-
تعداد ارسال ها
110 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بنام خالق تخیل ها نام اثر: راز پسر همسایه نویسنده: الناز سلمانی پارت گذاری: نامعلوم مقدمه: مقدمه: در تاریکی شب، در سکوت خفتهی کوچههای تاریک میدویدم. انگار که کوچهها کش میآمدند، فشردهتر از همیشه. سایهها مرموز بودند و گیجتر از آن که بتوانم سایه خودم را میانشان تشخیص بدهم. هر قدمی که برمیداشتم، بیشتر به شک میافتادم. اینجا جایی نبود که آدم بتواند احساس امنیت کند، اما عجیبتر از همه، چیزی در این شبِ تاریک مرا به پیش میبرد. *** پارت ۱: آشنایی با آرین آرین پسری بیست و یک ساله، قد بلند با چشمها و ابروی مشکی است؛ پسر کاملاً شرقی. برای ادامه تحصیل در دانشگاه به خانهی پدربزرگش آمده بود. از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود و درس خواندن دیگر برایش جذابیت نداشت. پدربزرگ هم دارو میخورد و بیشتر اوقات یا خواب بود، یا در چرت. روزها و ماههای کسلکننده پشت سر هم میگذشت که یک روز، همسایهای جدید به آن کوچه تاریک و سرد، که چراغ برقش سوخته و تیره بود، میآید. آرین با خوشحالی بیرون میآید و به پسری مرموز برخورد میکند. نگاه سرمهای سینا عادی نبود، اما آرین هم تحت فشار تنهایی، آن را نادیده میگیرد. با سرعت گفت: «سلام، من همسایهی کناریام. آرین هستم. کمکی از دستم برمیاد؟» پسر مرموز که آرین را میدید، چند ثانیه به او نگاه کرد. سکوت عجیبی میانشان برقرار شد. آرین منتظر بود تا او پاسخی بدهد، اما چشمان سرمهای سینا به طرز عجیبی عمیق و نافذ به نظر میرسید. انگار که نگاهی از گذشتهای دور و پنهان به او دوخته شده بود. پس از لحظهای سکوت، سینا با صدای آرام و محجوبی پاسخ داد: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صدایش نرم بود، اما در آن چیزی نهفته بود که آرین نمیتوانست آن را توضیح دهد. گویی در عمق صدای سینا، چیزی خطرناک و تاریک وجود داشت که او نتوانست به راحتی از آن بگذرد. آرین کمی مکث کرد. از آنجا که احساس تنهایی شدیدی داشت و به همصحبتی نیاز داشت، در ادامه گفت: «اگر چیزی نیاز داشتی، حتما بگو. من همیشه اینجا هستم.» سینا فقط نگاهی کوتاه به او انداخت و سپس در را آرام بست. آرین خوشحال شد که همسایه جدیدی آمده است. او فکر میکرد سینا از آن دسته آدمهایی است که دیر با دیگران گرم میشوند، اما آرین خود شخصیتی بود که تا با کسی که مدنظرش باشد دوست نشود، دست از تلاش نمیکشید. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"هیس! صدایت را پنهان کن. دستت را روی دهانت بگذار و زیر پتو قایم شو. نذار بغضت به گوش کسی برسد، چون اگر بشنوند، تو میمونی با یک عالمه چرا و سوالهایی که جوابشون هیچ وقت پیدا نمیشه." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلم هدفونم را میخواهد و زودتر شب از راه برسد. میخواهم صدای آهنگ را آنقدر بلند کنم که دیگر چیزی نشنوم. صدای افکارم، که در هر لحظه در ذهنم جار و جنجال راه میاندازند، از دستم خارج شدهاند. وقتی شب میشود، وقتی آرامش ظاهری میآید، میخواهم همه چیز را گم کنم. تنها با هدفون در گوشم و صدای بلند آهنگ در سرم، شاید بتوانم از شر این همه افکار رها شوم. اشکهایم، که به آرامی از گوشه چشمانم جاری میشوند، تنها رفیقهایم میشوند. آهنگها شاید بتوانند کمی از این درد درونم را پنهان کنند. اما در نهایت، وقتی صدای آهنگ قطع میشود، من و غمهایم تنها میمانیم. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
