رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/24/2025 در همه بخش ها

  1. پارت نود و هفتم حدود چهل روز از مرگ فرهاد گذشت و تراپیستم بهم گفته بود که آخرین مرحله برای سوگواری اینه که بری و از فرهاد خداحافظی کنی و دیگه برای همیشه فقط تو دلش نگهت داری! چون یاد اون همیشه تو قلبت زندست و در هر صورت حرفاتو می‌شنوه! شاید خدا فرهاد و ازم گرفته اما پسری بهم داده که کپی برابر اصل فرهاده! یه دختر قشنگ کنارم هستی که با اینکه دو سالشه ناراحتیامو حس میکنه و نوازشم می‌کنه تا خوب بشم! امیر مثل یه فرشته نجات تو این یه سال وارد زندگیم شد و کمک حالم شد و بی‌نهایت بهش مدیون بودم... اون روز به امیر گفتم که می‌خوام برم سر خاک فرهاد و حرفای نگفته‌امو بهش بزنم و باهاش خداحافظی کنم. امیر هم بدون چون و چرا قبول کرد ولی این شرط و گذاشت و که خودشم باید باهام بیاد و منم قبول کردم! به بابا گفته بودیم که میریم سرخاک مادر امیر و به همسایمون که یه خانوم میانسال مهربونی هم بود، سپردیم که مراقب تینا و فرهاد باشن... اسمش و فرهاد گذاشتم که تا همیشه یاد پدرش و توی دلم نگه داره... طبق خواسته‌ای امیر بعدازظهر حرکت کردیم که شب برسیم سر خاک فرهاد تا مراسمشون تموم شده باشه و کسی ما رو نبینه و بتونم راحت خودمو خالی کنم! ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم بهشت زهرا؛ قدم زدن بین اون سنگ های قبل و اینکه فرهاد من زیر اون خاک سرد خوابیده، دلمو می‌سوزوند. آروم آروم گریه می‌کردم که امیر ازم پرسید: ـ یلدا یه چیزی بگم؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ بنظرت اون شبی که خاتون بچمون و برد و طبیعتا فرهاد می‌بایست پیش زنش می‌بود، تو سر پل ذهاب چیکار داشت؟!
    1 امتیاز
  2. پارت نود و ششم امیر با خستگی نفسی بیرون داد و گفت: ـ چی بگم؟! شاید هم حق با تو باشه... بعدش تلویزیون اتاق و روشن کرد و رو بهم گفت: ـ اذیت نمیشی که؟! گفتم: ـ نه راحت باش! تا تلویزیون و روشن کرد از شبکه خبر، مجری داشت می‌گفت: ـ تصادف وحشتناک سر پل ذهاب همه را شوکه کرد! مردی ۳۲ ساله ساکن تهران به نام فرهاد اصلانی، راننده این خودرو بوده که حین تصادف فوت شده! این آقا مدیر عامل کارخونه برنج اصلانی ها بوده و بخاطر وضعیت ناراحت کننده و مرگ ناگوار ایشون، از اطلاعات گرفتن خانواده، معذوریم! چی داشتم می‌شنیدم؟! این آدم چی می‌گفت؟! خدایا چجوری باید تحمل کنم؟! همین که میدونستم حالش کنار زنش خوبه برام کافی بود...چرا از من گرفتیش؟! اینقدر بهم شوم وارد شد که پرستارا با آرامبخش خوابوندنم و جای اینکه فرداش مرخص بشم، چند روز دیگه بخاطر حال بدم موندم بیمارستان...مگه یه دختر تو سن من چقدر تحمل داشت؟! دوری از عشقم، یکی از بچه‌هامو قبل از اینکه تو بغلم بدن، ازم گرفتن، الآنم که خدا فرهاد و برای همیشه از پیشم برد...اگه امیر و تینا کنارم نبودن، احتمالا با این حجم از درد سر از تیمارستان درمیوردم! اینا چیزایی نیست که به آدم عادی بتونه تو یکسال هضمش کنه...بعد پنج روز با هزار قرص و آمپول از بیمارستان مرخص شدم. اینقدر حالم بد بود که حتی نای وایستادن نداشتم که بخوام بچمو بغل کنم... امیر یا بابا هر سوالی ازم می‌پرسیدن، فقط با سر جوابشونو میدادم. بخاطر قرص های که مصرف می‌کردم، نمی‌تونستم به بچم شیر بدم. بابا به وضعیت من خیلی شک کرده بود و امیر گفت که دچار افسردگی بعد زایمان شدم اما حقیقت ماجرا این بود که نبود فرهاد و نیمه دیگه من( بچم ) بی‌نهایت درونم و آزار می‌داد...اما تو این لحظات سخت و طاقت فرسا امیر بدون اینکه گله‌ایی بکنه مثل پروانه دورم می‌چرخید و برام وقت تراپی گرفته بود. تو این زمانایی که برای خوب شدن حالم بخاطر بچم و تینا تلاش می‌کردم، امیر به بچها می‌رسید و اصلا براشون کم نمی‌ذاشت...
