رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      220


  2. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      313


  3. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      58


  4. Mahsa

    Mahsa

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      35


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/18/2025 در پست ها

  1. بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمی‌گذارم، تقدیر هم نمی‌تواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا می‌زد، نیرویی که کمک می‌خواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانه‌ی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینه‌اش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
    2 امتیاز
  2. به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی خلاصه: یک شب سرد و مه‌گرفته، صدای گریه‌ی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده می‌شود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا می‌کند؛ نوزادی با چشمانی کهربایی‌ـ‌عسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید می‌درخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشه‌اش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشه‌اش، نسلش، زاده‌اش چیست؟
    1 امتیاز
  3. پارت نود و پنجم با ناراحتی هر چی تمام تر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ باور کن که میخواستم بهت بگم! یادته همش ازم می‌پرسیدی چرا ساکتی و رفتی تو خودت؟! چون والا تهدیدم کرد که اگه بهت بگم پدرم علاوه بر مردم این سرزمین، تو رو هم زنده نمیذاره. نمی‌تونستم اجازه بدم سر تو بلایی بیاد آرنولد... با عصبانیت دستش و کوبید به میله و گفت: ـ فکر کردی الان وضعیتم بهتره؟! الآنم مثل یه موش تو سوراخ گیر افتادم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد...این وضعیتم با مردن فرقی نداره و اصلا سعی نکن با این حرکات، خودتو مظلوم نشون بدی! دیگه گول اون ظاهر تو نمی‌خورم! حرفاش واقعا عین چاقویی بود که میزد به قلبم و درمیورد و مدام این کار و تکرار می‌کرد! اینقدر از حرفاش ناراحت شده بودم که سکوت، دهنم و بست...آرنولد ادامه داد و گفت: ـ من فکر می‌کردم تو با پدرت و این جادوگرای بی‌رحم‌فرق می‌کنی اما واقعیت ماجرا اینه که تو فقط بازیگر بهتری بودی، همین! در واقع تو هم مثل پدرتی جسیکا! بعد این جملش، فقط به هم نگاه کردیم! تو نگاه من دلخوری و ناراحتی از حس بی‌اعتمادی بود که بینمون بوجود آوردم و تو چشمای آرنولد فقط خشم و عصبانیت دیده می‌شد. بعد چند دقیقه، چشامو ازش برداشتم و گفتم: ـ می‌دونم که خرابش کردم آرنولد اما بهت قول میدم...قول میدم که خودم درستش کنم. میفهمی که اعتمادت به من بی‌جا نبوده! منو تو خیلی باهم فرق داریم اما تو احساس کردن و دوست داشتن، امیدواری در عین ناامیدی رو بهم یاد دادی. حتی اگه الان از من متنفر هم باشی، بازم من بهت کمک می‌کنم و میبینی که من از اولشم دستم با پدرم تو یه کاسه نبوده.
    1 امتیاز
  4. پارت هشتاد و هشتم فرهد در تالار تشریفات نشسته بود و منتظر اولین واکنش مارکوس بود. ناگهان درب سالم باز می‌شود. یک امگا جلو می‌آید و مقابلش سر خم کرده طوماری که بر دندان گرفته را مقابل پایش می‌گذارد و عقب می‌رود. نفس‌های تندش نشان می‌دهد از راه دوری با عجله خود را رسانده. وقتی طومار را می‌گشاید اول از همه مهر سرخ پایین نامه توجهش را جلب‌ می‌کند. مهری با طرح یک خفاش و امضایی با خون! پس مارکوس برای او نامه فرستاده بود. از ابتدای نامه شروع به خواندن می‌کند. مارکوس مبادی آداب نامه را بی‌هیچ تشریفاتی نوشته و مستقیم سراغ اصل مطلب رفته بود! اخم‌هایش در هم می‌رود. همانطور که انتظار داشت مارکوس برایش خط و نشان کشیده او را تهدید کرده بود. می‌دانست این کار را خواهد کرد اما نگاه از بالا به پایین مارکوس خشم او را برافروخته بود. در همین بین کُنراد، بتای همیشه همراهش وارد می‌شود. فرهد بی‌هیچ حرفی با اخم نگاهش می‌کند تا حرفش را بزند. - عالیجناب، لوکا به اینجا اومده و می‌خواد شما رو ملاقات کنه. فرهد ابرو بالا می‌اندازد و متعجب به او نگاه می‌کند. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - بگو بیاد ببینم با چه دلی اومده اینجا! کُنراد اندکی همراه مرد بلند قامت و شمل پوشی وارد می‌شود. به سمت پنجره‌ها رفته و پرده‌ها را می‌کشد. وقتی سالن تاریک شده و عاری از نور خورشید می‌شود، مرد کلاه شنلش را عقب می‌زند. فرهد پوزخندی بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - تو زمانی که مارکوس با لشکرش پشت در وایساده چطور اومدی اینجا؟ لوکا بی‌توجه به سوال فرهد می‌پرسد: - خبر کاری که کردین بین تمام قبایل پیچیده. من باید بگم چطور تونستی؟ فرهد به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و طومار در دستش را جمع می‌کند و همزمان می‌گوید: - قرار بود دم به دقیقه نیای اینجا، اگه تو از زندگی سیر شدی من هنوز قصد ادامه دادن دارم. بهت گفته بودم نمی‌خوام مارکوس بفهمه من تو قلمروش جاسوس دارم! لوکا ابرو در هم می‌کشد با لحنی جدی پاسخ می‌دهد: - من جاسوس تو نیستم. ما با هم شریکیم. در ضمن تو می‌خواستی بدون درگیری با مارکوس کارش رو تموم کنی‌‌. حالا که درگیر شدین دیگه چه فرقی میکنه؟ فرهد به سمت او خم می‌شود و با مشت بر دسته‌ی صندلی می‌کوبد و فریاد می‌زند: - فرق میکنه. لوکا قدمی عقب می‌رود. - خیلی‌خوب، باشه. سپس به سمت درب سالن حرکت می‌کند. فرهد می‌دانست او حتما اطلاعات مهمی دارد. دست خودش نبود که هر بار او را می‌دید خشم بر او تسلط می‌یافت. جدای از خوناشام بودنش، از خائنین هم متنفر بود.
    1 امتیاز
  5. پارت هشتاد و هفتم دوروتی به رزا نگاه می‌کند و با لحنی دلخور می‌گوید: - برای چی؟ هیچی، چیزی نشده! سپس از او رو می‌گیرد و آرام هق هق می‌کند. رزا به او حق می‌داد. احساس می‌کرد خودش نیز نیاز به گریه کردن و سبک گردن دلش دارد اما حالا وقت آن نبود. اشک‌هایی که تا پشت پلکش آمده بود را به سختی نگه می‌دارد و آرام زمزمه می‌کند: - دوروتی ما تنها نیستیم. من تو رو دارم. تو هم من رو داری. کمی جا به جا می‌شود و سعی می‌کند خود را به دوروتی برساند اما زنجیرها مانع می‌شوند. پایش را کنار پای دوروتی می‌کشد. با پا ضربه‌ای آرام به پای دوروتی می‌زند و زمزمه می‌کند: - من کنارتم. دوروتی از گوشه‌ی چشم به پای رزا نگاه می‌کند. کم کم سرش را می‌چرخاند و به رزا نگاه می‌کند. اشک‌های او نیز بر صورتش جاری شده بود. در میان اشک‌هایش به دوروتی لبخند می‌زند. دوروتی نیز سعی می‌کند لبخندی بر صورتش بنشاند. گرمای نگاه رزا را همیشه داشت. احساس می‌کرد با همه‌ی آدم‌ها فرق دارد. جنس نگاهش جور دیگری بود. گاهی احساس می‌کرد درون چشمانش شعله‌ای زبانه می‌کشد گرم‌تر از مشعل دیواری غار... مارکوس بلافاصله به گونتر دستور داده بود با تمام سربازانش آماده‌ی حمله به گرگینه‌ها شوند. گونتر نیز در کوتاه‌ترین زمان ممکن سربازانش را به خط کرده بود. حال عجیبی داشت. از یک طرف رد پای گرگینه‌ها بر خاک قلمروی‌‌شان خونش را له جوش آورده بود. از طرف دیگر دزدیده شدن شدت رزا و عقب افتادن تاج گذاری مارکوس بر خشمش می‌افزود. و از طرف دیگر مسئله‌ی نشانش بود! او از یک رسوایی بزرگ جان سالم به در برده بود. چیزی تا سقوطش نمانده بود. هرگز فکرش را نمی‌کرد این طور همه چیز تغییر کند. به همراهی لشکرش خود را کنار مرزهای قبیله‌ی گرگ‌ها می‌‌رساند. در نزدیکی مرز تعدادی از گرگینه‌ها سد راه می‌شوند. یکی از آنها جلو می‌آید و رو به گونتر صدا بلند می‌کند: - پاتون رو از این جلوتر بگذارید یعنی به ما اعلام جنگ کردید. گونتر از اسب سیاهش پیاده می‌شود و مقابل او می‌ایستد و می‌گوید: - این شمایید که به ما اعلام جنگ کردید. سپس نامه‌ی مارکوس را از درون زره خود درمی‌آورد و سمت او می‌گیرد: - به آلفاتون بگو یا چیزی که برداشته رو پس میده، یا ما پا میزاریم رو تمام بندهای اون پیمان صلحی که بین ما بود.