تنهایی و شب گاهی فکر میکنم چرا همه چیز اینقدر سنگین است. چرا لحظهها اینقدر دردناک و طولانی میگذرند؟ آیا در این دنیا، کسی هست که دردِ تنها بودن را درک کند؟ که بفهمد چقدر سخت است در دل شب بیدار ماند، در حالی که هیچ دستی برای نگه داشتن، هیچ قلبی برای درک کردن نیست؟ همه چیز آرام است، اما من در درونم طوفانی دارم که هیچکس نمیبیند. تمام روزها به هم شبیهاند. شبیه به یک سایه که هیچوقت از زندگیام بیرون نمیرود. هیچکس نمیفهمد وقتی به دیوار نگاه میکنم، در آن، در دل هر ترک و شکاف، چهرههایی را میبینم که تنها و غمگیناند، چهرههایی که مثل من احساس گمشدگی میکنند. کاش میتوانستم در دنیای آنها زندگی کنم، جایی که برای همیشه تنها نباشم. ولی نه، من باید در این دنیا زندگی کنم. باید لبخند بزنم، حتی اگر قلبم فریاد میزند که درد دارد. باید شاد باشم، حتی اگر دلم شکسته و از درون خالی است. باید به همه نشان دهم که حالم خوب است، حتی اگر شبها اشکهایم روی بالش پنهان میماند. شاید روزی کسی بیاید و درک کند که من فقط به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که وقتی در سکوت غرق میشوم، کنارم باشد و سکوت مرا با حضورش بشکند. شاید روزی کسی بیاید و بفهمد که تمام این سالها، تمام این دقایق، فقط برای این بوده که یک نفر به من بگوید "من اینجا هستم." ولی برای الآن، تنها چیزی که دارم این است که در دل شب، در کنار خودم بنشینم، و به یاد بیاورم که شاید این دردها هم بخشی از زندگی باشند، بخشی از درک کردن خود و دنیا. اما هنوز هم، در میان تمام این دردها، تنها چیزی که میخواهم این است که کسی، فقط کسی، درک کند که در دل شب، گاهی تنها بودن، دردناکترین چیزی است که میتوان تجربه کرد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"سایهای کنارم نیست" دلم تکیهگاهی میخواهد، نه که مرا از زمین بلند کند، نه که بگوید "حالت را میفهمم"، فقط کنارم بنشیند، بیآنکه بپرسد چرا چشمهایم خستهاند، چرا صدایم میلرزد… فقط باشد، همین کافیست. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"بغضی که فریاد نشد..." گاهی بغضم را با جرعهای آب فرو میدهم، نه که سبکتر شوم، نه که دردش کم شود... فقط یاد گرفتهام سکوت، زخم را عمیقتر نشان نمیدهد. دلم گرفته، اما لبخند میزنم، مثل درختی که در دل زمستان، هنوز ایستاده است، حتی اگر هیچ برگی برای دلخوشی نداشته باشد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
بغضم را با جرعهای آب فرو دادم، اما قلبم، آه قلبم… بیصدا میسوزد، بیوقفه درد میکشد. اما اشکالی ندارد… من و این درد، مدتهاست که همخانهایم. به گرمای زخمهایش عادت کردهام، به سردی لحظههایی که هیچکس حالم را نمیپرسد. بیا، غم عزیز… بیا و گوشهی دلم بنشین، چای برایت میریزم، قصههایم را برایت بازگو میکنم، شاید تنها کسی باشی که خوب مرا میفهمد… -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
