در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند.
نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آنچه نباید ادامه پیدا کند.
لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه.
با لبخند میشود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد.
از پلهها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفشهایم نلرزد.
زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند.
صدای پشت تلفن آرام گفت:
– الو؟
گفتم:
– وقتشه.
مکثی کرد و پاسخ داد:
– فهمیدم.
قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی.
میدانستم مهتاب از بالا نگاهم میکند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم.
باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی.
ترسی که عشق را میکند.
آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت.
مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال میکنند در امنیتاند، درست همان موقعی که میشود تار را دورشان کشید.
فهیمه آرامتر پیش برو.
نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی»
با همان نگاهی که مادران دارند وقتی میخواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند.
رفتم سمت پنجره. بیرون، سایهها کشیدهشده بودند.
دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم:
– تا خودش بخواهد، ازش جداش نمیکنم...
صدای درِ کوچک حیاط آمد.
یکی داخل شد. صدای قدمهای آهسته، مطمئن است.
وقتی برگشتم، چهرهای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع.
نگاهش پایین بود.
– گفتی بیام...
– آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده.
سکوت کرد. دستش را فشردم.
– اون فقط فکر میکنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها.
چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس.
– نمیخوام آزارش بدم...
– نمیدی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه.
خم شدم نزدیک گوشش.
– و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون میمونه.
در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همهچیز طبیعی بهنظر برسه مثل همیشه