-
تعداد ارسال ها
110 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی
-
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دوم– رویای گمشده در خاک اره کارگاه نجاری، برای پدر رقیه دیگر مثل خانه شده بود. هر روز صبح که چشم باز میکرد، اولین چیزی که میدید، دستان زبری بود که دیگر به سختیهای کار عادت کرده بودند. بوی چوب و خاک اره در هوای کارگاه پیچیده بود. چوبهای تازه، زیر دست استادکار به میز، صندلی و درهای زیبا تبدیل میشدند. اما پسر چیزی فراتر از این میخواست. شبها، وقتی دستانش را روی تکهای چوب میکشید، آرزو میکرد که ای کاش میتوانست چیزی برای خودش بسازد. نه فقط برای دیگران. یک شب که کارگاه خلوت شده بود، استادکار پرسید: «پسر، تو همیشه تو فکر فرو میری. چی تو سرت میگذره؟» پسر که همیشه از استادکار حساب میبرد، برای لحظهای مردد ماند. اما بعد، انگار که حرفی در گلویش گیر کرده باشد، آرام گفت: «استاد، من میخوام چیزی برای خودم بسازم.» استادکار، برخلاف انتظارش، لبخند زد. نه از سر تمسخر، بلکه از روی تحسین. «آفرین. این یعنی کار رو دوست داری. حالا بگو چی میخوای بسازی؟» پسر لحظهای مکث کرد. بعد، با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: «یک قایق چوبی، برای برادرم.» استادکار نگاهی کنجکاو به او انداخت: «برادر داری؟» پسر لبخند محوی زد و سر تکان داد. «یه برادر کوچیک، که همیشه دوست داره دریا رو ببینه. ولی ما هیچوقت پول سفر نداریم. فکر کردم اگه براش یه قایق کوچیک بسازم، شاید بتونه توی حوض خونمون باهاش بازی کنه و خیال کنه توی دریاست...» استادکار چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. بعد، چکش سنگینش را کنار گذاشت و گفت: «بیا، از این چوبها استفاده کن. اما فقط بعد از ساعت کاری. و یادت باشه، قایق رو با دقت بساز. چون حتی یه قایق کوچیک هم میتونه یه رویا رو زنده کنه.» از آن شب، پسر هر شب بعد از کار، تا دیروقت در کارگاه میماند. با دستان زبرش، چوبها را آرام شکل میداد. تیغهها گاهی پوست انگشتانش را میبرید، اما او دست نمیکشید. هر شب، با چشمانی خسته به خانه برمیگشت و کنار برادر کوچکش دراز میکشید. به قایقی که هنوز کامل نشده بود فکر میکرد و به رویایی که هنوز در آب نیفتاده بود. -
درخواست جلد دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
الناز سلمانی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام پایان دلنوشته حزن بی پایان -
درخواست جلد دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور داشتم.- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
ناهید
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
تمام شد- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
https://forum.98ia.net/topic/646-دلنوشته-حزن-بی-پایان-الناز-سلمانی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment سلام پایان دلنوشته حزن بی پایان- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
