-
تعداد ارسال ها
93 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4
تمامی مطالب نوشته شده توسط M@hta
-
-
-
-
-
-
رمان ونتوری«اثری از فاطمه عیسیزاده (مهتا)»: فصل دوم:(رخساره) بخش دوازدهم او هرگز تا بحال از دیدن گشت نیروی انتظامی در این حد خوشحال نشده بود. نهایت یا در ماشین آقایان اهل دل گیر افتاده و یا دوتا پا داشته و چهار تای دیگر قرض و فرار کرده بود. ولی در آن زمان با آرامش در ماشین نشسته و با خود فکر میکرد برای فرار از ازدواج کذایی میتواند حتی سال ها بدون اعتراض در زندان بماند و به زندگی زیبای خود ادامه دهد. شهر را نگاه میکرد و امیدش به ایران بود. میدانست که میآید! لبخندی زد و با دستش لبه تور های لباس سفیدش را جر داد. با اولین قطره ای که از گوشهی چشمش چکید، لبخندش بغض آلود شد و کم کم به هق_هق ریز افتاد. خانم چادری بغل دستش، به سمتش خم شد و گفت: - آروم باش! رخساره برای پاک کردن اشک های بیامانش هردو دست محصور شدهاش را بالا آورد و پاسخ داد: - اشک خوشحالیه! میدونستم میاد و نجاتم میده! مامور خانم سرتکان داد و در راستای وظیفهاش دیگر سکوت کرد. همه در آن ماشین منقلب بودند و کمه کمش اگر به او حق نمیدادند، با دیدن وضع جلوی در خانه او را مقصر نمیدانستند. لباسش پف چندانی نداشت، ولی همان دامن تور دار و فون هم چرخیدن در بازداشتگاه را برای او سخت میکرد. با یک معتاد خمار که هوار میزد تا کمی به او مواد بدهند، یک جیب بر ریز نقش که با زغال پشت لبش را سبز کرده بود و یک دختر خوش پوش که مدام گریه میکرد در بازداشتگاه همسایه بود. تنها مورد عروس فراری آن شب خودش بود و به این مسئله افتخار میکرد و البته گاهی زیر لبی لبخند میزد. خودش هم نمیدانست، زمان از دستش خارج شده بود. ولی هنوز یک ساعت نشده بود که ایران بعد از دیدنش در اتاق پلیس گفته بود رضایت نمیدهد و باید مجزات شود. حالا دوباره درخواست کرده بود که میخواهد ببینتش. رخساره چادر سفیدش را جلو کشید و سر به زیر به راه افتاد. مقابل ایران روی صندلی نشست و آن ها را تنها گذاشتند. - این چه زندگیه؟ - من دزد نیستم، دیدی که همه وسایلت رو بدون کم و کسر برگردوندم! ایران رگ گردنش را ماساژ داد و گفت: -کاش بودی! کاش دزد بودی... یکی از مامورها پا در میونی کرده چون من شاکیه شخصیام اگر دلم رضا شد بهت رضایت بدم که بری. چندی را هر دو به سکوت گذراندند. شبیه احترام و سوگواری برای عزیز از دست رفته و رخساره بلاخره زبان باز کرد: - راهنمایی بودم که مامانم مُرد و سه سال نشد که به خودم اومدم دیدم، بابام توی اعتیاد داره غرق میشه و من موندم و دوتا برادری که دیگه دیر بود براشون که از خلاف بیان بیرون. با ماشین قاچاق هرچیزی رو که تو فکر کنی میکردن! لب مرز بار میزدن و حتی یه وقتا از اون طرف مرز و هر شهری که بهشون سفارش داده بود، تحویل میدادن. من موندم و حوضم... دیپلمم رو تازه گرفته بودم و خبری از داداشام نبود و باید کار میکردم خرج خودم و یه بابای معتاد بی همه چیز رو بدم که هرشب توی خونه بساط داشت و اگر من زیاد حواسم رو جمع نمیکردم منم یا دود خوره میشدم و یا... دیگر رخساره از شدت گریه نتوانست ادامه دهد. ایران برایش آب ریخت و به دستان دست بند زده اش داد. رخساره نفس عمیقی کشیده و با لرز پاها ادامه داد: - دنیای آرزوها و دخترونگیام رو وحشیانه ازم گرفتن. جلوی چشم محرمم، جلوی چشم کسی که باید از این اتفاق بخاطر غیرت باد کردش میمُرد و پول گرفت... دیگه راهش رو یاد گرفته بودن و به محض اینکه من از نقشه شومشون با خبر شدم از خونه فرار کردم... خاطرات شمال نبود که به راحتی بازگویشان کند. فکر میکرد چطور ادامه زندگیاش را بگوید که زنده بماند. نه از شر تهدید های جانبی، بلکه از شدت سنگین بودن اتفاقات. نفس گرفت، دیگر سرش روی شانه ایران بود، اینگونه کمی از سنگینی روزگارش را تقسیم کرده و گفت: - رخساره من فقط یه پشت و پناه میخواستم، ولی هیچ جا به یه دختر بی کس و کار فراری کار نمیداد! آواره خیابون ها بودم که یکی از داداشام زنگ زد و گفت که برگردم. گفت دیگه بساط شیره کش خونه رو جمع کردن و غریبهای تو خونه نمیاد... نگو، نگو بارشون لو رفته و همش افتاده بود دست پلیسا... اینا انقدر بی عرضه بودن که پولشون کجا باشه تا خسارت جنس از دست رفته رو بدن؟! صاحب بارم در عوضش من رو که چند باری اون اوایل جلوی در خونه دیده بود خواسته بود. این دومین باره که دارم از سر سفره عقد با اون مرتیکه فرار میکنم و الان اصراری ندارم که رضایت بدی... چون اینا انقدر ترسو ان که جرعت اومدن اینجا و نجات دادن من رو ندارن، ولی مطمئنم فردا صبح بپا میذارن جلو در و به محض آزادیم خونم رو میریزن. چون اون مرتیکه چرک تهدید کرده بود که اگه اینبارم من چموش بازی درارم دیگه منم نمیخواد و فقط اصل پول... ایران دستش را به روی پاهای رخساره گذاشت تا از رعشه بیوفتند و بعد از مکس کوتاهی او را به آغوش کشید. رخساره در میان اشک و گریه گفت: - میری برو، فقط قبلش مطمئن شو که من رو زندان میندازن... چون من واقعا هیچ جا و سرپناهی ندارم که برم. خواهش میکنم تنهام نذار! شخصیت رخساره از یک دختر حرص درار بازیگوش به یک دخترک سه ساله بی سرپناه مبدل شده بود و ایران بعد از کمی تأمل آهسته در گوشش گفت: - باهم میریم! کسی نمیدانست، ولی شاید خدا در عزای گرفتن شخصی از زندگی او، همراه دیگری به او داده بود تا در این مسیر کمکش کند.
