رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    132
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سارابـهار

  1. واوووو عالیه عزیزم دستت درد نکنه♡ میتونی برام توی پست اول رمانم قرارش بدی لطفاً
  2. سلام هانیه عزیز♡ 

    https://forum.98ia.net/forum/20-درخواست-تبلیغات-رمان/

    این تاپیک جریانش چیه؟ چجوری باید درخواست بدیم برای تبلیغات؟ و چجوری و کجا قراره تبلیغ بشه اثر؟ 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام جانم

      تبلیغ اثرتون روی بستر اینستاگرام یا سایت اصلی و اینهاست. تاپیک توضیح قانونش رو میزنم به زودی🩷

    2. سارابـهار

      سارابـهار

      واووو و کی میتونیم درخواست بدیم برای تبلیغ؟ 

    3. هانیه پروین
  3. درووود و خدا قوت♡ درخواست جلد برای رمانم https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  4. درووود♡ درخواست نقد برای رمان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  5. سرش را تکان می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید: - خب این‌که به نظر ساده میاد. تو میری و طلسم پنهان سازی رو رفع می‌کنی و بعدش طلسم اصلی رو راحت می‌بینی. اصلاً چرا همچین طلسمی روت اجرا کردن درحالی‌که به این سادگی می‌تونی رفعش کنی؟ پوزخندی به بی‌خیالی‌اش می‌زنم و می‌گویم: - به این سادگی‌ها نیست کول هریسون! برای رسیدن به راه رفع طلسم، من باید از جنگل سبز رد بشم. درحالی‌که کتش را از تن بیرون می‌کشد و با انگشت‌های دست چپش، کت را روی شانه‌اش آویزان نگه‌ می‌دارد و قدم بر‌می‌دارد، بی‌خیال‌تر از قبل می‌گوید: - خب رد میشی! نمی‌دانم شوخی‌اش گرفته است یا واقعاً مرا خدا می‌پندارد که تا این حد بی‌خیال است و تصور می‌کند هرکاری می‌توانم بکنم! نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم: - نمی‌تونم. با دست راستش شاخه‌ای از یکی از درختان می‌شکند و بی هدف آن شاخه‌ی شکسته را هم‌چون شمشیری در هوا، تکان می‌دهد و کوتاه می‌پرسد: - چرا؟ دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام که برای کندن شاهرگش از جا و ساکت کردنش بالا می‌آیند را با آرامش و تسلط سرجایشان برمی‌گردانم و می‌گویم: - چون قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبانانش با گوی پاکی، درون شخص رو می‌سنجد. تنها کسانی که قلب‌شون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن. که هر دومون می‌دونیم من پر از سیاهی و پلیدی‌ام. لحظه‌ای احساس می‌کنم رنگش می‌پرد، من ترس را می‌فهمیدم، بسیار سریع‌! حتی سریع‌تر از جریان پمپاز خون قلب و جاری شدنش در رگ‌ها. کول هریسون ترسیده بود، ولی از چه؟ چه دلیلی داشت که بترسد؟ آب دهانش را فرو می‌برد و بعد از لحظه‌ای مکث می‌گوید: - نه آندریا، تو پلید نیستی، که اگر بودی برای نجات مردم من، این همه تلاش نمی‌کردی. سرم را بی معنی تکان می‌دهم و می‌گویم: - این لطف و خوبی نیست کول، این وظیفه‌ست. نفسش را با حرص بیرون می‌دهد و می‌گوید: - به‌ قول خودت انسان‌ها قبیله تو نیستن که وظیفه‌ات باشه نجات‌شون بدی، پس وظیفه‌ات نیست و واقعاً لطفته. من واقعاً مدیونتم که کمک‌مون می‌کنی. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: - وقتی کسی از یه ومپایر تقاضای کمک می‌کنه و اون ومپایر قبول می‌کنه و قول میده کمکش کنه، از اون لحظه به بعد ومپایر وظیفشه تا آخرین قطره خونش برای موندن روی قول و حرفش تلاش کنه. لبخند تمام صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید: - می‌دونی اِل آندریا، تو در عین این‌که قدرت‌مندی، خیلی هم شرافت‌مندی! از تعریف و تمجید خوشم نمی‌آمد ولی به رویش لبخند می‌زنم تا در ذوقش نزده باشم که یک آن گویا که چیزی یادش آمده باشد، می‌پرسد: - گفتی اشخاص به شرطی که روحشون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن، ولی نگفتی اشخاصی که روحشون پاک نباشه چی میشه؟
  6. چشمانش را دریایی از حیرت در خود فرو می‌برد و می‌گوید: - فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چیزی از دید تو پنهان بمونه حتی با طلسم پنهان سازی و همچین چیز‌هایی. درحالی‌که به نوای بلبل سمی‌ای که در جنوب جنگل شوم سکونت دارد، گوش می‌دهم می‌گویم: - فقط همین یکیه. کول که در آن لحظه فهمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید ولی احساس می‌کردم خودش را به نفهمی زده است، پرسید: - اون‌وقت ترکیبش چیه که این‌طور روی تو اثر می‌ذاره؟ زبانم را ناخودآگاه روی دندان‌های نیشم کشیدم و گفتم: - ترکیب آتش سفید و گوگرد. سریع و با شگفت‌زدگی می‌پرسد: - منظورت فسفر و سولفوره؟ نمی‌دانستم چه زری می‌زند پس فقط به او گفتم: - نمی‌دونم شما انسان‌ها بهشون چی می‌گید. ولی این تنها ترکیبیه که نه تنها می‌تونه چیزی رو از چشمم مخفی نگه داره بلکه حتی می‌تونه بهم آسیب بزنه. صدای بالا رفتن تپش قلبش را از شدت هیجان می‌شنیدم. با صدایش که هیجان در آن بی‌داد می‌کرد می‌گوید: - اوه پس جادو با این‌که سلاحته، برات آسیب‌زا هم است. در یک لحظه آنی خشمم را روی سرش فرو ریختم و او را با حرکت جادوییِ چشمانم، به عقب پرت کردم و غریدم: - شانست گرفته که در صلح‌ایم، وگرنه گردنت رو خورد می‌کردم و از همین‌جا می‌فرستادمت به دنیای زیرین تا هادس تو رو برای شام سگ سه سر و جهنمیش سرو کنه. با حیرت و بامزگی می‌پرسد: - اوه! تو با هادس هم سلام علیک داری؟ پوزخندی می‌زنم و می‌گویم: - نود درصد مردم دنیاش رو من براش کادوپیچ فرستادم! نیشش به طرز بامزه‌ای باز می‌شود که با خشم می‌غُرم: - از بحث اصلی نگذریم! قبلاً بهت گفتم که جادو سلاح نیست، جادو یه موهبته، پس دفعه آخرت باشه که به جادو اهانت می‌کنی. ترسی درونش احساس نمی‌کردم، کول هریسون هیچگاه از من نمی‌ترسید. بلند شد و مقابلم ایستاد و درحالی‌که تلاش می‌کرد آرامم کند، شمرده‌شمرده می‌گوید: - باشه‌باشه، متوجه شدم. آروم باش، قصدم اهانت به جادو نبود، من فقط داشتم به خوبی و بدیِ جادو اشاره می‌کردم. حرفش را پذیرفتم. به راه می‌افتم و می‌گویم: - درسته آدمی‌زاد! افسون هم میتونه خرابی به بار بیاره و هم آبادی. باز به دنبالم راه می‌افتد و می‌گوید: - عه! باز که بهم گفتی آدمی‌زاد! حالا ولش کن علاقه‌ای به کباب شدن ندارم. فقط بگو الآن کجا می‌ریم؟ نسیم آرام باد، تار موهای پریشانم را روی صورت سفید و مُرده‌ام به رقص در می‌آورد، با آرامش و خونسردی کول را خطاب قرار می‌دهم: - می‌ریم تا این طلسم پنهان سازی رو رفع کنم تا بتونم بفهمم جادوگر، چه‌طور و از کجا قبل از ورود من به دنیای انسان‌ها، از اومدن من اطمینان داشته که به قیمت از دست دادن جونش، طلسم پنهان سازی رو اجرا کرده.
