رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

M@hta

مالک
  • تعداد ارسال ها

    93
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط M@hta

  1. پارت هجدهم تلفنی به مادر و برادرش اعلام صحت کرد و خیره به جاده، خانه های با سقف کوتاه را زیر نظر گرفت. شبیه شهر نبود، سادگی از دیوار های آجری و کوچه های خاکی اش می چکید. با توقف ماشین، ایلماه به راننده خیره شد. - رسیدیم؟ - والا خواهر از این جا به بعد مسیر رفت ماشین نداره. اون کوهو میبنی؟ ایلماه با چشمان ریز شده مسیر دست راننده را پیش گرفت، کوه نسبتا بلندی را نشان می داد که از انتهای کوچه شروع می شد. سر تکان داد. مرد دستش را بالاتر کشید و گفت: - آدرسی که دادن درست سر همین کوهه. چاره ای نبود، ماشین نمی رفت، هرچند خسته بود تشکر کرد و پس از حساب کردن کرایه ماشین، منتظر ماند تا چمدانش را از صندوق خارج کند. کمی بعد ایلماهی بود که با اعصاب آشفته خیره به گلِ زیر پایش و کفش های سفید کثیف شده اش مانده بود. دلش میخواست با حرص پا به زمین بکوبد و بانی اش که از قضا خودِ دم دمی اش بود را لعنت بفرستد. تلفنش را دست گرفت و شماره ساشا که در گوشی اش (کار22) سیو کرده بود را وصل کرد. گوشی به گوش چسباند و منتظر شد آن بوق ها به سر انجام برسد. امیدوار بود قبل از او، آنها رسیده باشند و مجبور نباشد منتظرشان وسط کوچه ملت لنگر بی اندازد. - سلام خوب هستید؟ سلامت رسیدید؟ ایلماه نفس حبص شده اش را بیرون داد و با ذوق گفت: - سلام ممنون به خوبی شما. بله دقیقا همین الان رسیدم. توی اون کوچه ای هستم که تپه جلوشه... پیاده باید مسیرو بالا بیام؟ بار دستمه. - اگه سختتونه تماس بگیرم کسی کمکتون بیاد. اما اگر خودتون بتونید بیاید خیلی بهتره. ایلماه فهمید که به عمل، قصد کمک به او را نداشتند و حسابی پکر شد. ارتفاع کوه را در نظر می گرفت و در دل غرولند به جانِ عاشق کارش می زد. نیامده سختی کار داشت چشمش را می ترساند. قرار بود راه و بی راه آن کوه را بالا پایین کند تا به وسایل استمرار زندگی دسترسی داشته باشد. پس الکی هم آن حقوق بالا را نمی گرفت... فکر می کرد با پیرزن یا پیرمرد فرتوتی طرف است که اکثر مواقع خواب و ایلماه درحالی که روی کاناپه پا روی پا انداخته بود چای می نوشید. به نظر از آن خبر ها نبود... راه افتاد و چمدانش را دنبال خود کشید. نمیخواست به خیس و گلی شدن کفش هایش نگاه کند... به چه مشقتی از کوه بالا می رفت. هرکس او را در آن وضعیت می دید فکر می کرد خود درگیری مزمن دارد. با دو دست چمدان را بلند کرده بود تا دست پا گیرش نباشد. پاچه های شلوارش را تا زانو تا زده بود و شالش را دور گردنش مانند ننه های عهد قجر، خفت انداخته بود. بالاخره بلندی را طی کرد و با دیدن کلبه قهوه ای رنگ سر کوه که دورش با حصار های چوبی قاب شده بود، نفس نفس زنان چمدان را جلوتر از پایش گذاشت. با فضولی اطراف را نگاه کرد. مگس پر نمی زد. از پایین سر کوه یک نقطه دیده می شد، اما او پیش رویش یک زمین پست می دید... بیشتر از کوه، شبیه به یک تپه با ارتعاع خیلی زیاد بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و با ساشا تماس گرفت. حسابی خسته بود و می خواست هر چه سریع تر مستقر شود. تا تماس وصل شد به حرف آمد: - سلام جلوی کلبه ام. میاید بیرون ببینم درست اومدم یا نه؟ میخواست اوضاع را بسنجد، با چشم کوتاهی تلفن قطع شد و اندکی بعد ساشا با پیراهن آستین بلند مشکی و چهره در هم و اخم آلود از در چوبی کلبه بیرون آمد. کلبه با مصالح ساختمانی ساخته شده بود اما به طرح چوپ، رنگش زده بودند. با دیدن ساشا کمی خیالش راحت شد و دسته چمدانش را به دست فشرد. از وردی حصار رد شد و با قرار گرفتن مقابل ساشا، برای بار سوم سلام کرد. - سلام... - سلام. بفرمایید داخل. با دست و محترمانه داخل کلبه را نشان می داد. اول ساشا و پشت سرش ایلماه پس از کندن کفش های سرشار از کثافش، وارد شد. آنقدر آب گل به خورد کفش هایش رفته بود که جوراب های سفیدش هم قهوه ای شده بودند. قدم اول را داخل نشده بود صدای تماس تلفن ساشا جفتشان را وادار به توقف کرد. ته دل ایلماه شور می زد. ساشا با دیدن شماره آذر، نیم نگاهی به دختر مسکوت کنج در کلبه انداخت و تماس را وصل کرد. - ساشا خودتو برسون که در به در شدیم... ساشا مامان... ساشا بیا که داغ مامان داره به دامنون میوفته... سکته کرده... خودتو برسون آذر بمیره... خودتو برسون... پسرک بلند قامت اخمالو، خشکش زده بود. نفهمید چه شد، فقط دوید، دوید و ایلماه ترسیده از تهاجم فرد پیش رویش جیغ کشید. ساشا خودش را از در کلبه بیرون انداخت، بدون کفش حتی! ایلماه ضربان قلبش از صد گذشته بود و با وحشت دنبال مرد بیرن دوید. خودش هم نمی دانست چرا اما دنبالش راه افتاد، او هم پاه برهنه... نزدیکی ارتفاع کوه که به سمت پایین راه داشت رسیده بودند که ساشا، با پرخاش به دخترکی که دنبالش راه گرفته بود گفت: - کجا خانم کجا؟ مریض توی خونه امانت دستتون یه تار مو ازش کم شه... نفس کم آورده بود. داشت زیر بار فشار جان می داد و استرس تکلمش را دچار اختلال کرده بود. - بعد حرف می زنیم. حواست بهش باشه... باید برم... ایلماه خشکش زده بود و با تکان سر سعی میکرد به ساشا اطمینان دهد. او بیشتر وقت تلف نکرد و همانطور پا برهنه و ترسیده، از کوه پایین رفت. طفلی ایلماه از بالای کوه جان به لب شد تا مردی که چند روز بود دیده بودش و به نوعی صاحب کارش محسوب می شد، در آن گل لغزنده سالم برسد. از دیدش که محو شد دست به سینه گذاشت. از شدت تپش داشت متوقف می شد! زیر لب زمزمه کرد: - این چی بود دیگه برگام ریخت رسما... فکر کردم طرف داره سمت من حمله می کنه یجور با اخم برگشت طرفم... سمت کلبه برگشت، پاهایش از استرس بی جان شده بود. دست به زانو گذاشت و نفس زنان باز هم خودش را خطاب گرفت: - تو چه مرگته اسکل افتادی دنبالش پا برهنه؟ انگشت هایش را مقابل چشم، درون جوراب های پر از گل تکان داد. به حال روز خودش داشت خنده اش می گرفت! تجربه اش از اولین ساعت کاری در نظرش عجیب و تکان دهنده بود. از حصار کلبه که گذشت، با در بسته مواجه شد. به پیشانی اش دست کشید. کلید نداشت... دست به جیب مانتو اش کشید. نبود... تلفنش را درست روی چمدانش گذاشته بود و به گریز با ساشا پرداخته بود. چرخی دور خودش زد و خیره به آسمان گفت: - خدایا؟ چه خبره؟
  2. پارت هفدهم ایلماه مردد دست به سینه شد و خیره به خاله مشکوکش، برای راحت کردن خیال او لب به دروغ گشود: - آره بابا باید از یه پیرزن نگهداری کنم. چیزی نمی شه که خودمم و خودش. جای خوابم که هست... همچینم دروغ نگفتیم به بابابزرگ مثل عمه فرحنازمه دیگه. انگار رفتم مهمونی. کی به کیه؟ تازه ثوابم می کنم کمک حال اون بنده خدا بشم. مرضیه باز هم چشم در کاسه چرخاند و مانند هر زمانی، پیش از زبانش دستش کار کرد. روی بازوی لاغر ایلماه زد و با صدای کنترل شده ای گفت: - نهار نخورید چیزی میارم براتون. قشنگ بشینیم حرف بزنیم. برم تا بابام شک نکرده. ایلماه سر تکان داد و بدو بدو مسیر رسیدن به خانه خودشان را طی کرد. ریزه میزه بود و هرزچندی خودش هم باور نمی کرد از دوران کودکی گذر کرده است. به پدربزرگ دروغ گفته بودند... با مرضیه و مادرش فکر روی هم گذاشته و گفتند مدتی برای مراقبت از عمه پیرش، به قم می رفت. بهترین کار از نظرشان همان بود چرا که پدربزرگ اگر نه می آورد، از حرفش برنمیگشت. همان هم با اکراه قبول کرده بود. به خانه وارد شد و با دیدن مادر و ایلیای منتظر پشت پنجره، لب زد: - قبول کرد اقاجون. ایلیا اخم در هم کشید و با چشم غره ای به خواهرش لب زد: - هنوزم مطمعن نیستم من. چرا باید به یه پرستار الکی اینهمه پول بدن؟ دهن کجی ای به برادرش کرد. پالتو اش را روی اپن پرت کرد و با لجبازی او را خطاب گرفت: - مردم پول دارن. پول میدن. حرص اینم ما بخوریم که چرا پول میدن؟ کاره دیگه، خارج از خونه کار می کنم تمام وقت در اختیارشونم تازه کمم هست. با تلفنش یک پیک ردیف کرد و در پیامی به آن پسر خشک دم صبحی، رضایت خودش و خانواده اش را اعلام کرد. چند دقیقه ای از رفتن پیک گذاشته بود که مرضیه، قابلمه به دست در خانه شان را زد. خاله فضولش را خوب می شناخت. تا اطلاعات کامل نمی گرفت، ول کن قضیه نبود. مادر سفره انداخت و پس از جمع شدن همگی دور سفره، مرضیه به حرف آمد: - خب؟ نگفتن پیرزنه چند سالشه؟ پوشکیه یا خودش میره؟ ایلماه در کاسه چشم چرخاند و قبل از جواب دادن او، مادر پرسید: - عه گفتن پیرزنه؟ خوبه بازم خیالم یکم راحت شد. ایلماه چشمش را میان جمع چرخاند. هرچند خودش هم هنوز اطلاعی از وضعیت بیمارش نداشت اما چاره ای جز دروغ نداشت، خیال خوانواده اش که راحت می شد انگار خودش هم راحت می شد. به آنها گفت در پیامی به او علام کردند شخص نیازمند به مراقبت، یک پیزرن شصت ساله است و خانواده اش تا حدی آرام گرفتند. او هم از آرامی آنها آرام شد. دلش قرص بود که با آن پول، وضعیت خانه بهتر می شد و ایلیا به جای کار کردن تمام تمرکزش را روی درسش می گذاشت. *** چرخ چمدانش را سمت تاکسی کشید. دیشب را نخوابیده بود. ته دلش می لرزید، نرفته، دلش برای مادر و برادرش تنگ شده بود. به سختی جلوی بغضش را می گرفت. ایلماه همیشه خدا دختر احساسی ای بود. سفر طولانی ای در پیش داشت. حداقل اندازه چندین شهر بزرگ از خانه دور می شد و دلش آنجا می ماند. مدام خودش را نهیب می زد که تکنولوژی پیشرفت کرده و هر روزش را با تماس تصویری رد می کند، اما باز هم حس خوبی نداشت. دلتنگی چیزی نبود که با تلقین بگذرد... سوار تاکسی شد و از پشت شیشه های کثیفش به مادر و ایلیا که همراه مرضیه برای راهی کردنش ایستاده بودند چشم دوخت. سعی کرد لبخند بزند. مادرش نباید می فهمید که در دلش چه خبر بود وگرنه بی تاب می شد. ایلماه سعی می کرد خودش را خیلی راضی و خوشحال نشان دهد اما نگرانی عظیمی در دلش وجود داشت. نگران هویت بیمار مورد نظرش! نگران نامساعد بودن کار برایش و هزاران چیز دیگر. ماشین که راه افتاد از شیشه عقب به کاسه آب خالی شده پشت سرش و مرضیه که دست تکان می داد لبخند زد. سریع رویش را گرفت و آخرش چشمانش پر شد. به تندی دست روی چشم کشید و به خودش اعتراف کرد زیادی داشت گنده اش می کرد. یک کار ساده بود دیگر... با آن افکار کمی خودش را آرام کرد و با تکیه سرش به همان شیشه خاک گرفته که رد انگشتان کودکانه رویش مانده بود چشم بست. مسیر طولانی بود و می توانست با خوابیدن، گذر زمان را سریع تر کند. با تکان های تند ماشین چشم باز کرد. راننده با چشمان سرخ از بیخوابی به اویی که هرسان اطراف را می پایید گفت: - نترس خانم جاده کپ و گودال زیاد داره، بارون زده گل شده بدتر... الان ردش می کنیم. سری به نشان تایید تکان داد و با دست خمیازه اش را مهار کرد. روستا واقع در یکی از شهرستان های خوزستان بود. مشخص بود، بختیاری بودند. ایلماه از لحجه ساشا متوجه شده بود و همینطور روستای ذکر شده. ایلماه هم پدرش از اقوام بختیاری بود و اگر ساشا مجال پر چانگی به او می داد، به حتم یک رگ و نسبت دور فامیلی می یافت، البته به کمک حافظه بلند و قوی مادربرگش. دلش با یادشان گرفت، یک روز از دوری نکشیده بود و آن چنان دلتنگ بود.
  3. پارت شانزدهم بوی حلوا زیر دماغش پیچیده بود و با دقت به تصویر آشنای درون علامیه ها نگاه می کرد. حس می کرد قبلا دیده بودش اما به یاد نمی آورد. درحالی که زیر لب فاتحه می خواند از خانه خارج شد. دستی به موهای فر ریخته بر پیشانی اش کشید و زمزمه وار با خود گفت: - این کار که به نظر ردیف شد فقط قول آخر مونده. مامان! او خوب می دانست مادرش آدمی نبود که بگذارد او از خانه برود، حتی اگر به بهانه کار باشد. مادر را که فاکتور می کرد، قانع کردن پدربزرگ صبر ایوب می خواست و البته دست حمایت دیگر بزرگ تر ها! برگه سه صفحه ای قرارداد را در دست می فشرد. انگشت های خشک شده در اثر سرمایش رابه برگه ها کشید و تند تند خط ها را رد می کرد تا به مبلغ حقوق برسد. باید با خودش دو دوتا چهارتا می کرد که اصلا چنین کاری برایش صرف دارد یا نه. با رسیدن به بند حقوق قرارداد، دهانش باز ماند. انتظارش را نداشت، مبلغ یک چیز حدود دو برابر چیزی بود که با خودش فکر می کرد. دندان طمعش بیدار شد و مصمم به امضای قرارداد شده بود. کل مسیر رسیدن به خانه را با خود فکر میکرد. به احتمال های سامورایی که در ذهنش رشد می کرد کمی دهن کجی می کرد و لحظه ای بعد باز هم با خودش می گفت نکند درگیر کار غیر قانونی ای شود؟ نکند از او جز پرستاری انتظارات دیگری داشته باشند؟ نکند... باز هم خودش پاسخ خودش را می داد که در قرن بیست و یکم بودند و چنین احتمالاتی درصد وقوعش از پنج هم کمتر می مانست. پشت در خانه که رسید ابتدا نفسی عمیق و سپس با لبخند در را کوبید. مادر در را برایش باز کرد و ایلماه با سلام پرشوری او را قافلگیر کرد. دلش می خواست از گردن مادرش آویزان شود و او را ببوسد، اما گذاشته بود برای آخر کار. برای وقتی که رضایش را گرفت... کتونی هایش را همانجا کنار در پرت کرد و حین باز کردن دکمه های پالتو اش مادر را خطاب گرفت: - مامان کارو گرفتم. خیلی خانواده خوب و محترمی بودن. حقوقشونم خیلی بالاعه. مادر با چشمان همیشه آرام مهربانش سمت آشپزخانه رفت. در همین حین گوشش را به ایلماه داد و گفت: - خب؟ از کی باید پرستاری کنی؟ ساعت کاریش چطوره؟ ایلماه لبش را گاز گرفت. سختی کار دقیقا همانجا بود! ساعت کاری... و البته هویت بیماری که هنوز خودش هم نمی دانست... به نظر عاقلانه نمی آمد که بی اطلاع از هویت بیمار و کار های انجامی، قبول به امضای قرارداد می کرد اما آن حقوق... به آن پول نیاز داشت. خانواده اش به آن پول نیاز داشتند. در جواب مادر پس از کمی سکوت با تردید به حرف آمد: - مامان خونه ای که باید برم خارج از شهره... تمام وقت؛ جای خواب داره البته. اتاق جدا. مادر از اپن کوتاهشان به ایلماهی که با چشم های منتظر به او خیره شده بود نگاهی انداخت. چین کوتاهی میان ابرو هایش افتاد و با تر کردن لب هایش با جدیت و قاطع گفت: - پس به درد نمیخوره مامان. کار قحط نیست که. یکی دیگه پیدا می کنی. ایلماه چشم هایش را بهم فشرد. سعی کرد از همان شگردی که چشم خودش را بسته بود استفاده کند. قرارداد به دست سمت مادر راه گرفت و قراداد را روی اپن جلوی دید مادر گذاشت. سرش را تا گلو در برگه ها خم کرد و با دست کشیدن زیر بند ها با صدای بلند برای مادر خواند: - بنا بر ماده پنجم قرداد هرگونه امنیت و مراقبت از کارمند وظیفه کارفرما بوده و در صورت بروز هرگونه مشکل احتمالی تمام مسعولیت به عهده کارفرما می باشد. مادر اما هنوز هم با چشم های چین افتاده نگاهش می کرد. ایلماه به تندی صفحه ها را رد کرد و درحالی که دنبال بند حقوق قرارداد می گشت مادر را خطاب گرفت: - تازه حقوقشم خیلی خوبه. مامان دوره زمونه عوض شده الان کسی جرات نداره به یکی نگاه چپ بندازه که. بعدم میگم آدم های محترمی بودن. اگه نبودن من قبول می کردم به نظرت؟ اما خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت. خوب می دانست که تنها دلیل اصرارش برای رفتن به آن کار، حقوق بالایش بود! دستش را روی حقوق گذاشت و گفت: - نگاه کن آخه. هرچقدرم بگردم مثل این پیدا نمی کنم دیگه بخدا. مادر هم چشمش به رقم مانده بود. از یخچال خالی خانه و جیب خالی اش خبر داشت. از بالا رفتن نرخ صعودی نرخ محصولات نیز آگاه بود. اما باز هم دلش راضی نمی شد. با بی میلی دختر هیجانزده اش را خطاب گرفت: - منم هیچی نگم آقاجونت نمی ذاره ایلماه. ایلماه که به نظر تایید را گرفته بود عقب کشید و با زدن بشکنی در هوا گفت: - یه فکری برای اون می کنیم. تو راضی باشی بسه. برم امضا کنم براشون بفرستم. یا نه بذار چند ساعت دیگه می فرستم فکر نکنن خیلی محتاجم. در دل با خودش ادامه داد که البته بسیار هم محتاجم! با دقت قرارداد را امضا زد و تمام تمرکزش را گذاشت که خط های امضایش صاف و مساوی در بیاید. ایلماه قرارداد را روی میز آینه اش گذاشت نفس راحتی کشید که مادر، با سرک کشیدن از لای اتاق زمزمه کرد: - بازم صبر کن نفرست براشون چیزی. داداشتم بیاد نظر اونم ببینیم چی میشه... آقاجونت راضی نمی شه. من می شناسم اونو. ایلماه لپ هایش را باد کرد. دست به کمر زد و با مظلوم نشان دادن خودش لحن آرامی را پیش گرفت تا مادرش راضی شود: - مامان چند روز میرم بد بود اصلا نمی مونم. نگران نباش تو! خودم همه جوره حواسم هست. مادر بی حرف سر تکان داد و سمت پذیرایی راه گرفت. صدایش ایلماه را وادار کرد از قرارداد چشم بگیرد: - چای دم کردم بیا دوتا استکان بریز بخوریم. *** از خانه پدربزرگ خارج شد. نفسش را به سرمای هوا بخار کرد که مرضیه، به تندی آستینش را کشید و سمت خود چرخاند: - هوش دختر وایستا. به بابام دروغ گفتیم ولی من ته دل خودم یه جوریه. مطمئنی آدم قابل اعتمادی بود؟
