رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      136


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      387


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      644


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,280


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/13/2025 در پست ها

  1. پارت بیست و دوم دستشو با گرمی گرفتم و به چشماش زل زدم و اونم بهم خیره شد! بازم انتظار همچین برخوردی رو از من نداشت...گفت: ـ اگه بخوای میتونیم باهم تغییرش بدیم؟! یکم مکث کرد و بعد دستش و از لابلای دستام کشید بیرون و گفت: ـ خیلی دیر کردم، بابام شک می‌کنه! این دختر همینجوری راضی نمی‌شد! مجبور بودم به راه های دیگه متوسل بشم! داشت می‌رفت که بازوشو و کشیدم و گفتم: ـ میخوای بریم سمت دریاچه یکم قدم بزنیم؟! یهو با ذوق برگشت سمتم و گفت: ـ راجبش شنیدم اما تابحال هیچوقت نتونستم برم کنارش و ببینمش... با لبخندی بهش گفتم: ـ خب میتونیم الان بریم باهم...غروبش دیدنیه! اومد نزدیکم و یه تیکه از موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ برای چی داری بهم کمک می‌کنی؟! تو با بابام اعلام دشمنی کردی ولی الان داری به دختر دشمنت کمک می‌کنی...چرا؟ سرمو انداختم پایین و یکم سکوت کردم...تا خواستم حرفی بزنم که یهو سروصدا از وسط شهر بلند شد...مردم مثل دیوونه ها از ترس فرار می‌کردن...جسیکا سریع پرسید: ـ چه خبر شده؟!! دستشو گرفتم و کنار کشیدمش و گفتم: ـ صبر داشته باش؛ الان می‌فهمیم... و رفتیم یه گوشه وایستادیم و منتظر شدیم تا ببینیم چه خبر شده!
    1 امتیاز
  2. بین راه چند لحظه‌ای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپه‌های سنگی و بی گیاه و درخت می‌گذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که می‌توانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم. بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بی‌وقفه نزدیکی‌های غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک‌ دهکده رسیدیم. دهکده‌ای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپه‌ها بسیار سرسبز و پر از مزرعه ‌و درخت بود و مردم آن خانه‌هایی کوچک و زیبا با سقف‌های شیروانی داشتند. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سری تکان داد. - آره‌ قشنگه‌، اما برای ما خطرناکه. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟! - چرا خطرناکه؟! همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچه‌ها و‌ از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان می‌گذشتیم راموس آرام ‌لب زد: - واسه‌ی این‌که اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینه‌ایم هر دومون رو می‌کشن! مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد: - هیس! دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپ‌چپ نگاهمان می‌کردند خیره شده بودم؛ با این‌که من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما می‌ترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینه‌ها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. - چرا اینجوری نگاهشون می‌کنی؟ الان بهمون شَک می‌کنن! همانطور که دور و اطرافم را می‌پاییدم گوشه‌ی چشمی هم به راموس انداختم، چطور می‌توانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟! - ح… حالا باید چی‌کار کنیم؟! - چی رو چی‌کار کنیم؟! خودم را به راموس نزدیک‌تر کردم و کنار گوشش پچ زدم: - همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن… راموس میان حرفم آمد: - فقط کافیه یکم‌ خودت رو کنترل ‌کنی، آدم‌ها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدم‌های عادی تشخیص نمیدن. عصبی و کلافه سر ‌تکان‌ دادم، او ترس مرا درک نمی‌کرد. من که مثل او تابحال با آدم‌ها روبه‌رو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمی‌دانستم.
    1 امتیاز
  3. *** لونا صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکان‌ها زیاد سر در‌ نمی‌آوردم، اما راموس می‌گفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپه‌ها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و این‌بار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را می‌کردم، چون می‌دانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله ‌داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوه‌ی راه رفتنش به خوبی ‌پیدا بود ادامه می‌داد و من به بهانه‌ی خستگیِ خودم او را چندی می‌نشاندم تا خستگی در‌ کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنی‌ام از راموس بیشتر بود. - هِی ‌دختر کجایی؟! نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم. - همینجام. راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود. - پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟! پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم. - من و خستگی؟ عمراً! راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوش‌های تیزم قادر به شنیدنش نبودم. - پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپه‌ها نرسیم با وجود آذوقه‌ی کممون کارمون سخت میشه. سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانه‌‌ی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و ‌با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. می‌دانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانه‌اش بیرون می‌انداخت، اما راموس با مهربانی‌ ذاتی‌اش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد!