درد دارد، وقتی قلب بغض کند؛ سنگینتر از بغضی که در گلو میشکند. وقتی قلب بغض کند، تمام تن درد میگیرد، سرم از تنهایی تیر میکشد، انگار هزاران فکر درونم ریشه دواندهاند. "خوبم" … گاهی دروغ زیباییست که از زبانم جاری میشود، کاش قلبم هم باورش میکرد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلم گاهی به چیزی جز سکوت احتیاج داره؛ به جایی که در آن بتوانم خودم باشم، به یک فضای آرام با موزیکی لایت که درد درونم را همراهی کند. گاهی فکر میکنم به چیزی که در این رگها جریان داره، به خونهایی که شاید بیدلیل درونم میجوشند. ولی زمانی که جرات میکنم، صدای مادرم همهچیز را متوقف میکنه. درد بزرگتر از هر چیزی این است که برای کسی زندگی کنی که ممکنه هیچوقت نفهمه چه دردی داری. یاد دارم روزی از مادرم پرسیدم: «مادر، چی دردناکتر از همهچیز است؟» لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: «دور از جونت دخترم، اما دردناکترین چیز اینه که فرزند زودتر از مادرش پر بکشه.» انگار مادرم درک کرده بود که من چقدر درد در درونم دارم، و با آرامش به من یادآوری کرد که زندگی همیشه فرصتی داره. هیچوقت نباید فراموش کنیم که زندگی هنوز ارزشش رو داره، حتی وقتی احساس میکنیم درد کشیدهایم. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
گاهی که احساس میکنم هیچکس درکم نمیکنه، همهچیز توی ذهنم به هم ریخته میشه. تنهایی یه حس سنگین میشه، یه باری که همیشه باهامه. هیچکس نمیدونه چقدر خستهام از جنگیدن با دنیای بیاحساس. وقتی فکر میکنم که شاید کسی نتونه حس من رو بفهمه، دلم یه جوری میشکنه که هیچ کلامی نمیتونه توضیحش بده. دردِ درک نشدن، یه درد عمیقتر از هر چیزی هست. اون لحظاتی که میخواهی فریاد بزنی ولی هیچ صدایی نمیاد، اون لحظاتی که حتی وقتی میخندی، در درونت دلی هست که شکسته. آره، دردش زیاده، گاهی از همهچیز فرار میکنی اما تهش همیشه با خودت تنها میمونی، و تنها بودن، همیشه دردآوره. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
لالا لالا، گویم گرچه خوابت نمیبرد فرزندم، اما همین لالاییها دلِ مرا گرم میکند. که میتوانم با تو حرف بزنم و تو گاهی به من گوش بدهی. اخ مادر، به قربان دو چشمای زیبای شیطونت بگردد. روزی بزرگ میشوی و من نمیتوانم برایت لالایی بخوانم. تو میروی و من یاد اولین قدمهایت میافتم، که چه ذوق و شعفی در وجودم انداختی. مرهم دل بیپناهم، گاهی کم میآوردم، اما دستان کوچکت چنان به من زندگی میداد که از فکری بد به دور بودم. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
حال دلم زار زار است، انگار این مرد هم فهمیدهاند چیزی در من وجود دارد که بوی تو را میدهد. بوی عشقی که در من تنیده، و نام تو را فریاد میزند. مردم دلشان برای من میسوزد و در گوش هم میگویند: باز یه عشق بیسرانجام دیگه. اما هیچکس نمیداند، که این عشق، نه بیسرانجام، که در دل من، همیشه زنده است، حتی اگر ناتمام باشد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