  4. پارت پانزدهم همان لحظه صدای ضمختی توجه اش را از پشت سر جلب کرد، او که بیش از پیش هول شده بود، به سرعتی روی پاشنه پا چرخید و گوش به حرف رو به قامت بلند پسر ایستاد: - خوش آمدین، تشریف بیارید داخل! شما با من صحبت کردین! قیافه پسر در سه کلمه خلاصه می شد، جدی، عبوس، بانمک اما از همه این ها بیشتر هارمونی رنگ سیاه چشم هایش با مژه های کشیده بود که توجه را به خود جلب می کرد، آنقدری که بینی عقابی اش چندان نقش مهمی در صورتش ایفا نمی کرد. خانم ها که با تسلیت ایلماه چشم هایشان خیس شده بود، گویی از پسر حساب می بردند که بی هیچ پرسشی به هم زدن آرد درحال سوختنشان ادامه دادند و همچنان برای دختر سوال بود: - این دیگه چه مدل عذاییه که داغش انقدر سبکه؟! زیر لب در حالی که با خود کلنجار می رفت، برای آخرین بار نگاهش را به سمت قیافه های یخ زده خانم ها کشید و سپس پشتبند قامت بلند مردی که قبل تر عکسش را داخل پروفایلش دیده بود، رفت. درون اتاق ساده با دیوار های سفید دو صندلی نه چندان راحتی قرار داده بودند، پسر پیش از تعارف خودش روی یکی از آن ها نشست و کاملا جدی هیکل ایستاده ایلماه را وارسی کرد. قد بلند و کشیده بود، بنظر نمی آمد بتواند حریف آسا شود، اما خودش هم می دانست نباید کوچک ترین فرصتی را از دست بدهد. تا کی می توانست صبر کند تا یک دختر چاغ تر بیابد؟ اگر تا آن زمان آسا با آن احوالش موفق به خروج ناگهانی از در خانه می شد چه؟! با فکری که کرد، ناامید سرش را تکان داد و این باعث افت ته مانده امید ایلماه شد. دخترک بیچاره فاتحه خودش را هم خواند و با خود انگارید با آن سری که پسر تکان داده، قطعا قبول نشده. روی صندلی ننشست، بلکه با اشاره پسر تقریبا وا رفت و آماده شنیدن توجیه های او برای رد شدنش، ماند. - شما قبلا پرستار بودین؟! - خیر! چشم های قلقلی ایلماه لحظه ای پلک نمی زدند، از استرس لحظه به لحظه مردمکشان گشاد تر و نفسش تند تر می شد. ساشا همان طور خونسرد و کاملا مبادی آداب ادامه داد: - اگر کسی که ازش پرستاری می کنید به حرفتون گوش نده، می تونید به آرامش ترقیبش کنید؟ - خیر! ایلماه لب هایش را با زبان تر و همچنان خیره به دهان ساشا بود، اینبار او بیرحمانه تر پرسید: - تاحالا بیش از شش ماه جایی کار کردین؟ - خیر! او دیگر داشت تحقیر می شد و از همین باب مشغول تکان داد عصبی پایش شده و در حین ور رفتن با نخ اضافی پایین مانتویش گفت: - ولی ما قبلا هم داخل پیام راجب همه این ها صحبت کرده بودیم، من فکر می کردم اهمیتی ندارن براتون که گفتید بیام. به هر حال اگر می گفتید وقت شما و من گرفته نمی شد. من درس این کار رو خوندم و اگر مشغول به کار نشدم، اول بابت اینه که پارتی نداشتم و دوم اینکه عقایدم به من این اجازه رو نمیدن که هرجایی مشغول به کار بشم. دیگر نفسش از سر بغض گیر کرده در ته گلویش بالا نمی آمد، عادت به حاضر جوابی نداشت و تا همان جا هم ناپرهیزی کرده بود. می خواست از جایش بلند شود تا قبل از اینکه گریه کند از اتاق خارج شود که صدای پسر نگهش داشت: - من حرفی از اینکه با این شرایط استخدامتون نمی کنم زدم؟! باز هم ایلماه معصومانه سرش را به سمت بالا انداخت و جواب تکراری اش را با بغض داد: «خیر!» این بار ساشا لب تر کرد و کلافه موهایش را چندباری چنگ زد. روحیه این دختر برای سر و کله زدن با لجبازی مثل آسا وحشتناک بود. به هر حال او می خواست شانسش را امتحان کند. صاف نشست و با صاف کردن صدایش گفت: - ببین قراره از مهم ترین شخص زندگی همه افراد این خانواده مراقبت کنی. اون دچار تنش های روحیه و ممکنه حالا_ حالاها حرف نزنه، یا پرخاش کنه، یا بخواد غذا نخوره، حتی شاید توی گرما سردش باشه و بلعکس... هرچیزی ازش بعیده و ما می خاییم بفرستیمش کلبه روستاییمون تا اونجا توی طبیعت هرچه سریعتر بهبودیش حاصل بشه! شما مشکلی با اینکه بخوایید داخل روستا کار کنید و همونجا زندگی کنید ندارید؟ - خیر! ایلماه مگر می توانست جوابی جز این دهد؟! او با تمام نقاط ضعفش داشت استخدام می شد و هیچ چیز جلودارش نبود. ابروی ساشا با جواب صریحش بالا پرید و کاملا متعجب پرسید: - یعنی در این باره نمی خواید با خانواده مشورت کنید؟ - نه... یعنی چرا، چرا! من جواب خودم به شخصه رو گفتم که با این قضیه مشکلی ندارم! ساشا به اضطراب ایلماه لبخند زد و حرفش را از سر گرفت: - برای ما چندتا قانون ضروری و حیاتی هست! یک ما نمی خواییم هیچ کدوم از افراد ده به کلبه بیان، یا شما با هیچ کدومشون در رابطه با شخصی که درون کلبه از اون مراقبت می کنید، چیزی بگید. دوم اینکه نباید بذارید تنهایی جایی بره و سوم که از همه مهم تره توی این مدتی که در کنارش هستید نباید هیچ آسیبی بهش وارد بشه. تفهیمه؟ - بله! - خیله خب باقیه موارد رو هم داخل قرارداد ذکر کردم، با خودتون ببرید خونه! بعد از اینکه با خانواده مشورت کردین، اگر مشکلی نداشتین امضا کنیدش و بفرستید پیک بیارتش! دیگه نمی خوام جلوی در این خونه ببینمتون و ضمن اینکه وقتی داشتید از حیاط خارج می شدین کاملا طبیعی به خانم ها بگید ازم مدارک جلسه شرکت رو می خواستید. ایلماه متحیر مانده بود، وقتی نگاه منتظر پسر برای خروجش را دید، یکه خورد و با خداحافظی ریزی از اتاق خارج شد. خانم ها مشغول ریختن نارگیل و خلال بادادم و پسته به روی خرما و حلوا بودند. لبخند زورکی به آن ها زد و با بالا گرفتن برگه های قرارداد به سختی جان کندن لب زد: - دیگه رفع زحمت می کنم، برای گرفتن مدارک شرکت اومده بودم.
  5. پارت چهاردهم صدایش با بسته شدن در گم شد و ایلماه هم چندات علاقه ای به شنیدن حرف های تکراری خاله اش نداشت، هرچند او حرف هایی می‌زد که در دل خودش هم به حق بودنشان ایمان داشت. ایلماه خوب بلد بود چطور در خانه خودش را سرگرم کند، گاهی جفتک چهارگوش می‌انداخت و گاهی هم بی صدا می‌نشست و فکر می‌کرد و نهایت تحرک مفیدش شستن ظرف ها یا نظافت خانه بود. بلاخره بعد از گذشت چندین ساعت ناقابل مادر در را با کلید گشود و با صدای بلند حضور خودش را در آپارتمان 50 متری اعلام کرد: - من اومدم! ایلماه در پوست خود نمی‌گنجید، مانند فشنگ از جا پرید و نتوانست منتظر ورد کاملش شود و برای پیشوازش رفت. کیف دستی چرم قهوه ای مادر را گرفت و با روی گشاده گفت: - سلام، خسته نباشید. - آها می‌بینم که کپکت خروس می‌خونه ایلماه خانوم! روزی نمی‌آمد که مادر از حال درونی دختر بی خبر باشد، کافی بود قیافه و رفتار ایلماه را ببیند و ف نگفته تا فرحزاد احوالش برود. ایلماه لب های کوچک دخترانه اش را از خوشحالی گزید و در نهایت طاقت نیاورد و همانجا جلوی در جیغ زد: - کار پیدا کردم! همان لحظه ایلیا با کلید در را باز کرد، درحالی که صدای خواهر را از پشت در هم شنیده بود مانند قاشق نشسته وسط پرید و اظهار نظر کرد: - حسنی به مکتب نمی‌رفت، هروقت می‌رفت جمعه می‌رفت! حسنی بازم که تو کار پیدا کردی. مادر کفش هایش را با آرامش در جاکفشی داخل راهرو گذاشت و گفت: - هیس بیا تو در رو ببند صدات رو همه شنیدن پسر... دهن کجی ای به ایلیا کردم و دست به سینه خطابشان گرفت: - جدی دارم میگم. ایلیا هم به تقلید از خواهر مو فرفری سفید پوستش دست به سینه زد و گفت: - دیگه قراره کدوم بخت برگشته ای رو از زندگی سیر کنی؟ ایلماه لب هایش را از حرص بهم فشرد. برادرش داشت مسخره اش می کرد. با تحکیم حالت دست به سینه اش چشم غره ای به ایلیا رفت و مادرش را خطاب گرفت: - جدی میگم. مصاحبه حضوری گفته برم جای مسخره کردن دعا کن قبولم کنن. مادر کیفش را روی اپن کوتاه اشپزخانه نقلی شان گذاشت و در حینی که فرمش را از تن در می آورد به ایلماه گفت: - مامان نشد هم نشد گشنه نموندیم که. ایلماه اما از لج برادرش هم که شده می خواست سر کار برود. مادرش به زبان چیزی می گفت، اما خودش خوب می فهمید برای آنها هندل کردن هزینه ها سخت و قیمت ها اوج سعودی پیدا کرده بودند. تلفن را مقابل صورتش گرفت. برای شنبه صبح راس ساعت هشت قرار مصاحبه گذاشته بودند. *** دستی به مانتوی تازه اتو کرده اش کشید و نگاه آخر را در آینه به خود انداخت. داشت دیرش می شد. کیفش را روی شانه تتظیم و بدون بیدار کردن مادر از اتاق خارج شد. مادر هنوز یک ساعتی مهلت برای خواب بیشتر داشت. ایلیا اما بیدار شده و رخت خوابش را در پذیرایی تا زده بود. صدا هایی از آشپزخانه می آمد. حتما داشت صبحانه می خورد. ایلماه از بالای اپن به داخل اشپزخانه سرک کشید و با دیدن ایلیایی که چایی اش را هورت می کشید، دستی روی اپن کوبید و گفت: - با این هورتی ک تو داری می کشی الان مامان بیدار می شه.