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
-
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
M@hta پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
باید 5 تا کلمه باشه. رفته بودیم با بچه ها پارک تیله بازی... یه تف انداختم توی چال تیله ها که برام شانس بیاره🤐 که یهو توپ پسر همسایه صاف اومد خورد پس کلمه من و توت از دهنم پرت شد بیرون. کلمات: رئیس مافیا، کپک پنیسیلین، نون بربری، خاویار، نوب سگ- 17 پاسخ
-
- 2
-
-
بزای حسین کرد شبستری رو چیکار کنم؟
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
پخش یازدهم ایران بیدرنگ خودش را در ماشین انداخت و از آنجا دور شد. مرد طبیعی به نظر نمیرسید. شانه بالا انداخت و سعی کرد افکارش را به مسائلی که به او مربوط نمیشد، درگیر نکند. تاریکی غروب رسیده و دلش کمی ضعف میرفت. بهتر بود برای شام خودش آشپزی کند، یک چیز ساده و پیکنیکی، و از فضای سبز پارک یا بلواری لذت ببرد. بدون برنامهریزی قبلی، کنار مغازهای ایستاد. به دنبال کیف پولش گشت. هرچه میگشت، کمتر چیزی به چشمش میخورد. حتی نامه نخوانده هم دیگر روی داشبورد نبود. ابتدا چیزی به ذهنش نمیرسید، اما به محض دیدن صندلی شاگرد، به یاد رخساره افتاد. ضربه محکمی به فرمون زد و گفت: - بچه پرو! از کسی که داشت بهت کمک میکردم، دزدی کردی؟ حسابت رو میرسم. بیخیال شام یا عصرانه خوش پز به سمت اولین کلانتری راند. هوا کمی گرم بود و چند تار از موهای کوتاهش به صورتش چسبیده بود. موها را با تیزی ناخن از آن جدا کرده و رو به مأمور پشت میز، اظهاراتش را بیان کرد. حسابی عصبانی بود و قلبش از شدت هیجان از دست دادن نامه و بخشی از پول سفرش، مثل گنجشکی در میان مشت میتپید. بعد از بار دوم که مشکلش را تعریف کرد، تازه برگه آوردند تا آنها را به صورت شکواییه مکتوب کند. عجب گیری بود! او عجله داشت و انگار هیچکس ملتفت اضطرار او نبود. بلاخره برای بررسی و در صورت درست بودن اظهاراتش، دستگیری یک مأمور محترم در اختیار او قرار دادند. ماشین گشت پشت سر ماشین او به راه افتاد. تاریکی فضا را گرفته و حالا نوبت جنب و جوش شبانه بود که سرعت عملشان را پایین بیاورد. بلاخره به مقصد رسیدند. همه چیز عجیب و غریب به نظر میرسید. در فاصله زمانی چند ساعته، در را چراغانی کرده بودند و از داخل صدای کِل میآمد. ایران از ون پایین پرید و به سمت ماشین گشت رفته و گفت: - همینجاست قربان. من جلوتر میروم، ببینم چه خبره... - صبر کنید خانم، شما مطمئنید که این خونه... ایران در حالی که به سمت در میدوید، بلندتر از حد معمول گفت: - بله، بله مطمئنم! تشریف بیارید! در را با دست کوبید و داد زد: - رخساره! بیا بیرون عوضی... گفتم بیا بیرون! به یکباره صدای هیاهو از داخل قطع شد و برادرش به سرعت خود را جلوی در رساند. - باز که شومایی ضعیفه! مگه نمیبینی مراسم خوشحالیه؟ دنبال شر میگردی؟! تا چشمش به ماشین گشت و مأمور و سربازی که پیاده شده بودند افتاد، رنگ از رخش پرید و به لکنت افتاد. - چیشده؟ ایران گوشه لبش را بالا برد و بعد از به رخ کشیدن دندان کجش غرید: - صداش بزن بیاد! مرد شروع به انکار و جسه درستش را محافظ در کرد. ایران خوب بلد بود که مأمورها اجازه ورود به خانه را ندارند و اگر امید به نجاتی هم باشد، خودش باید فرصتسازی کند، پس صدایش را بالاتر برد و شروع به داد و بیداد کرد: - بیا بیرون! اون کیفی که زدی رو بیار گفتم! مأمور خانمی که جهت دستگیری با خود آورده بودند، ایران را به آرامش دعوت کرد و التهاب او که خوابید، صداها از داخل خانه بلند شد. صدای ضعیف رخساره میآمد که جیغ و داد میکرد و گاهی هم صدای بهم خوردن ظروف و شاید هم چندتایی از وسایل عاریه سر سفره عقد شکستند. بلاخره اندامش در لباس و چادر سفید در ورودی در خانه نمایان شد و یک دستش همچنان از داخل خانه توسط برادر دیگرش کشیده میشد. صدای مردک از میان دندانهایش به گوش میرسید: - رخساره میخوابونمت دم باغچه قلبت از جاش میدرما! رخساره با تلنگری دستش را از دست برادرش خارج و به سمت ما دوید. رو به مأموران کرده و گفت: - جناب! من بودم! من دزدیدم. ایناها ببینید... دستش را زیر چادر داخل لباسش برد و کیف پول چرم قهوهای روشن ایران را بیرون کشید. همزمان، پشت دست دیگرش را بر لبانش کشید و ماتیک قرمزش در کل صورتش پخش شد. اوضاع زمانی قمر در عقرب شد که مرد پیزوری و معتادی در لباس دامادی از در خارج شد و چشمان خمار قرمزش را به اندام رخساره انداخت و گفت: - آقا چی برای خودتون