  7. به من خیره می‌شود. نفس‌های آخرش است، من می‌دانم، سی‌صدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفس‌هایش را که می‌کشید این‌گونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشه‌ی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریده‌بریده می‌گوید: - تو که...رفت...ی...لایکنتروپ‌ها به...ما حمله کردند، اون‌ها تصور کردند...تو می‌خوای...آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... . قبل از آن‌که بتواند ادامه‌ی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشه‌ی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون می‌رهاند و روی گونه‌هایم راه می‌افتد. سیلی از اشک صورتم را در خود می‌غلتاند. خدای من! من چه‌ کار کرده بودم؟ لعنت به منی که لعنت هم از سرم زیادی است! من با قبیله‌ام چه‌ کار کرده بودم؟ منِ لعنتی برای حفظ آرامش و امنیت‌شان، جانشان را گرفته بودم! فریادم سر به آسمان می‌کشد و سقف سنگیِ غار ترک برمی‌دارد. دیوارهای غار شروع به لرزیدن می‌کنند و سقف غار شروع به فرو ریختن می‌کند. گلویم از شدت فریادم زخم می‌شود و طعم خون خودم در دهانم می‌پیچد. *** (زمان حال) صدای جاری بودنِ آب چشمه‌ی آب‌های تیره و مُرده، مرا غرق آرامش کرده بود. کول بعد از اتمام توضیحاتم مکثی طولانی می‌کند و سپس با لحنی شگفت‌زده می‌گوید: - یعنی... وای آندریا، نمی‌تونم هضمش کنم، اوه این... این فرای کلماته! به من خیره ‌می‌ماند. نمی‌دانم منتظر چه پاسخ و یا چه واکنشی از جانب من است که سکوتم دوباره او را به وراجی وا داشت و ادامه داد: - چرا ساکتی دختر؟ به نظرت شگفت‌انگیز نیست؟ دقیقاً وسط یه جریان کاملاً فوق فراطبیعی قرار داریم! باید حرفم را پس می‌گرفتم. دیگر داشت هر مزخرفی که بارش بود را بازگو می‌کرد و حوصله‌ام را سر می‌برد. توقع داشت به نظرم شگفت‌انگیز باشد؟ چه شگفتی‌ای آخر؟ آن هم موقعی که من به مدت بی‌شماری، فراتر از تمامِ شگفتی‌ها بوده‌ام. سکوتم باری دیگر باعث باز شدن دهانش شد و ادامه داد: - پس اون کتیبه آتشین، همون کتیبه‌ای بود که طلسم‌شکن بودن من رو نشون داد و این‌که من ده سال پیش قلب معتقد واقعی رو داشتم و برای همین تونستم دنیایی رو ببینم که از چشم هم‌نوعانم پنهان بوده رو از توی اون کتیبه آتشین فهمیده بودی درسته؟ اوه خدای من، تیکه‌های پازل دارن کنار هم قرار می‌گیرن! از روی تخت سنگی بلند شد و با شگفتی ادامه داد: - و وقتی به کتیبه دست زدی، متوجه شدی ویروسی که دنیام رو فرا گرفته، واقعاً یه طلسمه و... . دستم را برای ساکت کردنش بالا بردم، مانع حرفش شدم و مقابلش ایستادم. به کفش‌های مشکی و گِلی شده‌اش نگاهی انداختم و گفتم: - اگر هم که برات سؤاله که چرا ظرف مدتی که توی دنیای انسان‌ها بودم، نتونستم بفهمم این یه طلسمه، برای این بود که جادوگری به قیمت جونش، یه طلسم پنهان سازی روی طلسم اصلی ایجاد کرده که از دید من پنهان بشه و وقتی من نتونم ببینمش، نمی‌تونم که از بین ببرمش.
  8. در بین شاخ و برگ درختان سیاه، جایی که آن آدمی‌زاد توسط یک ناهنجاری‌ به دنیای ما وارد شده بود، ظاهر می‌شویم. آدمی‌زاد بی‌هیچ حرفی منتظر حرکت بعدی از جانب من است که پورتالی باز می‌کنم ولی قبل از آن‌که اجازه دهم برود از او نامش را می‌پرسم. هاج و واج نگاهم می‌کند. سردرگم است. نکند نام ندارد که به این حال دچار شده است؟ دوباره می‌پرسم گرچه این‌بار با لحنی دستوری خطاب به او می‌غُرم: - اسمت چیه آدمی‌زاد؟ گیج‌تر نگاهم می‌کند. دیگر دارد باورم می‌شود که هیچ نامی ندارد که لب می‌گشاید و آرام می‌گوید: - کول... کول هریسون. نامش هم‌چون چشمان سبز و موهای سیاهش، دلرُباست. تبسمی لب‌هایم را در بر می‌گیرد که سریع جمعش می‌کنم و می‌گویم: - از پورتال رد شو و دیگه هیچ‌وقت هم برنگرد و به هیچ‌کس هم چیزی درمورد این دنیا نگو، فهمیدی؟ سرش را با وحشت و شگفتی به معنای فهمیدن تکان می‌دهد. امیدوار هستم که به معنی واقعی کلمه فهمیده باشد، چون به او برای بار دیگر نفوذ ذهنی نکرده‌ام و اجازه داده‌ام حافظه‌اش سرجایش باقی بماند. او تا آخر عمرش ما و دنیایمان را به‌خاطر خواهد آورد. نگاهی شگفت‌زده به من می‌اندازد و وارد پورتال می‌شود. پورتال آدمی‌زاد که کول هریسون نام دارد را می‌بلعد و بسته می‌شود. چشمانم را ثانیه‌ای می‌بندم و نفس راحتی می‌کشم. باید سریع‌تر برگردم به غار و به گرگ‌ها بگویم برای فهمیدن مکانی که از آن، آدمی‌زاد وارد شده است او را با خود به آن‌جا برده‌ام و بعد از چنگم در رفته و برگشته است به دنیای خودش. درست است که این‌گونه مسخره‌ی عام و خاص ومپایرها و لایکنتروپ‌ها می‌شوم که نتوانسته‌ام جلوی یک آدمی‌زاد را بگیرم. ولی مسخره شدن من بهتر از برهم خوردن صلح و آرامش قبیله‌ام است. با خیالی آسود خود را در غار ظاهر می‌کنم ولی با چیزی که می‌بینم قلبم را تکه‌تکه شده احساس می‌کنم. جنازه روی جنازه است که تلنبار شده است. گرگ و ومپایر، همه و همه! آن‌جا چه اتفاقی افتاده است؟ صدای ضعیفی از گوشه‌ی غار به گوش تیز و خون‌آشامی‌ام می‌رسد. سریع خود را به آن طرف می‌رسانم که با جسم زخمیِ آلکن پیر رو به رو می‌شوم. خود را به او می‌رسانم و کنارش زانو می‌زنم. سرش را بلند می‌کنم و با دردمندی و غمی که تمام روحم را در بر گرفته است تنها می‌توانم لب بزنم: - آلکن، چی‌شده؟
  9. در چشمانش چیزی جز ترس نبود، او می‌ترسید حق هم داشت بترسد. قرار بود لحظه‌ای بعد برای چیزی که اصلاً از آن‌ها سر در نمی‌آورد، قربانی‌ِ لایکنتروپ‌ها بشود. سردرگم و با حالتی که مظلومیت از صدایش پیدا بود لب گشود: - من...من راستش...شماها کی هستین؟ از جون من چی می‌خوا... . قبل از آن‌که ادامه مزخرفاتش را به گوشم برساند، فکش را در دستم گرفتم و خیره در چشمانش، با استفاده از قدرت خون آشامی‌ام از طریق نفوذ ذهنی به آن آدمی‌زاد گفتم: - به من بگو چه‌طور دنیای ما رو دیدی و واردش شدی؟ با این عملکرد آدمی‌زاد مانند مسخ‌ شده‌ها لب گشود و شروع به تعریف کردن کرد: - من با دوستانم برای تفریح به جنگلی در شمال کشور تریلند اومده بودیم. شب بود و دور هم نشسته بودیم. بحث موجودات ماورائی شد. من با یقین می‌گفتم ماوراالطبیعه وجود داره و دوستانم با شوخی و خنده منکرش می‌شدند. در حقیقت من همیشه علاقه شدیدی به ماوراالطبیعه داشتم. هر فیلمی که از اون‌ها می‌دیدم، باور داشتم واقعی هستن و همیشه دلم می‌خواست پیداشون کنم. لحظه‌ای سکوت می‌کند. نگاهی به چشمان من می‌اندازد و گویا مسخ‌ شدگی‌اش افزون شده باشد دوباره لب می‌گشاید و ادامه می‌دهد: - کمی بعدش من رفتم تا برای دُرست کردن آتیش، هیزم جمع کنم که در لابه‌لای شاخ و برگ درختان، اشعه‌ای نورانی چشمم رو زد. هیزم‌هایی که جمع کرده بودم رو روی زمین رها کردم و با هیجان به سمت نوری که چشمم بهش افتاده بود رفتم. وقتی بهش رسیدم دیدم یه دایره نورانی هستش که انگار نور در اون، قُل‌قُل می‌کنه. شگفت‌انگیز بود و من مسخ شده نگاهش می‌کردم که قبل از این‌که بدونم چی‌شده، بخاری که از اون دایره نورانی خارج میشد منو به سمت خودش کشید و من با ضرب و شدت توی جنگلی که پیدام کردین، کشیده شدم و افتادم روی زمین. حرف‌هایش که تمام شدند ساکت شد و متوجه شدم تمام ماجرا همین بوده است. فقط یک چیز دیگر را هم فهمیده بودم این‌که آن آدمی‌زاد قلب یک معتقد واقعی را دارا هست. چون فقط یک معتقد واقعی می‌تواند دنیای تاریک ما را که از چشم بشر پنهان است ببیند. این موضوع را از کتاب آتشین می‌دانم. مدت‌ها قبل در آن خوانده بوده‌ام. قبل از آن‌که چیزی بگویم الهاندرو می‌گوید: - خُب دیگه حرف‌هاش رو شنیدیم. وقتشه ما بریم. نگاهی به آلکن و چشمان فندقی‌ و مطمئنش می‌اندازم و با نیش‌خند مخصوص خودم می‌گویم: - نه، وقتشه که ما بریم! قبل از آن‌که بفهمند چه شده است، با جادویم خود و آدمی‌زاد را به جایی که گفته بود از ‌آن‌جا وارد شده است می‌برم.