درست بخور چندش... ایلیا از پشت سر نگاهی به خواهر حاضر و اماده اش انداخت و در پاسخ گفت: - عه... داری میری دست از پا دراز تر برگردی که. ایلماه باز هم از حرص لب بهم فشرد و با قدم های بلند از خانه خارج شد. هرجور که شده بود باید کار را می گرفت، حداقل به خاطر کم کردن روی ایلیا و کمک خرجی شدن برای مادرش... با رسیدن به خانه ویلایی بزرگ نگاهش را به آسمان دوخت و گره مانتو پشمی اش را محکم تر کرد. سرد بود... آسمان ابر داشت و منتظر یک تلنگر برای بارش بود. ایلماه با خواندن پلاک خانه یک قدم عقب رفت و از دور به خانه و در بزرگش خیره شد. مردد بود، اگر سرکاری بود چه... اگر نمی خواستنش؟ اگر خواسته های نا به جا از او می کردند چه؟ نفش را کلافه بیرون داد و دستش را روی آیفون تصویری خانه فشرد. به نظر آن مرد قوز دماغ جدی پشت تلفن منتظر حضور ایلماه بود که به تندی در باز شد. ایلماه زیر لب آیت الکرسی خواند و با پای راست، وارد خانه شد. کف حیاط سیمانی و دور تا دورش را باغچه نه چندان سرحالی پوشانده بود، افراد خانه در حال تکاپو برای پخت حلوا و به نظر همسایه ها بودند که صلوات می فرستاند. از دیدن عکس پسر جوان و جذاب روی حجله جلوی در حالش منقلب شده و طفلک نمی دانست برای او تند تند فاتحه می خواند یا از روح پر فتوحش تقاضای عنایت برای استخدام داشت. قدم هایش را کوتاه و با شک بر می داشت، برای یک خانواده داغ جوان دیده زیادی ساکت و هر کدام در کار خودش مشغول به سر می بردند. ایلماه بلاخره نفس عمیقی گرفت و با بالا انداختن شانه تا چند قدمی خانم ها جلو رفت و با سرفه مصلحتی به آهستگی و تقلا مشغول صحبت شد: «سلام، امم... ببخشید راستش، خب...» جمله اش را جوری شروع نکرده بود که راحتی بتواند ادامه اش دهد، پس ثانیه ای سکوت و با استرس بیشتری از نگاه کنجکاو خانم ها گفت: - ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم، از دیدن عکس مرحومتون جدا ناراحت شدم؛ خدا رحمتشون کنه! برای کار...
  6. پارت سیزدهم اصلا سر همین جریان که نمی‌توانست بی شرمی صاحب کارهایش را تحمل کند بیش از یک هفته در هرجا دوام نمی‌آورد، تولیدی آخری هم که به عنوان حساب دار رفته بود، آن گند را بار آورد و یک دل نه صد دل عاشق صاحب کار شد و با یک تیر خلاص بعد از هفته اول فهمید بنده خدا صاحب زن و زندگی است. ایلماه هم دلش تاب نیاورد و نه گذاشت و نه برداشت فهمید دیگر آنجا جای او نیست. البته اولین باری نبود که حس می‌کرد عاشق شده و قطعا آخرین بارش هم نمی‌شد. خاله خانوم با کلی قر و قمبیل آمد کنارش نشست و با زدن به روی ران پایش با خنده گفت: - حاج خانوم یه استخاره ام برای ما بگیر. او که اصلا حوصله سربه سر گذا‌شتن های مرضیه را نداشت، پایش را از زیر دست سنگینش کشید و در حین جمع کردن جا نماز گفت: - این شعبه تا اطلاع ثانوی تعطیله، خاله کلی کار دارم بخوای اذیت کنی میرم خونه خودمون تا مامان اینا بیان تنها میمونما! - خبه، خبه! نهایت کارت چیه؟ سرت رو بکنی توی یادداشت های گوشیت و روزمره عاشقانه خیالیت رو بنویسی؟ خب باشه، باشه قهر نکن میرم نهار رو آماده کنم تا آقا از مسجد نیومده. نفس عمیقی کشیدم و پشت بند رفتنش در اتاق شمعداتی ها را از پشت بستم. همانجا پشت در سقوط کردم و گوشی ام را به دست گرفته، آگهی های دیوار را زیر رو کردم. اکثرا منشی مجرد می‌خواستند و فروشنده با روابط عمومی بالا، از همان هایی که تا پیام می‌دادی اول از آدم یک عکس قدی می‌خواستند و در ادامه می‌گفتند: «دوست دارند با همکار خود راحت باشند.» این حرف ها هم اگر توی کت ایلماه می‌رفت تا آن سن بیکار نمی‌ماند. همینطور مثل مصیبت زده ها به نوشته ها نگاه می‌کرد که ناگهان چشمش به یک متن قابل تامل جذب شد. - به یک خانم جهت پرستاری تمام وقت با حقوق و مزایای عالی نیازمندیم. لطفا فقط کسانی که در این زمینه تخصص یا تجربه دارند، پیام دهند. بشکنی در هوا زد و بعد از ارسال پیام رزومه برای شماره قید شده، از سر ذوق و به سرعت لباس هایش را به تن کرد و به مقصد خانه خودشان به راه افتاد. برای پیدا کردن شغل جدید آن قدر ذوق داشت که تا عصر در خانه تنها بتواند منتظر برادر و خواهرش بماند. مرضیه شاکی صدایش زده بود، اما ایلماه رویا پرداز قصد ایستادن و توضیح نداشت. فقط در جواب ناراحتی اش ایستاد تا یک بشقاب غذا هم به همراه خود ببرد. خانه آقا در خیابان اصلی و خانه آن ها در کوچه فرعی همان خیابان بود، یعنی چندان راهی برای طی کردن نداشت. از آنجایی که آقاجان سخت مخالف تنها زندگی کردن دخترش و مادر مصر برای تشکیل زندگی مستقل خود و بچه هایش بود، دو کوچه پایین تر ساکن بودند تا هم پدر بزرگ حواسش به آنها باشد، هم مادر زندگی خودش را بسازد. مادرش تا بعد از ظهر سرکار بود، ایلیا نیز همان وضعیت را داشت! هم مادر و هم برادرش مشغول به کار بودند و همان موضوع عزم ایلماه را برای کار کردن راسخ می کرد. مادرش در یک قالیشویی منشی تلفنی بود و ایلیا، برادر نوزده ساله اش برای در اوردن مخارج درس و دانشگاه خود، در یک مرغ و ماهی فروشی مشغول بود. قدمت کار مادر به هفت- هشت سال متوالی می رسید و الیا یک سال بود که مشغول به کار شده بود. همان هم شده بود یک سرکوفت برای ایلماهی که سر یک کار ثابت دوام نمی آورد. در دل دعا دعا می کرد که کاری که یافته بود، درست از آب در بیاید، یعنی صاحبکار ناتو یا محیط نا امنی نداشته باشد. هرچند که ایلماه سر نماز به خود و خدایش قول داده بود آستانه تحملش را بالا ببرد. مرضیه پای گاز قرمز قدیمی خانه پدربزرگ ایستاده و از قابلمه روحی کوچک داشت دمپخت داخل دیس می کشید. الیماه به ساعت دیواری نگاه انداخت و گفت: - مرضیه سهم منو بکش ببرم خونه. کار دارم. مرضیه دست کم ده سال از او بیشتر سن داشت اما از قضا مجرد بودن و سرزندگی اش، موجب صمیمیت میانشان بود. درحدی که گه گاهی ایلماه فراموشش می شد او را خاله خطاب کند. مرضیه اخم درهم کشید و با تمسخر ناپرورده خواهرش به حرف آمد: - خاله امون از این کارای تو که تمومیم نداره. بشین دو لقمه بخور بعد برو، بری تک تنها بشینی تو اون قوطی کبریت که چی؟ بمون باهم دستی به سر و روی باغ بکشیم تنهایی از کت و کول افتادم. یکیم نمیاد مارو بگیره راحت شیم بخدا... صدای زنگ پیام تلفن ایلماه، موجب شد مانند برق گرفته ها و بی توجه به غرولند های مرضیه به صفحه پیام گوشی اش خیره شود. کم مانده بود از خوشی جیغ بکشید... برای مصاحبه حضوری خواسته بودنش. نگاهی به عکس پروفایل صاحبکار انداخت، پسری با قیافه مردانه و موهایی خرمایی که نفوذ چشم هایش بیش از همه توجه را جلب می‌کرد. در خیالش فکر می‌کرد باید از یک پیرمرد یا زن پرستاری کند و حتما کار راحتی خواهد بود. هرچند می دانست در خانه باید دلایل قانع کننده می‌آورد تا اجازه چنین کاری را به او می‌دادند. شاید هم مجبور می‌شد دروغ بگوید، هرچند این کار را هرگز نکرده بود و کلا بلد نبود چیزی را از چشم های شرقی مادر پنهان کند. به سرعت بشقاب غذا را از دست مرضیه کشید و در حین خروج از خانه گفت: - ایشالا عروسیتو ببینم. فعلا! - آره، کی میاد ما دو تا بخت بسته رو بگیره...
