رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      337


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      419


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      384


  4. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      168


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/29/2025 در پست ها

  1. به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشت‌ساز زیر و رو می‌کند. در آستانه‌ی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستان‌ها، برخی چون ققنوس از میانه‌ی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع می‌گردند. برخی در آغوش دریا آرام می‌گیرند و برخی در کنار طناب‌های پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را می‌شنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کرده‌اند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزه‌ی تپش‌های قلب‌ خود بجنگیم.
    1 امتیاز
  2. "برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین مي‌ندازم. احساس می‌کنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زده‌ام میپوشونم. سعی می‌کنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشین‌ها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و می‌خنده. پلک‌هام به هم فشار میدم و اخم‌هام رو در هم میکشم؛ سعی می‌کنم رو چیز دیگه‌ای تمرکز کنم. آقای دکتر می‌گفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم می‌چرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه می‌کنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو می‌بندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمی‌گردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه می‌کرد. از ‌کی داره می‌باره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش می‌کنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش می‌کنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه می‌کنم، به خیابون بی‌انتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک می‌شدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه می‌کنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه می‌کنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمی‌گردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اون‌ها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بی‌توجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون می‌کنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز می‌گیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟‌ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشین‌ها با سرعت بالایی حرکت می‌کنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشم‌های مبهوت سامان پارچه‌ی سفید روی سر جسم بی‌جون روی تخت میکشه. صدای گریه‌های اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمی‌شناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشم‌هاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش...
    1 امتیاز
  3. سال ها منتظر این لحظه بودم . وارد اتاق شدم و شاهدخت را که جسورانه بر تخت نشسته بود را دیدم .تغییری نکرده بود ،همان دختر سرسخت ،قوی و زیبایی بود که می شناختم ؛ اما چیزی در چهره اش کم بود ، لبخند شیرینی که بعد مرگ پدرش دیگر هرگز در چهره اش ظاهر نشد اتاق نیمه تاریک بود و نور از پنجره به داخل می تابید .جلو رفتم و تعظیم کوتاهی کردم .نگاهم کرد و گفت:« پس آن سرباز شجاعی که خطر کرده و مخفیانه وارد لشکر دشمن شده تو هستی !؟» .سرم را بالا آوردم و به چشمانش که با ترکیبی از افتخار وتعجب به من خیره شده بود نگاه کردم . گفتم :« بله بانو.» دستش را بر سر ببری که همیشه در کنارش بود کشید و گفت :« با این کار توانستیم اطلاعات زیادی از آنها بدست آوریم که باعث پیروزیمان در جنگ می شود .پدرم حق داشت که نماد سرزمینمان را ببر بگذارد..مردم این سرزمین ببرهایی هستند که برای محافظت از کشورشان هر خطری را به جان می خرند.» کمی سکوت کرد و ادامه داد :« این دلاوری شما بی پاسخ نمی ماند.»حس دلگرمی در قلبم جوانه زد .تلاش هایم به نتیجه رسید .سرم را به نشانه احترام پایین آوردم و گفتم :« بانو.. وظیفه من این است که برای دفاع از کشورم هر کاری که لازم هست انجام بدهم.» به او نگاه کردم؛ در چشمانش نگاهی آشنا دیدم ...همان نگاهی که اخرین بار در کودکی دیدم. همان زمانی که پدرم وزیر پادشاه بود .من کودکی منزوی و گوشه گیر بودم که زندگی ام را با تنهایی سپری میکردم اما او دختری پر انرژی و شاد بود که نمی گذاشت تنها بمانم و مرا با خود در ماجراجویی هایش همراه می کرد. روزی که از او‌خداحافظی کردم نمی دانستم که دیگر سال ها او را نمی بینم .آن روز هم همین نگاه را داشت ؛چشمانی که با افتخار به من نگاه می کرد. بعد آن اتفاق تلخ و سال ها دوری ،تلاش کردم دوباره او را ببینم همانگونه که دوست داشت ،با همان ظاهر و شخصیتی که همیشه در آرزوهایش برایم تعریف می کرد. اما ... آیا او همبازی دوران کودکی اش را به یاد می آورد ؟
    1 امتیاز
  4. بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.