مرهمم باش، گاهی دلم مرهمی میخواهد که قلب بیامانم کنارش آرام بگیرد. بیا، بیا و تن خستهام را کمی تسکین بده. در لحظههای بیصدای شب، بغض گلویم را میگیرد. درد دارد، به والله درد دارد، این بغض بینام و نشانم. تسکین قلب کمنبضم باش، بیا تا با وجودت نبض بگیرد. دلم گرمای وجودت و بوسههای گاهبهگاهت را میخواهد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلخونتر از من ندیدی و ندیدی... یک لحظه به چشمانم نگاهی نکردی، و حال مرا نپرسیدی... در موج غمم پا نگذاشتی، دردِ مسیرم را نفهمیدی... شبهای پر از بغضم را نشنیدی، بیصدا گذشتی و ندیدی... در آینهی زخم دلم، حتی یک بار مرهمی نبودی... آه، دلم در حسرت یک لحظه نگاهت سوخت، و تو باز هم ندیدی... -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"خداوندا، دلم دریای تاریکیست… چه میشود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشناییای از جنس تو…" -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"دل شکستن از کسی که اذیتت میکنه، هیچ وقت به این سادگیها فراموش نمیشه. وقتی یه نفر با دروغهای ضایع میخواد دل تو رو بدست بیاره، در حالی که فقط با هر کلمه، هر رفتار، زخمش رو عمیقتر میکنه، دیگه نه میدونی چطور باید باورش کنی و نه میفهمی چطور باید از این بازی خلاص بشی. شاید یه روز، فکر میکنی که اگر بهش فرصت بدی، شاید چیزی تغییر کنه. شاید با یه کلمه محبتآمیز، با یه حرکت درست، همهچیز درست بشه. اما واقعیت اینه که هر بار که بهش فرصت میدی، زخمهای قدیمیت بدتر میشن. مثل یه جراحت که هر بار بیشتر عفونت میکنه. اون که هر بار با دروغهایش به تو میگه همه چیز خوب میشه، در واقع چیزی جز درد بیشتر نیست. جوری که هر بار که بهش نزدیک میشی، احساس میکنی بیشتر از خودت فاصله میگیری. دل شکستهتر از همیشه، توی این بازی بیپایان، هنوز به امید یه تغییر کوچک، هر زخمی رو دوباره میپذیری. اما با هر دروغی که میشنوی، این زخمها عمق بیشتری پیدا میکنن و دیگه حتی به نظر نمیرسه که بخوای برای درمانشون امیدی داشته باشی. وقتی که کسی میخواهد با دروغهاش دل تو رو دوباره بخواد، در واقع اون فقط زخمای تو رو عمیقتر میکنه و در نهایت هیچ چیزی جز درد و دلشکستگی ازش باقی نمیمونه." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"میدونی زخم زبان چه طعمی داره؟" اونایی که زدنش، شاید حتی یادشون هم نمونه، اما تو... تو هنوز هر شب وقتی سرتو روی بالش میذاری، توی ذهنت تکرارشون میکنی. بعضی کلمات، مثل تیغن، نه میشه ازشون فرار کرد، نه میشه زخمشونو نادیده گرفت. یه زخم روی پوست، با یه بوسه خوب میشه، با یه نوازش آروم میگیره... اما زخمی که از کلمات میمونه، حتی بعد از سالها، وقتی که فکر میکنی خوب شدی، یهدفعه با یه یادآوری ساده، دوباره خون میندازه. کاش میفهمیدن... کاش فقط یه لحظه حس میکردن که چطور یه جمله، یه جملهی ساده، میتونه یه نفر رو از درون فرو بریزه. کاش میدونستن که هر بار که لبخند میزنم، پشتش چقدر زخما رو قایم کردم. کاش قبل از اینکه زبونشونو تیز کنن، به این فکر میکردن که شاید یه نفر، همین امشب، با زخم کلمههای اونا توی تنهاییش گریه کنه... اما هیچکس نمیدونه. هیچکس نمیفهمه. برای اونا که میزنن، شاید یه شوخی ساده بوده، یه لحظه عصبانیت، ولی برای من، این کلمات مثل زنجیرهای نامرئی شدن که هر لحظه