  10. مردک رقت‌انگیز! دلم می‌خواست تنش را بی سر کنم ولی نباید ناآرامی‌ای ایجاد می‌کردم که در پس آن کُنش من، لایکنتروپ‌ها واکُنشی نشان دهند و آرامش و امنیت قبیله‌ام به خطر بیفتد. پس فقط خطاب به الهاندرو می‌گویم: - از تفرقه‌ اندازی دست بردار گرگ پیر! با لحنی رقت‌انگیز پاسخم را می‌دهد: - این تفرقه اندازی نیست، این تنها چیزیه که قبیله‌ام می‌خوادش. شکستن نفرین‌شون، تبدیل شدن به گرگ درونشون، آزادی و آرامش. پوزخندی زدم و غریدم: - اگه اون آدمی‌زاد رو قربانی کنی، امروز آخرین روزیه که هر دو قبیله، رنگ آرامش رو می‌بینن، این رو بفهم! بعد از شنیدن حرف‌هایم، خنده‌ای بلند سر می‌دهد و می‌گوید: - ان‌قدر ترسو نباش اِل تایلر! اگه به دنبال این آدمی‌زاد، هم‌نوعانش بیان، خب مسلماً ما از پسشون بر می‌آییم. اون‌ها فقط موجودات ناچیزی هستند. انسان‌های عادی و پر عیب و نقص! لحظه‌ای که الهاندرو این‌ها را می‌گفت، حواسم جمعِ آن آدمی‌زاد شد که با اتمام حرف‌های الهاندرو، چشمان جنگلی‌اش پر از خشم بودند. آدمی‌زاد حق داشت عصبی شود. دُرست نیست مقابل شخصی به گونه‌ و ماهیتش توهین شود. حالا هر چه‌قدر هم که انسان‌ها عادی باشند و یا عیب و نقصی داشته باشند فرقی ندارد. الهاندرو باید دهانش را می‌بست وگرنه خودم مجبورش می‌کردم. خطاب به الهاندرو می‌گویم: - نمی‌تونیم با انسان‌ها بجنگیم، اصلاً شرافت‌مندانه نیست با حریفی که ضعیف‌تر از ماست بجنگیم. الهاندرو که گویا آرام‌تر شده بود گفت: - من، تو، قبیله‌هامون، همه ما قرن‌ها با گونه‌های مختلف جنگیدیم و خوب می‌دونیم که گاهی لازمه جواب جرقه رو با آتیش بدیم، حتی اگه به قول تو شرافت‌مندانه نباشه. تمرکزم برهم ریخته بود. می‌خواستم دُرست فکر کنم و دُرست تصمیم بگیرم. اگر می‌گذاشتم که آدمی‌زاد را قربانی کنند، با گونه‌ی انسان‌ها دشمن می‌شدیم و اگر جلویشان را می‌گرفتم اتحادمان با لایکنتروپ‌ها برهم می‌خورد. نمی‌دانستم چه کنم و تنها چیزی که در سرم می‌چرخید این بود که آن آدمی‌زاد بی‌گناه است و آرامش قبیله‌ام مهم‌تر از همه چیز. قبل از آن‌که بتوانم فکری کنم، صدای الهاندرو رشته افکارم را بُرید: - خب اِل آندریا، اگه فرمایشاتت تموم شده، ما آدمی‌زاد رو به معبد مخصوص لایکنتروپ‌ها می‌بریم تا برای قربانی کردن و شکستن طلسم‌مون آماده‌اش کنیم. تقلا می‌کردم به اعصابم مسلط بمانم. به سختی خود را کنترل می‌کردم و رگ‌های تیره‌ی دور چشمان شعله‌ورم را محو کرده، زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم: - باشه الهاندرو. فقط صبر کن ازش بپرسم چه‌طور وارد دنیای ما شده تا بتونیم راه ورودش رو ببندیم. الهاندرو با مکث سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و من خطاب به آدمی‌زاد غریدم: - حرف بزن آدمی‌زاد! مسلماً تمامی صحبت‌های ما را شنیده بود و می‌دانست چه می‌خواهم بدانم. پس منتظر پاسخ به چشمان سبزش خیره ماندم.
  11. با مهربانی پرسید: - حالا می‌خوای چی‌کار کنیم؟ با اطمینان خطاب به او گفتم: - بریم با گرگ‌ها صحبت ک... . قبل از آن‌که جمله‌ام تمام بشود، صدای همهمه خون‌آشام‌ها و گرگ‌ها در غار می‌پیچد و پشت بندش صدای الهاندرو که باعث می‌شود با سریع‌ترین حالت ممکن خود را به نقطه اصلی غار برسانم. الهاندرو آدمی‌زاد را آورده بود و دست و پا بسته هم‌چون گوسفندی که برای قربانی حاضرش می‌کنند، مقابل همه‌ی حاضرین در غارِ ومپایرها، انداخته بود. - وقت شکستن نفرین‌مونه لایکنتروپ‌ها. صدای الهاندرو روی اعصابم آن‌چنان خطی انداخت که با هولناک‌ترین لحن ممکن غُریدم: - متأسفانه نمی‌تونم این اجازه رو بهتون بدم. الهاندرو به سمتم قدمی بر می‌دارد و با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید: - ما گرگ‌ها، از تو دستور نمی‌گیریم عجیب‌الخلقه! آه الهاندروی لعنتی! خشمم فوران می‌کند. مردمک چشمانم شعله‌ور می‌شوند و می‌دانم اگر تا ثانیه‌ای دیگر به اعصابم مسلط نباشم شعله‌ی آتش چشمانم، تک‌تک گرگینه‌ها را در خود می‌سوزاند و شلیت‌لند را می‌بلعد. - اشتباه نکن الهاندرو، من به تو و گُرگ مُرگ‌هات دستور نمی‌دم... من جلوتون رو می‌گیرم. پوزخند صداداری تحویلم می‌دهد و می‌گوید: - حتماً چون فقط نفرین قبیله ما می‌شکنه، نمی‌تونی تحمل کنی و قصد برهم زدن اتحاد داری؟ خیره در شعله چشمانم لحظه‌ای سکوت می‌کند و با پوزخندی عمیق‌تر ادامه می‌دهد: - می‌خوای به بهونه این‌که آدمی‌زاد رو می‌فرستی به دنیای خودش، بگیریش و برای شکستن نفرین قبیله خودت قربانیش کنی، مگه نه؟! خون در رگ‌هایم به طرزی هولناک می‌جوشد. لحظه‌ای گمان می‌کنم چیزی که در رگ‌هایم جاریست خون نیست و خشم است! ومپایر‌ها ساکت اند، ولی صدای همهمه لایکنتروپ‌ها می‌پیچد. گویا همه‌شان با الهاندرو موافق هستند. خطاب به همه‌ی گرگ‌ها می‌غُرم: - این‌طور که آلفای شما جو میده نیست و من قصد پلیدی ندارم. همه‌تون می‌دونین که اگر هم‌چون قصدی هم داشته باشم بدون‌ ثانیه‌ای مکث، این‌کار رو انجام می‌دم و باز هم می‌دونین که حتی اگر تمام قبیله شما رو به روی من بایستند، باز هم توان مقابله با من رو ندارین، پس به جای این‌که به حرف‌های الهاندرو گوش کنید، لطفاً از خیر شکستن نفرین‌تون بگذرین و صلح این قلمرو رو برهم نزنید. حر‌ف‌هایم را که به اتمام رساندم، الهاندرو که پیراهنی سفید و چرکین که آستین‌هایش را تا ساعد بالا زده بود با شلواری به رنگ شب و خاکی که به تن داشت، درحالی‌که چهره‌ی نه چندان جذابش با آن موهای بلوند زشتش که تا روی شانه‌اش افتاده بودند و در چشمم بیشتر به یک دلقک شباهت داشت تا یک آلفا، با تمسخر دست‌هایش را بالا می‌برد شروع به کف زدن می‌کند و می‌گوید: - برای گمراه کردن گرگ‌های من، سخنرانی خوبی ارائه دادی عجیب الخلقه! ولی متأسفم که این‌بار نه ازت می‌ترسیم و نه تسلیم می‌شیم.