    1 امتیاز
  5. خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پله‌های کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا می‌رود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن می‌پیچد. بر تخت شاهانه‌اش تکیه زده و پا روی پا می‌اندازد. پسرش، همان ببر وحشی‌ تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آماده‌ی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بی‌قراری می‌کردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و می‌غرد: _ همه‌شون مستحق مرگ هستن! آماده‌ی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفته‌ی اتاق تاریکش گرفته و کلافه می‌گوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندان‌هایی چفت شده ادامه می‌دهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شب‌گردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازه‌ی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش می‌نشیند و نیش‌های بلند و تیزش را به نمایش می‌گذارد.
    1 امتیاز
  6. ـ ملکه خواهش می‌کنم منو ببخشین! من فقط می‌خواستم... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ من به تو اعتماد کردم و معدن پر از طلامو به تو سپردم اما تو به اعتماد من خیانت کردی! لورن با گریه بهم نزدیک شد که رفیق همیشگیم اومد جلوشو گرفت و با غرّش نذاشت نزدیکتر بشه! لورن گفت: ـ ملکه عزیزم طمع کردم! وقتی اون همه طلا رو یجا دیدم، نتونستم طاقت بیارم! باور کنید دست خودم نبود با خشم نگاهش کردم و گفتم: ـ تو قصر من خیانت هیچوقت بدون مجازات باقی نمی‌مونه! اینو خودت هم خوب می‌دونی! با گریه گفت: ـ حتما یه راهی وجود داره تا بتونین منو ببخشین! لطفاً به فرصت دیگه بهم بدین! پوزخندی زدم و گفتم: ـ من قبل از اینکه کسی رو تو حریم قصر خودم نگه دارم اونو امتحان می‌کنم تا ببینم سربلند بیرون میاد یا نه که تو خرابش کردی! و تو قوانین قصر من مجازات سختی در انتظارته! با ترس نگام کرد و با تته پته گفت: ـ می‌‌‌...می‌خواین باهام چیکار کنین؟! نگاش کردم و مشغول نوازش کردن پوست ببر شدم و چوب جادوییم و برداشتم. لورن گریه‌اش شدت گرفته بود اما دیگه فایده‌ایی نداشت. پامو روی پاهام انداختم و با قدرت، چوب جادوییم و توی دستم گرفتم و ورد مخصوصم و خوندم...چوبم رو به طرف لورن گرفتم! نور از پنجره کنارم وارد شد و همزمان گفتم: ـ تو رو به سرنوشتی محکوم می‌کنم تا دیگه نتونی از قدرت دستهات استفاده کنی! لورن فریاد زد: ـ نه! اما جادو اثر خودش را کرده بود!