  7. پارت دوازدهم * ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم می‌توانست گلدسته و گنبدش را ببیند. چشم هایش را بست و خسته و افسرده آرزو کرد: - الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمی‌خوام مامانمینا سرزنشم کنن. او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمی‌آورد. همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت. با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند. چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! می خواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف می خواندش و هر بار مسخره اش می کرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح می گفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر می خندید، اما ته دلش احساس بی مصرف بودن می کرد، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود... موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد. وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف پدربزرگش خشک کرد. - خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟ صدای تیز و بلند خاله مرضیه، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد: - گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه. ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند. سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه! هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی می داد. الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمی توانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را می کرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب می گرفت: - نکن، قهر میکنن ننه. الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود می کرد، انگار آرامش می گرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند. به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستیِ سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند. درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را می شنید. خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر می رسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز می شد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل می شد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود. چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه می کرد مدام از خدا می خواست از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی می کرد. سنی نداشت که پدرش در یک صانحه ساختمان سازی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش می رفت و با گلاب قبرش را می شست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش طرح زده بودند. الیماه با وجود مادر و برادرش خود را تنها حس می کرد و به هنگام اقامه نماز، بیشتر به این موضوع پی می برد. مادرش را دوست داشت، خیلی زیاد! قدر دانش بود که به مشقت کار کرده و آنها را بی پدر بزرگ کرده، اما به پهنای همان دوست داشتن احساس دین نسبت به او می کرد، حس می کرد باید خرج خودش را در بیاورد تا سر بار آن زن استخوانی قد بلند نباشد. الیماه به آخرین سجده رفت و در دل شروع به صحبت با خدا کرد. در مرحله اول از او کار خواست، کاری که دائمی باشد، کاری که از پسش بر آید و در مرحله دوم دلش سر و سامان گرفتن زندگی اش را می خواست. مثلا نیمه دیگرش را پیدا می کرد. او بر خلاف دیگر دختران از ازدواج و دنبال گرفتن این جریانات دوری نمی کرد، تازه خودش پیش قدم بود تا هرچه زودتر شریکش را پیدا کند. او هموراه به شاهزاده سوار بر اسب سفید اعتقاد داشت و در بین دعاهایش نه تنها به دنبال کار، بلکه به دنبال نیمه گمشده اش می‌گشت. با وجود موهای رنگ روشن و چشم های بانمک مشکی و سر و لباسی بروز هرگز به خود اجازه نمی‌داد چندان با پسر ها رابطه خوبی داشته باشد. یعنی به کل هیچ رابطه ای نداشت و از هرکس که از او تقاضای دوستی می‌کرد، درحال فرار بود. همزمان هم دلش یک عشق شیرین دیرینه می‌خواست و هم اعتقاداتش او را از این امور باز می‌داشت. خودش هم دقیقا نمی‌دانست از جان محبوب آینده اش چه می‌خواهد، چطور هم محجوب و با اصالت و معتقد بود و هم از او خوشش می‌آمد و به او عرض می‌کرد و با هم به عشق می‌رسیدند؟ همواره فکر می‌کرد پسر اگر پسر باشد هرگز به دنبال دختر راه نمی‌گیرد و اگر راه نمی‌گرفت این بخت برگشته چطور ابراز علاقه می‌کرد؟
  8. پارت یازدهم هنوز هم در مغز خیلی ها نمی‌گنجید، پسر غیور و ساکتی مثل آسا دست به چنین کاری زده باشد. حتی در زمانی که حبس می‌کشید تا حکمش مشخص شود، از زندان بان تا زندانی ها متعجب از آرامش و بی حاشیه‌ای او بودند و برای جوانی و زیبایی اش دل می‌سوزاندند. ساشا سر تکان داد تا افکار ضد و نقیصش بریزند و برای برادر عزیز تر از جانش لقمه گرفت و آن را نزدیک لبش برد. او از حرکت دستش یکه خورد و ترسیده به عقب خیز برداشت. پتو به دورش پیچید و از پشت با سر به زمین افتاد. چیزی تا گریه ساشا نمانده بود، لقمه را همان جا روی زمین انداخت و برای بلند کردنش خم شد، در بالای سرش سر آسا را بلند کرد و روی ران پایش قرار داد و با نوازش موهای نابسامانش آهسته گفت: - براروم چرا اینجوری می‌کنی؟ بخدا اگر بذارم کسی دیگه دستش بهت بخوره مرد نیسم، قول شرف دادوم! خم شد سرش را مانند مادر داغ فرزند دیده چندین و چند بار بوسید و محکم با خود فشردش. بلاخره آسا بی حرکت مانده بود و نوبت به آغوش برادرانه رسیده بود، هرچند که اگر آن پتو های مزاحم آن طور به دورش نپیچیده بودند، هرگز آن فرصت را به ساشا نمی‌داد. بلاخره با ناز و نوازش های ساشا اشتهای آسا باز شد و اینبار وقتی لقمه را به سمت دهانش آورد حرکت خارج انتظاری از خود بروز نداد. تازه پی برده بود تا چه حد گرسنه است، گویی قبل از لقمه های سخاوت مندانه، پسر هرگز نمی‌دانست او با غریزه خوردن به دنیا آمده و برای ادامه حیاط نیازمند غذا است. ساشا از خوراک با اشتهای برادر به وجد آمده بود، اما از ترس اینکه مبادا آسا از هیجان او بترسد داد و بی داد راه ننداخته و تا اتمام صبحانه حتی یک کلمه هم من باب صدا کردن خانواده از دهانش خارج نکرد. پس سیر شدن شکمش ناخودآگاه سر به زمین گذاشت خوابید، بهتر بود بگویم از هوش رفت. ساشا ابتدا کمی ترسید اما بعد از چک کردن علائم حیاطی اش به سرعت سینی را برداشته و از پله ها به حیاط دوید. نه تنها آسا بلکه همه اعضا خانواده جز او به خواب رفته بودند، رامین و آذر در اتاق مخصوص به خودشان و مادر هم در کنار آسو دختر کوچک و غشی خانواده. او و ذوقش با دیدن اعضا خواب خانواده سرکوب شدند، از سوز هوا به خود لرزید و با برداشتن دو متکا او هم به زیر زمین رفت تا کنار آسا بخوابد. کنارش دراز کشید، از ترس اینکه مبادا در خواب بترسد، بدون لمس فقط تماشایش می‌کرد. قیافه مردانه و جذاب آسا حتی در خواب و در آن وضع وخیم هم نور خود را داشت. ساشا باید به عنوان بزرگ تر خانواده فکری می‌اندیشید، به زودی هفتم و چهلم نمادین برادرش در راه بود و اگر بنا به مخفی ماندن قضیه بود باید فکر چاره می‌کرد. برادرش در شرایطی نبود که دوباره بتواند به زندان برگردد، اصلا فکر به این قضیه و اعدام دوباره اش به سطوح می‌آوردتش. کلافه موهایش را چنگ زد و با جرقه زدن مکانی در سرش بی اختیار لب زد: - کلبه آقا جون! سپس با دست به روی دهانش کوبید تا مبادا صدایش باعث بیدار شدن برادر شده باشد و ادامه فکرش را در دل از سر گرفت. فکر کرد بهتر است آسا را به مکان فراموش شده و دور از دست رسی بفرستد، اما در صورت غیبت هر کدام از اعضا خانواده و ناراحت نبودن باقی اعضا ضن بدخواه ها را روشن می‌کرد. او ابتدا خیال کرد با برادرش برود، اما بعد فکر کرد در این صورت مادرش تاب دوری دوباره پسر محبوبش را نمی‌آورد. بار دیگر ناخودآگاه زبانش زودتر از مغزش کار کرد و گفت: - پرستار! با این فکر چشم های خودش هم گرم شد و گذاشت ایده اش را بعد از استراحت کل خانواده بیان و عملی کند. اینطوری می‌توانستند از سلامت برادرش هم اطمینان حاصل کنند. در آن شرایط آوردن هر دکتر معتبری به بالین آسا خطرناک بود و باید می‌فهمیدند او مشکل جسمانی ندارد.