زرت و پرت میکنید! این زنه منه، یعنی الان قراره بشه... رخساره مضطرب سقلمهای به او زد و گفت: - برو بابا پیری! حکم بازداشت من اومده! یعنی عروس و عروسی، بیعروسی! اون ممه رو لولو برد. باورش برای ایران دشوار بود. داماد با آن موهای چرب و ریخت نحسش جدا غیرقابل تحمل مینمود. پس حالا میفهمید ناراحتی بیحد و حصر رخساره هنگام تحویلش به برادرهایش بابت چه بود. نگاهی به روی مثل دست گل رخساره انداخت و آه حسرت از نهادش برخواست. با خود فکر کرد، او که اصرار به ازدواج داشت و نشد و حالا کسی که تمایل ندارد و به زور پای گور زندگی متأهلی میبرندش. اصلاً چه چیزی سر جای خودش بود که این یکی باشد؟! نگاه رخساره به ایرانِ حامل خبر بازداشت، دقیقاً شبیه به نگاهش به فرشته نجات بود! حتی شَر هم در زمان خودش میتوانست خیر خوبی باشد. اصلاً خیر و شر با چه نسبتی اندازهگیری میشد، جز موقعتی که در آن گیر افتادهای؟ تمام مدتی که رخساره را دستبند زدند، داماد چرب و چیلی داد و هوار میکرد و برادرها توی صورت ایران خط و نشان میکشیدند؛ او به نور رنگی ماشین پلیس خیره شده و با خود فکر میکرد، اینها همه علائم این است که فصل جدیدی از زندگیاش آغاز شده. تا چندی پیش، او در رویای عاشقانه میزیست، خاطرات عاشقانه میساخت و اهداف عاشقانه میریخت. اصلاً این روی زشت و زمخت زندگی را ندیده بود. تکیهگاه داشت و حالا ناخواسته شبیه به تکیهگاهها رفتار مینمود، اطرافش آدمهای آشنا و دستگیر داشت و حالا دستگیر دختر دیگری شده بود. حقیقت همین است، از زمانی که دخترها دیگر شروع به دوست داشتن کسی نکنند؛ خودشان را دوست خواهند داشت و این شروع یک قدرت بیپایان است!
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بخش دهم رخساره دقیقه ای آرام نمی گرفت، البته نه اینکه نخواهد؛ بخاطر هیجان زیاد نمی توانست. کفش هایش را در آورد، چهارزانو شد و رو به ایران نشست. تمام شجاعتش را جمع کرده و با قورت دادن آب دهانش گفت: -ولی دمت گرم، خیلی خفن تهدیدشون کردی. وای تفنگ داری! اصلا نمی تونم باورکنم همین یه متریم یه تفنگ دو لول بزرگه! ایران حوصله توضیحات اضافی را نداشت، اما می دانست رخساره تا جواب نگیرد؛ دست بر نمی دارد. پس کاملا مختصر و مفید گفت: -پدر مرحومم بختیاری بود و این تفنگ از اون به من به ارث رسیده! رخساره متاثر شد، حداقل قیافه اش اینطور نشان داد. بردن اسم پدر از نو ایران را به گذشته ها برد. آن زمان هایی که در دنیای گلبهی با بوی توت قرنگیه دخترانه اش در کنار پدر می زیست. متاسفانه محبت داشتن مادر را خیلی پیش از پدر از دست داده بود. ولی پدر، پدر برایش نقش مهم و حیاتی یک والد محکم و مهربان را بازی می کرد. بعد از فوت مادر اصالتا شمالی اش هرگز به شهر خود بازنگشته بودند. چشم هایش از نو گرم و چونه اش از فرط بغض تکان می خورد. ناگهان صدای رخساره بلند شد:«عابر، مواظب باش...» به خودش آمد و با وجود اینکه شخصی را ندید جفت پا روی ترمز رفت. ایران در بهت و ناباوری جلوی خود را دید زد. چیزی که دستگیرش نشد، با عصبانیت به رخساره که از خنده قرمز شده بود نگاه کرد. جاده خلوت باردیگر به دادشان رسیده و با ترمز وحشتناکش کسی از پشت سوارشان نشده بود. ایران که به سطوح آمده بود، مشتش را بلند و به بازویش کوبید و گفت: -زهر...مــــــار! این دیگه چه شوخیه مسخره ایه؟! رخساره با درد و خنده بازویش را ماساژ داد و گفت: -خب حالا، فقط می خواستم از فکر در بیای! ماشین به راه انداخت. تحمل مسخره بازی نداشت و دلش می خواست هرچه سریع تر از شرش خلاص شود. کاملا جدی رو به رخساره کرده و گفت: -تهران خونه دارید؟! او که دنبال وراجی کردن بود، با همین یک سوال می توانست تا صبح فک بزند. ایرانم همین را می خواست. می دانست اگر از ابتدا بگوید، آدرس بده تا تو را به منزلت برسانم، رخساره بازیگوش هرگز این کار را نمی کرد. از در دوستی وارد شده بود و این عقلانی ترین راه بود. -آره، آره. ما یه خونه قدیمی توی جنوب غربی تهران داریم، محله اسماعیل آباد رو می شناسی؟ کوچه ی... جای بدی نیست، البته اگر این رو سانسور کنیم که الان برادرام منتظرن من سر برسم و بنشوننم سر سفره عقد با... ایران به مراد دلش رسیده بود. لبخند کجی زد و با گذاشتن انگشت سبابه اش به روی لب های رخساره به آهستگی گفت: -کافیه، متوجه شدم. او که نفهمیده بود چه کلاه بزرگی به سرش رفته، آدامسش را باد و بعد از ترکاندنش در حینی که مشخص بود شوخی می کند گفت: -می دونم، می دونم شوهر کمه داری حسودی می کنی! حالا منم همچین راغب به ازدواج نیستم. یعنی حداقل اصلا قصد ازدواج با یه مرد دوبار طلاق گرفته رو ندارم. بخدا تعارف ندارم. بیا بدمش به تو! همین زن ستیزه بیریخت چیه؟