-
تعداد ارسال ها
132 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سارابـهار
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تصور اینکه روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من ماندهام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر میتوانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیهگاهم بود. صدای خشن مادرم میآید که مرا صدا میزند و مرا که غرق اشکهایم هستم به تکاپو میاندازد. میترسم حالم را بدتر کند آن هم جلوی تمامی مردمی که در قبرستانِ عمومیای که در جنوب نویلند قرار دارد و تعداد جمعیت حاضر در آنجا به بیش از یکهزار نفر میرسد. از فکر آنکه جلوی همهشان دستش را رویم بلند کند به خود میلرزم و سریعاً سوگواری را در دلم مدفون میکنم و با قدمهای بلند سعی میکنم خود را به مادر برسانم. مادری که فقط نام مادر را یدک میکشد! با قدمهای سریع، طوری که هر آن ممکن است با کفشهای ورزشیِ پاره پورهام، زمین بخورم، خود را به مادر میرسانم. پنجاه متری دورتر از آرامگاه پدرم، روی زمینِ خاکی نشسته است و تا مرا میبیند اخمی میکند. صدای سرد مادر مرا از خلأی که در آن غرق شده بودم به کلی بیرون میکشد، بسیار خوب میدانم شروع شده است. بیشتر و بدتر از پیش! - انقدر آبغوره نگیر دخترهی بیچشم و رو! نمیدانم اصلاً آن بی چشم و رویی که بارم میکند چه ربطی به گریه و سوگواریام دارد؛ ولی مادرم است دیگر، عادت همیشگیاش همین است، به جای آنکه در همچون موقعیتی مرا در آغوش بگیرد، آنطور مرا در هم میشکند. سعی میکنم نگاهش نکنم. آخر حالم دیگر از چهرهی سرد و بیاحساسش که مادرانگی را در 24 سال عمرم در آن، به چشم ندیدهام، بهم میخورد و کم مانده تا تمام حال بدم را همانجا مقابلش بالا بیاورم! آهی میکشم و به آرامی سر میچرخانم. چهرهی مادر همان بود، همیشه همان. بیاحساس، خسته، دور! گویی مرگ پدر چیزی را در او نشکسته بود. گاه با خود میاندیشیدم اصلاً مادرم احساس دارد؟ و جواب همیشه یک «نه» بلند بالا و مطمئن بود. او هیچوقت احساس نداشت، هیچوقت! باز صدای بیاحساسش در گوشم میپیچد: - شالت رو دُرست کن و برو به رضا بگو جمع کنه بریم، تا کی باید توی قبرستون بمونیم! بغضم بیشتر گلویم را در دستانش میپیچاند، میدانم قصد کشتنم را دارد. حالا که نه پدرم برایم باقی مانده و نه فرهادم، حالا دیگر حتی بغضم هم میتواند جلادم بشود و دیگر مادرم به زحمت نمیافتد. اشکهایم سرازیر میشوند و بهسمت آرامگاه پدر، قدم برمیدارم تا پیغام مادر را به برادرم برسانم. برادری که همانقدر که مادرش برایم مادری نکرد، او هم هیچگاه برایم برادری نکرده است. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لوکیشن: « قارهی ایکس_نویلند» (30 نوامبر 2065) *** وزش باد سرد از لابهلای درختان خشک عبور میکرد و برگهای پژمرده را همچون خاطراتی کهنه در هوا میچرخاند. هوا بوی خاک بارانخورده و اندوه داشت. دستهایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکیام فرو برده بودم و بی آنکه کلمهای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب زلال فاتحهخوانان بود. دلم نمیخواست چشمانم یاری کنند و نامش را روی آن سنگ حک شده ببینم، آن هم آنچنان رسمی، بیاحساس، سرد! عمو فین با استایل اتو کشیده و سیاهش مقابلم میایستد. دست راستش را جلو میآورد و انگشتان ظریفم را محکم میفشارد. لحظهای به مادر و گریههای اعصاب خُردکُنش خیره میشود و سپس با آرامش همیشگیِ صدایش میگوید: - خدا بهت صبر بده دخترم. با غم و اندوه، سرم را برایش تکان میدهم. دیگر توان سخن گفتنم به اتمام رسیده است. حالم بد بود، آنقدر بد که هیچ چیزی نمیتوانست تسلای قلب پر اندوهام باشد، جز کسی که رفتنش قلبم را اینگونه به عزا نشانده بود. سوزِ سرمای هوای نوامبر آنقدر بالاست که باعث میشود دردی عمیق در زخمهایی که لابهلای موهای بهم ریختهام پنهان شدهاند بپیچد و لحظهای از شدت درد، چهرهام درهم میرود. آهی میکشم و با چشمانِ پر از بغضم که اشک از آنها روی گونههایم سرازیر است، به سنگقبر پدرم خیره میشوم. با اینکه هنوز سر خاکش ایستادهام؛ ولی نیمهی منطقیام سعی میکند بر نیمه غیر منطقیام بچربد و مرا از گودال اندوه و نیستی، به بیرون بکشد؛ اما هرچه قدر که تلاش میکنم باز هم اشکهایم قطرهقطره روی گونههایم جاری میشوند، در حدی که حتی طرههایی از موهایم که روی شانهام افتادهاند و قطرات اشکم به پایین سُر میخورند و رویشان میریزند، گویا شبنم خوردهاند. با اینکه در زیر خرواری خاک، مدفونش کردهایم باز مُدام احساسش میکنم. پدر عزیزم! پدرِ مهربان و خوبم! نمیدانم حالا که رفته، روزگارم چه میشود، آن هم وقتی که هنوز بینمان بود، سهمم از نزدیکترینهایم، بدترین حالتِ ممکن بود. قطرات اشکم همچون مُرواریدهای غلتان راهشان راه از چشمانم به روی گونههای از سرما سُرخ شده و لبهای کوچک و ترک خوردهام، باز میکنند. تمام روزهایی را که با او گذارنده بودم جلوی چشمانم زنده میشوند، گویا همین دیروز بود که بعد از فارغالتحصیلیام مرا در آغوش پدرانه و امنش گرفته بود و مرا باعث افتخارش خطاب کرده بود. آن روز، زیباترین روزِ تمامِ عمر 24 سالهام بود. آهی جگرسوز میکشم. سعی میکنم بر خود مسلط باشم. کنار آمدن با از دست دادن عزیز، خیلی سخت هست، سخت تر از آنکه بتوانی بر خودت مسلط باشی آن هم دُرست زمانیکه دلت میخواهد فریاد بزنی، صدایش کنی، هرکاری از دستت بر میآید برای برگرداندنش بکنی و حتی یقه خدا را بگیری و او را از خدا پس بخواهی؛ ولی افسوس که در آخر میبینی چارهای جز کنار آمدن نداری. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مقدمه: او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطرهای زندگی بیابد. دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمییابد. به دنبال آرامشی گمشده میگردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است. او تصمیم میگیرد به جایی پناه ببرد؛ جایی که شاید بتواند برای لحظهای آرام بگیرد، در آن مکان پر از ظلمت، خونها به زمین میریزد، خونهایی که در بطنشان داستانهای تلخ و پر از درد نهفته است. -
معرفی و نقد رمان اِل تایلر | اثر سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
عنوان: اِل تایلر ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار «یاارحمالراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپهایی که در هیچ یک از شبهای ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر میشود و نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود... .- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام هانیه جانم♡
میشه لطفاً نام کاربریم رو به
سارابـهار❁
تغییر بدی؟ آخه هیچ گزینهای برای تغییر پیدا نکردم گفتم مزاحمت بشم(:
- نمایش دیدگاه های قبلی بیشتر 2
-
-
-
فقط همین درخواست انتقال به تالار برتر هستش درسته؟ اینو اِل تایلر از قبل بوده.
