-
تعداد ارسال ها
93 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط M@hta
-
منم یه نگاه به نن جون کردم، یه نگاه به ککا یه نگاه به آقا جان و گفتم: - اصلا این چاق یا لاغرشون به چه دردی می خوره؟
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
#بخش_هفتم ایران با دست به زیر دست دختر ناخوانده زد و با لحنی که هیچ شوخی در آن نمیگنجید گفت: - بساطت رو جمع کن و هر جا جز اینجا پهن کن، باید برم! حوصله دردسر اصلاً ندارم، فهمیدی؟ ضربهٔ دستش باعث شد رژ لب دخترک خطا رود و یک خط ممتد سرخ از لب تا لپش بکشد، اما این کار هم مانع لبخند دخترک نشد. با خندهای متعجب، در حالی که با چشمان قهوهای روشنش به چشمان ایران خیره شده بود، گفت: «عه عه، ببین چی کار کردی!» سپس رژش را به ایران که لبهایش رنگورورفته بود، تعارف زد و با لحنی کاملاً خودمانی ادامه داد: - نمیزنی؟ ایران با رد تعارفش و جدیتر از قبل، به در اشاره کرد تا پیاده شود. اصلاً خوشش نمیآمد حتی یک متر با یک بیکار و بیعار همسفر باشد. او میخواست در این مدت فکر کند، آرامشی پیدا کرده و در نهایت... کارش را به سرانجام برساند. - میخوای بری تهرون؟ چشمان ماتشدهاش از جا پریدند و با یک «نه» قاطع جواب داد. اما دختر این جواب را کافی ندانست و دوباره پرسید: - پس کجا؟ ایران واقعاً کلافه شده بود؛ دلش نمیخواست بیش از این وقتش را با او تلف کند، پس با سردی گفت: - هر جا که تو نباشی. دختر باز هم نیشش باز شد و لبهایش آنقدر کش آمدند که دندانهای خرگوشیاش نمایان شدند. زیبایی منحصربهفردی نداشت، اما پوست سفید و چهرهٔ شرقیاش حس یک لطافت جسورانه را به آدم منتقل می کرد؛ از آن مدلهایی که به راحتی از سر باز نمیشدند. پایش را که هنوز بیرون مانده بود، به داخل ماشین آورد و بعد از بستن در، رو به ایران گفت: - بریم؟ ما! ایران با حرکتی موهای کوتاه و بیرونزده از شالش را به پشت گوش برد، لبش را بهخاطر خونسردی به زیر دندان گزید و به آرامی از زیر لب غرید: - برو پایین! - عه دختر، سخت نگیر. این همه جا برای مسافر داری. هر جا هم بری تنهایی بهت خوش نمیگذره که! منم سر راهت تا یه جایی برسون. ایران دیگر تحمل نداشت و برای رسیدن به خواستهاش، خودش از ماشین پیاده شد، به سمت در شاگرد رفت و آن را با عصبانیت باز کرد. مانتوی نازک تابستانی دخترک را کشید و به بیرون پرتش کرد. تقریباً هم قد و قواره بودند، و تنها برگ برندهٔ ایران در مقابل دختر، عصبانیتش بود که او را نفوذناپذیر میکرد. دختر را میان رانندههای تریلی تازهرسیده تنها گذاشت و بعد از روشن کردن ماشین به راه افتاد. موهایش روی صورتش ریخته بود؛ آنها را با دست بالا راند و در حین حرکت نگاهش به آینه وسط افتاد؛ دخترک خنگ میان حصار رانندههای سبیلو گیر افتاده بود و همچنان میخندید، شاید یکی از آنها راضی میشد و او را سوار میکرد. موفق هم شد. از پلههای اسکانیای سفید بالا رفت و سوار شد. ایران سری از روی تأسف تکان داد و همان تهمانده عذاب وجدانش، با دیدن این صحنه دود شد و به هوا رفت. اتوبان خلوت بود؛ ماشینها در اثر تابش خورشید که رو به گرما میرفت، با نهایت سرعت خود در خط سبقت حرکت میکردند و چشم ایران به تریلیهای پشت سرش دوخته شده بود. این حس مسئولیت بیپایه و اساس همیشه برایش دردسر میساخت. شاید بهخاطر سرنوشت دختر کنجکاو شده بود، و شاید هم منتظر بود که ببیند چه بلایی سرش میآید. از این مغز پر و معیوبش هر چیزی برمیآمد! زیاد نگذشت که سرعت تریلی کم و درش باز شد. جسمی یاسیرنگ از آن به بیرون پرت شد و کمی جلوتر تریلی بهکلی ایستاد. ایران هم به تبعیت از آنها ناخواسته سرعتش را کم کرد و با عصبانیت وصفنشدنی ایست کامل کرد. مگر چندی پیش در کافه رستوران بین راهی نمیخواست نفس دختر را بگیرد؟ حالا آنها داشتند همین کار را میکردند، پس چرا عکسالعمل نشان داده بود؟ پیاده شد، تفنگ را بدون هیچ شک و ابهامی از زیر صندلی بیرون کشید و به سمت رانندهها راه افتاد.
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
#پخش_ششم تختی که رویش نشسته، مشرف به شیشه بود و از همانجا دختر نحیف و خوشرنگ و لعابی که کنار جاده ایستاده بود را دید میزد. دختر با آن خندهٔ جلفش به روی هر ماشینی که برایش بوق میزد، آغوش میگشود. با آن وضع دستودلباز در عشوهگری هم، هیچکس حاضر به سوار کردنش نبود. هر کس دستی تکان میداد و بوق و چراغزنان به راهش ادامه میداد. دستش به دور فنجان قهوه تنگ و تنگتر میشد. اگر امثال آن خودارزانفروشها نبودند... با همان دندان نیش معروف لب گزید و فنجان را به روی نعلبکی کوبید. شاید میتوانست دخترک را بهجای آن دو خلاص کند و در آن صورت به او لطف هم کرده بود. حداقل اکسیژنهای زمین برای بیارزشی مثل او هدر نمیرفت! پول سرویس را همانجا کنار فنجان قهوهٔ خوردهنشدهاش گذاشت. اشتهایش تحلیل رفته بود و دیگر نمیتوانست آن فضای چندشآور را با وجود دختر سرکش تحمل کند. قبل از خروج کاملش از در، با صحنهای مواجه شد که او را متأثر و همزمان از تمام مردان متنفر کرد. پسر دویستوششسواری در مقابل درخواست دختر برای سوار شدن، کشیدهٔ محکمی به گوشش زد و با خنده، سوار صندلی شاگرد ماشین شد و راننده گازش را گرفته و رفتند. نمیخواست خود را قاطی مسائلی کند که به او مربوط نمیشود. در بیتفاوتترین حالت ممکن، در حالی که تلاش میکرد نگاهش به نگاه دختر نیفتد تا مبادا آویزانش شود، به سرعت سوار ماشینش شد. پیش از اینکه سوئیچ را بچرخاند، در شاگرد باز شد و یک نفر کنارش نشست. پیش از سر برگرداندن، صدایش جلب توجه کرد: - سلام جذبه! هنوز ننشسته، آفتابگیر ماشین را پایین داده بود تا همزمان هم نور خورشید توی چشمش نزند و هم رژ لب زرشکیاش را تمدید کند. صدای اعصابخردکنی در حین رژ زدن از آدامس داخل دهانش در میآورد و روان ایران را بههم می ریخت.
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بابا پیرِ ریش گنده عصا زنون اومد یه نگاه به ککای لاغر مردنی تر از خودم کرد و گفففففففت:...
- 17 پاسخ
-
- 2
-
-
سلام نودهشتیا یه داستان رو شروع میکنم و هرکس با یه جمله ادامش بده! داستان: من که همینجوری به خودیه خود کور و کچل و علیل و ذلیل بودم رفتم هرچی پول داشتم نقد کرد و باهاش ده تا کَک خریدم تا بزرگشون کنم و بتونم در آینده مزرعه کَک بزنم و سری و تو سرا در بیارم. حالا این وسط...
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
M@hta پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
به صورت گرگم نگاه کردم و براش خوندم: - این پنیره یا موزه؟ ذرت همیشه گُرزه 😐 کلمات: فیل، شیر، سیر، دیر، گیر- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
M@hta پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
از پنجره به منظره ی دریا و گل نگاه میکردم که یه جوجه رنگی پر زد و با سرعت خیلی زیاد رد شد و گفت: - مادرتُـ... عصبی شدم داد زدم: «چی؟!» که دور زد و مسالمت آمیز حرفش رو از اول زد: - ما در تُرکیه و سوئیس پی عشق و حالیم تو به یه شمال معمولی میگی برنامه آخر هفته؟ 😐😂 کلمات: کوکو سبزی، کچل کچل کلاچه، سلمونی، مهتابی، برق- 17 پاسخ
-
- 2
-
-
سلام نودهشتیا یه چالش جذاب و خنده دار نویسندگی براتون آوردم. هرکس کلمه های بی معنی نفر قبل رو باهاشون داستان معنی دار چند خطی بنویسه و خودش 5 تا کلمه جدید بده برای نفر بعد 😅 شروع با خودم: کلمات: عتیقه، عنکبوت بیوه سیاه، دمپایی سیندرلایی، استامبولی
- 17 پاسخ
-
- 2
-
-