یک شب، همان شبی که هیچکس ندید، همان لحظه که هیچکس نپرسید، من در تاریکی، آرام، بیصدا... گریه کردم. نه هقهقی بود، نه شانهای برای لرزیدن، فقط قطرههایی که راهشان را گم کرده بودند و گونههایی که سالها بود مأمن این باران بیپایان شده بودند. گفتم درد دارم، گفتند: "بگذرد..." گفتم دلم تنگ است، گفتند: "فراموش کن..." گفتم خستهام، گفتند: "همه خستهاند..." و من یاد گرفتم که دردهایم را پنهان کنم، که اشکهایم را در شب جا بگذارم، که بگویم: "خوبم..." در حالی که هیچکس نفهمید، من در همان شب، همان لحظه، برای همیشه… شکستم. شکستم، نه به خاطر اینکه به دیوار خوردم، بلکه به خاطر اینکه تمام این سالها، دیوار بودم برای همه. همه چیز از دست رفت، نه چون ندیدم، بلکه چون هیچوقت به خودم اجازه ندادم به کسی بگویم: "من هم آدمم، من هم درد دارم..." دیگر به کسی نخواهم گفت "خوبم..." فقط در سکوت خواهم ماند و همچنان گریه میکنم... بیصدا، بیدرخواست، بیپاسخ... شاید روزی کسی بیاید و بپرسد: "چرا همچنان سکوت میکنی؟" و من با لبخندی غمگین خواهم گفت: "چون هیچوقت کسی نبود که بپرسد،تا بگویم چرا." -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"بیخبر از دلم نرو..." دلی که بیصدا شکست، دیگر هیچگاه مثل قبل نمیشود. مثل شیشهای که ترک خورده باشد، مثل آوازی که ناتمام مانده باشد. یک گوشهی دلم هنوز صدایت را صدا میزند، هنوز در خیالم تو را راه میدهم، هنوز برایت جا هست... اما تو، بیخبر از دلم نرو... نرو که این دل، بیتو بیپناه میشود، نرو که این چشم، دیگر جایی را برای دیدن ندارد. ماندن اگر سخت است، لااقل رفتن را آسان نکن. من هنوز در این حوالی، پشت تمام پنجرههای بسته، با تمام خاطراتی که زنده ماندهاند، منتظر بارانیام که بوی آمدنت را بیاورد... -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
حال و حوصلهی فلسفهبافی ندارم... یکراست میروم سر اصل مطلب— فرمانروای قلبم، دیوانهوار میپرستمت. --- آرزو کردم روزی... سر بر خاک بگذارم و در آن لحظه، تنها روی تو را ببینم. لیلیوار، دیوانهوار، در تمنای تو... که روزی بیایی، که روزی مرا بخوانی، من نداشتم روز خوش، تا سراغی از من نگیری. --- آهای مجنون... این حوالی کسی نفسهایش را با نام تو میکشد، کسی در هوای تو جان میدهد، بیقرار، بیپناه... اگر نیایی، اگر نبینمت، مانند ماهی دور از دریا... نفسبهنفس خاموش میشوم. -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلی دارم که دلداری ندارد... دلی که در هیاهوی این روزگار، تنهاتر از همیشه میتپد. نه نگاهی برایش میماند، نه آغوشی که آرام بگیرد. دلی دارم که درد دارد، دردی که نه درمانی برایش هست، نه مرهمی که تسکینش دهد. میگویند زمان دواست، اما این زخم، کهنهتر از آن است که زمان حریفش شود. سزای عاشقی، اگر این است... که در آتش انتظار بسوزی و خاکسترت را هم باد ببرد، که چشم بدوزی به راهی که هیچگاه کسی از آن بازنمیگردد، که خاطرات، زنجیر شوند و به پای دلت قفل بخورند، پس چه سود از این عشق؟ دیوانگی، اما چیز دیگریست... دیوانگی دنیای خودش را دارد، دنیایی که در آن، درد هم زیباست، اشک هم ارزش دارد، و قلب، هرچند شکسته، باز هم میتپد... میبینی؟ این دل، هنوز هم به تپیدن ادامه میدهد، حتی بیدلدار... -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود آسمان، دختری نشسته بود تنها و غمگین، زیر درختی که برگهایش هیچگاه شادی نداشتند، درختی که سالها با دردهایش همراه شده بود. دخترک، در سکوتی سنگین، به درخت نگاه میکرد، چشمانش پر از سوالهای بیجواب، دلش غمگین بود، اما نمیدانست، که مهمترین چیز در دستانش نهفته است، چیزی که از آن بیخبر بود؛ «قلب»... در همان نزدیکی، پسری نشسته بود، بیخبر از دنیا، در دل جنگلی پر از سردرگمی. او همه چیز داشت: خانهای پر از دارایی، پولی که هر روز بیشتر میشد، دوستانی که در کنار او بودند، اما چیزی که کم داشت، چیزی