  9. پارت دهم - نه مادر... نه مادر حرف نزده بچم! بچم عین روح شده. دکتر خبر کنید، به داد بچم برسید یه چیزیش شده. سکته کرده زبونم لال؟ از ترس لال نشده باشه مادرش بمیره؟ بچم از دستم رفت ساشا یه کاری کن مادر... میبینی چطور نگاه میکنه؟ میبینی منو نمیشناسه؟ بچم از دیشب تا پلکش روهم میوفتاد مثل بید از جا می پرید، عین اسفند روی آتیش سرخ می شد و چشماش قرمز می شدن. بچم نکنه درد داره مادر؟ نکنه زهرش ترکیده، ها؟ ساشا سر مادرش را به سینه چسباند. از حال مادرش بغض بیخ گلویش را چسبیده بود. چشمانش را نمی توانست از برادرش جدا کند. با دیدن نگاه غریبه او، ساشا هم نگران شده بود. می ترسید که نکند به قول مادرش از آن تنگی و تاریکی سکته کرده باشد؟ نکنه زبانش از ترس بند آمده باشد؟ اما باز هم امتحان کرد. باز هم برادر شبیه به تکه یخش را خطاب گرفت تا بیشتر خودش را نگران کند: -آسا خوبی؟ حرف نمی زنی؟ نمی گی چیشد؟ نمی گی او نامردا... ورود آذر با سینی صحبانه باعث شد ساشا ناامید زبان به دهان گرفته و رویش را سمت آذر بچرخاند. مادر اما کم مانده بود همانجا از حال برود. آذر با دیدن حال آسا، کاسه چشمانش پر شد و درحالی که روی زانو نشسته بود، سینی را روی زمین گذاشت و با کوبیدن مشت به سینه خودش با بغض نالید: - الهی بمیرم براش که چی کشیده... ساشا سر مادرش را از سینه اش جدا کرده و با پیش کشیدن سینی صبحانه، آذر را خطاب گرفت: - آذر مامان رو وردار ببر یه آبی به دست روش بزنه قرصی چیزی بده بگیره بخوابه. حالش خوب نیست می ترسم خدایی نکرده کاری دستمون بده... مادر اما از درد مرگ پسرش دق کرده بود. دیگر بالا تر از دق کردن نبود که روی دستشان بی افتد... نمی خواست یک لحظه هم از آنجا جدا شود. قبل از مداخله آذر، مادر با لحن بغضدارش لب زد: - نکن ساشا اگه بخوابم بیدار شم آسام نباشه چی؟ نمیرم من، نمی خوابم مادر می خوام بشینم همینجا نگاش کنم. نمی ذارم دیگه از جلو چشمم دورش کنن. - مامان نکن خودتو اینطوری. بیا بریم بالا ساشا یه فکری می کنه. بیا بریم قربونت بشم طاقت ندارم بیشتر از این تو این حال و روز ببینمش. به قران دلم ریش می شه. هی میاد جلو چشمم اونموقع که با کت شلوار اتو کشیده اومد تو خونه و دلم کباب می شه. پاشو مادر من پاشو. توام از پا بیوفتی کی آسو رو آروم کنه، دختره یه کله از دیشب خوابه، می ترسم تو خواب فشارش افتاده باشه. پاشو که ستون این خونه تویی توام بیوفتی رو دستمون که واویلا... مادر با هق هقی که یک لحظه هم آرام نمی شد تکانی به جسمش داد. قد رشید و هیکل نسبتا چاقی داشت، البته نمیشد چاق اسمش را گذاشت، از بابِ چهار شکم زاییدن شکمش بزرگ مانده و دیگر اعضای بدنش لاغر بود. آذر درحالی که دست مادرش را برای حفظ تعادل گرفته بود، نگاهش را به سختی از برادر بیچاره اش دزدید. اتاق زیرزمینی بوی نم می داد. مدت ها بود کسی درش را باز نکرده بود، آخرین بار ها همان وقت هایی بود که خودِ آسا برای تمرین گویندگی و دکلمه خوانی به آنجا می رفت. بی سر صدا بود، مکان روح نداشت، درست مثل حال آسا. ساشا کمی خودش را جلو کشید و با کف دست پاچه شلوار خاکی اش را تکاند. چشمش به برادرش بود بلکه واکنشی از او ببیند. دستش را سمتش دراز کرد و آسا همچنان مانند یک مجسمه به یک نتطقه مبهم خیره بود. جایی نزدیک به سوراخِ آجر های دیواره زیرزمین که زمانی با ساشا، آذر و آسو پر از نقاشی اش کرده بودند. ساشا با گرفتن رد نگاه برادرش خاطرات برایش زنده شد. آن زمان هایی که نوک مداد رنگی را آنقدر در دهان فرو می بردند تا روی دیوار آجری رنگ دهد... سپس شروع به کشیدن آن خزعبلات خانه و کوه می کردند، رنگ مدادشان زود تمام می شد، اما با تلاش و پا فشاری آنقدر مداد را در دهان می کردند که زابانشان به رنگ مداد در می آمد. ساشا همواره اصرار به آبی کردن تمامیه نقاشی اش داشت و انقدر مداد های آبی کمرنگ، پرنگ و بنفش را مک می‌زد که دهانش به رنگ کبود می‌گرایید و شبیه کتک خورده ها می‌شد. آذر دهانش قرمز و دهان آسا ترکیبی از هفت رنگ رنگین کمان بود، از همان اول او در همه چیز تعادل را رعایت می‌کرد. در آن زمان ها آسو کوچیک تر از آن حرف ها بود که به رنگ خاصی علاقه داشته باشد، آسو با شیطنت از تف او هم برای خیس کردن مداد های خودش بهره می برد و به عنوان جاییزه همانی را می‌کشید که دخترک بینوا می‌خواست. ساشا از یاد آوری خاطرات گذشته آه جان کاهی کشید و با بیرون دادن نفسش مشغول لقمه گرفتن شد. او همزمان نگران مهمان هایی ام بود که هر آن ممکن بود سرنزده سر برسند. هرچند که برای یک اعدامی چندان فاتحه خوانی نمی‌آید، اما باز هم آسا اعتبار و انسانیت و رفاقت خودش را داشت.
  10. پارت نهم تا طلوع آفتاب جز آسوی از هوش رفته، خواب به چشم هیچ کدام از اعضای خانواده نیامده بود. ساشا و رامین تا خود صبح داخل قبرستان قندیل بستند و مادر، به تماشای پسرش نشسته بود. آسای از قبر درامده نیز انگار در شوک باشد یک لحظه هم پلکش روی هم نیامد و هربار که از فرط خستگی پلک هایش بی اجازه روی هم می افتاد، تصور تنگ و تاریکی قبر پشت چشمانش را میگرفت و شوک زده از جا میپرید. همان حرکت های ناگهانی کافی بود تا اشک مادرش جاری و خواب حرامش شود. آذر تا صبح از جایش تکان نخورد و چندین بار با گرفتن شماره رامین، هم از به خواب رفتن آنها ممانعت کرد و هم خودش خواب به چشمش نیامد. بالاخره از مبل پایین آمد و با شکستن قلنج های تن به خواب رفته اش، چنگی به موهای شلخته اش زد. جدا از نگرانی اش، میترسید بخوابد، صبح با بیدار شدنش بفهمد همه چیز خواب بوده و آسایی در کار نبوده... آن شب با سختی اش با قاطعیت به هرکدامشان فهمانده بود که خوابی در کار نبوده و همه چیز واقعی بود! رامین و ساشا با لرزیدن گوشه قبرستان، آذر با خشک شدن روی مبل از استرس و مادر از زور چندین ساعت گریه پیا پی فهمیده بودند آسای اعدام شده را زنده به گور کرده اند! آذر به سمت شش دری خانه شان که با تابیدن آفتاب، انعکاس آبی و زرد شیشه های پنج ضلعی اش روی فرش افتاده بود راه گرفت و از یکیشان خارج شد. دمپایی پلاستیکی حیاط را به پا کرد و به سمت آشپزخانه انتهای خانه راه گرفت تا برای خانواده ماتم زده اش صحبانه تهیه کند. سخت مشغول دم گذاشتن چایی و خورد کردن خیار و گوجه ها بو که زنگ در خانه از جا پراندش. استرس باز هم قالب وجودش شد و فکر کرد پلیس ها آمده بودند... چادر خاکستری خال خالی را از گیره داخل آشپزخانه به سر کشید و با قدم های مردد، سمت در راهی شد. قبل از باز کردن در با صدای پر استرسی پرسید: - کیه؟ - منم آذر باز کن درو. صدای برادر بزرگش دلش را قرص کرد و او سریعا در را گشود. رامین و ساشا با سر و وضع آشفته خاکی، چشمان سرخ و پای چشم گود رفته مقابل در بودند. عطسه رامین آذر را به خود آورد و به تندی از جلوی در کنار کشید. ماندن چندین ساعت در سرمای زمستان، رامین را مریض کرده بود. ساشا مستقیم سمت زیر زمین راه گرفت و رامین پس از بوسیدن پیشانی آذر، به سمت اتاقش رفت. رامین میانه راه دمپایی پلاستیکی های عیوان را با شتاب سمت قفس بزرگ مرغ ها پرت کرد و داخل اتاق خودشان شد. خانه شان نسبتا بزرگ بود، بزرگ و پر جمعیت، بزرگ و پر فروغ؛ البته فروغش تا زمانی روشن بود که آسا، گیرِ آن مخصمه نیوفتاده بود. هنوز هم هیچکس نمیدانست چه شده. هنوز هم در خاطر خانواده، دستگیری ناگهانی برادرشان مبهم بود. آسا با هیچ کس حرف نزده بود. هیچکس روحش هم از ماجرا خبر نداشت اما خوب می دانستد آسای خوش قلب و خوش دین، نمیتوانست قاتل باشد! بزرگی خانشان دست کم به هزار متر می رسید. حجره های اتاق هرکس مجزا بود و کسی در زندگی خصوصی دیگری سرک نمی کشید. باهم صمیمی بودند، بر خلاف بسیاری از زندگی کنار یکدیگر لذت می بردند و رامین با وجود داماد سر خانه بودنش هیچ وقت احساس غریبی میانشان نکرده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشتند. یک چیز هول و هوش دویست متری میشد. حوض بزرگ وسط حیاط که به رنگ آبی منبت کاری شده بود نشان از وضع مالی خوبشان می داد. در گوشه حیاط پایین ایوان سمت راستی یک قفس بزرگ اتاق مانند برای مرغ های مادر گذاشته بودند. زن بی نوا پس از مرگ شوهرش تنها دلخوشی اش آب دانه دادن به همان پرنده ها بود. آشپزخانه انتهای حیاط بود. دور از خانه و مجزا! برای رسیدن به آشپز خانه باید کل حوض را دور میزدند و از پاگرد سرامیکی موکت شده آشپزخانه می گذشتند. برای راحتی کار، یک یخچال هم درون خانه جا داده بودند تا برای خودرن یک لیوان آب آنقدر به زحمت نیوفتند. مرغ ها سر و صدایشان از بابت ضربه ای که دمپایی رامین به آنها زده، در آمده بود. آذر اما یک جا بند نبود. شبیه مجنون ها می ماند. یک آن میخواست به اتاق رامین برود و ماجرای شب را بپرسد. تا میخواست قدم سمت اتاقش بگذارد پایش سست می شد و برای دیدن دوباره آسا میخواست به زیر زمین برود. از آنجا هم چندی نگذشته غافل و به آشپز خانه بازمیگشت. دل توی دلش نبود. نمیتوانست روی پا بند شود. کم کم داشت اتفاق رخ داده را درک میکرد. کم کم داشت غیر ممکن بودن ماجرا را کنار زده و باور میکرد برادرش از قبر برگشته بود. داشت باور میکرد دعا های سر سجاده اش برآورده شده اند. آذر یک دور دیگر به دور خود درون آشپزخانه زد و باز هم خود را به تدارک صبحانه مشغول نشان داد. ساشا گنگ بود. باورش نمی شد. اما آن قبری که با دست خودش پر کرده بود، آن لرزی که تا صبح به جانش نشسته بود که نمی توانست رویا باشد. برادر پیچیده شده درون پتو های گران قیمت مادرش که نمیتوانست توهم باشد... آسا رنگ به رو نداشت. بنده خدا تازه از قبر در آمده بود، از آخرین غذایی که خورده بود چقدر میگذشت؟ ساشا دستپاچه صدایش را در سرش انداخت: - آذر یه چیز شیرین بیار بدم بخوره داداشم رنگ به رو نداره. عین میت سفید شده میترسم خدایی نکرده از ضعف پس بیوفته... صدایش کم کم تحلیل میرفت و به آن نگاه های خیره عاری از حس نزدیک میشد. مادر آنقدر هق هق کرده بود که حتی نا نداشت برای دیدن پسر بزرگ ترش سر بلند کند. آنقدر بیحال و بیجان شده بود که حتی نمیتوانست از او سوالی بپرسد. زیر زمین با دو لامپِ صد آفتابی روشن شده بود و آن زردی، چهره آسا را رنگ پریده تر نشان میداد. به خصوص که لب هایش هم ترک ترک و دستانش بی حرکت روی پتو افتاده بود. ساشا دلِ آنطور دیدن برادرش را نداشت. کنار مادرش روی دو زانو خم شده و با همان لحن محزون خطابش گرفت: - حرف نزده از دیشب؟
