رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      32

    • تعداد ارسال ها

      1,049


  2. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      29

    • تعداد ارسال ها

      204


  3. Kahkeshan

    Kahkeshan

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      16

    • تعداد ارسال ها

      387


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      1,886


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/16/2025 در پست ها

  1. تعجب کردم! یعنی چی می‌خوان این جا؟ پادشاه نزدیک شد و گفت: - پادشاه اژدهای تاریکی؟ یونا تبدیل به اژدهای بزرگ شد و غرش کرد. دست تریستان بالا اومد. یونا عقب رفت و تهدید آمیز نگاهشون کرد. تریستان بی‌تفاوت پرسید: - چرا مرگ رو به جون خریدید این جا اومدید؟ میکال خواست حرف بزنه ولی برادرش پادشاه نگذاشت. - می‌خوام دنبال دختری برای ما بگردی هر چی بخوای میدم. تو دستش یه دستبند اژدهای تاریکی قدیمی به شکل مار هستش، ولی خود دختره هاله پاکی داره. تریستان بی تفاوت پرسید: - چرا باید این کار رو کنم؟ پادشاه به تریستان خیره شد. با اخم جواب داد: - اون دختر برای ما مهمه. میکال جلو اومد و خشمگین نعره زد: - بوی تو روی این کاغذه، دست خط تو روی این برگه نوشته شده، یورا کجاست؟ پادشاه با اخم به میکال نگاه کرد. تریستان بی تفاوت به میکال نگاه کرد. - که چی؟ پادشاه تیز شد و من ترسیدم. - اون دختر هاله پاکی داره، بدرد تو نمی‌خوره برش گردون. تریستان سکوت کرد. اَه... چقدر ریلکس، آدم رو حرص میده‌. اصلا چرا میکال و پادشاه دنبال من هستن؟ پادشاه یه قدم دیگه جلو تریستان رفت. - چی می‌خوای تا اون دختر رو بدی؟ تریستان تو همون واکنش ریلکسش جواب داد: - پادشاهیت رو به من بده من هم به تو میدمش. پادشاه خندید. - میدونی چطور ردم کنی! میکال غرش کرد و خواست حمله کنه. پادشاه بشکنی زد و میکال تو همون حالت خشکش زد. ترسیدم و بیشتر به دیوار خودم رو فشار دادم. به سیب سرخ گاز زده‌ام نگاه کردم. داشت تو دستم می‌لرزید چون دست‌هام لرزش گرفته بود. یونا می‌دونست کجام، یواشکی نگاهم کرد و اشاره زد داخل قصر برم. تریستان دوباره به حرف اومد. - یورا؟ من همچین کسی رو نمی‌شناسم از این جا برید. بهتره صلح ما به هم نخوره. پادشاه چشم‌های سرخش رو تو‌ کاسه گردوند و جواب داد: - واقعا برای یه دختر می‌خوای جنگ کنی؟ فکر کنم بهتره یادت بیاد من کی هستم. ذهن تریستان رو خونده بودم ولی می‌دونستم خیلی‌چیز‌ها رو نتونستم ببینم چیز‌هایی از گذشتش همیشه قفل بود و نمی‌تونستم ببینم. حتی نمی‌دونم تریستان و پادشاه چقدر هم دیگه رو می‌شناسن؛ اما می‌دونم تریستان از پادشاه می‌ترسه ولی نشون نمیده. تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. - اگه یادم بیاد آبروی تو میره آکیلا داشت بحثشون و همه چی داغ‌تر می‌شد. فضا سنگین شده بود. آکیلا، اسمش آکیلا! اسمش هم یه جوریه. بزاقم رو قورت دادم. اسمش انگار خود منبع قدرت بود. آکیلا سرش رو سمت من که تو جایی بودم که هیچکس نمی‌دید، چرخید. با نگاه سرخش وحشت کردم! سیب از دستم افتاد و قل خورد به دم یونا برخورد کرد. قلبم ایستاد و دست تو جیب پرسید: - از ترک‌های غارت سیب بیرون میزنه؟ تریستان چرخید نگاهم کرد. گفت: - از ترک‌های غار من همه چی بیرون می‌زنه، بعضی‌هاش هم مرگ بار هستن. پادشاه سمت من قدم برداشت. تو یه حرکت سریع از ترک غار بیرون زدم. دویدم و مثل یه بچه بی‌پناه دنبال بزرگم رفتم‌. چشم‌های آکیلا با دیدنم مسخ شد و نتونست حرکت کنه. از پشت تریستان رو گرفتم. یواشکی به آکیلا نگاه کردم که مسخ شده گفت: - چکارش کردی تریستان؟ تریستان منو کشید تو بغل خودش گرفت. - می‌تونی ببینی. تو چشم‌های آکیلا نگرانی افتاد، نه برای من انگار برای تریستان و نعره زد: - مریض میشی، هاله پاکی نابودت می‌کنه پسره احمق. شوکه شدم و سرم رو بالا گرفتم تو صورت تریستان خیره شدم. موهام رو نوازش کرد جواب داد: - ادا نیا برای تو مهمم آکیلا، از این جا برو. تریستان منو کشید و با خودش داشت می‌برد که آکیلا بازوی تریستان رو گرفت کشید. - تریستان نکنه پیوند زدی؟ تریستان به آسمون خیره شد. - زدم، برو نمی‌خوام به تو بی‌احترامی کنم. آکیلا غرش کرد. - من پدرتم تریستان. یکی انگار با پتک تو سرم زد! مات سرم بالا اومد و به صورت تریستان خیره شدم. میکال از خشکی در اومد و پرسید: - آکیلا چی داری میگی؟ یعنی چی پادشاه تاریکی پسر تو هستش؟ تریستان با اخم، خیره تو چشم‌های من سرد جواب داد: - آکیلا پدر من نیست. آکیلا و آکیرا دو قلو بودن و من پسر آکیرا هستم. آکیلا هم حضانت فرزندگی منو گرفت ولی نه من نه اون به روی خودمون نمیاریم. آکیلا با اخم جواب داد: - که چی؟ پسرمی. تریستان سردتر شد. - برای منافعت پسرم صدا نکن. من ملکه‌ام رو دست شما نمیدم. آکیلا به من چشم دوخت گفت: - ایهاب زخم نفرین شده روی بدنش افتاده، سه روز دیگه اگه زخم جوش نخوره می‌میره. تو هاله پاکی داری نفرین‌ها با درمان ساده‌ات هم از بین میرن. میکال نگاهم کرد و نزدیکم شد. - دختر باز به کمکت نیاز دارم، کمکم می‌کنی؟ شوکه شدم! ایهاب؟ حالش بده! به تریستان نگاه کردم و گفتم: - تریستان بریم؟ سرد جواب داد: - ملکه من تو هستی، بخوای بریم همین الان میریم. سر تکون دادم. - ایهاب رو می‌خوام نجات بدم. تریستان تبدیل به دود سیاه شد ‌و دستبند روی دستم شد. یونا سمت من کیفی گرفت و گفت: - برای تو دوختمش ملکه من، درونش همه نوع معجون و اکسیر گذاشتم. لبخندزدم و تشکر کردم. دست تکون داد: - نگران نباش خاکستر نمیشه. خوشحال شدم و کوله سفید طلایی رو پوشیدم. به میکال و آکیلا خیره شدم و گفتم: - بریم؟ با نگاه آکیلا دروازه‌ای از چند جرقه و برخورد نور به رنگ سرخ باز شد. خودش هم مغرور جلو تر رفت. میکال از گوشه لباسم گرفت و منو با خودش وارد دروازه کرد. انگار از آبشار رد شدم! حس خیسی گرفتم ولی خیس نبودم. صدای گریه آشنایی اومد! سرم رو بالا اوردم که دیدم لیرا بالا سر یه پسر بچه که رنگش زرد و لاغر شده بود ایستاده بود. چشم‌هام گشاد شد. ایهاب چقدر لاغر و داغون شده بود.
    2 امتیاز
  2. پارت پنجاه و نهم مش قربون که گیج شده بود، یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به شاهین و بعدش رفت درو باز کرد. فضا خیلی بزرگ بود و باید دنبالش می‌گشتم! از همون اول با صدای بلند صداش زدم: ـ باوان...باوان...صدای منو میشنوی؟! صدام اکو می‌شد و بجز صدای خودم هیچ چی نمی‌شنیدم. یهو با صدای شاهین به خودم اومدم: ـ داداش پوریا، اینجاست! رفتم تو اون نقطه کوری که پوریا وایستاده بود، دقیقا پشت جعبه‌ها. از استرس، قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمیاد. درد زخم خودمو فراموش کرده بودم و فقط به فکر باوان بودم. تا رسیدم بهش دیدم که روی صندلی که افتاده پایین، دست و پاهاش بسته شده و روی دهنش هم چسب زده. معلوم نیست چقدر جیغ و داد کرده بود و کسی هم به دادش نرسید! از اینکه توی اون وضعیت دیدمش، واقعا دلم درد گرفت. نوک بینیش و گونه‌هاش از سرما قرمز شده بود. رفتم کنارش نشستم و چسب و از رو دهنش باز کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد. رو به شاهین گفتم: ـ چرا وایستادی؟! دستاشو وا کن! شاهین هم همزمان با من مشغول باز کردن طناب دور دست و پاهاش شد. چند دور زدن به صورتش و با استرس صداش زدم: ـ باوان، باوان...چشماتو وا کن! فایده‌ایی نداشت. اصلا تو حال خودش نبود. سریع نبضش و گرفتم. شاهین پرسید: ـ زندست؟! گفتم: ـ آره ولی نبضش ضعیف میزنه!
    1 امتیاز
  3. پارت صد و سی‌ام ساعتی قبل از شروع فردی سراسیمه خود را به داخل چادر می‌اندازد. گونتر و والریوس، هر دو دست بر قبضه‌ی شمشیر به سمت کسی که خود را داخل چادر انداخته بود می‌روند. فرد شنل پوش دست بر زمین می‌گیرد و بلند می‌شود. شنل را که عقب می‌کشد هر دو می‌ایستند. خنجری که تا نیمه بیرون آورده بودند را به قلاف بازمی‌گردانند. او خودی بود. همان گرگینه‌ی جاسوس بود که در این مدت نتوانسته بود از قلمرو خارج شود. والریوس جلو می‌رود، دست بر شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: - خودتی پسر؟! کجا بودی؟ دیر آمده بود اما دست پر بود. خبرهای مهمی آورده بود. هر سه دور میز وسط چادر می‌نشینند. گونتر سکوت را می‌شکند: - خب بگو. گرگ خاکستری گلویی تازه می‌کند و می‌گوید: - برای شکستن فرهد اول باید خائن داخلی رو کنار بزنید! گونتر ابرو در هم کشیده و خود را جلو می‌کشد: - خائن داخلی؟ نگاهش را بین گونتر و والریوس می‌چرخاند و با تکان دادن سر تایید می‌کند. - کی؟ اون کیه؟ - لوکا! گونتر یکه خورده نگاهش می‌کند. گرگ خاکستری که تحیر و شوک را در نگاه آن دو می‌بیند ادامه می‌دهد: - اون از داخل ضربه میزنه. قبل از حمله به فرهد اول اون رو زمین بزنید. در قلمرو گرگینه ها قیامت بود. هرکس به سویی می‌دوید و همه مشغول کار بودند. رزا به سمت اتاق فرهد می‌رود و بی در زدن وارد می‌شود. فرهد که مشغول صحبت و برنامه ریزی با کنراد بود با ورود رزا صحبتش رزا قطع می‌کند. نگاهی به رزا می‌اندازد و با سر به کنراد اشاره می‌کند برود. رزا جلو می‌رود و با دلواپسی می‌گوید: - چه اتفاقی داره میوفته فرهد؟ میگن قراره جنگ بشه آره؟ فرهد دستانش را در دست می‌گیرد و با لحنی اطمینان بخش می‌گوید: - تو نگران هیچی نباش. رزا اما دوباره نگرا می‌پرسد: - فرهد حقیقت داره که قراره جنگ بشه؟ فرهد به جنگل چشمانش خیره می‌شود و لب می‌زند: - تا وقتی من رو داری به این سوال فکر نکن. چه جنگ بشه چه نشه جای تو کنار من امنه؛ من نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته. رزا دست راستش را روی قلب فرهد می‌گذارد و زمزمه می‌کند: - اما من نگران توام. نگرانی‌اش در نظر فرهد شیرین می‌آید و لبخند را میهمان لب‌هایش می‌کند. - نگران نباش.