نقد رمان ون توری | فاطمه عیسی زاده(مهتا) کاربرانجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام رمان: ون توری نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی خلاصه: روزی روزگاری در شهری پر از دود و هیاهو شخصی خسته شده، تمام داراییش را فروخت و یک ون مسافرتی خرید تا به دنبال خوشحالی و آزادی واقعی برود. او از ته دلش میخواست هیچ مسئولیتی نداشته و آزادانه زندگی کند. در این مسیر پر از بالا و پایین و دست انداز او هربار با شخص جدیدی آشنا شده و علیرقم میل باتنی اش همسفرها سر و کلشان پیدا میشود. هر یک از مسافرها ماجرایی برای تعریف دارد و به دنبال چیز خاصی می گردد. یا از چیزی فرار می کند... مقدمه : من اول دو کلمه ماشین ون و تور مسافرتی رو کنار هم گذاشتم و کلمه ون توری رو ساختم. بعد توی اینترنت سرچ زدم و متوجه شدم (ونتوری) به صورت چسبیده اسم یه دستگاه اندازه گیری حرکته و اصل اساسی اون هم به معادل برنولی بر میگرده به این معنا که با افزایش سرعت، فشار کاهش پیدا میکنه؛ خوشحال تر شدم و شعار شخصیت های داستانم رو ساختم: «هرچه سرعت سفرها بیشتر باشه، فشار زندگی کمتر میشه...!» صفحه اصلی: رمان ون توری -
چارت بندی رمان به صرف سیگار مارلبرو | زهرا تیموری کاربر انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی برای .-. ارسال کرد در موضوع : درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
نویسنده عزیز ممنون از صبوریه شما، با شما در خصوصی ارتباط برقرار میکنم❤️- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
خوش اومدی زریه خودم.
-
#بخش_پنجم با ون خوش رنگش از کنار هر جنبدهای که رد میشد توجهش را جلب کرده و برایش سر بر میگرداند. رنگ زرد ماشین امید و شادی بخش روز دیگران بود و به محض رویت ایران با آن سر و وضع رنگ و رو پریده و لباس های تیره بادشان خالی میشد. از اول هم قرار نبود او با آن سر و وضع سوار ون رویایی اش شود، اما سرنوشت... وسط شهر در کنار دیوارهای یک مدرسه دخترانه که در آن فصل تعطیل بود، پارک کرده و به نامه خوانده نشده اش خیره شد. درست پنج ماه بود، از دومین فصل سرد زمستان، بهتر بگویم از وقتی مشاعرش را به سرمای بهمن ماه باخته بود؛ در آن نامه را باز نکرده بود. توضیحات بی موردی که هیچ وقت نمیخواست در رابطه با آنها چیزی بداند. او قول رفتن به خود داده بود. یک سفر بی برنامه و دیر هنگام که باید شروعش میکرد. آینه وسط ماشین را پایین کشید و به صورتش خیره شد. به چشم های کشیده و سیاهش که دیگر سرزندگی گذشته را نداشت. گویی کولبار مشکلاتش به پشت چشم هایش افتاده که آنطور خمار و نیمه باز بودند. کل صورتش یک چشم و ابروی بلند بود و موهای قهوه ای کوتاه که با قرار گرفتن در کنار صورتش به او جذابیت بیشتری میدانند. همان پنج ماه قبل برای آخرین بار از آن مدل جدیدها که جلوی موها بلند تر از پشتشان است، کوتاه کرده بود. کف دستش را دو بار محکم به روی گونه هایش کوبید و با دندان جوری لبش را زجر داد که لب و گونه هر دو رنگ گرفتند. لبش را ابتدا كاملا بی حالت کش آورد و در آخر آن را با کلی تلاش به لبخند زیبایی ختم کرد. یک لبخند کامل که در آن دندان نیشی که به روی دندان کناری اش افتاده بود، به نمایش درآمد. یک نقص کاملا زیبا که لبخندش را از باقی دخترها متمایز میکرد. خیالش را به زبان آورد: «ایران تو اون دوتا رو کشتی و حالا نوبت به خودت رسیده.» و به سمت اتوبان راند. او قصد داشت صبحانه را در اولین رستوران بین راهی صرف کند. **** صبحانه را تمام و کمال در سفره خانه ی شخصی به نام عمو کمال صرف کرد، حتی برای خودش ولخرجی کرده و کیک و قهوه تلخ هم سفارش داده بود.
