تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/11/2025 در پست ها
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سلام درخواست طراحی کاور رمان را دارم1 امتیاز
-
لب گزیدم و با استرسی که صدام رو میلرزوند، زمزمه کردم: - ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، رئیس که شما باشید تنبیهمون کرده و گفته گل و سبزههای حیاط رو بکنیم چون میخوان چیزای جدید بکارن. دسته گل کوچیکی که از همون گلهای فضای سبز دانشگاه درست کردهبودم رو روی میز بزرگ رسائی گذاشتم و ادامه دادم: - ببخشید... اینم تقدیم به شما. فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اونجا بود، فاطمه با لبخند گفت: - گل محمدیه. پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه میکرد، پرید. من و تارا هم خیرهی اون بودیم که شونهای بالا داد و با چشمای گرد شده گفت: - خب چیه؟ تارا اندرسیفه ابروهای نازکش رو بالا داد و زمزمه کرد: - اون گل محمدی نیست. فاطمه چنان شوکه شد که دوباره چشماش گرد شد، به گلِ نگاه کرد و با حیرت گفت: - اَه... نیست؟ آقای رسائی دستی به سر تاسش کشید و نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهرهی ترسیدهی من و تارا دوخت. همونطور که انگشتاشو در هم میپیچید، اخم کرده و تهدیدکنان گفت: - خب خانما... با توجه به اینکه اولین روزتونه، سعی میکنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونهی گل بگیرید و توی حیاط بکارید. به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت: - اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمیکنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید. این دانشکده جای آدمهای دردسر ساز نیست. آب دهنم رو قورت دادم و با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی توش فریاد میزد، خیره به گل گفت: - پس چه گلیِ؟ آقای رسائی سرش رو پایین برد و چشمای قهوهایش رو بست و سکوت کرد، اشارهای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بیصدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، بهسمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی رئیس دانشگاه خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفسهای حبس شدهمون رو خارج کردیم. پوفی کشیدم و نگاهم رو دورتادور محوطهی دانشگاه گردوندم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اونجا پر نمیزد. همه توی کلاسها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوهای اتاق رئیس تکیه دادهبودیم. رئیس دانشکده مردی مسن بود با سری تاس که دورش موهای سفیدی حصارکشی شدهبود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر میرسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اونجا دور بشیم. تارا که سلانهسلانه و خانومانه راه میرفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت: - به نظرت چرا اون دخترا این کار رو کردن؟ چه معنی میده؟ ما که تازه اومدیم، پدر کشتگی با کسی نداریم. فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش فرو برد و متفکر ابروهاش رو بالا داد و گفت: - نمیدونم... ما که کاری با کسی نداشتیم. منم همونطور که به دانشگاه شیکمون نگاه میکردم و نیشم باز بود، حواسپرت زمزمه کردم: - فکر کنم از الان میخوان باهامون در بیوفتن. فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با صدای آرومی گفت: - ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیتمون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن. تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت: - حق با فاطمهست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن. تک خندهای کردن و با دست کنارشون زدم و از بینشون گذشتم و گفتم: - ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد، ندیدید رسائی چی گفت؟ گفت دانشجوی پر دردسر نمیخواد. فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و با ناراحتی که توی صورتش هویدا بود، گفت: - مرضیه اگه اونا دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه از دانشگاه اخراجمون کنن... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از اینجا بندازن بیرون؟ تارا هم دستش رو روی شونهم گذاشت و با چهرهی غمزده و لبای آویزون گفت: - برای اولین بار با فاطمه موافقم... به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما اینقدر زحمت کشیدیم، اینقدر اذیت شدیم. سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش میکرد، گفتم: - اینطور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا!1 امتیاز
-
تارا دو دستش رو روی شونهم گذاشت و همونطور که توی ژست روانشناسها فرو رفته بود، گفت: - چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش. کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق میکشید. اخمهام رو توی هم کردم و اعتراضگونه گفتم: - فاطمه! فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن «باشه»ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آرومتر شدهبودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همونطور که شونههام رو گرفته بود، زمزمه کرد: - مانتوت رو بردارم؟ لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم: - بردار. اون هم بیمعطلی به سمت اتاق رفت. میخواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیرهی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش میکنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون میداد، گفت: - جون... بخورمت. زهرماری نثارش کردم که بهسمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونهم رو به گونهی برجستهش فشار میداد و گفت: - همینطوری زشتی پشت چشمم نازک میکنی؟ با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم: - واقعاً زشت شدم؟ فاطمه یه کم نگام کرد و بعد با ریز کردن چشماش، دستش رو توی جیبش کرد و گفت: - درستش میکنم. یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونهم کشید و گوشهی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشههای مقنعهی تا خوردم رو باز کرد و کمی بهسمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشتهای دست راستش رو به هم چسبوند و بوسهای رو اون کاشت: - ای جان! چه کردم. تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه بهسمت درِ خونهی کوچیکمون حرکت کردیم. تارا وسطمون ایستاد و دو دستش رو روی شونهی من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت: - دانشجوها آمادهاید؟ *** - روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین! فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت: - آقا اجازه... . رئیس دانشکده که مردی مسن بود، کف دستش رو بالا برد و گفت: - هیس! من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشستهبودم، با چشمای گرد سریع گفتم: - فاطمه راست میگه آقا اجازه... . - هیس! تارا سری تکون داد و گفت: - حق با مرضیهست، آقا اجازه... . رئیس که از کوره در رفتهبود، با چشمهایی که از عصبانیت گشاد شدهبود، زمزمه کرد: - لطفاً ساکت شید! تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کمرنگ گفت: - آقای رسائی آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید. رسائی هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد، با لبخندی کمرنگ رو به تارا زمزمه کرد: - ممنونم خانم کیانیِ مطلق. و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد: - خب، واسه این گند چه دلیلی دارید؟ تارا با خونسردی زمزمه کرد: - نفس عمیق! مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و اینبار آرومتر ادامه داد: - چه دلیلی واسه این فاجعهای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید.1 امتیاز
-