همینم بعدا پیدا نمیکنیا. کنج لب ایران کش آمد. از سنگ که نبود، از حق هم که نمی گذشتیم رخساره گاهی نمکش ته دل می نشست. **** درست جلوی در خانشان نگهداشت، رخساره از فرط وراجی خوابش برده و متوجه محله آشنا نشده بود. پیاده شد و زنگ درشان را زد. درب دو لنگه کوچک به رنگ قرمز باز و مرد شکم گنده و قدبلندی در بینش ظاهر شد. قیافه غریبه رخساره را نشناخت و به لحن تندی گفت: -فَرمُیش؟ خودش را جمع و جور و برای حفظ جدیت خود موهایش را به پشت گوش برد. روسری اش را مرتب و گفت: -رخساره رو آوردم! -رخساره کدوم خریه آبجی؟ برو خدا برکت تو نونت بندازه ما دیگه دور خلاف ملاف خیط کشیدیم. خونه تیمی کنکله! بفرما، بفرما... ایران گیج شده بود. درست بود به صحبت با او ادامه دهد؟ با فکر به اینکه رخساره ام از همان هاست شانه ای بالا انداخته و خیال کرد باز هم دروغ به هم بافته است. کنار رفت تا به سمت ماشین حرکت کند که مرد صورت به خواب رفته دختر را در ماشین دید و با صدای بلند گفت: -په اینکه فَرُخ خودمونه! در باز شد و بوی عنبر آورد... فواد بیا ببین کی اینجاست! فرخ گمگشته باز آمد به کنعان غم مخور. از صدای بلند مرد، رخساره از خواب پرید و وحشت زده به صورت ایران نگاه کرد. مرد جلو رفت در ماشین را باز و جلوی چشم های ایران او را پایین آورد و به سمت خانه برد. لحظه آخر رخساره نگاهش را به ایران دوخت و گفت:«بد کردی!» سپس هیکلش در پشت دیوار خانه گمشد. -آبجی شومام بیشتر از اینجا واینستا خوبیت نداره!
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بخش نهم دختر دستمال را روی لب زخمیاش گذاشت. انگار از حمایت ایران خوشش آمده باشد، با لبخندی نیمهباز و لحنی پرشیطنت گفت: – رخساره. اسم تو چیه؟ ایران بدون هیچ تغییری در چهرهاش پاسخ داد: – ایران. ماشین را دنده داد و دوباره به راه افتادند. رخساره بعد از پاک کردن لب و گوشه چشمش، آفتابگیر را پایین آورد و از آینهاش برای تمدید رژ لبش استفاده کرد. در همان حال، با صدایی که از بین لبهای غنچهشدهاش بیرون میآمد، پرسید: – میخوای کجا بری؟ به قیافت نمیاد مسافرکش باشی. ایران با ابروهایی درهم کشیده و صدایی که به غرش نزدیک بود، جواب داد: – این فضولیها به تو نیومده. فقط ساکت بشین تا به تهران برسیم، اونجا پیادت میکنم. حالا بگو ببینم، چرا اون رانندهها میخواستن بکشنت؟ رخساره، که سر زباندارتر از این حرفها بود، کاملاً به سمت ایران چرخید، پاهایش را روی صندلی جمع کرد و با خندهای شیطنتآمیز گفت: – الان خوبه منم بهت بگم این فضولیها به تو نیومده؟ خیله خب، اخم نکن. من فقط داشتم حق خودم رو برمیداشتم که... اما حرفش نیمهتمام ماند. انگار از ادامهاش پشیمان شد. نمیخواست همان دوست اللهبختکی و سرراهی که به دست آورده بود، از دست بدهد. مخصوصاً ایرانِ نامتعادل که رفتار پنج دقیقه بعدش هم قابل پیشبینی نبود. یک جور جذبه خاص در آن نگاه سیاه و عمیقش بود که رخساره را خفه میکرد. رخساره بدون توجه به حال و هوای ایران، عینک آفتابی روی داشبورد را برداشت و روی چشمش گذاشت. با لحنی مسخره و صدایی که به خواندن شبیه بود، شروع کرد: – عینک ریبن اصلوم هرچه داروم ماله تو، نفسُم تویی تو، دختر، همه دنیام ماله تو... ایران که اصلاً از این مسخرهبازیها خوشش نمیآمد، نگاه سردی به رخساره انداخت. زمانی بود که پایه ثابت همین ادا و اصولها بود، اما حالا دیگر آردش را بیخته و الکش را آویخته بود. اعصابش این چیزها را نمیکشید. با یک حرکت عینک را از دست رخساره گرفت و با چشمغرهای سنگین نگاهش کرد. رخساره، که هنوز به بازیگوشیاش ادامه میداد، این بار به سمت پاکت نامهای که روی صندلی بود، دست دراز کرد. این حرکت صدای ایران را درآورد: – به هیچی دست نزن تا برسیم. فهمیدی؟ اوکی؟