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بخش چهارم زن نگاه حراسانش را میان ایران و مرد داخل خانه میچرخاند. با پاک کردن دوباره بینی قرمز و اشکهای بیپایانش تلاش میکرد اوضاع را از آنچه که بود خرابتر نکند. - خانم، هیچ چیز اونطوری که شما فکر میکنید نیست! سرش را به سمت ایران برگرداند، درست همان لحظهای که مرد به جلوی در رسید. اما ایران دیگر سوار بر ون بود و با تمام سرعت از کوچه خارج میشد. تصورش این بود که آدم کشتن راحت است؛ شاید هم واقعاً آسان بود. به قول استاد حقوق و جزا، در پایان هر روز باید شکرگزار باشیم که یک نفر را نکشتهایم. اما دلیل ترک آن کوچه برای او ترس از کشتن نبود؛ بلکه ترس از کشته شدن دوباره روحش بود. روحی که پنج ماه پیش خرد شده بود، له شده بود و سرانجام، در میان رویاهایش جان داده بود. سعی میکرد به تصویر مرد در آینه وسط ماشین نگاه نکند. او حتی سایهروشن خطوط بدنش را از حفظ بود و میتوانست بدون نیاز به نور بگوید چشمان نافذ و موهای خوش حالتش در کجا قرار دارند، یا آن دستان کشیده و سینه حمایتیگرش… چشمش را به ندیدن وادار کرد، اما گوشش بهخوبی صدای قدمهای مرد را که به دنبال ماشین میدوید، شنید و صدای خستهای که نامش را با حسرت صدا زد: - ایران…! مشتش را محکم به فرمان کوبید. با کنار زدن موهایش، خشمگینتر از گذشته فریاد زد: «ایران مُرد!» سپس سرش را از پنجره بیرون برد و با تحکم ادامه داد: - حداقل برای تو! آفتاب بالا آمده بود، اما شبِ تقدیرش هنوز به پایان نرسیده بود و قصد روشن کردن روزگارش را نداشت. مدام زیر لب با خود تکرار میکرد: «اون حاملهست… اون یه بچه داره!» - بچه… یه بچه… در همان لحظهها، نور خورشید کوچه و خیابان را کاملاً روشن کرده و گردِ زندگی در شهر پخش شده بود.
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بخش سوم بارها و بارها پشت سر هم زنگ در را فشرد؛ همان سماجتی که قبلاً با خنده انجام میداد. اما حالا خندهای بر لب نداشت، و اگر ساکنین خانه میدیدند، شاید هرگز در را باز نمیکردند. نوک کفشش را محکم به آسفالت کهنه کوبید و دستش را بالا برد تا در را با مشت بکوبد. پیش از آنکه مشت گرهکردهاش فرود آید، در با عجله باز شد و صورت آشفته زنی در چارچوب در ظاهر شد. صورت زن بیچاره از عرق پوشیده شده بود؛ تشویش و اضطراب در حرکاتش موج میزد، و رنگش در آن گرگومیش صبحگاهی پریده به نظر میرسید. با دیدن موهای کوتاه که از دو طرف صورت او رها شده بودند و چشم و ابروی سیاه و عمیقش، زن بهخوبی ایران را شناخت. قبلاً او را ندیده بود، اما توصیفات بیپایان و شیداییهای بیحواس همسرش کار خود را کرده بود. هر دو در آن لحظه، با کابوس زندگیشان روبهرو شده بودند. چشمان زن پر از اشک شد و ناخواسته دستش را روی شکم برآمدهاش گذاشت. پنج ماهی میشد که باری بر دوش داشت و جنینی را در دل میپروراند. کودک که هیجان مادرش را حس کرده بود، مانند ماهی در شکمش میلغزید. ایران برای برداشتن تفنگش برگشت، اما قبل از آنکه دست به اسلحه ببرد، نگاهی ناباورانه به شکم برآمده زن انداخت و چانهاش لرزید. کشتن یک خیانتکار حقش بود، این را با خود فکر کرد؛ اما آن بچه چه گناهی کرده بود؟ هرچند… فرزند دو خیانتکار سرسخت، چه سرنوشتی جز این میتوانست داشته باشد؟ آیندهاش با چنین والدینی چه میشد؟ در گیرودار کلنجار عقل و قلبش، صدای گرفته و آهسته زن را شنید: - ایران... زن بهسختی نفس میکشید؛ گریه امانش را بریده بود و نفسهایش به شماره افتاده بود. اضافهوزن دوران بارداری وزنش را زیاد اما، توانش را کم کرده بود. با پشت دست، اشک و عرق صورتش را پاک کرد و دوباره تلاش کرد سکوت سنگین را بشکند: «من… من ازت خواهش میکنم! ایران…» ایران با خود اندیشید؛ آیا چنین زنی حق داشت چیزی از او بخواهد یا التماس کند؟ چانه و قلبش با هم لرزیدند، اما تاثیری در رفتار و نگاه مصممش نداشت. محکم و استوار، مثل کوه، کنار ماشینش ایستاده بود و در ذهنش دو دو تا چهارتا میکرد؛ تفنگ را بیرون بکشد یا به کودک رحم کند؟ خم شد و دست برد به زیر صندلی تا اسلحه را بردارد. درست در لحظه آخر، پیش از آنکه دستش به تفنگ برسد، صدایی از داخل حیاط بلند شد که نفسش را در سینه حبس کرد. مردی با صدایی آشنا، نام همسرش را صدا میزد و از او میپرسید جلوی در چه میکند.