    1 امتیاز
  4. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: بوسه با طعم زیتون 🖋 نویسنده: @_0eli0_ از نویسندگان باتجربه نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه | همخونه‌ای | پلیسی | طنز 🌸 خلاصه داستان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند، اما یک حادثه تلخ همه‌چیز را برهم زد. حالا ژیوان مجبور است او را تنها مثل یک خواهر ببیند در حالی که قلبش... 📖 برشی از رمان: با شنیدن اسم ژیوان نفسم بند آمد. انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشار می‌داد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/13/دانلود-رمان-بوسه-با-طعم-زیتون-از-الهام-س/
    1 امتیاز
  5. پارت هشتم این همه هر روز اخبار خواندند به کجا رسیدند؟ یک روز را بی‌خبر سر کنند. در سکوت به شعله‌ی شمع خیره می‌شود و گهواره‌وار خود را تکان می‌دهد. تمام تصاویر جلوی چشمانش می‌چرخند. ناگهان به یاد دستانش می‌افتد! زیر نور اندک شمع به دستانش نگاه می‌کند. سرخی سرانگشتانش در تاریکی هم مشخص بود! بلافاصله از جا بلند می‌شود، دور خود می‌چرخد؛ نگاهش به سطل آبی‌ که برای شستشوی ظرف‌ها استفاده می‌کرد می‌افتد. سریع به آن سمت می‌رود، با صابون به جان دست‌هایش می‌افتد. با آب و صابون، با پارچه‌ی ضخیم مخصوص شستن ظروف، با فرچه‌ی لباس‌ها، با هرچیزی که به دستش می‌رسد به جان دستانش می‌افتد. دستانش را روبه‌روی صورتش می‌گیرد، هنوز سرخ بودند! پوست انگشتانش رفته بود و سوزش داشت اما هنوز سرخ بود. کنار دیوار سُر می‌خورد، به دیوار تکیه می‌دهد و پاهایش را دراز می‌کند، تمام لباسش خیس آب شده بود؛ روی میز و زمین هم آب و کف ریخته بود.
    1 امتیاز
  6. پارت هفتم پدربزرگش در تابلوی عظیم و با قدمتی که مولیخ بزرگ از روز امضای قرارداد صلح میان قبایل کشیده بود، به او نگاه می‌کرد. حتی در تصویر نیز شعله‌ی خونین چشمانش زبانه می‌کشید. رنگ چشمانش منحصر به فرد بود، گویی خون پیوسته در مردمک‌هایش می‌جوشید؛ مارکوس هم از او و پدرش به ارث برده بود. به ناگاه دو تیله‌ی سبز رنگ جلوی چشمانش ظاهر گشت، سبز مثل نوجوانه‌های درختان در فصل بهار! *** بی‌درنگ به سمت خانه شتافته بود، حتی در میانه‌ی راه از جلوی خانه چند نفر هم گذر کرده بود اما توقف نکرده بود. متیو، پیرمرد کشاورزی که دوست قدیمی پدرش بود نیز او را دیده بود. برایش دست تکان داده و به او سلام کرده بود، مثل هر روز جلوی مزرعه منتظر او بوده تا روزنامه‌ی انروزش را بگیرد اما او بدون این که نگاهش کند با سرعت از جلوی خانه‌اش گذر کرده بود. به خانه‌اش می‌رود، دوچرخه را نزدیک خانه رها می‌کند و به سمت درب می‌دود. درب را هُل می‌دهد، وارد خانه می‌شود و پشت سرش درب را می‌کوبد و خود به آن تکیه می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند، سینه‌اش به خس‌خس می‌افتد. نگاهش را در خانه‌ی تاریک می‌چرخاند، میز وسط خانه را به زحمت به سمت در می‌کشد. هر وسیله‌ای که نزدیکش می‌یابد را روی میز می‌چیند، از قابلمه و گلدان گرفته تا صندوق روزنامه‌های قدیمی. پرده‌ها را می‌کشد و با شمع کوچکی گوشه‌ی دیوار نشسته و زانوهایش را در آغوش می‌گیرد. اگر یک روز روزنامه به دست مردم نرسد چه اتفاقی می‌افتد؟
    1 امتیاز