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بخش هشتم این خصلت تمام ایرانیها بود؛ حرف زور توی سرشان نمیرفت. فرقی نمیکرد که ظلم به غریبه باشد یا آشنا. کافی بود خدایی نکرده یکی از این ایرانیها یک صدتومانی به ناحق بالا بکشد، آنوقت حاضر بودند هزار برابرش را خرج کنند تا آن حق خوردهشده را زنده کنند. اصلاً بیتفاوتی در کتشان نمیرفت. چه برسد به ایرانِ مو کوتاه که او هم ایرانی بود و نمیشد خوی حقطلبیاش را پنهان کرد. تا جایی که ایران به یاد میآورد، از همان سالهای ابتدایی مدرسه روحیهای جوانمردانه داشت و سرش با دردسر خوش بود. اصلاً اسمش «ایرانمَرد» بود؛ تلفیقی از کلمه «جوانمرد» معروف. خدا را شکر یادش نمیآمد که حقی از او یا اطرافیانش برده یا خورده شده باشد. البته این مسئله آخری را تا پای حل کردنش رفته بود، اما دلش نیامد. در مرامش نمیگنجید که نفس دختری باردار را بگیرد. در هر حال، در آن وهله فرصت فکر کردن به مشکلات و گرفتاریهای زندگی ازهمپاشیدهاش را نداشت. باید به نقطه عطفی میرسید؛ دفاع از یک دختر، هرچند پرو! تفنگ دولول شکاری پدر مرحومش را مسلح کرد و از پشت سر به رانندهها نزدیک شد. نامردها دو نفری به دختر بیپناه نزدیک و نزدیکتر میشدند، و آن دختر خلوچل هم وسط ماجرا نمیدانست بخندد یا گریه کند. از آن موقع دنبال یک شتر مفت میگشت که به او رکاب بدهد. حالا که به مقصودش رسیده و بالاخره یک مذکرهای سوارش کرده بود، معلوم نبود چه مدل جفتکی انداخته که اینچنین به خونش تشنه شده بودند. چند قدمیشان که رسید، خیلی قاطع و با صدای بم و رسایش داد زد: – ولش کنید! ذرهای ناز و عشوه در صدایش نبود. دخترک با دیدن ایران تعجب کرد و رانندهها با نیشخندی کنایهآمیز ایستادند. همه میخکوب شدند. هرکس به فکر جواب دادن به سؤالهای تازهای بود که در ذهنش شکل گرفته بود. رانندهها با خودشان فکر میکردند: مگر در وسط تگزاس هستند که دختری هفتتیرکش سر و کارشان آمده است؟ ایران بار دیگر با تفنگ به پشتش اشاره کرد و رو به دخترک فریاد زد: – پس چرا وایستادی؟ بدو! میخواست او به سمت ماشینش برود و خودش را نجات دهد. دخترک با برداشتن اولین قدم، رانندهها را به دنبال خود کشاند. ایران کاملاً جدی، برای بار سوم سخن کوتاهش را ادا کرد: – از جاتون تکون نخوردید! بلافاصله یکی از دو تیرش را در لاستیک جلوی تریلی خالی کرد و پشت سر دختر غریبه، اما آشنا دوید. نه اینکه ترسیده باشد؛ میخواست قبل از اینکه رانندهها موفق به تعمیر لاستیک شوند، بهاندازه کافی از آنها و دردسر دور شود. اتوبان در وسط ظهر، آنهم در تابستان، چندان مسافری نداشت. همان تکوتوکهایی هم که عبور میکردند، ایران تفنگبهدست را که پشت تریلی ایستاده بود، ندیدند. رانندهها ابتدا تلاش کردند پشت سر ایران بدوند، اما وقتی وضعیت ماشین و بار سنگین پشتش را دیدند، لعنتی نثارش کرده و بیخیالش شدند. البته که ماجرا اینقدر هم آسان نبود. ایران بهمحض اینکه تفنگ را در جای اولیهاش گذاشت، به چاک جاده زد. دخترک آشفته در ماشین نشسته بود. گوشه لبش ترک خورده بود و از کنار ابرویش خون آرامآرام میچکید. نگاهش آشفته و پر از تناقض بود؛ خشم، ترس، و نوعی حیرت در چشمانش موج میزد. لبهایش میلرزیدند، انگار نمیدانست باید گریه کند یا داد بزند. بالاخره با صدایی بلند که بیشتر شبیه شکایت بود، رو به ایران کرد: – مگه پیادم نکردی؟ پس چرا نجاتم دادی؟ خود ایران هم جواب درستی برای این سؤال نداشت. او فقط میدانست نمیتواند شاهد ظلم باشد و کاری نکند. دخترک که از شوک ماجرا هنوز بیرون نیامده بود، بار دیگر به سمت ایران حمله کرد. این بار، با حرکتی عصبی و همراه با بغض، فرمان را تکان داد و با صدایی بلندتر جیغ زد: – مگه همین رو نمیخواستی؟ چرا سوارم کردی؟ دلت برام سوخت؟ نگهدار، میخوام پیاده بشم! ایران لحظهای مکث کرد. او به خودش قول داده بود کارهای نیمهتمامش را تمام کند. اما این دردسر جدید چه میگفت؟ خودش هم نمیدانست. ماشین را کنار کشید. دختر با چشمانی باز و لبهایی که انگار برای دفاع از خود آماده شده بودند، به او زل زد. اما وقتی دید ایران چیزی نمیگوید و فقط به سمت داشبورد خم شده است، نگاهش کمی نرمتر شد. ایران جعبه دستمالکاغذی را باز کرد، یک برگ جدا کرد و آن را به سمتش گرفت. دخترک برای لحظهای مردد ماند، انگار نمیدانست دستمال را بگیرد یا نه. دست لرزانش بالا آمد و دستمال را گرفت. با این حرکت ساده، بغضش ترکید، اما هنوز سعی داشت خودش را قوی نشان دهد. ایران بیهیچ مکثی و با همان صدای محکم پرسید: – اسمت چیه؟
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان خاص | raha کاربر انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی برای raha ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|- 73 پاسخ
-
- 4
-
-
نشون میده و معروف میشم، پیج میزنم، تبلیغات میگیرم و...
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
اصلا نخواستیم، به همه ککا دستور میدم به روش سامورایی هاراگیری(خودکشی) کنن... ککی که برای من نجوشه میخام سر سگ توش بجوشه. اینجوری اخبار...