    1 امتیاز
  6. پارت هشتاد و ششم مردی که خنجر بر کمر خود بسته و بازوبندی آهنین بر دست داشت به افرادی که آنها را آورده بودند اشاره می‌کند و خود به راه می‌افتد. آن دو نفر دوباره رزا و دوروتی را بلند می‌کنند و به جلو هل می‌دهند. آنها را به سمت پشت درخت‌ها هدایت می‌کند. به سمت مکانی غار مانند می‌روند. یکی از آن دو یک مشعل بر می‌دارد و پا به داخل غار می‌گذارند. به انتهای غار می‌روند، درآنجا آن مردی که خنجر بر کمرش بسته بود انتظارشان را می‌کشید. به نظر می‌رسید او جایگاهی همچون سردار مارکوس داشت. به یاد دارد یک بار مارکوس او را گونتر خطاب کرده بود. البته که گونتر بهتر به نظر می‌رسید. حداقل سر و شکلی شبیه به یک فرمانده داشت. در قسمت انتهای غار با چوب قسمتی را مانند زندان محصور ساخته بودند. آنها را به آنجا برده دست هایشان را به زنجیر های آویزان از دیوار بسته و رهایشان می‌کنند. وقتی درب چوبی را با قفلی آهنین می‌بندند و قصد رفتن می‌کنند رزا صدا بلند می‌کند: - صبر کنید، ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ میخواین با ما چیکار کنید؟ اما آن‌ها بی‌توجه به رزا غار را ترک می‌کنند. تنها قبل از رفت با مشعل خود مشعلی که به دیوار آن قسمت متصل بود را روشن می‌کنند. رزا مات به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کند تا زمانی که از تیراس دیدش خارج می‌شوند. نگاهش کم کم سنت مشعل دیوار کشیده می‌شود. شعله می‌سوخت و کم و زیاد می‌شد و سایه نورش بر دیوار غار حرکت می‌کرد. صدای گریه‌ی آرامی او را از آن حال بیرون می‌کشد. به دنبال صدا رو برمی‌گرداند. دوروتی به مسیر ورودی غار نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. - دوروتی؟ دوروتی با صدای رزا گریه‌اش بیشتر می‌شود و این بار با صدایی بلند گریه می‌کند. رزا به سمت او متمایل می‌شود تا او را در آغوش بگیرد اما زنجیرهایی که بر دستش بسته بود مانع می‌شود. تازه نگاهش به بالا کشیده می‌شود. زنجیرهایی قطور و کوتاه بود که به دیوار سفت و سنگی غار میخ شده بود. نگاهش را به دوروتی می‌دهد و سعی می‌کند مهرش را در کلماتش بریزد: - دوروتی عزیزم؟ برای چی گریه می‌کنی؟
    1 امتیاز
  7. پارت هشتاد و پنجم پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدم‌هایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان می‌کردند. نمی‌فهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسان‌ها یافته بود. نمی‌دانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور می‌چرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند. ناگهان نگاهش به فردی می‌رسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهره‌ی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی می‌شود. او همانی بود که مارکوس تهدیدش می‌کرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینه‌ها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن می‌شود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند! احساس می‌کرد جنگل دور سرش می‌چرخد. از دام خوناشام‌ها درآمده و در دام گرگینه‌ها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره می‌کند و می‌گوید: - همین‌ها بودن؟ مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه می‌کند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس می‌شود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود. ناخودآگاه به چشمانش خیره می‌شود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود می‌بیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفس‌هایش و آبی که از دهانش می‌چکید؛ دستش را بلند می‌کند تا پنجه بر صورت او بکشد... خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشه‌ی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی می‌افتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر می‌شدند. آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان می‌دهد و با صدایی گرفته می‌گوید: - بله خودشونن عالیجناب. فرهَد با رضایت سر تکان می‌دهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش می‌گوید: - ببرشون.