  7. پارت ششم مارکوس با صدای بلند توماس را فرا خواند، درب بزرگ سالن بلافاصله باز شد، توماس جلو آمد و تعظیم کرد: - در خدمتم عالیجناب. مارکوس اشاره ای به آن دو دختر کرد و گفت: - اون‌ها رو به اتاقی محفوظ ببر. توماس تعظیمی کرد و با گفتن " اطاعت امر" به سمت آنها رفت و به همراه دو نفر از سربازهایی که در سالن حضور داشتند دخترها را بیرون بردند. مارکوس هم که بیش از این میلی به ماندن نداشت سالن را ترک کرد. می‌دانست گونتر حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اما حالا در حوصله‌ی او نبود. به سمت اتاقش رفت، درب را آهسته گشود و وارد شد، وقتی وارد اتاق شد گمان می‌کرد تمام انرژی‌اش را از دست داده؛ همانجا پشت در ماند. به درب اتاق تکیه داد، تمام اتاق را از نظر گذراند، نگاهش که به صندلی راک گوشه‌ی اتاق افتاد از درب فاصله گرفت. به سمت صندلی رفت و خود را روی آن انداخت و چشمانش را بست، اجازه داد تا کمی رها و آزاد باشد. مغزش سنگین شده بود، احساس می‌کرد بار مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته خواهد شد. چشم که باز کرد چهره‌ی باسیلیوس بزرگ را مقابل خویش دید.
    1 امتیاز
  8. پارت پنجم بشارتی بزرگ بود. گویی در قبیله جانی دوباره دمیده شده بود. در فاصله‌‌ی رسیدن آنها از دروازه تا کاخ، رؤسای تمام قبایل خود را به آنجا رسانده بودند. صدای قهقهه شیطانی‌شان تا قلمرو گرگ‌ها و ارواح و صاحبان جادو هم رفته بود. اما مارکوس فکرش جای دیگری بود؛ جایی کنار آن دو گوی سبز رنگ لرزان! نگاه از او می‌گیرد و به گونتر که کمی جلوتر از آنها ایستاده بود چشم می‌دوزد: - مطمئنی - بله عالیجناب، مدتیه که دنبالشم، اول احساسش کردم اما برای اینکه مطمئن بشم کاری کردم به سمت دروازه بیاد. این دختر به راحتی قدم به دنیای ما گذاشت! مارکوس با ابروانی در هم به آنها اشاره کرد و پرسید: - کدوم؟ گونتر به سمت آنها برگشت، به صاحب آن چشمان پر جاذبه اشاره کرد و گفت: - این دختر، همراه دوستش اومده بود، دوستش نتونست از دروازه رد بشه اما متوجه غیب شدنش شد؛ مجبور شدیم اون رو هم بیاریم. مارکوس سری تکون داد و این بار صدایش در سالن طنین انداز شد: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعه‌ی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبره‌ی خوناشام بزرگ ترک برداشت. با این حرف مارکوس همه سران قبایل خجل سر پایین انداختند و ابراز تاسف و پشیمانی کردند بابت به جوش آوردن خشم باسیلیوس هلیوس بزرگ...
    1 امتیاز
  9. پارت چهارم وحشت زده سنگ را رها می‌کند و عقب می‌رود. سنگ که روی زمین می‌افتد تپش‌های نورانی و صدای جیغش قطع می‌شود. دستانش یخ‌زده بود، گویی سرمای سنگ به او نیز منتقل شده بود؛ نیاز داشت هر چه سریع‌تر از آنجا دور شود اما رمقی در پاهایش نبود. چه بلایی بر سر رزا آمده بود؟ دست به دیوار می‌گیرد و به سختی از جا برمی‌خیزد. با دست و پایی لرزان عقب عقب از اتاق خارج می‌شود. به پله‌ها که می‌رسد به گام‌هایش سرعت می‌بخشد، از آن خانه بیرون می‌زند و به سمت دوچرخه‌‌اش می‌دود. دسته‌های دوچرخه را می‌گیرد اما قبل از آنکه پایش به رکاب برسد نگاهش به دستانش می‌افتد! دوچرخه را رها می‌کند و به انگشتانش می‌نگرد، سرانگشتانش سرخ شده بودند.. بی‌درنگ سوار بر دوچرخه شده و با تمام توانش پا می‌زند. *** بر تخت سنگی و کهن کاخ تکیه می‌زند، پایش را بر روی پای دیگر می‌اندازد؛ کلاه شنل را عقب می‌زند و نگاهش را به آن دو موجود فانی می‌دوزد. گونتر جلو آمد، طبق آیین دیرینه خوناشام‌ها شنل سرخش را تا نیمه بر صورت کشید و زانو زد. سکوتی که تمام سالن تشریفات را در برگرفته ترس بر اندام آدمیزادها می‌اندازد، اما آنجا پر از صدا و حرف است؛ آنها گوش شنوایش را ندارند. گونتر با شور و شوقی که بر برق چشمانش سرخش افزوده بود می‌گوید: - مژده بدید عالیجناب! بالاخره یاقوت سرخ رو پیدا کردیم، حالا سلطنت ما کامل خواهد شد.