    1 امتیاز
  7. بازگشتی با زره‌ای که گمان می‌کردی در برابر زمان استوار مانده و نامه‌ای که در مهرش نه حقیقت، که خاکستر سرد خوابیده بود. چشمانی که روزی صدایم می‌زدند، اکنون از نوری که در من مانده بود، پس می‌کشند. بی‌خبر از آن که بازگشت تو تقدیر نیست، بلکه تکرار است؛ تکرار رفتن‌ها، سکوت‌ها، خاموشی پس از واژه‌هایی که تا ابد نگفته ماندند، و چشم‌هایی که به جای ایستادن، تنها نظاره کردند. من ایستاده‌ام، بی‌آنکه در انتظارت باشم، و این سخت‌ترین نوع ایستادن است. دیگر آن زن دیروز نیستم، او را در تاریک‌ترین اتاق قلعه دفن کرده‌ام، اتاقی که قفلش نه آهن، که خاطره است، و کلیدش را دیگر هرگز نمی‌طلبم. من از تن سوخته‌ام برخاسته‌ام، از استخوان‌هایی که زیر بار نادیده‌انگاری شکستند. نه به دلیل شایستگی نابودی، بلکه به جرم باور به روزی که دیگر نیست. تو با زره آمده‌ای، نه برای جنگیدن، بلکه برای پنهان شدن؛ پشت سپرهایی که سال‌ها پیش باید می‌داشتی، آنگاه که بودن معنا داشت. و قلب‌ها به جای گرفتن، می‌بخشیدند. نامه‌ات را نخواهم خواند، مُهرها برای من سخن نمی‌گویند. از آن روز که حقیقت سطر نخست هیچ نامه‌ای نبود، دیگر واژه‌هایم را از نگاه آدمیان نمی‌خوانم. بازگشتی، شاید به امید آن بخش نرم که هنوز در من مانده باشد، اما من از همه نرمی‌ها گذشته‌ام، چرا که آموخته‌ام مهربانی، بهایی سنگین دارد، وقتی که آدم‌ها آن را به مثابه پله‌ای برای فرار برمی‌گزینند. تو با زبان آدمی آمدی، اما من از دروغ‌های کلمات فاصله گرفته‌ام؛ آنچه باقی مانده در من، نه برای دوست داشته شدن است، نه برای فهمیده شدن. من از خاکستر سوختنم، نه جان گرفتم، بلکه آه شدم؛ و آه، جان نمی‌گیرد، جان می‌گیرد. برو، پیش از آن‌که قلعه‌ای که با استخوان‌های خود ساخته‌ام، دهان بگشاید و تو را هم فرو برد؛ نه از خشم، بلکه از سیری. سال‌هاست سیرم، از بازگشت، از انسان‌ها، از عشق‌هایی که با وعده آغاز شدند، و با تأخیر به خاک سپرده شدند.
    1 امتیاز
  8. به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاه‌تر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زره‌ی آهنینی که جثه‌اش را درشت‌تر نشان می‌داد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بی‌بدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش می‌کردم زیر چشمی هم به چهره‌ی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجره‌ی مشبک به داخل می‌تابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کج‌خند محوِ نشسته بر لب‌هایش از زیر آن ریش و سبیل‌های بلند به سختی قابل رؤیت بود‌. پوزخندی ناخواسته به جان لب‌های برجسته‌ام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستی‌اش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه این‌چنین خونسردانه پیش رویم نمی‌ایستاد. دست به دسته‌های تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پله‌های کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من می‌دزدید و این مرا به یقین می‌رساند که او از قدرت ذهن‌خوانی‌ام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر می‌توانست صحنه‌ی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!
    1 امتیاز
  9. سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند. شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند. اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست. بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده. و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم. این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم. من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق. چون نفرت درونم قوی تر است. من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود. من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت. اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد. تصور آن روز هم باعث می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.