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
بخش دوم دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیحس بودند. غرور لحظه ای تنهایش نمی گذاشت تا قلب مالامال از اندوهش سبک شود. به اندازه کافی گریه کرده بود و بیش از آن، نیازی به خورد و له شدن نمیدید. حالا، در کنار جاده مهگرفته، تنها چیزی که آرامش میکرد، خشم و لگدهای فرضی به زمین بود. در حین فریادهای بیصدا، با در باز ماشینش روبهرو شد؛ گویی ماشین میخواست با زبان بیزبانی او را به آغوش مکانیکی خود دعوت کند. ایران سر و وضعش را مرتب کرد و تصمیم گرفت، برای آخرین بار، محکم و استوار باقی بماند. از همان فاصله، صدای برفک ماشین را میشنید. سوار شد، رادیو را خاموش کرد و خود را برای اولین مقصدش آماده ساخت. سرانجام، از راه بکر روستا به شهر رسید و ماشینهای هممسیرش را پیدا کرد. روسریاش را محکم به دور گردنش پیچید؛ از نگاههای دیگران، مخصوصاً جنس مخالف، بیزار بود. هالههای کمجان نور خورشید بهآرامی پدیدار شدند و او به مقصد اولیهاش رسید؛ همان خانهای که روزی قرار بود او را مهمان خود کند، همان کوچه باریک و ساختمانهای غیر اصولی که سر به فلک کشیده بودند. آخرین خانه ویلایی موجود در انتهای کوچه، همان آجری هفتاد متری که تمام رویاهای ریز و درشتش در آن شکل گرفته بود. از ماشین پیاده شد و پیش از آنکه هوا کاملاً روشن شود، زنگ در را فشرد. دیگر دستش نمیلرزید، یا دستکم خودش اینطور میپنداشت. هیچکس جواب نمیداد. این خانه کوچک آیفون نداشت، و طبیعتاً هیچکس هم دلش نمیخواست در هنگام طلوع، موزاییکهای حیاط کوچک را برای باز کردن در بپیماید. اما او نیامده بود که کوتاه بیاید. شاید بهتر بود تفنگش را آماده میکرد. کدامشان را می زد بهتر بود؟ اگر در را باز نمیکردند، چه باید میکرد؟ اگر کسی در خانه نبود، چه؟
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
فصل اول (ایران) #بخش_یکم بعد از نوشیدن فنجان چای، نگاهی گذرا به ساعت مچیاش انداخت. چمدان را از کنار پا برداشت و تا دم ماشین کشید. همهجا در تاریکی فرورفته بود و فقط نور ضعیف لامپ جلوی خانه همسایه در ابتدای کوچه، فضای تاریک را کمی روشن میکرد. بعد از گذاشتن وسایل در راهروی ون مسافرتی، برای برداشتن تفنگ شکاری دولولش دوباره به خانه بازگشت؛ خانهای که دیگر به او تعلق نداشت و قرار بود با طلوع خورشید، صاحب جدیدی پیدا کند. تفنگ را در پارچهای مخملی و صورتی رنگ پیچید و با احساسی خالی، از خانه خارج شد و در را بر همه افکارش بست. جای تفنگ زیر صندلی راننده بود و جای خودش وسط جاده. چشمان بیفروغش به جاده خیره مانده بودند. تلفن همراهش روی میز تلویزیون جا مانده بود—عمداً آن را جا گذاشته بود. تنها چیزی که در این مسیر همراهش بود، لباسهای سیاه درون چمدان و یک نامه نخوانده و مهر و مومشده بود. صدای جیرجیرکها با تمام توان، سکوت شب را میشکست. فضای جاده با آن نور کم و صدای بسته شدن در که هنوز در گوشش زنگ میزد، حالا حتی مخوفتر از همیشه بهنظر میرسید. انگشتان کشیدهاش فرمان را محکم گرفته بودند؛ همانطور که هوای مهآلود و شرجی شمال، سینهاش را میفشرد. هیچ ترسی در وجودش نبود. ضبط را روشن کرد تا از سکوت فرار کند، اما دستگاه با صدایی مختصر از خِرخِر و برفک، تنها یک صدای ممتد و گوشخراش پخش کرد. از موسیقی خبری نبود، اما ایران همچنان به صدای برفک رادیو گوش میداد. این صدای بیوقفه و خشن برایش آرامشبخشتر از افکار آشفتهاش بود. در پیچهای تند کوهستان، جاده خم برمیداشت و او را با خود میکشید. بعد از ساعتی گوش دادن به صدای نامفهوم رادیو، کندن پوست لبهایش و بیاعتنایی به منظره تاریک جاده، خاطرات دوباره به ذهنش هجوم آوردند. همه چیز، مثل اولین بار، بهطور واضح و ناگهانی بهیادش آمد. صدای جیغ و خنده شاد میهمانان آن مراسم نفرینشده دوباره در ذهنش زنده شد. دیگر خش رادیو را نمیشنید؛ این صدای خشن و تیز شادی دیگران بود که ذهنش را میفشرد و مچاله میکرد. با خشمی که در انگشتانش پیچیده بود، مشت محکمی به فرمان کوبید. زیر لب "لعنتی" گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. نامه نخوانده درست کنار کیف پول چرمی دستدوزش به چشم میآمد. قول داده بود که دیگر احساساتش طغیان نکنند، اما کنار همان پرتگاه بلند و پوشیده از دار و درخت، ماشین را متوقف کرد. خودش را در آغوش مه گرفتگی فروبرد و به سمت پرتگاه قدم برداشت. موهای کوتاه قهوهایاش را با دست گرفت و با تمام توان فریاد کشید؛ فریادی ممتد که گویی در دل کوه میپیچید و تا بینهایت ادامه داشت. پژواک فریادش در کوه او را همراهی میکرد. دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیاحساس بودند. غرورش نمیگذاشت اندوه عظیم دلش را سبک کند.