    1 امتیاز
  4. پارت صد و بیست و نهم والنتینا مصمم سر تکان می‌دهد. - مطمئنی؟ - هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم. با این جمله‌اش و نگاه مصمم و لحن محکمش لوکا احساس می‌کند چیزی درونش فرو می‌ریزد. سعی می‌کند بی‌تفاوت برخورد کند. نگاهش به سمت تخت کشیده می‌شود. به آن سمت می‌رود. والنتینا خود را جلو می‌اندازد و مانعش می‌شود: - کجا؟ - پسرم رو می‌برم. - مگر اینکه از روی جنازه‌ی من رد بشی! لوکا یکه خورده نگاهش می‌کند. احساس می‌کرد دیگر نمی‌تواند آن چشمان بی‌پروا را تاب بیاورد. چیزی گلویش را گرفته بود و فشار می‌داد. چشمانش شمشیر را از رو بسته بود. نگاه از چشمان وحشی‌‌اش می‌گیرد و به سرعت اتاق را ترک می‌کند و درب را می‌کوبد. با صدای برخورد در به چهارچوب شانه‌های والنتینا بالا می‌پرد و سپرش فرو می‌ریزد. پسرش که با صدای درب از خواب پیدا بود چشمانش را می‌مالد و با صدایی خواب آلود مادرش را صدا می‌زند: - مامان چی بود؟ والنتینا کنارش روی تخت می‌نشیند. به تاج تخت تکیه می‌دهد و سرش را در آغوش می‌گیرد: - چیزی نبود مامان جان. لوکا هنوز نفهمیده بود او نیز همچون مارکوس نواده‌ی باسیلیوس است. لوکا آرام‌تر از آنچه گمان می‌کرد عقب نشینی کرده بود. لوکا سراسیمه از کاخ خارج می‌شود. یک سرباز تا او را می‌بیند سمت اصطبل می‌رود و اسبش را می‌آورد. روی اسب می‌پرد و به تاخت از آنجا دور می‌شود. بی‌هدف می‌تازد. وقتی به خودش می‌آید که نزدیک دره بود. اسب شیهه می‌کشد و لبه‌ی پرتگاه توقف می‌کند. نفس نفس زنان به دور و اطراف می‌نگرد. پرتگاهی که محل قرارهای او و والنتینا بود. احساس می‌کند صدای خنده‌هایش هنوز در دره می‌پیچد. اولین‌بار اینجا چشمان مهربانش را کشف کرده بود اما حالا تنها دو گوی سرخ سرد و خشن را به یاد می‌آورد. گونتر سپاهش را به خط می‌کند. خبر تغییر آرایش گونتر به سرعت به کنراد می‌رسد. کنراد به محض شنیدن خبر خود را به میدان می‌رساند. این حرکت گونتر یعنی آمادگی برای جنگ، باید آماده می‌شدند. مارکوس ابتدا برای بار آخر به فرهد پیغام می‌دهد تسلیم شود و دست از لجاجت بردارد اما فرهد اعتنایی نمی‌کند. همه چیز برای شروع حمله آماده بود. والریوس و گونتر در چادر فرماندهی بودند.
    1 امتیاز
  5. پارت صد و بیست و هشتم دستی در میان موهایش می‌کشد و مرتبش می‌کند. جلو می‌رود و سعی می‌کند لبخند بر لب بنشاند. سرش را برای ادای احترام خم می‌کند و می‌گوید: - درود بر عالیجناب مارکوس! مارکوس دستانش را پشت می‌برد و سر تکان می‌دهد: - درود جناب لوکا. از این طرف‌ها؟ لوکا پوزخند می‌زند و به والنتینا نگاه می‌کند: - اومدم دنبال همسرم. مارکوس نیز نگاهش را معطوف والنتینا می‌کند: - چه زود، بیشتر کنارم می‌موندی خواهر. والنتینا دست به سینه چند قدم جلو می‌رود و می‌گوید: - راستش هنوز قصد رفتن ندارم. با این حرفش لوکا تیز نگاهش می‌کند و با حرصی که سعی در پنهان کردنش دارد می‌گوید: - عزیزم من اومدم دنبال تو! - درسته، والنتینا جناب لوکا وسط اون همه کار و مشغله اومده دنبال تو. لوکا و والنتینا متوجه طعنه‌ی مارکوس می‌شوند. لوکا به سپاه مارکوس نپیوسته بود و تنها صد سرباز فرستاده بود و مشغله و کار را بهانه کرده بود. والنتینا شرمنده‌ی برادرش بود. مارکوس نفسش را فوت می‌کند و سکوت را می‌شکند: - به هر حال تصمیم با خودته والنتینا. لوکا گلویی صاف می‌کند و با لبخندی نصفه نیمه رو به والنتینا می‌گوید: - من تازه رسیدم و هنوز وقت نکردم با والنتینا صحبت کنم. سپس رو به مارکوس ادامه می‌دهد: - می‌خواهم اگه بشه باهاش صحبت کنم، تنها؛ اینطوری راحت‌ترم! مارکوس ابرو در هم می‌کشد، نگاهی به هر دوی آنها می‌اندازد، سری تکان می‌دهد و بی‌حرف اتاق را ترک می‌کند. توماس پشت سرش درب را می‌بندد. مارکوس کلافه اطراف را از نظر می‌گذراند. حس خوبی به لوکا نداشت. احساس می‌کرد خواهرش آرام نیست. - توماس. - بله عالیجناب. آرام پچ می‌زند: - همینجا بمون، نگرانم. توماس اطاعت کرده و مارکوس می‌رود تا به ادامه‌ی جلسه‌اش برسد. دلش راضی به تنها گذاشتن آنها نبود. پس از رفتن مارکوس لوکا خشمگین به سمت والنتینا قدم برمی‌دارد و می‌گوید: - هنوز وقت نکردی برادرت رو ببینی؟ چرا؟ آخی درگیره؟ والنتینا ابرو درهم می‌کشد. از این لحن حرف زدن لوکا متنفر بود. - جمع کن بریم زود باش. والنتینا به سمت پنجره می‌رود: - من پام رو اونجا نمی‌ذارم. لوکا نیز کنار پنجره می‌رود. - یعنی چی! والنتینا به چشمان لوکا خیره می‌شود و مثل خودش پاسخ می‌دهد: - یعنی همین، من دیگه تحمل تو و کارهات رو ندارم. لوکا جلو می‌رود. والنتینا عقب می‌کشد و می‌گوید: - جلو نیا. برو عقب، سمت من نمیای. همین الان هم میری اسبت رو برمیداری و برمیگردی همون جایی که بودی وگرنه میرم پیش مارکوس و هر چی میدونم رو میگم. لوکا در جایش خشک می‌شود. دختری که امروز برایش چنگ و دندان نشان می‌داد همان دختر پر مهر دیروز است؟ خودش این کار را با او کرده بود. - این حرف آخرته؟
    1 امتیاز
  6. پارت صد و بیست و هفتم مارکوس و گونتر و والریوس و چند تن از سرداران نامی سپاهش دور میز جمع شده بودند. مارکوس از جا بلند می‌شود و دستانش را روی میز می‌گذارد و وزنش را روی دستانش می‌اندازد. چهره‌ی تک تک اعضا را از نظر می‌گذراند و پر صلابت می‌گوید: - وقتش رسیده که این یاغی رو سرجاش بنشونیم ومپایرهای من. شمشیر... با ورود ناگهانی توماس جمله‌اش ناتمام می‌ماند. سر ها همه به سمت درب می‌چرخد. در چنین شراطی هیچکس حق نزدیک شدن به اتاق جنگ را نداشت. مارکوس بلافاصله پس از شنیدن حرف توماس از اتاق جنگ خارج می‌شود. راهروها را یک به یک می‌گذراند و با عجله به سمت اتاق خواهرش می‌رود. لوکا در وسط اتاق ایستاده بود و خشمگین به والنتینا نگاه می‌کرد. - کاخ پدری خوش گذشت؟ والنتینا نه تنها پاسخش را نمی‌دهد که حتی نگاهش هم نمی‌کند. پر حرص با فکی قفل شده می‌غرد: - با اجازه‌ی کی عمارت رو ترک کردی؟ به چه حقی پسرم رو با خودت بردی؟ ها؟ رفته رفته صدایش بلند‌تر می‌شد. والنتینا نگران به پسرش نگاه می‌کند و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتش می‌گیرد: - هیشش، الان بیدارش می‌کنی. لوکا نیم نگاهی به فرزندش می‌اندازد. اندکی در سکوت با دست روی میز کنارش ضرب می‌گیرد و کلافه به زیر پایش نگاه می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد تا آرام شود و سپس نگاهش را تا چشمان سرخ والنتینا بالا می‌برد. رنگ چشمانش با چشمان برادرش مو نمی‌زد. - جمع کن بریم. والنتینا نگاه می‌گیرد و کوتاه می‌گوید: - من نمیام. با همان یک کلامش خشم لوکا را دوباره شعله‌ور می‌کند. لوکا دیگر نمی‌تواند خوددار باشد. به سمت والنتینا خیز برمی‌دارد، دستش را می‌گیرد و او را به سمت خود می‌کشد و در کمترین فاصله از صورتش غرش می‌کند: - همین حالا از اینجا میریم. والنتینا لج بازانه دستش را می‌‌کشد: - من با تو هیچ جا نمیام. در میان همین کشمکش درب اتاق با ضرب باز می‌شود و مارکوس وارد اتاق می‌شود. هر دو به سمت در سر می‌چرخانند. لوکا با دیدن مارکوس دست والنتینا را رها می‌کند و خود را عقب می‌کشد.
    1 امتیاز
  7. پارت صد و بیست و ششم رزا را به اتاقش هدایت می‌کنند. رزا روی صندلی و پشت میز گرد اتاق می‌نشیند و به دیوار مقابلش خیره می‌شود. نگاه دوروتی لحظه‌ای از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفت. یکی از نگهبانان به سالن اصلی می‌رود. راونر تازه رسیده بود و فرهد می‌خواست سخن بگوید که نگهبان را جلوی درب ورودی سالن دید. حرفش را قورت داد و با سر به اشاره کرد که جلو بیاید. سرباز جلو می‌رود و تعظیم می‌کند. فرهد که آمدن بی‌موقع او عصبی بود تند می‌پرسد: - چی شده؟ - رزا، اون دختره رو دید! فرهد ابتدا مات نگاهش می‌کند. کم کم ذهنش پردازش کرده و متوجه منظورش می‌شود. شتاب‌زده جلو می‌رود و می‌گوید: - یعنی چی؟ چطوری آخه؟ مگه نگفتم نباید اون دو تا همدیگه رو ببینن؟ سرباز سر به زیر پاسخ می‌دهد: - اون زیر زمینی که دختره اونجا بود دچار ریزش شد. داشتن جابه‌جا‌ش می‌کردن. ما هم جلوی عمارت بودیم. یهو از دست نگهبان ها فرار کرد و دوید سمتش. فرهد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. سرباز تا نگاهش بع صورت برافروخته‌ی فرهد می‌افتد سریع اضافه می‌کند: - البته ما خیلی سریع جداشون کردیم. فرهد که در هر حال انفجار بود ناگهان فریاد می‌زند: - برو بیرون! صدای فریادش در سالن می‌پیچد و لرزه بر تن سرباز می‌اندازد. راونر و کنراد نیز تکان می‌خورند. سرباز سریع سالن را ترک می‌کند و غیب می‌شود. فرهد با همان غیض و غضب به سمت راونر می‌رود و فریاد می‌زند: - میبینی؟ از صدای فریاد بلند و نزدیک فرهد راونر صورتش در هم می‌شود. رزا قوی و زیرک بود و مثل ماهی در دست لیز می‌خورد. کنراد تنها به راونر نگاه می‌کرد و گویا حاضر به کمک به او نبود. راونر باید خود اوضاع را درست می‌کرد. با صدایی آرام و با ملاحظه سعی می‌کند فرهد را به آرامش دعوت کند و می‌گوید: - تو خودت هم حتما متوجه شدی که رزا مثل باقی نیست. باید مدام تحت مراقبت باشه. فرهد از راونر فاصله می‌گیرد و در سالن چرخ می‌زند و دستانش را در هوا تکان می‌دهد: - خب منم همین کار رو کردم. هر روز دادم یه جام از اون معجون رو بهش میدم. - عالیجناب راستش... راونر نمی‌تواند جمله اش را کامل کند. از واکنش فرهد واهمه داشت. فرهد اما منتظر ادامه‌ی سخنش بود: - راستش چی؟ راونر در دل بر خود لعنت می‌فرستد. وقتی بی‌فکر دهان باز می‌کند همین می‌شود. فرهد منتظر بود و او باید پاسخ می‌داد. هر چه فکر می‌کند چیزی نمی‌یابد تا جایگزین سخنش کند. در نهایت با احتیاط ادامه می‌دهد: - بنظرم لازمه که این گَرد همیشه دور و اطرافش باشه. شاید... شاید... - شاید چی؟ راونر سرش را پایین می‌اندازد و دل را به دریا می‌زند: - شاید لازم باشه شما هم از اون مثل یه عطر استفاده کنید. فرهد عصبی خنده سر می‌دهد‌. مسخره بود. پس از خنده‌ای طولانی با چشمانی سرخ به راونر زل می‌زند و شمرده شمرده می‌گوید: - من شدم بازیچه دست تو؟ راونر سریع سر بلند می‌کند و پاسخ می‌دهد: - نه عالیجناب، این حرف من نیست. این رو همون جادوگر سیاه طرد شده گفت. فرهد پوزخند می‌زند و به سمت جایگاهش رفته و می‌نشیند‌. خودش کم بود، دوست‌های یاغی و طرد شده‌اش هم اضافه شده بودند. راونر جلو می‌رود و می‌گوید: - عالیجناب فقط کافیه صبر داشته باشید و جلوی اون دختر عصبانی نشید چون ممکنه روحش رو از خواب بیدار کنه. فرهد نگاه بدی حواله‌اش می‌کند و زیر لب به زمین و آسمان بد و بیراه می‌گوید. لوکا سوار بر اسب به سمت کاخ باسیلیوس می‌تاخت. چند روزی می‌شد که همسر و فرزندش به کاخ رفته بودند و حالا باید برای بازگرداندن آنها می‌رفت. نباید نگاه مارکوس را حساس می‌کرد. وارد کاخ می‌شود و افسار اسبش را به یک سرباز تحویل می‌دهد و پله‌های ورودی را دو تا یکی بالا می‌دود. توماس که صدای شیهه اسب را شنیده بود سریع خود را به ورودی می‌رساند‌. با دیدن لوکا به سمتش می‌رود و ادای احترام می‌کند. منتظرش بود. می‌دانست همین روزها خواهد آمد. لوکا سراغ همسرش والنتینا را می‌گیرد. توماس تا اتاق او همراهی‌اش می‌کند و خود درب اتاق را به صدا در می‌آورد. والنتینا که تازه چشم باز کرده بود کنار فرزندش دراز کشیده و دست درموهایش می‌کشید و به صورت غرق در خوابش نگاه می‌کرد. با صدای درب اتاق به خیال اینکه یا برادرش هست یا توماس درب را باز می‌کند. با دیدن لوکا یکه خورده قدمی عقب می‌رود. لوکا سریع توماس را کنار می‌زند و جلو می‌رود و با لحنی گرم و صمیمی می‌گوید: - والنتینا عزیزم. والنتینا به خودش می‌آید و سعی می‌کند در مقابل چشمان تیزبین توماس طبیعی رفتار کند. او تیز جلو می‌می‌رود و لبخند بر لب می‌نشاند: - سلام.. لوکا. لوکا جلو می‌رود و والنتینا را مجبور به عقب رفتن می‌کند. وارد اتاق می‌شود و با لبخند به توماس در را به رویش می‌بندد. توماس به درب بسته نگاه می‌کند. محال بود والنتینا را با او تنها بگذارد. سریع به سپت اتاق جنگ حرکت می‌کند. باید به مارکوس خبر می‌داد.