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. بخش سیزدهم ماموران کلانتری به دنبال سیاهی لشکر اضافی برای پر کردن بازداشتگاه سه در چهارشان نمی گشتند. اصلا خودشان ریش گرو گذاشته بودند تا دخترک بخت برگشته بار دیگر رنگ آزادی را بچشد. اصلا هنوز پرونده رسمی برعلیهش تشکیل نشده بود که بخواهند نگهش دارند. مامور شیفت هم می توانست ریشی گرو بگذارد و پیش از طلوع صبح و آمدن کادر اداری آن ها را از بازداتشگاه بیرون بفرستد. _ خانما چند لحظه توجه کنید! فردا نرید باز کیف بزنید و خلاف کنید، یا به رفیق هاتون بگید که هرچی بشه راحت آزادتون می کنن. این یه استثنا هست و فقط به حرمت لباس سفیدی که تن این دخترمه بهتون فرجه میدم. مرد میانسال برای تحکم بیشتر به صورتشان نگاه جدی انداخت و سپس با دست به در خروج اشاره کرد. حین پایین آمدن از پله های خروجی کلانتری، رخساره همچنان درگیر لباسش بود. نطق شوخش برگشته بود و با آب و تاب خواند:«دختری بودم به کنج خونه، آب می کشیدم من از رودخونه، آرزو داشتم که شووَر کنم!» در این حین دست محکمی به جلوی موهای خود کشید و ادامه داد: - تل بزنم و فرقم یک ور کنم، از خونه تاجر اومدند دیدندم، الحمدلله که پسندیدندم... ایران اما همچنان فکش منقبض و همچون پاسبان شب، قرص و محکم قدم بر می داشت. رخساره دامنش را از زمین بلند کرد و در حالی که همچنان ادا و قر و قمیش می آمد، با حالت خنده داری خودش را جلوی ایران انداخته و شعر مزخرفش را از با کمی تغییر از سر گرفت: - ایران جون، ایران جون، قرآنو بیار ردم کن! در خونه شووَرم کن! ذره ای نمخندید و او هم به این طبع و رفتار عادت کرده بود و توی ذوقش نمی خورد. در تاریکی به سمت ماشین می رفتند و آواز رخساره مارش نظامی رژه رفتنشان بود. ***** در کوچه پس کوچه ها ایران ماشین را زیر شاخه سار درخت چناری پارک کرده و برای خرید شام پنج دقیقه ای می شد که رخساره را تنها گذاشته بود. لباس عروسش را با یک دست لباس راحتی ایران عوض کرده و از شر آرایش مضحکش راحت شده بود. حوصله ای برایش نمانده و از آینه بغل بیرون را نظاره می کرد. دوچرخه سوار جوانی با موهای مشکی و لخت از ته کوچه می آمد و هر نیم تر رکابی به چرخ می زد. بدش نمی آمد تا سررسیدن ایران، سرگرمی برای خودش درست کند. وقتی دوچرخه کنار شیشه ماشین قرار گرفت، دستش را مثل چوب نجات غریق ها به بیرون راند و چنان لباس نخی پسرک را از پشت کشید که تعادلش را از دست داد و کمی جلوتر پخش زمین شد. از ماشین بیرون پرید و با شیطنت گفت: - ای وای آقا شما از کجا پیداتون شد؟ پسر که می دانست کرم سیب از خود میوه است، خاک لباس های ساده اش را تکاند زیر لب: «استغفرالله»خفه ای گفت. به کاه دان زده بود. این حاج آقا تقبل اللهی که می دید، عمرا کمتر توجهی به او کرده و مایه مباهاتش می شد. الکی و هول هولی روسری کوتاه و کوچکش را جلو کشید که هر چه مو داشت و نداشت بدتر از پشت سرش بیرون ریخت و دستپاچه گفت: - ای وای حاجی ماذا فازا، یعنی فازای ما ریخت توی ماذای شما، حاجی العفو! پسرک به قدری سر به زیر بود که از تای گردنش نمی شد پی به چهره درهمش برد. در حین صحبت های او به سرعت سر و وضعش را سامان داده و می خواست سوار چرخش شود که رخساره با دیدن پای خونی طفلک دلش لرزید و به سرعت یک طرف فرمان را به چنگ گرفت. دست پیش بردنش همانا و دست پس کشیدن پسر از ترس برخورد ناگهانی با نامحرم همان. - ببخشید، تروخدا ببخشید نمی خواستم آسیب ببینی! فقط یه شوخی کوچیک... کلافه دستی به گردن عرق کرده اش کشید و نالان دم زد: «طوری نیست، شما بفرمایید.» پسرک حین صحبت هرجایی را نگاه می کرد جز رخساره بلا گرفته. اما مگر دست بردار بود؟ دست پیش برد تا باز از پیرهنش بگیرد که پسر داد زد و از چرخ به زیر آمد. اصواتی که در حین پیاده شدن از دهانش در آمده بود چندان خوانا نبودند، ولی می شد فهمید او از هرگونه تماس از طرف رخساره بیذار است. - خانم ترو به خدا بذارید برم پی کارم. او ساده بود، بی آلایش و عاری از هرگونه جلب توجه. تازه وقتی سر بالا آورده و به صراحت افتاده بود؛ رخساره چشم های نفس گیرش را دید. او چشمان ترکان شمال غربی را در چهره حمل می کرد، همان قدر درشت و همان قدر زلال. رخساره لب تر کرد و گفت: - تو رو به همون خدا، بذار دینم رو جبران کنم. عصبانیت دورترین واژه با آن صورت دلنشین بود. لب تر کرد و شمرده اما کلافه گفت: - لااله الا الله... خانم ترو به خدا چه دینی؟ من بخشیدم، کشش ندید. به عنوان سرگرمی کار جالبی بود، اما روی کس دیگه تکرارش نکید. حالا بذارید من مرخص بشم! - دوباره می گیرمتا! بگیرم؟ پسر می دانست از آن دختر با آن جسارت هرکاری بر می آید. کمی که صحبتش را بی جواب گذاشت؛ رخساره با صورت در شکمش رفت. پسر با عجله چرخ را رها کرده و یک قدم بلند به عقب برداشت. گرگم به هوا بازی می کردند. رخساره جلو می رفت و او عقب تر... به محض اینکه پسر به اندازه کافی دور شد، رخساره با دو برگشت و دوچرخه را بلند و درون ون انداخت. برای چشمان متعجبش لبخند پسر کشی زد و حین اشاره دستش به درون ماشین گفت: می خواییش؟ تا ببریش پایین من چسب زخم رو برات آوردم. چشم های قهوه ترکش دو دو می زدند و دو دل مانده بود که از خیر دوچرخه بگذرد یا در ازای معصیت کوچکی آن را با خود ببرد؟ سری تکان داد و برای بردن دوچرخه سوار ون شد. صدای همهمهه شهر خوابیده بود و گه گاهی آلودگی صوتی عبور و مرور ماشینی از خیابان اصلی به گوش می رسید. رخساره زیر چشمی او را می پاید تا مبادا مرغ از قفس بپرد و تمام ساک ایران را به دنبال چسب زخم بهم ریخت. پسر زیر لب ذکر میگفت و به دکمه صلوات شمار پنهان شده در مشتش فشار ریزی می آورد. هردو گم شده بودند. رخساره در ساک و پسر در افکار بی انتهایش که مانند دود بخاری نفتی از مغزش بیرون می زد. افکار دود بخاری بودند و مغزش خود بخاری. همان قدر داغ و شرم زده از حضور نزدیکش به یک دختر غریبه. صدای غیر منتظره ای هردوی آن ها را به خود آورد: - این کیه؟ سینی فست فود به دستش بود و با صورتی برافروخته از همان کوچه خلوت به درون ون نگاه می انداخت. تنها رخساره چمباتمه زده در انتهای ماشین و پسری که در همان نزدیکی ها به سمتش خم شده بود به چشمش می آمد. چیزی که می دید با حقیقت تفاوت بسیاری داشت. خیال کرد رخساره به هرکاره بودن عادت کرده و هنوز از زنجیر خانواده اش رها نشده، به میل خود به کار بدی تن در داده.
  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. سلام عزیزم به محض تکمیل کادر خدماتی نودهشتیا درخواست های شما به نوبت پیگیری خواهد شد. پیش از آن برای شروع شما می توانید دیالوگ نویسی های مکرر و بدون توصیفات خودتون رو کم کرده و کمی به فضا سازی و جان بخشیدن به شخصیت هاتن بپردازید. برای مثال از توصیفات زمان و مکان و اشخاص بهره بگیرید. سعی کنید برای هر شخصیت یک مشخصه بگذارید تا با سایرین قابل تمایز باشند و حتما برای هر پارت هدفی درنظر بگیرید و از ابتدا بدانید پایان چیست و قرار است چگونه رقم بخورد که این کار به جمع بندی داستان کمک شایانی می کند. مهم ترین آداب نوشتن مطالعه کتاب های خوب و درس گرفتن از آن هاست. مانند نیچه که گفت: من زیاد نوشتم و کم منتشر کردم. تمرین کنید و دلسرد نشید که قطعا بهترین ها در کنار ما با کمک کادر نودهشتیا برای شما رقم می خورد. ارداتمند مهتا
  17. داری مینویسی؟

