-
تعداد ارسال ها
142 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی
-
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
اشک چشمانم پر تلاطم است... مثل دریایی که سالهاست آرام نگرفته، مثل بغضی که راه گلویش را گم کرده، مثل دلی که هزار بار شکست، اما هنوز از درد خسته نشده... اشکهایم میریزند، بیوقفه، بیصدا، اما هیچ دستی نیست که آنها را پاک کند، هیچ آغوشی نیست که پناهشان دهد، هیچ صدایی نمیگوید: "گریه کن، من کنارت هستم..." فقط من ماندهام و این شبهای بیپایان، من ماندهام و چشمانی که از گریه میسوزند، من ماندهام و سکوتی که شبیه فریاد شده، اما هیچکس نمیشنود... کاش کسی بود، کسی که بماند، کسی که بفهمد، کسی که نپرسد "چرا گریه میکنی؟" فقط بیاید، فقط در کنارم بماند، فقط، نرود... نرود... نرود... مگر میشود؟ محال است... دلِ من، غصه نخور... چشمِ من، کم ببار... اما مگر میشود؟ -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
گاهی زندگی مثل ماهیست... ماهی کوچکی که در کف دستانت آرام گرفته، نرم، زنده، گرم... و تو با تمام ترس و عشق، محکم، اما با احتیاط نگهش داشتهای. میترسی مبادا از میان انگشتانت لیز بخورد، مبادا بیهوا، بیهشدار، ناگهان از دستت برود. اما مگر میشود همیشه نگه داشت؟ چشم بر هم میزنی و میبینی که دیگر در دستانت نیست، فقط ردّی از خیسی، ردّی از یک حضورِ از دست رفته، در کف دستانت باقی مانده است. میخواهی در آب دنبالَش بگردی، میخواهی فریاد بزنی، دستانت را دریا دریا اشک کنی، اما میدانی، خوب هم میدانی... که چیزی که از دست برود، دیگر هیچوقت، هیچوقت به همان شکلِ قبل برنمیگردد. زندگی همین است... پر از لحظههایی که با عشق در آغوششان میگیری، آدمهایی که برایشان جان میدهی، خندههایی که عمیقاً حسشان میکنی... اما یک روز، بیدلیل، بیهشدار، همهشان از میان دستانت سر میخورند، و تو میمانی، با دستانی خالی، و دلی که هیچوقت، هیچوقت، پر نمیشود. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
گاهی زندگی در یک لحظه خلاصه میشود... لحظهای که چشمانت، برقِ مهربانی را در نگاه کسی پیدا میکند، لحظهای که صدای خندهی عزیزی، مثل نغمهای آشنا، عمیقترین زخمهای دلت را نوازش میدهد، لحظهای که دستانت، گرمای حضور کسی را حس میکند و ناگهان، دنیا امن میشود. یا شاید... لحظهای که در تنهایی، اشکی بیصدا از گوشهی چشمت میلغزد، همان اشکی که نه از غصه، بلکه از تمام نگفتهها، از تمام دلتنگیهاییست که درونت تلنبار شدهاند. زندگی همین لحظههاست... همین ثانیههای ناب که گاهی آنقدر سادهاند که قدرشان را نمیدانیم، اما روزی، در میان هزار خاطرهی رنگپریده، دلتنگشان میشویم. قدرشان را بدان... شاید همین لحظه، همان تکهی گمشدهای باشد که روزی با حسرت، آرزوی دوباره زیستنش را کنی. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