  12. *** (ده سال قبل) بعد از آن‌که آن حرف را زدم همگان ساکت شدند. می‌دانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد. فالین پیر صدایش را بالا کشید: - فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی! قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن می‌گوید: - آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم می‌پاشه! صدای تپش‌‌های بالا رفته‌ی قلب‌های اعضای قبیله خودم و لایکنتروپ‌ها را می‌شنیدم. می‌دانستم می‌ترسند که صلح از بین برود. من هم هیچ‌گونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و می‌خواستم آرامش پایدار بماند. قبل از آن‌که چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد: - فرمانروا! لطفاً لحظه‌ای با من تشریف بیارید. به سمت اتاقک سنگی‌اش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظه‌ای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم. وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. مهربانی در چشمان فندقی‌اش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کم‌تر از پدر نبوده است. دستش را روی شانه‌ام قرار داد و با لحنی آرام گفت: - اِل دخترم، می‌دونم که همیشه برای ما بهترین‌ها رو می‌خوای و... . لحظه‌ای گمان کردم می‌خواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم: - اگه می‌خوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن! آرامش صدایش افزایش یافت و گفت: - نه دخترم، من فقط می‌خواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمی‌گم با گرگ‌ها بجنگ و آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمی‌زاد رو بفرست به جایی که ازش اومده. لحظه‌ای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمک‌شان زبانه می‌کشد خیره می‌شود و سپس با لحنی آرامش‌بخش‌تر می‌گوید: - این‌که پشتت هستیم برای این‌ نیست که از تو می‌ترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیله‌ی خون‌آشامان قبول داریم. آرامش کلامش به وجودم سرازیر می‌شود، لبخند روی لبم می‌نشیند و می‌گویم: - آلکن، من نمی‌خوام بجنگم. فقط تنها خواسته‌ام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمی‌زاد، امروز آخرین باریه که شلیت‌لند رنگی از صلح و آرامش رو در خود می‌بینه. آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
  13. جنگل نامرئی بعد از جنگل سبز قرار دارد و این کمی کارم را سخت‌تر می‌کند. ورود به جنگل سبز، برایم دردسرساز است. جنگل سبز یا همان جنگل پاک، تنها نقطه‌ از سرزمین‌های اسرارآمیز است که هیچگاه وارد آن نشده‌ام. همیشه آن‌قدر غرق سیاهی و پلیدی بوده‌ام که اجازه ورود به آن جنگل را نداشته باشم. قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبان‌هایش می‌بایست با گوی جادویی‌شان پاکیِ روحت را ببینند و فقط در صورتی که روحت پاک باشد، مجوز ورود به جنگل سبز را دریافت خواهی کرد و من، منی که سر تا پا در سیاهی غوطه‌ورم، نمی‌دانم چگونه باید وارد جنگلی بشوم که جز پاکی چیزی نمی‌تواند واردش بشود؟ در سرم مجهولات بی‌شماری بود و نمی‌دانستم چه‌طور و چگونه حلشان کنم، ولی فقط ادامه می‌دادم. در حقیقت راهی جز جلو رفتن نداشتم، که اگر می‌داشتم حتماً می‌ایستادم و درستش می‌کردم به جای آن‌که به مقصدی مرگبار، رهسپار بشوم. کول با کفش‌هایش روی خاک زمین، خش‌خشی ایجاد کرد و بی‌تابانه پرسید: - میشه لطفاً این خلاصه رو کامل‌ترش کنی؟ لحظه‌ای با خشم به او خیره شدم که سریع می‌گوید: - یه لحظه، فقط یه لحظه همه چی رو برام روشن کن. آندریا باور کن دارم می‌میرم از کنجکاوی و سؤالاتِ توی ذهنم. می‌خواستم به او بگویم قبل از آن‌که سرش بلایی بی‌آورم زر زدنش را متوقف کند ولی باز هم ادامه داد: - ناسلامتی منم حق دارم بدونم داری چی‌کار می‌کنی، چون هرکاری که داری می‌کنی برای نجات مردم منه. زیاده‌گویی‌هایش روی اعصابم بودند، ولی خسته‌ام نمی‌کردند. حتی دیگر راضی بودم از آن‌که به دنبالم آمده است. حداقل حوصله‌ام سر نمی‌رود و گاهی در طول مسیر می‌توانم کول هریسون را به یک کوالای خپل و یا یک مرغ مگس‌خوار تبدیل کنم و موجبات تفریحم را فراهم سازم. با این‌که نجات مردمش قدم دومم بود و اولین قدم شکستن طلسم پنهان سازی و این‌که بدانم مشکل‌شان واقعاً سرزمین تریلند است یا خود من. ولی او هم حق داشت که بداند، در هر صورت به او هم ربط داشت. گرچه می‌توانستم تا پایان مسیر زبانش را در جیبم نگه‌دارم و خودم را مجبور نکنم برایش چیزی را توضیح دهم؛ اما خونسردی‌ام را حفظ می‌کنم و سعی می‌کنم با کنجکاویِ بیش از حدش کنار بیایم. آه آدمی‌زاد هست دیگر! با اشاره انگشتانم به تخت سنگ‌های کهربایی و سیاهِ تنیده در دل جنگل شوم، اشاره می‌کنم و از او می‌خواهم روی یکی از آن‌ها بنشیند.
  14. همان‌طور که به دنبالم می‌آمد گفت: - وحشتناک بود. خوبه که جادو داری، این خیلی قدرت‌مند‌ترت می‌کنه. پاهایم را محکم روی خاک نم‌زده‌ی زمین شوم جنگل می‌کوبم و برمی‌گردم سمتش و می‌گویم: - جادو یه سلاح نیست که برای قدرت‌مند شدن ازش استفاده کنم کول، این رو فراموش نکن جادو یه موهبته. چیزی نمی‌گوید و به راهم ادامه می‌دهم که لحظه‌ای بعد باز می‌پرسد: - نمی‌خوای بگی نقشه چیه؟ ابروهایم درهم رفتند. نقشه؟ از چه نقشه‌ای صحبت می‌کرد؟ به او نگاه کردم و نمی‌دانم در چشمان وحشتناکم چه دید که سریع گفت: - منظورم اینه که توضیح بده موقعی که به کتیبه دست زدی، چی‌شد چی‌ فهمیدی و چرا این‌جایی و چه‌خبره اصلاً؟ از چشم‌های جنگلی، سؤالات زیاد و صدای مردانه‌اش کلافگی می‌بارید. برگشتم به سمتش و ایستادم او هم ایستاد، دست به سینه و منتظر پاسخ. دست‌هایم را در پالتوی مشکی‌ام که در شلیت‌لند دیگر نیازی هم به آن نداشتم، فرو می‌برم و می‌گویم: - خلاصه میکنم اصل مطلب رو. یک: اون کتیبه به ده سال پیش ربط داره. دو: این‌جام تا چیزی رو پیدا کنم. و سه: سؤالاتی دارم که تا به جواب‌شون نرسم، نمی‌تونم بهت پاسخ دیگه‌ای بدم. خواست چیزی بگوید که مانع شدم و گفتم: - چهار: وسط حرفم نپر آدمی‌زاد! وگرنه همین‌جا با عنصر آتشینم، جزغاله‌ات می‌کنم. دهانش را که باز کرده بود، دوباره با حالتی بامزه بست و من ادامه دادم: - پنج: جایی که می‌خوام برم ترسناکه، ترسناک‌تر از هرچیزی که توی کل عمرت دیدی. فکر می‌کنی تحملش رو داری که دنبالم راه افتادی؟ لحظه‌ای در چشمانش تعجب پررنگ شد و لحظه‌ای بعد با لبخندی عمیق گفت: - چه چیزی‌ توی دنیا، از اِل تایلر ترسناک‌تره؟ نیش‌خندی زدم. پاسخ مشخص بود، هیچ‌ چیز! ولی در هر حالت او یک آدمی‌زاد بود و خُب با شناختی که در این مدت از آن‌ها به دست آورده‌ام، آن‌ها از بسیاری از چیز‌ها به طرز مسخره‌ای، وحشت دارند! حتی از جن‌ها! با فکرش باز خنده‌ام گرفت. وقتی برای اولین بار این را فهمیدم که انسان‌ها از جن‌ها می‌ترسند، ساعت‌ها در اتاقم در کاخ فرمانرواییِ کول هریسون، به انسان‌ها غش‌غش خندیدم. آخر جن هم وحشت دارد؟ آن هم جن، موجودکِ نرم و دوست داشتنی! بدن آن‌ها فاقد استخوان بوده و این موضوع باعث شده بافت بدنشان طوری نرم باشد که حتی از دیده شدن پنهان باشند. جن‌ها قرن‌ها پیش در جنگل شوم زندگی می‌کردند و اکنون من برای پیدا کردن یکی از آن‌ها باید به جنگل نامرئی بروم.