    1 امتیاز
  8. پارت نود و چهارم آروم آروم از پله ها رفتم پایین و هر چقدر به پایین نزدیک تر می‌شدم اونجا تاریکتر می‌شد. پدر می‌گفت که دوران جدش ، از اون قسمت برای شکنجه زندانیا و قربانی کردنشون استفاده می‌شده. تو این راهرو تاریک یه شمع نیمه استفاده شده رو پیدا کردم و همون لحظه چشمام و بستم تا طلسمم تموم بشه و از جلد خرگوش دربیام! بعدش با سنگ ریزه هایی که گوشه کنار ریخته بود، به سختی اون شمع و روشن کردم. تنها چیزی که دیده می‌شد فقط تاریکی بود و پله‌های تمام نشدنی... هیچ صدایی شنیده نمی‌شد اما هر چقدر که پایین تر می‌رفتم، صدای تقه‌ایی به گوشم میخورد که هر از گاهی تکرار می‌شد. وقتی که پله‌ها تموم شدن و به سالن اصلی رسیدم به باریکه نور دیدم که از قسمت سقف بیرون به این قسمت وارد می‌شد. انگار که اون قسمت سوراخ شده بود....جلوتر که رفتم و صدا رو دنبال کردم، آرنولد و دیدم که با بی‌رمقی روی زمین نشسته بود و سنگ‌های تو دستش و به دیوار روبرو پرتاب می‌کرد. با ذوق دویدم سمتش و شمع و گذاشتم رو زمین اما میله‌ها مانعمون شد...صداش زدم اما کوچیکترین توجهی بهم نکرد. پس حدسم درست بود...اون منو مقصر میبینه که البته ناحق هم نبود و منم اگه جاش بودم، شاید همین فکرو می‌کردم...با ناراحتی و بغض گفتم: ـ آرنولد باور کن... حرفمو با عصبانیت و لحنی که تابحال ازش ندیده بودم و نشنیده بودم، قطع کرد و گفت: ـ دیگه نمی‌خوام چیزی ازت بشنوم! بعدش از جاش بلند شد و دستاش و تکوند و بهم نزدیک شد...تو اون تاریکی به زور صورتش و می‌دیدم اما چشماش گویای همه چیز بود...اینکه دیگه بهم اعتماد نداره...و این خیلی برای من سنگین بود.
    1 امتیاز
  9. پارت 23 برای ترسیدن یا توجه به مرد حسابی خسته بودم. شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. محمد سخت مشغول شستن دیوار ها بود. - بسه ولش کن میگم نظافتچی بیاد! بی توجه به من به کارش ادامه داد: به نظافتچی چی بگیم وقتی این همه خون یکجا دید؟ بی حوصله گفتم: من قرار نیست اینجا بمونم میرم وسایلم جمع کنم! به مسئول مسافر خونه زنگ بزن تا نظافتچی بفرسته؛ یه ربع دیگه! انگار حرف هام منطقی بنظر می رسید که محمد ایستاد و دست از سابیدن کف حمام کشید. به اتاق برگشتم و لباس هام عوض کردم. وسایل رو جمع کردم. منتظر به محمد نگاهی انداختم. دست و پاش گم کرده بود، هنگام جمع کردن وسایل مدام از دستش لیز می خورد و می افتاد. به کمکش رفتم تا وسایلش جمع کنه! سوییچ ماشینش رو به سمتم گرفت: روشنش کن میام! سری تکان دادم و بی هیچ حرفی به سمت در رفتم. کوله هارو پشت ماشین سوار کردم. استارت زدم و منتظر محمد ماندم. اینه ماشینُ تنظیم کردم، نگاه اخمو مرد به من خیره بود. کلافه گفتم: از جونم چی می خوای؟ - مــــــــرداس پیدا کــــــــــــن! از دادش شیشه های ماشین لرزید. دیگه از این اوضاع خسته بودم؛ سری تکان دادم! - مرداس کیه؟ قبل از اینکه مرد بخواد حرفی بزنه تصویر اینه مرتعش شد و باز تابم به خودم برگشت. نفس کلافه ای کشیدم و دنده عوض کردم. ماشین رو از پارک بیرون اوردم که محمد امد. - خب داداش کجا بریم؟ نگاهی به چهره خسته و کنجکاوش انداختم. - نمیدونم! سری تکان داد و به صندلی تکه کرد. به جلو خیره شدم و حرکت کردم. مدت زیادی از حرکتمان نگذشته بود که اینه جلو خود به خود شکست! با صدای خورد شدن ناگهانی اینه محمد از جا پرید. مشتی به فرمان ماشین زدم. استرس گرفته بودم؛ اما دیگه از این اتفاقای عجیب خسته شدم؛ دلم برای زندگی عادی و معمولی خودم تنگ شده بود. محمد انگار چیزی به خاطر اورده باشه گفت: راستی بهـــمن! - جان؟ - نظافت چی خبر کردم خب...(پاکتی سیگار از داشبورد بیرون کشید).... وارد اتاق شد و رفت حمام چک کرد...(سیگاری بیرون کشید و روشن کرد)... حمام تمیز بود!... هیچی هیچی اونجا نبود!.. میفهمی!!!!؟ .... انگار جفتمون توهم زده باشیم! سیگار رو قبل از رسیدن به لب هاش از دستش گرفتم و پک عمیقی زدم. - میفهمم... خیلی وقته متوجه شدم.... از بعد اتفاق عملیات همه چیز رو می بینم.... تمام چیز های عجیب رو!...(پک محکم دیگری به سیگار زدم و دودش رو داخل ریه هام نگه داشتم)..... - متاسفم که حرفت باور نکردم...! دود سیگار رو بیرون فوت کردم و سری تکان دادم. به شیشه شکسته اینه نگاهی انداختم و بی توجه بهش رانندگی کردم. - با هر کوفتی که طرفیم از فرار و ترس خسته شدم. محمد دستی به گردنم کشید: بدجور کبود شده! سوزش شدیدی از لمس دست محمد با پوست گردنم در بدنم پیچید. دستش رو پس زدم: نکن! بیشتر بدنم کبود و خون مرده شده بود! شاید بخاطر ضعف جسمانیم بود؛ شاید هم.... نشانه چیز دیگه ای بود! - محمد... باید یه سری اطلاعات راجب ج. عتیق پیدا کنیم...... مردی به اسم مرداس!.... همینطور بیمارستان وست مینسر یا مریض خونه امریکایی ها.... داخل کرمانشاه... - این اطلاعات به چه درد می خوره؟! - نمیدونم.... اما تنها چیزیه که دارم....
