-
تعداد ارسال ها
142 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی
-
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
امشب هوای دلم بد طوفانی است… طوفانی که ریشه جانم را میکند و خاطرات تلخ را در یادم زنده میسازد... خاطراتی که به هزار درد و زحمت سعی در فراموش کردنشان داشتم. کاش طوفان دلم بخوابد… چنان بخوابد که دیگر هیچگاه بیدار نشود… حالم ناگفتنی است، نگاهم بارانی است. من خودم را باختهام، در میان این همه دردی که مرا میبلعد. دگر حالم با هیچ کلمهای خوب نمیشود... امشب دلم عزادار خاطرات است. رهایم کنید، فقط کمی رهایم کنید. نگویید چه شده، نگویید... وقتی نمیتوانید حال دلم را خوب کنید، خواهش م یکنم نگویید. -
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
طلسم عشق روز و شب، در پی دیدار تو بودم… در کوچههای خاطره، سایهات را جستجو میکردم، نامت را در سکوت شبها زمزمه میکردم، اما دریغ… زمان بیرحمتر از آن بود که بایستد، و سرنوشت، بیاحساستر از آن بود که ما را دوباره روبهروی هم بنشاند. دلم از غصه جان داد، در یاد تو مردم، بی آنکه حتی بدانی… آنجا بود که فهمیدم: تو از من گذشته بودی، اما یادت هنوز در رگهای من جاری بود. میگویند مجنونم، دیوانهام، اما چه میدانند؟ چه میدانند که خاطراتت، چون زنجیری از جنس سراب، دستم را بست و پایم را در مرداب گذشته فرو برد. چه میدانند که اسیرم… اسیری در طلسمی بیپایان، طلسم عشق… باز آیا دلبر؟ که حالم بی تو ناگفتنیست… -
داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بنام خداوند بخشنده مهربان نام اثر: حکایت رقیه_خرج بی زحمت نویسنده: الناز سلمانی ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: در خانهی کوچک و سادهای که بوی نان تازه و زحمت به مشام میرسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول میخواست و همیشه هم جوابش "بله" بود. پدرش، مردی سختکوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش میبرد و پولی در کف دستهای کوچک دخترش میگذاشت. برای رقیه، این اتفاق آنقدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا میآید، چطور به دست میآید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند! *** پارت یک– جوانیِ یک مرد خسته "کار آسانی نیست، پسر اما اگر مرد باشی، تحملش میکنی!" پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید میدرخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب میدانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است. او از بچگی یاد گرفته بود که زندگی، مهربان نیست. پدر خودش، یعنی پدربزرگ رقیه، مردی سختگیر و جدی بود. او همیشه میگفت: "ما فقیر به دنیا آمدهایم، اما بیغرور نمیمیریم." پدر رقیه، وقتی نوجوان بود، درس خواندن برایش یک رویا بود. یک رویا که هرگز به حقیقت نپیوست. چرا؟ چون خانوادهاش پولی نداشتند. او از سیزده سالگی کارگری کرد. اول در یک کارگاه نجاری، جایی که مدام با اره و چوب سر و کار داشت. روز اولی که وارد کارگاه شد، دستهایش آنقدر ضعیف بودند که حتی نمیتوانست یک تخته چوبی را درست بلند کند. استادکار نجار که مردی میانسال و سبیلکلفت بود، نگاهی به او انداخت و با خنده گفت: "این یکی رو ببرید خونه، با باد زمین میخوره!" اما پسر، نرفت و همانجا ماند، با تمام ضعف و ترسش. چون میدانست اگر برگردد، دیگر هیچوقت خودش را نخواهد بخشید. یک هفته نگذشته بود که اولین زخم را روی انگشتش دید. بعد، زخمهای دیگر. تا چشم برهم زد، دستهایش ترک خوردند و مثل مردان بزرگ، زبر و خشن شدند. او یاد گرفت چطور چوبها را ببُرد، چطور سنباده بزند، چطور از یک تکه چوب بیروح، چیزی بسازد که ارزش داشته باشد. و مهمتر از همه، یاد گرفت که پول، راحت به دست نمیآید. یک روز، وقتی کارش تمام شد، به خانه رفت و یک اسکناس مچالهشده را در دست مادرش گذاشت. مادرش، با دستانی که از کارهای خانه خسته بود، پول را گرفت و آهی کشید. "خدا حفظت کنه، پسرم. اما کاش تو هم مثل بقیه، بچگی میکردی..." پسر لبخند زد. اما ته دلش میدانست که برای آدمهایی مثل او، بچگی فقط یک افسانه است.- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در دلنوشته