  15. قبل از آن‌که با آن اِلف مسخره، تسویه حساب کنم، صدای کول می‌آید: - هی آندریا! حواسم بهت هست، حسابش رو برس دختر! هم‌زمان پوزخند و نیش‌خند هردو به لب‌هایم هجوم می‌آورند و خطاب به موجودی که در چنگم اسیر است، با درنده‌خویی می‌غُرم: - توی جنگل من، چی می‌خوای اِلف نقره‌ای؟ با چشمانی پر از وحشت، خیره در مردمک چشمانِ شعله‌ور در آتشم بود. حق داشت وحشت کند، او یک اِلف بسیار جوان بود و با این‌که اِلف‌ها عمری طولانی‌ای دارند ولی میرا هستند و آن اِلفک با دیدن موهای بلند ترسناک و بال‌های سیاه غول‌پیکرم دیگر فهمیده بود که با چه کسی رو به رو شده است، فرمانروای شیلت‌لند، اِل تایلر! هیچگاه کسی بعد از آن‌که گلویش را در دست گرفته باشم، زنده نمانده است. فقط برایم سؤال بود که چرا و به چه دلیل وارد شلیت‌لند شده است. بیش از چهارصد سال بود که اِلف‌ها وارد سرزمین تاریک و جنگل شوم نشده بودند. خوب به خاطر دارم آن‌ها همیشه معتقد بودند که خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها پلید هستند و دوری کردن از این دو گونه، برایشان بهترین عملکرد ممکن است. اِلف جوان با آن‌که وحشت از چشم‌هایش سرازیر و گردنش در چنگم اسیر بود، ناله‌وار لب گشود: - این بار همه ما در مقابلت باهمیم، چیزی تا پایانت نمونده، به مرگت سلام کن اِل تایلر! قبل از آن‌که فرصت کنم از او چیزی بپرسم، انگشتانم بی اطاعت از من، گلویش را درهم فشردند و جسم بی‌جان و مفتش را روی زمین رها کردم. اِلف بی خاصیت! دندان‌هایم را از عصبانیت روی هم می‌سابیدم. اِلف‌ها چطور جرأت کرده بودند بر علیه من قیام کنند؟ متحدانشان چه کسانی بودند؟ همه‌ای که از آن نطق می‌کرد چه کسان و چه گونه‌هایی بودند؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است و تنها یک راه برای فهمیدنش داشتم آن هم این‌که سریع‌تر به جنگل سبز وارد شوم و خود را از طریق مرزش به جنگل نامرئی برسانم و کاری که لازم است را انجام دهم تا طلسمی که توسط جادوی سیاه و سفید رویم انجام شده است از بین برود و بتوانم دشمنانم و از همه مهم‌تر، هدفشان را شناسایی کنم. به سرعت خود را به کول می‌رسانم. کنار یکی از درختان سیاه، روی زمین شوم افتاده است و با دیدنم دردآلود و طوری که گویا درحال وداع با زندگی است می‌نالد: - حق با تو بود آندریا، ما انسان‌ها واقعاً فانی هستیم و یه لحظه هستیم و لحظه‌ی بعد شاید نباشیم، خوبی بدی دیدی حلال... . با جادو لحظه‌ای جلوی زبانش را می‌گیرم که باعث می‌شود با چشمانی وحشت‌زده و دردآلود نگاهم کند. سریعاً دستم را روی پهلویش می‌گذارم و با جادو شکستگی و زخمش را ترمیم می‌کنم. سپس دستش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و زبانش را آزاد می‌کنم. راه می‌افتم و می‌گویم: - کم‌تر زر بزن آدمی‌زاد!
  16. مشکوک به سمتی که تکه چوب را پرت کرد نگاهی انداختم و پرسیدم: - هی! چی‌شد؟ سرش را به سمتم چرخاند و گفت: - یه چیزی اون‌جا بود. چشمانم را باریک می‌کنم و می‌پرسم: - از کجا می‌دونی؟ دیدیش؟ - نه، یعنی آره! نه، نمی‌دونم اِل، فقط دیدم یه موجودی داشت نگاهمون می‌کرد. باز دارد روی اعصابم می‌رود. بال‌های سیاه و بزرگم اطرافم قیام می‌کنند و می‌غُرم: - شما انسان‌ها، به طرف هر موجودی که نگاه‌تون کنه، چیزی پرت می‌کنین؟ دهانش را گشود و خواست پاسخم را بدهد، ولی دستم را بالا بردم تا ساکت بماند. برگشتم به آن سمت. می‌توانستم بفهمم که دُرست می‌گوید. موجودی در آن اطراف بود. صدای تپش قلب موجود زنده‌ای را می‌شنیدم. موجودی که حتم داشتم نه حیوان بود و نه انسان، نه پرنده و نه خزنده، نه حشره و نه شیفتر. کول مانند یک دیوانه نتوانست ساکت بماند و گفت: - بیا بریم دنبالش و ببینیم چی بود. با صدایی خش‌دار گفتم: - لازم نیست، از همین‌جا هم می‌تونم بفهمم با چی طرفیم. به اطراف نگاهی انداخت و پرسید: - چه‌طور می‌خوای بفهمی؟ از شنیدن صدای قلبش می‌تونی بفهمی چیه؟ سرم را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم: - بله. جای نگرانی نیست یه موجود معمولیه. آب دهانش را فرو می‌برد و می‌پرسد: - موجود معمولی؟ مطمئنی؟ اگه...اگه اشتباه کنی چی؟ پوزخندی روی لب‌هایم جا خوش می‌کند و می‌گویم: - کول هریسون، از صدات ترس می‌باره! برای صاف کردن صدایش، سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید: - عه نه، اشتباه می‌کنی. ترسیدن توی رده کاریم نیست، فقط میگم شاید یهویی اشتباه کنی و به‌جای یه موجود معمولی با یه هیولا طرف بشیم. پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم: - راحت باش! حتی اگه اون موجود یه هیولا باشه، من باهاش طرف میشم نه تو. الآن هم عقب بایست! با لحنی که سعی می‌کند شجاعتش را نشان دهد می‌گوید: - خب نه این‌طور که نمی‌شه، تا زمانی که من این‌جام، هر مشکلی پیش بیاد باهم باهاش... . قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند موجودی که در کمین بود بیرون می‌پرد و ضربه‌ای به کول می‌زند که او به بیش از ده متر آن‌طرف‌تر پرتاب می‌شود و صدای شکستن یکی از استخوان‌هایش را زودتر از صدای آخ گفتنش می‌شنوم. خطاب به کول می‌گویم: - بهت گفته بودم که عقب بایست آدمی‌زاد! بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کول باشم، با یک حرکتِ جادویی، گردن موجود مهاجم را بین دستم می‌گیرم و در چشمان خاکستری‌اش خیره می‌شوم. نسیم باد موهای نقره‌فامش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و گوش‌های نوک‌تیزش توی ذوق می‌زنند. کول گفته بود برویم به دنبالش! مگر من نیازی داشتم بروم به دنبال یک اِلف گوش‌تیز بگردم؟ شاید کول نمی‌دانست می‌توانم با جادویم آن‌ گوش‌تیز را در یک لحظه‌ی آنی تبدیل به خاکستر کنم.