    1 امتیاز
  10. °•○● پارت صد و بیست امیرعلی دستی به صورتش کشید و من وانمود کردم اشک‌هایش نامرئی هستند و آنها را ندیده‌ام. زیرلب مدام یک کلمه را تکرار می‌کرد: - حرومزاده! نفسی گرفتم و به ساعت دیواری کافه نگاه کردم. قهوه‌هایمان سرد شده بود و دیگر بخاری از دل فنجان‌ به هوا برنمی‌خاست. به مرد مقابلم نگاه کردم که چطور مقابل دو چشمم‌ از هم پاشید. - حیدر تا یک ساعت قبل منتظر من بود، می‌خواست باهم به خونه‌مون برگردیم، من... امیرعلی فحش ناموسی زشتی به حیدر داد که برای لحظه‌ای، حرفم را قطع کرد. پلک‌هایش را محکم بست و سپس باز کرد. آه عمیقی کشید: -‌ خداروشکر که اینجایی ناهید. وقت این را می‌گفت، آرام‌تر از قبل به نظر می‌رسید. با این وجود، من شراره‌های خشمی که پنهان کرده بود را به وضوح می‌دیدم. من بالاخره انتخابم را کرده بودم. گفتم: - حق داشتی بدونی. سرش را به چپ و راست تکان داد. مدام لب پایینش را به دندان می‌کشید. گره اخمش بازنشدنی به نظر می‌رسید و من؟ من انگار بعد از سال‌ها به خانه‌‌ام برگشته بودم. وقتی جلسه بعدی دادگاه طلاقم برگزار شد و حیدر را دیدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم، اما می‌دانم که چشم‌هایم چندبرابر درشت شده بود! یک دست و یک پایش در گچ بود و تمام صورتش، با کبودی‌های بزرگ و کوچک پوشانده شده بود. به امیرعلی نگاه کردم که با خیالی آسوده، دست روی دست گذاشته بود. به او نزدیک شدم و لب زدم: - تو این بلا رو سرش آوردی؟ جوابی نداد، حدس زدنش کار سختی نبود. در طول جلسه، نمی‌توانستم نگاهم را از حیدر و عصایی که به صندلی‌اش تکیه داده بود، بگیرم. از اینکه ناخواسته مسبب این حالش بودم، احساس گناه می‌کردم. قاضی دستی به ریش بلندش کشید و با تحکم گفت: - آقای محمدی، شما همچنان مخالف طلاق هستید؟ حیدر بلند شد و بعد از مکثی طولانی که مرا می‌ترساند، بدون نگاه به من، گفت: - نه، نیستم. قلبم از حرکت ایستاد! به امیرعلی نگاه کردم، اما او اصلا غافلگیر به نظر نمی‌رسید. تکیه زده بود و با خیال راحت، تماشا می‌کرد. قاضی برای دومین بار پرسید: - یعنی حاضر به طلاق خانم شریعت هستید؟ حیدر آهی کشید و سرش را پایین انداخت. این‌بار قبل از اینکه جواب قاضی را بدهد، نگاه کوتاهی به من انداخت. - بله، طلاقش میدم. قاضی با آن نگاه موشکافانه، سر تا پای حیدر را از نظر گذراند و دلیل تغییر نظر ناگهانی‌اش را پرسید. حیدر به گفتنِ "خسته شدم دیگه" اکتفا کرد. قاضی فقط سرش را تکان داد؛ نه تأیید، نه انکار. انگار فهمیده بود حقیقتی هست که هیچ‌وقت به پرونده اضافه نخواهد شد.