پس حله قشنگم، خسته نباشی ♡ و همچنان♡
-
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لعنتی... چرا دارم مکث میکنم؟ چرا این کار را تمام نمیکنم؟ چشمانم را به شدت روی هم میفشارم و نفس سنگینم را بیرون میدهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع میشود. یادم میآید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانیکه دستم را رویش گذاشتم، یادم میآید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن لحظه خود را نفرین خداوند روی زمین میپنداشتم و جنگل سبز پاکی درونم را نشانم داد را یادم میآید، احساس خالص و نابی که برای اولین بار در وجودم جریان پیدا کرد را یادم میآید. ارزشش را ندارد. آلوده کردن دستهایم به خون زنی که بعد از گذشت قرنهای بیشمار، مرا دخترم خطاب میکند با آنکه روزی چون عجیبالخلقه بودهام، رهایم کرده، ارزشش را ندارد. او به لعنت خدا هم نمیارزد، چه برسد به آنکه به دست من کشته شود! دستم را به شدت از بدنش بیرون میکشم و رهایش میکنم. آنقدر با شدت رهایش میکنم که روی سبزههای کف زمین میافتد و صدای جیغ ریز سبزهها از برخوردش با آنها بلند میشود. طولی نمیکشد که چشمم به قطرات خونی که بعد از بیرون کشیدن انگشتانم از بدنش، درحال چکیدن هستند میافتد که با چکیدن و اصابت هر قطره از خون سرخرنگش روی سبزههای چمن، آن قسمت از چمن یک گلِ سرخ که شکوفههای ریز و سرخفامی دارد و برگهای ریزِ سبزی، شکوفهها را در آغوش گرفتهاند، میروید! ابرویم از تعجب بالا میپرد. اینکه آن زن با تمام سیاهی و پلیدیاش چگونه وارد جنگل سبز شده و در جنگل سبز زندگی میکند و آن دخترک سرتاپا سبز، چرا و به چه دلیل او را «مادربزرگ» خطاب میکند، به کنار و اینکه چهطور از خون یک جادوگر سیاه، اینطور گل و گیاههای چشم نواز میروید؟ با حیرت و سؤالات و مجهولاتی که هر لحظه به آنها اضافه میشود، قدمی به عقب میروم. دخترک سبز بعد از آنکه آن زن را روی زمین رها کردم، به سمتش خم شد و او را بلند کرد. کول همچنان ایستاده بود و در سکوت نظارهگر ماجرایی بود که حتی در بدترین و هولناکترین کابوسها و خوابهای آدمیزادیاش هم نمیتواند اصل ماجرا را حتی تصور کند. کلافه نفسم را بیرون میدهم، بدترین حماقتم به دنبال آن دخترک آمدن به اینجا و رو به رو شدن با آن زن بود. رویم را برمیگردانم که بروم که باز صدایش را بلند میکند و میگوید: - دخترم! حالا که منو نکشتی لااقل به حرفهام گوش بده. پوزخندی میزنم و بی آنکه به سمتش برگردم میغُرم: - حرفهات کمترین اهمیتی برام ندارن! قدم دیگری برمیدارم و به کول نگاهی میاندازم که اشاره کنم راه بیفتد؛ ولی کول با تعجب مشغول نگاه کردن به کفشهای دخترک سبز است که کفشهایش از جنس برگ و چمن ساخته شدهاند و گویا که زنده هستند، این را از چشمان کوچک و یشمیای که روی کفشهایش، با پلک زدن دلبری میکنند، میشود فهمید! بیخیال کول میشوم و قدم دیگری برمیدارم که باز صدای نحسش گوشهایم را مسموم میکند: - اگه حرفهام درمورد پدر واقعیت باشن چی؟! -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با آنکه دلم میخواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظهی آنی، تمام رودههایش را همچون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونینفامش افتاد و سپس چشمان شعلهور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لبهای معمولی، موهای خاکستریای که رگههایی به رنگخون در آنان به چشم میآمد، مژههای بلندی که سایهای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشتهاش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشتهاش، گواه آن است که من او را میشناسم، بسیار عمیق و دردناک هم میشناسمش. همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید، سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند. - اِل... دخترم! واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود. همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، لبهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لمس میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان لبهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی لبهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، لبهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم. -
درخواست مصاحبه نویسندگان
سارابـهار پاسخی برای S.Tagizadeh ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
منم هستم دیگه ((:- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام عزیزدلم♡ رنک «منتقد فیلم و سریال» برای این تالار نداریم؟
https://forum.98ia.net/forum/27-نقد-فیلم/
که البته خود شخص نقد ها رو بنویسه و از جایی کپی نکنه، فقط خودش از دیدگاه یک منتقد فیلم و سریالی که تماشا میکنه رو نقد و بررسی کنه.
-
عنوان: وهمِ ماهوا ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگیاش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آنچنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید میشود. تنها و در جستجوی قطرهای زندگی، ناگهان دریچهای به آنسوی دنیاها باز میشود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچهایست به جهانِ سحرآمیز!
-
عنوان: رمان شبکه سیاه ژانر: جنایی، فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن یک کارآگاه و یک سارق، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بودند، گرفتار مییابند... .
