تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/27/2025 در پست ها
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونهای شدم! وحشتزده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس میکردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندونهای نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفسهام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشمهای هم خیره بودیم. من با چشمهایی گشاد شده از ترس و مردمکهایی لرزون و اون... نمیفهمیدم چی پشت اون چشمهای به رنگ خونش خوابیده که نمیتونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس میکردم داره نزدیک میشه ولی نمیتونستم حرکت کنم. دندونهای نیشش هر لحظه بلندتر میشد و دور چشمهاش کبودتر...4 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچچیز سرجایش نیست. دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در میآمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش میبست؛ مثل آینههایی که گذشته و آینده را همزمان نشان میدادند. صدای خندهای دورادور، شبیه پژواک خاطرهای گمشده، از گوشهی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایهای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد. بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمیشد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد: -تو انتخابتو کردی! قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنهای از زندگیام را به شکل عجیب و وارونه نشان میداد. من در میانهی یک رقص دیوانهوار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم. در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد: -وقتشه! وقتی چشمهایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکیام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ میکشید و مقاومت میکرد. -برو کنار! گوشهایم را گرفتم اما زجههای خودم را میشنیدم. آن دو مرا نمیدیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد. زمزمه دوباره در گوشم پیچید: -تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا میکنه! -من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم! اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...4 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشهی اتاق شدم. حسش میکردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو میتونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه میکرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش میکردم! دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. میخواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمیدونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکهی سیاه! دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد. از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابهجا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. - میدونستم اینجایی آرورا! پوزخندی زدم. - همیشه اینجا بودم. به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوشخیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین میبرمت! مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوبدستی و جاروی پرندهام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم. میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبهی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید. - تو و جادوی سیاهت رو از بین میبرم آرورا! بلند خندیدم؛ قهقهههای از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درختها میشد و زوزهی گرگهای نگهبانم رو بلند کرد. - من ملکهی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگلهای صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمیتونه با من رقابت کنه!3 امتیاز