- 16 پاسخ
-
- 4
-
-
پیش از شروع به نوشتن درخواست چارت بندی و ترتیب سیر رمان های نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
سلام و احترام خدمت نویسنده های توانای نودهشتیا این بخش خدمت جدیدیست که نودهشتیا به شما ارائه می دهد: ما با برسی مشکلات نویسندگان حین نوشتن متوجه شدیم شمار زیادی از رمان ها تنها آغاز شده و هرگز پارت پایانی خود را نمی بینند. پس الزام دانستیم با چارت بندی پارت ها پیش از نوشتن و مشخص بودن خط طرح داستان به نویسنده ها کمک کنیم تا آثار فاخر خود را رها نکرده و حتما به پایان برسانند. لطفا با عنوان اسم رمان خود تایپیک زده و درخواست های خود را ارسال فرمایید. تنها خلاصه عمومی خود را در تاپیک بنویسید تا از کپی شدن آن توسط کپی رایتر ها جلوگیری شود. مدیر مرتبط در اسرع وقت با شما در خصوصی ارتباط می گیرد. ارادتمند_ مدیریت نودهشتیا -
نقد و معرفی کتاب دانش ثروتمند شدن | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد کتاب "دانش ثروتمند شدن" اثر والاس دی واتلز کتاب دانش ثروتمند شدن اثر والاس دی. واتلز یکی از آثار کلاسیک در زمینه موفقیت و خلق ثروت است که در دسته کتابهای کاربردی قرار میگیرد. این کتاب بیشتر از آنکه به تئوریها و فلسفههای پیچیده پرداخته باشد، یک راهنمای عملی است که به خواننده نشان میدهد چگونه میتواند در مسیر ثروتمند شدن گام بردارد. درباره نویسنده والاس دی. واتلز، نویسنده و معلم موفقیت، در کتابهای خود به تحلیل و بررسی قوانین موفقیت در زندگی میپردازد. او اعتقاد داشت که ثروت تنها نتیجهی شانس یا موقعیت اجتماعی نیست، بلکه میتوان با استفاده از اصول خاص، به دستیابی به آن دست یافت. کتاب دانش ثروتمند شدن یکی از معروفترین آثار اوست که به طور خاص بر ایجاد ثروت از طریق عمل و تفکر مثبت تمرکز دارد. درباره کتاب کتاب دانش ثروتمند شدن به طور خاص به کسانی که علاقهمند به ایجاد ثروت هستند، به ویژه افرادی که از زمان و منابع برای مطالعه عمیق فلسفهها و نظریات مختلف بیبهرهاند، راهنماییهای عملی ارائه میدهد. نویسنده در این کتاب به قانونهایی اشاره میکند که هر فردی میتواند به آنها پایبند باشد تا ثروت و موفقیت را جذب کند. از نظر واتلز، ایمان و اراده نقش اساسی در رسیدن به هدف دارند و با پیروی از این قوانین، هر فردی میتواند به طور قطع به ثروت دست یابد. این کتاب به گونهای طراحی شده است که حتی اگر درک عمیقی از مفاهیم ماوراءالطبیعه نداشته باشید، بتوانید از اصول آن بهره ببرید و نتایج عملی را مشاهده کنید. یکی از نکات مهم این است که به خواننده توصیه میشود بدون شک و تردید به اصول ذکر شده در کتاب عمل کند، زیرا طبق گفته واتلز، این علم دقیق و غیرقابل شکست است. بیشتر بخوانید: نقد و معرفی کتاب آنی شرلی | انجمن نودهشتیا نقد و معرفی کتاب خاطرات یک مغ | انجمن نودهشتیا ویژگیهای برجسته کتاب 1. رهنمودهای عملی: کتاب بیشتر به ارائه راهکارهای عملی برای رسیدن به ثروت میپردازد تا به تئوریهای پیچیده. این ویژگی آن را برای کسانی که به دنبال نتایج فوری و کاربردی هستند، بسیار مفید میسازد. 2. قانون ایمان: واتلز تأکید زیادی بر ایمان به اصول موفقیت و ایجاد ذهنیتی مثبت دارد که موجب جذب ثروت میشود. 3. کتابی ساده و کاربردی: با وجود اینکه برخی عبارات کتاب از زمان انتشار آن قدیمی به نظر میرسند، اصول ذکر شده همچنان برای افرادی که به دنبال موفقیت و ثروت هستند، کاربردی و مؤثر هستند. 