    1 امتیاز
  10. پشتم را به دیانایی که به سمت لونا می‌رفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر می‌دانستم. من نباید اجازه می‌دادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها می‌گذاشتم، اما این‌کار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آن‌موقع از عذاب وجدان و نگرانی‌ای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را می‌کشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چی‌شده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگی‌اش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه‌ سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربه‌ی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بی‌هوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قوی‌تر از این حرف‌ها باشه که با یه ضرب آسیب جدی‌ای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسه‌ای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمی‌کنم بتونیم تا زمان به‌هوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدی‌ای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتف‌های لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم.
    1 امتیاز
  11. دیانا با تردید گفت: - اگه… اگه اون گرگ لونا باشه یعنی… یعنی جونش توی خطره! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - ممکنه به خاطر ضربه‌ای که خورده‌ براش اتفاقی افتاده باشه، پس باید زودتر پیداش کنیم! هر سه نگاه ترسان و نگرانی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و با سرعت به سمت جنگل به راه افتادیم؛ از شدت اضطراب قلبم درون سینه‌ام به تب و تاب افتاده و فکر به آسیب دیدن لونا حالم را بیش از پیش خراب می‌کرد. در لابه‌لای درختان می‌دویدم و‌ نگاهم را برای پیدا کردن لونا به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاندم؛ صدای قدم‌ها‌ و صحبت‌های آن مردان را هم از سمت ورودی جنگل می‌شنیدم و همین به اضطرابم می‌افزود. - پس این دختر کجاست؟! در جواب جفری شانه‌ای بالا انداختم، اگر می‌دانستم کجاست که این‌همه اضطراب و استرس را به خودم وارد نمی‌کردم. کمی دیگر که رفتیم از لابلای درخت‌ها چشمم به روی سایه‌ای در تاریکی ثابت ماند، خودش بود؟! - اون لونا نیست؟! نیم نگاهی دیانا که او هم انگار متوجه سایه شده بود انداختم و باز جلوتر رفتم، از آن فاصله و در آن تاریکی تشخیص هیبت سایه‌وار آن موجود کار آسانی نبود. چشمانم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم؛ خودش بود. خود لونا بود که حالا به هیبت انسانی‌اش برگشته بود؛ من خیلی خوب می‌توانستم آن موهای بلندِ قهوه‌ای و اندام ظریفش را تشخیص بدهم. - خودشه‌. اما چرا روی زمین افتاده بود؟! نکند… نکند که آسیبی دیده بود؟! خواستم قدم دیگری به سمتش بردارم که دیانا با پیش آوردن دستش مانع از جلوتر رفتن من شد. نگاه متعجب و سؤالی‌ام را به او دوختم که خیره در چشمانم گفت: - گفتی بعد از تبدیل شدنش لباس به بدنش نمی‌مونه؛ فکر نمی‌کنی بهتر باشه که اول من برم جلو؟! لحظه‌ای متفکرانه نگاهش کردم؛ حق با او بود. با آن حال و احوالات عجیبی که در مقابل لونا به سراغم می‌آمد همان بهتر بود که بدن نیمه برهنه‌اش را نبینم و از طرفی هم نمی‌توانستم اجازه بدهم که جفری هم او را بدون لباس ببیند. از کیسه‌ای که در دست داشتم ردایی سفید و بلند که برای همین مواقع با خود آورده بودم را بیرون کشیدم و آن را به سمت دیانا گرفتم. - باشه، پس این رو به تنش بپوشون و بعد ما رو صدا کن. دیانا سری تکان داد و پس از گرفتن ردا به سمت لونا رفت.