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب در حالی که چشمهام رو بسته بودم، زمزمه کردم: - آره... بالاخره شد... . چشمام رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. مانتوی سرمهای و شلوار سیاهم برای جایی که میرفتم مناسب بود. دستی به موهای سیاهم کشیدم، برای یک روز بینظیر آماده بودم؛ اما استرس و ترس عجیبی داشتم. کف دستام و پشت لبم عرق کردهبود و بینهایت احساس گرما میکردم. همونطور که به خودم روحیه میدادم، یک دستمال کاغذی برداشتم و پشت لبم رو پاک کردم : - ترسی نداره که... اینقدر براش زحمت کشیدی... . یاد اون روزها افتادم، قیافهم رو مچاله کردم و با اخم توی آینه به خودم گفتم: - چقدر هم که زحمت کشیدی... اوهوماوهوم... اصلاح میکنم اصلاً براش زحمت نکشیدی... پس دلیلی هم برای استرس وجود نداره. اما چشمام! تیلههای سیاهم توشون میلرزید و انگشتای دستم هم دست کمی از اونا نداشتن. پوفی کشیدم و ضد آفتابم که دیگه هیچی نداشت رو برداشتم و با زور و فشار یه کمی روی انگشتم ریختم. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده و کرم آرایشی و همهی داراییم همین یه دونه ضد آفتاب بود. در اتمام کارم مقنعهی سیاهم رو سرم کردم و دو طرفش رو چند بار تا زدم. وقتی که از اتاق بیرون اومدم، چشمم به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بیخیالی، شیک و اتو کشیده صبحونه میخورد. اونم آماده بود اما اینکه کی صبحونهش تموم میشه رو واقعاً نمیدونم، اون... زیادی خونسرد بود. همون لحظه صدای مردی به گوشم خورد: - أحبك فاطمة! فاطمه که با تیشرت سبز رنگش که الان دیگه سفید شدهبود، توی دهن تلویزیون کوچیکمون نشستهبود و فیلم عربی نگاه میکرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه کرد، فاطمه دو دستش رو قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همونطور که یه پاش خم بود و روی پای دیگش نشسته بود، خودشو تکون داد و با شادی هیسوار زمزمه کرد: - آره... آره همینه. با دیدن موهای شونه نکرده و سر و صورت به هم ریختهش، صدام رو انداختم پس کلهم و داد زدم: - ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی... برو آماده شو... زود. تارا که با آرامش داشت چایی میخورد، با صدای بلندم توی جاش پرید و لیوان چایی روی مانتوی زیتونیش ریخت. فاطمه بیخیالتر از همیشه بالشت کوچیکی که کنارش بود رو پرت کرد تو صورتم و بهسمت اتاق رفت و گفت: - باشه نن جون... تو بگو دو من جلوتم. همون لحظه همسایه کناری با شدت مشتش رو روی دیوار کوبید و داد زد: - زهرمار... اون گاله رو ببند. لبم رو گزیدم و بیتوجه به بقیه سریع آینه کوچیک جیبیم رو در آوردم و به صورتم نگاهی انداختم که تارا بهسمتم اومد، دو دستش رو روی شونهم گذاشت و با لبخندی زیبا گفت: - چی شده عزیزم؟ چرا اینقدر استرس داری؟ همون لحظه فاطمه سرش رو از در اتاق بیرون آورد و گفت: - مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر. و در پایان حرفش در اتاق رو بهشدت کوبید. روی زمین چهار زانو نشستم و با قیافهی مچاله و جمع شده و صدایی که میلرزید گفتم: - تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم... بعد چهار سال داریم میریم دانشگاه. تارا دستامو که میلرزید توی دستهای کوچیکش گرفت و با همون لبخند که دل آدمو آروم میکرد، شونهش رو بالا انداخت با تکون سرش گفت: - خب... این کجاش بده؟ آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - اینکه... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم... و هزار تا فاصلهی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... بهمون نخندن؟ تارا آروم خندید که گوشهی چشمهای قهوهایش یه کمی چین افتاد و اون رو بانمکتر کرد: - نداشته باش... بندهخداها که واسه خواستگاری ما نیومدن... میریم و میام هیچی نمیشه. همون لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعهی آبی کاربنی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش رو آویزون بند شلوارش کرد و اون به سمت چپ کشید و گفت: - دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم. اما وقتی قیافهی آویزونمون رو دید لبخندش محو شد و اومد کنارمون نشست.1 امتیاز
-
درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم که حال دلتون خوب تر از خوب باشه. نظرتون درباره موسیقی سنتی چیه؟ چقدر با داستان های پشت موسیقی سنتی، ریشه یا حتی اصالتشون اشنایی دارید؟ توی این تاپیک قراره که یه پلی لیست جذاب از موسیقی فلکوریک(سنتی) که ارامش بخش و جذابه بهتون معرفی بشه. پس اگه باهاشون اشنایی دارید یا اتفاقی گوشش دادید خوشحال میشم نظرتون بهم بگید. خب، بریم سراغ معرفی 5 موسیقی جذاب: 1. آه ای صبا (من در پی ات کو به کو افتادم) نسخه کامل این موزیک با صدای استاد شجریان واقعا روح نوازه. باهاش یه استکان چای توصیه می کنم. 2.ابر می بارد یه موزیک که توی هوای بارونی پاییز توصیه میشه. با صدای استاد شجریان که خیلی لطیف روح شمارو مهمون غم می کنه.چای توصیه میشه اما سلیقه ایه با این موزیک! 3.جوانه نور (تو در شب من جوانه نوری) این موزیک هم از استاد شجریان هست که یه حس عاشقانه جذاب داره و فضای رویایی داره.این موزیک برای انتظار دم کشیدن چای یا جوش امدن اب جذابه. 4.پیک سحری این موزیک با اجرای بنان واقعا یه تراپی کاملا! اعصابت اروم می کنه و برای عاشقای دلخسته نود هشتیا یه مسکن خوبه. من برای ظرف شستن از این موزیک استفاده می کنم بیشتر 😌😂. 5. بهار دلکش باز این موزیک هم اثر استاد شجریان هست که یه موسیقی نسبتا قدیمی تر از بقیه هست و جذابه. توی شبای سرد زمستون یا روزای خنک بهاری توصیه میشه. امیدوارم از این اهنگ ها خوشتون بیاد و منتظر معرفی سبکای دیگه موسیقی ایرانی باشید.1 امتیاز
-
درود به نودهشتیای خوش انرژی! امیدوارم که تابستون خوبی پشت سر گذاشته باشید؛ و برای کنکوری های عزیزم که خودمم جزوشون بودم، می دونم که سال پر استرسی داشتین اما کنکور اخر راه نیست. بگذریم؛ داشتم موزیک «کولی» از شجریان گوش می دادم که به ذهنم رسید یه پلی لیست نیمچه سنتی با داستان های پشتش به نگاه گرمتون هدیه کنم. اینم بگم از اونجایی که پاییز با بوی نم خاک و هوای ابری تو راهه پس طبیعیه که موزیکام عاشقانه و پاییزی باشه! 1. موزیک اول «کولی» اثر استاد شجریان: این موزیک یه وایب غریبی داره و خیلی ارومه، همه پسند نیست؛ اما داستانش چیه؟ قصه های زیادی راجبش وجود داره که مرسوم ترین و فانتزی ترین داستان این موزیک راجب دختر کولی که عاشق مردی میشه و طبق رسم قبیله دختر قصه ما دور اتیش می رقصه و در نهایت هر مرد باید همسرش از موهاش شناسایی کنه، کولی دلبر ماهم موهاش به دست باد می سپاره اما مرد قصه گیسو دیگه ای انتخاب می کنه، طبق اهنگ جایی هست که میگه:«سودای همرهی را گیسو به باد داده...». و در نهایت دخترک ما با گیسو خودش دار میزنه و میمیره. و اما داستان بعدی این اهنگ که کمی طبیعی تر و واقع گرایانه تر هست و شاید کمتر شنیده شده این مدلیه که: روزی نویسنده ای به قبیله کولی سفر می کنه. در قبیله دخترکی عاشق نویسنده بی نام و نشون تهرونی ما میشه. اعضا متوجه می شوند و طبق رسم قبیله نویسنده بیرون می کنند. صبح روز بعد نویسنده با اسبش میره و چیزی با خودش نمیبره. از جایی که رسم بوده وقتی مردی دختری رو می خواد هنگام رفتن یه تار موی دختر رو با خودش میبره به نشانه عشق و بازگشت؛ اما سوار قصه ما چیزی نمیبره! برای همین شجریان در اغاز میگه:«رفت ان سوار و کولی با خود تورا نبرده..» و در پایان تاکید میکنه:«رفت ان سوار و با خود یک تار مو نبرده..» پس بی ابرویی بزرگی به وجود میاد و دخترک از قبیله ترد میشه. قسمت دردناک تر ماجرا اینه که کولی کوچولو ما به بیابون میره و پدرش هر روز براش غذا و طناب دار میبره تا خودش دار بزنه! نهایتا غروب روز سوم دختر کولی خودش برای پاک کردن این رسوایی خانوادگی دار میزنه. امید وارم مطلب دوست داشته باشید و اگر قصه دیگه ای راجب این اثر می دونید خوشحال میشم برام تعریف کنید؛ از جایی که نوشتم طولانی شد ادامه موزیک و اهنگ هاشون رو در پست های بعد میزارم. و اگه به این سبک داستان ها علاقه دارید حتما تو باکس چت بهم بگید تا تاپیک جدا بزنم. موفق باشید!1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و یک سرم را به نشان تاسف تکان دادم. - بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن! برای جفت کردن کفشها خم شدم، چشمهایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. - بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟ بتول از زیربغلم گرفت و قدمهایش را با من همراه کرد. - خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی! زیر لب گفتم: - خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم. نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینینخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. دو تقه به در خورد. - حتما غزله، من باز میکنم بتول جانم. دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خستهاش را در راه خانهام تلف کرده بود. در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم: - تو اینجا چی کار میکنی؟! لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگهای ورزش غیبش میزد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. - دلم طاقت نیاورد... او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. - تسلیت میگم ناهید. سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد. - کیه ناهید؟ با آستین، صورتم را پاک کردم. - همسایهست بتول جان، الان میام. در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشمهای خیسم در حرکت بود. - تو نمیخوای به من تسلیت بگی؟ - بسم الله! کی مُرده مگه؟ نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد: - امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. - دیوونهای دیگه! با چشمهای مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دستهایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد - کدوم طرفی برم؟ حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانهام میآمد. - راست بپیچ! - اطاعت. میدانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه بههم ریخته، کپه ظرفهای شسته نشده و لباسهایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شدهاند. - ماشین قشنگیه. دندانهای بزرگش را به نمایش گذاشت. - خاک پاتم! میل عجیبی به دراز کردن دستم و بههم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم. - پولشو از کجا آوردی؟ بهمن دستش را روی بوق گذاشت: - یابو رو ببین، چطوری میپیچه! نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود. - کارگاه رشتهپزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو میچرخونه. - تنهایی؟! اخمهایش درهم رفت: - یونس هم سرمایه گذاشت. حالم گرفته شد. - این همون یونسی نیست که... - همونه. رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در میآوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! - حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسرداییمونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست. دست روی چشمش گذاشت: - رو جفت چشام، شوما جون بخواه. سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم. - نگهدار، همینجاست. جان به لبم رسید تا آنهمه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. کلید را انداختم و در را باز کردم. - ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟ قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست. - بیا برو گمشو! گردنش را مالید. کفشهایش را درآورد. - بهبه! عجب جای باصفاییه! یالله.1 امتیاز
-
@Shadow عزیزم زحمت این جلد با شما1 امتیاز
-
پارت سی و چهارم بعد از رفتنشون، آقای شهمیرزاد ازم پرسید: ـ خب خاتون خانوم، اوضاع کار چطوره؟ فرهاد اومده بالا سر کارا؟ چای رو روی میز گذاشتم و گفتم: ـ والا دیگه بعد ازدواجش، انشالا باید مداوم بالا سر کارا باشه! الانم راستش، هزینههای طارم خارجی، خیلی گرون شده متاسفانه. آقای شهمیرزاد سریع گفت: ـ دیگه باهم این حرفا رو نداریم. بعد از ازدواج بچهها، من روی کارخونه سرمایهگذاری میکنم که فرهاد بتونه یکم جمع و جور کنه و انشالا بتونه جاهای دیگه هم شعبههای دیگه کارخونه رو بزنه. بهتر از این نمیشد! توی دلم کلی ذوق کردم که بالاخره وضع کارخونه نجات پیدا میکنه و سعی کردم ذوقم رو زیاد نشون ندم. گفتم: ـ نظر لطفتونه واقعا آقای شهمیرزاد! مرسی که مثل یه پدر پشت فرهاد هستین. آقای شهمیرزاد گفت: ـ خواهش میکنم. باعث افتخاره، ماشالا پسر خیلی خوبی تربیت کردین. با سرم، حرفش رو تایید کردم و خوشحال شدم از اینکه چیزهایی که میخواستم، یکییکی و پشت سر هم، داشت انجام میشد.1 امتیاز
-
پارت سی و سوم ارمغان گفت: ـ عجب دوره زمونهای شده! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اما تو نگران نباش! من میدونم که تو دل فرهادمو میبری، شک ندارم. ارمغان گفت: ـ ولی خاتون خانوم. راستش یه مشکلی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر مشکلی هم باشه، باهم از پسش برمیایم عزیزم. گفت: ـ نه آخه، راستش من نمیتونم ب... همین لحظه، اکرم خانوم و خدمتکارها با چای و باقلوا اومدن که باعث شد حرف ارمغان نصفه و نیمه بمونه. با لبخند گفت: ـ خب، شیرینی بخوریم و حرفای شیرین بزنیم. یه چای برداشتم و گفتم: ـ حتما، چرا که نه! بعدش بلند گفتم: ـ آقایون، نمیاین باقلوایی که اکرم خانوم آوردو بخورین؟ پدر ارمغان داخل اومد و گفت: ـ بله، حتما! با آقا فرهاد یکم گپ زدیم. بعد رو کرد به ارمغان و گفت: ـ دخترم، برین توی حیاط و با آقا فرهاد هر حرفی دارین بزنین! ارمغان خیلی مودبانه، با اجازهای گفت و با فرهاد به سمت حیاط رفتن.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سی و یکم اما فرهاد به یک نقطه خیره شده بود و اصلا حواسش به حرفهامون نبود. آروم با دستهام زدم به پاش که یهو گفت: ـ جانم مامان؟ الکی خندیدم و گفتم: ـ بگو پسرم، راجب ارمغان دیگه! با چشم و ابروهای من، یکم به خودش اومد و توی جاش، جابهجا شد. با یه لبخند ساختگی گفت: ـ دقیقا همینجوری بود که مادر گفته. من عذر میخوام. امروز جایی بودم، یکم خستهم. پدر ارمغان گفت: ـ داماد اگه از الان خستهای که کارت زاره! بعدش همه خندیدیم. سریع رو به ارمغان گفتم: ـ خب دخترم، شما میخواین برین تو بالکن، با پسرم فرهاد... پدرش حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ البته خاتون خانوم، با اجازتون اول من با داماد آینده یکم حرف بزنیم. گفتم: ـ خواهش میکنم، اجازه ما هم دست شماست. بعدش فرهاد بلند شد و پدرش گفت: ـ بریم بالکن پسرم. بعد از اینکه رفتن، اکرم خانوم هم گفت: ـ منم برم تو آشپزخونه، ببینم بچهها باقلواها رو آماده کردن یا نه. لبخندی زدم و گفتم: ـ راحت باشین! بعدش به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ بیا دخترم، پیش من بشین، یکم با همدیگه صحبت کنیم!1 امتیاز
-
پارت سیام بعد حدود سه ساعت، به عمارت شهمیرزادگان رسیدیم. الحق که این خانواده، لایق وصلت با ما بودن. از ادب کارکنان دم در گرفته تا رفتار خود خانواده و دختراشون، ارمغان و آتوسا. آتوسا دختر بزرگ خانوادشون بود که دو ماه پیش اونم با پسر یه تاجر ازدواج کرده بود و الان مونده بود ارمغان... ارمغان عین دخترهای روس بود، مطمئن بودم این چهره، دل فرهادو میبره! چون واقعا توی زیبایی و ادب، لنگه نداشت. دفعه پیش که برای شام اومده بودن خونهمون، اونقدر فرهاد درگیر اون عفریته بود که شامش رو خورده نخورده، به بهانه دیدن بهزاد، از خونه زد بیرون و برنگشت، اما اون روز من نگاه ارمغانو به فرهاد دیدم. مطمئن بودم که اون هم پسرم رو پسندیده. فرهاد دسته گل رو به دست گرفت و بعد از خوشآمدگوییهای پدر و مادرش، گل رو به دست ارمغان داد. چهره ارمغان از شادی میدرخشید، اما فرهاد فقط یه لبخند خشک و خالی بهش زد. زیر گوش فرهاد آروم گفتم: ـ پسرم لطفاً یکم ملایمتر برخورد کن! مجلس عراق نیومدیم که! با تصمیم خودت اومدیم خواستگاری. فرهاد سری تکون داد و چیزی نگفت. بعد از اینکه همه نشستیم، پدر ارمغان پیپش رو روشن کرد و با لبخند رو به فرهاد گفت: ـ بالاخره ما تونستیم این آقا فرهادو ببینیم. فرهاد لبخندی زد و گفت: ـ ببخشید دیگه، کم سعادتی از من بوده. مادر ارمغان هم که خیلی خانوم بود گفت: ـ اختیار داری پسرم. بعدش رو به من گفت: ـ ماشالا خاتون خانوم، پسرتون همونجوری که خودتون هم گفتین، یکم خجالتیه مثل اینکه. خندیدم و سعی کردم من هم مجلس رو یکم گرم کنم. گفتم: ـ آره، توی این مورد هم به پدرش رفته، ولی خدا شاهده همون دفعه که اومدین خونه ما، ارمغان جانمو دید. بهم گفت مامان این همون دختریه که من میخوام. ارمغان هم لبخندی از ته دل زد، گره روسریش رو محکم کرد و زیر لب آروم گفت: ـ نظر لطفتونه. بعدش با لبخند، رو به فرهاد گفتم: ـ مگه نه پسرم؟1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم با تشر به عباس گفته که از یلدا و بچهش دور بمونیم و حالا که فرهاد یلدا رو مقصر دیده و هر چی از دهنش دراومده بهش گفته، دست از سرشون برداریم. عباس ازم پرسید چی کار کنم، من هم بهش گفتم کاری به کارش نداشته باش، یه دختر بیارزش و گدا رو پیدا کرده و میخواد قهرمان بازی دربیاره! مثل اینکه خودشم نقشی که بهش دادیم رو خیلی دوست داشته، بذار لذتش رو ببره! بعد از اون قضیه، فرهاد برگشت اما من پسرم رو میشناختم، بی رمقتر از همیشه شد و توی خودش فرو رفت. اون برق چشمهاش خاموش شد، اما میدونستم که پشت سر میذاره. ارمغان هم از نظر خانومی، خوشگلی و ارتباط برقرار کردن، از اون دخترهی دهاتی خیلی سرتر بود و مطمئنم که دل فرهاد رو میبرد. فرهاد هم از لج یلدا، اصرار کرد که همون شب بریم شهمیرزاد، خواستگاری ارمغان و من هم از خدا خواسته، به پدرش زنگ زدم و اونا هم قبول کردن. خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بدون اینکه در نظر پسرم، آدم بَدِه بشم، دست یه شیطان صفت رو از زندگیمون کوتاه کنم، ولی بچهی تو شکمش، یکم وجدانم رو به درد میآورد... هرچی بود اون بچه، خون اصلانی توی رگهاش بود. به جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: حالا وقت برای فکر کردن به اون بچه زیاده، بعدا یه فکری به حالش میکنم. فعلا ارمغان و فرهاد سر و سامون بگیرن، تا بعدش ببینم چی میشه.1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم به خاطر هماهنگی قبلیم با بهزاد، فرهاد نصفهشب اومد خونه و طبق حدسهای درستی که زده بودم، اول رفت سرایداری و بعدش اومد از من حساب بپرسه، اما این وسط یه موضوع به نفع من شد؛ اینکه فرهاد فکر میکرد من قضیهی اون و یلدا رو نمیدونستم. برای همین