-
نام رمان: النا و سایههای بیپایان نویسنده: ماها کیازاده(pen lady) | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، جنایی خلاصه: دخترکی تنها و منزوی بالاجبار حصار آهنین اطرافش را میشکند و از خط قرمزهایش عبور میکند و وارد مناطق ممنوعهای میشود که ورود به آنها را برای خود غدغن کردهاست. حال او میماند و اشخاص جدید، احساسات جدید و امواج دل انگیزی که از مسیر رگهایش گذشته و وارد قلبش میشود. امواجی که قوانینش را نقص کرده و او خواهان آن نیست زیرا همچنان سایهها به دنبالش هستند. سایههایی که تمامی ندارد، سایههای از جنس خاطرات و خاطراتی از جنسی سیاهی ناتمام... سایههای بیپایان.1 امتیاز
-
درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم حال دل تک تکون خوب باشه. نویسنده های خوش ذوق انجمن چطور به مخاطب غیر مستقیم میگید از درون ویران شدید؟ این تاپیک با جملات قشنگتون جذاب کنید.1 امتیاز
-
وارد کلاس شد، نگاهش را گرداند که دوستش، دارا را دید. روی صندلی ردیف دوم نشستهبود و با لبخندی محو و سری خم شده نگاهش میکرد. بهسمتش رفت و کنارش نشست، بلافاصله بردیا هم آمد و هر سه به یکدیگر دست دادند و احوالپرسی کردند. دارا تکیه داد به صندلی کرمی رنگ و دستی به موهای قهوهایش کشید و خطاب به آریا گفت: - شام امشب سر جاشه؟ آریا به تقلید از او، به صندلی تکیه داد و (هوم)ای گفت. بردیا که از ابتدا سرش در گوشی بود، نیشخندی زد و گفت: - دارا با کی میای امشب؟ دارا خیرهخیره نگاهش کرد و با کج کردن سرش جواب داد: - هیچکی... امشب میخوام تنها باشم. آریا نیم نگاهی به در ورودی و دلبری انداخت که همراه دوستش وارد کلاس شد. دوستش سخت مشغول کار با گوشی بود و گاهی گونههایش سرخ میشد و لبخندهای نصفِنیمه میزد و دلبر با کنجکاوی مدام او را سوال پیچ میکرد؛ اما جوابی دریافت نمیکرد. بردیا تکخندهای کرده و سپس گوشیاش را خاموش کرد. زیر لب احمقی زمزمه کرد و نگاه پر از تمسخرش را به دو دوستش دوخت. وقتی نگاه خیره و کنجکاو آنها را دید، انحنای لبانش گسترش یافت و گفت: - حدس بزنید کی بهم پیام داده؟ آریا با نوک انگشتانش روی میز را به ضرب گرفت و نیمنگاهی دیگر به دلبر انداخت که اینبار بیخیال دوستش شدهبود و به او نگاه میکرد. لبخندی بسیار محو بر لب نشاند و رو به بردیا گفت: - کی پیام داده؟ بردیا نگاهش را در کلاس گرداند، وقتی دوست دلبر را دید متوقف شد و با موذیگری زمزمه کرد: - تپلو خانم به خودش جرأت داده و بهم پیام داده... کلاً مشخصه از من خوشش میاد؛ ولی خیلی طاقچه بالا میذاره هیچک.س نیست بهش بگه تو که الان ادای آدمهای مغرور رو در میاری چرا به من پیام دادی؟ دارا نیمنگاهی به او انداخت و بیخیال زمزمه کرد: - به منم پیام داده، اما وقتی جوابش رو ندادم رفت پی کار خودش. آریا تک ابرویی بالا انداخت، دخترک ادعای غرور و عفت داشت و به دو پسر پیام دادهبود با عنوان دوستی؟ پوزخندی زد، انگار باید با دلبر صحبت کند تا در انتخاب دوست تجدید نظری داشته باشد. بردیا خواست دهان باز کند که در کلاس باز شد و مرد شیک پوش درحالی که دست دخترش را گرفتهبود، وارد کلاس شد. بیتوجه به همه بهسمت آخر کلاس رفت و نگاه دانشجوها با او کشیدهشد. دخترک را روی آخرین صندلی نشاند و به یکی از دخترها که در همان ردیف اما چند صندلی آنطرفتر نشستهبود، چیزی را زمزمه وار گفت. دخترک از جا برخاست و با احترام سرش را تکان داد و (خیالتون راحت باشه)ای زمزمه کرد. مرد با تردید و دودلی نگاهی به دخترکش انداخت، سپس گامی از او دور شد. آریا خواست با کنجکاوی به دخترک نگاهی بیندازد؛ اما تنهی پدر آن دخترک مانع دیدش شدهبود؛ برای همین بیخیال شد و سرش را برگرداند.1 امتیاز
-