دور گردنم محکمتر میشن. یه درد که از داخل شروع میشه و هیچوقت بیرون نمیاد. حتی وقتی میخندم، وقتی حرف میزنم، این زخمها توی من باقیموندن، جوری که نمیشه فراموششون کرد. امشب هم، دوباره داشتم به همون لحظات فکر میکردم. به کلماتشون، به جملاتی که وقتی گفتن، هنوز صداشون توی گوشم میپیچه. به اینکه چطور هنوز بعد از گذشت سالها، هر لحظه ممکنه یکی از این کلمات دوباره زخمی بشه توی دلم. و من هنوز مجبورم با لبخند، با چشمایی که پر از سکوته، بپوشونم این دردهای قدیمی رو. ولی یه لحظه، وقتی هیچکس نمیدونه، میفهمم که تمام این دردها، به تنهایی به خودم تعلق دارن. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
آدمهایی که عوض شدن "یه زمانی، اسم تو که روی صفحهی گوشیم میافتاد، قلبم یه جور خاصی میتپید. یه زمانی، تو معنای خالصِ رفاقت بودی، قسم خورده بودیم کنار هم میمونیم. ولی حالا چی؟ حالا وقتی تو رو یه جایی میبینم، فقط یه لبخند کمرنگ میزنم و رد میشم... انگار که نه تو رو میشناسم، نه خودم رو. آدما عوض میشن، و این حقیقت از هر دروغی دردناکتره." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
بیجواب موندن یه احساس "بعضی احساسات مثل یه شیشهی شکستهان... نمیتونی بندشون بزنی، نمیتونی جمعشون کنی، فقط میمونی وسطِ تیکههای خُرد شدهی احساسی که هیچوقت به زبون نیومد. من نگفتم که چقدر دوستت دارم، تو هم نپرسیدی. من سکوت کردم، تو هم شنیدی و هیچی نگفتی. شاید هیچچیز توی این دنیا دردناکتر از این نیست که یک نفر همهی وجودش رو برای تو بگذاره و تو حتی نفهمی که چقدر برات مُرده..." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
حسرت گذشته "همیشه فکر میکردم بدترین درد، از دست دادن آدمهاست... اما نه، بدترینش اون لحظهایه که بفهمی دیگه هیچ راهی برای برگشتن به روزهایی که قدرشونو ندونستی، وجود نداره. اون روزا رو یادت هست؟ روزایی که میخندیدیم بدون اینکه بفهمیم چقدر خوشبختیم؟ روزایی که آدمها هنوز کنارمون بودن؟ اگه میدونستم اون لحظهها قراره خاطره بشن، محکمتر نگهشون میداشتم. اما نمیدونستم... هیچکدوممون نمیدونستیم." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
یه عشق نصفهنیمه "ما قصهای بودیم که هیچوقت نوشته نشد، شعری که قبل از سروده شدن گم شد، آهنگی که توی اوجش خاموش شد. نه به خداحافظی رسیدیم، نه به یک پایان آرام، ما جایی بین ماندن و نماندن گیر کردیم. گاهی فکر میکنم اگر یکبار دیگر همدیگر را ببینیم، شاید زمان به عقب برگردد، شاید تمام این سالها فقط یک کابوس باشد. اما نه... ما هیچوقت قرار نبود تمام شویم، چون از همان اول، شروع نشده بودیم." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلتنگی برای کسی که دیگه نیست "بعضی نبودنها، مثل زخم نیستن که خوب بشن... مثل سایهان، که هرجا بری دنبالِت میان. من یاد گرفتم با خاطراتت زندگی کنم، با عطر تنت که هنوز روی بالش جا مونده، با صدای خندههات که توی گوشم تکرار میشه. من نبودنت رو هر روز لمس میکنم، توی صندلیای که دیگه هیچوقت عقب کشیده نشد، توی لیوانی که دست هیچکس به جز تو نرفت. تو نرفتی... تو توی تکتکِ لحظههای من مُردهای اما هنوز زندهای."