هم خیلی نتونست من رو متهم کنه، ولی تا جا داشت، به خاطر اون دختر گدا عصبانی شد و خواست بره کرمانشاه و یکبار دیگه، این قضیه رو از زبون اون بشنوه. از این جهت هم برنامهم رو خداروشکر چیده بودم و جای نگرانی نداشتم، میدونستم اون دختر به خاطر ترس خودش و بچهش هم که شده، هیچ حرفی نمیزنه. حتی طوری وانمود میکنه که انگار واقعا فرهاد رو بازی داده که به نظر خودم همین هم بود. من هم چون نتیجه رو میدونستم، برای فرهاد شرط گذاشتم تا دیگه نخواد از زیر این تصمیم در بره و گفتم که اگه حق باهام بود، باید با ارمغان ازدواج کنه و اون هم قبول کرد. میدونستم فرهاد آدمیه که اگه سرش بره، قولش نمیره! فرهاد فکر میکرد تنها رفته کرمانشاه، اما من عباس رو برای تعقیب فرستادم بره، اون مو به مو بهم گزارش میداد و فرهاد رو تعقیب میکرد. حتی صبح قبل اینکه فرهاد بره خونه احمد آقا، من فرستادمش که بره اونجا و یکبار دیگه دختره رو با اسلحه تهدید کنه که سوتی نده و گفتم حتی امیر هم بفرسته تا فرهاد با چشم خودش ببینه و باورش بشه که این وسط، فقط یه بازیچه بوده! وقتی عباس گفت فرهاد با حال بدی از خونه بیرون رفته، فهمیدم که اون دختر نقشش رو به درستی ایفا کرده. منتهی این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد... عباس گفت بعد از رفتن فرهاد، امیر اومد دم در و میخواست ببینه فرهاد رفته یا نه که ماشین عباس رو دید و با عصبانیت رفت پیش ماشین.1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم ولی همین الانش هم میدونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ولکن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم. همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم: ـ صبر کن! پدرش هم وایستاد، با اشارهای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم: ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بیگناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمیکنم و همینجور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونهتونو به آتیش میکشم. میدونی که این کارو میکنم، مگه نه؟ بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه میکرد. بازوشو ول کردم و گفتم: ـ خوبه، این سکوتتو به پای این میذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونهم برو بیرون! بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم: ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد... دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمیخورد و هدفش فقط پول بوده.1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم الفت سریع وارد سالن شد و گفت: ـ جانم خانوم؟ گفتم: ـ به احمدآقا و دخترش کمک کن وسایلاشونو جمع کنن، عباس براشون بلیط گرفته... اتوبوسو از دست ندن. ـ چشم خانوم. احمدآقا هم که دید دیگه جوابش رو ندادم، چک رو گذاشت توی جیب لباسش و همراه الفت، از خونه بیرون رفت. همین لحظه، یکی از کارگرها اومد و گفت: ـ خانوم چای گیاهیتونو بیارم براتون؟ گفتم: ـ بیار تو تراس! از پلهها بالا رفتم، روی صندلی نشستم و شروع کردم به تاب دادن خودم. به حیاط خونه خیره شدم... بالاخره دارم خودم و پسرم رو از علفهای هرز دور و بر خودم خلاص میکنم. یادم بود که محمدرضا هم یکبار زمانی که من با دوستهام مسافرت رفته بودم، یعنی دوره نامزدیمون، با خدمتکار خونهشون یکسری شیطنتها کرده بود و اون دختر قصد داشت جای من رو توی زندگی محمدرضا بگیره اما من هیچ وقت کم نیاوردم و بهش نشون دادن در افتادن با خاتون یعنی چی! محمدرضا هم تا لحظه آخر زندگیش، کنار زنش یعنی من موند. حالا دوباره دست روزگار داشت این اتفاق رو برای پسرم رقم میزد، اما خوب شد که سریع متوجه شدم و تونستم جلوی اتفاقات بعدش رو بگیرم؛ چون فرهاد از نظر لجبازی و کلهشقی، به محمدرضا رفته و اگه یه درصد میفهمید که اون دختر بارداره، عمرا اگه ولش میکرد و از این جهت، واقعا شانس آوردم که اون گدا صفت از این موضوع چیزی بهش نگفته.1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم احمد آقا گفت: ـ الان یعنی... دسته چک رو باز کردم و گفتم: ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمیگردین شهرتون. گفت: ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی... چپ نگاش کردم و گفتم: ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال میبری احمد آقا؟ دخترت که باید بره، تو هم که بهش وابستهای و پیشش باشی بهتره. احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ انشالا که خیره. قبل رفتن از آقا فرهاد... مبلغ یکسال زحماتشون رو چک نوشتم و به دستش دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی میکنم، عباس بلیط ترمینالتونو گرفته؛ بهتره وسایلتونو جمع کنین و عجله کنید! اومد سمتم تا دستم رو ببوسه که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: ـ احتیاج به این کارها نیست. گفت: ـ به هرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ حلال باشه. به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت: ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ حقوق یکسال بعدیتون رو هم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه. ـ اما آخه این پول... دوباره حرفش رو قطع کردم و الفت رو صدا زدم.1 امتیاز
-
پارت بیست و چهارم عباس داشت بلند میشد که گفتم: ـ فقط حتما به مرده یادآوری کنین که باید عین شوهرش رفتار کنه، هم احمد آقا باید قانع بشه و هم فرهاد... به هرحال پدرش هم خیلی آدم متعصبیه؛ بفهمه دخترش قبل ازدواج باردار شده، زندش نمیذاره. عباس گفت: ـ حتما خانوم، میگم توجیهش کنن. گفتم: ـ دسته چکمو آوردی؟ عباس از جیب کتش، دسته چکم رو درآورد و به دستم داد. گفتم: ـ داری میری، احمد آقا رو صدا کن بیاد! ـ چشم خانوم. عباس رفت و چند دقیقه بعد، احمد آقا وارد سالن شد. دستای خیسش رو با شلوارش خشک کرد و گفت: ـ بفرمایید خانوم، با من امری داشتین؟ به صندلی کناریم اشاره کردم و گفتم: ـ بشین احمد آقا! با ترس نشست، پام رو گذاشتم روی پام و گفتم: ـ راستش اینکه برای دخترت یه خواستگار سمج پیدا شده از محل زندگیتون. احمد آقا نگام کرد و گفت: ـ خیر باشه انشالا! شما میشناسینش؟ ـ آره احمد آقا، زمین کشاورزی داره و متاسفانه دوسال پیش سر زایمان دخترش، همسرشو از دست داده، اما آدم خوبیه.1 امتیاز
-
پارت بیست و سوم بعدش مشغول خوندن گزارشهای کارخونه شدم. این روزها کارها خیلی خوب پیش نمیرفت و هر چی سریعتر فرهاد باید با ارمغان ازدواج میکرد تا بتونم از سرمایه پدر ارمغان برای کارخونه استفاده کنم و اعتبارمون رو توی بازار به دست بگیرم. حدود یکی دو ساعتی مشغول بودم و این لابهلا به الفت میگفتم بره و به سرایداری سر بزنه تا ببینه یلدا در حال جمع کردن وسایلش هست یا نه. اون هم میگفت که همینطور که خون گریه میکنه، داره وسایلهاش رو جمع میکنه. در همین حین، عباس وارد شد و پروندهای رو به دستم داد، پرسیدم: ـ این دیگه چیه؟ ـ خانوم از طریق یکی از رفقا، توی کرمانشاه این مرد رو پیدا کردم. پرونده رو باز کردم و عکسهاش رو دیدم، عباس شروع کرد به توضیح دادن: ـ اسمش امیر مومنیه و یه دختر دو ساله به اسم تینا داره. زنش موقع زایمان فوت میکنه و وضع مالیش اصلا خوب نیست، یعنی چه جوری بگم... با دخترش توی بازار بساط میکنه و گیوه میفروشه. ته یه انباری توی بازار بزرگ کرمانشاه، با دخترش زندگی میکنه. فقط اینکه... پرسیدم: ـ فقط اینکه چی؟ عباس گفت: ـ راستش از یلدا یه پونزده سالی بزرگتره. پروندش رو بستم و رو به عباس گفتم: ـ همین یارو خوبه. بره خداروشکر کنه که دلم به حال بچه توی شکمش سوخت؛ وگرنه نمیزاشتم از این قضیه قسر در بره! عباس گفت: ـ بابت پول باهاش صحبت کردم، اونقدر وضعیت خودش و دخترش اسفناک بود که قبول کرد. گفتم: ـ خوبه، به اون رفیقت توی کرمانشاه بگو ببرتش سر و ریختشو درست کنه و یه زمین به نامش بزنه، یکم به چشم احمد آقا بیاد. ـ چشم خانوم.1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم بعد از قطع کردن تلفن، عباس داخل اومد و گفت: ـ خانوم با من امری دارین؟ گفتم: ـ اول اینکه دسته چک منو بیار و دوم اینکه توی کرمانشاه یه آدم پیدا کن که قبول کنه با این دختره ازدواج کنه، چون که... وسط حرفم یلدا دوباره شروع کرد به گریه کردن. بهش چشم غره رفتم و گفتم: ـ چون دلم برای بچه توی شکمت سوخته و نمیخوام که زیر دست بابات له بشی! عباس پرسید: ـ باشه خانوم، منتهی چه آدمی رو پیدا کنم؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ نمیدونم، هر کسی که بتونه مسئولیت این و بچه توی شکمشو قبول کنه. به علاوه اینکه فرهاد باید باور کنه دختری که دوست داشت، بابت پول باهاش بوده و در اصل دلشو به یکی دیگه داده. یلدا که یکسره در حال گریه کردن بود، دوباره اومد جلوی پاهام و گفت: ـ خانوم تو رو خدا باهام این کارو نکنین! به خدا دیگه فرهادو نمیبینم. گفتم: ـ از جلوی چشام گمشو! جور و پلاستم جمع کن! تا قبل از اینکه فرهاد بیاد، تو و پدرت از اینجا میرین. دیگه چیزی نگفت، داشت میرفت بیرون که گفتم: ـ پدرتو صدا کن، بیاد پیشم! بدون هیچ حرفی، سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. رو به عباس گفتم: ـ یه آدمی پیدا کن که بلد باشه نقش بازی کنه، چون تا جایی که من فرهادو میشناسم، بعد از رفتن این گدا صفت هم تا نره و با چشم خودش نبینه، بیخیال نمیشه. عباس سری تکون داد: ـ چشم خانوم. یه نفس راحتی کشیدم. از توی کشو ورق و کاغذ درآوردم و نامهای از طرف یلدا نوشتم و دادم به عباس که بعد از رفتنشون، بذاره توی اتاق دختره.1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم دامنم رو گرفت و با التماس گفت: ـ نه خانوم، خواهش میکنم! بابام بفهمه، منو میکُشه! التماس میکنم بهم رحم کنین! دامنم رو از دستش کشیدم و گفتم: ـ باید قبل از اینکه این غلطو بکنی، فکرشو میکردی! سریع گفت: ـ هرکاری بگین، میکنم، فقط خواهش میکنم چیزی به بابام نگید! لطفاً خانوم! لبخندی زدم و به الفت گفتم: ـ سریع عباسو بگو بیاد اینجا! الفت: ـ چشم خانوم! با هق هق اشکهاش رو پاک کرد، از روی زمین بلند شد و گفت: ـ خانوم نمیگین، مگه نه؟ گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم: ـ ببینم به فرهاد که راجبش نگفتی؟ با ترس گفت: ـ نه، به خدا به کسی نگفتم؛ خودمم امروز صبح فهمیدم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به بهزاد، صمیمیترین دوست فرهاد زنگ زدم: ـ سلام خاله جان. ـ خوبی پسرم؟ خانواده خوبن؟ ـ دستبوس شما خاله، جانم؟ ـ میگم پسرم، فرهاد پیش توئه؟ گفت: ـ آره، چطور مگه؟ ـ میشه ازت خواهش کنم تا شب سرگرمش کنی، یکم دیرتر برگرده خونه؟ بهزاد با تعجب گفت: ـ باشه خاله، ولی اتفاق بدی افتاده؟ ـ نه عزیزم، میخوام دکور اتاقشو عوض کنم. یکم دیرتر بیاد که کلافه نشه، میدونی که اخلاق رفیقتو؟ خندید و گفت: ـ مگه میشه ندونم خاله؟ چشم. منم خندیدم و گفتم: ـ فقط اینکه بین خودمون بمونه پسرم، میخوام سورپرایز شه! به خانواده خیلی سلام برسون پسرم. ـ چشم، خدانگهدار.1 امتیاز
-
پارت بیستم وقتی فرهاد رفت، به الفت گفتم دختره رو بیارتش تو اتاقم. پیش پنجره وایستاده بودم که اومد داخل و با ترس گفت: ـ سلام خانوم، ببخشید با من کاری داشتین؟ برگشتم و با حرص نگاهش کردم. با همین لبخند به اصطلاح مظلومانهش، پسرمو گول زده بود! رفتم جلوش و با قدرت زدم توی گوشش، طوری که پخش زمین شد. یه چیزی از جیبش پایین افتاد که درجا با دستش قایمش کرد. با عصبانیت دستش رو کشیدم و گفتم: ـ چی قایم کردی؟ بده به من ببینم! محکم دستش رو مشت کرده بود. به زور از دستش کشیدم، دیدم که بیبی چکه و دوتا خط قرمز روشه! بهش حمله کردم و اگه الفت منو کنترل نمیکرد، احتمالا زیر دستم له میشد! گفتم: ـ دخترهی گدا صفت! واسه محکمکاری فکر کردی اگه حامله بشی، من چیزی نمیگم و تو رو توی خونواده خودم راه میدم؟ تو فقط میتونی لباسای فرهاد رو بشوری، نه اینکه بخوای خانوم خونه بشی! توی خونه من، فقط جای یه دختر اصیل زادست. همینجور که روی زمین نشسته بود، با گریه میگفت: ـ خانوم من فرهادو خیلی دوست دارم، باور کنین! تو رو خدا بهمون رحم کنین، به بچه من رحم کنین! چونهشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم: ـ خفه شو! بهتره به پدرت بگم دخترش چقدر راحت ناموسشو فروخته!1 امتیاز
-
پارت نوزدهم الفت با دستش، عرق پیشونیش رو پاک کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ خانوم راستش... راستش... از روی صندلی بلند شدم، این حالتهاش نشونه خوبی نبود. با عصبانیت گفتم: ـ حرفو توی دهنت نچرخون الفت! بگو چی دیدی؟ گفت: ـ خانوم اون دختری که دل آقا فرهادو برده.. اون... یلداست! با تعجب گفتم: ـ یلدا کیه؟! الفت نگاهم کرد، آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ دختر احمدآقا، سرایدارتون. تا این رو شنیدم، وا رفتم. الفت با نگرانی دستم رو گرفت و گفت: ـ وای خانوم! خوبین؟ بذارین دستگاه بیارم، فشارخونتونو بگیرم. نفسهام رو کنترل کردم و دستم رو از دستش کشیدم بیرون. با عصبانیت گفتم: ـ کجان؟ الفت گفت: ـ ته باغچهان خانوم. از پلهها بالا رفتم و از تراس خونه دیدمشون. خون جلوی چشمم رو گرفت! فرهاد هم داشت کار پدرش رو تکرار میکرد، اما نمیذارم اینبار هم یه خدمتکار هیچی ندار، زندگی پسرم رو بههم بریزه و بخواد سرمایه تنها پسر خاندان اصلانی رو بالا بکشه. الفت زیر گوشم مدام میگفت که آروم باشم، اما نمیتونستم. خواستم برم پایین، از گیسهاش بکشم و از خونه بندازمش بیرون، اما این راه منطقی نبود و از اونجایی که اخلاق فرهاد کاملا شبیه به محمدرضا (پدر فرهاد) بود، اون رو ازم دور میکرد. باید یه نقشه تمیز میچیدم تا این دختر تا قیامت از من و پسرم دور بشه. باید قبل از اینکه فرهاد بخواد اون دختر گدا رو بهم معرفی کنه، دُمش رو از خونهم قیچی میکردم. رفتم توی اتاقم و مشغول قدم زدن شدم. به الفت سپردم وقتی فرهاد از خونه بیرون رفت، حتماً بهم اطلاع بده.1 امتیاز
-
پارت هجدهم عباس آقا اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم. مامان خیلی خوشحال بود و با الفت خانوم در حال برنامهریزی برای عروسی من و ارمغان بودن، اما من فقط شنونده بودم و این لابلا با یه لبخند مصنوعی، با سر حرفاشون رو تایید میکردم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، شیشه رو کشیدم پایین و اجازه دادم باد به درونم نفوذ کنه تا حداقل یه مقدار از ام درونیم رو کم کنه. «خاتون» ورقههای مربوط به کارخونه رو امضا کردم و دادم به عباس تا ببره و به دستیارم تو کارخونه تحویل بده. واقعا این روزها همه چی داشت بد پیش میرفت! از یک طرف، تاریخ صدور کیسههای برنج به کارخونه دیر شده بود و از طرف دیگه، دغدغه من برای ازدواج پسرم فرهاد ذهنم رو درگیر کرده بود. حدود پنج سالی میشه که از کانادا برگشته و دارم تمام تلاشم رو میکنم که یه دختر اصیلزاده در حد خانواده خودمون براش پیدا کنم، اما متأسفانه هیچ کدومشون رو نگاه نمیکنه، نمیپسنده، یا یه بهونه میاره و اون برنامه شامهایی که تدارک میبینم رو میپیچونه! دیگه مغزم قد نمیده، من یه مادرم... حس میکنم. این پسر مطمئنا یکی توی زندگیشه اما کی؟ هر چی گشتم، توی اتاقش اثری پیدا نکردم. فقط یه دفتر شعر پیدا کردم که کلی چیزهای شاعرانه داخلش نوشته بود. حالا اگه دختری بود که در حد خانواده ماست، مشکلی نبود؛ اما باید میفهمیدم اون دختر کیه. برای همین سر کارگرم الفت رو مأمور کردم تا خیلی نامحسوس، حواسش به کارهای فرهاد باشه و من رو از جزئيات ماجرا باخبر کنه. همه چیز خیلی عادی بود تا اینکه یک روز دیدم با یه تاج گل بابونه، داره میره تو حیاط. سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم خودش بهم چیزی میگه یا نه، اما هیچ چیزی نگفت. حدس زدم داره میره پیش همون دختری که نمیدونستم کیه! بعد از رفتنش، سریع به الفت گفتم تا بره و تعقیبش کنه. باید ببینم پسرم عاشق چه دختری شده. مانیکور ناخنهام تموم شده بود که الفت با یه قیافه سراسیمه، اومد تو سالن. بهش گفتم: ـ این چه قیافهایه؟ بعدشم، مگه من بهت نگفتم مثل سایه دنبال فرهاد باش؟1 امتیاز
-
°•○● پارت نود و نه بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بیجانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید. بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد: - سوار شو آبجی، قربونت برم. مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت: - برین خونه، منم میام. بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال میکردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشهای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشمهایش از من مراقبت میکرد، میل بیانتهایی به گریه در خود حس کردم. - آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! به بهمن نگاه کردم. -خوبم. برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق میزد و دفترهایم را خطخطی میکرد؟ -بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی. دستی به پشت سرش کشید: -خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش میخندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید: - این حیدر گوجه اذیتت میکرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بیخبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونهی خودت شدی. نفسی گرفتم و سرم را به صندلیام تکیه دادم. - دارم ازش طلاق میگیرم. ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد. - طلاق میگیری؟! دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود. - یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق میگیرم. مشکلی هست؟ این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دستهایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد: - نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو میکشم رو سرش. نفس آرامی کشیدم. - ماشالله آبجیمون یه پا مرد شده واس خودش. دنده را جابهجا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. - خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف میکنم، آشنا هم دارم. مجید بیدست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش... سوت بلندی کشید. - برو بیایی داره با از ما بهترون! این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن میگفتم، پلکهایم را محکم بستم.1 امتیاز