4. دقت در عمل: کتاب بر این نکته تأکید دارد که برای رسیدن به ثروت، باید قوانین خاصی را به طور دقیق رعایت کرد و از تردید پرهیز کرد. جمعبندی کتاب دانش ثروتمند شدن اثر والاس دی واتلز، با اصول کاربردی خود در زمینه موفقیت مالی و ثروت، میتواند به کسانی که به دنبال ایجاد تغییر در زندگی خود هستند، کمک کند. این کتاب به خوانندگان این فرصت را میدهد که با استفاده از ایمان و اراده، به موفقیت مالی دست یابند. اگر تمایل دارید به تغییرات مثبتی در زندگی خود دست یابید و از روشهایی دقیق و مؤثر برای خلق ثروت استفاده کنید، مطالعه این کتاب قطعاً توصیه میشود. خرید کتاب دانش ثروتمند شدن اثر والاس دی واتلز انتشارات آذرمیدخت -
معرفی و نقد کتاب "آنی شرلی" اثر لوسی ماد مونتگومری کتاب آنی شرلی، که به نام آنی شرلی در رویایی سبز نیز شناخته میشود، اثر مشهور نویسنده کانادایی لوسی ماد مونتگومری است. این کتاب اولین جلد از مجموعه هشت جلدی آنی شرلی است و داستانی جذاب و احساسی را روایت میکند که نه تنها نوجوانان بلکه بزرگسالان را نیز مجذوب خود کرده است. این اثر با انتشار اولیهاش، به یکی از محبوبترین و شناختهشدهترین رمانهای تاریخ ادبیات جهان تبدیل شد. درباره نویسنده لوسی ماد مونتگومری، نویسندهای کانادایی است که بیشتر بهخاطر آثارش در زمینهی ادبیات نوجوانان شناخته میشود. آنی شرلی معروفترین شخصیت خلق شده توسط اوست، که بهعنوان یک دختر جوان پر از امید، شور و شجاعت شناخته میشود. این شخصیت با ویژگیهای منحصر بهفردش توانست دل میلیونها خواننده در سراسر جهان را فتح کند و به یکی از نمادهای ادبیات نوجوانان تبدیل شود. درباره کتاب کتاب آنی شرلی داستان دختری یتیم به نام "آنی" را روایت میکند که به دلیل سختیهای فراوان در زندگیاش، سرشار از امید و آرزوهای کودکانه است. آنی که یک دختر با صورت ککمکی و موهای سرخ است، پس از گذراندن سالها در پرورشگاه، به عمارت گرین گیبلز در روستای اونلی میرود و با یک خواهر و برادر مزرعهدار زندگی جدیدی را آغاز میکند. زندگی در این روستا و در کنار خانوادهای جدید، به آنی فرصتی میدهد تا به دنیای جدیدی از محبت، چالشها و رویاهایش دست پیدا کند. بیشتر بخوانید: نقد و معرفی کتاب خاطرات یک مغ | انجمن نودهشتیا نقد و معرفی کتاب آینده پسرت را بساز | انجمن نودهشتیا ویژگیهای برجسته کتاب 1. شخصیتپردازی جذاب: شخصیت آنی شرلی با ویژگیهای خاص خود، از جمله شخصیت قوی، خیالپرداز و پر از امید، خوانندگان را بهخوبی جذب میکند. 2. داستانی پر از احساسات: کتاب علاوه بر جنبههای داستانی، پر از احساسات و لحظات انسانی است که هم نوجوانان و هم بزرگسالان میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. 3. یادآوری ارزشهای زندگی: داستان آنی شرلی بهطور غیرمستقیم به خوانندگان یادآوری میکند که چگونه میتوان در برابر مشکلات زندگی ایستادگی کرد و همیشه امیدوار بود. 4. سبک نوشتاری جذاب: سبک نوشتاری لوسی ماد مونتگومری در این کتاب ترکیبی از طنز، احساسات و تفکر عمیق است که باعث میشود کتاب بهراحتی خوانده شود و تاثیر زیادی بر خواننده بگذارد. جمعبندی کتاب آنی شرلی اثر لوسی ماد مونتگومری، یکی از رمانهای کلاسیک ادبیات نوجوانان است که ارزش خواندن دارد. داستان آنی با تمام چالشها و دنیای پر از امیدش، برای هر فردی که با مسائل زندگی دست و پنجه نرم میکند، یک منبع الهام و دلگرمی است. این کتاب نه تنها یک داستان برای نوجوانان، بلکه یک اثر برای تمام کسانی است که به دنبال رهایی از محدودیتهای دنیای روزمره و تجربهی زندگی با چشماندازهای جدید هستند. اگر هنوز این داستان دوستداشتنی را نخواندهاید، پیشنهاد میکنیم به هیچ وجه آن را از دست ندهید. خرید کتاب آنی شرلی اثر لوسی ماد مونتگومری انتشارات نگاه آشنا