    1 امتیاز
  12. پارت چهلم چند قدم دیگه نزدیک شد و گفت:فکر نمی کنید این موقع شب ،تو این جای خلوت و نسبتا تاریک،تنها قدم زدن برای یه خانوم خطرناکه؟؟حالا فکر کن اون خانوم جذب صدای یه غریبه هم بشه و بیاد تو همچین جای تاریکی! ابروهام رو توهم کشیدم و حق به جانب گفتم:نه فکر نمیکنم،و اصلا فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!! اروین: همیشه انقدر لج باز و چموشی؟شاید شما همچین فکری نکنی،ولی تو دنیا پر از ادم پست و سواستفاده چیه و من غیرتم اجازه نمیده یه دختر ایرانی هر چه قدر هم غریبه،این موقع شب تنها ،تو اینجای تاریک پرسه بزنه،پس به ناچار تا خونه همراهیت می کنم. اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : لازم نکرده ، سنمت با من چیه ؟!من بلدم چه جوری از پس خودم بربیام. روم رو برگردوندم و راه افتادم. صدای نفس پر حرص آروین رو شنیدم،زیر لب چیزی گفت که نشنیدم،متوجه شدم با فاصله کمی پشتم به راه افتاد، از حرصم قدم هام رو تند کردم ،پسره پرو فکر کرده کیه ،گند بزنن به خودت و غیرتت ،انگار من پچولم این باید محافظم باشه،پرو،کم کم تند راه رفتنم تبدیل شد به دویدن و از سنگ فرش خارج شدم و تو چمن ها شروع به دویدن کردم تا آروین گمم کنه ،نمیدونم چقدر دوییدم که کم کم حضور اروین رو حس نکردم ،ایستادم و خم شدم و دستام رو روی زانو گذاشتم،نفس نفس میزدم،لبخندی از پیروزی زدم ،کمی که نفسم جا اومد به اطراف دقت کردم ،اوه تاریک ترین قسمت پارک بودم و یک سری پسر چند قدم اون ور تر، دور اتیش جمع شده بودن ،از اون تیپ های لش طور که معلوم نیست چه کوفتی میکشن،بیچاره خانواده هاشون.
    1 امتیاز
  13. پارت سی و نهم کامی بعد اینکه به زور موافقت من رو گرفت انقدر شارژ بود که یادش رفت قرار بوده بریم بیرون،بهم گفت فردا شب میاد دنبالم و رفت. شومیز لیمویی رنگم رو با شلوار جین و کتونی های هم رنگش پوشیدم و بدون برداشتن سوییچ بیرون رفتم ،دلم می خواست همین اطراف قدم بزنم ،نزدیک برج یک فضای سبز بود ،در حال قدم زدن بودم که صدای اشنایی به گوشم خورد ،صدا مردونه بود و داشت فارسی حرف میزد،می گفت:منم دلتنگم، دو هفته دیگه امتحانا تموم میشه برمیگردم ،گریه نکن فدات بشم. ناخودآگاه به سمت صدا کشیده شدم ، چون این قسمت پارک تا حدودی تاریک بود درست نمیتونستم ببینم،یک پسر قد بلند چهار شونه بود که پشتش به من بود،موهای مشکی پرپشتی داشت. همین طور که نزدیک شدم شنیدم می گفت:باش عزیزم میام نگران نباش.مکثی کرد انگار حرفای کسی که پشت خط بود رو گوش میداد و بعد گفت:من میام شما رو ببینم ،نه این که بیام مهمونی و عروسی ،تو رو خدا اون دو هفته بی خیال کشوندن من به این مهمونیا بشو. دوباره ساکت شد و گوش داد و بعد چند ثانیه گفت:چرا گریه می کنی قربونت ،باشه چشم،گردن ما از مو باریک تر ،هرچی شما بگی،فقط دیگه گریه نکن فدات بشم . پام رو تکه چوبی رفت و صدای شکستنش باعث شد پسره به سمتم برگرده،دوباره دوتا چشم عسلی ،با نگاهی نافذ بهم خیره شد. هول شدم و لبخند مسخره ای زدم ،آروین با کسی که پشت خط بود خداحافظی کرد و سمتم اومد،هول زده گفتم:سلام ،من برای قدم زدن اومدم. لبام و از گندی که زدم جمع کردم ،اخه احمق این چه حرفیه ،حرفم قشنگ این معنی رو میداد که فال گوش وایسادم و الان دارم ماست مالی می کنم. آروین پوزخند حرص دراری زد و گفت :همیشه به مکالمه بقیه گوش میدی؟؟ اگه کتمان می کردم گند بیش تری می خورد به خودم مسلط شدم و گفتم:نه ،چون فارسی صحبت کردن یکم اینجا تعجب برانگیزه جذب شدم. آروین :همیشه انقدر راحت جذب میشی؟؟ _نه اگه ،چیزی واقعا متعجبم کنه جذب میشم،مثلا وقتی تو این پارک بزرگ تو فرانکفورت یکی فارسی حرف میزنه. لبخند آروین پر رنگ تر شد.