من دگر آشفتهحالم... در بیابانِ دلم، گل میفروشم، شاید برسد دستِ کسی، یا شاید برسد نزدِ کسی... همه گفتند: "دیوانه! تو باید به جای شلوغ بروی، جایی که آدمها صدایت را بشنوند، گلهایت را بخرند، جایی که دیده شوی..." اما من... من در سکوتِ این بیابان، میان این زمینِ بیحاصل، با دستانی که هنوز بوی امید میدهد، گلهایم را به باد میسپارم، به نسیمی که شاید، شاید آن را به دلی برساند، که بوی عشق را هنوز به خاطر دارد... نه آن بازار شلوغی که گلهایش، عطرشان در هیاهو گم شده، و دستهایی که آنها را میخرند، دیگر نمیدانند بوی ناب عشق، چگونه بر دل مینشیند... -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
گاهی آدم آنقدر خسته میشود که حتی برای دردهایش هم کلمهای پیدا نمیکند، چه برسد به جواب. فقط سکوت میکند و در خود فرو میرِیزد. در جمع میخندد، حرف میزند، نقش بازی میکند، اما هیچکس نمیفهمد پشت آن لبخند، پشت آن چشمهای آرام، یک روح شکسته دارد نفسنفس میزند. یک روحی که فریاد میزند. هیچکس نمیبیند شبهایی را که با خودش حرف میزند، هیچکس اشکهایی را که بیصدا روی بالش میریزد، حس نمیکند. هیچکس نمیفهمد چقدر سخت است وانمود کنی که قوی هستی، در حالی که درونت هزار بار فرو ریختهای. گاهی دلت میخواهد یکی باشد که بپرسد: "خستهای؟" بدون اینکه بخواهی نقش بازی کنی، بدون اینکه مجبور باشی بگویی "نه، خوبم." کسی که بفهمد حتی اگر سکوت کردی، حتی اگر خندیدی، پشت این همه نقش… یک "تو"ی خسته هنوز در تاریکی نشسته و منتظر است، منتظر کسی که واقعاً ببیندش، واقعاً بشنودش، و واقعاً بماند و بموند تا بفهمد... -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در دلنوشته
به نام خدا نام اثر: دلنوشته های یواشکی شاعر: الناز سلمانی مقدمه: شبها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضحتر میکند. دیگر نیازی نیست لبخندی بزنم که روحم را خسته کند، نیازی نیست وانمود کنم که همهچیز خوب است. در این ساعتهای خلوت، خودم هستم و خودم… میتوانم برای لحظهای نفس بکشم، بیهیچ نقابی، بیهیچ تظاهر، بیهیچ فشار. اما گاهی با خودم فکر میکنم… چرا روزها نباید همینقدر واقعی باشم؟ چرا نباید اجازه بدهم که دنیا مرا همانگونه که هستم ببیند؟ شاید اگر خود واقعیام را بیشتر دوست داشته باشم، دیگر شبها تنها پناهگاهم نباشند… -
گاهی زندگی، در یک لحظه خلاصه میشود…
لحظهای که چشمانت درخشش مهربانی را میبیند،
لحظهای که صدای خندهی عزیزی، مثل موسیقی آرامشبخش در روحت میپیچد،
لحظهای که دستانت گرمای حضور کسی را حس میکند،
یا حتی لحظهای که در تنهاییات، قطرهای اشک بیصدا روی گونهات میلغزد و دلت را سبک میکند.زندگی همین لحظات است؛
همین لحظههای ناب که با عشق، با امید، با رؤیاها گره میخورند و از ما انسانهایی سرشار از احساس میسازند.