- 17 پاسخ
-
- 2
-
-
حالا کاریه که شده بنظرتون این ککا رو بندازیم به تُمبون کی که برامون درآمد زایی کنن؟
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
M@hta پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
جوجه تیغی داشت با فرفره بازی میکرد که یه سنگ رفت زیر پاش، یجوری پرت شد که تا ابرا رفت بالا و از بهشت توت کند برگشت زمین. کلمات: بِبی، تولد، شوگِر، پلنگ مازندران، نچرال- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
معرفی و نقد کتاب هرگز سازش نکنید | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد کتاب "هرگز سازش نکنید: طوری مذاکره کنید که گویا زندگیتان وابسته به آن است" اثر کریس واس هرگز سازش نکنید نوشتهی کریس واس، یکی از بهترین کتابها در حوزهی مذاکره و مهارتهای ارتباطی است که توسط مأمور سابق FBI و متخصص مذاکره نوشته شده است. این کتاب، یک راهنمای عملی و قدرتمند برای افرادی است که میخواهند در مذاکرات کاری و شخصی، با استفاده از تکنیکهای حرفهای و علمی، به نتایج مطلوب دست یابند. دربارهی محتوای کتاب کریس واس در هرگز سازش نکنید به بررسی روشها و تکنیکهایی میپردازد که او طی سالها تجربه به عنوان مذاکرهکننده در موقعیتهای پیچیده و بحرانی، مانند گروگانگیریها، آموخته است. در این کتاب، او این اصول را به زبانی ساده و با مثالهای واقعی توضیح میدهد و به خواننده یاد میدهد که چگونه با ایجاد اعتماد، تشخیص احساسات و تکنیکهایی مثل بازتاب عبارات طرف مقابل، مذاکرات را به سمت اهداف خود هدایت کند. واس بر اهمیت گوش دادن فعال و همدلی تأکید میکند و معتقد است که با استفاده از این مهارتها، میتوان در مذاکرات سخت بدون آنکه سازش غیرمنصفانهای صورت گیرد، به بهترین نتایج رسید. یکی از تکنیکهای کلیدی که او معرفی میکند، "آینهسازی" یا تکرار کلمات طرف مقابل است که به افراد کمک میکند احساساتشان را بهتر درک کرده و به نتیجهی مطلوب برسند. نقد کتاب هرگز سازش نکنید کتابی است که به دلیل کاربردی بودن و تکنیکهای کارآمد، توجه زیادی جلب کرده است. واس با رویکردی عملی و مثالهای جذاب از تجربیات واقعی، مطالب را به گونهای ارائه میدهد که هم آموزنده و هم هیجانانگیز است. همچنین، این کتاب برای کسانی که به دنبال تقویت مهارتهای مذاکره هستند، ابزاری ارزشمند به شمار میآید، زیرا تکنیکهای ارائه شده بهطور عملی و گامبهگام قابل اجرا هستند. بیشتر بخوانید: معرفی و نقد کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست | انجمن نودهشتیا معرفی و نقد کتاب انرژیخوارها | انجمن نودهشتیا نقطه قوت این کتاب در این است که برخلاف بسیاری از کتابهای مذاکره، بر پایهی تجارب واقعی و علمی بنا شده و نویسنده بهخوبی توانسته است این تجربیات را به خوانندگان منتقل کند. واس به جای ارائهی اصول کلی و تئوریهای پیچیده، تکنیکهای ساده اما مؤثری را پیشنهاد میدهد که قابل استفاده در تمامی موقعیتها هستند. با اینحال، برای برخی از مخاطبان که انتظار راهحلهای سنتیتر و نرمتری در مذاکره دارند، ممکن است لحن و رویکرد واس کمی تهاجمی به نظر برسد. همچنین، برخی ممکن است این کتاب را برای مذاکرههای روزمره بیش از حد جدی ببینند، زیرا تکنیکهای ارائه شده بیشتر مناسب مذاکراتی است که با چالشهای بزرگ و شرایط بحرانی همراه هستند. به طور کلی، هرگز سازش نکنید کتابی الهامبخش و مؤثر برای همهی افرادی است که به دنبال یادگیری و بهبود مهارتهای مذاکرهی خود هستند و میتواند به آنها کمک کند که با اعتمادبهنفس بیشتری در مذاکرات شرکت کنند و به نتایجی فراتر از حد انتظار دست یابند. کتاب هرگز سازش نکنید: طوری مذاکره کنید که گویا زندگیتان وابسته به آن است انتشارات یوشتیا -
خرید کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست معرفی و نقد کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد کتاب "مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست" اثر مگان دیواین کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست نوشتهی مگان دیواین، اثری عمیق و تسلیبخش است که به موضوع اندوه و مواجهه با فقدان میپردازد. این کتاب به خوانندگانی که با غم و از دست دادن عزیزان روبهرو هستند کمک میکند تا احساساتشان را بدون قضاوت درک و بپذیرند. مگان دیواین که خود تجربهی سختی از دست دادن را پشت سر گذاشته، در این کتاب همدلی عمیقی به نمایش میگذارد و بهخوبی نشان میدهد که ناراحتی و غم، بخشهایی طبیعی از زندگی انسانها هستند که باید آنها را پذیرفت و با آنها کنار آمد. دربارهی محتوای کتاب دیواین در این کتاب با رویکردی روانشناختی و انسانی به غم و اندوه میپردازد و به خواننده میگوید که نیازی نیست همیشه احساس خوبی داشته باشیم یا غم خود را پنهان کنیم. او بر این باور است که راههای سنتی برای مقابله با غم، مانند توصیه به "مثبتاندیشی" یا تلاش برای فراموش کردن، اغلب بیتأثیر یا حتی آسیبزننده هستند. نویسنده با ارائهی توصیهها و تمرینهایی کاربردی، به خوانندگان کمک میکند که بتوانند با واقعیت تلخ زندگی کنار بیایند و در کنار آن زندگی خود را بازسازی کنند. کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست در چهار بخش تنظیم شده