    1 امتیاز
  8. پارت ششم ابرویی بالا انداخت و گفت : ما که از مهندس بدیی ندیدیم ، سر صدایی هم ندارن ، البته دیشب خانومشون ، کمی نا خوش احوال بودن ، فکر کنم دعوا شون شده بود ،البته نه که فالگوش وایسم ها ، نه صداشون بلند بود. خداروشکر خوب کسی گیرم اومده بود ، از اون دسته ادم های خاله زنک بود که راجع به همچی اطلاع داشت و بدون دردسر به اشتراک میذاشت. گفتم : اخلاقشون با خانواده و هم سایه ها خوبه ، اخه اخلاق خیلی برای تیم ما مهم هست؟ لبخندی زد و گفت : والا ، من تا حالا درگیری یا رفتاری بد ازشون ندیدم ، دیدم یه چند باری یک خانوم که شاسی بلند داشت رسوندِشونا ، گناه مهندس و شستم نگو بنده خدا جای جدید استخدام شده ، خانوم از همکارا هستن دیگه ، نه ؟ یک خانوم با شاسی بلند ، خب مثل اینکه یک خبرایی هست ، حس می کردم اسدی تو حرف هاش چیزی رو پنهان می کنه . بیش تر از این نمیشد چیزی بپرسم شک می کرد گفتم : بله احتمالا ، ممنون از راهنماییتون . گفت : خواهش می کنم ، تو رو خدا اگه تو شرکتتون ، کاری برای ما هم داشتید دریغ نکنید ، گرفتاریم به خدا. بل اجبار شمارش رو گرفتم که مثلا معرفیش کنم ، ازش خواستم این مکالمه محرمانه بمونه ، بعد اینکه گفت : خیالتون تخت دهنم قرصه . بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. به کلانتری که برگشتم صاف رفتم اتاق بابایی ، وقتی من رو دید از صندلی بلند شدو پا جفت کرد و گفت : چه کاری از دستم بر میاد قربان. _چند نفر رو بزار اسدی رو تعقیب کنن ، بویی نبره ها بگو حواسشون رو جمع کنن.
    1 امتیاز
  9. پارت پنجاه و هشتم شاهین گفت: ـ پس یعنی ولش میکنیم؟! گفتم: ـ نه؛ نمی‌تونیم ولش کنیم چون هنوز امکانش هست بره پیش پلیس و برامون دردسر درست کنه! اما این یه مدرکه تا به عمو ثابت کنم این دختر از هیچ چی خبر نداره. یکم خیالم راحت شده بود. این حس عذاب وجدانی که نسبت بهش داشتم، داشت خفه‌ام می‌کرد! البته نمی‌دونم اسم این حس عذاب وجدان بود یا چیزه دیگه! اما هر چی که بود، خودمو در قبالش خیلی مسئول احساس می‌کردم. حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا برسیم به سورتینگ! وسایل غیر نیاز شرکت و چیزایی که سفارش می‌دادیم و اونجا نگهداری می‌کردیم و حتی توی اوج تابستون و گرما هم اونجا سرد بود، چه برسه به الان! وقتی پیاده شدیم از شاهین خواستم تا سریعتر دزدگیر و بزنه و اونم گفت: ـ داداش دزدگیر من دست مش قربونه! آقا ازش خواست تا مراقبش باشه! با صدای بلند صداش زدم: ـ مش قربون...مش قربون، کجایی؟! با شلنگ توی دستش از پشت باغ اومد بیرون و با لهجه محلی گیلانی گفت: ـ اِ! آقا شما اومدین؟! رییس نگفت که شما قراره.. حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ سریعتر در سورتینگ و باز کن!
    1 امتیاز
  10. پارت پنجم سری تکون دادم و گفتم : مرخصی . بعد رفتن بابایی ، نگاه دیگه ای به جزئیاتی که در دستم بود انداختم و اینکه مقتول با همسرش فقط یک تماس گرفته یکم برام عجیب اومد . ادرس خونه مقتول در پرونده بود ، نگاهی انداختم و تصمیم گرفتم یه دوری اون اطراف بزنم . از کلانتری خارج شدم و سوار ماشین شدم ، و به راه افتادم ، مجتمعی که توش زندگی می کردن ، تقریبا شرق تهران بود . جلوی مجتمع نگه داشتم ، نگهبان مجتمع تو اتاقک مخصوص نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد . تقه ای به شیشه پنجره زدم که حواسش جمع شد و جلوی پنجره اومد و گفت : کاری داشتید؟ بدون مکث گفتم : می خوام راجع به یکی از ساکنین تحقیق کنم ، اگه میشه چند تا سوال ازتون بپرسم. نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: امر خیر دیگه نه ، بفرمایید داخل. اتاقک و دور زدم و وارد شدم نگهبان تعارف زد رو صندلی رو به رویی بشینم. تشکر کردم و نشستم ، پرسیدم : چند وقته اینجا کار می کنید؟ اب دهنش رو قورت داد و گفت : یک سالی میشه ، اگه بخاطر اشناییت میگید ، تقریبا همه رو میشناسم. ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، جناب اسدی رو میشناسی؟ دستی به فکش کشید و گفت : بله ، بلوک بی میشینن ، ولی ایشون که متاهل هستن ! با ارامش گفتم : بله ، من هم برای امر خیر نیومدم ، ایشون به تازگی تو شرکت ما شروع به کار کردن برای استخدامشون کمی اطلاعات می خوام .
    1 امتیاز
  11. پارت پنجاه و هفتم داشبورد و باز کردم و عکسا رو دیدم! چقدر تو عکسا چشماش خندون بود و از ته دل شاد بود اما کاش می‌فهمید درگیر دوست داشتن چه حرومزاده‌ایی شده و وقتی باهاش بود، همزمان با دخترای دیگه هم لاس میزد. نمی‌دونم چرا از دیدن عکساشون، ناراحت میشدم! از اینکه تو عکسا آرون بغلش کرده، اعصابم خورد می‌شد! عکسا رو پرت کردم جلوی ماشین و دفترچه خاطرات و برداشتم. نمی‌دونم چقدر کارم درست بود! خوندن حریم شخصی دیگران اصلا در شأن من نبود اما بخاطر اینکه یه سرنخی پیدا کنم تا بیگناهیشو پیش عمو ثابت کنم، چاره دیگه‌ایی نداشتم. صفحه اولش و باز کردم، نوشته بود: ـ خدایا ممنونم که مرد به این خوبی رو تو مسیر زندگیم قرار دادی! یه زندگی با دلخوشی های کوچیک داریم که بی‌نهایت بهمون احساس خوشبختی میده. اونقدر مهربونه که جای محبت پدر و مادری که هیچوقت نداشتم و برام پُر می‌کنه! فقط...فقط ای کاش مادرش هم منو بعنوان عروسشون قبول کنه تا بالاخره خوشبختیمون تکمیل بشه! امروز آرون مدیر فروش نمایشگاه خودرو شده بود و قراره با همدیگه بریم و این مراسم و جشن بگیریم و بعدش بریم خونه مورد علاقمونو بخریم، امیدوارم آقای فراموشکار اینم مثل خیلی چیزای دیگه فراموش نکنه! گفتم: ـ این دختر...داره راست میگه! شاهین گفت: ـ چی داداش؟! گفتم: ـ باوان واقعا از چیزی خبر نداره! اونم گول زده. به تاریخ این نوشته نگاه کن! مال یکسال پیشه!
    1 امتیاز
  12. پارت پنجاه و ششم بعد از بیرون رفتن از در ویلا، شاهین بهم گفت: ـ داداش نمی‌دونم گفتن این موضوع چقدر درست باشه... نگاش کردم و گفتم: ـ باز چیشده؟! نکنه آرون پیدا شده؟! گفت: ـ نه داداش، خیلی دنبالش گشتیم اما فکر می‌کنم با پاسپورت جعلی به احتمال خیلی زیاد از کشور خارج شده! با عصبانیت زدم به داشبورد ماشین و گفتم: ـ گندش بزنن! اما شما بازم بگردین شاید یک درصد تو یه سوراخ موش قایم شده باشه! ـ چشم داداش، اما چیزی که من می‌خوام بگم راجب اون دخترست! گوشام تیز شد و رو بهش گفتم: ـ چیشده؟! گفت: ـ راستش زمانی که تو بیهوش بودی؛ من یه سر رفتم خونه‌ایی که با آرون توش زندگی می‌کردن. نامزد نقش یه شوهر خوب و براش بازی می‌کرد و هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم. جز یه دفترچه خاطرات که مال دخترست! و اینکه... گفتم: ـ چی؟! گفت: ـ داشتم میومدم بیرون، پست یه بسته بیرون واحدشون گذاشته بود، باز کردم...دیدم عکسای دونفرشونه! ـ عکسارو‌گرفتی؟ ـ تو داشبورده، هم دفترچه و هم عکسا!
    1 امتیاز
  13. پارت ۵۱ (میان تیغ و تپش) آیلا توانست صدای نحس و‌نامحبوب شاهرخ را به سختی تشخیص دهد... صدا را شنید، واضح نبود، اما آنقدری بود که خون در رگ هایش منجمد شود.. شاهرخ با صدای بلندی غرید: پیداش نکنین خونتون حلاله....حروم زاده ها! صدایش مثل پتک بر سر آیلا خورد! قدم‌های آیلا ناخودآگاه از شوک وارد شده، لحظه ای مکث کردند.. سرش گیج رفت! شاهرخ اسلحه به دست، میان باغ می‌چرخید.. فارغ از آنکه دخترک، فقط چند قدم از آن‌ها فاصله داشت و به کندی می‌دوید... قدم های شاهرخ؛ تند، بی قرار و پرخشم بود.. شاخه ها را با عصبانیت از سر راهش کنار می‌زد و نگاه ترسناکش، دخترک نحیف و ظریفی را از بین درختان تنومند و بلند قامت، جست‌و جو میکرد.. آیلا نفس زنان، پشت ردیفی از درختان انبوهی پنهان و میخکوب شد.. با دیدن سایه های بلند قامت و وحشت آور، قلبش فرو‌ ریخت...! انگار باغ به آن بزرگی، در آن لحظه برایش حکم زندان تنگ و‌خفقان آور داشت.. صدای قدم ها، فرمان ها، خش خش ریز برگ ها، همه باهم قاطی شده بود و بر ترسش دامن می‌زد.. آیلای مضطرب، نفس در سینه نگه می‌دارد..و آهسته می‌چرخد که گام نامحسوسی بردارد، منتهی زمین نیز خیانت می‌کند...! پایش روی گل رقیقی می‌لغزد.. تعادلش را از دست می‌دهد و جیغ خفه ای می‌کشد: آی.. بدنش از روی سراشیبی گل آلود، سر میخورد و او توان هیچ‌ مقابله و دفاعی را نداشت... گویی خود را به پیچ خوردن میان‌ گل و‌‌ آب، سپرده بود... همان صدای ریز از جانب آیلا، کافی بود تا قدم‌ های شاهرخ لحظه ای از حرکت دست بکشند... یک دستش را بالا می‌برد..به معنای سکوت! همگی پشت او با اسلحه هایشان گارد میگیرند..و منتظر دستوری از شاهرخ میمانند.. شاهرخ از روی کنجکاوی، با اخم سری کج می‌کند و نگاهش را بین چندین راه مختلف، می‌چرخاند.. با دو انگشت، به دو راه اشاره ای میکند و زمزمه میکند: پخش بشید! همه اطاعت می‌کنند..و هرکسی راهش را پیش میگیرد... اما شاهرخ، راه جدایی را که حدس قوی تری نسبت به آن داشت، انتخاب می‌کند.. و دو نفر از آدم هایش را با خود می‌برد.. آیلا با تنی کوفته و پر درد، از روی زمین بلند می‌شود.. حین سر خوردن، سرش به لبه تیز سنگی برخورد کرده و گوشه پیشانی اش زخمی شده بود.. خون آروم از روی پیشانی اش سر می‌خورد و تا گردن و ترقوه اش ادامه پیدا میکند.. سر و وضع او، به دخترانی که در جنگل فیلم های ترسناک، بی پناه و سرگردان می‌دویدند، بی شباهت نبود! او تمام این اتفاقات را خارج از زندگی اش می‌دانست.. و لحظه ای به آن فکر نکرده بود که زندگی اش همانند فیلمی، اینگونه قصه غمناک و تلخی داشته باشد! کمی از موها و لباس هایش گلی شده بودند..و بیشتر خیس از آب گل آلود! در آن قسمت سراشیبی، صداها قطع شده بود.. و آیلا امیدوار بود که راهشان را تغییر داده باشند.. نفسی تازه کرد و دستی به شکمش کشید که درد لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.. خون ریزی اش بین آن همه فعالیت و دویدن، شدیدتر شده بود.. اما ترس، مجال نداده بود لحظه ای به فکر خودش و‌ دردهای بی شمارش باشد....