قدرشان را بدان… شاید همین لحظه، همان خاطرهای باشد که روزی دلت برایش تنگ خواهد شد. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لحظهای پوکر نگاهش کردم. محو میشوی؟ چهقدر مسخره و کلیشهای! یه رمان آبکی دیگه! لباسم رو کامل تن کردم و از اتاق بیرون اومدم. مامان داشت ناهار میکشید. برای اینکه همه فکرها رو از خودم دور کنم، با شادی از پشت زدم به مامان و پخ کردم. اما... هیچ. مامان انگار حتی حواسش نبود. فقط زیر لب گفت: "برم زنگ بزنم ببینم چرا مصطفی نیومد! میعاد هم که هنوز نیومده..." اخم کردم. چرا هیچ عکسالعملی نشون نداد؟ دستم هنوز روی کمرش بود. پایین رو نگاه کردم... نفسم بند اومد. دستم داشت محو میشد! فریاد زدم و عقب پریدم. نفسنفسزنان دستم رو تکون دادم. نه... نه... این واقعی نیست! محو شده بود، انگار یه خودکار بیجوهر، یه طرح نیمهکاره روی هوا! مامان از کنارم رد شد. نه... از توی من رد شد! جیغ کشیدم، اما انگار هیچکس نشنید. مامان تلفن رو برداشت و با بابا و بعد با میعاد تماس گرفت. انگار یه چیزی رو یادش رفته باشه. اما من... من داشتم کمرنگ میشدم! با وحشت به خودم کوبیدم، دستم رو روی صورتم کشیدم، انگار بخوام خودم رو محکم توی این دنیا نگه دارم. اما نه... نه... من داشتم محو میشدم و هیچکس حتی متوجه نبود! آنقدر با خودم کلنجار رفتم که بالاخره بابا و میعاد رسیدن. امید توی دلم جرقه زد.اما... اونا منو ندیدن. بابا نشست، میعاد کنار میز تلفن ایستاد، غذاشون رو کشیدن و شروع کردن به خوردن، درست مثل همیشه. اما انگار من هیچوقت اینجا نبودم! با بغض دویدم سمت میعاد، بازوش رو گرفتم، محکم تکونش دادم. "میعاد! میعاد من اینجام! به خدا اینجام! نگام کن!" اما... تنها چیزی که گفت، این بود: "یه سوز عجیبی توی هواست..." بابا و مامان هم تأیید کردن. من... من داشتم توی این دنیا ناپدید میشدم! جیغ زدم، فریاد کشیدم، اما هیچکس حتی نیمنگاهی هم بهم ننداخت. انگار فقط یه باد بودم، یه سوز نامرئی که داشت از یه جای دیگه میاومد. و بعد، درست وسط اون وحشت، صدایی از اتاقم اومد. بلند، ترسناک، انگار که چیزی از اون دنیا داشت باهام حرف میزد. اما فقط من شنیدمش. بابا، مامان، میعاد... هیچکدوم حتی واکنش نشون ندادن. بهتزده و وحشتزده، قدمهام منو سمت اتاق کشوند. از در رد شدم... نه، از توش عبور کردم، مثل یه روح! نور ماه روی تختم افتاده بود. اتاق... ساکت بود، اما انگار یه چیزی اینجا بود. زمزمه کردم: "من میترسم..." روی تخت خزیدم، خودم رو بغل گرفتم، یه گوشه کز کردم. اما حقیقت این بود... من دیگه داشتم توی این دنیا ناپدید میشدم. کتاب سیاه رو لمس کردم. اشکهایم آرام از چانهام چکیدند و روی بالش فرو رفتند. لبهایم لرزیدند، گلویم خشک شده بود. با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، نامش رو زمزمه کردم: «وارانشا...» هقهق گلویم رو میسوزوند که ناگهان، صدایی توی گوشم پیچید. صدایی که انگار همیشه اونجا بود، اما تازه میشنیدمش: «دانژه، گریه نکن...» لرزهای در ستون فقراتم دوید. به عقب کشیدم، اما چیزی زیر انگشتانم جان گرفت. کتاب داشت تغییر میکرد. با وحشت نگاهش کردم. مثل موجی سیاه و درخشان زیر دستم بالا میاومد، بزرگ میشد، گسترده میشد. تا جایی که دیگه یه کتاب نبود. در بود. قبل از اونکه حتی بتونم نفس بکشم، مرا به درون خود کشید. جیغ زدم. سقوط کردم. دنیای دور و برم محو شد. یه لحظه همه چی تاریک شد، بعد فقط یه چیز حس کردم—یه سرمای عجیب که از پوستم رد شد، رفت توی استخونهام، توی مغزم. و بعد... برخورد. روی یه چیز نرم افتادم. صدای قلبم توی سرم پیچید. هنوز زندهام؟ نفسنفسزنان چشمامو باز کردم. علف...؟ دستم و کشیدم روی زمین. نه، علف که نه... یه چیز بیشتر از اون. بوی خاک نمخورده، خنکی شبنم، صدای پرندههایی که هیچوقت نشنیده بودم. این... خواب نبود. نشستم. مغزم هنوز هنگ کرده بود از شوک سقوط، ولی چیزی که میدیدم، هر فکری رو از سرم پروند. آسمون... نباید این رنگی میبود. نقرهای، اما نه مثل ماه. نه مثل هیچچیز دیگهای. رگههایی از آبی توش جریان داشت، انگار رودخونههای بیوزن وسط آسمون معلق بودن. خورشید... یا هر چیزی که اون بالا میدرخشید، گرمای عجیبی داشت. نه داغ بود، نه سرد. فقط حسش میکردم. و مهمتر از همه، نورش از اجسام رد میشد، ولی محوشون نمیکرد. پررنگترشون میکرد. نگاهم چرخید. یه دشت زنده... علفا موج میخوردن، نه با باد، با یه چیز نامرئی. بینشون گلهای کوچیک و آبی بود. شبیه شبدر، ولی با مرکز خاکستری. زیر لب زمزمه کردم: «دارم خواب میبینم...» و انگار یکی صدامو شنید. چون یه خندهی آروم پیچید تو هوا، از بالا. با وحشت سرمو بلند کردم. و چیزی که دیدم، نفس کشیدن رو از یادم برد. درختا بلند، تناور، تنههاشون به رنگ خاکستر، برگهاشون نقرهای. ولی اینا نبود که نفسمو بند آورد. درها و پنجرهها، روی تنههاشون. درست مثل خونه! و بعد—حرکت. یه چیزی از یکی از درختا بیرون زد. یه موجود... نه آدم، نه حیوون. چشمهاش درشت و نورانی، بدنش کوچیک و باریک، انگشتای کشیده با پنجههایی تیز، و پوستی که انگار از جنس سایه بود. با دیدن من جیغ کشید؛ دوباره توی درخت ناپدید شد. نفسم بند اومد. دستمو گذاشتم روی سینم. اینجا... هرچقدر هم که خودمو گول میزدم... نمیتونست فقط یه خواب باشه. اینجا واقعیتر از هر خوابی بود! عقبعقب رفتم که یهو صدای ظریف مامان توی سرم پیچید: «این اتاق خالی رو چیکار کنیم، مصطفی؟» چشمهام گشاد شد. با وحشت توی تاریکی دویدم و یهو، درست روبهروی مامان ایستادم. بابا با اخم سری تکون داد: «نمیدونم... خیلی از اتاقا هستن که رها شدن، اینم مثل همونا!» مامان آروم لب زد: «حس میکنم یه چیز مهم از زندگیم کم شده...» اونقدر آروم که بابا نشنید. ولی من شنیدم. بابا دستاشو دور شونههای مامان حلقه کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتن. چرخیدم و اطرافمو نگاه کردم. همهچی... محو شده بود! وسایلم، تختم، میز تحریرم، قفسهی کتابام...هیچی نبود. انگار هیچوقت وجود نداشتن.انگار کل زندگیای که اینجا داشتم، فقط یه توهم بود. یه سایه رو دیوار تکون خورد. زمزمه کرد:«بیا بریم، دانژه... اینجا جای موندن نیست!» -
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
الناز سلمانی پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سلام درخواست رمان به تالار نخبگان دارم یا تالار دیگه ممنون از لطف شما. -
🔮 من نویسندهام… کلمات را رام نمیکنم، آنها را به چالش میکشم تا حقیقتهای تازهای را فریاد بزنند. هر داستان، نبردی میان خیال و واقعیت است. ✒️🔥
-
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شده- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالیه الان باید چکارش کنم؟ -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