-
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آلکن به جای آنکه عزای پسرش را بگیرد، به سمتم میآید و من را در آغوش میگیرد. اشکهایم شدت بیشتری میگیرند و در آغوش آلکن که همچون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد میکشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش میدهد میگوید: - گریه نکن دختر، یه فرمانروا هیچوقت گریه نمیکنه! به چشمان پر اشکش خیره میشوم، اولین بار است که یک نفر به جز پدرم، مرا عجیبالخلقه نه و بلکه فرمانروا خطاب میکند. قبل از آنکه چیزی بگویم و واکنشی نشان دهم، صدای یکی از گرگها توجهم را جلب میکند که با حیرت و وحشت میگوید: - نه...نه! لعنتی نمیتونم تبدیل بشم! پشت بندش صدای یکی دیگرشان میآید که او هم میگوید: - منم نمیتونم تبدیل بشم! غوغایی بینشان میپیچد و از همدیگر میپرسند چه بر سرشان آمده است. در همین عین آلکن که مقابلم ایستاده است با کنار رفتن یکدفعهایِ ابرهای نیلیفام از روی ماه، بدنش شروع به بخار کردن میکند. طولی نمیکشد که همه ومپایرها به همین حال دچار میشوند و وحشت به جان هر دو قبیله میافتد. میدانم کار جادوگرهاست، همه میدانیم؛ اما برای یک لحظه در نگاه الهاندرو، وقتی بخاری که از بدن ومپایرها بلند میشود را میبیند، چیزی میبینم که گویا لذت است. همین باعث میشود که به او مشکوک شوم و بروم به خاطر همین شک، به جانش بیفتم و او را سلاخی کنم، خصوصاً حالا که نمیتواند تبدیل شود، فقط و فقط یک موجود معمولیست که یک گرگ درونش به اسارت در آمده است و با یک بشکن میتوانم خونش را در تمام جنگل شوم منتشر کنم و جنگلم را با خونش تزئین سازم؛ اما وضع بد قبیلهام زیر نور مهتاب که هر لحظه بخاری که از بدنشان بلند میشود بیش از حد تصور میشود و هر آن امکان دارد با زیاد شدن نور مهتاب آتش بگیرند، برایم مهمتر است. باید آنان را به مکانی تاریک میبردم. به جایی که نور به آنها برخورد نکند. باید به جای کُشت و کُشتار، اکنون حواسم به قبیلهام میبود. به پدرم قول داده بودم که از قبیلهام محافظت کنم، پس همین کار را میکردم. به وظیفهام عمل میکردم. خشم و اندوهام را در قلبم دفن میکنم و با فکر اینکه معلوم نیست این طلسم که روی هر دو قبیله انجام شده است، چهقدر طول بکشد و چه عواقبی داشته باشد، تمامی اعضای قبیلهام را به غاری تاریک که قبلاً یکبار به آنجا رفتهام، تله پورت میکنم. *** (زمان حال) قبل از آنکه به طرف کلبه قدمی بردارم، درب کلبه باز میشود و قامت شخصی پدیدار میشود. شخصی که جز برای کشتنش، دیگر به هیچ دلیلی مایل نبودم چشمم به چشمش بیافتد. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ایزابل در آن لحظه، قلبها را بالا میگیرد و رو به همگان میگوید: - به همتون اخطار داده بودم که نباید هیچ وصلتی بین دو گونهی شما انجام بشه. اخطارم رو جدی نگرفتین و حالا نتیجهاش شد این! پشت بند حرفش قلبها را در دستانش میفشارد و تبدیل به خاکستر میشوند، و به دنبال قلبها، جسمهایشان نیز به زمین میافتند، خشک شده، همچون یک مجسمه، پودر میشوند. صدای وحشت زدهی همگان بلند میشود و فریاد آلکن برای از دست رفتن پسرش در هیاهوی دو قبیله گم میشود. پدرم که تا آن لحظه در سکوت نظارهگر آن فاجعه است، دیگر صبر و تحملش نمیتابد و از شدت عصبانیت با دندانهای نیش بیرون زده و پنجههای تیزش، به سمت ایزابل حمله میکند. ایزابل بی هیچ تردیدی با حرکت جادویی دستش، پدرم را به سمتی پرت میکند و بلافاصله با ایجاد پورتالی با دستهاش از آنجا میرود. همه اینها درمقابل چشمانم به وقوع می پیوندند و من در حصار آتش سفید گرفتار هستم که با رفتن ساحرهها، آتش سفید به صورت خودکار خاموش میشود و میتوانم خود را از آن خارج کنم. سریع خود را به پدرم میرسانم؛ اما... اما گویا دیر کردهام، خیلی دیر. پدرم موقعی که ایزابل با جادو به این سمت پرتش کرده است روی تختهای چوبی افتاده و نیمی از آن تخته مستقیماً در قفسه سینهاش فرو رفته است. برای اولین بار قطرات اشکهایم را روی گونههایم احساس میکنم و زانو میزنم کنار پدرم. دستانم را میگیرم روی قلبش و قصد دارم با جادویم چوب را از درون قلبش محو کنم و به حالت اول برگردانمش، ولی باز هم از دستانم هیچ جادویی ساطع نمیشود، اشکهایم شدت میگیرند و درحالیکه به ترکیب آتش سفید و گوگرد که جادویم را موقعی که به آن بیشتر از همیشه نیاز داشتهام کمرنگ کرده است لعنت میفرستم، سر پدرم را در آغوش میگیرم و با حال پر اندوهی که قلبم در سینه فشرده میشود مینالم: - انتقامت رو میگیرم بابا، انتقامت رو میگیرم. درحالیکه نفسهای آخرش را میکشد، خشکی و تیرگی پوستش تا روی گردنش رسیده است، به سختی لب میزند: - نه آندریا... نه... تو بهم قول بده... که به جای گرفتن انتقام، از قبیلهمون محافظت... کنی... . سرفهای میکند و جرعهای خون از گوشه دهانش سرازیر میشود و با حالتی که گویا دیگر آخرین توانش است بریدهبریده میگوید: - بهم قول... بده برای داشتن صلح و آرامش قبیله... هرکاری بکنی، قول... بده بهم... . قبل از آن که حرفش را تکمیل کند خشکی و تیرگی تمام پوست صورتش را نیز در بر میگیرد. تخته چوب فرو رفته در قلبش، کار خود را کرده است، اشک از چشمانم سرازیر میشود و قطرات اشکهایم از روی گونههایم سُر میخورند و روی صورت خشکشدهی پدرم میغلتند. با درد و اندوه زیر لب زمزمه میکنم: - قول میدم بابا، قول میدم از قبیلهمون محافظت کنم، حتی اگه لازم باشه دیگه به هیچکس آسیب نمیرسونم و حتی اگه لازم باشه یه تپه جنازه پشت سرم باقی میذارم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