    1 امتیاز
  14. پارت صد و بیست و پنجم گونتر به محض رسیدن به عمارت دخترک را به چند تن از نگهبانان می‌سپارد و به خود به سالن اصلی می‌رود. طولی نمی‌کشد که کنراد همراه راونر به خدمت او می‌رسند. نگهبانان همراه دخترک می‌رفتند و مراقبش بودند. او بسیار دلخور بود. همین چند دقیقه‌ی قبل اعتراض خود را به گوش فرهد رسانده بود و فرهد بی‌اعتنا به حرفش او را با چند تن از آنها تنها گذاشته بود. زیر چشمی نگاهی به قد و بالای آنها می‌اندازد. هیچ نمی‌فهمید چرا تنها یک شلوار چرم مشکی می‌پوشند و یک خنجر به پهلو می بندند. یک پیراهن ساده جلوی تبدیل شدنشان را می‌گرفت؟ دور و اطراف عمارت چرخ می‌زند. احساس عجیبی داشت‌. به نظر ناخوش احوال بود. بی‌قرار بود. تصمیم می‌گیرد به اتاقش بازگردد و کمی استراحت کند شاید بهتر شود. به سمت ورودی عمارت حرکت می‌کند. نزدیک ورودی صدایی او را از حرکت باز می‌دارد. صدایی آشنا که از دور او را فرا می‌خواند. گویی کسی نامش را فریاد می‌زد. به دنبال صاحب صدا سر می‌چرخاند. صدایی دخترانه فریاد می‌زد: - رزا! رزا! رزا. نگاهش به دختری می‌رسد که به سمتش می‌دوید و چند نفر هم به دنبالش. مردمک چشمانش که تا به حال تیز و تنگ بود گشاد می‌شود. او را می‌شناخت. او دوروتی بود! دوروتی خود را در آغوشش پرتاب می‌کند ک با اشک و بغض و صدایی لرزان می‌گوید: - رزا، خودتی رزا. رزا شوکه شده بود و نمی‌توانست واکنشی از خود نشان دهد. چند مردی که به دنبال دوروتی می‌دویدند به آنها می‌رسند و دوروتی را از رزا جدا می‌کند. دوروتی برای رهایی تقلا می‌کند و جیغ می‌کشد: - ولم کنید، ولم کنید. رزا. نگهبان‌ها دوروتی را به زور با خود می‌کشند و از او دور می‌کنند. رزا هنوز متحیر همانجا ایستاده بود. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. یکی از نگهبان‌ها او را به سمت پله‌های عمارت راهنمایی می‌کند. رزا همچون مسخ شده ها پله‌ها را بالا می‌رود. حالش خوب نبود. گویی درونش جنگ برپا بود. هیچ نمی‌نمی‌فهمید چه اتفاقی می‌افتد. او بدون آن که خودش بداند در جنگ بود. دوروتی را به زندان برده و در اتاقک تاریکی حبس می‌کنند. در گوشه‌ای از اتاق زانوهایش را در آغوش می‌کشد و اشک می‌ریزد. مدتی بود که رزا را از او جدا کرده بودند. نگاه رزا مقابل چشمانش جان می‌گیرد. آن جسم از آن رزا بود اما چشم‌هایش... نگاهش نگاه رزا نبود. لباس‌هایش... مانند یک زندانی نبود. لباس‌هایی آراسته و زیبا به تن داشت. رفتار هیچ یک از آن نگهبان‌ها نیز با او مثل یک اسیر نبود. چه بلایی بر سر دوست عزیزش آورده بودند؟ رزا هرگز آدمی نبود که به این سرعت تغییر کند. احساس می‌کرد رزا مسخ شده به او می‌نگریست. گویی جادو شده بود!
    1 امتیاز
  15. پارت ۴۹ (میان تیغ و تپش) از چشمانش آتش می بارید.. و پر واضح بود که از دو کلمه کیاراد نه، از خشم فروخورده ی چندین ساله رنج می‌برد که اینگونه بهانه را محکم چسبید..: قانون؟! قانون تو این خاک چه معنی میده؟ اینجا فقط عشیره قانونه! کیاراد یک قدم جلو آمد، و این‌بار دست به سینه ایستاد.. گویی تمام این سالها، به آرامش عادت کرده بود که زبان بدنش نیز دستور خونسردی را از او میگرفت.. : قانونی که شبانه دنبال دختر بی پناهی راه می‌افته، قانون نیست، سایه وحشته! بارها تاکید کردم.. اداره کردنی که با ترس سرپا بمونه، با اولین لرزش فرو‌ می‌ریزه! فیروز خان تکیه داد.. و برق نگاهش در چشمان مطمئن کیاراد نشست: همیشه همینطور بودی..از کنترل کردن نفرت داشتی.. چشمان کیاراد، تیره تر از همیشه به نظر می‌رسید.. او بی آنکه بخواهد، آن همه آرامش در رفتارش، اعصاب همه را به بازی میگرفت : چون کنترل با ترس فرق داره! اینجا سال هاست با ترس اداره میشه، نه احترام! حالا هم که میبینی برگشتم، چون دارن از اسم و رسم ما، یه قتل نامه میسازن! و نیشخندی می‌زند: طبق اختیاری که خان بزرگ دو دستی دادن دستشون! فیروز خان، تند از جا بلند می‌شود و عصایش را محکم بر زمین میکوبد..خشونت و بلندی صدایش، لرز به تن همه اهالی عمارت، البته جز فرد مقابلش، انداخت: داری از من حرف میزنی ..مراقب باش! سال‌ها نبودی رفتی پی زندگی آزاد طلبت، چی‌شد برگشتی؟ این‌بار هدفت چیه؟ اومدی زمین بزنی؟ یا نگرانی جایگاهتو تصاحب کنن؟ کیاراد قدم مطمئنی برداشت، و آرام روی میز کناری فیروز خان نشست.. پا روی پا می‌اندازد، و دوتا دستانش را بر لبه ی مبل سنتی، تکیه می‌دهد... سر بالا میگیرد، و به فیروزخان نگاهی می‌اندازد.. عمیق، پرمعنا، و قوی! فیروز خان، که تیرش به سنگ نخورده بود، مات شده به او نگاه کرد..... لحن کیاراد، نه لجباز بود نه خشن.. صلح طلب بود: نذار فردا اسممون با خون گره بخوره! همیشه همانطور بود..تا جای ممکن از صلح و آرامش استفاده می‌کرد.. در غیر اینصورت، اگر مجبور شود تمام این آرامش را با دستای خود به هم میرزید... سکوت سنگینی میان آن دو افتاد.. دقایقی سپری شد...هر دو به هم خیره مانده بودند.. فیروز با نگاهی ستیزانه، و کیاراد آرامش خالص! افکار هردو بی نهایت اختلاف داشت! که فیروز خان، سکوت را اندکی تهدید وار، شکست: اگه بخوای این‌بار هم مقابل این قتل وایستی... و بی هیچ رحمی، تیر خلاص را زد: جنگ میشه! کیاراد، لحظه ای از خونسردی اش کم نشد.. نگاهش را به در دوخت.. جایی بیرون از عمارت.. و صدایش، مستحق آن همه قدرت بود: بعضی جنگ ها رو برای تمام شدن چرخه ی بی منطقی، باید شروع کرد! سرش به آرامی، سمت پدرش برگشت.. نگاهش تا اعماق پدرش نفوذ می‌کرد: یا امشب این خونه پشت حق می‌ایسته، یا..... به ساعتش نگاهی می‌اندازد..و از جا بلند می‌شود.. فیروز خان گنگ و ناباور، میان حرفش، خشمگین تشر می‌زند: تهدیدم می‌کنی؟! کیاراد، یک تای ابرویش بالا می‌پرد: تهدید نه، هشدار! به راستی که قدرت خاصی پشت تک تک کلماتش بود.. که شگفت زده شدن فیروز خان، مطمئنا هنوز جا داشت ... چرا که پسرش، بی نهایت رفتار مرموز و غیرقابل هضمی داشت!
    1 امتیاز
  16. پارت پنجاه و پنجم تو راه پایین اومدن از پله‌ها، شاهین با تعجب نگام کرد و اومد کنارم و گفت: ـ داداش داری چیکار می‌کنی؟! تازه بهوش اومدی، هنوز زحمت خوب نشده! با اون دستم که سالم بود، با عصبانیت یقه لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و با حرص گفتم: ـ مگه قرار نبود از هر اتفاقی که تو این خونه میفته، من باخبر بشم؟! شاهین سرشو انداخت پایین و گفت: ـ اما داداش، آقا گفته بودن که... یقه لباسشو محکم تر کشیدم و دندونام و با حرص روی هم ساییدم و گفتم: ـ ببینم تو رفیق منی یا آدم عمو؟! شاهین گفت: ـ شرمنده داداش، ببخشید...دیگه تکرار نمیشه! مچ دستم و که ازش بس فشار داده بودم، خون مرده شده بود و باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ زود باش ماشینو بیار، باید بریم سمت سورتینگ! شاهین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ داداش با این دستت میخوای رانندگی کنی؟! گفتم: ـ نه تو رانندگی می‌کنی! بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت حیاط و منتظر شدم تا شاهین ماشین و بیاره و بعد سوار شدم. راستش حالم خیلی خوب نبود و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. باید بیشتر استراحت می‌کردم اما الان حال بتوان برام مهم‌تر از حال خودم بود. با اینکه اون میخواست بهم شلیک کنه اما من اصلا دلم نمی‌خواست حتی یه مو از سرش کم بشه!
    1 امتیاز
  17. پارت سیزدهم باران آرام گرفته بود، اما صدای تیک‌تیک دستگاه هنوز در گوش نیلوفر می‌پیچید. او کنار گهواره آلا نشسته بود و نفس‌های کودک را تماشا می‌کرد. سکوت سنگینی در اتاق بود. صدای تلفن رادان، سکوت اتاق را شکست. او گوشی را برداشت و لحظه‌ای مکث کرد. - … بله… صدای مردی از پشت خط، آرام و جدی، به گوشش رسید: - رادان، ندا… او از کما بیرون آمده. شرایطش هنوز پایدار نیست، اما هوشیار است. رادان پلک زد و دستش لرزید. نگاهش به نیلوفر افتاد؛ او هنوز کنار گهواره بود، بیخبر از این اتفاق تازه رادان با گوشی در دست ایستاده بود. صورتش رنگ پریده بود و چشمانش به صفحهٔ گوشی دوخته شده بودند. صدایش آرام اما پر از شوک لرزید: - نیلوفر… باید باهات حرف بزنم. نیلوفر سرش را بالا آورد، نگاهش هنوز پر از آرامش و قدرت بود، اما حس کرد یک طوفان تازه در راه است. رادان نفس عمیقی کشید: - ندا… ندا… از کما خارج شده. نیلوفر پلک زد، قلبش لحظه‌ای ایستاد. آلا در گهواره آرام بود، اما نگاه مادر پر از شوک و سردرگمی شد. رادان ادامه داد: - دکترها گفتن حالش ثابته، اما هنوز ضعیفه. باید تصمیم بگیریم چی کار کنیم… نیلوفر لبخند تلخی زد. باران پشت پنجره دوباره شروع به باریدن کرد، و افق مه‌آلود آینده دوباره پررنگ شد. نیلوفر دستش را روی قلبش گذاشت، نگاهش به گهواره آلا و سپس به رادان دوخته شد، و ذهنش پر از تصمیم‌ها و چالش‌های پیش رو بود. داستان کوتاه اینجا به پایان رسید؛ نیمه‌باز، با یک پیچش تازه و فرصت ادامه برای رمان بلند.
    1 امتیاز
  18. پارت دوازدهم باران هنوز می‌بارید و صدای قطره‌ها روی شیشه‌ها با ریتمی آرام اما مداوم می‌خورد. نیلوفر روی تخت نشسته بود و هنوز درد پهلو و شانه‌اش را حس می‌کرد، اما هر نفس او را کمی قوی‌تر می‌کرد. پرستار در اتاق بود و با آرامش گفت: - اجازه دادیم گهواره آلا اینجا باشد، می‌دانیم که برایتان مهم است او را نزدیک خود ببینید، ولی همه چیز تحت کنترل است. نیلوفر پلک زد و دستش را روی گهواره گذاشت. آلا آرام در خواب لبخند می‌زد، نفس‌هایش ریتم ملایمی داشت. نگاه نیلوفر به او پر از عشق و همزمان پر از قدرت تازه‌ای بود که در طول سال‌ها از دست داده بود. رادان کنار تخت ایستاده بود، هنوز نمی‌دانست چه بگوید. سکوت سنگین بود، اما این سکوت دیگر ترس یا اجبار نبود، سکوت انتظار و پذیرش انتخاب نیلوفر بود. نیلوفر نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. احساس می‌کرد زخمش عمیق است، دردش واقعی، اما حالا قدرتی درون خود دارد که هیچ نگاه و هیچ اجبار نمی‌تواند از او بگیرد. چند لحظه بعد، او به آرامی به رادان نگاه کرد. نگاهش نه پر از ترس، نه پر از درخواست، بلکه پر از تصمیم و آگاهی شخصی بود. رادان نفسش را حبس کرد؛ فهمید نیلوفر دیگر همان کسی نیست که قبلاً می‌شناخته است. نیلوفر دوباره به آلا نگاه کرد و لبخندی زد، لبخندی که هم از عشق بود و هم از عزم برای ساختن زندگی خودش. اما هنوز آینده نامعلوم بود؛ هنوز زخم‌ها و دردها وجود داشت، و هنوز مسیر طولانی پیش روی او بود. صدای باران بلند شد، گهواره آرام تکان خورد و پرستار از اتاق بیرون رفت. نیلوفر دستش را روی گهواره گذاشت و نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش به پنجره دوخته شده بود، جایی که باران ادامه داشت، و افق مه‌آلودی از آینده پیش رویش بود… آینده‌ای که فقط خودش تصمیم می‌گرفت چگونه آن را طی کند.
