پارت چهاردهم
صدایش با بسته شدن در گم شد و ایلماه هم چندات علاقه ای به شنیدن حرف های تکراری خاله اش نداشت، هرچند او حرف هایی میزد که در دل خودش هم به حق بودنشان ایمان داشت.
ایلماه خوب بلد بود چطور در خانه خودش را سرگرم کند، گاهی جفتک چهارگوش میانداخت و گاهی هم بی صدا مینشست و فکر میکرد و نهایت تحرک مفیدش شستن ظرف ها یا نظافت خانه بود.
بلاخره بعد از گذشت چندین ساعت ناقابل مادر در را با کلید گشود و با صدای بلند حضور خودش را در آپارتمان 50 متری اعلام کرد:
- من اومدم!
ایلماه در پوست خود نمیگنجید، مانند فشنگ از جا پرید و نتوانست منتظر ورد کاملش شود و برای پیشوازش رفت. کیف دستی چرم قهوه ای مادر را گرفت و با روی گشاده گفت:
- سلام، خسته نباشید.
- آها میبینم که کپکت خروس میخونه ایلماه خانوم!
روزی نمیآمد که مادر از حال درونی دختر بی خبر باشد، کافی بود قیافه و رفتار ایلماه را ببیند و ف نگفته تا فرحزاد احوالش برود.
ایلماه لب های کوچک دخترانه اش را از خوشحالی گزید و در نهایت طاقت نیاورد و همانجا جلوی در جیغ زد:
- کار پیدا کردم!
همان لحظه ایلیا با کلید در را باز کرد، درحالی که صدای خواهر را از پشت در هم شنیده بود مانند قاشق نشسته وسط پرید و اظهار نظر کرد:
- حسنی به مکتب نمیرفت، هروقت میرفت جمعه میرفت! حسنی بازم که تو کار پیدا کردی.
مادر کفش هایش را با آرامش در جاکفشی داخل راهرو گذاشت و گفت:
- هیس بیا تو در رو ببند صدات رو همه شنیدن پسر...
دهن کجی ای به ایلیا کردم و دست به سینه خطابشان گرفت:
- جدی دارم میگم.
ایلیا هم به تقلید از خواهر مو فرفری سفید پوستش دست به سینه زد و گفت:
- دیگه قراره کدوم بخت برگشته ای رو از زندگی سیر کنی؟
ایلماه لب هایش را از حرص بهم فشرد. برادرش داشت مسخره اش می کرد.
با تحکیم حالت دست به سینه اش چشم غره ای به ایلیا رفت و مادرش را خطاب گرفت:
- جدی میگم. مصاحبه حضوری گفته برم جای مسخره کردن دعا کن قبولم کنن.
مادر کیفش را روی اپن کوتاه اشپزخانه نقلی شان گذاشت و در حینی که فرمش را از تن در می آورد به ایلماه گفت:
- مامان نشد هم نشد گشنه نموندیم که.
ایلماه اما از لج برادرش هم که شده می خواست سر کار برود. مادرش به زبان چیزی می گفت، اما خودش خوب می فهمید برای آنها هندل کردن هزینه ها سخت و قیمت ها اوج سعودی پیدا کرده بودند.
تلفن را مقابل صورتش گرفت. برای شنبه صبح راس ساعت هشت قرار مصاحبه گذاشته بودند.
***
دستی به مانتوی تازه اتو کرده اش کشید و نگاه آخر را در آینه به خود انداخت. داشت دیرش می شد. کیفش را روی شانه تتظیم و بدون بیدار کردن مادر از اتاق خارج شد. مادر هنوز یک ساعتی مهلت برای خواب بیشتر داشت.
ایلیا اما بیدار شده و رخت خوابش را در پذیرایی تا زده بود. صدا هایی از آشپزخانه می آمد. حتما داشت صبحانه می خورد.
ایلماه از بالای اپن به داخل اشپزخانه سرک کشید و با دیدن ایلیایی که چایی اش را هورت می کشید، دستی روی اپن کوبید و گفت:
- با این هورتی ک تو داری می کشی الان مامان بیدار می شه.درست بخور چندش...
ایلیا از پشت سر نگاهی به خواهر حاضر و اماده اش انداخت و در پاسخ گفت:
- عه... داری میری دست از پا دراز تر برگردی که.
ایلماه باز هم از حرص لب بهم فشرد و با قدم های بلند از خانه خارج شد. هرجور که شده بود باید کار را می گرفت، حداقل به خاطر کم کردن روی ایلیا و کمک خرجی شدن برای مادرش...
با رسیدن به خانه ویلایی بزرگ نگاهش را به آسمان دوخت و گره مانتو پشمی اش را محکم تر کرد. سرد بود... آسمان ابر داشت و منتظر یک تلنگر برای بارش بود.
ایلماه با خواندن پلاک خانه یک قدم عقب رفت و از دور به خانه و در بزرگش خیره شد. مردد بود، اگر سرکاری بود چه... اگر نمی خواستنش؟ اگر خواسته های نا به جا از او می کردند چه؟
نفش را کلافه بیرون داد و دستش را روی آیفون تصویری خانه فشرد.
به نظر آن مرد قوز دماغ جدی پشت تلفن منتظر حضور ایلماه بود که به تندی در باز شد. ایلماه زیر لب آیت الکرسی خواند و با پای راست، وارد خانه شد.
کف حیاط سیمانی و دور تا دورش را باغچه نه چندان سرحالی پوشانده بود، افراد خانه در حال تکاپو برای پخت حلوا و به نظر همسایه ها بودند که صلوات می فرستاند.
از دیدن عکس پسر جوان و جذاب روی حجله جلوی در حالش منقلب شده و طفلک نمی دانست برای او تند تند فاتحه می خواند یا از روح پر فتوحش تقاضای عنایت برای استخدام داشت.
قدم هایش را کوتاه و با شک بر می داشت، برای یک خانواده داغ جوان دیده زیادی ساکت و هر کدام در کار خودش مشغول به سر می بردند. ایلماه بلاخره نفس عمیقی گرفت و با بالا انداختن شانه تا چند قدمی خانم ها جلو رفت و با سرفه مصلحتی به آهستگی و تقلا مشغول صحبت شد: «سلام، امم... ببخشید راستش، خب...» جمله اش را جوری شروع نکرده بود که راحتی بتواند ادامه اش دهد، پس ثانیه ای سکوت و با استرس بیشتری از نگاه کنجکاو خانم ها گفت:
- ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم، از دیدن عکس مرحومتون جدا ناراحت شدم؛ خدا رحمتشون کنه! برای کار...