    1 امتیاز
  11. °•○● پارت صد و هجده دست‌هایش روی میز بسیار نزدیک به من به نظر می‌رسید. وسوسه‌برانگیز بود؛ چرا که نباید آنها را لمس می‌کردم، آن هم با وجود حرف قشنگش که حسابی به مزاجم خوش آمده بود. آنقدر سکوت را کِش دادیم تا عاقبت، قهوه‌هایمان رسید. دست‌هایش را از روی میز برداشت و صورتش پشت بخار فنجانش، کدر دیده شد. گفت: - وقتی زنگ زدی، خیلی تعجب... - حیدر منو دزدید. این را با صدای آرامی گفتم اما او شنید. نفسی گرفتم و گفتم: - ازم پرسیدی چرا باهاش ازدواج کردم، چرا... چرا اونو به تو ترجیح دادم. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بغض از گلویم بالا آمد و حرف زدن را برایم سخت کرد. - من چاره‌ای نداشتم امیرعلی. انگار با مشت توی صورت امیرعلی کوبیدم، چهره‌اش به سرخی می‌زد و مرا می‌ترساند! ذهنم پر از کلمات به‌هم ریخته‌ای بود که برای بیان کردنشان، سخت در تلاش بودم. باید حرف می‌زدم، چرا که امیرعلی در یک برزخ بزرگ رها شده بود. با صدای ضعیفی شروع کردم: - اول اومدن خواستگاری، ولی چون بهمن هنوز بچه بود و به یکی نیاز داشت که مراقبش باشه، بابا قبول نکرد. منم که دیدم حرف دلم با حرف بابا یکیه، چیزی نگفتم. چشمم را به لبه میز دوختم. کافه نادری داشت شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. صدای برخورد قاشق‌ها، بوی قهوه سوخته و خنده میز بغلی مدام حواسم را پرت می‌کرد. دستم را به طرف روسری‌ام بُردم و گرهش را شُل‌تر کردم، چون داشتم خفه می‌شدم! امیرعلی هنوز ساکت بود، ادامه دادم: - یه روز وقتی داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، یه پیکان جلومو گرفت. به اینجا که رسید، صدایم دیگر به وضوح می‌لرزید و چشم‌هایم تار می‌دید. نفس‌نفس می‌زدم؛ انگار آن اتفاق شوم، همان لحظه در حال وقوع بود.
    1 امتیاز
  12. پارت بیست و یکم آروم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد بیشتر می‌برمت بیرون که زیبایی های این سرزمین و خلقت خدا رو ببینی! بازم با لبخند بهم خیره شد و نگاهش برق زد...ادیل به سمت زمین فرود اومد که باعث شد شنل جسیکا از روی موهاش بیفته دور سرشونش‌..سریع شنل و گذاشتم رو سرش و و شنل خودمم تنم کردم...جسیکا طوری به اطراف خودش نگاه می‌کرد که انگار اولین بارش بود آدم میدید...گفتم: ـ خب نظرت چیه؟! همینجوری که به اطراف نگاه می‌کرد، گفت: ـ چقدر آدم تو این سرزمین زندگی می‌کنه! الان ما دقیقا کجاییم؟! گفتم: ـ ما الان دقیقا وسط میدون شهریم...نگاه به قیافه مردم بکن...ببین که چقدر بی‌رمق و بی احساس مشغول کار کردنن! چیزی نگفت...دوباره با دستم به بچه‌های سرکوچه اشاره کردم و گفتم: ـ یا این بچها رو نگاه کن! بجای بازی کردن، فقط تو سکوت کنار هم نشستن... بازم فقط نگاه کرد...از کنارم مردی با زن و بچش رد شد که مرد یه چشمش کور بود و یه پاش قطع شده بود و با عصا راه می‌رفت...بهش اشاره کردم و گفتم: ـ این مرد هم بخاطر اینکه کنار خانوادش بمونه و بتونه زندگی کنه، مجبور شد یکی از پاها و چشمشو به پدرت بده... این‌بار جسیکا گفت: ـ اما دنیایی که ما داریم داخلش زندگی می‌کنیم بر اساس همینه آرنولد! مثل قلعه ما! اینا هیچکدومش برای من تازگی نداره...