خشم درونم میجوشد. آن ایزابل لعنتی، طلسم قفل را روی همهشان اجرا کرده است تا نتوانند مانع کارش شوند؛ اما مانع چه کاری؟ در این لحظه سؤالی که بیش از این برایم اهمیت داشت این بود که چهطور و چگونه من را بی حرکت و قفل نگه داشتهاند، آن هم موقعی که قدرت جادویی من، با قدرت همه جادوگران برابری میکند. سعی میکنم مغزم را متمرکز کنم روی قدرت دورنم تا بتوانم بفهمم چه بر سرم آمده و چهطور میتوانم از آن رهایی یابم. نفسم را با حرص بیرون میدهم و از درون قدرتم را جمع میکنم. مایعی گرم از چشمانم سرازیر میشود و بسیار خوب میدانم چیزی که از چشمانم سرازیر شده است، خونِ خالص است. چشمانم را باز میکنم و خودم را در درونم به سنگهای بزرگی میخ شده میبینم. تمام توان و قدرتم را در وجودم جمع میکنم و در یک حرکت آنی خودم را آزاد میکنم، آزاد میشوم طوری که گویا هزاران رشته طناب آتشین و میخدار مرا در خود پیچیده بودند و باز میشوند. سریع دستم را بالا میبرم تا از جادویم استفاده کنم و طلسم قفل را از روی هر دو قبیله بردارم تا باهم جادوگران را بدرند و درحالیکه تقاص قفل کردن من را پس میدهند، با لذت تماشایشان کنم. به دستم تکانی میدهم ولی هیچ جادویی از دستهایم ساطع نمیشود. با تعجب به دستهایم نگاه میکنم، وقت فکر کردن ندارم، میخواهم به سمتشان بروم که میبینم دور تا دورم را آتش فرا گرفته است تا حبسم کند. لعنتی! آتش سفید! درحالیکه دلم میخواست ریشه جادوگری که از آتش سفید برای متوقف کردن من استفاده کرده است را بخشکانم، مقابل چشمانم جادوگران گرد هم جمع میشوند. درست مانند یک حلقه و شروع به ورد خواند میکنند. در همین حین نوری رعد مانند از آسمان به میان جنگل شوم سرازیر میشود. نوری که آسمان را از لحظات قبل، تاریکتر و خاک زمین را سیاهتر میکند. ایزابل سردستهی جادوگران از دستهاش جدا میشود و به سمت جایگاهی که برای عروس و داماد در نظر گرفته شده است میرود. هنوز به آنها نرسیده که با یک حرکت، قلب های هردو را در میآورد و با اشاره چشمانش جادوی قفل را از روی ومپایرها و گرگها بر میدارد. به محض برداشته شدن جادو، همگان به تکاپو میافتند و همهمه اوج میگیرد. توماس و لارا که جای خالی قلبشان را احساس میکنند با حیرت به همدیگر نگاه میکنند. ولی این نگاه حیرتانگیز طولانی نمیشود چون ایزابل با حرکت جادویی انگشتانش، از همان فاصله، ابتدا چشمان توماس را در میآورد و سپس درحالیکه توماس روی زمین خم شده است و جای خالی چشمانش را از شدت درد میفشارد و به خود میپیچد، لارا از وحشت فریاد میکشد و صدای فریادش رعبانگیز است. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با حفظ پوزخندم، بالهایم را باز میکنم و مقابلش میایستم. بالهای بزرگ و غولپیکرم همچون دیوار دورم میایستند و مرا احاطه میکنند. عالیست، شبم ساخته شده است و یک مبارزه در راه دارم. گرچه الهاندرو لقمهی دندان گیری نیست، ولی لذت دارد نوشیدن خونش، زمین زدنش و هدیه کردن باخت به رقیب، او هم اگر رقیبت الهاندرو باشد، آلفای جوان لایکنتروپها! آه از بیکاری که بهتر است. گرچه من بیکار بنشینم باز هم قاتل میشوم! پدرم خیره نگاهم میکند. او بهتر از هر کسی میداند که آرام و قرار ندارم و در نهایت شری به پا خواهم کرد. آخر مزهی جشن، به ریختن خون و کشیدن قلب از سینه است دیگر! با نیشخند به سمت هیبت گرگیِ الهاندرو قدمی بر میدارم و با شدیدترین شیوه ممکن، با بالم به او ضربهای وارد میکنم که با ضرب به کناری پرت میشود و خرت و پرتهایی که آنها را برای تزئینات جشن عروسی، استفاده کرده اند، را واژگون میکند. در یک لحظهی آنی از جایش بلند میشود و به سمتم حمله میکند. به بالهایم حرکت میدهم و پرواز میکنم. بالای سر گرگ خاکستریِ غولمانند، معلق در زمین و آسمان میایستم. اعضای هر دو قبیله با هیجان نگاهمان میکنند. اینگونه مبارزات همیشه برایشان باعث شادی و فرح است. الهاندرو روی زمین برایم گارد گرفته است و من بالهایم را باز میکنم و آماده حمله میشوم که ناگهان به شدت به زمین کوبیده میشوم. سپس قبل از آنکه بدانم چه شده است، صدایی رعبانگیز در آسمان میپیچد و آسمان پر ستاره و نیلیِ شب، جایش را با گودالی سیاه و کبود عوض میکند. سعی میکنم از جایم بلند شوم؛ اما گویا چون سنگی در جای خود چسبیدهام و نمیتوانم به بدنم حرکتی بدهم. بدنم به طرز هولناکی قفل کرده است و فقط چشمان و گوشهایم مرا نظارهگر آنچه در حال وقوع میباشد کرده است. جادوگر ها میآیند، دستهدسته. هر یک چوب دستی و اشیاء تاریک و جادوییشان را که میدانستم منبع قدرتشان است را با خود آوردهاند و این یعنی فقط برای تبریک گفتن ازدواج توماس و لارا به آنجا نیامده اند، بلکه برای نبرد پا به جنگل شوم گذاشتهاند. خون در رگهایم میجوشد. درحالیکه من بی حرکت روی زمین قفل شده و افتادهام، ایزابل میان همه میایستد و چوب دستیاش را به زمین میکوبد، که بر اثر آن کوبش، اشعهای سیاه ساطع میشود و مقابل دیدگانم تمامی اعضای دو قبیله در جایشان میخکوب میشوند و از حرکت و تکاپو میایستند. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