    1 امتیاز
  10. دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.
    1 امتیاز
  11. منم که بر این تخت سنگی تکیه زده‌ام، در تالاری که دیوارهایش از استخوان‌های زمان ساخته شده‌اند. هر سنگ، نجواهایی دارد—نجوای ارواحی که روزی فرمانروایان این سرزمین بودند و حالا، زندانیان جاودانه‌ی تالار سلطنت من‌اند. در سکوت تالار، صدای آه‌های‌شان چون نسیمی سرد در گوشم می‌پیچد؛ حکایت سقوط‌شان را برایم زمزمه می‌کنند، هشدار می‌دهند، می‌نالند... اما من، آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم با سنگینی خاصی بر شانه‌هایم افتاده؛ سنگینی‌ای که از حضور ارواح همیشگی‌ درون تار و پودش نشأت می‌گیرد. نقره‌کاری‌هایش، دیگر تنها رگه‌هایی از شکوه نیستند، بلکه مسیر عبور ارواح در تاریکی‌اند—ارواح اشرافیِ خاموش‌شده‌ای که خون‌شان بر دستان من خشک شده. مرد زره‌پوشی روبه‌رویم ایستاده. برق زره‌اش، نور سرد تالار را بازتاب می‌دهد. می‌خواهد نگاهش را از من ندزدد، اما نمی‌تواند جلوی لرزش جانش را بگیرد؛ چرا که ارواح اطرافم بیدار شده‌اند. در نگاهش، سایه‌ی آنان را می‌بینم—پشت سرم صف کشیده‌اند، بی‌چهره و بی‌صدا، اما زنده‌تر از هر جنگجویی که در این سرزمین زیسته. ببر من، بی‌حرکت کنارم نشسته، اما چشمانش آن سوی مرز جهان مادی را می‌بیند. صدای نفس‌هایش آرام است، اما من حس می‌کنم که او هم بیداری ارواح را حس کرده. در تاریکی، قدرت در چشمانش برق می‌زند—انعکاسی از قدرتی که در وجود من طغیان می‌کند. نور ماه از پنجره‌های بلند می‌تابد و با دستان سردش، خطوط صورتم را مثل مجسمه‌ای از مرمر می‌تراشد. می‌دانم چهره‌ام حکایت قدرت است. لب‌هایم لبخند نمی‌زنند؛ حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی، در اعماق بلرزد. هوای تالار آکنده از بوی فلز و سنگ است، و چیزی دیگر—بوی ارواح. بویی که فقط آن‌هایی که بر تخت می‌نشینند می‌شناسند؛ بویی که در مه تنفس مرد ایستاده در برابرم پیچیده، او را احاطه کرده، و آهسته آهسته جرأتش را می‌بلعد. درون من، شورشی خاموش می‌خروشد. عطشی که با هیچ قدرتی آرام نمی‌گیرد—عطش سلطه، عطش جاودانگی. همان عطشی که از من، دختری بی‌پناه را گرفت و زنی ساخت که ارواح، فرمانش را اطاعت می‌کنند. اما گاهی—فقط گاهی—در سکوت تالار، وقتی صدای گریه‌ی ارواح در زوایای تاریک پژواک می‌یابد، غمی خزنده به درونم چنگ می‌زند. از خستگی نبردها، از خیانت‌ها، از فریادهایی که در خواب‌هایم تعقیبم می‌کنند. اما هرگز اجازه نمی‌دهم این ضعف، در چهره‌ام رخنه کند. هیچ‌کس نمی‌فهمد که من هم می‌ترسم. مرد زره‌پوش تکان نمی‌خورد، اما من حضور ترس را چون طوفانی درونش حس می‌کنم. او آمده تا چیزی بگیرد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما او حقیقت را نمی‌داند. او نمی‌داند که در این سرزمین، ملکه تنها یک حاکم نیست؛ او دروازه‌ی میان مردگان و زندگان است. و من... من نه فقط قانونم. من مرگم، من زندگی‌ام. من، آخرین شعله‌ام پیش از تاریکی ابدی. آهسته، دستم را بر سر ببر می‌گذارم. با آن تماس، ارواح ساکت می‌شوند. تالار در سکوتی پرابهام فرو می‌رود. از تخت بلند می‌شوم، بی‌شتاب، بی‌لرزش. بگذار بداند—نه تنها فرمانروای اینجا هستم، که اراده‌ی آن را هم دارم که برای حفظ تاجم، حتی از نور درونم بگذرم. حتی اگر قلبم را، با دستان خودم در تاریکی دفن کنم.