    1 امتیاز
  3. پارت نود و پنجم امیر اومد گوشه تخت نشست و گفت: ـ مطمئن باش که جواب کاراشو میگیره یلدا! اما ببین... صورت بچه رو نوازش کرد و گفت: ـ خدا این پسرمون و بهمون برگردوند! بیا حداقل از این بچه درست مراقبت کنیم و به هیچ وجه خاتون نفهمه که زنده شده تا بیاد و دوباره ازمون بگیرتش! حق با امیر بود...سریع گفتم: ـ لابد اون نوچه‌اشم هنوز مارو تعقیب می‌کنه. امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ امکانش هست...ببین من میگم فردا قبل از مرخص شدن تو من یجوری بچه رو ببرم خونه که این نبینه! باید حواسمون جمع باشه... سریع با سرم تایید کردم و دستشو گرفتم و گفتم: ـ امیر لطفت هر کاری از دستت برمیاد بکن اما نذار خاتون بفهمه این بچم هم زنده شده تا بیاد و اونو ازم بگیره! دستم و بوسید و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان! بچه خوابید و دیدم آروم داره نفس می‌کشه و خداروشکر کردم و امیر کمک کرد تا بذاریمش تو تخت... یکم دراز کشیدم و گفتم: ـ اگه اون عروسش با بچم بدرفتاری کنه چی؟! امیر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان، حتی اگه اونم بخواد خاتون و فرهاد یه چنین اجازه‌ایی بهش نمی‌دن...بعدشم شاید عروسش آدم خوبی باشه مثل خاتون نباشه! با حرص گفتم: ـ من که بعید می‌دونم! اگه آدم خوبی بود، اصلا رضایت به اینکار نمی‌داد.