که هیچگاه در دستانش نبود، «قلب»... در یکی از آن روزها، صدای آهستهای به گوش پسرک رسید، صدای گریهای که از عمق دل برخاسته بود. کنجکاو شد، بیآنکه بداند چرا، و بلند شد، تا سراغ منبع آن صدای غمگین را بگیرد. او به پشت درخت رفت و چشمانش به چشمهای دخترک گره خورد. در آن لحظه، انگار زمان ایستاد. آن درخت دیگر تنها یک درخت اندوه نبود، بلکه به درخت عشق تبدیل شد. چرا که دخترک، با تمام قلب شکستهاش، قلب زیبای خود را به پسرک هدیه داد. پسرک قلب را گرفت، اما هیچگاه نگاه واقعی به آن نکرد. او که همواره دنبال چیزهای مادی و ظاهری بود، فکر نمیکرد که این قلب، گنجی گرانبهاست. او فقط آن را گرفت و رفت، بیآنکه بداند، دخترک با تمام وجودش، قلبی را که به او داده بود، از دست داده است. دخترک زیر همان درخت که حالا دیگر بیجان بود، آرام آرام جان داد. اما کسی نفهمید، کسی حتی نگاه نکرد، کسی نبود که به او بگوید که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، چه دردی داشته، چه چیزی از دست داده است. او برای همیشه تنها ماند، با قلبی که به اشتباه به کسی داده بود که آن را درک نکرد. حکایت خیلیها همین است؛ آنگاه که قلبت را به کسی میدهی، او نمیداند که چه گوهری در دستانش است. و تو،در انتهای مسیر تنها میمانی، با قلبی که دیگر هیچگاه پر نمیشود. پس هیچگاه،قلبت را تمام و کمال به نام کسی نزن، که شاید او تنها نگاهش به ظاهر باشد، و تو، در دل تنهایت بمانی... -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
گاهی باید مثل یک کور، پا روی خاطراتت بگذاری و بروی… گاهی همان خاطرات هستند که ضربهها را به تو میزنند، در یک لحظه، در یک زمان، جوری به ذهنت هجوم میآورند، که راه نفس کشیدن، قلب زنده، و روح شکستهات را مسدود میکنند… انگار هیچ راهی برای فرار نیست، فقط باید بمانی، و در سکوت درد خود را تحمل کنی. -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
*نسخه دوم* غم بود و یار بود و درد بود… خسته آن بود که نزدیک ما بود، وگرنه ما که خو گرفتیم به غمی که یار بود… درد بود، اما بیوفا نبود، مگر عشق جز این میتواند باشد؟ دوست بود، عشق بود، همنفس بود… دلبسته آن بود که دوست ما بود، وگرنه عشق در دلمان جایی نمییافت، یک بیخود آمدن، رفتن بدون اثری بر جا… همقفس بود، همنفس بود، اما راه عشق همیشه کج بود، یک راه پر از پیچ و خمهای تند، که هر کجا میرفت، همیشه تنها بود. قصه طعنهها تمام شد، اما آیا دلبر شیرینزبون، طعنههای من را چشید؟ مزه تلخ کلام من را با قلبش حس کرد؟ چرا همیشه در دلمان سوالهای بیجواب است؟ آیا او هم به همان اندازه که ما در دلمان رنج میکشیدیم، در دنیای خودش احساس غم کرد؟ -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
*نسخه یک* غم بود و یار بود و درد بود… خسته آن بود که حوالی ما بود، وگرنه ما که خو گرفتیم به غمی که یار بود… درسته که درد بود، اما بیوفا نبود؛ درست مثل یک عشق که به عمق وجودت رسیده، هرچند که آزار میدهد، اما هنوز درون تو زندگی میکند… دوست بود و عشق بود، هم نفس بود... دلباخته آن بود که دوست ما بود، وگرنه عشق با ما، تنها مسافری بینشانه بود، یک خیال عبوری که از دروازههای قلبمان میگذشت، اما نه درکی داشت، نه شوقی، نه وعدهای… هم قفس بود و هم نفس بود، اما مگر عشق میتواند همیشه همراه باشد؟ راه ما با عشق همیشه کج بود، یک مسیر پر از پیچ و خم، که هر لحظه در دلش، هزاران سوال بیجواب میرویید… قصه طعنهها تمام شد، اما آیا دلبر شیرینزبون، طعنه کلامهای من را چشید؟ مزه تلخ حقیقت را در دلش تجربه کرد؟ آیا او هم در آن سکوت سنگین و سنگینی که ما در آن غرق بودیم، نفس کشید؟ یا همچنان در تلاطم کلمات خوشبینانهای که به یادش گذاشتیم،در انتظار بود؟ -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ما میگوییم دلنوشته، ولی کسی فهمید دل نوشته؟ کسی نفهمید گفتن چه زیبا نوشته… کپی کردن، فرستادن، بردن ولی «درد» دل ما را نفهمیدن… چه سود از این دلنوشتهها وقتی که قلبها گم شدهاند، چه فایده از کلمات وقتی که کسی نمیفهمد چقدر دل در این جملات گم است؟ هه، با تو هستم، با تویی که میآیی تو قلبم و سخت میروی… میخواهی بمانم یا بروی؟ آیا همیشه میخواهی در قلبم خانه کنی و همچنان از کنارم عبور کنی؟ کمی پای حرفهای من بنشین، فقط کمی، و ببین چقدر قلبم از تو پر است. چیزی از تو کم نمیشود، جان دلم... میشنویی چه میگویم؟ تویی که مرا در گوشه خانه رها کردهای؟ همهچیزم را برای تو گذاشتم، و هنوز هم میمانم، ولی چرا در سکوت تو برایم هیچ صدایی نیست؟ یک گل هم اگر فقط به آن آب بدهی، ولی توجه نکنی، ریشه جانش میپوسد... آری، میپوسد، چون برای رشد نیاز به نگاه و محبت دارد. همان گل که به خاک و آب نیاز دارد، من نیز به توجه تو نیاز دارم، ولی تو گاهی فراموش میکنی که گلها حتی در سایه هم نیاز به نور دارند، همان گل هم توجه میخواهد؛ امتحان کن دلبر جانم. چرا همیشه باید در سکوت نگاهم بکنی، در حالی که قلبم فریاد میزند؟ چرا باید مانند گلی رها شده در گوشه خانه تنها بمانم؟ پس کمی آن نگاهت که مانند آفتابی لطیف میماند، را بر سر آن گل که گوشه خانه رها کردهای، به تابان… و بدان که اگر نگاهت نیفتد، اگر توجهت نباشد، قبل از این که دیر شود، گل من میپژمرد… و من هم، در سکوت، میمیرم... نگاهت را بر قلبم بگذار، نگاهت را بر روح شکستهام بتابان، قبل از آن که بخواهی از من خداحافظی کنی و من را در تنهایی فراموش کنی… -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
هیس... نباید صدایت در بیاید، تو دختری و محکوم به سکوت... پس هیس… دختر بودن یعنی؛ یعنی در دردی بیپایان نفس کشیدن، یعنی در عذابی سخت جان کندن و هیچکس نفهمد... دختر یعنی... تو سکوت فریاد بزن، تو سکوت اشک بریز، تو سکوت ناله کن، تو سکوت قلبت بشکنه، و در سکوت بمیری... تو در سکوت زندگی میکنی، در سکوت رویاهایت کشته میشود، در سکوت امیدهایت پژمرده میشود. و هیچکس نمیداند، هیچکس نمیبیند… که هر چیزی که در دلت پرپر میشود، در واقع در سکوت اتفاق میافتد. خیلی چیزها در سکوت برای دختران اتفاق میافتد، حتی افتادن شما، همراه با اشکهایی که از چشمانشان سرازیر میشود... اشکهایی که هیچگاه هیچکس نخواهد فهمید، جز خودِ دلشان، بالشتشان و موهای خیسشان... -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
امشب هوای دلم بد طوفانی است… طوفانی که ریشه جانم را میکند و خاطرات تلخ را در یادم زنده میسازد... خاطراتی که به هزار درد و زحمت سعی در فراموش کردنشان داشتم. کاش طوفان دلم بخوابد… چنان بخوابد که دیگر هیچگاه بیدار نشود… حالم ناگفتنی است، نگاهم بارانی است. من خودم را باختهام، در میان این همه دردی که مرا میبلعد. دگر حالم با هیچ کلمهای خوب نمیشود... امشب دلم عزادار خاطرات است. رهایم کنید، فقط کمی رهایم کنید. نگویید چه شده، نگویید... وقتی نمیتوانید حال دلم را خوب کنید، خواهش م یکنم نگویید. -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