    1 امتیاز
  13. پارت بیستم با اطمینان گفت: ـ امکان نداره، من اگه پامو با تو از این قلعه بذارم بیرون، همزمان با نوچه های پدرم، پدرم هم می‌فهمه... از خورجین ادیل یه شنل درآوردم و گفتم: ـ تا وقتی اینو بذاری روی سرت هیچکس نمی‌فهمه با منی! گفت: ـ این شنل نامرئی کنندست؟! گفتم: ـ آره، اگه میخوای با من بیای و کسی نفهمه اینو بذار رو سرت... با شادی شنل و گذاشت روی سرش و گفت: ـ خب من آمادم! بریم... داشتم کمکش می‌کردم تا سوار ادیل بشه که یهو گفت: ـ بذار من در اتاقمو قفل کنم! بعدش دستمو گرفت و کمکش کردم تا سوار ادیل بشه، چشماش یه رنگ سبزآبی بود که آدمو به سمت خودش جذب می‌کرد اما من میدونستم که ته وجودش همون تاریکی و ظلم پدرش هست و اونو ازش به ارث برده...باید هر جوری که می‌شد اعتمادش و جلب می‌کردم و یجوری جریان اون معجون و از زیر زبونش بیرون می‌کشیدم...هرچی که بود با اون همه تاریکی بازم اون یه دختر بود و نمی‌تونستم در مقابل یسری احساسات طاقت بیاره و چون اولین بار بود که تو عمرش به چنین حرفایی رو می‌شنید، صد در صد نظرش و جلب می‌کرد... سوار ادیل شدیم و بر فراز آسمونا ادیان پرواز کرد و جسیکا خوشحال تر از همیشه به آسمون و ابرها نگاه می‌کرد و می‌گفت: ـ باورت میشه که اولین باره دارم از این قلعه و اتاقم خارج میشم؟!
    1 امتیاز
  14. با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینی‌ها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمی‌دانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند می‌زدم. یکی از سیب زمینی‌ها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همه‌شون سوخت. لونا سیب زمینی را از‌ وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوون‌های وحشیه. به لونایی که چشمانش خواب‌آلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانه‌ای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بی‌خیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظه‌ای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت می‌خوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من می‌خوابیدم و لونا نگهبانی می‌داد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمی‌آمد گفت: - من نمی‌خوام فردا صبح با یه گرگینه‌ی خسته و بی‌رمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم می‌کنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظه‌ای به اخم‌های درهم لونا و لب‌هایی که به روی هم می‌فشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر می‌توانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم می‌کنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشاره‌اش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت می‌کنم. سر عقب کشیده و ‌انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با ‌دوختن نگاهم به شعله‌های زرد و سرخِ آتش در گذشته‌هایم غرق شدم.
    1 امتیاز
  15. با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچ‌وقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را درباره‌ی او می‌دانستم و او چیزی از من نمی‌دانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته و چیزی نپرسیده بود‌. - پدر و مادر من سال‌ها پیش کشته شدن. لونا دست روی لب‌هایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعله‌های آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خون‌آشام‌ها اون‌ها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خون‌آشام‌ها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمی‌خواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اون‌ها به پادشاه خدمت می‌کردن‌. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب‌ تلخ‌تر و پر غصه‌تر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینی‌ها سوخت. با صدای هول زده‌ی لونا نگاهم را به سیب زمینی‌های در دل آتش دوختم. لعنتی‌! پوست همه‌شان سوخته بود.
    1 امتیاز
  16. پارت سوم احساس می‌کرد در میانه‌ی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره می‌تابید، شیء مرموزی برق می‌زند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوه‌ای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه می‌خورد اما آن نور چشمم را می‌زد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی می‌زد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکه‌ای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت می‌ماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش می‌کرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار می‌تپید! احساس کرد صدای عجیبی می‌شنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ می‌کشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ می‌کشید...
    1 امتیاز
  17. پارت دوم **** خورشید مثل هر روز می‌تابید. روز شروع شده بود، پرنده‌ها آواز می‌خواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی می‌آمد. کودکان به سوی مدرسه روان می‌شدند. همه چیز مثل همیشه بود اما... امروز کسی پرده‌های پنجره‌ی اتاقک زیرشیروانی آن کلبه‌ی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخ‌های ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گل‌های بهاری‌اش تشنه بودند. صندلی میز مطالعه‌اش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت‌ سبز اتاقش جوهری شده بود. پسرک روزنامه فروش دوچرخه‌اش را به درخت تکیه می‌دهد، روزنامه‌ای از سبدش برمی‌دارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را می‌کوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند! ضربه دیگری به درب کلبه می‌زند، درب خانه‌اش باز می‌شود اما جوابی از کسی نمی‌گیرد. درب را کمی هُل می‌دهد و سرکی در خانه می‌کشد: - خانم رُزا، صبح بخیر! خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود. به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاری‌اش شود. پایین پله‌ها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. - خانم رزا؟ شما اونجایید؟ احساس می‌کرد نیرویی او را به بالا می‌کشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین می‌کشد و به سمت درب این خانه روانه می‌کند. بالای پله‌ها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجره‌ها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود.