    1 امتیاز
  4. پارت نود و چهارم پرستار اومد تا بگه بچه رو می‌خوان ببرن سردخونه که دستش و محکم پس زدم و گفتم: ـ بذارین حداقل یکم بچمو بغل کنم! حداقل یبار براش لالایی بخونم... بمیرم برات پسرم. ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم! امیر نتونست طاقت بیاره و از اتاق رفت بیرون! صورتم و گذاشتم رو گردنش و همینجور که اشک می‌ریختم شروع کردم به خوندنش لالایی...یهو بچه‌ایی که بی‌جون تو بغلم بود با انگشتاش صورتم و چنگ زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! پرستار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ خدای بزرگ! این غیر ممکنه... بچه همینجور گریه می‌کرد اما من خوشحال بودم که خدا دلش برام سوخته و نذاشت این بچم هم از پیشم بره...امیر با صدای گریه بچه اومد تو اتاق و وقتی قضیه رو از پرستار شنید، شوکه شد! امیر بچه رو از دستم گرفت و بوسید و رو بهش گفت: ـ چه خوب شد برگشتی پیشمون بابایی! شنیدن این جمله از زبون امیر اینقدر بهم قوت قلب داد که حسش برام وصف نشدنی بود! اما مَنِ دیگه از وجود من از پیشم رفته بود! بدون اینکه بغلش کنم، بدون اینکه بوش کنم! می‌دونستم که همیشه نصف وجود من خالی می‌مونه اما کاری از دستم برنمیومد! امیر ناچارا به بابا گفت که یکی از قُل ها فوت شده چون نمی‌تونستیم بگیم که اون قُل رو خاتون اومده و با خودش گرفته برده...بابا هم بیش از حد ناراحت شد و اما سپرد دست تقدیر! اون شب منو امیر تو بیمارستان موندیم و بابا رو فرستادیم خونه تا مراقب تینا باشه و فردا تینا رو بیاره تا برادرش و ببینه! همون‌جوری که با گریه مشغول شیر دادن به بچه بودم گریه می‌کردم که امیر گفت: ـ با این حال بهش شیر نده یلدا! اون حسش می‌کنه! همون‌جوری که هق هق می‌کردم گفتم: ـ مگه ندیدی چیکار کرد امیر؟! حتی نذاشت بچمو بغل کنم...جیگرم آتیش گرفت! بچم از گریه هلاک شده بود! امیر تایید کرد و گفت: ـ بخدا این آدم بدترین و ظالم ترین موجودیه که من توی کل زندگیم دیدم.
    1 امتیاز
  5. پارت نود و سوم فریاد زدم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن بهزاد! بهزاد همونجور که متعجب بود، دوباره پرسید: ـ آخه اگه الان از من پرسیدن، تو کجایی من چی باید جواب بدم فرهاد؟! دیوونه شدی! این موقع شب کجا رفتی! یه کامیون جلوم بود و آروم می‌رفت، چندبار نور بالا زدم اما عین خیالش نبود، تا رفتم تو پیچ سبقت بگیرم یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شیشه و ماشینم و.... ( یلدا ) بعد از رفتن اون عفریته، نوچه عوضیش تمام حرکاتمون و زیرنظر داشت و همه رو به خاتون گزارش میداد...روزی که فهمیدم دوقلوی پسر باردارم، بجای خوشحالی بیشتر گریه کردم چون جفتشون و قرار بود ازم بگیره! کل این نه ماه آرزوم شده بود منو بچهام و ول کنه و به زندگیه خودش برسه اما اون هدفش و مشخص کرده بود و بعد از زایمان با درد زیادم، اومد بیمارستان...تا دیدمش دردی که داشتم هزار برابر شد! امیر سعی کرد آرومم کنه اما اصلا نمی‌تونستم آروم بشم! تنها دلخوشیه من تو این زندگیم، بچهایی بودن که از فرهاد برام باقی موند...همونجا رو هم می‌خواست ازم بگیره! تا پرستار بچها رو آورد و گفت یکی از قُل ها بر اثر فشار زایمان مرده، جیگرم آتیش گرفت...نوزاد مرده‌امو گرفتم تو بغلم و تا جون داشتم براش گریه کردم...تو همین حین اون زنیکه اون پسرم و که داشت از گریه هلاک می‌شد و گرفت تو بغلش و حتی نذاشت پسرم و بغل کنم و بوش کنم! بهش شیر بدم تا یکم آروم شه! اونو پیچید تو بغلش و گرفت برد! هرچی التماسش کردم، حتی بهم نگاه هم نکرد! امیر با عصبانیت دنبالش راه افتاد اما اونم دست خالی برگشت...نوزادمو نگاه کردم! صورتشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم...با صدای بلند اسم تمامی امام‌ها رو صدا زدم!