طلسم عشق روز و شب، در پی دیدار تو بودم… در کوچههای خاطره، سایهات را جستجو میکردم، نامت را در سکوت شبها زمزمه میکردم، اما دریغ… زمان بیرحمتر از آن بود که بایستد، و سرنوشت، بیاحساستر از آن بود که ما را دوباره روبهروی هم بنشاند. دلم از غصه جان داد، در یاد تو مردم، بی آنکه حتی بدانی… آنجا بود که فهمیدم: تو از من گذشته بودی، اما یادت هنوز در رگهای من جاری بود. میگویند مجنونم، دیوانهام، اما چه میدانند؟ چه میدانند که خاطراتت، چون زنجیری از جنس سراب، دستم را بست و پایم را در مرداب گذشته فرو برد. چه میدانند که اسیرم… اسیری در طلسمی بیپایان، طلسم عشق… باز آیا دلبر؟ که حالم بی تو ناگفتنیست… -
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بنام خداوند بخشنده مهربان نام اثر: حکایت رقیه_خرج بی زحمت نویسنده: الناز سلمانی ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: در خانهی کوچک و سادهای که بوی نان تازه و زحمت به مشام میرسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول میخواست و همیشه هم جوابش "بله" بود. پدرش، مردی سختکوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش میبرد و پولی در کف دستهای کوچک دخترش میگذاشت. برای رقیه، این اتفاق آنقدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا میآید، چطور به دست میآید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند! *** پارت یک– جوانیِ یک مرد خسته "کار آسانی نیست، پسر اما اگر مرد باشی، تحملش میکنی!" پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید میدرخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب میدانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است. او از بچگی یاد گرفته بود که زندگی، مهربان نیست. پدر خودش، یعنی پدربزرگ رقیه، مردی سختگیر و جدی بود. او همیشه میگفت: "ما فقیر به دنیا آمدهایم، اما بیغرور نمیمیریم." پدر رقیه، وقتی نوجوان بود، درس خواندن برایش یک رویا بود. یک رویا که هرگز به حقیقت نپیوست. چرا؟ چون خانوادهاش پولی نداشتند. او از سیزده سالگی کارگری کرد. اول در یک کارگاه نجاری، جایی که مدام با اره و چوب سر و کار داشت. روز اولی که وارد کارگاه شد، دستهایش آنقدر ضعیف بودند که حتی نمیتوانست یک تخته چوبی را درست بلند کند. استادکار نجار که مردی میانسال و سبیلکلفت بود، نگاهی به او انداخت و با خنده گفت: "این یکی رو ببرید خونه، با باد زمین میخوره!" اما پسر، نرفت و همانجا ماند، با تمام ضعف و ترسش. چون میدانست اگر برگردد، دیگر هیچوقت خودش را نخواهد بخشید. یک هفته نگذشته بود که اولین زخم را روی انگشتش دید. بعد، زخمهای دیگر. تا چشم برهم زد، دستهایش ترک خوردند و مثل مردان بزرگ، زبر و خشن شدند. او یاد گرفت چطور چوبها را ببُرد، چطور سنباده بزند، چطور از یک تکه چوب بیروح، چیزی بسازد که ارزش داشته باشد. و مهمتر از همه، یاد گرفت که پول، راحت به دست نمیآید. یک روز، وقتی کارش تمام شد، به خانه رفت و یک اسکناس مچالهشده را در دست مادرش گذاشت. مادرش، با دستانی که از کارهای خانه خسته بود، پول را گرفت و آهی کشید. "خدا حفظت کنه، پسرم. اما کاش تو هم مثل بقیه، بچگی میکردی..." پسر لبخند زد. اما ته دلش میدانست که برای آدمهایی مثل او، بچگی فقط یک افسانه است.- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در دلنوشته