که هر کدام به جنبهای از فرآیند غم و اندوه میپردازند. دیواین به خواننده یاد میدهد که از احساسات خود فرار نکند و اجازه دهد اندوهش بهطور طبیعی پیش رود، بهجای آنکه بخواهد آن را سرکوب کند یا نادیده بگیرد. این کتاب به خواننده کمک میکند که برای رهایی از غم عجله نکند و در مسیر طبیعی آن به جلو برود. بیشتر بخوانید: معرفی و نقد کتاب انرژیخوارها | انجمن نودهشتیا معرفی و نقد مانگا لیا پارک و جواهر گمشده | انجمن نودهشتیا نقد کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست کتابی صادقانه و تأثیرگذار است که به خوانندگان این فرصت را میدهد که احساسات خود را بپذیرند و با آنها زندگی کنند. نقطه قوت این کتاب، درک و همدلی نویسنده با موضوع است، چرا که خود نیز تجربهای شخصی از غم و اندوه را از سر گذرانده است. این تجربه به او کمک کرده تا به زبانی ملموس و بیپرده، احساسات پیچیدهی ناشی از فقدان را توضیح دهد. با این حال، برخی از خوانندگان ممکن است این کتاب را به دلیل تمرکز بر واقعیتهای تلخ غم و اندوه، کمی سنگین و ناراحتکننده بیابند، بهویژه اگر در شرایط مشابهی قرار نداشته باشند. همچنین، کسانی که به دنبال رویکردهای سنتیتر برای مقابله با غم هستند، شاید سبک نویسنده را بیش از حد واقعگرایانه بدانند. در مجموع، مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست کتابی ارزشمند برای کسانی است که با اندوه دست و پنجه نرم میکنند و به دنبال راهی سالم و طبیعی برای کنار آمدن با این احساسات هستند. این کتاب میتواند همدمی صادق و راهنمایی مطمئن برای آنها باشد و درک عمیقتری از مفهوم غم و پذیرش در زندگی به آنها بدهد. خرید کتاب مشکلی نیست اگر حالت خوش نیست انتشارات یوشتیا -
خرید کتاب انرژی خوارها اثر تونی معرفی و نقد کتاب انرژیخوارها | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد کتاب "انرژیخوارها" اثر تونی سایرز انرژیخوارها نوشتهی تونی سایرز، کتابی است که به موضوع بسیار جذاب و مهم انرژیهای منفی و تاثیرات مخرب افراد و محیطها بر سلامت روان و انرژی انسان میپردازد. این کتاب توسط انتشارات یوشیتا منتشر شده و برای افرادی که به دنبال راهکارهایی برای حفظ انرژی مثبت و دوری از افراد یا موقعیتهای انرژیخوار هستند، میتواند بسیار مفید و آموزنده باشد. دربارهی محتوای کتاب تونی سایرز در انرژیخوارها به بررسی انواع مختلف انرژیهای منفی و انرژیخوارها میپردازد و این پدیده را به عنوان یک مشکل واقعی در زندگی روزمره توصیف میکند. او توضیح میدهد که چگونه افراد و محیطهایی میتوانند با رفتارهای خاص و الگوهای انرژیخوارانه، روحیه و انرژی دیگران را تحلیل ببرند. سایرز همچنین به روشهای شناسایی این انرژیها و نحوه محافظت از خود در برابر آنها میپردازد. او ابزارها و تکنیکهایی برای بازیابی انرژی و حفظ تعادل درونی ارائه میدهد، به طوری که بتوانیم با قدرت و اطمینان بیشتری در زندگی روزمره خود حضور داشته باشیم. نقد کتاب انرژیخوارها از جمله کتابهایی است که با رویکردی علمی و روانشناختی به موضوعی میپردازد که بسیاری از افراد آن را در زندگی شخصی خود تجربه کردهاند. یکی از نقاط قوت کتاب، زبان ساده و مثالهای قابل لمس آن است که به خوانندگان کمک میکند تا مطالب کتاب را به راحتی درک و در زندگی خود به کار گیرند. سایرز با ارائه راهکارهایی ملموس، توانسته است این کتاب را به راهنمایی کاربردی برای کسانی تبدیل کند که به دنبال ارتقای کیفیت زندگی و حفظ انرژیهای مثبت خود هستند. بیشتر بخوانید: معرفی و نقد مانگا لیا پارک و جواهر گمشده | انجمن نودهشتیا معرفی و نقد مانگا چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ | انجمن نودهشتیا با این حال، ممکن است برخی مخاطبان دیدگاه سایرز را کمی افراطی یا بیش از حد دراماتیک بیابند، به خصوص اگر به مسائل انرژی و تاثیرات آن به شیوهای علمی نگاه نکنند. همچنین، برخی از منتقدان معتقدند که راهکارهای ارائه شده در کتاب ممکن است در برخی موقعیتها کاربردی نباشند و به مهارتها یا تکنیکهای بیشتری برای مقابله با افراد و محیطهای انرژیخوار نیاز داشته باشند. در مجموع، انرژیخوارها کتابی خواندنی و انگیزشی است که به مخاطبان خود کمک میکند تا در برابر انرژیهای منفی و افراد انرژیخوار مقاومتر شوند و با آگاهی بیشتر از خود و محیط پیرامونشان، زندگی بهتری را تجربه کنند. خرید کتاب انرژی خوارها اثر تونی سایرز انتشارات یوشیتا -