    1 امتیاز
  12. ورسیا انگشتش را در خاکستر کاغذ فرو برد. توده‌ی سیاه‌رنگ میان خطوط دستش پخش شد. دستش را با دستمال کاغذیی که پیشخدمت روی میز گذاشته‌بود، پاک کرد. فنجان سفیدی که لبه‌هایش طلایی بود را بالا آورد. جرعه‌ای نوشید. طعم تلخ قهوه به او آرامش میداد. دست چپش را بالا آورد، نگاهی به ساعت مچی بند چرمش انداخت باید به خانه بر‌می‌گشت. از کافه بیرون آمد. هوا هنوز بوی نم می‌داد. چراغ‌های خیابان خاموش و روشن می‌شدند. ماشین هنوز همان‌جا منتظر بود. در را باز کرد و نشست. راننده فقط نگاهی در آینه انداخت. - برگردیم؟ ورسیا سری تکان داد. هیچ نیازی به توضیح نبود. ماشین آرام در خیابان‌های نیمه‌تاریک حرکت کرد و او سرش را به شیشه تکیه داد. شیشه سرد بود. خیابان‌ها از برابر چشمانش می‌گذشتند، اما ذهنش جای دیگری بود. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمان آپارتمانی متوقف شد. ورسیا بدون خداحافظی پیاده شد و به سمت ورودی رفت. کلید را در قفل چرخاند، در را باز کرد و داخل شد. سکوت خانه، آرامش‌بخش بود. اما نه آن آرامشی که انتظارش را داشت. نور چراغ‌های آشپزخانه خاموش بود، اما در گوشه‌ی سالن، شبح آشنایی روی صندلی نشسته‌بود. پایش را روی پایش انداخته‌بود و انگار ساعت‌ها بود که منتظرش نشسته باشد. رافائل چشمانش در تاریکی برق می‌زد، انگار که از قبل می‌دانست خبری در راه است. دستی به ریش گرد کوتاهش کشید و آرام گفت: - دیر کردی. ورسیا در را بست، پالتویش را روی دسته‌ی مبل انداخت و بدون عجله به سمت آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد، بطری آب را بیرون کشید و درحالی که کمی از آن نوشید، بی‌اعتنا جواب داد: - یکم طول کشید. رافائل از روی صندلی بلند شد. قدم‌هایش سنگین بود. نزدیک‌تر آمد و با دقت نگاهش کرد. سکوتی میانشان افتاد، اما این سکوت از آن نوعی نبود که راحت بشکند. بالاخره، رافائل لب زد: - چی شد؟ ورسیا در طوسی‌رنگ یخچال را بست و بطری پلاستیکی را روی پیشخوان گذاشت. به رافائل نگاه کرد، اما هیچ عجله‌ای برای جواب دادن نداشت. بعد از چند ثانیه گفت: - چیزی نشد، فقط یه مأموریت دادن. رافائل سرش را کج کرد. او آدمی نبود که با پاسخ‌های سطحی قانع شود. دست به سی*ن*ه ایستاد و با دقت بیشتری پرسید: - چه مأموریتی؟ ورسیا انگشتان کشیده‌اش را دور بطری قلاب کرد. نگاهش را لحظه‌ای پایین انداخت و بعد، انگار که این سؤال بی‌اهمیت‌ترین چیز دنیا باشد، با لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت: - چیز مهمی نیست. یه مأموریت ساده. و قبل از اینکه رافائل بتواند چیزی بگوید، با مهارت تمام بحث را عوض کرد: - راستی، تو شام خوردی؟ رافائل پلک زد. دقیقاً همان لحظه‌ای که متوجه شد، ورسیا نمی‌خواهد جواب بدهد. بازی ذهنی او را خوب می‌شناخت. سعی کرد واکنشی نشان ندهد، اما نگاهش نشان می‌داد که چیزی را از قلم نمی‌اندازد. در نهایت، آهی کشید. نمی‌توانست ورسیا را مجبور کند که صحبت کند. پس فقط آرام گفت: - میل نداشتم، شب بخیر
    1 امتیاز
  13. عنوان: زیبای دل‌فریب نویسنده: ماهی ژانر: تراژدی، اجتماعی و عاشقانه خلاصه: دختر زیبایی که به دلیل مشکلی که داره مورد تمسخر هم‌کلاسی‌هاش قرار می‌گیره؛ اما خبر نداره که عقل و هوش استادش رو برده و... .
    1 امتیاز
  14. سرش را به پایین انداخت تا نبیند که هم‌کلاسی‌هایش درموردش چه می‌گویند. همه او را مسخره می‌کرند انگار که دست او بود که کر و لال باشد، او می‌توانست حتی همه چیز را متوجه شود و این خصلت جالب او بود.