•بنام خدای غم• نام اثر: حزن بی پایان... نام شاعر: الناز سلمانی مقدمه: «گاهی دردها نه فریاد میشوند، نه اشک… فقط در تاریکی ذهن زمزمه میشوند و در عمق روح خانه میکنند. این دلنوشته، روایت همان حزن بیپایانیست که گاهی در وجودمان ریشه میدواند، بیآنکه راهی برای رهایی از آن بیابیم…» ****** دلم درگیر دردی بیپایان است. نمیدانم با که سخن بگویم، یا از که راهی بجویم. روحم، اسیر زخمهاییست که بیرحمانه در جانم ریشه دواندهاند. در این زندان تنهایی، به بند کشیده شدهام؛ اسیری که امیدش، در هیاهوی سکوت به خاموشی میگراید. چشمانم، شب را از بر شدهاند، بیآنکه سحری در پیش باشد... زمان میگذرد، اما دردی که درونم خانه کرده، بیرحمتر از آن است که تسلیم گذر لحظهها شود. صدایی درونم نجوا میکند: «این تاریکی پایان توست...» اما مگر نه اینکه هر پایان، آغازی دیگر را در دل خود پنهان دارد؟ شاید این تاریکی، پایانم باشد… یا شاید آغازی دیگر، در جایی که هنوز نمیشناسم. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دلم هُری ریخت. نگاهش رو دنبال کردم و سایهی خودم رو دیدم. تاریکتر از همیشه، غلیظتر... انگار واقعاً یه چیزی بهش چسبیده بود. حس کردم گلوی خشکشدهم به زور میخواد کلمهها رو بیرون بده. با صدایی آروم و لرزون گفتم: «اگه مسخرهم نمیکنی، یه چیزی بگم؟» نگاهش رو از سایهم گرفت، به صورتم دوخت، با چشمهایی که حالا یهکم سرخ شده بودن، لب زد: «میرم حموم و میام، بعد تعریف کن.» سری تکون دادم. روی تخت دراز کشیدم، پتو رو تا گوشهام بالا کشیدم. هنوز میتونستم صدای دوش آب رو بشنوم، ولی بااینحال، دعا میکردم میعاد زودتر از حموم بیاد بیرون. چشمهام سنگین شدن و پلکهام آروم روی هم افتادن. ولی این بار، کابوسی ندیدم. نه، این بار، یه چیزی فرق داشت. احساس کردم روی یه سطح نرم افتادم. ولی تخت نبود. نفس عمیقی کشیدم، ولی هوا... سنگین بود. بوی خاک مرطوب و دود. پلکهام رو باز کردم. آسمون بالای سرم سیاه بود، ولی نه مثل شب—سیاه مثل جوهری که تو آب پخش شده باشه. نوری سرخ از وسطش میتابید، انگار یه خورشید دیگه پشت ابرای تیره قایم شده باشه. دستم رو روی زمین گذاشتم. زبری چمن رو حس کردم. ولی… چمن؟وحشتزده نشستم. درختای اطرافم خشک و پیچخورده بودن، تنههاشون ترک خورده و از توی شکافها نور سرخ بیرون میزد، مثل زخمهای باز. زمین زیر پام خاکستری بود و بینش سنگای سیاه برق میزدن. نفس تو سینهم حبس شد. یهو، زیر انگشتام یه چیزی تکون خورد. وحشتزده دستم رو پس کشیدم، ولی زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای آشنای آهنگین تو گوشم پیچید: «بیدار شدی، دانژه؟» یهدفعه نفسنفسزنان از جا پریدم! قلبم تو سینهم میکوبید. چشمهام رو باز کردم. اتاق میعاد بود. صدای دوش از حموم میاومد. همهچی مثل قبل بود. دستم رو بالا آوردم. انگشتام هنوز حس زبری چمن رو داشتن. ولی… این فقط یه خواب بود، نه؟ با چشمهایی تار به اطراف نگاه کردم. رنگهای اتاق یهکم تغییر کرده بودن، انگار یه لایه غبار نامرئی روشون نشسته بود. ولی اینجا هنوز اتاق میعاد بود… مگه نه؟ چشمم روی میز زوم شد—مگه سه تا لپتاپ نبود؟ چرا دوتا شده؟ قبل از اینکه فرصت کنم فکر کنم، میعاد با یه حولهی سفید دور گردنش و موهایی که هنوز از خیسی برق میزدن، از حموم بیرون اومد. یه لحظه عجیب نگاهم کرد، ولی بعد لبخند زد و گفت: «یه لحظه تعجب کردم چرا تو اتاقمی، بعد یادم اومد خودم اجازه دادم!» لبخند تلخی زدم. کاش به حرف بابا گوش کرده بودم و اون سنگ رو از دل خاک بیرون نمیآوردم! با تکون تخت، نگاهم سمت میعاد کشیده شد. لبخند شیطنتآمیزی زد، لپم رو بین انگشتاش گرفت و یهکم فشار داد. «بگیر بخواب، جوجه.» سرم رو عقب بردم. یه لحظه… چشماش… سیاه شده بود؟ نفس تو سینهم گیر کرد. محکم پلک زدم و دوباره نگاهش کردم. نه، هنوز همون رنگ آبی آشنا بود. اشتباه دیدم… مگه نه؟ قبل از اینکه دیوونه بشم، زیر پتو خزیدم و کمرش رو که هنوز بوی شامپو میداد، محکم چسبیدم. میعاد با موهام بازی کرد و با لحن آرومی پرسید: «راستی… چی میخواستی بگی؟» گیج نگاهش کردم. چی میخواستم بگم؟ چرا اصلاً یادم نمیاومد؟! ابروهاش رو تو هم کشید. «خودت گفتی میخوای یه چیزی بگی، ولی نخندم.» زور زدم که یادم بیاد… یه چیزی ته ذهنم وول میخورد، ولی انگار مهم نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «فراموشش کن… خوابم میاد.» میعاد هم چیزی نگفت. چشمهام رو بستم و به تاریکی رفتم. با صدای عجیب از خواب پریدم. صدای پرندهها؟ اما یه جور غریب… انگار صدای ضبطشدهای باشه که روی یه نوار خشدار پخش میشه. چشمامو باز کردم. اتاق… هنوز همون بود، ولی یه حس نامرئی میگفت: «همهچی درست نیست.» نگاهم افتاد به میز. مگه سه تا لپتاپ نبود؟ چرا دو تا شده؟ یه لحظه سرم گیج رفت. لابد خوابآلودم. آروم از تخت پایین اومدم، ولی همین که پام رسید به زمین، یه چیزی عجیب بود… انگار یه ذره سفتتر بود، یه ذره سردتر. دستم کشیده شد روی کتابخونه. کتابا سر جاشون بودن، ولی… نه، نبودن. یه کتاب زردرنگ که همیشه اونجا بود، غیبش زده بود. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. از آشپزخونه صدای حرف زدن میاومد. مامان و بابا… احتمالاً باز مامان داشت گیر میداد که میعاد زن بگیره. پوفی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه. بابا، مامان، میعاد… نشسته بودن، ولی… همهشون، تو یه لحظه، عجیب و بیفروغ زل زدن بهم. یه حس بد، مثل خوره، افتاد به جونم. بابا با اخم گلوشو صاف کرد و گفت: «میرم سر کار، چیزی خواستی زنگ بزن.» مامان سری تکون داد و میعاد، بدون اینکه حتی نگام کنه، گفت: «میرسونمت.» بابا و میعاد رفتن. نفس تو سینهم حبس شد. چرا؟ چرا اینجوری کردن؟ لبمو گزیدم، یه بغض عجیب نشست تو گلوم. مامان هنوز داشت نگام میکرد. یه لحظه نگاهش خالی شد، بعد انگار یه چیزی یادش اومد، چشماش گرد شد و گفت: «دانژه… دخترم؟!» صداش تو سرم پیچید، هزار بار، مثل پژواکی تو یه تونل خالی. پاهام سست شد. یه لحظه… مگه من نباید اینجا میبودم؟! چرا مامان انگار یادش رفته بود؟ چرا خودش هم از این فراموشی ترسید؟! و درست همون لحظه که رفتم سمتش، دیدم. دیدم که پوست دستم… یه لحظه، فقط یه لحظه… انگار یه کم شفاف شد. انگار نور ازش رد شد. چشمام گشاد شد.مامان چرا هنوز داره نگاهم میکنه؟! با گیجی، بغض و وحشتی که داشت خفهام میکرد، برگشتم تو اتاقم و محکم در رو بستم. اشکهام شروع به ریختن کردن و خودم رو پرت کردم روی تخت. صدای هقهقم تو فضا پیچید. "الان بیدارم؟ یا هنوز خوابم؟ نکنه دیوونه شدم؟" نشستم، محکم خودم رو نیشگون گرفتم. دردش واقعی بود! از درد، صورتم توی هم رفت. "صبر کن... چرا اصلاً خودمو نیشگون گرفتم؟!" دستم رو روی صورتم کشیدم. خیسی اشک هنوز اونجا بود. انگار همه چیز واقعی بود... ولی چیزی در این میان درست نبود. حسی ناخوشایند تو بدنم میدوید. بوی عرق و اضطراب توی مشامم پیچید. باید یه دوش میگرفتم. آب گرم روی پوستم جاری شد، اما حس نکردم که گرم باشه. تمام بدنم مورمور شده بود. زیر دوش ایستادم، اما انگار چیزی توی درونم سبکتر شده بود. بعد از حمام، روبهروی آینه ایستادم. برای یه لحظه، تصویرم تو آینه تار شد... نه، بیشتر از تار—انگار تکون خورد! چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره نگاه کردم. همه چیز درست بود. نفس عمیقی کشیدم. "حتماً خستهام... یا چشمهام ضعیف شده..." لپهام رو پر از باد کردم. در اتاقم زده شد و صدای مهربون مامان گفت: «دخترم، چقدر میخوابی مادر؟ بیا بیرون، الان وقت ناهار میشه.» چشمهاش... یه لحظه به نظرم آبیتر از همیشه اومدن. لبخند زدم و گفتم: «چشم، الان میام. فقط لباس بپوشم.» مامان تأیید کرد و رفت. سمت کمد رفتم، اما چشمم به لباسی افتاد که اونجا نبود... نه، یعنی من اون رو یادم نمیآمد! یک پیراهن بلند سفید، بدون طرح، تنها زینتش سنگهای خاکستری درخشان روی سینهاش بود. اخم کردم. "این... مال منه؟" دستم رو روی پارچهاش کشیدم. نرم بود، اما کمی سرد. مثل اینکه تازه از جای خنکی آورده شده باشه. نگاه دیگهای به آن انداختم و با تردید پوشیدمش. به طرز عجیبی کاملاً اندازهام بود. اما هنوز دکمههای آخر رو نبسته بودم که— یک دست سرد دور کمرم حلقه شد.نفسم تو سینه حبس شد. «زیبا شدی، دانژهی عزیز...» همهی هوا از ریهام خارج شد. سنگ سیاه... براق... خندهای در خوابهایم... جیغ زدم. نه، جیغ نکشیدم—جیغ زدم! در اتاق ناگهان باز شد. مامان هراسان وارد شد و دید من با صورت وحشتزده، نیمهلباس، وسط اتاق ایستادم. «دانژه! چی شده؟!» نمیتوانستم حرف بزنم. دهانم باز و بسته شد، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. حس میکردم چیزی داره از درونم کم میشه. یا شاید... من داشتم از بین میرفتم؟ با هقهق و بریدهبریده گفتم: «مامان، نمیدونم چمه! انگار همش تو کابوسم، هی یکی لمسم میکنه، هی یه چیزی رو فراموش میکنم... مامان، یکی توی خونهست!» مامان خندید و سری تکون داد. «دانژه، چی داری میگی؟ امنیت این خونه بالاست، کسی نمیتونه بیاد! ما حتی نگهبان هم داریم. پاشو، یه آبی به صورتت بزن. انقدر هم فکر نکن! یا اون رمانهای مسخره رو نخون که توهم بزنی! من رفتم زود بیا.» نگاهم روی کتابی که روی تخت بود ثابت موند. کتابی که مطمئن بودم قبلاً ندیده بودم. جلدی سیاه، چرمی، براق... انگار سیاهیاش عمق داشت، انگار میخواست من رو به درون خودش بکشه. لبهایم بیاراده نام کتاب رو زمزمه کردند: «وارانشا...» چیزی درونم لرزید. انگار هوا سنگین شد. همهچیز کمی تیرهتر به نظر میرسید. یا فقط نور تغییر کرده بود؟ سرم لحظهای گیج رفت. چشمهام رو بستم، بعد باز کردم. همه چیز سر جایش بود. ولی... نه، نبود. کتاب... باز شده بود. نفس در سینهام حبس شد. من لمسش نکرده بودم! قسم میخورم که دست نزده بودم! ناگهان صدای «کوب!» بلندی در رو لرزوند. جیغ خفهای کشیدم و دو متر پریدم عقب. همه چیز برای چند ثانیه ساکت شد. حتی نفس کشیدنم هم قطع شد. بعد، صدای آرامی از پشت در اومد. «دانژه...؟» صدا آشنا بود، اما چیزی توی لحنش غلط بود. خیلی غلط... با پاهای لرزون که انگار دیگه هیچ جونی نداشت، در رو باز کردم، اما هیچکس نبود! فکر کردم یعنی میعاده؟ با بیحالی برگشتم، ولی باز چشمم به کتاب افتاد. بدنم بیحس شده بود، حتی برای واکنش نشون دادن. سمت کتاب رفتم. با خط زیبایی نوشته شده بود: "زمانی که احضار شوی و در دنیای حقیقیات ظاهر شوی، در این زمان و مکان محو خواهی شد." -
شوهر شایسته
-
ایلان و لیان
- 16 پاسخ
-
- 1
-