-
پارت هفدهم با همین افکار اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم؛ همین لحظه، الفت با یه کاور اومد داخل و گفت: ـ ببخشید آقا، اینو خانوم فرستاده، گفته برای امشب بپوشید. گفتم: ـ بذار بالای تخت! ـ چشم آقا! گذاشت روی تخت و گفتم: ـ الفت خانوم، برای دسته گل هم یه چیز درخور خانوادشون رو به عباس آقا بگو بخره! الفت خانوم پرسید: ـ چشم آقا ولی نظر خودتون... با بیحوصلگی حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر چی از نظر خودش خوبه رو بگو بگیره! الفت خانوم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون. کنار کاور کت و شلوار نشستم، بهش خیره شدم و گفتم: ـ هعی! چی فکر میکردم و چی شد! تا دو روز پیش، قرار بود با دل خوش این کت شلوار و بپوشم و با هیجان برم خواستگاری دختری که دوسش داشتم، اما حالا... حالا چی؟ بیرمقم، دیگه به هیچکس اعتماد ندارم. نفسی گرفتم و آرومتر زمزمه کردم: - صرفا به خاطر قولی که به مامان دادم، مجبورم این کت و شلوارو بپوشم. باورم نمیشه، اما اونقدری دلم رو به یلدا باخته بودم که قیافه این دختری که قبلاً یه بار خونهمون اومده بود و قراره برم خواستگاریش، اصلا یادم نیست... مهم هم نیست، باهاش صحبت میکنم. ضربه بدی توی زندگیم خوردم و نمیتونم بهش وعده یه زندگی عاشقانه و نرمالو بدم. اگه میتونه این شرایطو تحمل کنه بسم الله... تودهی درون گلویم را قورت دادم: - ولی سعی خودمو میکنم این دختره که قراره زنم بشه رو دوست داشته باشم و اون کلاهبردارو فراموش کنم.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم در طول مسیر فقط توی دلم به یلدا فحش میدادم و تصویرش رو توی ذهنم تیکهتیکه میکردم، اما صداش و چشمهاش از قلبم پاک نمیشد. از دست خودم واقعا عصبانی بودم! تا وارد خونه شدم، مامان پشت سرم راه افتاد و شروع کرد به سوال پرسیدن: ـ فرهاد چیشد؟ اون بیلیاقتو دیدی؟ فرهاد باتوام! چی کار کردی؟ روی تختم دراز کشیدم، چشمهام رو بستم و فقط یه جمله گفتم: ـ حق با تو بود مامان! مامان اومد، کنارم نشست و شروع کرد به نوازش کردن موهام. خیلی دلخور بودم از اینکه بیخود و بیجهت مامانم رو قضاوت کردم. دستش رو بوسیدم و همینجور که اشک میریختم، گفتم: ـ منو ببخش مامان! مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ مگه من میتونم از دست یدونه پسرم دلخور باشم؟ پاشو... پاشو که شب باید بریم خواستگاری! راه درازی در پیش داریم. چیزی نگفتم، حولهمو برداشتم و رفتم تو حمام. حتی جریان آب هم نمیتونست عصبانیتم رو کم کنه. ازش متنفر بودم اما وقتی چهرش ته ذهنم میاومد، دلم براش غنج میرفت! باید این دختر کلاهبردار رو فراموشش کنم. پنج سال خوب گولم زد! کاش میتونستم بفهمم که داره دروغ میگه، کاش اینقدر راحت دلم رو بهش نمی باختم، دخترهی گدا صفت! حتی نذاشت یک روز هم بگذره و سریع حلقهی یه آدم همسن پدرش رو دستش کرد. احتمالا اون پولدارتر از من بود که تونست پاشو بِبُره و اینقدر راحت دور من رو خط بکشه.1 امتیاز
-
پارت پونزدهم همین لحظه، مرد باهام دست به یقه شد که محکم دستشو کشیدم و گفتم: ـ تو رو نمیشناسم، اما اگه آدم سرمایهداری هستی، این دختر و پدرش یه کلاهبردار واقعین؛ امیدوارم تو به حال و روز من دچار نشی. از گوشه چشمم میدیدم که داره آروم گریه میکنه. دیگه هیچی نگفتم. داشتم از پلهها میاومدم پایین که تاج گل بابونهای که براش درست کرده بودم رو روی ایوون خونهشون دیدم. با حرص، تو دستم گرفتمش، پارش کردم و گلهای مچاله شده رو پرت کردم توی صورتش و گفتم: ـ تُف به ذاتت! راه افتادم تا از خونهشون بیرون بیام، گوشهام رو نسبت به تهدیدهای چرت اون یارو بستم. واقعا نمیدونم چه جوری رانندگی کردم و خودم رو تا فرودگاه رسوندم. از دست خودم عصبانی بودم که بازیچهی دست این دختر شده بودم! یعنی اینقدر ساده بودم که نفهمیدم داره باهام بازی میکنه؟ تازه اینا کم نبود که حلقه هم دستش کرده بود و خیلی راحت بهم فهموند که داره ازدواج میکنه. شاید هم از اول نقشش این بود که پولها رو از طریق خانواده من بگیره و بره با این یارو که همسن باباش بود ازدواج کنه؛ ولی واقعا دست مریزاد! بازیگر خیلی خوبی بود! اگه برای اون اینقدر راحت بود که من رو زیر پاش له کنه، پس من هم میتونستم این کار رو انجام بدم. از عصبانیت داشتم منفجر میشدم! باید امروز که رسیدم تهران، میرفتم مسابقه بوکس و خودم رو تخلیه میکردم. تا از هواپیما پیاده شدم، به مامان زنگ زدم. ـ جانم پسرم؟ ـ مامان امشب به اون خانواده خبر بده، میرم خواستگاری دخترشون. مامان با ذوق گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟ حتما پسرم، فقط لباس امشب تو... وسط حرفش گفتم: ـ بعداً بهت زنگ میزنم. گوشی رو قطع کردم و پشت بندش، زنگ زدم به بهزاد: ـ به به! آقا فرهاد گل... ـ بهزاد برای من امروز بلیط مسابقه بوکسو ردیف کن! بهزاد با تعجب پرسید: ـ چی؟! فرهاد دیوونه شدی؟ مگه به خاتون خانوم قول ندادی که دیگه سراغش نری؟ اگه بفهمه، پدر منو... با فریاد گفتم: ـ بهزاد کاری که بهت گفتمو بکن! هیچ کس نمیفهمه. ـ اما آخه... مهلت ندادم و گوشی رو به روش قطع کردم. عباس آقا منتظرم وایستاده بود، در رو برام باز کرد و سوار شدم.1 امتیاز
-
پارت چهاردهم این دختری که بدون هیچ احساسی مقابلم وایستاده بود، خودش بود؟ اصلا زبونم یاری نمیکرد که حرف بزنم. با بغض گفتم: ـ چرا؟ چرا این کارو کردی؟ اصلا به چشمهام نگاه نمیکرد، چیزی هم نگفت. با مشت کوبیدم به دیوار کنار دستم و با فریاد گفتم: ـ حرف بزن! یلدا بدون اینکه بهم نگاه کنه، خیلی عادی گفت: ـ حرفامو تو نامه بهت زدم. رفتم جلوش وایستادم و گفتم: ـ حالا توی چشمام نگاه کن و بگو که فقط دنبال پول من بودی و هیچ وقت دوستم نداشتی! آب دهنش رو قورت داد و تا خواست موهاش رو بندازه پشت گوشش، توی دست چپش، درخشش حلقه رو دیدم. خدایا! داری باهام چی کار میکنی؟ محکم دستشو گرفتم که گفت: ـ فرهاد خواهش میکنم از اینجا برو! من... من دارم ازدواج میکنم! تو رو هم هیچ وقت... دوست... دوست نداشتم. همین لحظه از پشت سرم، صدایی شنیدم: ـ یلدا چه خبره عزیزم؟ به سمت صدا برگشتم؛ یه مرد میانسال که تقریبا همسن و سال پدرش بود این حرف رو زد. با اخم بهم نگاه کرد، از پلهها اومد بالا و گفت: ـ آقای محترم، با چه حقی با زن من اینجوری حرف میزنی؟ به سر تا پای یارو نگاه کردم و بعد، همونجور که اشک میریختم، رو به یلدا گفتم: ـ واقعا خیلی بیلیاقتی! مادرم حق داشت... کاش هیچ وقت نمیدیدمت دخترهی گدا گشنه! دنبال پول بودی، آره؟! از توی جیبم، هر چی اسکناس بود درآوردم و با حرص زدم توی صورتش و گفتم: ـ بگیر... بگیر برو باهاش خوش بگذرون! اما یادت باشه، جوری دلمو شکوندی که هیچ وقت خوشبخت نمیشی.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم چشمهام گرم شده بود که با زنگ مامان، از جا پریدم. با صدای گرفته جواب دادم: ـ بله؟ صدای سراسیمه مامان پیچید توی گوشم: ـ فرهاد پسرم رسیدی؟ رفتی پیش اون دختره؟ از جام بلند شدم و ته موندهی سیگار که توی دستم مونده بود رو گذاشتم توی جاسیگاری و گفتم: ـ هنوز نه. بعد به ساعت نگاه کردم، هشت و نیم صبح شده بود. گفتم: ـ ولی الان دیگه میرم. مامان گفت: ـ فرهاد لطفا وقتتو زیاد تلف نکن و زود برگرد! بالاخره به حرف من میرسی که این آدما حتی ارزش حرف زدن هم نداشتن. چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم. قلبم واقعا درد میکرد و انگار از روی جسمم یه ماشین رد شده بود. چهره یلدا با وجود کارهاش، اصلا از ذهنم کنار نمیرفت و همین قضیه، بیشتر باعث عصبانی شدنم میشد. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونهشون. خیلی طول کشید تا برسم و با هزار بدبختی و پرسیدن از آدمای اونجا بالاخره پیدا کردم. خونهشون ته یه روستای بی سر و ته بود. هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بتونه توی چنین جایی زندگی کنه. دم در خونهشون از ماشین پیاده شدم و رنگ در رو زدم. خیلی طول کشید تا جواب بده. بعد از چند دقیقه، صداش پیچید: ـ کیه؟ تا صداش رو شنیدم، تمام حرفهای مامان یادم رفت. دلم میخواست بغلش کنم، اما جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم: ـ یلدا منم! با کمی مکث گفت: ـ چرا اومدی؟ باورم نمیشد... انگار از من طلبکار بود! لحنم رو تندتر کردم و گفتم: ـ بیا دم در کارت دارم! در رو باز کرد و گفت: ـ بیا داخل، ممکنه یکی ببینه! با عصبانیت رفتم داخل حیاط و در رو محکم کوبیدم. حیاط بزرگی داشت و پشت اون حیاط، یه باغ بزرگ بود. به خونه که نزدیک شدم، دیدم با یه چهره خیلی عادی اومده بیرون. نگاهش کردم... واقعا این دختر، یلدای من بود؟!1 امتیاز