•بنام خدای غم• نام اثر: حزن بی پایان... نام شاعر: الناز سلمانی مقدمه: «گاهی دردها نه فریاد میشوند، نه اشک… فقط در تاریکی ذهن زمزمه میشوند و در عمق روح خانه میکنند. این دلنوشته، روایت همان حزن بیپایانیست که گاهی در وجودمان ریشه میدواند، بیآنکه راهی برای رهایی از آن بیابیم…» ****** دلم درگیر دردی بیپایان است. نمیدانم با که سخن بگویم، یا از که راهی بجویم. روحم، اسیر زخمهاییست که بیرحمانه در جانم ریشه دواندهاند. در این زندان تنهایی، به بند کشیده شدهام؛ اسیری که امیدش، در هیاهوی سکوت به خاموشی میگراید. چشمانم، شب را از بر شدهاند، بیآنکه سحری در پیش باشد... زمان میگذرد، اما دردی که درونم خانه کرده، بیرحمتر از آن است که تسلیم گذر لحظهها شود. صدایی درونم نجوا میکند: «این تاریکی پایان توست...» اما مگر نه اینکه هر پایان، آغازی دیگر را در دل خود پنهان دارد؟ شاید این تاریکی، پایانم باشد… یا شاید آغازی دیگر، در جایی که هنوز نمیشناسم. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دلم هُری ریخت. نگاهش رو دنبال کردم و سایهی خودم رو دیدم. تاریکتر از همیشه، غلیظتر... انگار واقعاً یه چیزی بهش چسبیده بود. حس کردم گلوی خشکشدهم به زور میخواد کلمهها رو بیرون بده. با صدایی آروم و لرزون گفتم: «اگه مسخرهم نمیکنی، یه چیزی بگم؟» نگاهش رو از سایهم گرفت، به صورتم دوخت، با چشمهایی که حالا یهکم سرخ شده بودن، لب زد: «میرم حموم و میام، بعد تعریف کن.» سری تکون دادم. روی تخت دراز کشیدم، پتو رو تا گوشهام بالا کشیدم. هنوز میتونستم صدای دوش آب رو بشنوم، ولی بااینحال، دعا میکردم میعاد زودتر از حموم بیاد بیرون. چشمهام سنگین شدن و پلکهام آروم روی هم افتادن. ولی این بار، کابوسی ندیدم. نه، این بار، یه چیزی فرق داشت. احساس کردم روی یه سطح نرم افتادم. ولی تخت نبود. نفس عمیقی کشیدم، ولی هوا... سنگین بود. بوی خاک مرطوب و دود. پلکهام رو باز کردم. آسمون بالای سرم سیاه بود، ولی نه مثل شب—سیاه مثل جوهری که تو آب پخش شده باشه. نوری سرخ از وسطش میتابید، انگار یه خورشید دیگه پشت ابرای تیره قایم شده باشه. دستم رو روی زمین گذاشتم. زبری چمن رو حس کردم. ولی… چمن؟وحشتزده نشستم. درختای اطرافم خشک و پیچخورده بودن، تنههاشون ترک خورده و از توی شکافها نور سرخ بیرون میزد، مثل زخمهای باز. زمین زیر پام خاکستری بود و بینش سنگای سیاه برق میزدن. نفس تو سینهم حبس شد. یهو، زیر انگشتام یه چیزی تکون خورد. وحشتزده دستم رو پس کشیدم، ولی زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای آشنای آهنگین تو گوشم پیچید: «بیدار شدی، دانژه؟» یهدفعه نفسنفسزنان از جا پریدم! قلبم تو سینهم میکوبید. چشمهام رو باز کردم. اتاق میعاد بود. صدای دوش از حموم میاومد. همهچی مثل قبل بود. دستم رو بالا آوردم. انگشتام هنوز حس زبری چمن رو داشتن. ولی… این فقط یه خواب بود، نه؟ با چشمهایی تار به اطراف نگاه کردم. رنگهای اتاق یهکم تغییر کرده بودن، انگار یه لایه غبار نامرئی روشون نشسته بود. ولی اینجا هنوز اتاق میعاد بود… مگه نه؟ چشمم روی میز زوم شد—مگه سه تا لپتاپ نبود؟ چرا دوتا شده؟ قبل از اینکه فرصت کنم فکر کنم، میعاد با یه حولهی سفید دور گردنش و موهایی که هنوز از خیسی برق میزدن، از حموم بیرون اومد. یه لحظه عجیب نگاهم کرد، ولی بعد لبخند زد و گفت: «یه لحظه تعجب کردم چرا تو اتاقمی، بعد یادم اومد خودم اجازه دادم!» لبخند تلخی زدم. کاش به حرف بابا گوش کرده بودم و اون سنگ رو از دل خاک بیرون نمیآوردم! با تکون تخت، نگاهم سمت میعاد کشیده شد. لبخند شیطنتآمیزی زد، لپم رو بین انگشتاش گرفت و یهکم فشار داد. «بگیر بخواب، جوجه.» سرم رو عقب بردم. یه لحظه… چشماش… سیاه شده بود؟ نفس تو سینهم گیر کرد. محکم پلک زدم و دوباره نگاهش کردم. نه، هنوز همون رنگ آبی آشنا بود. اشتباه دیدم… مگه نه؟ قبل از اینکه دیوونه بشم، زیر پتو خزیدم و کمرش رو که هنوز بوی شامپو میداد، محکم چسبیدم. میعاد با موهام بازی کرد و با لحن آرومی پرسید: «راستی… چی میخواستی بگی؟» گیج نگاهش کردم. چی میخواستم بگم؟ چرا اصلاً یادم نمیاومد؟! ابروهاش رو تو هم کشید. «خودت گفتی میخوای یه چیزی بگی، ولی نخندم.» زور زدم که یادم بیاد… یه چیزی ته ذهنم وول میخورد، ولی انگار مهم نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «فراموشش کن… خوابم میاد.» میعاد هم چیزی نگفت. چشمهام رو بستم و به تاریکی رفتم. با صدای عجیب از خواب پریدم. صدای پرندهها؟ اما یه جور غریب… انگار صدای ضبطشدهای باشه که روی یه نوار خشدار پخش میشه. چشمامو باز کردم. اتاق… هنوز همون بود، ولی یه حس نامرئی میگفت: «همهچی درست نیست.» نگاهم افتاد به میز. مگه سه تا لپتاپ نبود؟ چرا دو تا شده؟ یه لحظه سرم گیج رفت. لابد خوابآلودم. آروم از تخت پایین اومدم، ولی همین که پام رسید به زمین، یه چیزی عجیب بود… انگار یه ذره سفتتر بود، یه ذره سردتر. دستم کشیده شد روی کتابخونه. کتابا سر جاشون بودن، ولی… نه، نبودن. یه کتاب زردرنگ که همیشه اونجا بود، غیبش زده بود. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. از آشپزخونه صدای حرف زدن میاومد. مامان و بابا… احتمالاً باز مامان داشت گیر میداد که میعاد زن بگیره. پوفی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه. بابا، مامان، میعاد… نشسته بودن، ولی… همهشون، تو یه لحظه، عجیب و بیفروغ زل زدن بهم. یه حس بد، مثل خوره، افتاد به جونم. بابا با اخم گلوشو صاف کرد و گفت: «میرم سر کار، چیزی خواستی زنگ بزن.» مامان سری تکون داد و میعاد، بدون اینکه حتی نگام کنه، گفت: «میرسونمت.» بابا و میعاد رفتن. نفس تو سینهم حبس شد. چرا؟ چرا اینجوری کردن؟ لبمو گزیدم، یه بغض عجیب نشست تو گلوم. مامان هنوز داشت نگام میکرد. یه لحظه نگاهش خالی شد، بعد انگار یه چیزی یادش اومد، چشماش گرد شد و گفت: «دانژه… دخترم؟!» صداش تو سرم پیچید، هزار بار، مثل پژواکی تو یه تونل خالی. پاهام سست شد. یه لحظه… مگه من نباید اینجا میبودم؟! چرا مامان انگار یادش رفته بود؟ چرا خودش هم از این فراموشی ترسید؟! و درست همون لحظه که رفتم سمتش، دیدم. دیدم که پوست دستم… یه لحظه، فقط یه لحظه… انگار یه کم شفاف شد. انگار نور ازش رد شد. چشمام گشاد شد.مامان چرا هنوز داره نگاهم میکنه؟! با گیجی، بغض و وحشتی که داشت خفهام میکرد، برگشتم تو اتاقم و محکم در رو بستم. اشکهام شروع به ریختن کردن و خودم رو پرت کردم روی تخت. صدای هقهقم تو فضا پیچید. "الان بیدارم؟ یا هنوز خوابم؟ نکنه دیوونه شدم؟" نشستم، محکم خودم رو نیشگون گرفتم. دردش واقعی بود! از درد، صورتم توی هم رفت. "صبر کن... چرا اصلاً خودمو نیشگون گرفتم؟!" دستم رو روی صورتم کشیدم. خیسی اشک هنوز اونجا بود. انگار همه چیز واقعی بود... ولی چیزی در این میان درست نبود. حسی ناخوشایند تو بدنم میدوید. بوی عرق و اضطراب توی مشامم پیچید. باید یه دوش میگرفتم. آب گرم روی پوستم جاری شد، اما حس نکردم که گرم باشه. تمام بدنم مورمور شده بود. زیر دوش ایستادم، اما انگار چیزی توی درونم سبکتر شده بود. بعد از حمام، روبهروی آینه ایستادم. برای یه لحظه، تصویرم تو آینه تار شد... نه، بیشتر از تار—انگار تکون خورد! چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره نگاه کردم. همه چیز درست بود. نفس عمیقی کشیدم. "حتماً خستهام... یا چشمهام ضعیف شده..." لپهام رو پر از باد کردم. در اتاقم زده شد و صدای مهربون مامان گفت: «دخترم، چقدر میخوابی مادر؟ بیا بیرون، الان وقت ناهار میشه.» چشمهاش... یه لحظه به نظرم آبیتر از همیشه اومدن. لبخند زدم و گفتم: «چشم، الان میام. فقط لباس بپوشم.» مامان تأیید کرد و رفت. سمت کمد رفتم، اما چشمم به لباسی افتاد که اونجا نبود... نه، یعنی من اون رو یادم نمیآمد! یک پیراهن بلند سفید، بدون طرح، تنها زینتش سنگهای خاکستری درخشان روی سینهاش بود. اخم کردم. "این... مال منه؟" دستم رو روی پارچهاش کشیدم. نرم بود، اما کمی سرد. مثل اینکه تازه از جای خنکی آورده شده باشه. نگاه دیگهای به آن انداختم و با تردید پوشیدمش. به طرز عجیبی کاملاً اندازهام بود. اما هنوز دکمههای آخر رو نبسته بودم که— یک دست سرد دور کمرم حلقه شد.نفسم تو سینه حبس شد. «زیبا شدی، دانژهی عزیز...» همهی هوا از ریهام خارج شد. سنگ سیاه... براق... خندهای در خوابهایم... جیغ زدم. نه، جیغ نکشیدم—جیغ زدم! در اتاق ناگهان باز شد. مامان هراسان وارد شد و دید من با صورت وحشتزده، نیمهلباس، وسط اتاق ایستادم. «دانژه! چی شده؟!» نمیتوانستم حرف بزنم. دهانم باز و بسته شد، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. حس میکردم چیزی داره از درونم کم میشه. یا شاید... من داشتم از بین میرفتم؟ با هقهق و بریدهبریده گفتم: «مامان، نمیدونم چمه! انگار همش تو کابوسم، هی یکی لمسم میکنه، هی یه چیزی رو فراموش میکنم... مامان، یکی توی خونهست!» مامان خندید و سری تکون داد. «دانژه، چی داری میگی؟ امنیت این خونه بالاست، کسی نمیتونه بیاد! ما حتی نگهبان هم داریم. پاشو، یه آبی به صورتت بزن. انقدر هم فکر نکن! یا اون رمانهای مسخره رو نخون که توهم بزنی! من رفتم زود بیا.» نگاهم روی کتابی که روی تخت بود ثابت موند. کتابی که مطمئن بودم قبلاً ندیده بودم. جلدی سیاه، چرمی، براق... انگار سیاهیاش عمق داشت، انگار میخواست من رو به درون خودش بکشه. لبهایم بیاراده نام کتاب رو زمزمه کردند: «وارانشا...» چیزی درونم لرزید. انگار هوا سنگین شد. همهچیز کمی تیرهتر به نظر میرسید. یا فقط نور تغییر کرده بود؟ سرم لحظهای گیج رفت. چشمهام رو بستم، بعد باز کردم. همه چیز سر جایش بود. ولی... نه، نبود. کتاب... باز شده بود. نفس در سینهام حبس شد. من لمسش نکرده بودم! قسم میخورم که دست نزده بودم! ناگهان صدای «کوب!» بلندی در رو لرزوند. جیغ خفهای کشیدم و دو متر پریدم عقب. همه چیز برای چند ثانیه ساکت شد. حتی نفس کشیدنم هم قطع شد. بعد، صدای آرامی از پشت در اومد. «دانژه...؟» صدا آشنا بود، اما چیزی توی لحنش غلط بود. خیلی غلط... با پاهای لرزون که انگار دیگه هیچ جونی نداشت، در رو باز کردم، اما هیچکس نبود! فکر کردم یعنی میعاده؟ با بیحالی برگشتم، ولی باز چشمم به کتاب افتاد. بدنم بیحس شده بود، حتی برای واکنش نشون دادن. سمت کتاب رفتم. با خط زیبایی نوشته شده بود: "زمانی که احضار شوی و در دنیای حقیقیات ظاهر شوی، در این زمان و مکان محو خواهی شد." -
شوهر شایسته
-
ایلان و لیان
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
هاله و وهم
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
نبات
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
مرداب
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
الناز سلمانی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
آلبالو پلو -
رفسنجان
-
زهرا
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