خرید مانگا کتاب لیا پارک و جواهر گمشده اثر جنا یون معرفی و نقد مانگا لیا پارک و جواهر گمشده | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد مانگا "لیا پارک و جواهر گمشده" اثر جنا یون لیا پارک و جواهر گمشده اثر جنا یون، یک مانگا هیجانانگیز و ماجراجویانه است که دنیایی پر از راز و جادو را به تصویر میکشد. این مانگا به مخاطبان خود، به ویژه نوجوانان و جوانان، داستانی جذاب و پر پیچوخم از دختر نوجوانی به نام لیا پارک ارائه میدهد که برای یافتن جواهر گمشدهای با ارزش و جادویی تلاش میکند. جنا یون با سبک هنری زیبا و داستانی جذاب، خواننده را به دنیایی تخیلی و پرماجرا میبرد. دربارهی محتوای مانگا داستان مانگا حول شخصیت لیا پارک، دختری جسور و کنجکاو، جریان دارد. لیا برای یافتن جواهری گمشده که از قدرتهای خاصی برخوردار است، وارد دنیایی پر از خطرات، جادوگران و موجودات عجیب میشود. ماجراجویی او با معماها و چالشهای متعددی همراه است که باید با هوش، شجاعت و کمک دوستانش بر آنها غلبه کند. در طول داستان، خواننده نه تنها با تلاش لیا برای یافتن جواهر و نجات عزیزانش روبهرو میشود، بلکه با پیامهایی در مورد دوستی، وفاداری و اهمیت باور به خود نیز آشنا میگردد. بیشتر بخوانید: معرفی و نقد مانگا چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ | انجمن نودهشتیا معرفی و نقد کتاب چطور حد و مرزهای روابط را تعیین کنیم | انجمن نودهشتیا نقد مانگا لیا پارک و جواهر گمشده از دیدگاه هنری و داستانی یکی از آثار خلاقانهی جنا یون است. نویسنده با خلق جهانی تخیلی و اسرارآمیز توانسته است توجه خوانندگان را به خود جلب کند. طراحیهای دقیق و جزئیات بصری مانگا باعث میشود که خواننده به راحتی وارد فضای داستان شود و با شخصیتها همذاتپنداری کند. یکی از نقاط قوت مانگا، شخصیتپردازی جذاب و چندبعدی لیا است که او را به شخصیتی الهامبخش برای خوانندگان جوان تبدیل میکند. با این حال، برخی از منتقدان بر این باورند که بخشهایی از داستان ممکن است برای مخاطبان بزرگسال کمی ساده به نظر برسد، زیرا این مانگا بیشتر برای نوجوانان نوشته شده و از این رو، تمها و پیامهای آن نیز بیشتر بر اساس سادگی و شفافیت است. همچنین، شاید پیچیدگیهای بیشتری در خط داستانی و شخصیتهای فرعی میتوانست به عمق داستان کمک کند. در مجموع، لیا پارک و جواهر گمشده اثری دوستداشتنی و پرکشش است که میتواند برای دوستداران مانگا و داستانهای ماجراجویانه بسیار جذاب باشد. این مانگا با ترکیب هنر بصری زیبا و داستانی پرماجرا، خوانندگان را به سفری هیجانانگیز در دنیایی فانتزی دعوت میکند. خرید مانگا کتاب لیا پارک و جواهر گمشده اثر جنا یون انتشارات نگاه آشنا -
خرید مانگا کتاب چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ معرفی و نقد مانگا چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد مانگا "چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ - جلد اول: قلب یخی" مانگای چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ - قلب یخی، داستانی فانتزی و عاشقانه است که با روایتی جذاب از درامهای سلطنتی، جادو و پیچیدگیهای شخصیتها همراه است. این مانگا که به شدت بین علاقهمندان ژانر عاشقانه محبوبیت دارد، به ماجرای دختری میپردازد که ناگهان در نقش شاهزادهای در دنیایی جدید قرار میگیرد و با چالشها و رقابتهای درباری دست و پنجه نرم میکند. دربارهی محتوای مانگا در جلد اول این مانگا، خوانندگان با شخصیت اصلی داستان که در دنیایی سلطنتی و پر از ابهامات بیدار میشود، آشنا میشوند. این دختر که به عنوان شاهزاده دربار شناخته میشود، باید با قوانین سختگیرانه، شخصیتهای مرموز و پیچیده و دشمنان خطرناک روبهرو شود. او که خود را در دنیایی ناآشنا و در بدن یک شاهزاده میبیند، تلاش میکند تا از چالشها و توطئههای دربار جان سالم به در ببرد و راهی برای زنده ماندن در این دنیای پر از خطر و فریب پیدا کند. عنوان "قلب یخی" نیز به شخصیتی خاص اشاره دارد که در ظاهر سرد و بیتفاوت است اما در عمق قلب خود، داستان و رازهای پیچیدهای نهفته دارد. نقد مانگا مانگای چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ - قلب یخی با توجه به جذابیت و پیچیدگی داستان، توانسته است علاقهمندان به ژانر فانتزی و عاشقانه را به خود جذب کند. طراحیهای هنری و جزئیات بصری مانگا به خوبی توانستهاند فضای مرموز و درامهای درباری را به تصویر بکشند. شخصیتپردازی عمیق، بهویژه شخصیت اصلی که با تناقضات درونی و تلاش برای بقا دست و پنجه نرم میکند، به خواننده این امکان را میدهد که به خوبی با او همذاتپنداری کند و درگیر داستان شود. بیشتر بخوانید: معرفی و نقد کتاب چطور حد و مرزهای روابط را تعیین کنیم | انجمن نودهشتیا معرفی و نقد کتاب نجات از خانواده سمی | انجمن نودهشتیا یکی از نقاط قوت این مانگا، توانایی نویسنده در خلق دنیایی پر از رمز و راز و شخصیتهای چندبعدی است که هرکدام دارای گذشته و انگیزههای خاص خود هستند. همچنین، با ترکیب تعلیق، جادو و روابط عاطفی پیچیده، این اثر موفق شده که بیننده را به خود جلب کرده و او را مشتاق به خواندن جلدهای بعدی کند. با این حال، برای کسانی که به دنبال داستانهای سریع و بدون پیچیدگی هستند، ممکن است فضای پیچیده و درباری این مانگا کمی سنگین به نظر برسد. همچنین، برخی از مخاطبان ممکن است انتظار داشته باشند که شخصیتهای فرعی بیشتری معرفی شوند و هرکدام نقش برجستهتری در داستان ایفا کنند. به طور کلی، چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ - قلب یخی اثری زیبا و درگیرکننده است که با فضاسازی قوی و شخصیتهای عمیق، خوانندگان را به دنیایی از فریب و شگفتی میبرد. این مانگا به خوبی توانسته فضایی عاشقانه و پر از هیجان را با چالشهای سلطنتی و دربار ترکیب کند و برای علاقهمندان به این ژانر، یک انتخاب جذاب و هیجانانگیز باشد. خرید مانگا کتاب چه کسی مرا شاهزاده کرد؟ – جلد اول: قلب یخی انتشارات نگاه آشنا