوکی. لبخند محو زدم و سر تکون دادم. خواب آلود گفتم: - همیشه خوب باشی؛ آقای دکتر من میرم پیش میکال. از اتاق سریع بیرون زدم. ناباور و شوکه از اتفاقات بودم. دستبند مارم تکون خورد و تبدیل به مار واقعی شد. اومدم جیغ بزنم مه سیاهی پیچید و یه پسر مو مشکی چشم سبز از مه بیرون اومد جلو دهنم رو گرفت. - هیش... آروم، تریستان هستم؛ نگهبان تو آروم باش.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
همین که کایان دیگه رفت فورا از اون بریدگی دیوار بیرون اومدم. به آسمون نگاه کردم. وقتی سه تا ماه توش دیدم که تو آسمون پر از مه و ابر مخفی بود، شوکم هزار برابر شد! مه روی زمین اصابت نداشت، غبار مه از بالا بود و آسمون، زمانی جایی رو مه گرفته بود که رفت و آمدی اون قسمت نداشت. از سرما لرزیدم و فکم به هم خورد. اون موقعه تا حالا اصلا سرما رو نمیفهمیدم. میکال از گوشه پیرهنم گرفت و منو کشون کشون با خودش برد گفت: - ایهاب رو تنها گذاشتم دختر. بیا بریم پیشش ولی اول باید یه شنل بگیریم. چهرهات جوریه که با یک بار دیدنت تو ذهن ثبت میشی طلایی خانم. چشمهام گرد شد الان تعریف کرد یا چیز دیگه گفت! اخم کردم. طلایی خانم و زهرمار. شیطونه میگه من هم بگم تو هم همین جوری هستی، برفک آقا. ولی خب بخوام جبهه نگریم، راست میگفت چشمهای عسلی_کهرباییم و موهای طلایی، حالت صورتم جوری بود که خیلی عجیب به یاد همه میموند. چون واقعا عجیب بود موهام طلایی بود نه زرد نه خیلی کم رنگ یه طیف طلایی و زرین. چشمهامم تو نور و روز وحشتناک روشن میشد. میتونستم حرفش رو تایید کنم ولی نکردم. وارد یه مغازه شد و من هم پشت سرش رفتم. بدون حرف کاپشن کلاه دار گرفت چون مغازهاش شنل نداشت. پنج سکه نقره گذاشت و کاپشن رو سمت من گرفت. فروشنده فورا گفت: - صبر کنید بقیهاش. میکال بیتفاوت جواب داد: - بذار باشه. کاپشن رو پوشیدم کلاهش هم روی سرم گذاشتم. کلاهش خیلی بزرگ بود و کاپشنش بارونی بود. از گوشه کاپشنم گرفت و میانبر زد. سر دو دقیقه تو بیمارستان بودیم. لیرا تا ما رو دید. خوشحال منو بغل کرد و زیر گریه زد: - یورا تو پسرم رو نجات دادی. گفت اگه یک ساعت دور تر پسرمو میاوردیم میمرد زبونم لال. میکال گوشه کاپشنم رو ول کرد. ایهاب رو که خواب بود نگاه کرد. از لیرا فاصله گرفتم. لبخند محو زدم و گفتم: - همیشه خوب باشه و مریض دیگه نشه. کیفم رو روی شونهام درست کردم و یه گوشه ایستادم. میکال پیشونی ایهاب رو نوازش کرد. دکتر جلو اومد. با احترام به میکال نگاه کرد گفت: - مبارک باشه جناب. ایهاب جان قدرتش رو بدست اورده، چند کانالش گرفته بود و داشت به کشتنش میداد. همین که زود اوردیدش معجزه بوده. و مهم تر انگار یکی از قبل جادوی درونش رو تخلیه کرده و مرگ پسر شما رو به تعویق انداخته. تو ذهنم لحظهای که جادوی درون شکم ایهاب رو از طریق دستم جذب کردم جون گرفت. خیلی عجیب بود اون گرده آبی که سرحالم کرد و ترسوندم. میکال به من اشاره کرد و گفت: - ایشون متوجه شد مشکل پسر من چیه، میخوام اگه میشه سطح کیمیاگریش رو اندازه بگیری. دختر دوستمه چند وقت مهمون ما هستش از قلمروی سیگنوس اومده. دکتر به من نگاه کرد و ناباور گفت: - آره دستگاه تشخیص جادوم الان فعاله برای ایهاب انجام دادم. لطفا تو اتاقم بیاید. میکال اشاره زد بریم و به لیرا گفت: - مراقب ایهاب باش تا بیام. پشت سر میکال راه رفتم. دکتر پرسید: - قبلا معیار قدرت گرفته؟ میکال جواب داد: - آره ولی تو آتیش سوزی مدارکش از بین رفته. شنیدی قلمروی سیگنوس آتش سوزی شده بود. دکتر ناراحت تایید کرد و وارد یه اتاق در سفید شدیم. اتاقی ساده با میز و صندلی، و یه گلدون سفید هم گوشه دیوار. چیز خاصی نداشت. قلبم تند تند میزد و استرس داشتم. دستگاه روی میزش رو تکون داد و مهربون گفت: - اسمت چیه دخترم؟ لبهام رو به هم فشار دادم. استرس داشتم و جواب دادم: - یورا. لبخند زد و به صندلی اشاره کرد. - بشین یورا جان. روی صندلی مشکی چرمی کنار دکتر نشستم. یه صفحه پنجهای نزدیکم اورد گفت: - این دستگاه سطح قدرت رو نشون نمیده، فقط برای دکترا استفاده میشه که چقدر سطح کیمیاگری دارند بتونند زخمها رو خوب کنند یه جور رتبه بندی. سر تکون دادم و کنجکاو به صفحه سبز و طوسی خیره شدم، اتاق دکتر بوی عطر ملایم و دمنوش میداد. به صفحه که درخشان شد اشاره کرد گفت: - یورا جان انگشت هات رو بدون لمس کف دست به صفحه بذار. کاری که گفت رو انجام دادم. صفحهاش گرم بود! صدای یی... ییی... یییی... اومد که به آرومی ولوم بالا میکشید! در آخر صداش جیغ شد، دستگاه خاموش و روشن شد! و یه نمودار نشون داد. گیج به نمودار نگاه کردم. دکتر ناباور خندید و روی صندلی نشست. - یه نابغه کیمیاگری! خب نابغه کیمیاگری یعنی چی؟ به دستگاه اشاره کردم. - یعنی چی الان؟ میکال سعی کرد شوکه نباشه و گفت: - یه جور مثل پرفسور کیمیاگری هستی که جادو یا بیماری نمیتونه از دستت در بره. آهانی کردم و مثل خنگها دلتنگ جواب دادم: - به انداره بابام نیستم، بابا از چشمهای یکی میفهمید مشکلش چیه. دکتر عمیق نگاهم کرد شاید بتونه زیر کلاهم رو ببینه و گفت: - طبابت گیاهی بلدی؟ سر تکون دادم. - طب سوزنی، طبابت سنتی، ساخت داروهای گیاهی هم بلدم. دکتر کنار شقیقهاش رو خاروند گفت: - جناب میکال میشه با پدرش حرف بزنی این جا کار کنه؟ بدون دستگاه هم من وقتی دیدم چقدر ماهرانه و بدون آسیب چاکرای درون شکم ایهاب خالی شده، متوجه شدم یه دکتر عادی اصلا نیست. دکتر با مکث و خیره به من ادامه داد: - مشابه ایهاب به پست من خورده، اگه همچین شخصی تو بیمارستان من باشه عالیه. میکال سر تکون داد: - با پدرش حرف میزنم راضی شد حتما کجا از بیمارستان شما بهتر. بلند شدم. میکال اشاره زد بریم. پشت سرش راه افتادم. به مریضهای روی تخت نگاه کردم هرکی یه جور مینالید. بالای سر ایهاب ایستادم و میکال زیر زبونی گفت: - با این اندازهگیری نابغه کیمیاگری، پس احتمالا از سطح ژیا و مانای بالایی هم برخوردار هستی. لیرا کنجکاو نگاهمون کرد ببینه میکال چی داره زیر لب به من میگه. اخم کردم. نمیخواستم باعث سوءتفاهم تو زندگی مشترک کسی باشم. از جادو سر در نمیارم ولی هرچی هست چیزیه که جزئی از منه. چه کم چه زیاد باید بپذیرم دیگه اگه بخوام تو این دنیای عجیب زندگی کنم، باید یاد بگیرم. دست تو جیب کاپشنم کردم و جواب دادم: - احتمالا زیاد باشه. لیرا نزدیک ما شد و پرسید: - چی شده؟ میکال جوابش رو داد که من چه سطحی هستم. دکتر با یه قلم و پوشه تو دستش سمت ما اومد گفت: - یورا جان یه لحظه میای؟ به میکال نگاه کردم. سر تکون داد و زمزمه کرد: - دکتر خوبیه میتونی بری.
- 24 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
معصومه بهرامی فرد شروع به دنبال کردن Alen کرد
-
Alen شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
کاش مردم گاهی جلوی زبانشان را میگرفتند… زبان بدون استخوان است، اما میتواند قلبت را خرد کند، روح را سوراخ سوراخ کند و زخمهایی بکارد که هیچگاه خوب نمیشوند. زبانِ بیدل، استاد شکستن دلهاست، هر کلمهاش نیش زهراگین میزند، آرام و بیرحم، تمام تلخیها و تمام ناگفتهها، بیرحمانه از دهان بیرون میریزد، و هیچ کس مراقب نیست، هیچ کس در دل ما نمیبیند…
-
دختر… امشب در میان تمام دردهایم، با فریادی که حتی خودم هم باورش نکردم، از خانه بیرون زدم. ساعت از نه گذشته بود و خیابان تاریکتر از همیشه. لباسِ میشان افتاده بود… و گرگِ درونشان بیدار؛ و من فقط دلم گرفته بود اما ترسی سرد و بیرحم آرامآرام به دلم خزید. ترسی که این مردمِ شهر در وجودم کاشتند؛ حرفهایی که میزدند، چون ماری زهرآگین، روحم را خطخطی میکرد نیش میزد، میسوزاند… حتی هوای بیرون هم آرامم نکرد. انگار هیچجای این دنیا سایهای برای دختران نمانده است. بگو… کجای این جهان پناهی هست؟ کدام گوشهاش هنوز امن مانده؟ تا فقط یک لحظه زیر سایهاش بنشینم، شاید این دلِ پر، این بغضِ لجوج، کمی سبکتر شود…
-
Alen عکس نمایه خود را تغییر داد