الناز سلمانی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
پایان داستان کوتاه زحمت پشت هر پول -
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور داستان کوتاه- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
لیلیان
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سلام درستش کردم. برای انتشار روی سایت برسی بشه- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت پانزده – اولین حقوق و درسی بزرگ کار سختتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. ساعتها سر پا بودن، تمیز کردن قفسهها، حساب کردن پول مشتریها… بعضیها بدرفتار بودند، بعضیها بیحوصله. دستهایش از خستگی میلرزید و پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشتند، اما هیچکدام از اینها نتوانستند او را از هدفش بازدارند. هر بار که وسوسه میشد کار را ول کند و به خانه برگردد، یادش میافتاد که چقدر برای رسیدن به این لحظه تلاش کرده بود. دندان روی جگر میگذاشت و باز هم ادامه میداد. یک ماه گذشت و کار هنوز هم برایش سخت بود، اما حالا چیزی تغییر کرده بود. رقیه دیگر همان دختری نبود که با چشمهای پر از امید و آرزو از پدرش پول میخواست. حالا، در جیبش پولی بود که خودش به دست آورده بود. و این پول، خیلی بیشتر از هر چیزی که پدرش میتوانست بدهد، برایش ارزش داشت. مغازهدار پاکت کوچکی به دستش داد و گفت: «اینا برای این ماهته. خوب کار کردی.» رقیه با دستانی که از هیجان میلرزید، پاکت را گرفت. وزن سبک آن شاید نشان میداد که درونش پول زیادی نیست، اما برای رقیه، این تنها یک پاکت پول نبود. این زحمتی بود که خود او کشیده بود. این همان تلاشی بود که از ساعتها ایستادن پشت پیشخوان و برخورد با مشتریهای سختگیر به دست آمده بود. با دلی پر از شادی، از مغازه بیرون زد. در خیابان شلوغ ایستاد و پاکت را باز کرد. اسکناسها را یکی یکی شمرد. هرکدامشان برایش مثل گنجی با ارزش بودند. کم بود، اما هرکدام از این اسکناسها داستان یک تلاش، یک شب بیداری، یک قطره عرق بر پیشانیاش را در خود داشت. وقتی به خانه برگشت، پدرش در گوشهای نشسته بود و مثل همیشه ساکت بود. رقیه جلو رفت، قلبش به شدت میزد. دستهایش را به سمت پدرش باز کرد و گفت: «ببین بابا! خودم پول درآوردم!» چشمان پدرش لحظهای از تعجب گشاد شد. انگار در آن لحظه چیزی در دلش حرکت کرد، چیزی که مدتها در انتظارش بود. او آرام به دخترش نگاه کرد و سپس با لحنی که بیشتر از همیشه غمگین و پر از درک بود، گفت: «سخته، نه؟» رقیه لبخندی زد که تلخی و شیرینی با هم در آن موج میزد. تمام لحظات سختی که گذرانده بود در یک چشم به هم زدن به یادش آمد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت: «خیلی سختتر از چیزی که فکرش رو میکردم.» پدرش در سکوت، بدون هیچ کلمهای نگاهش کرد. در نگاهش تغییرات عمیقی بود؛ انگار برای اولین بار در زندگی، او را به عنوان یک زن، به عنوان کسی که میتواند دنیایش را خود بسازد، میدید. آن شب، رقیه اولین شب زندگیاش را خوابید که نه با دلشکستگی، بلکه با آرامش و افتخار از این که توانسته به خودش ثابت کند که میتواند مستقل باشد، خوابی عمیق و شیرین داشت. خوابی که هیچ پولی در دنیا نمیتوانست آن را برایش بخرد. حکایت آموزنده: این داستان به ما درسی بزرگ میدهد: هیچ چیزی در زندگی بدون