-
پارت دوازدهم چندتا وسیله توی یه ساک کوچیک گذاشتم و همین لحظه، مامان وارد اتاقم شد و با لحن تندی گفت: ـ فرهاد تو زده به سرت؟ ساعت نزدیک سه صبحه. با عصبانیت گفتم: ـ مامان چرا متوجه نمیشی؟ این قضیه برام خیلی مهمه. بهت گفتم این قضیه برای من، قضیه مرگ و زندگیه. مامان آهی کشید و گفت: ـ آخه پسر من، اون دختر ارزش اینهمه عصبانیت تو رو داره؟ حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان لطفا تا زمانی که من همه چیزو نفهمیدم، راجبش اینجوری حرف نزن. تا خواست حرفی بزنه، عباس آقا اومد و گفت: ـ آقا از طریق یکی از بچهها و پارتی بازی، تونستیم یه بلیط براتون بگیریم. ساک رو گرفتم توی دستم و گفتم: ـ خوبه، منو ببر سمت فرودگاه! مامان چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشین شدم. کاش حداقل تلفن داشت تا میتونستم بهش زنگ بزنم و اینقدر منتظر حرفهاش نباشم. ته دلم فقط دعا میکردم حرفهای مادرم درست از آب درنیاد، چون در اون صورت، برای همیشه اعتمادم رو به عشق و آدمها از دست میدادم. حدود ساعت پنج صبح بود که رسیدم کرمانشاه. آدرس خونهشون رو از عباس آقا گرفتم و بهش گفتم برام یه ماشین اجاره کنه، چون خونهشون توی حاشیه شهر بود و از هتلی که رزرو کرده بودم، خیلی فاصله داشت. تا خود روشن شدن هوا نتونستم چشم روی هم بذارم و توی بالکن هتل نشستم و رو به طلوع خورشید، فقط سیگار کشیدم. به نظرم بدترین چیز توی این دنیا، بلاتکلیفی و باز گذشتن اتفاقات تو زندگی بدون توضیحه؛ آدم رو توی یه خلسه بزرگ نگه میداره که واقعا روانت رو نابود میکنه.1 امتیاز
-
پارت یازدهم مامان لبخندی زد، بعد عباس آقا رانندمون رو صدا زد. اونم اومد و رو به مامان گفت: ـ بفرمایید خانوم. مامان گفت: ـ آدرس خونه احمد آقا رو سریعتر پیدا کنین! عباس آقا: ـ اطاعت امر خانوم! بدون هیچ حرفی، از پلهها رفتم بالا توی اتاقم. سیگار رو به خاطر یلدا ترک کرده بودم، اما با چیزی که الان تجربه کردم، فقط همون سیگار آرومم میکرد. ساعت نزدیک سه صبح شده بود و تمام خاطرهها جلوی چشمم رژه میرفت. از دستش عصبانی بودم، اما بازم ته دلم براش غنج میرفت! دلم برای نگاههای قشنگش وقتی میاومدم خونه و بهم خسته نباشید میگفت، تنگ شده. نمیخوام بدون شنیدن حرفهاش، قضاوتش کنم. نمیخواستم باور کنم باهام بازی کرده، چون من به عشقش ایمان داشتم. توی دلم یه دوگانگی عجیبی بود و برای اولین بار توی زندگیم، بین دو راهی بدی مونده بودم. اگه حرف مامان درست باشه، مجبورم با دختری که دوسش نداشتم، ازدواج کنم. قول دادم و من وقتی قول بدم، زیر قولم نمیزنم؛ اما زندگی، بعدش برام واقعا دردناک میشه. کاش یلدا این کار رو باهام نمیکرد. حداقلش این بود که برام ارزش قائل میشد و بهم توضیح میداد که چرا این کار رو باهام کرده. توی بالکن نشسته بودم که تقهای به در اتاقم خورد. گفتم: ـ بیا تو! عباس آقا با یه ورقه توی دستش اومد داخل و گفت: ـ آقا آدرسشونو پیدا کردم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: ـ خوبه، فورا یه بلیط برام بگیر! عباس آقا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما آقا الان نصفه... حرفشو قطع کردم و رفتم سر کمدم تا لباسام رو عوض کنم و گفتم: ـ همین الان بلیطو برام پیدا کن عباس آقا! عباس آقا که لحنم من رو شنید، به ناچار گفت: ـ به روی چشم!1 امتیاز
-
پارت دهم به هرحال مامان از چیزی خبر نداشت که بخواد کاری کنه. رفتم، جلوی پاش نشستم و دستهاش رو بوسیدم اما بهم نگاه نمیکرد. با اینکه از درون داغون بودم، اما گفتم: ـ میدونم خاتون خانوم من، اما من فقط حرفای شما رو شنیدم. باید بدونم دلیل کارش چی بوده و چرا با احساس من بازی کرده. مگه من بازیچه دستش بودم که این کارو باهام کرده؟ اگه دنبال پول بود، از همون اول بهم میگفت، من چهار برابرشو بهش میدادم، نه اینکه قلبمو بهش بدم... مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ اونا گدا گشنهان پسرم، اون دختر اصلا احساس سرش نمیشه. باور کن ارزششو نداره که داری اینجوری خودتو بهم میریزی. بلند شدم و با ناراحتی گفتم: ـ میخوام توی چشمام نگاه کنه و بگه دوسم نداشته، بگه همش بازی بوده. آدرسشونو میخوام مامان. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ باشه، ولی یه شرط دارم فرهاد. گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ بعدش که به حرف من رسیدی، وقتی برگشتیم، باید با ارمغان ازدواج کنی! اون دختر در خور خانوادمونه و تنها نوه دختری طایفه اکبر شهمیرزاده، باباش تاجر فرشه و تازه، خودشم خوشگله و کاملا برازندته... اصلا حرفهای مامان رو نمیشنیدم و توی ذهنم، فقط داشتم دنبال دلیل میگشتم. مامان همینطور پشت سرهم حرف میزد: ـ بعدشم باید بری بالا سر کارخونه وایستی و کارت رو بگیری تو دستت و بعدشم نوه... از اونجایی که تهش رو میدونستم، دستهام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه مامان، هر چی بگی قبوله! اگه حرف تو باشه، بعد از اینکه برگشتم، با اون دختر ازدواج میکنم.1 امتیاز
-
پارت نهم گفتم: ـ اما... حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ ولی دیدی که لیاقت تو رو نداشت و فقط دنبال پولمون بود پسرم. اصلا در حد تو هست که با همچین آدمایی سلام کنی؟ میدونی دختره موقع رفتن، حقوقشو شمرد و گفت نتیجه کار من و بابام بیشتر از این مقداره؟! هر لحظه بیشتر از حرفهای مامان تعجب میکردم، چطور ممکنه؟! یعنی تمام اون حرفها و قولها و نگاهها دروغ بود؟ یعنی واقعا یلدا دنبال پول بود؟ مامان رفت، روی صندلی نشست و ادامه داد: ـ منم چون واسه ما زحمت کشیده بودن، دو تا پاکت بیشتر بهشون دادم. منتظر بودم تا ببینم اون از تو حرفی میزنه یا نه؛ اما فرهاد... اون هیچی نگفت. نمیتونستم باور کنم! مامان از نگاهم متوجه شد که باورم نمیشه، سریع الفت خانوم رو که سرکارگر خونمون بود صدا زد. الفت خانوم سریع اومد و مامان ازش پرسید: ـ به آقا فرهاد بگو که یلدا امروز چیکار کرد! الفت خانوم بهم نگاه کرد و عین حرفهای مامان رو برام تکرار کرد. گفتم: ـ خیلی خب، کافیه! الفت خانوم ساکت شد. رو به مامان گفتم: ـ من میخوام با خودش حرف بزنم. الفت خانوم به جای مامان گفت: ـ اما آقا فرهاد، اون دختر فقط دنبال پول... مامان، حرف الفت خانوم رو قطع کرد و خیلی عادی گفت: ـ خیلی خب الفت، میتونی بری! گلدون روی زمین رو هم جمع کن لطفاً! بعد کمی مکث، لبخند تلخی زد و گفت: ـ مشخصه که پسرم، به این آدمای بی سر و پا بیشتر از حرفای مادرش اعتماد داره، قبوله پسرم. از اینکه دلخورش کردم، از خودم ناراحت شدم.1 امتیاز
-
پارت هشتم چی داشت میگفت؟ دنیا داشت دور سرم میچرخید. یلدا بدون هیچ توضیحی، این کار رو باهام نمیکرد! من اون رو به اندازه خودم میشناختم، اما شاید... شاید راجع بهش اشتباه کردم. یهو مامان با تعجب گفت: ـ ببینم اصلا چرا احمد آقا و دخترش باید اینقدر برات مهم باشن فرهاد؟ چیزی هست که من ازش بیخبرم؟! تازه یادم افتاد که مامان، اصلا از موضوع من و یلدا خبر نداشت و من قرار بود باهاش در میون بزارم؛ پس کار مامان نمیتونه باشه. دلم میخواست با تهدید مامان رفته باشه تا بتونم برش گردونم، اما مثل اینکه حرف مامان درست بود... اما برای چی؟ چرا؟! از صبح چه چیزی تغییر کرده بود؟ چرا از عشقمون دست کشید؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم توی نگاهش گره بخوره و پرسید: ـ نمیخوای بگی پسرم؟ انگار کوه غم روی سینهم فرود اومده بود. محکم بغلش کردم، زار زدم و گفتم: ـ مامان من خیلی دوسش داشتم... اونو خیلی دوست داشتم! به خاطرش دیگه برنگشتم کانادا! مامان پشتمو نوازش کرد، اما برخلاف تصورم، نه عصبانی شد و نه تعجب کرد. در حالت عادی، باید بابت اینکه من به دختر خدمتکار دل باختم، خونه رو روی سرم خراب کردم و باهام کلی بحث میکرد؛ اما چیزی نگفت. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: ـ مامان نمیخوای چیزی بگی؟ مامان با لبخند گفت: ـ امروز که اون تاج گل رو توی دستت دیدم، حدس زدم که خبراییه؛ اما منتظر بودم خودت بهم بگی.1 امتیاز
-