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      نه هنوز دستم درد می کنه

  18. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  19. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  22. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. رمان ون‌توری«اثری از فاطمه عیسی‌زاده (مهتا)»: فصل دوم:(رخساره) بخش دوازدهم او هرگز تا بحال از دیدن گشت نیروی انتظامی در این حد خوشحال نشده بود. نهایت یا در ماشین آقایان اهل دل گیر افتاده و یا دوتا پا داشته و چهار تای دیگر قرض و فرار کرده بود. ولی در آن زمان با آرامش در ماشین نشسته و با خود فکر می‌کرد برای فرار از ازدواج کذایی می‌تواند حتی سال ها بدون اعتراض در زندان بماند و به زندگی زیبای خود ادامه دهد. شهر را نگاه میکرد و امیدش به ایران بود. می‌دانست که می‌آید! لبخندی زد و با دستش لبه تور های لباس سفیدش را جر داد. با اولین قطره ای که از گوشه‌ی چشمش چکید، لبخندش بغض آلود شد و کم کم به هق_هق ریز افتاد. خانم چادری بغل دستش، به سمتش خم شد و گفت: - آروم باش! رخساره برای پاک کردن اشک های بی‌امانش هردو دست محصور شده‌اش را بالا آورد و پاسخ داد: - اشک خوشحالیه! می‌دونستم میاد و نجاتم میده! مامور خانم سرتکان داد و در راستای وظیفه‌اش دیگر سکوت کرد. همه در آن ماشین منقلب بودند و کمه کمش اگر به او حق نمی‌دادند، با دیدن وضع جلوی در خانه او را مقصر نمی‌دانستند. لباسش پف چندانی نداشت، ولی همان دامن تور دار و فون هم چرخیدن در بازداشتگاه را برای او سخت می‌کرد. با یک معتاد خمار که هوار می‌زد تا کمی به او مواد بدهند، یک جیب بر ریز نقش که با زغال پشت لبش را سبز کرده بود و یک دختر خوش پوش که مدام گریه می‌کرد در بازداشتگاه همسایه بود. تنها مورد عروس فراری آن شب خودش بود و به این مسئله افتخار می‌کرد و البته گاهی زیر لبی لبخند می‌زد. خودش هم نمی‌دانست، زمان از دستش خارج شده بود. ولی هنوز یک ساعت نشده بود که ایران بعد از دیدنش در اتاق پلیس گفته بود رضایت نمی‌دهد و باید مجزات شود. حالا دوباره درخواست کرده بود که می‌خواهد ببینتش. رخساره چادر سفیدش را جلو کشید و سر به زیر به راه افتاد. مقابل ایران روی صندلی نشست و آن ها را تنها گذاشتند. - این چه زندگیه؟ - من دزد نیستم، دیدی که همه وسایلت رو بدون کم و کسر برگردوندم! ایران رگ گردنش را ماساژ داد و گفت: -کاش بودی! کاش دزد بودی... یکی از مامورها پا در میونی کرده چون من شاکیه شخصی‌ام اگر دلم رضا شد بهت رضایت بدم که بری. چندی را هر دو به سکوت گذراندند. شبیه احترام و سوگواری برای عزیز از دست رفته و رخساره بلاخره زبان باز کرد: - راهنمایی بودم که مامانم مُرد و سه سال نشد که به خودم اومدم دیدم، بابام توی اعتیاد داره غرق می‌شه و من موندم و دوتا برادری که دیگه دیر بود براشون که از خلاف بیان بیرون. با ماشین قاچاق هرچیزی رو که تو فکر کنی می‌کردن! لب مرز بار می‌زدن و حتی یه وقتا از اون طرف مرز و هر شهری که بهشون سفارش داده بود، تحویل می‌دادن. من موندم و حوضم... دیپلمم رو تازه گرفته بودم و خبری از داداشام نبود و باید کار می‌کردم خرج خودم و یه بابای معتاد بی همه چیز رو بدم که هرشب توی خونه بساط داشت و اگر من زیاد حواسم رو جمع نمی‌کردم منم یا دود خوره می‌شدم و یا... دیگر رخساره از شدت گریه نتوانست ادامه دهد. ایران برایش آب ریخت و به دستان دست بند زده اش داد. رخساره نفس عمیقی کشیده و با لرز پاها ادامه داد: - دنیای آرزوها و دخترونگیام رو وحشیانه ازم گرفتن. جلوی چشم محرمم، جلوی چشم کسی که باید از این اتفاق بخاطر غیرت باد کردش می‌مُرد و پول گرفت... دیگه راهش رو یاد گرفته بودن و به محض اینکه من از نقشه شومشون با خبر شدم از خونه فرار کردم... خاطرات شمال نبود که به راحتی بازگویشان کند. فکر می‌کرد چطور ادامه زندگی‌اش را بگوید که زنده بماند. نه از شر تهدید های جانبی، بلکه از شدت سنگین بودن اتفاقات. نفس گرفت، دیگر سرش روی شانه ایران بود، اینگونه کمی از سنگینی روزگارش را تقسیم کرده و گفت: - رخساره من فقط یه پشت و پناه می‌خواستم، ولی هیچ جا به یه دختر بی کس و کار فراری کار نمی‌داد! آواره خیابون ها بودم که یکی از داداشام زنگ زد و گفت که برگردم. گفت دیگه بساط شیره کش خونه رو جمع کردن و غریبه‌ای تو خونه نمیاد... نگو، نگو بارشون لو رفته و همش افتاده بود دست پلیسا... اینا انقدر بی عرضه بودن که پولشون کجا باشه تا خسارت جنس از دست رفته رو بدن؟! صاحب بارم در عوضش من رو که چند باری اون اوایل جلوی در خونه دیده بود خواسته بود. این دومین باره که دارم از سر سفره عقد با اون مرتیکه فرار می‌کنم و الان اصراری ندارم که رضایت بدی... چون اینا انقدر ترسو ان که جرعت اومدن اینجا و نجات دادن من رو ندارن، ولی مطمئنم فردا صبح بپا می‌ذارن جلو در و به محض آزادیم خونم رو می‌ریزن. چون اون مرتیکه چرک تهدید کرده بود که اگه اینبارم من چموش بازی درارم دیگه منم نمی‌خواد و فقط اصل پول... ایران دستش را به روی پاهای رخساره گذاشت تا از رعشه بیوفتند و بعد از مکس کوتاهی او را به آغوش کشید. رخساره در میان اشک و گریه گفت: - میری برو، فقط قبلش مطمئن شو که من رو زندان می‌ندازن... چون من واقعا هیچ جا و سرپناهی ندارم که برم. خواهش می‌کنم تنهام نذار! شخصیت رخساره از یک دختر حرص درار بازیگوش به یک دخترک سه ساله بی سرپناه مبدل شده بود و ایران بعد از کمی تأمل آهسته در گوشش گفت: - باهم میریم! کسی نمی‌دانست، ولی شاید خدا در عزای گرفتن شخصی از زندگی او، همراه دیگری به او داده بود تا در این مسیر کمکش کند.
  24. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    1. Nargess86

      Nargess86

      سلام مرسی می‌تونم بگم که اسم شما چیه تا با اسم صداتون بزنم؟ ممنون میشم❤

    2. M@hta

      M@hta

      مهتا هستم عزیزم

    3. Nargess86

      Nargess86

      اهان. ممنون

  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

×
×
  • اضافه کردن...