    1 امتیاز
  14. پارت سی و هشتم موافقتم رو اعلام کردم ،پاشدم برم که حاضر بشم ،گوشی کامی زنگ خورد؛کامی تماس رو وصل کرد و شروع به حرف زدن کرد،بعد چند دقیقه چهرش شاد شد و با ذوق گفت: راست میگی،واقعا ؟!اره صدف هم پیشمه بهش میگم،ما دو تا اوکییم،فردا شب میبینمت. اخم کردم یک عادت بد کامی این بود قبل اینکه نظرم رو بپرسه از طرف من حرف میزد،خوبه میدونه من هرجایی نمیرم با هرکسی معاشرت نمی کنم. گوشی رو قطع کرد و گفت :صدف شروین مهمونی گرفته ،همه بچه های دانشگاه دعوتن،ما رو هم دعوت کرده،به آدا گفتم که میریم. _باز تو از جانب من قول دادی؟! عمرا بیام منو که میشناسی، اهل مهمونیایی مثل مهمونی های شروین نیستم،پس بی خیال من تو برو خوش بگذره. کامی ابروهاش رو تو هم کشید و گفت:یعنی می خوای من رو تنها بذاری؟خوبه از احساساتم خبر داری؟ انتظار همچین چیزی رو ازت نداشتم. دلخور رو برگردوند.سر جام برگشتم و با لحن دلجویی گفتم:کامیلا جانم،عزیزم چه ربطی داره،میدونی که سختمه،بعدم تنها نیستی که ،آدا و بقیه هستن،من هر موقع بخوای راجع به این قضیه، با این که میدونی خیلی از شروین خوشم نمیاد ،کمکت می کنم ولی مهمونی رو بی خیال شو.باشه؟ کامی:بقیه به چه دردم می خورن،دوست صمیمی من تویی،بعد با شروین چه مشکلی داری،تو بیا مهمونی قول میدم بهت بد نگذره،اگه نتونستی تحمل کنی قول میدم زود برگردیم . لبخندی از سر ناچاری زدم و سر تکون دادم. نمی خواستم حس تنهایی کنه،میدونستم تنها همدمش منم ،عمو الکس که همش درگیر کار بود،مامان کامی هم که جدا شده بود و در شهر دیگه ای زندگی می کرد.
    1 امتیاز
  15. به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیه‌اش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاه‌های سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه می‌چیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخم‌کردم. حرفش بو داشت! بابا هیچ‌وقت نمی‌گفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشم‌های محکم بابا نگاه کردم. چشم‌هایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل می‌دادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمی‌کنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشم‌هاش غمگین بسته شد. چشم‌هایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمی‌رفت بسته نمی‌شد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاه‌ها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا می‌گفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه می‌خوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه می‌اومد، برای من لالایی می‌خوند. - به نظرت احترام می‌ذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز می‌کنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونه‌هام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری نا‌آشنا فریادزنان، با نفس‌های بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس می‌کنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبه‌ای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر می‌کرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوه‌ای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاه‌ها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی می‌کردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمک‌های اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد‌. پسر با چشم‌هایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر‌ محکم‌تر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بسته‌ست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک می‌داد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند می‌دوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبه‌ای اونجا نبود!
    1 امتیاز
  16. داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنه‌های کلاه خودش رو به من می‌رسوند‌، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبان‌تر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرنده‌های زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرنده‌ها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بال‌های من نمی‌دونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم می‌گفت: « تو مال این جهان نیستی.» شب‌هام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو می‌دیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژه‌نویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژه‌ها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا می‌کرد تا تو خواب‌هام نزدیک بشه، زنجیر‌هاش محکم تر و واژه‌ها از درون می‌درخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد می‌زد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار می‌شدم؛ حالم عجیب می‌شد، گیج و خسته می‌شدم. از چی نمی‌دونم، ولی می‌دونستم تحت تاثیر خواب‌هامم. بغض تو گلوم جمع می‌شد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمه‌ای تو سرم می‌چرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو می‌بینم؟ چرا حس‌های بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله می‌کنه؟» همیشه سوال‌هام ذهنم رو خسته می‌کرد، جوری که شبیه آلزایمری‌ها می‌شدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین می‌شناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.