    1 امتیاز
  6. پارت نود و دوم خدایا چی داشتم می‌شنیدم؟! بچه منو یلدا؟! مگه یلدا باردار بود؟! پس قضیه ازدواجش و اون مرده چی بود؟! از ندونستن زیاد، نزدیک بود عقلم و از دست بدم...یه لحظه زمان از دستم در رفت و سریع از خونه رفتم بیرون...از عصبانیت، خون جلوی چشمام و گرفته بود...همین امشب باید تکلیف این قضیه مشخص می‌شد! با سرعت زیاد رانندگی می‌کردم و تو راه انگار جواب تمام سوال‌های تو ذهنم، یکی یکی پیدا شد! اینکه اون روز یهویی احمدآقا و یلدا برگشتن زادگاهشون، نگاه کنجکاوانه مامان به تاج گلی که اون روز براش درست کرده بودم، به قیافه ترسیده یلدا که اون روز ته باغ می‌خواست یه چیزی بهم بگه اما یه صدا شنیدیم و حرفش نصفه موند!درسته....چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟!...بذار برگردم مامان، حسابتو میرسم...میفهمی دروغ گفتن به من یعنی چی؟! چجوری دلت اومد با اون دختر اینکارو بکنی؟! تازه یادم حرفای زشتی که اون روز دم در خونشون به یلدا زدم افتادم...حتی نتونستم به صورتم نگاه کنه! خدایا من چجوری کور شدم و اینقدر راحت بدون اینکه چیزی رو بدونم، قضاوتش کردم؟! پس یعنی قضیه ازدواجش هم الکی بود؟! جواب تک تک این سوالها پیش یلدا بود...بخاطر همین بود که این همه مدت نتونستم فراموشش کنم! ارمغان...ارمغان چی؟! یعنی اونم تو بازی مامان بود؟! امکانش بود، چون اونم با وجود اینکه این قضیه رو فهمید زن من شد! الان یعنی من دو تا بچه دارم؟! یه بچه از ارمغان و یه‌بچه‌ایی که تازه از وجودش مطلع شدم از یلدا؟! با سرعت زیاد رانندگی می‌کردم...باید هر چی سریع‌تر تاتوی ماجرا رو درمیوردم! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، بهزاد بود...برداشتم و با صدای شادی گفت: ـ آقا فرهاد قدم نو رسیده مبارک! ایشالا زیر سایه‌‌ی پدر و مادر بزرگ بشه... با لحن تندی گفتم: ـ بهزاد سریعتر برو ویلای کردان پیش ارمغان و اونجا بهشون بگو منتظر من باشن، تا بیام..اگه چیزی می‌خوان هم براشون بگیر! بهزاد با تعجب پرسید: ـ فرهاد چیزی شده؟! مگه تو خودت هنوز نرفتی پیششون؟!
    1 امتیاز
  7. پارت نود گفت: ـ می‌خوام برم سر خاک فرهاد. گفتم: ـ دخترم حالت خوب نیست، بعدشم اصلا شگون نداره این وقت شب بری قبرستون! بدون توجه به حرفم در رو باز کرد و گفت: ـ برام مهم نیست! می‌خوام بغلش کنم و ازش حلالیت بگیرم. گفتم: ـ پس صبر کن من لباسمو بپوشم باهات... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ لطفاً....می‌خوام تنها باشم! عباس و صدا زدم که گفت: ـ مامان خودم می‌خوام برم... ـ دخترم آخه نگرانت میشم! پوزخندی زد و گفت: ـ دیگه اتفاقی بدتر از این مگه میفته؟! نگران نباش، من حالم از این که هست بدتر نمیشه... گفتم: ـ پس گوشیت در دسترس باشه عزیزم، مراقب خودت باش. اشکی چکید رو گونش و در رو بست...تو این چهل روز این دختر مثل یه گل رز پژمرده شد! دلم خیلی براش می‌سوخت...شاید فرهاد اونقدری که عاشق یلدا بود، عاشقش نبود اما ارمغان از صمیم قلبش جونشو واسه فرهاد میداد. و این رازی که بهش سپرده بودم براش خیلی سنگین بود و زیر بار این راز نه ماهه و بقول خودش دروغی که به فرهاد گفته یود، داره له میشه...