تلاش و زحمت به دست نمیآید. رقیه که همیشه از پدرش چیزی میخواست و نمیدانست برای به دست آوردن هر چیزی باید سخت تلاش کند، وقتی با مشکلات زندگی روبهرو شد، متوجه شد که استقلال و موفقیت تنها با تلاش مستمر و پشتکار به دست میآید. این داستان به ما یادآوری میکند که درک و قدردانی از زحمات دیگران، به ویژه والدین، زمانی واقعیتر میشود که خود تجربه سختیها را داشته باشیم. رقیه وقتی خودش برای کسب درآمد تلاش کرد، فهمید که پدرش چه سختیهایی را کشیده و حالا او ارزش واقعی تلاش و زحمت را درک کرد. این حکایت به ما میآموزد که با چالشها باید روبهرو شویم، تسلیم نشویم و از هر تجربهای برای رشد خود استفاده کنیم. در نهایت، زندگی بدون زحمت و تلاش نمیتواند معنا پیدا کند. « پایان»- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهارده – اولین کار و طعم استقلال رقیه از جلوی مغازهها و کارگاهها میگذشت، هرجا که فکرش را میکرد، سر میزد، اما هیچکس دختری که تجربهی کاری نداشت را استخدام نمیکرد. هر "نه" که میشنید، سنگینی تازهای روی شانههایش میگذاشت. حالا میفهمید که چرا پدرش آنقدر سختگیر شده بود. او فقط میخواست که رقیه بفهمد پول به این سادگیها به دست نمیآید. حالا که جیبهایش خالی بود، تازه قدر آن روزهایی را میدانست که بدون فکر پول خرج میکرد. هر بار که پدرش میگفت: «ندارم»، «بدهی داشتم»، «الان وقتش نیست»، رقیه عصبانی میشد و فکر میکرد که او فقط نمیخواهد چیزی به او بدهد. اما حالا، در این خیابانهای شلوغ، با دستهایی که از خستگی میلرزید، کمکم میفهمید که داشتن پول یک چیز است، اما به دست آوردنش چیز دیگری. --- بالاخره، بعد از روزها جستوجو، چشمش به مغازهای افتاد که روی شیشهاش نوشته بود: «کمک فروشنده نیازمندیم.» با قلبی که محکم میکوبید، وارد مغازه شد. مرد مغازهدار، با نگاهی مردد پرسید: «تجربه داری؟» رقیه سری تکان داد: «نه، اما سریع یاد میگیرم.» مرد کمی به او نگاه کرد، بعد شانه بالا انداخت: «باشه. ولی حقوق زیادی نداره. کارت اینه که قفسهها رو مرتب کنی، مشتریا رو راه بندازی. سخته، اما اگه خوب کار کنی، شاید بیشتر بشه.» لبهای رقیه از خوشحالی کش آمد: «قبول!» آن لحظه، سنگینی روی شانههایش کمی کمتر شد. بالاخره، برای اولین بار در زندگی اش، خودش قرار بود پول دربیاورد.- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سیزده – آغاز تغییر و تصمیم برای حرکت یک روز دیگر، وقتی از پدرش خواست که پولی برای خرید چیزی بدهد، پدر با چهرهای خسته و نگران جواب داد: «ندارم، دخترم. خودت که میدونی وضع مالی خوب نیست.» رقیه از این جمله بیش از هر زمان دیگری دلش شکست. این بار چیزی در درونش فرو ریخت. چیزی که قبل از آن هرگز تجربه نکرده بود. از آن روز به بعد، رقیه با خودش فکر میکرد که آیا واقعاً باید ادامه دهد؟ آیا باید هر روز از پدرش چیزی بخواهد؟ آیا او به اندازه کافی بزرگ شده بود که خودش تصمیم بگیرد؟ اما حتی این فکر هم نتوانست رقیه را آرام کند. او هر روز در دلش بیشتر از قبل ناامید میشد. چند روز بعد، رقیه در گوشهای تنها نشسته بود و به زندگیاش فکر میکرد. یادش آمد که همیشه میدید چطور پدرش سخت کار میکند، اما هیچوقت درک نکرده بود که او چقدر زحمت میکشد. اکنون که خودش در شرایط مشابه قرار گرفته بود، متوجه شد که هیچ چیزی به سادگی به دست نمیآید. همهچیز به قیمت تلاش و رنج است. تصمیم گرفت دیگر از پدر پول نخواهد. دیگر نمیخواهد چیزی بخواهد که بتواند خودش به دست آورد. اما این تصمیم برای رقیه به هیچ عنوان آسان نبود. او به سختی متوجه شد که باید خود به دنبال کاری برود و برای خود پول درآورد. با این حال، در دلش هنوز حس بلاتکلیفی و ناامیدی عمیقی وجود داشت. --- روزها گذشت و رقیه، با دلشکستگی و سؤالات بیجواب در ذهنش، به دنبال کار میگشت. اما در هر جایی که میرفت، هیچکس نمیخواست او را به عنوان نیروی کاری قبول کند. تجربه نداشت. او که هیچوقت فکر نمیکرد روزی در چنین شرایطی قرار بگیرد، حالا میفهمید که تنها داشتن اراده کافی نیست. باید چیزی بیشتر داشت. آن شب، وقتی به خانه برگشت، با قلبی سنگین به پدرش نگاه کرد. پدرش که هنوز در حال کار بود، به او نگاه کرد و پرسید: «چرا ناراحتی؟» رقیه با صدایی که از شدت ناراحتی گرفته بود، گفت: «چرا هیچکس منو نمیخواد؟ چرا هیچکسی نمیخواد به من کمک کنه؟» پدرش، در حالی که همچنان چهرهای نگران داشت، جواب داد: «دنیا همیشه اینطور نیست، دخترم. باید صبر کنی. به خودت ایمان داشته باش.» اما رقیه دیگر نمیخواست حرفهای امیدوارکننده بشنود. او این روزها هیچ چیز را ساده نمیدید. جهان برایش سیاه و سفید نبود. او حالا درک کرده بود که هیچ چیزی آسان به دست نمیآید. این آغاز واقعی تغییر در زندگی رقیه بود. تصمیم گرفته بود به تنهایی برای خود کاری پیدا کند، اما مسیر پیشرو برایش پر از تردید، شکستهای کوچک و روزهای سخت بود.- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دوازده – ناتوانی و ناامیدی زندگی همیشه با رقیه مهربان بود، اما این مهربانی کمکم در حال تغییر بود. او همیشه در کنار پدرش احساس امنیت میکرد، اما حالا این امنیت دیگر وجود نداشت. روزها پر از سوالات بیجواب بود. چرا پدر دیگر پولی برایش ندارد؟ چرا هیچوقت جوابی جز «ندارم» نمیشنید؟ این سوالات در ذهن رقیه روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. رقیه به پدرش گفت: «پدر، پول میخواهم.» این جملهای بود که همیشه با اعتماد به نفس به زبان میآورد، اما دیگر پاسخی که از پدر میشنید، سردتر و بیروحتر از همیشه بود. «ندارم.» ساده و بیرمق، بدون هیچگونه دلیلی. روزها گذشت و رقیه که این تغییر را به وضوح در رفتار پدرش میدید، احساس میکرد که چیزی در زندگیاش خراب شده است. او که همیشه خود را در کنار پدرش احساس میکرد، حالا در یک دنیای بیپناه و سرد گرفتار شده بود. این اولین بار بود که رقیه واقعا متوجه میشد که زندگی میتواند سخت باشد، زندگی میتواند دلسردکننده باشد. پول به دست آوردن، کار کردن، همه چیز به یکباره برای او معنای جدیدی پیدا کرده بود. اما به جای اینکه از این تغییرات ناراحت شود، بیشتر به آن فکر میکرد. در دلش میخواست یک راهی پیدا کند که بتواند از این وضعیت بیرون بیاید، اما هیچ ایدهای نداشت. به خود میگفت: «آیا من باید هم مثل پدرم، روزها و شبها را به سختی کار کنم؟» همچنان درخواستها و بهانههایش از پدر ادامه داشت. هر بار که میگفت: «پدر، پول میخواهم»، پدر جواب میداد: «بدهی دارم»، «ندارم»، «کارم کم شده». اینها همیشه بهانههایی بودند که دیگر برای رقیه عادی شده بودند. ولی در دلش شکاف عمیقی ایجاد میشد، شکی که میگفت: «چرا باید هر روز برای چیزی که نیاز دارم، از کسی درخواست کنم؟» او هیچ وقت فکر نمیکرد که روزی به این نتیجه برسد که زندگی میتواند اینطور سخت و پیچیده باشد. در روزهای تاریک و بیپاسخ، رقیه احساس کرد که از همه چیز جدا شده است. حس ناامیدی که او تجربه میکرد، هر روز بیشتر و بیشتر به دلش نفوذ میکرد.- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت یازده – آغاز حکایت سالها گذشته بود. آن دو پسر بچهی بیپناه، حالا دو مرد شده بودند. مردانی که زندگی، زودتر از موعد دستهایشان را پینهبسته و دلهایشان را سنگین کرده بود. دیگر گرسنه نمیماندند. دیگر در سرما نمیلرزیدند. خانهی کوچکی داشتند، نه چندان بزرگ، نه چندان مجلل، اما گرم و پر از امنیتی که برای ساختنش جان کنده بودند. و رقیه... آن نوزاد کوچک که در آن شب سرد، در میان پارچهای نازک، به او رسیده بود، حالا یازدهساله شده بود. دخترکی که با موهای بلند و پریشان، با چشمانی که هوش از آن میبارید، پا به پایشان بزرگ شده بود. او دیگر فقط یک کودک نبود. رقیه خانمی شده بود برای خودش. با لبخندی که حتی سختترین روزها را روشن میکرد، با شوری که به زندگی آنها رنگ داده بود. اما او پسر بزرگ را "بابا" صدا میزد. کسی که هنوز خودش احساس جوانی میکرد، کسی که حتی کودکیاش را نزیسته بود، حالا پدر بود. و برادر کوچکتر را "داداش" صدا میزد، همان که حالا دیگر جوانی رعنا شده بود، همان که در دل سختیها، همیشه برایش سپر شده بود. حالا دستشان به دهنشان میرسید، حالا دیگر ترس از گرسنگی نداشتند. اما زندگی همیشه وقتی به تو لبخند میزند، یک دستی هم پشت سرش نگه میدارد. همهچیز آرام بود، تا آن روزی که دیگر آرام نماند...- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ده – باری که بر شانههای کوچک افتاد برف نرم و آرام روی زمین مینشست. در کوچههای تاریک، سکوتی سنگین حاکم بود، جز صدای گهگاهی زوزهی باد که در دل شب میپیچید. پسر بچه، که دیگر مدتها بود احساس کودکی نمیکرد، کنار دیوار کز کرده بود. بازوهای لاغرش را دور تکهای پارچه پیچید، انگار که با این کار میتوانست کمی گرما بگیرد. اما چیزی که در آغوشش میفشرد، نه برای خودش بود و نه برای گرما. «رقیه.» چشمهای بستهی نوزاد، پوست سرد و رنگپریدهاش، نالههای ضعیفی که دیگر توان بلند شدن نداشتند... همهی اینها هشداری بود که او نمیتوانست نادیده بگیرد. او را رها کرده بودند. درست مثل یک شیء اضافی، مثل چیزی که دیگر به درد نمیخورد. پسر نمیدانست که والدینش چه کسانی بودند، اما میدانست که فقیرتر از آن بودند که او را نگه دارند. و حالا، او بود. او که خودش چیزی نداشت، اما حاضر نبود مثل دیگران چشمانش را ببندد. نگاهش به برادر کوچکش افتاد. پسربچهای که با این که فقط کمی از خودش کوچکتر بود، اما انگار هزار سال زندگی کرده باشد، عاقل و آرام نگاهش میکرد. «گرسنهای؟» برادرش پرسید. پسر سر تکان داد، اما میدانست که نباید تسلیم ضعف شود. حالا یک نفر دیگر هم به او وابسته بود. دستش را جلو برد، پارچه را محکمتر دور رقیه پیچید، گرمای نفسهایش را به پوست سرد او دمید. «باید زنده بمونه.» زمزمه کرد. برادرش کنارش نشست. دست کوچک اما مطمئنش را روی بازوی او گذاشت و آرام گفت: «با هم زندهش نگه میداریم.» در آن شب سرد، در آن خیابان یخزده، دو کودکِ بیسرپناه، دستهایشان را در هم قفل کردند. و در میانشان، نوزادی که هنوز از بیرحمی دنیا چیزی نمیدانست، در آغوششان به سختی نفس میکشید.- 14 پاسخ
-
- 1
-