--- بین درختا میدویدم و جیغ میزدم! شاخهها و برگا صورتمو خراش میدادن، ولی فقط میدویدم. انگار از چیزی وحشت داشتم، از چیزی که نباید نزدیکم میشد! حس میکردم اگه منو بگیره، همهچیز تغییر میکنه. جیغزنان دویدم و وحشتزده وایستادم. عقبعقب رفتم و یهو... یه درهی عمیق با یه عالمه دست که به سمتم دراز شده بودن، مقابلم دهان باز کرد! سر جام خشک شدم. افتادنم حتمی بود. نفسهام تند و بریدهبریده شد، سرمو با ناباوری تکون دادم. یه چیز سرد به پشتم خورد. زیر گوشم، یه صدای آهنگین و زمزمهوار نجوا کرد: «دانژه...» با یه فریاد خفه از خواب پریدم و نفسنفس زدم! در اتاقم با شدت باز شد، ولی هنوزم اون سرمای وهمآور رو پشت سرم حس میکردم. دستامو مشت کرده بودم و محکم نگهشون داشتم. مامان و بابا، نگران کنارم اومدن. مامان مضطرب پرسید: «دانژه؟ کابوس دیدی؟» وحشتزده سر تکون دادم. بابا اخم کرد و جدی گفت: «چیزی فکرتو مشغول کرده؟» با تردید سرمو به نشونهی منفی تکون دادم. مامان آروم صورتمو نوازش کرد، موهای بلند مشکیمو کنار زد و با مهربونی گفت: «فشار فکریه، درس و امتحاناس. الانم استرس قبولیشو داره، طبیعیه. منم تو سن تو زمان امتحانا یا کابوس میدیدم یا بیخوابی میکشیدم!» با دودلی سری تکون دادم. بابا که حالا یه کم آروم شده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت: «فکرشو نکن. تو تمام تلاشتو کردی، مطمئنم قبولی و میتونی در آینده یه باستانشناس عالی بشی!» چند دقیقهای دیگه کنارم موندن و بعد اتاقو ترک کردن. نفس عمیقی کشیدم. دستمو آروم بالا آوردم. یه چیزی تو مشتم فرو رفته بود و یه سوزش خفیف داشت. انگشتامو آروم باز کردم... با دیدن سنگ مشکی و براق، نفسم تو سینه حبس شد! با صدایی وحشتزده زمزمه کردم: «چطور تو دست منی؟» وحشت عمیقی از سر تا پام دوید. با یه ترس غریزی، سنگو از دستم پرت کردم. سنگ به دیوار خورد و متلاشی شد! ولی قبل از اینکه بتونم نفس راحتی بکشم، صدای خندهای آشنا که تو خواب شنیده بودم، توی اتاق پیچید و زمزمه کرد: «به سرزمین من خوش اومدی، دانژه!» با پایان اون صدا و افتادن سکوتی وهمآور، تیکههای خرد شدهی سنگ که توشون رگههای سرخ میدرخشید، شروع به لرزیدن کردن. چیزی که باورش سخت بود، درست مقابلم اتفاق میافتاد. تیکهها مثل آهنربا به هم کشیده شدن، ذوب شدن و تبدیل به یه مایع سیاه و غلیظ شدن. با دهن باز و وحشتی که تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، به این صحنه خیره شدم. مایع سیاه با سرعتی نامرئی به سمتم کشیده شد. پتو رو تو مشتم فشردم، سرمو محکم تکون دادم و با صدای خفهای که از گلویم بیرون نمیاومد، زمزمه کردم: «نه... نه... نه!» دهن باز کردم تا جیغ بکشم، ولی قبل از اینکه صدام دربیاد، مایع تاریک یهو بخار شد و تو سایهی من روی تخت ناپدید شد! ولی سایهم... سایهم مثل آب لرزید، مثل یه انعکاس در هم شکست و بعد، بهسرعت تیرهتر و پررنگتر از همیشه شد. چشمام از ترس گرد شد. یه سرمای عجیب، از مغز استخونم فوران کرد. دیگه توان تحمل نداشتم. با وحشت از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون دویدم. همهجا تاریک بود، طبیعی بود—مامان و بابا خواب بودن. ولی این تاریکی با همیشه فرق داشت، سنگینتر بود. لرزون و نفسنفسزنان، به سمت کلید برق رفتم، ولی قبل از اینکه بتونم چراغو روشن کنم، یهو توی یه آغوش گرم فرو رفتم. جیغ تو گلوم خشک شد، ولی صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد: «هیس... دختر خوب، منم... میعاد!» با تمام وجود بغلش کردم. تنش بدنم تو آغوشش آروم شد، ولی حس کردم هنوز گیجه و داره فکر میکنه چی اینطور ترسوندهم. درحالیکه نمیدونست، تو اون لحظه تنها پناه من بود، نه دلیل ترسم. سرمو نوازش کرد و سعی داشت آرومم کنه. صدام هنوز لرزون بود وقتی زمزمه کردم: «میذاری امشب پیش تو بخوابم؟» خندید و شوخی کرد: «دانژه، بچه شدی؟» سرمو به سینش فشردم و گفتم: «همین امشب...» پوفی کشید و با لحنی تسلیمشده گفت: «فقط همین امشب اجازه میدم.» قبول کردم و همراهش به اتاقش رفتم. ولی وقتی از کنار اتاقم رد شدیم، یهو وایستاد. اخمهاش رفت تو هم و گفت: «پنجرهی اتاقت بازه؟ سوز عجیبی میاد!» قلبم تو سینه فرو ریخت. میعاد هم متوجه سوز غیرطبیعی شده بود. دستشو محکمتر گرفتم و با عجله گفتم: «بیا بریم! پنجره رو بستم.» نگاهم کرد، نگاهش مثل نگاه مامان آرومبخش بود، ولی چشمهای آبیش با تردید برق زدن. بعد، با لحنی که هنوزم یه کم نگرانی توش موج میزد، گفت: «دیگه باز نذار، هوا خوب نیست، مریض میشی.» فقط تأیید کردم و وارد اتاقش شدیم. اتاق میعاد برخلاف اتاق من ساده بود. یه کتابخونهی بزرگ داشت که کنارش چند تا خطکش و کاغذای بزرگ دیده میشد. روی میز مقابل کتابخونه، سه تا لپتاپ بود. همیشه برام سوال بود که چرا سه تا؟ اصلاً با اینا چیکار میکرد؟ ولی امشب وقت فکر کردن به این چیزا نبود. میعاد درحالیکه دکمههای پیرهنش رو باز میکرد، یه نگاهی به زمین انداخت و یهو قیافهش تغییر کرد. مستقیم زل زد به سایهم. چشمهای آبیش یهکم تیرهتر شدن وقتی زمزمه کرد: «چه سایهی تیرهای داری...» -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با وحشتی که هنوز تو وجودم بود و میلرزوندم، سر تکون دادم. دهنم خشک شده بود، انگار زبونم چسبیده باشه به سقف دهنم. بابا با دستمال صورتمو که از عرق خیس شده بود پاک کرد و گفت: «رسیدیم خونه، بیا پایین. مامانت یه غذای خوشمزه پخته، بریم بخوریم.» پیاده شد و به سمت خونه رفت، ولی هنوز تو چشمای قهوهای روشنش نگرانی موج میزد. لب زدم: «خوابم عادی نبود... چرا حس میکنم یکی داره نگام میکنه؟» حس میکردم یه نگاه سنگین رو شونههام نشسته. بزاق خشکشده دهنمو قورت دادم و وحشتزده از ماشین پیاده شدم. با عجله دویدم سمت خونه و نفسنفسزنان درو پشت سرم بستم. همین که دست برادرم رفت سمت دستگیره، درو با شدت باز کردم. اون یهدفعه عقب پرید. چشماش از تعجب یهکم گشاد شد، انگار از دیدن قیافهم شوکه شده باشه. اخم کرد و گفت: «چی شده، دانژه؟!» حس کردم حتی اگه بگم، درکم نمیکنه. تردید کردم، بعد یه لبخند زورکی زدم و گفتم: «هی... هیچی!» قبل از این که بیشتر سوال بپرسه، با عجله از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم. درو پشت سرم بستم و پیشونیمو بهش تکیه دادم. قلبم هنوز تند میزد. دستمو گذاشتم رو سینم که شاید آرومتر بشه، ولی فایده نداشت. یه نفس عمیق کشیدم و مستقیم رفتم سمت کیفم. زیپشو باز کردم و بدون این که بفهمم چرا، دنبال سنگ گشتم. اما… نبود. همونجا خشکم زد. چند بار دیگه، حتی با دستای لرزون، کل کیفو زیر و رو کردم. ولی خبری ازش نبود. «امکان نداره!» زیر لب زمزمه کردم. مگه میشد؟ خودم گذاشته بودمش تو کیف… یا نه؟ نکنه جا گذاشتم؟ با تردید نشستم رو تخت. دقیق یادم نمیاومد کی سنگو گذاشتم، ولی محال بود که از دستم در رفته باشه. یه حس عجیب داشتم… انگار یه چیزی تو هوا منتظر بود. یهدفعه حس کردم کل اتاق چند درجه سردتر شد. «چی داره سرم میاد…؟» پامو از استرس تکون میدادم. یعنی این سردی فقط از استرس کابوسم بود؟ یا… چیز دیگهای؟ بعد از کلی کلنجار ذهنی، به خودم اومدم. تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم، شاید این حس عجیب از سرم بیفته. ولی حتی زیر دوش هم، یه ترس نامرئی تو وجودم ریشه دوانده بود. نمیدونستم منشاش چیه، ولی سنگینیشو حس میکردم. هولهولکی لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود، بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و خبری از میعاد نبود. بابا نیمنگاهی بهم انداخت، ولی بدون هیچ واکنشی، دوباره به اخبار زل زد. رفتم سمت مامان و با صدای آروم و بیجون گفتم: «سلام.» با خوشرویی جوابمو داد و گفت: «امروز چطور بود؟» یه لحظه مکث کردم، بعد آروم گفتم: «سنگی که پیدا کرده بودم رو گم کردم… ولی در کل، خوب بود.» مامان با تعجب ابروش رفت بالا: «گم کردی؟ چه سنگی بود؟» لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «ارزش خاصی نداشت، ولی… برام قشنگ و دلنشین بود.» مامان یه خندهی نرم و مهربون کرد و با لحن آرومی گفت: «اشکال نداره، دفعه بعد یه بهترشو پیدا میکنی. خودتم میگی ارزش نداشت، پس از فکرش بیا بیرون. حالا برو باباتو صدا کن، بگو شام حاضره.» همیشه حرف زدن با مامان آرومم میکرد. یه نفس عمیق کشیدم، چرخیدم و رفتم سمت بابا. «بابا، بیا شام حاضره.» بابا خیره به تلویزیون بود. حتی پلک هم نمیزد. فقط دستشو آورد بالا که یعنی «فعلاً صبر کن.» با دقت به مردی که تو اخبار دربارهی زلزله حرف میزد، گوش میداد. چیزی تو لحن گزارشگر بود که ناخودآگاه منم میخکوب کرد. دلم برای اون بدبختا سوخت. یه لحظه بغض کردم و تو دلم دعا کردم که هیچکس چنین چیزی رو تجربه نکنه. با صدای مامان، من و بابا سریع به خودمون اومدیم. بابا بیاراده تلویزیون رو خاموش کرد، و خندهم گرفت؛ حسابی از مامان حساب میبرد! بابا دستشو دور شونم انداخت و با هم سر میز ناهارخوری رفتیم. مامان مثل همیشه، با سلیقه سفره رو چیده بود. بابا با عشق گفت: «کدبانوی من چه کرده! همه رو دیوونه کرده!» لبخند زدم و با اشتها به برنج، کباب، سبزی، ترشی و بقیهی مخلفات نگاه کردم. بین لقمهای که آماده میکردم، پرسیدم: «میعاد کجاست؟» بابا برای مامان غذا کشید و بعد برای خودش. همزمان جواب داد: «کار براش پیش اومده، انگار شرکتش یه کم به مشکل خورده!» نگران گفتم: «چه مشکلی؟» این بار مامان جواب داد: «چیز زیادی نگفت، ولی تا جایی که فهمیدم، یکی میخواسته سیستمهاشونو هک کنه، ولی نتونسته!» یه لبخند زدم و خیالم راحت شد. بعد با اشتها غذامو خوردم. بعد از شام، کمک کردم که مامان سفره رو جمع کنه. چای ریخت و با لبخند گفت: «چای میخوری؟» سرمو به نشونهی «نه» تکون دادم و گفتم: «نه، دیره، خوابم میاد.» رفتم جلو، صورتشو بوسیدم، اونم مثل همیشه با گرمایی مثل آفتاب جواب بوسهمو داد. بعد سمت بابا رفتم، محکم بغلش کردم و بوسیدمش، و اونم طبق معمول، ریشای زبرشو به صورتم کشید. جیغ کشیدم و عقب پریدم که صدای خندهش بلند شد. بعد از یه «شبخیر» آروم، رفتم تو اتاقم. لبخند زدم و طبق عادت، یه نگاه به اتاقم انداختم. طرحش نوستالژیک بود و من عاشق اون حس آرامشبخشش بودم. دیواراش سبز تیره بودن، با قابعکسهای کوچیک و بزرگ که لحظات خاص رو ثبت کرده بودن. یه گوشهی اتاقم یه تاب راحتی بود که یه پتوی گلبهی روش آویزون بود، و رو بالشتک تاب، یه کتاب جا خوش کرده بود. روبهروی تاب، یه پنجرهی قدی داشتم که به بالکن راه داشت؛ همون جایی که گاهی با میعاد مینشستیم و حرف میزدیم. گلهای تاجمطبخ، شلفرا و چند تا گیاه زینتی دیگه، فضای بالکنو دلپذیر کرده بودن. پردهی سرخ اتاقمو با یه ریسمون طلایی بسته بودم، و نور ماه که رو تختم سایه انداخته بود، فضا رو دلانگیزتر میکرد. تو حال و هوای خودم بودم که یه سایه بیرون، رو بالکن دیدم! کنجکاو رفتم سمت پنجره، ولی چیزی دستگیرم نشد. بیرون سوز سردی داشت، واسه همین عقب رفتم و زیر لب گفتم: «احتمالاً میعاد اومده!» بااینحال، یه حس عجیب ته دلم میگفت که میعاد نیست. ولی دوباره فرضیهم رو رد کردم؛ خونهی ما دوربین و تجهیزات امنیتی داشت، پس حتی یه پشه هم نمیتونست بدون اینکه گیر بیفته، وارد بشه! با خیال راحت رو تخت پریدم و توی یه خواب عمیق و پر از وحشت فرو رفتم. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لبخند زدم، اما حسم از بین نرفت. چیزی درونم نمیگذاشت رهایش کنم. هرچه بیشتر اطرافش را میکندم، احساس مرموزی بیشتر در وجودم رخنه میکرد؛ انگار نخی نامرئی دور بدنم میخزید و تاب میخورد. ضربان قلبم در گوشهایم میکوبید، عرق سردی روی پیشانیام نشست. با آخرین فشار، سنگ از دل خاک بیرون آمد. و همان لحظه... تمام حس و حال خوبم محو شد. انگار آن نخ نامرئی، این بار دور گردنم حلقه شده بود و نمیگذاشت نفس بکشم. یک لحظه هوای اطراف سنگین شد، مثل اینکه خود زمین هم نفسش را در سینه حبس