پارت هفتم از جام بلند شدم. آره، درسته؛ امروز اون تاج گل رو توی دستم دید و اون صدایی که یهویی شنیدیم... عصبانیت بهم اجازه فکر کردن نداد. با فریاد صداش زدم: ـ مامان! کارگری که داشت برای مامان چای گیاهی میبرد، از ترس صدای من، لیوان از دستش افتاد و شکست. مامان با دیدن من، از روی صندلی بلند شد و با جدیت گفت: ـ فرهاد چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت. فراموش نکن داری با کی صحبت میکنی! با حرص انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم. از عصبانیت، رگ گردنم بیرون زده بود! بهش گفتم: ـ احمد آقا اینا کجان؟ چرا سرایداری خالی شده مامان؟ مامان خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: ـ ببینم الان این همه عصبانیتت، برای احمد آقاست؟ با صدای بلندتری فریاد زدم، گلدون کنار میز رو شکوندم و گفتم: ـ مامان جواب سوال منو بده! کجا فرستادیشون؟ مامان که عصبانیت من رو برای اولین بار دیده بود، انگار کمی ترسید. بهم نزدیک شد اما من عقب رفتم. گفت: ـ من چه میدونم پسرم کجا رفتن... بعد از اینکه تو رفتی، دخترش اومد گفت که میخواد باهامون تسویه حساب کنه، چون میخوان برگردن کرمانشاه، زادگاهش. پوزخندی زدم و گفتم: ـ آها! یهویی اونم؟ مامان بچه گول میزنی؟ مامان گفت: ـ نه، احمد آقا گفت مثل اینکه پدرش فوت شده و خونه و زمینش رسیده بهش و میخوان با دخترش، بقیه زندگیشون رو اونجا بگذرونن.1 امتیاز
-
پارت ششم گفتم: ـ به هر حال که من از تو ساده دست نمیکشم. یهو شنیدیم احمد آقا داره یلدا رو صدا میزنه. یلدا سریع باهام خداحافظی کرد و دوید و رفت. من هم رفتم تا با بهزاد، رفیق بچگیهام بریم باشگاه و با همدیگه بدمینتون بازی کنیم. اون روز با اصرار بهزاد بعد از بازی، با هم به رستورانی رفتیم که پدرش بعد از سالها تلاش، بالاخره افتتاح کرده بود و همون جا با دوستای دبیرستانمون یه شام درست و حسابی خوردیم. اون شب آخرین شب زندگیم بود که من خوشحال بودم و از غم و غصه رها بودم؛ چون بعد از اینکه برگشتم خونه، اتفاقی افتاد که کل وجودمو تکون داد و نور امید رو تو دلم خاموش کرد. سرایداری درش باز بود، پس من هم با کنجکاوی داخل شدم و دیدم خونه خالی شده و همه وسایلا جمع شدست. به اتاق یلدا رفتم، در کمدشو باز کردم... همه چیز رو با خودش برده بود و فقط یک نامه روی میزش گذاشته بود که روش اسم من نوشته شده بود: ـ برای فرهاد. سریع بازش کردم، فقط یه جمله روش نوشته شده بود: ـ منو ببخش فرهاد، مجبور بودم برات نقش بازی کنم. حس کردم قلبم داره از کار میافته! کنار تخت نشستم و بیاختیار شروع کردم به گریه کردن... چه اتفاقی افتاده بود؟ تا امروز صبح که همه چیز مثل همیشه خوب و عالی بود؛ بعدشم من یلدا رو میشناختم، امکان نداشت اون حرفها و چشمها به من دروغ بگه! رشتهی افکارم رو بههم وصل کردم تا تهش رسیدم به مادرم.1 امتیاز
-
پارت پنجم رفتم و یه سر و گوشی آب دادم، اما هیچکس نبود. یلدا مضطرب شده بود، سریع پیشش برگشتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد، این روزا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! همش حس میکنم میخوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچکس نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه. بعدشم، من تصمیمم رو گرفتم... امشب یا فردا، با مامان درباره این موضوع حرف میزنم، چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم، خسته شدم از بس پنهونی دیدمت. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم، اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: ـ اما به نظرم هیچوقت خانوم منو به عنوان عروسش قبول نمیکنه. مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه، وگرنه تنها پسرش رو از دست میده. دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چی کار میکنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار میکنیم. سریع خودشو عقب کشید و گفت: ـ فرهاد یکی میبینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟1 امتیاز
-
پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو میپایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر میکردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر میکردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست میکنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.1 امتیاز
-
پارت سوم ناچار به سمتش برگشتم، ناخنکارش اومده بود و در حال لاک زدن پاهاش بود. لبخندی بهم زد اما وقتی تاج گل رو توب دستم دید گفت: ـ اون چیه دستت پسرم؟ سریع خودم رو زدم به اون راه و گفتم: ـ چیز خاصی نیست، امروز گلهای بابونه رو توی باغ دیدم، درستش کردم. به ناخنکارش نگاه کرد و گفت: ـ چند لحظه تنهامون بذار! ناخنکارش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مامان از روی مبل بلند شد، نزدیکم اومد و گفت: ـ پسرم، تو الان باید بالای سر کارخونه باشی، امروز بار جدید میرسه. همه از من میپرسن فرهاد کجاست، اون وقت پسر من توی باغچه با گلها سرگرمه! یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان الان وقت این حرفاست؟ بعدشم شما مثل یه شیر بالا سر اون کارخونه و کارگراش هستید، دیگه چه نیازی به من هست؟ با چشمغره نگام کرد و گفت: ـ پسرم من دیگه پیر شدم. دیگه وقت این رسیده تو بالا سر کارا باشی، همه باید فرهاد اصلانی و پسر حاج بشیر بزرگ رو بشناسن! چیزی نگفتم که با لبخند بهم گفت: ـ بعدشم این قضیه ازدواج با اون دختره... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان من واقعا نفسم گرفت! میخوام برم بیرون، یکم هوا بخورم. بعدش سریع بیرون زدم و یه نفس عمیق کشیدم. از حرفهای تکراریش خسته شده بودم، از اینکه از بچگی تا به همین الان، فقط آرزوهای اونو زندگی کردم و زندگیم بر مبنای خواستههاش بود... حتی زن من هم باید مدنظر مادرم میبود، اما نه، تو این مورد نمیتونستم در مقابلش حرفی نزنم. به خاطر یلدا من تو روی خاتون خانوم هم که شده وایمیستم، چون فکر نکنم جور دیگهای عاشق کسی بشم. از کنار احمد آقا رد شدم و گفتم: - خسته نباشی!1 امتیاز
-
پارت سی و دوم ارمغان با لبخند اومد و کنارم نشست. دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم: ـ واقعا خوشحالم که فرهاد انتخاب درستی کرده. لپهاش گل انداخت و گفت: ـ خیلی ممنونم، ولی خاتون خانوم، راستش... چه جوری بگم... نگاهش کردم و گفتم: ـ راحت باش دخترم! گفت: ـ من حس میکنم آقا فرهاد کس دیگهای رو دوست داره. امان از حس ششم زنها! یعنی فرهاد اونقدر ضایع برخورد کرد که آخر ارمغان هم متوجه شد؛ اما چارهای نبود و اگه من بهش نمیگفتم، مطمئن بودم که فرهاد یه جوری این قضیه رو بهش میگه، پس بهتره با لحن خوب از زبون خودم بشنوه. گفتم: ـ ببین دخترم، یه دختر پولپرست تو زندگیه فرهاد بوده، درست میگی؛ اما خداروشکر که فرهاد هم متوجه اشتباهش شد و روی واقعی اون دخترو شناخت و ترکش کرد. ارمغان چیزی نگفت که ادامه دادم و گفتم: ـ ببین واقعا خودش گفت بیایم خواستگاریت! اگه به من بود، میخواستم بذارم واسه هفته بعد، اما اونقدر عجله داشت که گفت همین امشب باید بریم! ارمغان نفس راحتی کشید و گفت: ـ یعنی میگین چیز مهمی نیست؟ دستم رو گذاشتم روی دستاش و گفتم: ـ اصلا مهم نیست. هر چی بود، تو گذشته مونده؛ بعدشم تو اینو به من بگو که فرهادو دوست داری یا نه! لبخند عمیقی زد، بعد برگشت و به فرهاد که با پدرش مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد و گفت: ـ من واقعا از وقتی که دیدمش، خیلی خوشم اومد ازش. گفتم: ـ خب پس مبارکه دیگه! بعدشم تو دختر به این خوشگلی و خانومی، با شگردهای زنانت باید فرهادو کم کم بکشی سمتت، تا اون مار صفتو فراموش کنه! ارمغان با کنجکاوی پرسید: ـ سر چی رابطهشون بهم خورد؟ گفتم: ـ هیچی، دختره هوا برش داشته بود! دختر سرایدار خونهمون بود و بابت پول با فرهاد بود که بعدش فهمید فرهاد باهاش ازدواج نمیکنه، خودش و پدرش کلی ازم پول گرفتن و برگشتن شهرشون.0 امتیاز
-
°•○● پارت نود و هشت بهمن با چشمهای سرخ، خم شد و شانهام را نوازش کرد. عرق کرده بودم و احتمالا بوی خوشایندی نمیدادم. صدای مرثیهخوان، داغ دلم را تازه کرد. خودم را در بین دستهای بهمن انداختم: - رفت... بابامون رفت. دیگه صدامونو نمیشنوه، وای! نتونستم ازش خدافظی کنم. شانههای بهمن میلرزید. حیدر با فاصله، روبرویمان ایستاده بود و حضورش آزاردهنده بود. بابا او را به من ترجیح داد. - آبجی... مرا از خودش جدا کرد، اشکهایم روی پیراهنش لک انداخته بود. دستهایم را گرفت و بوسید: - یه وقت فکر نکنی بیکِس و کار شدی، خودم تا آخر عمر نوکرتم. اشکهایم شدت گرفت. این همان بهمن مفنگیای بود که مادرشوهرم چوبش را بر سرم میزد؟ حدس میزدم ترک کرده باشد؛ چرا که این اندام ورزیده، انگار هیچ دودی جز دود تهران را به ریه نفرستاده. - اینم هَه. مشتش را باز کرد، عکس سیاهوسفیدِ سه در چهاری از من بود؛ همان عکس با مقنعه کج که هرسال به مدرسه میدادم. مچاله شده بود. -این دست تو چیکار میکنه؟ نگاهش را به پشت سرم دوخت، جایی که بابا حالا در آن آرامیده بود. - موقع فوت، تو دستش پیدا کردن. قلبم فشرده شد. او با عکس من در دستش مُرده بود؟ خودم را روی خاک انداختم و از ته دل هق زدم؛ برای آغوشی که به من نرسید، دست نوازشی که بر سرم نکشید، برای بابا و برای خودم... که حیف شدیم.0 امتیاز