بیشتر عذاب وجدان و ناراحتیش از این موضوعه. امیدوارم که این آخریش باشه؛ چون حتی خوده ارمغان هم نمیدونه راز اصلیه این خونه چیه و بچه ‌ایی که تو بغلش گذاشتم، بچه واقعیه خوده فرهاده. امیدوارم که نفهمه.... ( فرهاد ) این روزا سرم بی‌نهایت شلوغ بود و خداروشکر تونستم وضعیت کارخونه رو ثابت نگه دارم و بدهیمو به آقای شهمیرزاد پس دادم... بعد از ماه عسلمون ارتباط بین منو ارمغان خیلی بیشتر از قبل شد و یجورایی به وجودش تو زندگیم عادت کرده بودم اما یلدا همیشه ته قلبم باقی مونده بود! تا می‌خواستم یکم شاد باشم و خودمو تو احساسم با ارمغان غرق کنم، قیافه یلدا میومد جلوی چشمام و بعضی شبا همون کابوس تکراری رو می‌دیدم...نمی‌دونم واقعا حکمت این همه کابوس دیدن چی‌بود؟! چرا با اینکه دیگه بهش فکر نمی‌کردم و اون رفته بود سراغ زندگیه خودش، تو فکرم بود؟! هیچوقت هم به نتیجه نرسیدم...تا اینکه بعد یه مدت ارمغان باردار شد و انگار دنیا رو بهم داده بودن...برای راحتی و خوشبختیش همه کار می‌کردم. با بچه تو شکمش حرف میزدم و شبا راجب اینکه دختر میشه یا پسر باهم بحث می‌کردیم.
    1 امتیاز
  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  9. پارت نود و یکم اون روزی که بهم گفت بچه پسره، با همدیگه رفتیم رستوران و اونجا ازش خواستم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد، همیشه پشت تصمیمش وایستا و نه من انتخابام و به زندگی بچم تحمیل کنم و نه تو. اونم قبول کرد...بعد از یه مدت ویارهای بارداریش شروع شد و مامان بابت هوای آلوده تهران، یه مدت بردتش ویلای کردان تا استراحت کنه و اگه امکانش باشه همونجا با قابله‌ایی که منو بدنیا آورد، بچه رو بدنیا بیاره. صدای تپش قلب بچم این روزا همدمم شده بود و هر وقت که ناراحتیا و خستگی به سرم هجوم میورد، به صدای تپش قلبش و عکس سونوگرافی نگاه می‌کردم و دلم آروم می‌شد...تا اینجا همه چیز اوکی بود تا اون شبی که ارمغان زایمان کرد و قرار شد برم پیشش که قبلش یه چیزی شنیدم...بعد از اینکه مامان بهم زنگ زد تا برم ویلا، سریع از خونه اومدم بیرون تا برم دنبالش اما تا اومدم داخل حیاط یادم اومد که تلفنم و بالا جا گذاشتم...سریع برگشتم داخل خونه و از کنار آشپزخونه که داشتم رد می‌شدم، چیزی مثل زمزمه از دهن الفت شنیدم که توجهم و جلب کرد! الفت همون‌جوری که در حال درست کردن غذا بود داشت آروم با عباس حرف می‌زد...می‌گفت: ـ بخدا که گناهه! خدا رو خوش نمیاد...حداقلش این بود که میذاشتی اون دختر یبار هم که شده بچشو بغل کنه...آه یه مادر هیچوقت ولش نمی‌کنه... عباس همون‌جور که چایی و با شیرینی می‌خورد گفت: ـ یواش تر الفت؛ یهو یکی میاد می‌شنوه! الفت گفت: ـ آقا فرهاد که چند دقیقه پیش رفت، خاتون خانوم و ارمغان خانوم هم که نیستن...آاخ آخ اگه آقا فرهاد بدونه که اون بچه، بچه‌ی خودش و یلداعه... این جمله رو که شنیدم، دیگه بقیشو نفهمیدم...دنیا دور سرم می‌چرخید! یهو همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد...کابوس همیشگیم که یلدا ازم کمک می‌خواست اومد جلو چشمم!
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...