    1 امتیاز
  19. پارت یازدهم نیلوفر دستش را روی تخت فشار داد و نفس عمیقی کشید. هر نفس با درد همراه بود، اما این درد حالا دیگر او را نمی‌ترساند. نگاهش به گهواره آلا افتاد؛ کودک آرام در خواب، دست‌های کوچک و نرمش، لبخند نیمه‌باز روی صورت معصوم. قلبش فشرده شد، اما این فشردگی قدرتی جدید در او ایجاد کرد. رادان هنوز کنار تخت ایستاده بود، نمی‌دانست چه بگوید، اما نمی‌توانست از نگاه کردن به او دست بکشد. سکوت سنگین بود، اما این بار نه سکوت فاصله و ترس، بلکه سکوت انتظار برای تصمیم نیلوفر بود. نیلوفر آهسته بلند شد، پاهایش با لرز همراه بود، هر قدم که برمی‌داشت، درد پهلو و شانه‌ها را حس می‌کرد، اما هر قدم او را به خود واقعی‌اش نزدیک‌تر می‌کرد. دستش را روی گهواره گذاشت، با آرامش و قدرتی که تازه به دست آورده بود، نگاهش با نگاه آلا تلاقی کرد. صدای باران بلند شد، قطره‌ها روی شیشه می‌ریختند، تیز و سرد، اما نیلوفر دیگر نمی‌ترسید. در سکوت، صدای درونش را شنید: - بس کن… صدای خودش بود، نه ترسیده، نه عاجز. صدای کسی بود که خودش را دوباره یافته است. رادان دستش را جلو آورد، اما نیلوفر این بار تصمیم گرفت اجازه داد دستش لمس کوتاه داشته باشد، اما فاصله حفظ شد. فاصله‌ای که انتخاب خودش بود، نه ترس و اجبار. چند دقیقه طول کشید. نیلوفر روی تخت نشست، دستش روی قلبش، و برای اولین بار پس از ماه‌ها، آرام شد. نه آرامش جسمانی، بلکه آرامش روحی، آرامشی که از قدرت انتخاب و بازپس‌گیری زندگی‌اش ناشی می‌شد. باران ادامه داشت، اما این بار صدایش دیگر تهدیدکننده نبود. نیلوفر لبخند زد، لبخندی که هم از عشق به آلا بود و هم از قدرتی که هیچ کس نمی‌توانست از او بگیرد. و در همان لحظه، نگاهش با نگاه رادان قفل شد؛ او فهمید که دیگر نیلوفر قبلی نیست. زخمش عمیق بود، دردش واقعی بود، اما حالا او قادر بود خودش را دوباره بسازد. صدای پرستار از در اتاق شنیده شد: - نگران نباشید. گهواره آلا اینجا است، همه چیز تحت نظر است، شما می‌توانید آرام باشید. نیلوفر پلک زد و لبخندی زد که هم آرامش و هم عزم را نشان می‌داد: - حالا… من زنده‌ام… و زندگی من، فقط خودم هستم.
    1 امتیاز
  20. پارت پنجاه و چهارم برق از کله‌ام پرید...با استرس پرسیدم: ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟! عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت: ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست. آروم زیر لب گفتم: ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟! وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی می‌شدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت: ـ پوریا داری چیکار می‌کنی؟! گفتم: ـ نمی‌تونم بیشتر از این وقت تلف کنم! سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم در حال دعا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!!
    1 امتیاز
  21. پارت پنجاه و سوم لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت: ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری! با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش می‌خوام یه چیزی ازتون بپرسم! عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم: ـ می‌خوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟ عفت خانوم گفت: ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من... برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ اصلا نگران نباش، نمی‌فهمه که تو به من چیزی گفتی! عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت: ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! منم نگران شدم و دوباره پرسیدم: ـ چرا؟! عفت خانوم گفت: ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بعدش نمی‌دونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.
    1 امتیاز
  22. پارت چهارم سری تکون داد و تشکر کرد ، بلند گفتم : سرباز احمدی . داخل شدو پا جفت کردو گفت : بله قربان . _اقای اسدی رو تا دم در راهنمایی کنید. احمدی : به چشم قربان . اقای اسدی دوباره تشکر کرد و به همراه احمدی بیرون رفت . چند دقیقه ای گذشت که گوشیم رو برداشتم و با سروان بابایی تماس گرفتم و گفتم : ریزمکالمات مقتول بهار نوروزی رو می خوام ، برام بیار. تلفن رو قطع کردم ، با توجه به حرف های اسدی ، حال مقتول موقع شام حالش بد بوده ، پس احتمالا هر اتفاقی که افتاده قبل شام بوده ، باید با پدر و مادر مقتول هم صحبت کنم . فکرم مشغول بود که درب به صدا دراومد ، گفتم : _ میتونی داخل بشی. سروان بابایی با پوشه ای که دستش بود وارد شد و بعد احترامات معمول ، پوشه رو سمتم اورد و گفت : این ریز مکالمات یک ماه اخیر مقتول بهار نوروزی ، که خواسته بودید. پرونده رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم ، تو چند هفته اخیر بیش تر با خانومی به نام مهسا راد ، و خانومی به نام نیره تهرانی تماس گرفته بود ، یک بارم با همسرش اقای اسدی. سروان بابایی برای توضیح بیش تر گفت : طبق تحقیقات خانوم راد دختر خاله مقتول و خانوم تهرانی مادرشون هستن. اهانی گفتم و رو به بابایی گفتم : جنازه مقتول رو به خانوادش تحویل بدین و درباره زمان خاکسپاری بهم اطلاع بدین ، بعد خاکسپاری ، مادر و پدر مقتول رو می خوام ببینم . بابایی پا جفت کرد و گفت : چشم قربان .
    1 امتیاز
  23. پارت پنجاه و دوم نمی‌دونم چرا از اینکه منو ول نکرد و نرفت، خوشحال شده بودم! اما سعی کردم جلوی عمو، خیلی به روی خودم نیارم. رو به عمو گفتم: ـ دیدی عمو؟! اگه میخواست فرار کنه که دوباره نمیومد سمتم! بعد اینکه من بیهوش شدم، می‌تونست بره. عمو زل زد به چشمای من و می‌تونستم حدس بزنم که با حرفام، قانع نشده...ولی بلند شد و گفت: ـ فعلا یکم حالت بهتر بشه! بعدش راجبش حرف می‌زنیم! اما من استرس اینو داشتم که یه موقع عمو بترسونتش یا بلایی سرش بیاره! الآنم معلوم نبود که کجاست و وقتی یاد چهره ماتم زده عفت خانوم افتادم، مشخص بود...جای خوبی نیست. این کار و باید خودم حل می‌کردم. الان اصلا وقت استراحت کردن نبود. بعد اینکه عمو رفت بیرون، از تلفن رو میزی عسلی استفاده کردم و شماره آشپزخونه رو گرفتم...عفت خانوم خیلی سریع جواب داد: ـ جانم پوریا جان؟! چیزی میخوای؟ گفتم: ـ عفت خانوم، میشه بی‌زحمت یه لحظه بیاین اتاقم؟! ـ حتما، الان میام! بعد دو سه دقیقه عفت خانوم با یه سینی آب پرتقال اومد داخل اتاق. ازش خواستم تا بهم کمک کنه، بتونم رو تخت بشینم.
    1 امتیاز
  24. پارت پنجاه و یکم عمو مازیار یهو جدی شد و دستاش و تو هم قفل کرد و گفت: ـ چرا داری دروغ میگی پوریا؟! هدفت چیه؟! خیلی عادی نگاش کردم و گفتم: ـ چه هدفی عمو؟! تو چشمای عمو، عصبانیت نشست و گفت: ـ تو داری بی‌خود و بی‌جهت از اون دختر دفاع می‌کنی و بازم مغلوب قلبت میشی! چرا؟! حرفایی عمو برام خیلی سنگین بود چون من داشتم واقعیت و می‌گفتم اما ته دلمم اصلا نمی‌خواست اتفاقی براش بیفته. عمو بیش از حد داشت سر این قضیه اسلحه اغراق می‌کرد...گفتم: ـ عمو من مغلوب قلبم نشدم! واقعیت و بهتون گفتم. اون اسلحه اتفاقی شلیک شد. خودشم انتظارش و نداشت و داشت فرار می‌کرد که تو باغ پشتی پیداش کردم. عمو گفت: ـ فیلمای دوربین مدار بسته باغ و دیدم! بازم خواست فرار کنه... به اینجا که رسید، ساکت شد و پرسیدم: ـ بچها گرفتنش،درسته؟! عمو گفت: ـ نه اتفاقا؛ خودش بعد از اینکه تو افتادی رو زمین، خواست فرار کنه اما نمی‌دونم چی شد که دوباره برگشت سمتت و با صدای بلند کمک خواست.
    1 امتیاز
  25. پارت پنجاهم عفت خانوم یهو حالت چهرش تغییر کرد و آب دهنش و قورت داد...رد نگاهش و که دنبال کردم، رسیدم به عمو مازیار. عمو گفت: ـ فعلا به این چیزا فکر نکن پوریا! اون دختر جاش امنه! اما خیالم راحت نبود! یه چیزی درونم، آزارم می‌داد. با اینکه می‌دونم از قصد بهم شلیک نکرد اما همینکه قصدشو داشت، ناراحتم می‌کرد ولی بازم دوست نداشتم، هیچ اتفاقی برایش بیفته و کسی اینجا اذیتش کنه! با اینکه برام سخت بود، یکم نیم خیز شدم و رو به عمو گفتم: ـ می‌خوام...می‌خوام باهاتون تنها صحبت کنم! عمو یه اشاره به بقیه کرد تا از اتاق برن بیرون. وقتی که رفتن بیرون، رو بهش گفتم: ـ عمو...اون...اون اینکارو با من نکرد! اسلحه...اتفاقی شلیک شد. عمو پوزخندی زد و رو بهم گفت: ـ ببینم نکنه هنوزم تحت تاثیر داروهای بیهوشی هستی پوریا؟! داری هزیون میگی! با جدیت گفتم: ـ نه عمو! دارم راستشو میگم. اسلحه رو از دور کمرم برداشت تا خواستم از دستش بردارم، انگشتم خورد به ماشه و شلیک شد! عمو گفت: ـ شلیک تصادفی؟! اونم از یه تیرانداز ماهر مثل تو واقعا بعیده! آروم خندیدم و گفتم: ـ عمو بالاخره آدمای ماهر هم اشتباه می‌کنند!
    1 امتیاز
  26. پارت سوم دست هام رو روی میز گره کردم و کمی به جلو خم شدم و گفتم : تو مهمونی اتفاق خاصی پیش نیومد ، که همسرتون ناراحت یا عصبی بشه ، یا چیزی که توجهتون رو جلب کنه؟ به فکر فرو رفت و چند بار صورتش رو لمس کرد گفت : نه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد ، فقط اینکه موقع شام همسرم کمی حالش بد بود و بعد شام ازم درخواست کرد سریع برش گردونم خونه . _چرا بعد اینکه متوجه ناخوش احوالیشون شدید ، همون موقع به بیمارستان یا درمانگاه مراجعه نکردید؟ دستی توی موهاش کشید و گفت : من می خواستم ببرمش ولی خودش مخالف بود و گفت فقط به استراحت نیاز داره و می خواد برگرده خونه. _شما کی متوجه وخامت حالشون شدید؟ کلافگی تو تک تک حرکاتش موج میزد گفت : وقتی رسیدیم ، بهار رفت رو تخت دراز بکشه ، من هم با اینکه عادت بدی هست ، باید قبل خواب یک نخ سیگار بکشم ، به خاطر همین رفتم بالکن ، چون همسرم از بوی سیگار خوشش نمیومد ، وقتی برگشتم متوجه شدم ، نفس نمی کشه و همون موقع با اورژانس تماس گرفتم. سری تکون دادم و پرسیدم : والدین خانوم نوروزی هم دیشب تو جشن حضور داشتن؟ از اتفاق پیش اومده خبر دارن؟ چشم هاش رو چند ثانیه بست و به نقطه ای خیره شد و گفت : بله حضور داشتن ، امروز صبح خبرشون کردم. از جام بلند شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : ممنون از همکاریتون ، داغ بزرگیه خدا صبر بده به شما ،پدر و مادرشون ، هماهنگ می کنم بعد کار های اداری جنازه رو فردا بهتون تحویل بدن ، فقط تا اطلاع ثانوی لطفا در دسترس باشید و از شهر خارج نشید.