  17. در فکر سنگینی هوا بودم که جلوی چشمان جفتمان ماشین دیگری که به طرفمان می آمد با حرکتِ ماشین خالی و له شده، خورد به آن و تصادف دیگری صورت گرفت! - به خشکی این شانس... توی دفتر اعمال‌مون فقط یه ماشین جن‌زده کم داشتیم! قبل از آن‌که فرصت کنم جواب رابین را بدهم، دو ماشین دیگر که در حال حرکت در اتوبان بودند بدون هیچ‌ نوع تماس و برخوردی با ماشین مظنون، تصادف کردند و بدون این‌که برخورد شدیدی داشته باشند، له شدند! با حرص به رابین خیره شدم و غریدم: - توام به همون چیزی فکر می‌کنی که من بهش فکر می‌کنم؟ سرش را به نشانه‌ مثبت تکان داد و نالید: - ماشین جن‌زده نیست، اتوبان جن‌زده‌ست! نفس عمیقی کشیدم. برای درست فکر کردن نیاز به آرامش داشتم و حتی یک درصد هم آرامشی در چنته نداشتم این لحظه. رابین رشته افکارم را با چرندیاتش برید: - هی آندرا. بیا بریم خراب شیم روی سرش! پایم را محکم روی کف آسفالت کوبیدم و عصبی گفتم: - خفه شو رابین. غرغرکنان گفت: - چی چیو خفه شم؟ وایستادیم نگاه می‌کنیم داره میزنه ملت رو می‌ترکونه. دستم را بردم لای موهای طلایی و مشکی‌ام و به هم ریختم‌شان، در حین حال با خونسردی که به شدت سعی می‌کردم داشته باشمش، خطاب به رابین گفتم: - خب میگی چی‌کار کنیم؟ اول باید آروم باشیم و یه نقشه بکشیم. چپ‌چپ نگاهم کرد و غرزد: - خب بعدش؟ قدمی برداشتم و به ماشین‌های له شده و اتوبان نگاهی دوباره انداختم و گفتم: - بعدش آروم و سنجیده، طبق نقشه پیش می‌ریم. جفت دستانش را محکم کشید روی صورت سفید ولی از خشم سرخ شده‌اش و قاطی‌وار گفت: - نقشه نمی‌خواد که! با حیرت پرسیدم: - اگه نقشه نمی‌خواد پس چی‌ می‌خواد؟ با صدایی که حرص و خشم هم‌ز‌مان در آن موج میزد غرید: - گـونی! حیرت و تعجبم افزایش یافت و باز پرسیدم: - گونی؟! منظورت چیه؟ دوباره غرغر کرد: - میگم نقشه نمی‌خواد گونی می‌خواد! دِ یالا بریم بتپونیمش توی گـونی! نمی‌دانستم در این شرایط بخندم یا گریه کنم. با حالی زار گفتم: - یعنی چی نقشه نمی‌خواد؟ مگه ما، مافیاییم؟ این حرفم همانا و برخورد ماشین دیگری به ماشین‌های قبلی و له شدنش همانا. این‌بار رابین عربده کشید: - خُـب نقشه چیه خانم مارپل؟ کفش‌های چلسی‌ام از پایم شل شده بودند ولی وقت محکم کردن‌شان را نداشتم. بدون جواب دادن به رابین، کنار اتوبان روی یک پایم نشستم و کف دستم را روی آسفالتِ اتوبان گذاشتم و چشمانم را بستم. ورد مخصوص را زمزمه کردم. مثل همیشه و طبق معمول جریان برقی شدید از مغزم گذشت و چشمانم باز شدند. صحنه‌هایی جلوی چشمانم ظاهر شدند.
  18. *** «آندرا جانسون» - وقتشه از این‌جا، جیم بزنیم آندرا! با حرص غریدم: - می‌دونی که بدون اجازه دکتر، فقط به عنوان میت، به مقصد سردخونه می‌تونیم بریم! نیش‌خندی مهمانم کرد و گفت: - واسه همینه که توقع دارم یه پورتال خوشگل ترتیب بدی، به مقصد شکار بعدی! از جایم بلند می‌شوم و غرغرکنان می‌گویم: - باشه بزن بریم... فقط دعا کن این‌بار سر و کارمون با خودشون باشه نه حامیانِ انسان‌شون! بدون این‌که منتظر جوابش باشم، با حرکت دستم پورتالی آتشین ظاهر می‌کنم و هر دو هم‌زمان از آن رد می‌شویم و پایمان را می‌گذاریم. وسط... اوه خدای من... وسط اتوبان! درحالی‌که از چپ و راست ماشین رد میشد و هر آن امکان داشت فکمان پایین بیاید. رابین نچ‌نچی کرد و گفت: - اوه این‌جا دیگه کجاست؟ خیره به ماشین‌های درحالِ عبور، گفتم: - عرضم به حضورت، وسطِ اتوبان! درحالی‌که با جان‌کندن خودمان را به آن‌طرف اتوبان می‌رساندیم، رابین غر زد: - اتوبان براش کمه، بگو محل سلاخی... حتی از اونم بدتر! رسیدیم به اون‌‌سمت و از سرویس شدن دهن‌مان نجات یافتیم. رابین پرسید: - شکار بعدی این‌جاست؟ اطراف اتوبان هر دو طرفش بیابان بود فقط. از این‌که پورتال ما را آورده وسط اتوبان، واقعاً تعجب کرده بودم چون این‌جا خالی از سکنه‌ است. همیشه پورتال ما را جایی راهنمایی می‌کند و می‌رساند که بشر آن‌جا زندگی می‌کند و موجودات غیرارگانیک به آن‌ها آسیب می‌زنند. خواستم دهن باز کنم و به رابین بگویم خودم هم نمی‌دانم قصد پورتال چی بوده، که با صدای برخوردی در اتوبان، برگشتیم ببینیم چه شده. اوه خدای من، یک ماشین تصادف کرده بود. - هی آندرا، اون ماشین به چی برخورد کرد؟ با یک نگاهِ سرسری به اتوبان و ماشینِ داغون شده میشد خیلی راحت فهمید که سوال رابین کاملاً به جا بوده است، چون آن ماشین نه به ماشین دیگری و نه به اطراف اتوبان، نخورده بود؛ اما جلو و عقب ماشین حتی، خُرد و خاکشیر هم برای توصیفش کم بود! نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم: - احتمالاً اونا این‌جا هستن، باید عجله کنیم. سعی کردیم دوباره خودمان را برسانیم آن سمت اتوبان و با سرعت خودمان را به ماشین له شده برسانیم ساعت حوالیِ چهار عصر بود ولی گویا آسمان هم با آن‌ها دستش در یک کاسه‌ است؛ چون فضایش را ابرهای سیاه‌تر از سیاه، پوشانده بودند. صدای رابین مرا از آسمانِ تیره جدا کرد. - کسی توی ماشین نیست! متعجب جلو رفتم و گفتم: - چی میگی رابین؟ پس این ماشین از کجا سبز شد یهو؟! تمام فضا و اطراف سنگینی بدی داشت، آن‌قدر که نفس کشیدن آن لحظه برایم سخت‌تر از شکستنِ شاخ غول بود.
  19. ناخودآگاه پوزخندی روی لب‌هایم نقش بست و گفتم: - چی؟ خل شدی؟ - مسخره‌‌ام نکن مولی، جدی میگم. این‌بار بی‌تعارف خندیدم و گفتم: - احضار فقط تو فیلماست دیوونه! لب‌هایش را جمع کرد و با لجاجت در پاسخم گفت: - نخیر مولی خانم، احضار واقعیه! خدای من! درست مثل دختربچه‌های کوچک شده بود که هرچه به آن‌ها می‌گفتی باز حرف خودش را میزد. نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم: - ببین تریسیِ قشنگم... اینا هیچی جز زاده‌ی تخیلِ نویسنده‌های ژانرِ وحشت، نیست. با دستانش موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت: - نه مولی، این‌طور نیست، بهت ثابت می‌کنم. سرم را به نشانه منفی تکون دادم و با حرصی ناشی از کج‌خلقی‌ها و بچه‌بازی‌هایش غریدم: - چرا نمی‌فهمی رفیق من... اینا همش دسیسه‌های فانتزیِ ذهن نویسنده‌هاست واسه هیجان‌زده کردنِ مخاطب‌! چپ چپ نگاهم کرد و گفت: - نُچ‌نُچ کاملاً واقعیه. فقط به یه مدیوم نیاز داریم. به صندلی تکیه دادم و با حرص و بی‌چاره‌گی نالیدم: - مدیوم از کجا بیاریم؟ چشمانش برقی زد: - من یکی رو می‌شناسم. بازم نالیدم: - از کجا؟ تو مدیوم از کجا می‌شناسی دختر؟ باز مشغول بازی با موهایش شد و گفت: - دوست داداشمه. - داداشت که خیلی سرش توی درس و دانشگاهه. فکر نمی‌کردم با همچین خرافاتی‌هایی در ارتباط باشه. بعدشم مطمئنی کار دوست داداشت درسته؟ لب و لوچه‌‌اش را آویزان کرد و گفت: - آره مطمئنم. با اعصاب‌خوردی گفتم: - ولی من مطمئن نیستم. - اوف مولی! خب حالا تکلیف چیه؟ فهمیدن این‌که یک دنده‌گی به جانش افتاده اصلاً کار سختی نیست. اگر این راهش باشد که آرام بگیرد و با واقعیت کنار بیاد و روند زندگی‌اش را به درستی ادامه دهد، پس چاره‌ای جز همراهی کردنش در این راه برایم نمی‌ماند. گرچه اعتقادی به روح و احضارش نداشتم و از دیدگاه من اشخاصی که به خودشان مدیوم می‌گویند، یک مُشت کلاش و کلاهبردار بیشتر نیستند. برای همین حرفی که در ذهنم بود را به زبان آوردم: - باشه تریس، می‌ریم برای احضار. با حرفم چشمانش برقی می‌زند که سریع می‌گویم: - اما نه پیش اون مدیومِ. تکه‌ای از سالادی که روی میز است می‌کند و در دهانش می‌چپاند و با دهن پر و حرصی می‌پرسد: - آخه کی جز مدیوم می‌تونه کمکمون کنه؟ خلاصه‌وار گفتم: - کشیش. تریسی خواست حرفی بزند ولی با دیدن تحکمِ در حرف و چشمانم، حرفش را خورد و سکوت کرد. دستش را نرم نوازش کردم و گفتم: - میریم کلیسا، از کشیش کمک می‌خواهیم. فقط بعدش باید بچسبی به زندگیت، مفهومه؟ دستانم را محکم می‌گیرد و با لحنی آمیخته با درد و ذوقی نو شکفته می‌گوید: - کاملاً.