    1 امتیاز
  15. " طناب پوسیده" با برخورد باد به صورتم چشم هام رو باز می‌کنم و به منظره رو به رو خیره میشم. سرده، خیلی هم سرده؛ ولی وقتی که تو نیستی تا نگرانم بشی مهم نیست. باد تاب فرسوده‌ای که از تک درخت خشکیده‌ی نزدیک لبه پرتگاه آویزونه رو تکون میده. در واقع انگار جعبه‌ی خاطرات من رو تکون میده. خودم رو بغل می‌کنم و قدمی جلو تر میرم‌. انگار همین دیروز بود. با قدم هایی سست به تاب نزدیک میشم. دستی به طناب‌های پوسیده‌اش میکشم. صورتم رو نزدیک‌تر می‌برم و آروم لب میزنم: - هیچوقت نمیذاشت نزدیکت بشم، یادته؟ می‌گفت خطرناکی. جلوی تاب می‌ایستم و به منظره‌ی رو به رو نگاه می‌کنم. این پرتگاه چقدر ارتفاع داره؟ ده متر؟ بیست متر؟ سی متر؟ یا شاید هم بیشتر؟! چشم ریز میکنم تا بلکه انتهاش رو ببینم. خیلی تاریکه، حتما اونجا یه جهان دیگه‌ست. لحظه ای به آسمان نگاه می‌کنم. ماه پشت ابرها مثل عروس می‌درخشه. لبخندی تحویلش میدم: - ماه قشنگم میاد مگه نه؟ با رفتن ماه و پنهان شدنش پشت ابرهای سیاه لبخند روی صورتم جمه میشه. غمزده به سمت تاب بر می‌گردم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط روی تاب می‌نشینم که چوب های ضعیف و قدیمیش ناله میکنن. طناب‌های تاب رو در دست می‌گیرم. با پنجه‌ی پا تاب رو عقب هل میدم. با حرکت تاب اولین قطره اشک از چشم هام می‌چکه. میدونم این خود دیوونگیه ولی به نظرم می‌ارزه. صدای موسیقی شاخه‌ی خشک درخت که در تلاش برای پابرجا موندنه سکوت رو میشکنه. نفس عمیقی میکشم تا کمی قلبم آروم بگیره. خودش می‌گفت هر وقت، هر جا در خطر باشم هر طور شده خودش رو می‌رسونه. خودش گفت خبر نمیخاد. خودش گفت قلب های ما راه ارتباطی ماست. خودش اون روز دست گذاشت رو قلبم، خیره شد تو چشمام و گفت: - فقط کافیه از ته قلبت صدام کنی. پس میاد. چشم هام رو می‌بندم و به حرکت تاب سرعت میدم. با تمام وجود توی قلبم صداش میزنم. میشنوه، مطمئنم! از پاهام کمک می‌گیرم و سرعتم رو زیاد تر می‌کنم. هر از گاهی به طناب بالای سرم که در حال پاره شدنه نگاهی می‌ندازم. تار اول از بین دسته‌ تارهای طناب بیرون می‌پره. تار دوم و سوم با هم پاره میشه، تاب ناگهان می‌لرزه. طناب رو سفت تر تو مشتم می‌گیرم. به نظرم صدای چوب بیشتر شده. با احساس پایین اومدن تاب ترسیده چشم‌هام رو باز می‌کنم و به بالای سرم چشم میدوزم. با دیدن وضع طناب، میون اشک‌هام لبخندم جون میگیره. فقط یه تار دیگه... فقط یکم دیگه.. لبخند زنان دوباره چشم هام رو می‌بندم. نفس لرزونم رو بیرون میفرستم و تاب رو آروم حرکت میدم. صدایی تو سرم میگه: - اگه پاره بشه؟ اگه پاره بشه نمیوفتم، اون من رو میگیره؛ نزدیکه، حسش می‌کنم. با شنیدن صدایی مثل پاره شدن طناب و خالی شدن زیر پام حس می‌کنم خون تو رگ‌هام یخ می‌زنه. - راستی مگه قرار نبود قلب های ما راه ارتباطیمون باشه؟
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...