    1 امتیاز
  27. پارت دوم به گریه افتاد با دو تا دستش جلوی صورتش رو گرفت ، نبود حلقه تو دستش بد جور به چشمم اومد . دوباره لیوان رو بلند کردم و سمتش گرفتم و دستمال کاغذی رو هم جلوش گذاشتم . با لحن اروم و تسلی بخشی گفتم : خدا بهتون صبر بده ، چند وقت از ازدواجتون با مرحوم میگذره؟ اسدی ، دستمالی برداشت و بعد نوشیدن کمی از اب گفت : تقریبا سه ساله ، جناب سرگرد بهار ازارش به مورچه هم نمیرسید ، اخه کار کی میتونه باشه . با لحن مصمم گفتم : بهتون قول میدم کار هر کس که باشه ، پیداش می کنیم ، فقط به راهنمایی شما نیاز داریم. سری تکون داد و گفت : امیدوارم ، چه کاری از دستم برمیاد؟ تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : این چند وقت اخیر همسرتون با کسی مشاجره ، یا خصومت و دلخوری نداشتن ؟ کمی مکث کرد و بعد چند بار دهنش باز و بسته شد ، انگار از به زبان اوردن چیزی شک داشت ، در نهایت گفت : جناب سرگرد بهار ، ادم اروم و مهربونی بود ، بهتون گفتم ازارش به مورچه هم نمیرسید ، تا جایی که من خبر دارم ، نه با کسی مشکلی نداشت. تو تمام مدتی که کلمات رو به زبون میاورد از نگاه کردن به من اجتناب می کرد ، کاملا معلوم بود چیزی رو پنهان می کنه. سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم : این چند وقت رفت و امد مشکوکی نداشت ، چیزی رو پنهان نمی کرد؟ به چشم هام نگاه کردو گفت : نه جناب سرگرد ، همسر من خیلی اهل تنها بیرون رفتن نبود ، بیش تر وقتش رو تو خونه میگذروند . ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، دیشب جای خاصی نرفتید؟ نفسش مضطربی کشید و با پاش رو زمین ضرب گرفت و گفت : دیشب تولد دختر خالش بود ، اونجا دعوت بودیم ، بعد از شام برگشتیم خونه .
    1 امتیاز
  28. وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم می‌خواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمی‌ارزید. خیلی دلم می‌خواد مثل بچگی‌ها بی‌دغدغه و بدون فکر و خیال شب‌ها بخوابم. اون خنده‌های از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی می‌کنم. حتی صمیمی‌ترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون می‌افته، زار می‌زنم. نمی‌دونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم می‌خواست اون موقع‌ها کسی بود که بغل‌ام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچ‌کس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچ‌کس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد می‌کنه. من خیلی دختر بی‌آزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. می‌دونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدم‌های ساده توی این جامعه خورده می‌شن. خیلی دلم به حالم خودم می‌سوزه. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم می‌نویسم، اشک از چشمام می‌ریزه. نفس می‌گیرم و یادآوری می‌کنم اون روزا رو.
    1 امتیاز
  29. پارت دهم *** باران ریز و بیوقفه می‌بارید. صدای ضربه‌هایش روی شیشه‌ها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط می‌زدند. بوی خاک نم‌خورده از پنجره نیمه‌باز می‌آمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهواره‌ای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفس‌های کودکانه‌اش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بی‌قرار می‌تپید. چند روزی می‌شد که سرگیجه‌ها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دست‌هایش می‌لرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبه‌تر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کم‌رنگ چراغ دیواری، سایه‌ی او را روی دیوار کشیده‌شده نشان می‌داد. می‌خواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریه‌ی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش می‌چرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پله‌ی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبه‌های سرد پله‌ها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایه‌ی گهواره‌ای سفید آلا بود که در اتاق نور کم می‌لرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابی‌ها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت می‌کرد، در گوشش می‌پیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهره‌های رنگ‌پریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچ‌وقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمی‌آمد. لب‌های نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لب‌های خشکیده‌اش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانه‌اش داشت، مانند استخوان‌هایش زیر فشار می‌لرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پرونده‌اش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودی‌ها و زخم‌های قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه می‌بارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمی‌داد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بی‌اختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناک‌تر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشه‌ای از زخم‌ها حک شده بود، نقشه‌ای که از رنج‌های بی‌صدا و شب‌های طولانی خبر می‌داد. رادان به او نگاه می‌کرد و حس می‌کرد این فاصله‌ای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
    1 امتیاز
  30. پارت نهم روزها گذشت. آلا بزرگ‌تر می‌شد، اولین خنده‌هایش خانه را پر می‌کرد، اولین قدم‌های لرزانش زمین سرد را گرم می‌کرد. و درست همان‌وقت، چیزی در نگاه رادان تغییر می‌کرد. دیگر آن سردی یخ‌زده در چشم‌هایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر می‌خندید، نگاه رادان نرم می‌شد. گاهی نیمه‌شب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام می‌کرد، رادان در آستانه‌ی در می‌ایستاد و به آن صحنه خیره می‌ماند. انگار تازه می‌دید، تازه حس می‌کرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاه‌ها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیق‌تر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را می‌دید، به یاد همان شب‌ها می‌افتاد: شب‌هایی که سکوتش سنگین‌تر از هر فریادی بود، شب‌هایی که دستانش کبود شده بود، شب‌هایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرم‌تر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بی‌آنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصله‌ای کوچک، اما پرمعنا. فاصله‌ای که سال‌ها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمی‌شد. او می‌دانست شاید رادان کم‌کم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبه‌رویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمی‌یافت
    1 امتیاز
  31. موجوداتی که می‌بینیم: قسمت اول آدم‌ها…! عجیب‌ترین مخلوقاتی که خدا بی‌حوصله آفرید. لبخند می‌زنند تا دندان‌هایشان را پنهان کنند، و دست می‌دهند تا جای خنجرشان را عوض کنند. در چشم‌هایت می‌نگرند، نه برای شناخت تو، که برای یافتن روزنه‌ای که از آن زهر خود را فرو کنند. روابطشان، چونان نخ پوسیده‌ای‌ست که به‌ظاهر دو دل را پیوند می‌زند، اما با نخستین کشش، همه‌چیز فرو می‌پاشد. و تو می‌مانی، با انبوهی از «چرا»هایی که در دهان هیچ‌کس شکل پاسخ نمی‌گیرد. آدم‌ها از عشق سخن می‌گویند، اما نه برای آن‌که دوست بدارند، که برای آن‌که سهم بیشتری از تو بگیرند. دو رویی، لباسی‌ست که چنان به تنشان دوخته شده که دیگر خودشان را بی‌آن نمی‌شناسند. امروز به نامت قسم می‌خورند، فردا به نامت لعنت. امروز دستانت را می‌گیرند، فردا گور تو را می‌کَنند. و چه پوچ است این جهان، که در آن صداقت کالایی‌ست بی‌خریدار، و وفاداری افسانه‌ای‌ست که پیرمردها در دود قهوه‌خانه تعریف می‌کنند. می‌گویند: «زمان زخم‌ها را درمان می‌کند» اما کسی نمی‌گوید که زمان، آدم‌ها را بی‌رحم‌تر، و دل‌ها را سنگین‌تر از پیش می‌سازد. در پایان، می‌فهمی نه دشمنانت، که نزدیک‌ترین‌هایت بودند که بیشترین زخم‌ها را زدند. و این حقیقت، آن‌قدر سنگین است که حتی نفَس کشیدن را هم به یک کار بیهوده بدل می‌کند.
    1 امتیاز
  32. گرگ ها: قسمت چهارم این نویسنده از آن دسته نویسنده های رمانتیک و به اصطلاح فارسی آن احساساتی نیست که اراجیفی راجع‌به آواز بلبل و عطریاس و صدای باران به خورد مردم بدهد. این نویسنده اصولا به ارزش ها و احترامات و اینجور چیزها پایبند است. اشتباه نکنید اینجانب از آن دسته ساکنان عشق گریز زمین نیستم! بالعکس من برای آن حالت مچاله شدن قلب و تپش های نامنظم با گونه های سرخ و دستان لرزان و ذهن های درگیر و پیام های اکلیلی صبح بخیر شب بخیر و قدم زدن های لا به لای برگ های پاییزی با آن ماگ چای معروف (البته نظر شخصی من این است که برای افزایش بار رمانتیک فضا، قهوه‌ای که شیرینی عشق پاکتان تلخی‌اش را بزداید، انتخاب بهتری است) و اشعار حافظ (با شناختی که از شما دارم حافظ برای‌تان انتخاب کمتر چشم دربیاوری است و شاملو میتواند عکس ها و استوری هایتان را عاشقانه‌تر کند) احترام شدیدی قائلم! البته که صرفا فضای عاشقانه دو نفره برای شما اهمیت دارد و اصلا به پست و استوری و پروفایل و این چیزهای خانه خراب کن فکر نمی‌کنید!!! و من هم مدیون شما باشم اگر لحظه‌ای، ثانیه‌ای، دمی فکر کنم که آن عکس های دونفره با قهوه و شاملو و باران و خیابانی پر از درخت کاج و آواز پرندگان و شب و کوچه بن بست و پنجره هاای دودی و... به به صفا باشد؛ ربطی به استوری های بعدش و پست هایی با کپشن نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس های تو نیست داشته باشد!! پناه بر GOD، بلا به دور باشد، اسپند دود کنید، صدقه بیاندازید، خروس سیاه قربانی کنید تا چشم هرچه حسود و بخیل و دشمن و بدخواه و دعانویس است کور شود که نمی‌توانند احساسات عمیق و صادقانه شما کفر چاهی های جلد خانه عشق را ببیند. یقینا مسخره می‌کنم! یعنی قیمت شما چهار تا عکس دونفره و چند شات اسپرسو و چند شاخه گل و چند خط حرف عاشقانه حفظی است؟! حالا اگر پپرونی و چند سیخ کباب لقمه با کره اضافه و مخلفات و پشت بندش یک ظرف بزرگ معجون پر از موز و‌ گردو بود و آخر شبش هم دل و خوش گوشت می‌‌زدید بر بدن، یک چیزی! البته که شما معیار های دیگری دارید مثلا ماشین طرف را می‌بینید و حساب کتاب می‌کنید بهتر است اول هایش با چند شاخه گل اصطلاحا خر بشوید، یا نه برجستگی های بدن طرف را می‌بینید و جای برادری... بماند! قصدم اصلا قضاوت کردن شما نیست، بالعکس آمده‌ام حق بدهم به شما و هرآنچه باعث شده در مسیری قرار بگیرید که هیچ‌گاه قرار نیست روحتان را ارضا کند، مقصر بدانم! پول خوب است، آن برجستگی ها هم جذاب است، هیچ کدام بد نیستند! نیت است که بد است، حقیر است، پست است! خودتان را در تاریکی و سیاهی‌ا‌ی که یقینا پشیمانتان می‌کند غرق می‌کنید، روزی به خودتان می‌آیید و می‌بینید در نقطه‌ای ایستاده‌اید که بسیار بسیار پایین از تر از شأن گرگ عزیزی مثل شماست. به عقب، به گذشته نگاه می‌کنید و پشیمانی از چشمانتان چکه می‌کند و سرازیر می‌شود و هق هق ناشی از اشک تمساح‌تان گوش فلک را کر می‌کند! از خودتان می‌پرسید، واقعا ارزشش را داشت؟! و در جواب خاک رس به سر می‌ریزید. این چیزی است که اتفاق می‌افتد و شما فکر می‌کنید در حال زندگی کردن کافی‌است و در جواب نوشته هایم می‌گویید همه همین کارارو می‌کنن! این روزا دیگه عادیه! روشن فکر باش! ولی من می‌دانم فقط احمق هایی که فکر نمی‌کنند، فکر می‌کنند که آنچه اکثریت این به اصطلاح مردم انجام می‌دهند درست است، پس انجام می‌دهند! واقعا ارزشش را دارد؟! و در پایان به رسم همیشه این نویسنده تنها افکار و نظراتش را به طرز ناشیانه‌ای بازگو می‌کند!