  20. *** «مولی سانچز» - هوی یابو، با توام! با صدای تریسی از افکارم به بیرون کشیده می‌شوم. - جان‌جان... بنال هاپوی عزیزم! - مولی. با مهربانی به او خیره می‌شوم و پاسخ می‌دهم: - جانِ مولی؟ درحالی‌که دستانش را بی‌هدف بین موهای قشنگش حرکت می‌دهد می‌گوید: - من... من می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. مهربانی چشمانم، جایش را به حیرت و تعجب می‌دهد و می‌‌پرسم: - چی؟ زده به سرت؟ تریسی آهی می‌کشد و می‌گوید: - من نمی‌تونم از پس درس و دانشگاه بر بیام، می‌فهمی؟ با حرص می‌گویم: - نه نمی‌فهمم! چطور قبلاً می‌تونستی الآن نمی... . وسط حرفم می‌پرد و و با چشم‌های اشک‌آلودش می‌نالد: - قبلاً ماریان زنده بود. با این حرفش دلم می‌خواست بغلش کنم و همان‌جا بنشینم زار بزنم؛ ولی این راهش نبود. دست‌هایش را می‌گیرم و باز مهربان می‌شوم و می‌گویم: - تریس... قشنگِ‌دلم؛ فکر می‌کنی ماریان می‌خواد تو از پیشرفتت بزنی به‌خاطر مرگش؟ پاسخم را نداد هیچ که حتی خودش را کمی روی میز کشید جلوتر و سرش را گذاشت روی دست‌هایم و زد زیر گریه. آه لعنتی! خودم هم دست کمی از حال او نداشتم و می‌خواستم همراهی‌اش کنم ولی من مولی بودم، یک دخترِ خود ساخته و محکم، یکی که معتقد هست حتی نباید جلوی دوست ضعف نشان بدهی چه برسد جلوی دشمن! برای همین الآن که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی اشک می‌ریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطره‌ای اشک در چشمانم حلقه نزند. صدایش زدم: - تریسی! گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت می‌شه، تو که اینو نمی‌خوای؟ سرش را بلند می‌کند و با دست‌های خوش‌فرمش اشک‌هایش را پاک می‌کند و با چشم‌های غرق در اشکش به من خیره می‌شود. نگاهش که می‌کنم، برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف می‌رود. دستانش را دوباره در دستم می‌گیرم و می‌گویم: - لطفاً به خودت بیا. معصومانه می‌گوید: - می‌دونی چند روزه ندیدمش... چه‌قدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... . ناامیدی در صدایش داشت دیوانه‌ام می‌کرد، اجازه ندادم حرفش را تکمیل کند و گفتم: - دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمی‌شه که کاری بکنیم جز این‌که بریم کلیسا براش شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم. درحالی‌که داشت اشک‌هایش را از روی صورت قشنگش پاک می‌کرد نالید: - آره فکر خوبیه ولی کاش می‌شد باهاش حرف بزنیم. با مهربانی به چشمان قشنگش لبخند زدم: - عالی می‌شد، ولی راهی نیست تریسی. یک لحظه احساس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشمانش فوران کرد و گفت: - هست‌هست! با تعجب پرسیدم: - منظورت چیه تریس؟! مثل یک بچه کوچک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد: - آره‌آره خودشه! یک تای ابرویم را بالا دادم و منتظر به او زل زدم که گفت: - احضارش می‌کنیم! خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربانی خطاب به من گفت: - ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم. لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت: - توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده میشه. یا خودِ خدا! گاومان زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور می‌کند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است. حق دارد. در دنیایی که هیچکس جادو را باور ندارد کی باور می‌کند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال می‌شوم و مثل بز نگاهش می‌کنم که می‌پرسد: - نکنه کار این آقا رابینه؟ قبل آن‌که بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلک‌زده‌تر و گردن‌ شکسته‌تر از من هست و هیچ تقصیری ندارد، خود رابین دهن باز کرد و گفت: - حرف‌ها می‌زنید دکتر جان! مگه من جرأت می‌کنم این آتیش‌پاره رو سیاه و کبودش کنم؟ خانم دکتر با تعجب به رابین خیره شده بود که رابین ادامه داد: - باور کنید عین‌چـی راست میگم! زیادی هم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک! چشمانم کم مانده بود از کاسه در بیاید! رابین همچنان به سخنرانی‌ ادامه داد: - همه این بلاها رو، توجه کنید تک‌تک این بلاها و کبودی‌هایی که روی بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون، یه نمه روانیه! نمی‌دانم خانم دکتر فهمید داریم اسکلش می‌کنیم یا باور کرد روانی هستم که سری به نشانه تأسف برای جفت‌مون تکون داد و از اتاق خارج شد. خطاب به رابین غریدم: - حالا من روانیم آره؟ حساب‌تو می‌رسم. سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمی‌ام چون اطلاعات غلط به‌دست‌مان رسیده بود و رکب خورده بودیم. - اولأ این‌که این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجات‌مون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب! با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم: - عرعر... زود باش، درد دارم. سریع آمد طرفم و کف دستش را گذاشت روی بازوی زخمی‌ام و شروع کرد به خواندن وردی. لحظه کوتاهی بعد، هیچ دردی در بازویم نبود. اگر به ما بود که هیچ‌وقت پا‌یمان به بیمارستان باز نمی‌شد، چون رابین قدرت درمان‌گری داشت و می‌توانست هر زخمی را ترمیم کند. این مدت هم که بیمارستان بوده‌ام برای بیهوش بودنم بوده است وگرنه اگر بهوش می‌بودم این‌ همه وقتمان این‌جا تلف نمی‌شد. اعصابم از یادآوری آخرین باری که رفته بودیم شکار و آن‌جا به‌جای موجودات غیرارگانیک، با یک سری از دشمن‌های بشر که خودشان را انسان تلقی می‌کنند و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستند، رو به رو شدیم که برایمان تله گذاشته بودند بهم می‌ریزد. باز هم خوب شد ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمان داریم وگرنه کارمان تقریبا تموم بود! بعدش هم که پلیس آمد و خیال کرد ما گروگان بوده‌ایم و برای نجات خود دست به قتل آنان زده‌ایم. گرچه هیچگاه به آیشلند احساس تعلق نکرده‌ام ولی قوانین این کشور را دوست دارم، این‌که اگر شخصی برای دفاع از خود شخصی را مجروح کند یا به قتل برساند، هیچ جرمی برایش ثبت نمی‌شود. پلیس‌ها ما را با نهایت احترام رساندن بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!
  21. خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربانی خطاب به من گفت: - ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم. لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت: - توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده میشه. یا خودِ خدا! گاومان زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور می‌کند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است. حق دارد. در دنیایی که هیچکس جادو را باور ندارد کی باور می‌کند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال می‌شوم و مثل بز نگاهش می‌کنم که می‌پرسد: - نکنه کار این آقا رابینه؟ قبل آن‌که بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلک‌زده‌تر و گردن‌ شکسته‌تر از من هست و هیچ تقصیری ندارد، خود رابین دهن باز کرد و گفت: - حرف‌ها می‌زنید دکتر جان! مگه من جرأت می‌کنم این آتیش‌پاره رو سیاه و کبودش کنم؟ خانم دکتر با تعجب به رابین خیره شده بود که رابین ادامه داد: - باور کنید عین‌چـی راست میگم! زیادی هم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک! چشمانم کم مانده بود از کاسه در بیاید! رابین همچنان به سخنرانی‌ ادامه داد: - همه این بلاها رو، توجه کنید تک‌تک این بلاها و کبودی‌هایی که روی بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون، یه نمه روانیه! نمی‌دانم خانم دکتر فهمید داریم اسکلش می‌کنیم یا باور کرد روانی هستم که سری به نشانه تأسف برای جفت‌مون تکون داد و از اتاق خارج شد. خطاب به رابین غریدم: - حالا من روانیم آره؟ حساب‌تو می‌رسم. سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمی‌ام چون اطلاعات غلط به‌دست‌مان رسیده بود و رکب خورده بودیم. - اولأ این‌که این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجات‌مون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب! با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم: - عرعر... زود باش، درد دارم. سریع آمد طرفم و کف دستش را گذاشت روی بازوی زخمی‌ام و شروع کرد به خواندن وردی. لحظه کوتاهی بعد، هیچ دردی در بازویم نبود. اگر به ما بود که هیچ‌وقت پا‌یمان به بیمارستان باز نمی‌شد، چون رابین قدرت درمان‌گری داشت و می‌توانست هر زخمی را ترمیم کند. این مدت هم که بیمارستان بوده‌ام برای بیهوش بودنم بوده است وگرنه اگر بهوش می‌بودم این‌ همه وقتمان این‌جا تلف نمی‌شد. اعصابم از یادآوری آخرین باری که رفته بودیم شکار و آن‌جا به‌جای موجودات غیرارگانیک، با یک سری از دشمن‌های بشر که خودشان را انسان تلقی می‌کنند و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستند، رو به رو شدیم که برایمان تله گذاشته بودند بهم می‌ریزد. باز هم خوب شد ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمان داریم وگرنه کارمان تقریبا تموم بود! بعدش هم که پلیس آمد و خیال کرد ما گروگان بوده‌ایم و برای نجات خود دست به قتل آنان زده‌ایم. گرچه هیچگاه به آیشلند احساس تعلق نکرده‌ام ولی قوانین این کشور را دوست دارم، این‌که اگر شخصی برای دفاع از خود شخصی را مجروح کند یا به قتل برساند، هیچ جرمی برایش ثبت نمی‌شود. پلیس‌ها ما را با نهایت احترام رساندن بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!