    1 امتیاز
  18. پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پرده‌های سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگی‌نامه‌ی فرمانروایان بزرگ قبایل خون‌آشام‌ها را مطالعه می‌کرد. از نوجوانی این برنامه‌ی هر روزه‌اش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشم‌های سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوش‌هایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکه‌ی گمشده‌ی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بی‌درنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش می‌دوید. قبل از آن که پرده‌های ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشه‌ای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را می‌توانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس می‌کرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرمانده‌ی شجاع و دوست دیرینه‌اش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت می‌کرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب می‌کشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.
    1 امتیاز
  19. °•○● پارت صد و نوزده - یه پیکان سفید... شایدم کِرم‌رنگ بود، نمی‌دونم. فقط یادمه درِ عقبش فرورفتگی داشت. حیدر پشت فرمون بود، چیزی نگفت، فقط خندید و در ماشینشو باز کرد. من دویدم، یا فکر کردم دویدم، شاید فقط خواستم بدوم... یه دست از پشت، گلومو گرفت. بوی عرقش با بوی سیگار قاطی شده بود، خوب یادمه... جیغ زدم، قسم می‌خورم جیغ زدم! خیابون... اون خیابون کوفتی همیشه شلوغ بود، ولی اون روز انگار کر شده بود... هیچ‌کس نشنید. بینی‌ام را بالا کشیدم و اجازه دادم اشک‌هایم، روی میز کافه فرود بیایند. به یاد آوردم که حیدر چطور مرا روی صندلی عقب پرت کرد، صورتم به موکت کف ماشین خورد و طعم خاک را در دهانم حس کردم. دستم را محکم روی دهانم کشیدم، طوری که لب‌هایم سوخت. ادامه دادم: - با مشت به شیشه کوبیدم، لگد زدم، قسم می‌خورم التماسش کردم، بهش گفتم منو ببره خونه، گفتم بهمن خونه تنهاست... دهانم را پوشاندم تا هق‌هقم را خفه کنم. - انگار اصلا صدامو نمی‌شنید... هیشکی اون روز صدامو نشنید امیرعلی. نفسم بُرید. چشم‌هایم را محکم بستم که ناگهان، انگشت‌های سردم با دست گرم و بزرگی پوشانده شد. به مردمک‌های سرخش نگاه کردم، امیرعلی داشت فرو می‌ریخت و خدا می‌دانست که من موقع تعریف آن فاجعه، چطور به نظر می‌رسیدم. سریع دستم را عقب کشیدم و صورتم را پاک کردم. انگشت‌هایم هنوز از برخورد با دست امیرعلی می‌سوختند. لبخند تلخی به رویش زدم و گفتم: - فکر نمی‌کردم اولین باری که دستمو می‌گیری، اینجا و اینطوری باشه. نفسی گرفتم. یک قلپ از قهوه‌ام نوشیدم تا گلویم تَر شود. دست‌هایم به وضوح موقع حمل فنجان می‌لرزید. ادامه دادم: - گفتن دختره با پسره فرار کرده، عجب دختر بی‌آبرویی! خدا اولاد نانجیب رو به دشمن آدم هم قسمت نکنه. بابا قبل عقد، اومد تو اتاق... گفت... گفت... زبانم را گاز گرفتم. - گفت ای کاش همون روزی که رفتی، می‌مُردی و دوباره چشمم به چشمات نمی‌افتاد. گریه‌ام شدت گرفت. بابا هیچ‌وقت واقعیت را نمی‌فهمید. امیرعلی نالید: - چرا بهم نگفتی؟ این تنها سوالی بود که او پرسید، ما دیگر هیچ‌وقت از آن اتفاق حرفی نزدیم. آن روز در کافه نادری، فقط با چشم‌های خیس به یکدیگر نگاه کردیم. چرا که چشم‌ها زبان همدیگر را خوب می‌فهمیدند، حالا که دست‌هامان به هم حرام بودند.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...