    1 امتیاز
  33. به نام خدایت نام اثر:من در تو نویسنده:ماسو ژانر:عاشقانه درام بخش ها بخش اول: تو پیدا شدی بخش دوم: لطفا برو بخش سوم:مغزهای له شده بخش چهارم: تو در منی بخش پنجم بخش ششم
    1 امتیاز
  34. بخش سوم: مغزهای له شده چقدر غم بار است. دلت ریزه، ریزه، هوای کسی را کند که برایت ممنوع است؛ چقدر غمگین است که دلم، جلد بام تو باشد! تویی که حتی من، حق ندارم راجبت فکر کنم. هر روز، هردقیقه باید دلم را سرکوب کنم، نگاهت را از خاطرم پاک کنم، اما باز دوباره، تا چشمانم بسته می شود؛ تو پشت پلک های سیاهم، نقش میبندی! باهمان ظرافتت، با ان نگاه خمار طور همیشگی. ان موهای مشکی براق، و من پلک هایم را می فشارم تا شاید تو بروی. کاش هیچوقت ندیده بودمت، این حس خانه خراب کن دیگر چه بود؛ که بعد اندی سال با دیدنت فوران کرد، مثل سیلی که جلوی پایش را نمی‌بیند و فقط ویران می‌کند. من تکه تکه شده ام میدانی چرا؟ آه، تو چرا باید بدانی، تو از دل من، هیچ وقت‌ندانستی و نخواهی فهمید. من خودم را شکستم؛ اجر به اجرم را شکافتم تا این حس خواستن را که در هر تکه از وجودم هست، بیرون بکشم! تا بتوانم شب راحت بخوابم، تا بتوانم یک لحظه فقط به خودم فکر کنم، به زندگیم! اما بی فایده بود. تو در ذره ذره ان اجر ها بودی، تو مثل اتم های کوچک، ساختار من شده بودی قلبم بر پایه تو بنا شده بود. دارم از این حس لعنتی به خود می‌پیچم، مثل ماری زخم خورده نه مرحم زخم دارم ونه راه پس و نه دل پیش رفتن. میشوداین دفعه بزرگی کنی خودت از خیالم بروی؟ لاقل بی انصاف انقد من نباش؛ انقدر با من هماهنگ نباش انقدر قلق دلم را بلد نباش. ای داد یادم رفت تو نمیدانی که منم، کاش هیچوقت هم نفهمی! نمیدانم اگر بدانی چه میشود؟ اگر یک روز بفهمی پشت همه اینها من بودم، شاید دیگر نگاهم نکنی. صد بار فال حافظ زدم و هر صدبار گفت که حرف نزنم، در این شرایط حرف نزدن به نفعم هست، ولی مگر می‌شود؟ مگر میتوانم نگرانت نباشم؟ وقتی که قلقت را میدانم، باب دلت حرف نزنم؟به نظرت میشود؟ کاش می‌شد چند سالی بروم تیمارستان؛ شاید انجا بتوانم خودم باشم، بتوانم بدون اینکه کسی خبر دار شود از تو بگویم، اسمت را بلند بلند صدا کنم به حرف هایت غش غش بخندم ، حتی گاهی برایت بغض کنم و بقیه بگویند دیوانه است. اری من همین الان هم دیوانه هستم، از روز اول بودم ولی با نقاب منطق، خودم را میان جماعت جا دادم. از خودم بدم می اید من خیلی وقت است که متعهد شده ام، پس چرا هر بار هزار فکر باطل در سرم پیچ میزند؟ کاش میشد دستم را داخل مغزم میبردم و یکی یکی فکر های سمی را بیرون میکشیدم و می انداختم دور، تورا هم لای همان فکر ها می انداختم بیرون. دلم میخواهد فقط یک لحظه راحت باشم فقط یک دقیقه اسوده باشم. دلم میخواهد از بالای اپارتمان ۵ طبقه سقوط کنم و مغزم کف اسفالت بپاشد، در میان فکر های خون الود تورا بندازم بیرون و بعد دوباره و دوباره این چرخه تکرار شود. یا انقدر راجبت بنویسم تا تورا در سطر سطر دفترم پخش کنم، تا تو دیگر در فکر من نباشی.
    1 امتیاز
  35. بخش دوم لطفا برو بازهم ساعت ۱۲ شب است. نمیدانم چه مرگم شده، نه میتوانم دست بکشم نه ادامه بدهم، میان انبوهی سردرگمی، پریشانی، من فقط یک کلام دارم، دلم گرفته. من، نه تو را خواستم، نه بوی تنت را! پس چرا بی دعوت و یاالله به قلبم وارد شدی؟ فقط خودت بگو، من با این حرف های دلبرت چه کنم؟ بی انصاف لاقل دلبری نکن، همینکه هستی خودش کلی بیشتر از ظرفیت من است. اما من نمیخواهم باشی، نمیخواهم قلبم تند تند بتپد، نمیخواهم لبخند بزنم، نمیخواهم فکرم برای تو باشد. کاش میشد برگشت به عقب، شاید هیچ وقت نمی رفتم. اما نه من صدبار هم که بگردم، قسمت تو نمیشوم، سرنوشت من دور از حوالی توست. تو محال نبودی، اما من کسی را در سرنوشتم داشتم که حتی اگر صد بار هم برگردم عقب باز او فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد، بی کله و کله شق است. او مثل تو نیست، فقط من را خواست، بدون اینکه بخواهد اعتماد کند، بدون اینکه فکر کند، نمیدانم این کارش درس بود یا اشتباه! اما من فقط همین را میدانم که من، سهم تو نبوده و نیستم! اما...اما این اما ها بد است، این هاست که کار را خراب دارد، شاید تو نباید می امدی، شاید هم من زیادی بی جنبه ام. مگر میشود بدانی کسی سهمت نیس، حقت نیس باز هم بخواهیش؟ من بی منطق تر از این حرف ها هستم، کاش تو وابسته من نشوی! وابسته خل بازی هایم! قلبم درد میکند، حال الان من، حال ان ماهی است که میخواهد بر خلاف اب شنا کند. دلم میگوید اری، عقلم میگوید نه ! چقدر این شنا کردن سخت است، چقدر خود دار بودن سخت است. راهی نیست، غیر ویران شدن، غیر خرابات شدن، راهی نیست. من تمامم نابود است، خشت خشتم شکسته.
    1 امتیاز
  36. بخش اول:تو پیدا شدی سال ها می‌گذرد اما من، هنوز همان دختر بچه کودکیم هستم. همانی که کنارش بودی، همبازیش بودی، همانی که حالا خاطراتش را می‌گویی. چقدر بوی قلیان مادربزرگم در آن روز ها خوب بود! حتی عطر بهار هم خوب بود، ماهی های قرمز توی تنگ کوچک هم، صفای دیگری داشتند. یادت می اید؟ یا تو مرا‌ به دست باد داده ای؟ من دوستت داشتم، همان چشم های گردت را که زل زل به من نگاه می‌کردند، همان موهای اشفته ات را ! من همان خانه قدیمی را می‌خواستم، همان عیدهایی که بوی قلیان می امد، همان بادام خاکی های ته جیب های پدر بزرگم را! همان وقت ها که توهم بودی و بی دغدغه نگاهت می‌کردم. همان وقت هاکه به قول تو بچه بودیم و نمی فهمیدیم و فقط فکر می‌کردیم، باید یکی را بخواهیم شاید من تورا می‌خواستم، من همان موقع ها هم می‌خواستم در بازی یار تو باشم! همان روز هایی که با گریه خانه مادر بزرگ می‌ماندم تا تو باشی و بازی کنیم. نمیدانم تو متوجه من بودی؟اصلا نگاهت به چشم های براقم که وقتی تورا می‌دیدم، برق می‌زدند می افتاد؟ شایدهم من زیادی خیالباف بودم توحتی نگاهم نمی‌کردی چه برسد راجب من نظری داشته باشی. ان روز هایی که چاقاله بادام هارا در جیب هایمان می‌چپاندیم و بدو بدو میامدیم خانه و نمک میزدیم می‌خوردیم. من زود بزرگ شدم یا تو دیگر نیامدی؟کدام یک؟ نباید تورا سرزنش کنم، من بزرگ شدم، دیگر عید ها گریه نکردم که بمانم. دیگر ماهی هارا ندیدم بوی قلیان اذیتم می‌کرد کسی دیگر برایم بادام خاکی نمی اورد. اری من دیگر خاکسترم را به باد دادم! رفتم تا فراموش شوم. الان هم که دیگر نه من ان دختر بچه کودکیم نه تو ان پسر بچه تخس. الان بزرگ شده ای برای خودت برو و بیایی داری. اما من هنوز هم گاهی نگاهم روی تو هرز می‌رود گاهی در دلم می‌گویم کاش من و تو کنار هم بودیم اما..... بگویم قسمت که دروغ گفته ام همه اش تقصیر من بود. الان هم نمیخواهم زیاد درگیرتوشوم. خواهش میکنم پایت را از خیالم پس بکش. نگذار یک عمر حسرت بخورم، من ضعیفم، پوچم شاید نتوانم تورا کنار او ببینم. شاید بشکنم و هزار تکه شوم! خواهش میکنم از خیالم برو بیرون. برو از من دور شو تواگر سهم دیگرانی برو در خیال انها باش، من دیگر سینه ام گورستان شده، جا ندارد که تورا دفن کنم! پابه این گورستان نگذار! مثل همان روز اخر، دست تکان بده و برو. میدانم که اگر بشود باید تورا ببینم و دم نزنم. اما نمیتوانم به خودم، به همه خیانت کنم. من ادم این حرف ها نیستم، فقط توی خودم می‌ریزم و هزار بار زنده به گور می‌شوم! هزاربار دلم را سنگسار میکنم تا تو بروی. نه من سهم توبودم نه تو.
    1 امتیاز
  37. دلنوشته: دوشیزه‌گان آفتاب ندیده دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی، تراژدی دیباچه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیده‌اند، دختران، با پیکری از گل‌های پرپر و روانی زخم‌خورده، در سایه‌سارِ دیوارهای رطوبت‌زده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح می‌کنند. زنانِ خاموشِ این خاک، در قابِ شب‌های بی‌ستاره، نه قصه می‌گویند، نه لالایی، بلکه ناله‌ای بی‌تصدیق‌اند، که در میان طاق‌های شکسته‌ی وطن، پژواک می‌شود. لبانشان را به نذرِ نجابت دوخته‌اند و حنجره‌شان در گلوگاهِ تاریخ، با وزنه‌ی هراس ممهور شده است. اینان، دخترانی‌اند که خورشید را نه در بیداری، که در خلوتِ خواب‌های مجروح دیده‌اند. در خواب‌هایی که به خنجرِ تعصّب، نیمه‌جان از رؤیا برخاسته‌اند و من، با مرکّبِ اندوه و قلمی از استخوانِ خاطره، آمده‌ام تا رسالتِ نگارشِ مکتوباتِ محذوفِ آنانی باشم که به جرمِ زن بودن، میان سطرهای جهان، حاشیه‌نشین مانده‌اند.
    1 امتیاز
  38. *** دل نهاده بود، نه به نیت خطا، بلکه به اقتضای روحی که عشق را در گوشه‌ای از سینه‌ی خویش مأوا داده بود. نگاه کرده بود، نه از سر هوس، بل به سانِ شمعی که از شعله‌ی بی‌خبر جان می‌گیرد. اما گمانِ خلق، همیشه مسلح است و قضاوت، بی‌محاکمه، فرمان قتل می‌دهد. پدر، با غرورِ مردانه‌اش و تسبیحی که چون شمشیر، بر زمین کوبید، حکم را چنین ابلاغ نمود: «ناموس، جز با خون تطهیر نمی‌گردد.» برادران، در هیئتِ داورانِ خاموش، طنابِ تعصّب را چون افعی به گردنِ دختر پیچیدند. نه فریاد زد، نه تمنّای عفو کرد؛ تنها زمزمه‌ای بود که در باد گم شد: «قسم به پروردگار مهر، دوست داشتن، معصیت نیست...» اما گوش‌ها، سال‌هاست که کر شده‌اند از شنیدنِ واژگان لطیف. او را در گودی باغ، در پنهان‌ترین زاویه‌ی خاک، دفن کردند نه چون مرده‌ای، که چون رازی ناپسند و تاریخ، صفحه‌ای دیگر از جنایت بر جنس لطیف را با مرکّبِ خون، در سینه‌ی شب ثبت نمود.
    1 امتیاز
  39. *** دخترک، هنوز در عوالمِ کودکانه‌اش سر می‌برد که عصمتِ کودکی را به تارِ سیاهِ سنت بستند و گفتند: «بانوی خانه شو.» به خانه‌ای رفت که سقفش بلند بود اما دل‌های ساکنانش کوتاه. در آن خانه، مدرکِ دانشگاهیِ داماد، تازیانه‌ای شده بود که بر جانِ خامِ عروسک‌وارش می‌خورد. هر واژه‌ای که از لبان خویش می‌زد، پاسخش تمسخری بود از فامیل شوهر که با لحن فخر و نیشِ دانش، می‌گفتند: «تو را چه به سخن گفتن؟ تو که خواندنِ کلمه‌ای نمی‌دانی، و از فهمِ هر چیز، عاری‌ای.» نه درس خوانده بود، نه دبستان دیده بود، اما دل داشت، رؤیا داشت و چشمانی که در سکوتِ شب، تر می‌شدند بی‌آنکه کسی بپرسد: چرا؟ و او، در زمهریرِ بی‌مهریِ تحصیل‌کردگانِ بی‌اخلاق، فهمید که نادانی، خود گناه نیست؛ اما تحقیرِ انسانِ بی‌دانش، جنایتی‌ست که مدرک نمی‌پوشاندش.
    1 امتیاز
  40. *** در سرزمینی که عدل، فقط واژه‌ایست خشکیده در حاشیه‌ی اوراقِ قانون و ترازوهای عدالت، سال‌هاست ترازوی زر و زور را نگه می‌دارند، بی‌گناه بودن نه افتخار، که اتهامی‌ست ناگفتنی. دختری بود که جز سکوت، جرمی نداشت و جز حیا، گناهی نیاندوخته بود. اما روزی، نگاه نادرستی بر او نشست و دهان‌هایی گشوده شد که راست را به میلِ شایعه ذبح می‌کردند او، هیچ نگفت. نه از ترس، که از دانستنِ این حقیقت تلخ: کسی به فریادِ دخترانِ بی‌گناه گوش نمی‌سپارد وقتی جامعه، به عوضِ گوش دادن، قضاوت می‌کند. شکست، اما نه از پا، بل از درون، از جایی که انسانیت باید می‌زیست و سال‌ها پی در سکوتِ جمعی دفن شده بود. او با دلی چاک‌چاک، از کنار مردمانی گذشت که به جای آغوش، سنگ به دامنش انداختند و گفتند: « حتماً کاری کرده که این‌طور شده...» و باز، واژه‌ی تو: در سرزمینی که عدل تنها واژه‌ای‌ست در کتاب، بی‌گناه بودن جرم است.