-
نقد و معرفی کتاب خاطرات یک مغ | انجمن نودهشتیا
M@hta پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
معرفی و نقد کتاب "خاطرات یک مغ" اثر پائولو کوئیلو کتاب خاطرات یک مغ نوشتهی پائولو کوئیلو، یکی از آثار برجسته و نخستین رمان این نویسنده معروف است که در سال ۱۹۸۷ منتشر شد. این کتاب با عنوان اصلی O diario de Um Mage، به معنای "خاطرات یک جادوگر" شناخته میشود و در ترجمههای مختلف به زبان فارسی، با نامهای مختلفی چون «خاطرات یک مغ»، «سفر زیارتی» و «زیارت» به چاپ رسیده است. درباره نویسنده پائولو کوئیلو، نویسنده برزیلی و یکی از پرخوانندهترین نویسندگان جهان، با آثارش توانسته به عمق روح انسانها نفوذ کند و در آثارش به مسائلی همچون معنویت، خودشناسی و سفر درونی پرداخته است. کتابهای او، از جمله کیمیاگر و خاطرات یک مغ، طرفداران زیادی در سراسر جهان دارند و به موضوعاتی چون جستجوی درونی، عشق، و پذیرش زندگی پرداختهاند. درباره کتاب خاطرات یک مغ داستانی عرفانی و فلسفی است که به تجربیات پائولو کوئیلو در سفر معنویاش در جاده سانتیاگو میپردازد. سانتیاگو یکی از سه جاده مقدس مسیحیان است که اعتقاد دارند با عبور از این جادهها، نیرویی جادویی فرد را در بر میگیرد. در این سفر، شخصیت اصلی کتاب به دنبال شمشیری گمشده میگردد و در مسیر خود با آزمونها و چالشهای مختلفی روبهرو میشود که در نهایت به او کمک میکند تا به خودشناسی و درک عمیقتری از زندگی دست یابد. در پایان هر فصل، پائولو کوئیلو روشهای عرفانی و فلسفی مختلفی را به خواننده آموزش میدهد و بهنوعی این کتاب تبدیل به راهنمایی معنوی برای کسانی میشود که در جستجوی حقیقت و معنا هستند. این اثر پر است از اتفاقات خارقالعاده که ممکن است در زندگی روزمره افراد معمولی رخ دهد، و بهنوعی نشاندهندهی ارتباط میان انسان و جهان معنوی است. بیشتر بخوانید: نقد و معرفی کتاب آینده پسرت را بساز | انجمن نودهشتیا نقد و معرفی کتاب دختری که ماه را نوشید | انجمن نودهشتیا ویژگیهای برجسته کتاب 1. سفر معنوی و عرفانی: کتاب بهطور عمیق به سفر درونی انسانها و جستجوی معنای زندگی پرداخته و خواننده را به تفکر و تأمل وا میدارد. 2. آموزشهای عرفانی: در این کتاب، پائولو کوئیلو روشهای مختلفی برای رشد معنوی و خودشناسی را به خوانندگان معرفی میکند. 3. داستانی جذاب و فلسفی: با توجه به ترکیب داستانی جذاب و پیامهای عمیق فلسفی، این کتاب توانسته توجه بسیاری از علاقهمندان به ادبیات عرفانی و فلسفی را جلب کند. 4. الهامبخش و آموزنده: خاطرات یک مغ نه تنها به عنوان یک داستان جذاب مطرح است، بلکه برای بسیاری از خوانندگان به یک منبع الهام و آموزههای زندگی تبدیل شده است. جمعبندی کتاب خاطرات یک مغ اثر پائولو کوئیلو، یک سفر درونی است که به خواننده کمک میکند تا خود را بهتر بشناسد و در مسیر رشد معنوی گام بردارد. این کتاب با ارائه داستانی جذاب و آموزههای عرفانی، میتواند برای هر فردی که در جستجوی معنای زندگی است، مفید و الهامبخش باشد. اگر هنوز این کتاب را نخواندهاید، پیشنهاد میکنیم حتماً آن را مطالعه کنید، چرا که میتواند تجربهای فراتر از یک داستان ساده برایتان به ارمغان آورد. خرید کتاب خاطرات یک مغ اثر پائولو کوئیلو انتشارات نیک فرجام