کرده باشد. در همان حال که درون این ترس غریب غرق بودم، ناگهان صدای پدرم را شنیدم—با وحشت بالا پریدم. انگار تمام آن نخهای نامرئی در یک آن از بدنم جدا شدند و به تاریکی گریختند. سمت پدر دویدم و از دانشش استفاده کردم، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش چه هیجان عجیبی در وجودم پیچیده بود. دنیای سنگها همیشه برایم شگفتانگیز بود؛ پر از رازهایی که انگار درونشان پنهان شده بود. من و پدر با هم بحث میکردیم، سنگها را بررسی میکردیم و او با حوصله راهنماییام میکرد. بعد از ساعتها جستوجو میان خاک و سنگ، سوار ماشین شدیم. پدر قول داده بود که یک سنگ انتخاب کنم و بعد از برش، بسته به شانسم، از آن جواهری برایم بسازد. همین فکر، سر از پا نشناسم کرده بود. بابا زبانی به لبهای خشکیدهاش کشید و گفت: «دانژه، آب یا چای بریز.» با صدایی کشدار و بلند چشم! گفتم. برایش چای ریختم و با یک حبه نبات هم زدم. بعد از دادن چای، به ضبط ماشین ور رفتم و آهنگها را بالا و پایین کردم. چشمهایم سنگین شد... نفهمیدم کی خوابم برد. کابوسهایی نامفهوم، دویدنهای بیپایان، و صدایی که در گوشم طنین میانداخت. صدایی که اسمم را صدا میزد. بارها و بارها، آرام و بعد بلندتر، انگار از جایی خیلی دور، یا شاید خیلی نزدیک... میان تمام صداها، یکی آشنا بود. وقتی گوش سپردم، قویتر شد. همان لحظه، نفسم برید. حس کردم دارم در جایی دیگر فرو میروم، در تاریکیای که هیچ پایانی ندارد. با وحشت از خواب پریدم. پدرم نگران به صورتم خیره شده بود، مدام اسمم را صدا میزد. چشمهایش کهربایی روشنش با نگرانی میدرخشید. نفسنفسزنان نگاهش کردم. چیزی درونم تغییر کرده بود. دستی که مدام با آن تو صورتم میزد را پایین آورد و نگران لب زد: «فکر کنم گرما زده شدی!» -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
امروز هوا عالی بود. از میان تمام روزهایی که همراه پدرم برای جمعآوری سنگهای ارزشمند به دل کوه میزدیم، یا آنقدر گرم بود که عرق از سر و رویم میچکید، یا باد، خاک را در چشمان بدبختم فرو میکرد. اما امروز... هوای دلچسبی داشت. نسیم ملایمی که میوزید، حسی از زندگی و اعتماد را در قلبم بیدار میکرد. من جلوتر از پدرم راه میرفتم، با دقت چشم به زمین دوخته بودم و هر گوشه و کناری را کنجکاوانه بررسی میکردم. از کودکی رؤیای باستانشناس شدن را در سر داشتم و این سفرهای هیجانانگیز همراه پدر، تمرینی بود برای آیندهای که بیصبرانه انتظارش را میکشیدم. با لذت روی زمین نشستم، انگشتانم را روی خاک نرم و سنگهای ریز و درشت کشیدم. ناگهان انعکاس نوری تیز و براق در گوشهی چشمانم درخشید. سنگی سیاه و صیقلی، انگار که پارهای از شب، در دل خاک پنهان شده باشد. هیجانزده از جا پریدم. در همان لحظه، پایم روی سنگی لق پیچ خورد، اما این اتفاق هم مانعم نشد. کنار آن سنگ عجیب زانو زدم و با دقت نگاهش کردم. زیبا بود، بیش از حد زیبا. سطحش به طرز عجیبی براق بود، انگار نور خورشید را در خودش میبلعید. پدرم که متوجه هیجانم شده بود، به سمتم آمد. نگاهی به سنگ انداخت و بیاهمیت شانه بالا انداخت: «ارزشی نداره. وقتت رو تلف نکن، بیا بریم جلوتر!» اما من چشم از آن سنگ برنمیداشتم. چیزی درونم میگفت نباید به این سادگی از کنارش بگذرم. پس به آرامی شروع به کندنش کردم. پدرم نگاهی به من انداخت، سری از افسوس تکان داد و خندید: «تو هیچوقت تغییر نمیکنی، دانژه!» -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
به نام خدا رمان: وارانشا ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی مقدمه: یک روز، دانژه سنگی زیبا اما بیارزش پیدا میکند. پدرش، که سنگشناس برجستهای است، تنها نگاهی به آن میاندازد و میگوید: "هیچ ارزشی ندارد." اما دانژه نمیداند که درون این سنگ، چیزی پنهان شده است. چیزی که زندگیاش را برای همیشه تغییر خواهد داد.