  22. *** «آندرا جانسون» چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که چشمم به آن خورد، سقف سفید بود. باید خیلی احمق باشم که نتوانم در همان ثانیه‌ اول تشخیص دهم آن‌جا بیمارستان است. ولی من چطور این‌جا هستم؟! آهان... از بهت و تعجبِ آشکاری که در چشمانشان موج می‌زد استفاده کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. از افرادی که وارد اتاق شده بودند ثانیه‌ای بعد فقط چندتا جسدِ آبکش شده باقی مانده بود. با صدای آژیر ماشین پلیس نفس راحت ولی پر از دردی کشیدم و غـش... اوه نه چیز! گذاشتم تاریکی مرا ببلعد! بله دیگر من که غش نمی‌کنم. ولی غش می‌کنم! همیشه، دقیقاً وسط عملیات‌ها! خودم هم از دست خود، شاکی‌ام واقعاً. - حالا زخمی‌ای باش خو! مگه دفعه اولته زخمی می‌شی؟ غشت چیه این وسط؟! درحالی‌که داشتم خرخره‌ی خودم را می‌جویدم، صدای در آمد. سرم را چرخاندم و دیدم رابین با یک خانم دکتر، وارد اتاق شدند. رابین با دیدن چشمان بازم، با ذوق خرکی‌اش گفت: - بهوش اومدی پهلوون؟ چشم‌غره‌ای نثارش کردم و اشاره کردم به حضور دکتر. دکتر هم سریع خود را رساند بالای سرم و مشغول چک کردن و کارهای مربوط به دکتری‌اش شد. والا من چه می‌دانم خب! هرکسی فقط از تخصص خودش سررشته داره دیگر. تخصص او پزشکی است و تخصص من شکار ماوراء. حالا یک مقدار درگیری و کتک خوردن هم تخصصم است ولی اصلش همان است که گفتم! صدای رابین که در تلاش است با لحنی آرام و پر از احترام با دکتر هم‌صحبت شود مرا از خود درگیری‌ام بیرون می‌کشد: - خانم دکتر، حالش خوب می‌شه؟ دکتر که یک خانم بلوندی تُپل مُپل هست، اول نگاه پر از فحشی به رابین می‌اندازد و بعد می‌پرسد: - شما شوهرش هستید؟ رابین با چشم‌های برقلمبیده اول به منِ زخمیِ فلک‌زده و بعد به دکتر نگاه می‌کند و در جوابش می‌گوید: - نه خدانکنه! چرا این فکر رو کردین؟ خانم دکتر با تعجب اخم می‌کند که رابین سریع برای جمع کردن چرندی که گفته است، دهان باز می‌کند و می‌گوید: - آها حتماً چون این مدت هی بالا سرش بودم و مثل پروانه دورش می‌چرخیدم، فکر کردین ما... امم خیر خانم دکتر، بنده رفیقشم. دکتر که مشخص است از وراجی‌های رابین خسته است، سرش را بی معنی تکان می‌دهد و می‌گوید: - خب دسترسی به خانوادشون دارین؟ باید باهاشون صحبت کنم. قبل از آن‌که رابین به خودش زحمت بدهد که گند دیگری بالا بی‌آورد، توجه دکتر را به خودم جلب کردم و گفتم: - ببخشید، خانواده‌ی من، رفیق من، همراه من، همه کس‌وکار من رابینه. هرچی لازمه ایناهاش، این‌جا مثل میخ کج وایستاده، باهاش صحبت کنید. رابین چپ چپ نگاهم کرد. می‌دانستم بعداً حالم را سر این‌که به میخ کج تشبیه‌اش کردم می‌گیرد.
  23. آرام رو برمی‌گردانم و می‌گردم به دنبالش. می‌بینمش که دورتر از جایگاه همیشگی‌مان با حالتی آرام و مظلوم نشسته است. تاپ صورتی و شلوار جینِ رنگ و رو رفته‌ی آبی‌فامش با موهایش که به طرز بی‌پروایی دورش ریخته‌ اند بدونِ هیچ نوع آرایشی، این را نشان می‌دهد که هنوز هم با زندگی سر جنگ دارد و با نبود ماریان حتی یک درصد هم کنار نیامده و این کارم را سخت‌تر می‌کند، خیلی سخت‌تر. سریع به طرفش قدم برمی‌دارم. نزدیکش که می‌رسم با صدایی بلند که سعی می‌کنم سرحال باشد می‌گویم: - اوه‌اوه ببین این‌جا چی داریم... یه گاوِ خوشگل! با دیدنم از جا بلند می‌شود و خودش را در آغوشم جا می‌دهد، لحظه‌ای بعد هردو می‌‌نشینیم مقابل هم و تریسی می‌گوید: - مولی تو خیلی بیشعوری، می‌دونستی؟ با لبخند یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با کمال پر رویی می‌گویم: - آره درجریانم، خب بعدش؟ اخم‌های ظریفش را درهم می‌کشد و می‌گوید: - دو ساعته منو کاشتی این‌جا، زیر پام علف سبز شد. خندیدم و گفتم: - خب خداروشکر، اصلاً خیالم راحت شد. گاوم علف داشته بخوره! غرغر می‌کند: - گور به‌ گور شده! لبخندم را حفظ می‌کنم و می‌گویم: - اوه انگار خیلی دلت پره‌ ها! باز هم لب‌هایش را غنچه می‌کند و اخم‌هایش را درهم می‌کشد و غرغرکنان می‌گوید: - همینه که هست... حالا گدا گشنه بازی درنیار، یه‌چی سفارش بده بیارن گلوم خشک‌سالی گرفت! دستم را برای گارسون بالا می‌برم و خطاب به تریسی می‌گویم: - باشه تریسی جونم، من سفارش میدم ولی دُنگت رو باید بدی ها! چشمانش گشاد می‌شود و باز غر میزند: - جون به جونت کنن، خسیسی! نیشم را برایش باز می‌کنم و می‌گویم: - همینه که هست... این به اون در! سرش را با تأسف برایم تکان می‌دهد و به گارسونی که رسیده کنار میز‌مون سفارش یک عالم خوراکی می‌دهد. خوشحالم که حالش یکم بهتر شده است و می‌تواند چیزی بخورد. ولی امیدوارم خودش حساب کند! من خسیس نیستم‌ ها، فقط یک کم زیادی به فکرِ اقتصادم هستم. درست است که سطح مالی خانواده‌ام بالاست؛ اما من از تولد 18 سالگی‌ام که تصمیم گرفته‌ بودم درسم را رها کنم و با پدرم مخالفت کردم، از خانه بیرون زدم و یک خانه نقلی در یکی از محله‌های متوسطِ آیشلند با پولی که بابا به عنوان سهم ارثم به حسابم واریز کرده بود، خریدم. بعدش هم چون نیاز بود مشغول به کار شوم با کمک یکی از اساتیدِ قبلی‌ام، در یک مؤسسه انتشاراتی به عنوان ویراستار مشغول به کار شدم و از همان زمان به بعد نویسندگی را هم شروع کردم. درآمد کمی داشتم ولی باز هم خوب بلد هستم شرایط اقتصادی‌ام را مدیریت کنم. دخل و خرجم از خانواده‌ام کاملاً جدا است و فقط تولد‌هایم مامان و بابا برایم هدیه‌های گران قیمتی مثل موبایل و ماشین می‌خرند. چون به جز کادوی تولدم، چیز دیگری از خانواده‌ام قبول نمی‌کنم. کلاً در هر زمینه‌ای، عاشق استقلال داشتن هستم.
×
×
  • اضافه کردن...