    1 امتیاز
  17. فصل اول: همراز کیست؟! پارت اول: خون از دستم چکه می‌کرد و رد باریک قرمزی روی زمین به جا می‌گذاشت. دستم را پشت شلوارم پنهان کردم، اما نگاه نافذ و سیاه او بی‌رحم‌تر از همیشه به من دوخته شده بود. او به سمتم قدم برداشت و من‌ تا خواستم‌قدمی به عقب بردارم به تخت برخورد کردم، لعنتی فرستادم داخل اتاق من بودیم و‌ جایی برای فرار از خشم سرهات وجود نداشت؛ با زمزمه‌ای پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟" نمی‌دانستم چه پاسخی باید بدهم. آیا باید از رئیسی که برایش نقشه کشیده بودم؟ یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، بیشتر باز می‌شد؟ به چشم‌های سیاه‌ رنگ‌اش خیره ماندم؛ می‌دانستم نگران شده بود که،‌ مبادا اتفاقی برای من بی‌افتد، و با دیدن دستم که زخمی‌ هم شده بود، بی‌گمان اعصاب نداشته‌اش را خُرد کرده بودم. لبخندی بابت‌ نگرانی‌اش روی لب‌هایم‌نقش بست، خلسه شیرینی بود که یک نفر در این جهان باشد که بودن و نبودن تو حتی به بهای سنگین برای او مهم باشد، نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم: - باید می‌رفتم یه ردی از رئیس نشونشون می‌دادم، مجبور بودم سرهات وگر‌نه دیگه بازی داشت به جاهای باریکی کشیده می‌شد. همانطور بدون صحبت کردن، با چشم‌هایی که خستگی‌‌اش را فریاد میزد خیرهِ نگاه‌م ماند؛ سخنی که‌ به او گفتم، سنگین بود... خیلی هم سنگین بود که چندین بار لب‌هایش را از هم فاصله داد‌و بست. با نگرانی نگاه‌اش کردم،حقیقتا‌ از او می‌ترسیدم، دیوانه‌تر از آن بود که همینجا یک گلوله وسط پیشانی‌ام مهمانم‌کند خودم را به تخت انداختم که تکیه‌اش را از پنجره اتاقم گرفت، و با اخمی که مهمان چهره‌اش کرده بود با قدم های محکم و استواری به سمت کاناپه قدم برداشت و روی آن روی نشست. - اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت این‌که این حرف رو بزنی بازم داشتی؟ جرعت اینکه همچینن غلطی بکنی و بلایی سرت بیاری رو داشتی؟ هان! هان آخر را جوری با فریاد و تاکید گفت که چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم، خودم‌را روی تخت عقب‌ کشیدم و به تاج تخت تکیه کردم وگوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم. ندانست که با گفتن این حرف‌اش زخم دلم را تازه کرد، ندانست منی که دو ساعت پیش میان دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یک شخص بود، یاشار! آخ، یاشار قطعاً اگر زنده بود، کنارم بود من الآن میان این وضعیت لجن زار نبودم. کم‌کم اشک‌هایم دورتادور چشم‌هایم را فرا گرفت، هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیه‌گاه امن من، میان دستان‌ خودم جان داد و من هیچکاری‌ جز تماشا کردن از دستم برنمی‌آمد. با حس خفگی چنگی به روتختی زدم و با کمک میز کنار تخت بلند شوم که نشد، الان وقت مردن نبود، من باید انتقام‌خون ریخته شده برادر بی‌گناهم را می‌گرفتم. خسته از تلاش چندین بار با دستم بر روی قفسه سینه‌م مشت زدم ولی فایده‌ای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتارهای غیر عادی من شده بود، سریعا از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد: - اسپری لعنتیت کجاست؟! اسپری؟! خودم هم نمی‌دانستم آخرین بار کجا گذاشته‌ام، وقت یادم آمد اورهان همیشه در همه حال یک عدد از آن اسپری را همراه خودش حمل می‌کرد، با ته مانده نفسم که کم‌کم نفس کشیدن برایم سخت می‌شد بریده بریده جوابش را دادم. - دس...ت او... اورهان ی...کی دیگ...ه هس..ت! همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم را با تمام سرعتی که داشت باز کرده و به سالن برود، صدای فریاد‌هایش رو می‌شنیدم که اورهان را صدا می‌زد! - اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده. زره‌زره اکسیژن به ریه‌هام نمی‌رسید و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت؛ حس می‌کردم قفسه سینه‌م به دلیل بی‌تنفسی خس‌خس افتاد، عرق های ریز سردی بر روی کمرم جا خوش کرده بودند! با کمک دست‌های لرزانِ ناتوانم، از روی تخت دوباره خواستم بلند شوم که با زانو محکم روی زمین افتادم. همین که چشم‌هام بسته شدن، نمی‌دانستم که سرهات هست یا که اورهان، کنارم نشست و اسپری را داخل دهانم گذاشت. بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کم‌کم ریتم نفس‌هایم درست شد. این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم آتش همه جارا محاصره کرده بود و شعله‌های خشمگین‌اش همه چیز را می‌بلعید مهمان جانم شده بود.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...