قبیله جادوگران به خصوص سردستهشان ایزابل خاله بزرگ لارا، بنابردلایلی نامشخص، مخالفت شدیدی با این وصلت دارند، ولی در نهایت آن دو آمدهاند تا امشب باهم ازدواج کنند. درحالیکه به آن پیوند مسخرهای که قرار بود بینشان بسته شود فکر میکردم با احساس نزدیک شدن شخصی به من، قبل از آنکه برگردم، مُشتم را در صورتش فرود میآورم و صدای آخ گفتن بلند بالایش در همهمه شب گم میشود. صورتم را که برمیگردانم با الهاندرو مواجه میشوم. آه الهاندرو! با الهاندرو صمیمی نیستم ولی حداقل برای رقابت، حریف ماهری است. از داشتن دشمنان قوی و حریفان ماهر، همیشه خرسند میشوم. بیشتر اوقات باهم درگیر هستیم، در هر صورت او آلفای گرگینههاست و من شاهدخت خون آشامها. گرچه قبیله خودم نیز مرا به عنوان شاهدختشان قبول ندارند و بیشتر مرا یک موجود عجیبالخلقه میدانند تا شاهدخت. ولی با اینکه کسی آنچنان که باید، به عنوان یک شاهدخت برایم احترام قائل نیست ولی مانند سگ از من میترسند و همین برایم کفایت میکند! الهاندرو درحالیکه با دست محکم بینیاش را گرفته است، با درد مینالد: - آندریا، صدبار بهت گفتم دستت رو بلند نکن، دست لامصبت خیلی سنگینه! به او خیره میشوم و با پوزخندی که حتم دارم کل صورتم را پوشانده است میگویم: - صد بار بهت گفتم همینطوری بهم نزدیک نشو، حداقل صدام بزن، تا صورتم رو برگردونم، نه مُشتم رو! قدرت بدنی و آمادگی رزمیام، همیشه فعال بود. طوری که گویا حافظه عضله دارم. وقتی که احساس خطر میکردم قبل از صورتم، مُشتم به سمت طرف بر میگشت. با همان وضعی که دارد و صورتش را محکم گرفته است، جلوتر میآید و با لحنی چندشآور میگوید: - ازت خوشم میاد. پوزخند تمام صورتم را در بر میگیرد و میگویم: - میدونی چیه؟ من تمام عمرم رو منتظر بودم که تو بیایی از من خوشت بیاد! چشمانش در یک لحظهی آنی پر از خشم و زرد میشوند و بالا آمدن گرگ درونش را احساس میکنم. پوزخندم پر رنگتر میشود. عصبی شده است، چه بهتر! بدم نمیآید با او مبارزهای داشته باشم و تکهتکه و یا تبدیل به خاکسترش کنم و قدرتم را به رُخ همگان بکشم. اگر پدرم آنقدر سر اتحاد با لایکنتروپها تصمیمش محکم نبود، صد البته این لحظه دلم میخواست الهاندرو را کیسه بوکس خود سازم. با همان پوزخندِ روی لبم از او فاصله میگیرم که میبینم به گرگ درونش شیفت میدهد. نمیدانم از اینکه او را مورد تمسخر قرار دادهام آنقدر خشمگین شده است و یا او هم، همچون من، میخواهد قدرتش را به رُخ بکشد. گرچه من در حقیقت الزامی برای به رُخ کشیده شدنِ قدرتم نداشتم، چون همگان میدانستند از من قویتر و هولناکتری، خلق نشده است. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کول که دیگر نمیتوانست دهانش را بسته نگهدارد و سکوت کند پرسید: - تو ایشون رو از کجا میشناسی؟ دخترک که گویا تازه چشمش به کول افتاده است، با تردید چشمانش را ریز میکند و بعد از لحظهای مکث، میگوید: - مادربزرگم درباره ایشون بهم گفته. متعجب میشوم و سؤالی زمزمه میکنم: - مادربزرگت؟ سرش را آرام تکان میدهد و میگوید: - بله. با من بیاید، تا شما رو پیش مادربزرگم ببرم. دخترک سبز بی هیچ مکثی راه میافتد و کول قبل از آنکه من پاسخی بدهم به دنبالش راه میافتد. نگاه خیره مرا که میبیند آرام لب میزند: - بیا بریم خُب، شاید یه چیزی بارش باشه! سرم را برای خودم به حالت تأسف تکان میدهم. کول راست میگوید شاید چیزی بفهمد و راهنماییام کند. در حال حاضر به هیچ چیزی به اندازه راهنمایی، نیاز نداشتم. پس من هم به دنبالشان راه افتادم و بعد از کمی راه رفتن در جنگل سبز و گذشتن از لایبهلای شاخ و برگ درختان زیبا و رنگارنگ، به کلبهای چوبین رسیدیم. دخترک سبز متوقف میشود و میگوید: - مادربزرگم اینجا زندگی میکنه. بفرمایید اون منتظر شماست بانوی من. *** (سیصد سال پیش) صدای خندههای همگان در گوشم میپیچد و کلافهام میکند. از شادی هیچکدامشان خوشحال نیستم، چون هیچکدام برایم اهمیتی ندارند به جز پدرم. فقط خیالم کمی راحت است که امشب پدرم سر خوش است. برای خوشحالیِ بیشترش با جادویم در آسمان آتش را به رقص و مشعلها را به آواز در آوردهام. نگاهی به توماس انداختم که دست در دست لارا، نشسته بود و منتظر بودند که کاهن بیاید، جشن شروع شود و آنها را زن و شوهر اعلام کند. گرچه این احساسات برایم غیرقابل درک و بیارزش هستند، ولی تا حدودی از آنکه در نهایت توماس به عشقش میرسد خیالم راحت میشود. حداقل خوبیاش این است که دیگر پدرم لازم نیست با تمام ابهت و پادشاهیاش برای پسر مشاورش برود خواستگاری و جادوگران به او اهانت کنند. اگر پدرم اجازه میداد تمامی جادوگران را به نیستی میکشاندم. آنقدر که این اواخر، با اعمالشان روی اعصابم بودهاند. نفس عمیقی میکشم و دوباره به توماس و لارا خیره میشوم. توماس ومپایر خوب و قدرتمندی هست، او پسر بزرگ آلکن است که چشمان فندقی و پوست برنز و هیکل تنومندش به پدرش رفته و از او ومپایری قوی ساخته است. عشقش لارا با موهای بلوند کوتاه، چشمانی عسلی و پوستی روشن یک دو رگه گرگ و جادوگر است. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
گویا که مسخ آن همه پاکی شده باشم. به درختی کهن بلوطی رسیدم که شاخههایش آبی و شکوفههایش طلایی و تنهاش نقرهایست. چشمانم با دیدنش ذوق باران شدند. دلم میخواست تا ابد پایین آن درخت دلرُبا و چشم نواز بنشینم. احساس آرامش داشتم، بیش از تمام عمر بیشمارم برای اولین بار احساس آرامش را به طور کامل داشتم، نمیدانم به خاطر جنگل سبز بود و یا به خاطر آنکه از تست گوی پاکی، سربلند بیرون آمدهام و امیدوارم برای بهتر شدن و روشن شدن. با اینکه دلم میخواست تا ابد در آن جنگل و آرامشش قدم بزنم ولی باید میرفتم تا راهی پیدا کنم که به جنگل نامرئی برسم و به کاری که بهخاطرش به آنجا آمدهام رسیدگی کنم. امیدوار بودم در این جنگل کسی یا چیزی را بیابم که راهنمایم کند به جنگل نامرئی وارد شوم. میدانم کجا قرار دارد ولی فهمیدن مکان دقیق مرز و دروازهاش اهمیت ندارد وقتی با چشم دیده نشود. حتی من هم با جادویم قادر به دیدن آن جنگل نیستم مگر آنکه راهش را بیابم. کول که با ذوق روی چمن سبز جنگل پاک قدم بر میداشت، کشان کشان به دنبالم میآمد. ولی قیافهاش نافرم بود، حدس میزدم خسته شده است. خطاب به او گفتم: - میخوای بخوابی؟ تا من راهی پیدا کنم، خستگیت در میره. خود را سرحال نشان میدهد و میگوید: - نهنه! اصلاً نیازی نیست. در همین حین، صدای فریاد دختری را میشنوم که به طرزی وحشتناک فریاد میکشد و تقاضای کمک میکند. وقتی برای مکث و تردید نبود. در یک لحظه آنی خود را به جایی که قرار داشت رساندم. لابهلای چند درخت، دو مرد و یک زن آن دخترک که موها و چشمها و همچنان لباسهای سبز داشت را به قصد کُشت، کتک میزدند. برایم غیرقابل تحمل بود که بگذارم یک بی گناه آسیب ببیند. نمیدانم از کجا ولی به طرزی غیرقابل توصیف از بیگناهیاش اطمینان داشتم. چشمم به چشمانش افتاد و معصومیت و بیپناهیاش تمام ته مانده تردیدم را بلعید. دستم را بالا بردم و در یک لحظه آنی، آن سه نفر را به کپهای خاک تبدیل کردم. دخترک سبز، با حیرت نگاهی به کپه خاک و بعد نگاهی به من انداخت. جلوتر رفتم و با خیالی آسوده دختر سبز را با گرفتن دستش از جا بلند کردم. با چشمانی که سپاسگزاری در آنها موج میزد به من خیره شد و با حالت دردمندی که از کتکهایی که خورده بود داشت، گفت: - ممنونم... خیلی از شما ممنونم فرمانروا اِل تایلر! ابروهایم از حرفش بالا پریدند. درست است که موهای بلند و بالهای غولپیکرم خبر از عجیب الخلقه بودنم میدادند، ولی تصور نمیکردم آنقدر سریع مرا بشناسد. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پریانی که مرا احاطه کرده بودند و با ذوق و شوق رویم گلهای خوشبو و خوشرنگ میپاشیدند تعدادشان 4 تا بود. هر یک به یک رنگ خاص. هر کدام که بالش هر رنگی بود، لباس و رنگ موهای کوچک و ظریفش و همانطور رنگ چشمانش هم به همان رنگ بود و حتی گرد جادویی و براقِ چشمنوازی که وقتی پرواز میکردند و بالهایشان را تکان میدادند از بین بالهایشان به پایین میپاشید. از تجزیه و تحلیلشان دست برداشتم و با لحنی که هر چه سعی میکردم جدیتر باشد، مهربانتر میشد، گفتم: - هی! بس کنید کوچولوها. یکی از آن پریان که رنگی یخی و زلال داشت، با لبخند گفت: - ما کوچولو نیستیم، بند انگشتی هستیم. بی اختیار خندیدم و گفتم: - اینکه گفتی یعنی از کوچولو هم کوچولوترین. آن سه پری دیگر خندیدند و پری زلال هم زد زیر خندهی شیرینی. گویا که در آن جنگل، هیچکس غمگین نبود و هیچکس خصلت بدی نداشت که دیگری را غمگین کند. تمسخر و حسادت، گویا که به آنجا نرسیده باشد. در همین فکرها بودم که کول سراسیمه وارد جنگل سبز شد. با چهرهای ناباور به فضای تماماً سبز جنگل خیره شده بود. باز ماندن دهانش کاملاً طبیعی بود. آنجا واقعاً به طرز غیرقابل وصفی زیبا و آرامشبخش بود. جنگلی که یکدست و کامل سبز بود و پر بود از حسهای پاک. کول لب زد: - اینجا بهشته؟ سرخوشانه خندیدم و گفتم: - کمتر از بهشت هم نیست. با ذوق نگاهم کرد و بی اطلاع قبلی، جلو آمد و بغلم کرد. در شوک حرکتش بودم که مرا از بغلش خارج کرد و گفت: - تو تونستی آندریا! تو تونستی وارد جنگل سبز بشی. من هم با ذوقی که نمیدانستم چرا ولکنم نیست خندیدم و دستانش را فشردم و گفتم: - آره، خودم هم باورم نمیشه، ولی خوشحالم که برای نجات مردمت اومدم. شاید با کمک کردن به تو و مردمت، بتونم روشنایی درونم رو پیدا کنم. قبل از آنکه کول چیزی بگوید با سرخوشی جلوتر رفتم. پریان بند انگشتی به دنبالم میآمدند و از من سؤالاتی از قبیل اینکه من هم مثل آنها یک پری هستم و با این تفاوت که آیا یک پری سیاه هستم یا خیر، دیوانهام کرده بودند ولی اولین بار بود که احساس بدی نداشتم. آسمان به طرزی توصیف نشدنیای زیبا بود. گویا که تکههای پنبه مانند ابرها را در آن پخش کرده باشند. ابرهای صورتی و آبی زلال. آسمانی که جر پاکی چیزی در آن پیدا نبود. باز هم برای اولین بار بود که همه چیز به چشمانم زییا میآمد. حتم داشتم مردمک چشمانم آبی و موجدار شده است. با آرامش قدم میزدم، کول هم مانند ندید بدیدها دور خود میچرخید. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد. حافظهام اتفاق آن تصویر را یاری نمیکرد. گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آیندهای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آنها خون من نبودند. از دستانم خون میچکید. موهای بلندم در باد زوزه میکشیدند و بالهایم دورم را گرفته بودند و با خشم و غضب به شخصی که چهرهاش مشخص نبود و زیر پایم افتاده بود نگاه میکردم. تمام مردم دنیای انسانها، دورمان جمع شده بودند. در چشمانشان تحسین و آرامش موج میزد. شاید هم... نه، اشتباه نمیکنم واقعاً تحسینم میکردند. ولی چرا و چگونه؟ من برایشان چه کرده بودم که لایق آن حجم از تحسین باشم؟ ندایی در سرم گفت: - هنوز کاری نکردی، ولی قراره بکنی. و قبل از آنکه معنی حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، ندایی دیگر در سرم طوری دیگر زمزمه کرد: - چه فایده که تحسینت کنن؟ وقتی قبیلهات رو ناامید کردی و تکتکشون رو به کشتن دادی! نمیدانستم به کدامین ندا گوش کنم. ناگهان متوجه شدم صورتم شسته شده است. من برای چه اشک میریختم؟ چه بر سرم آمده بود؟ قطرات اشک از چشمانم سرازیر و روی گوی، فرود میآمدند. در فکر اشکهایم بودم که گوی پاکی، تصاویر را محو کرد و زیر دستم سبز شد. باورم نمیشد، باورم نمیشد... خدای من! سبز شدنش را هنوز باور نکرده بودم که متوجه شدم ورودیِ جنگل سبز برایم باز شد. منِ سیاه و پلید... چطور ممکن است؟ یعنی امیدی به روشن شدن درونم هست؟ ولی اگر نباشد؟ نه، گوی پاکی اشتباه نمیکند، حتماً امیدی هست. نگاهی به سردر باز شدهی جنگل پاک انداختم. میدانستم برای لحظهای باز میماند و سپس بسته میشود، پس با آرامش و لبخند خطاب به کول گفتم: - من رد میشم کول، توام تست پاکی رو انجام بده و بیا، اونور منتظرتم. در نگاه و حرکات صورتش تردید میدیدم ولی گفت: - باشهباشه، برو من هم میام. سرم را برایش تکان میدهم و بیهیچ حرکت اضافهای وارد جنگل سبز میشوم. ورودم به جنگل سبز، هماهنگ میشود با حمله چند زنبور به صورتم. - به جنگل سبز خوش اومدی. دورم پرواز میکردند و با ذوق و خوشحالی رویم گلهای ریز و رنگی میپاشیدند. درست که نگاهشان کردم دیدم زنبود نیستند، بلکه پریان بند انگشتی اند. پریان بند انگشتی موجودهای پاک و خالصی که بالهای کوچک و رنگارنگی داشتند. آنها فقط ذرهای از یک زنبور بزرگتر بودند و وقتی که بالهایشان را باز میکردند و به پرواز در می آمدند، همچون یک پروانهی رنگی و کوچک، زیبا و دلرُبا میشدند. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در میآید و سپس تصاویری درهم برهم از سالهای بیشمار عمرم را برایم به تصویر میکشد. چشمم که به تصاویر میافتد اولین چیزی که وجودم را در بر میگیرد احساس ندامت و پشیمانی است. خود را میشناختم و میدانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را میداشتم به تکتک آنهایی که آسیب رساندهام نیکی میکردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیلهام را هنوز کنارم میداشتم. تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. میخواهم از گوی چشم بردارم ولی نمیشود. گویا گوی مجبورم میکند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدیِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آوردهام. تصویر لحظهای که دخترک 3 سالهی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم میکرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بیرحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم. تصویر لحظهای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بیتوجه به فریادهایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و بدن خشک شدهاش را جلوی مادرش انداختم. تصویر لحظهای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با لذت صدای سوختن و جیغشان را گوش دادم. تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش میشدند. همه و همه اعمال من بودند. پوزخندی روی لبم نقش میبندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من میدیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم. چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بیشمار عمر کرده بودم. از جاودانگیام لذت برده بودم ولی به بدترین شیوه ممکن. پشیمان بودم، از تکتک پلیدیهایم پشیمان بودم و دلم میخواست میتوانستم جبران کنم ولی آنجا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بیشمار، و پایانی اینچنین. ولی خوشحال بودم که اینگونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل میمیرم. همیشه قبل از هر نبردی با خود میگفتم من یا میبرم یا میمیرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمیبردم ولی حداقلش میمردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم. آمادهی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیهای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است. تصاویر گوی این بار متفاوت بودند. این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
بی آنکه حرف اضافهای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود. بیهیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنهی یکی از درختان گذاشتم. میدانستم نمیشود، سیاهم، پلیدم. ولی چارهای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی میارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم. درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنهاش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت. تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد. - هی شماها! رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم. دیدن قیافهی جدیاش با اینکه فقط یک کوتولهی آبیفام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر لبم میآورد. پوزخندم از چشمان ریز و آبیاش پنهان می ماند و با لحنی شگفتزده که گویا دارد یک چیز عجیبتر از خودش میبیند خطاب به کول میگوید: - وای! تو لب داری؟ و چشم! بینی هم داری! کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله میچرخد. کوتولهی آبی چشمانش را در حدقه میچرخاند و دستان کوچکش را بر سرش میکوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین میافتد و از هم میپاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفیاش، گویا که بیشتر برهم میریزد که جیغجیغ کنان میگوید: - اوه لعنتی! یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟ کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمیماند، میگوید: - کوفت چیه عه! درست صحبت کن. موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب میگوید: - چون چشم و بینی داری، دلیل نمیشه که باهات درست صحبت کنم. خندهام میگیرد. دلم نمیآید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس میکنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! اینکه من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست. پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل میکنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به اینجا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته میکنم و نفس عمیقی میکشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار میدهم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاهی به چشمانش انداختم و آرام، گویا که یک موضوع بی اهمیت است گفتم: - شخصی که درونش پلید باشه، تبدیل به خاکستر میشه. در یک لحظهی آنی، چشمانش از حیرت و وحشت گشاد شدند. مانده بودم که چرا کول هریسون از من نمیترسد اما از همچون موضوعاتی وحشت میکند؟ تازه او که یک انسان خیرخواه هست، دلیلی هم ندارد از این مورد بترسد. سرش را به اینطرف و آنطرف تکان میدهد و میگوید: - نه اینطوری نمیشه. بیا برگردیم. رفتارش متناقض بود. نمیدانستم دردش چیست که ناآرامی میکند. پس از او پرسیدم: - موضوع چیه کول؟ برای چی برگردیم اون هم وقتی تا اینجا اومدیم. آب دهانش را فرو برد و احساس کردم شروع کرد به اینکه خودش را مسلط نشان دهد. آرام و با لحنی نگران گفت: - مشکل اینه که اگه تو نتونی رد بشی چی؟ گمان نمیکردم نگران من باشد. آخر او باور داشت من پلید نیستم که به کمک دنیایش آمدهام. تناقض حرفهایش بیشتر شده بود. چیزی در سرم تیر میکشید، حوصلهام سر و زمانم هدر میرفت. به چشمانش خیره شدم و با اطمینان به او گفتم: - مهم نیست چی میشه، در هر صورت باید تلاشم رو بکنم. نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد. دست راستش را آرام روی گونهام کشید. لحظهای فکر کردم که دارد چه غلطی میکند؟ سریع با کف دست به تخت سینهاش کوبیدم و او را به عقب راندم. داشت چه غلطی میکرد؟ نوازش؟ من به نوازش کسی نیاز نداشتم! آه آدمیزاد فانی! حتماً دلش به حالم میسوخت، چون لحظاتی دیگر به دلیل حجم بالای پلیدی درونم تبدیل به خاکستر میشدم؟ پوزخندی روی لبهایم نقش بست. راه افتادم و غریدم: - راه بیُفت آدمیزاد. به دنبالم کشیده شد و سریع گفت: - اگه گوی پاکی تو رو تبدیل به خاکستر کنه چی؟ میدونم نمیترسی ولی نمیخوام بهخاطر من و مردمم، از بین بری و پایانت این باشه. پوزخند زدم و گفتم: - درسته نمیترسم، ولی حتی اگه میترسیدم هم باز انجامش میدادم. خودم را به جلو کشیدم و نزدیک صورتش گفتم: - شجاعت یعنی بترسی؛ اما بایستی. این رو هیچوقت فراموش نکن کول هریسون! با اتمام حرفم، چشمان سبزش مهربان شدند و با حسرت لب زد: - تو لایق بیشتر از اینهایی آندریا. پوزخندم تبدیل به نیشخند شد. چه بلغور میکرد؟ یعنی گمان میکرد من، اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقهترین و بیرحمترین مخلوق جهان، که همیشه درحال پلیدی پراکنی و به نابودی کشیدن همگان بودهام، لایق مرگی بهتر از خاکستر شدن هستم؟ -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** فقط چند قدم با ورودیِ جنگل سبز فاصله داشتیم. درحالیکه آن چند قدم را طی میکردیم، کول ایستاد و شروع کرد به سرفه کردن. سریع ایستادم. به سمتش چرخیدم و پرسیدم: - هی! تو خوبی؟ سرفههایش شدیدتر شدند. طوری که چشمانش همچون شخصی که گلویش را میفشارند دُرشت شده بودند و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. رنگ پوست صورتش رو به کبودی بود. دستم را روی شانهاش گذاشتم و نگران به او خیره شدم. با سرفه های شدیدی که حدس میزدم هر آن امکان دارد کبد، کلیه و معدهاش به بیرون بجهد، گفت: - خوبم... خوبم. دستم را از روی شانهاش برداشتم و جرعهای آب در کوزهی کوچکی برایش ظاهر کردم و به سمتش گرفتم تا بنوشد. با رنگ و رویی پریده، کوزه کوچک را برداشت و تمامش را سر کشید. خیره به چشمان سبزش پرسیدم: - چه اتفاقی افتاده؟ نفسهای عمیقی کشید و گفت: - نمیدونم، هیچیهیچی... یعنی فکر کنم یه حشرهای چیزی رفت توی گلوم یا شاید هم نه! صدایش میلرزید، گویا دستپاچه است. اما برای چه؟ سؤالاتم لحظه به لحظه بیشتر میشدند. خطاب به او پرسیدم: - چیزی شده کول؟ در چشمانش چیزی بود که سر در نمیآوردم. با حالتی که نمیدانم نامش چه بود، آرام گفت: - نهنه، هیچی نشده. میدانست میتوانم ذهنش را بخوانم و مغزش را خالی کنم و باز هم گویا چیزی را از من مخفی میکرد. این را احساس کرده بودم و میدانستم که احساسم مرا فریب نمیدهد. چیز دیگری نگفتم و گذاشتم هروقت خودش بخواهد دربارهاش صحبت کند. زمانی که دید سکوت کردهام، صاف ایستاد و درحالیکه گویا حالش بهتر شده است میگوید: - رسیدیم انگار. سرم را تکان دادم و به جلو قدم برداشتم. به ورودی جنگل که رسیدیم، قبل از کول حرکت کردم. ورودیِ جنگل سبز، گویا یک باغ کوچک از درختان بلند و در هم تنیده، که سر به آسمان کشیدهاند بود. نگهبانان جنگل سبز، دو درخت کهن و تنومندِ آسمان خراش بودند. درختانی که وظیفه داشتند به هیچ پلیدیای اجازه ورود ندهند. کول خود را به کنارم رساند و دوباره وراجیاش را از سر گرفت و پرسید: - جوابم رو ندادی آندریا، اگه کسی درونش پلید باشه، با لمس گوی پاکی، چه بلایی سرش میاد؟ آه انسانهای کنجکاو و پر پرسش! دیگر وقتش بود که بداند، فرصتی باقی نمانده بود. شاید بعداً هیچگاه نمیتوانستم برایش توضیحی در این باب دهم و شاید هم با چیزی که قرار بود بعد از لمس گوی پاکی، سرم بیاید خودش متوجه شود که چه بر سر اشخاص سیاه و پلیدی که اراده ورود به جنگل سبز میکنند میآید. -
درخواست کاور جلد رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
قرمز♡- 7 پاسخ
-
- 1
-