    1 امتیاز
  41. *** دختر، هنوز با عروسک‌ها قهر نکرده بود و خواب‌هایش، بوی شکوفه می‌داد. اما یک روز، در حیاطی که گل‌هایش از تشنگی خمیده بودند، زنی آمد با طلای فراوان و لبخندهای وام‌دار، و گفت: «تو، قسمتِ فلان‌مرد شدی…» مرد، نامش سنگین‌تر از سنِ دختر بود؛ صاحبِ دو زن، و وارثِ رسم‌هایی پوسیده که دختر را نه انسان، که متاعی برای مصالحه می‌دانستند. مادر، سر به زیر، گفت: «رسم است دختر را زود بدهند تا بدنام نشود...» دختر، در آن غروب، نه لباس سفید پوشید نه در آیینه خویش را شناخت. تنها دست عروسکش را فشرد و به خانه‌ی مردی رفت که نانش زیاد بود اما دلش سهمی از مهربانی نداشت. او شد زنِ سوم، در خانه‌ای که صدای خنده‌ی زنانه از درگاهِ تعصب عبور نمی‌کرد و آن شب، در خلوتِ حجره‌ای بی‌پنجره، آسمانِ کودکی‌اش فرو ریخت بی‌آنکه کسی نامش را فاجعه بگذارد…
    1 امتیاز
  42. *** در کوچه‌ای که فانوس‌ها خاموش گشته بود و صدا از سینه‌ی دیوارها به احتیاط می‌گریخت، دختری، در سایه‌ی سکوت، برگِ کاه‌گونِ کتابی را به آهستگی برگرداند. نه از ترس، که از قداستِ آنچه پیش رویش بود. خانه دیگر طنینِ خواندن نداشت، اما ذهنش، هنوز بوی جوهر می‌داد. چشمانش، شب را می‌شکافت تا به سطر سطرِ دانایی، پناهی بیابد از جهلِ تحمیل‌شده. او، در پستوی خانه‌ای که بر پنجره‌اش پرده‌ای سیاه دوخته بودند، کتابی را گشود که به زعمِ حاکمان، زهر بود و به چشمِ او، نجات. با هر واژه که در حافظه حک می‌کرد، انگار تکه‌ای از هویتِ ربوده‌شده‌اش را بازمی‌یافت. او، تنها نه برای خود می‌خواند، بلکه برای مادرانِ بی‌صدا و خواهرانی که هنوز رؤیای الف‌بای عشق و استدلال را در سر می‌پروراندند. دختر، در خاموشیِ بی‌چراغ، خود را به روشنایی دوخت و هر صفحه‌ای که ورق زد، چون مشعلی بود، در دلِ شب‌هایِ بی‌فردایِ زنانِ وطنش.
    1 امتیاز
  43. *** مادر، بانوی صبورِ سحرهای پی‌درپی، دستانش بوی نانِ نداشته می‌داد و نگاهش، چراغی بود که در ظلماتِ نداری، راهی به فردا می‌جست. تمام بودِ خویش را به تار و پودِ امید گره زد، تا روزی، ردای رعنای دکتری بر شانه‌های دخترک نحیفش بنشیند؛ دختری که از لای کتاب‌های مُندرس، آفتاب می‌جُست و با هر واژه، به روشنایی نزدیک‌تر می‌شد. خانه‌شان سقفی کوتاه داشت اما سقفِ آرزوهایشان، بلندتر از هر کوه بود. شبی که فردایش آزمونِ تقدیر بود، دخترک تا سحرگاه، واژه در واژه تنید و مادر، با تسبیحی که مهرهایش ترک برداشته بود، برای فردای سپید دخترش، دخیل بست. اما طلوع که رسید، با صدایی خشک و حکمتی تهی، فرمان آمد: «درس، از امروز، برای دختران حرام است.» زمین دهان نگشود، اما آسمانِ دلِ مادر چاک برداشت. آرزویی که سال‌ها در زهدانِ صبر پرورانده بود، در دمِ سحر، سقط شد و او، زنِ بلندقامتِ رنج بی‌آنکه به خاک رود، در همان‌جا، در همان لحظه، به تمامی مُرد.
    1 امتیاز
  44. *** سپیده هنوز سر نزده بود که دختر، روسریِ چرک‌افتاده‌اش را سفت‌تر دور سر پیچید و از خانه بیرون زد؛ دلش با مادرِ بیمار مانده بود، و چشمش پشت‌سر برادرکی که با دنده‌های بیرون‌زده خوابیده بود. او، نه فقط نان‌آور بود، که ستون خاموش خانه بود، کارگری در گارگاه‌های سرد. با دست‌هایی تاول‌زده و بغضی که همیشه در گلویش لانه داشت. اما روزی آمدند، با چشمانی که مهربانی را فراموش کرده بود و زبانی که خدا را فقط برای نهی می‌شناخت. گفتند کار، برای زنان حرام است. گفتند زن، اگر بیرون رود، بی‌حرمت است. گفتند نان، اگر از دست زن باشد، ناپاک است. دختر، دهان نگشود. نه از تسلیم، بلکه از ترسِ ترک‌خوردن سقفِ خانه‌ای که با نان او استوار مانده بود. از آن روز، قابلمه‌ها تهی ماندند و شب‌ها، گرسنگی، پتوها را ضخیم‌تر نکرد. برادر، ضعیف‌تر شد و مادر، آرام‌آرام در تب سوخت و دختر؟ هر شب، خود را ملامت می‌کرد که چرا نان را با غیرت سنجیدند نه با گرسنگی...
    1 امتیاز
  45. *** لبِ دیوار کاه‌گلی نشسته بود و با انگشتانِ کشیده‌اش بر خاکِ داغ، دایره‌هایی می‌کشید؛ دایره‌هایی از جنس حسرت، شبیه چرخ‌های دوچرخه‌ای که هرگز نداشت. هر غروب، صدای زنگ دوچرخه‌ی پسری از کوچه می‌گذشت و نگاهِ دختر، بی‌اجازه، تا تهِ کوچه می‌دوید. می‌دوید، اما نمی‌رسید. چون برای او، زمینِ بازی، به حصارِ غیرت و ناموس محدود شده بود. بارها دیده بود که دخترکِ همسایه پنهانی پا بر رکاب گذاشت، اما روزی که افتاد، خودِ دوچرخه را هم سوزاندند؛ تا دیگر هوسِ چرخیدن نکند. دختر فهمید اینجا، دوچرخه، نه فقط مرکبِ بازی‌ست، که عصیان‌نامه‌ای‌ست بر قانونِ نانوشته و دختری که سوار شود، از کرامت ساقط می‌شود. اما هنوز هم، هر شب در خواب، پا می‌گذارد بر رکابی خیالی، دست در هوا می‌کشد و تا ماه می‌تازد. آری، در خواب، هیچ دیواری قد نمی‌کشد.
    1 امتیاز
  46. *** در امتدادِ کوچه‌های خاک‌خورده، دختری نشسته بود با دهانی بسته و چشمانی که آواز می‌خواند. کلمات در گلویش جا خوش کرده بودند، نه از ترسِ ناتوانی، بلکه از تازیانه‌ی نباید هایی که نسل‌به‌نسل کوفته شده بود. می‌خواست بگوید، اما صدا، در میانه‌ی حلقش می‌مرد. مثل پرنده‌ای که در قفس زاده شود و هرگز نداند آسمان کجاست. لب‌هایش، مدفون زیر خاکسترِ فرمان‌های سنگین، هیچ‌گاه نتوانستند شعر بخوانند، ترانه بسرایند، یا حتی نامِ خود را با صدایی بلند صدا کنند. در میان جماعتِ در خود گم‌شده، حنجره‌اش بی‌صدا فریاد می‌زد: «آیا من هم حقی دارم؟ یا صدایم از آغاز، محکوم به خاموشی بود؟» سقفِ گلویش سنگین شده بود، پر از ترانه‌هایی که هرگز شنیده نشدند، پر از لالایی‌هایی که مادرش از ترس نگفت، و شعرهایی که پیش از سروده‌شدن، در لابلای سطرهای قانونِ خاموشی گم شدند. دختر، نه ناشنوا بود، نه لال، فقط دنیا صدای او را نخواست.
    1 امتیاز
  47. *** شب، آرام و کش‌دار، روی پلک‌های شهر سایه انداخته بود. دختر، با چادری کهنه اما آغشته به بوی یاسِ ناپیدا، بر حصیرِ سردی نشسته بود و به پنجره‌ی خاموش می‌نگریست. نه مهتابی بود، نه رؤیایی؛ فقط ستاره‌ای گم‌گشته که هر شب از آسمانِ خیالِ او گریزان‌تر می‌شد. دختر، چشم‌هایش را بست، نه برای خواب، که برای فراموشی. می‌خواست یک بار دیگر، در ذهنش دختری را بسازد که در خواب‌های کودکی، شاهزاده‌ای از جنس کلمات بود، پوشیده در لباسی به نام یونیفرم مدرسه، با کتابی از آزادی در دست. اما خواب، از او ربوده شده بود؛ چون لقمه‌ای شیرین که پیش از چشیدن، از دهانِ کودک گرفته می‌شود. دختر یاد گرفت پیش از آن‌که رؤیایی ببافد، دیوارهای ممنوعه‌اش را ببیند! در حیاطِ خاموش دلش، گهواره‌ای خالی تاب می‌خورد و هر بار که می‌خواست برایش لالایی بخواند، صدای فریادِ « نکن! نخواب! نساز!» میان دنده‌های شب می‌پیچید. خواب، دیگر سرزمین او نبود. در آنجا پرچم‌های دیگری افراشته بودند و نگهبانانی با ابروانی درهم، که عبور رؤیا را حرام می‌دانستند. دختر بیدار ماند... نه چون نخواست بخوابد، بلکه چون خواب، دیگر از آنِ او نبود.
    1 امتیاز
  48. *** پایِ برهنه‌اش، پیش از رسیدن به رؤیا، به سنگِ دروازه‌ای خورد که هزارسال است بسته مانده. دختر، قامتِ نحیفش را راست کرد، اما صدای زنجیرها بلندتر از طپش‌های دلش بود. دست بر در نهاد، نه برای عبور، که برای آزمودنِ حقیقتِ خویش؛ مگر نه آن‌که گاهی دروازه‌ها تنها با شجاعتِ لمس شدن باز می‌شوند؟ پشت آن در، صدایی نبود، نه بادی، نه فریادی، نه خوش‌آمدی. فقط سکوت بود، سکوتی از جنسِ سنگ و خاکستر. دختر، آهسته برگشت، نه از ترسِ عبور، که از تلخیِ یقین. یقین به اینکه گاهی دروازه‌ها را نه کلید، بلکه زخم‌ها باز می‌کنند. بسیار بودند آنان که پیش از او کوبیده بودند و بسیارتر آنان که با دلی شکست‌خورده بازگشته بودند. اما این‌بار، در چشم‌های دختر، نه التماس بود و نه امید؛ فقط سماجتی از جنسِ آفتاب، که با هر تابش، می‌تواند زنگارِ قفل‌ها را بسوزاند.
    1 امتیاز
  49. ما همان‌هایی هستیم که در سپیده‌دمانِ سوخته، در خلوتِ حیاط‌های گِل‌آلود، با چشمانی مشتاق به تخته‌های نانوشته چشم دوختیم. مدرسه برای ما قصه نبود، ضربانِ آرزو بود، که هر روز با چکمه‌های سُرخاکی به درِ آهنینش کوبیدیم و هر بار، دستی نامرئی با فتوای جهل، دَر را به رویمان بست. کیف‌هایمان از دفترهای نانوشته پُر بود، با مدادی که هیچ‌گاه بر دفتر ندوید ما دخترانیم، با دستخط‌هایی که تنها بر خاکِ حیاط تمرین شدند و الفبایی که هرگز فرصت نغمه‌ شدن نیافت. در آن‌سوی پنجره‌های غبار گرفته، صدای خواندن پسران، چون طعنه‌ای بر حنجره‌ی خاموشِ ما می‌وزید و ما، در خلوتِ حجره‌های محنت، با هر ورق از کتاب ممنوعه، نمازی از شوق می‌خواندیم، بی‌آن‌که کسی بداند: کلمات نیز می‌توانند شهادت بدهند.
    1 امتیاز
  50. ما دخترانیم… خاک‌زادانِ اقلیمِ خاموشی، ساکنانِ تبعیدستانِ خویش، با دامن‌هایی انباشته از رؤیاهایِ عقیم و گیسوانی که هرگز مجالِ نسیم ندیدند. ما را نه با لالایی، که با خطابه‌ی خوف بزرگ کردند. در گوش‌هایمان، به جای زمزمه‌ی زندگی، آیه‌های زنجیر تکرار شد و پیش از آن‌که طعم نان را بفهمیم، طومار حرمت را بر دهان‌مان گره زدند. هر صبح، پیش از تابیدنِ مهر، از خواب برمی‌خیزیم با استخوان‌هایی ترک‌خورده از سکوت، و دلی لبریز از واژه‌هایی که جسارتِ خروج ندارند. ما دخترانیم، از سلاله‌ی اشک و استقامت، که شناسنامه‌مان نه در دفاتر، که بر پوستِ دلِ پدران‌مان حک شده: «خاموش بمان» اما در نهان‌ترین نهانمان، همچنان آفتاب را خواب می‌بینیم… همچون رؤیای گمشده‌ای در میانه‌ی سینه‌های سوخته.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...