دلبر مات ماند، درخواست غیر منتظرهی آریا برایش زیادی بود. حداقل الان که بیش از چند هفته از بازگشایی دانشگاه و آشنایی با این پسر قد بلند نمیگذشت، زیادی بود. شام دو نفره؟! بارها این لحظه را تصور کردهبود؛ اما اینقدر زود؟ نه. فکر یک رستوران شیک با موزیکی ملایم و نگاههای زیر زیرکی به آریا لرزه به جانش انداختهبود. در رویاهایش او با نازی خانمانه درخواستش را قبول میکرد؛ اما حال نمیدانست چه بگوید. لب گزید و اندکی فکر کرد، قطعاً خانوادهش اجازه نمیدادند شب را تا دیر وقت بیرون باشد. او نیز اهل دروغ نبود که آنها را دست به سر کند، با تردید نیم نگاهی به آریا منتظر انداخت و منمنکنان گفت: - فکر نکنم... بتونم بیام. راستش، امشب... . آریا حرکات هولزدهی او را دید، محترمانه بین حرفش پرید و با تحکم و جدیت گفت: - دلبر عذر میخوانم که بین حرفت میپرم. این یه دعوت دوستانهست، امشب بچهها، شام مهمون من هستن و من با خودم گفتم بیادبیه اگه همه باشن و من تو رو دعوت نکنم... اگه ممکنه مشکلی سر این قضیه برات پیش بیاد، پس بهتره فراموشش کنیم. انتظار این فهم و شعور را از آریا نداشت، نداشت؟! او پسری پولدار و خوشسیما بود؛ ولی برعکس دوستانش خیلی محترمانه برخورد میکرد. دوستانی که از نظر مالی و ظاهر با او تا حدودی هم سطح بودند؛ اما بینزاکتیشان آوازهی دانشگاهشان بود. آریا ولی فرق داشت، مهربان بود و مودبانه حرف میزد... حداقل با او اینگونه بود. لبخندی محو زد و بعد از اندکی درنگ با خجالت زمزمه کرد: - میتونم... داداشم رو همراهم بیارم. آریا میدانست او خانوادهای حساس و سختگیر دارد و این برداشت را از پوشش، رفتارش و آن برادر سبیل کلفتی که او را تا در دانشگاه میرساند و سپس دنبالش میآمد، کردهبود. برای اینکه او را معذب و شرمزده نکند، بدون مکث با خوشرویی پاسخ داد: - چرا که نه! هر چی تعدادمون بیشتر باشه، بیشتر هم خوش میگذره. چشمای مشکین دلبر درخشید به گونهای که انگار صدها ستاره درونش چشمک میزدند. ظاهر شاداب دخترک انحنایی کوچک بر لبان مرد نشاند، خم شد و کاغذ کوچکی که زیر دست دلبر بود را برداشت و آدرس رستورانی که شب رزرو کردهبود را در آن نوشت، آن را روی دفتر صورتی دخترک گذاشت و با تکان سر از او دور شد. دلبر لب گزید و دستانش را روی گونههای گلگونش گذاشت گرمش بود و احساس میکرد صورتش به شدت داغ است. او حرکات مردانهی آریا را دوست داشت آن نزاکت و احترام به عقایدش را دوست داشت... .1 امتیاز
-
قصد داشت امروز با دلبر سخن بگوید و او را همراه دوستانش به شام دعوت کند. دلبر دختر زرنگ و زیبای دانشگاهش بود که پسران چندین بار روی او شرطبندی کردهبودند تا با او دوست شوند؛ ولی این شرطبندی برندهای نداشت. لبخندی زد و سرعتش را زیاد کرد، پنج دقیقه بعد به دانشگاه رسید. به سمت پارکینگ رفت و ماشینش را پارک کرد و از آنجا خارج شد. در محوطهی سرسبز دانشگاه چشم چرخاند که دلبر را دید، روی سکویی نشستهبود. مشغول خواندن کتابی بود و چیزهایی را در برگهای کوچک با خودکارهای رنگی یادداشت میکرد. لبخند محو آریا با دیدن او بیشتر جان گرفت، عینک بزرگ آفتابیاش را روی موهایش تنظیم کرد و سپس قدمی به سمتش برداشت. از گوشهی چشم پدرش داد دید که همراه عمویش ایستاده و خیرهی در ورودی بودند، عدهای از دانشجوها نیز همراه استادان به همان نقطه نگاه میکردند. با کنجکاوی برگشت که همان مرد میانسال دیروزی را دید، حال دختری همراهش بود. دخترکی نحیف و ظریف جثهای که شالی مشکی نمایشی روی موهای مشکی و کوتاه شدهاش قرار داشت. پوستش به شدت سفید بود و سرش پایین افتادهبود. دخترک آرامآرام قدم برمیداشت، با قدمهایی که ترس و تردید همراهش بود و قفسه سی*ن*هاش به شدت بالا پایین میشد، انگار که برای اندکی اکسیژن تقلا میکرد. پدرش کنارش بود و دستش را پشت دختر قرار داده بود؛ اما لمسش نمیکرد. احد با احترام به سمتشان قدم برداشت. مقابل آنها که وسط حیاط قرار داشتند، ایستاد و با مرد دست داد. سخنانی بینشان رد و بدل شد که آریا چیزی نشنید. برگشت و بیتوجه به آنها سمت دلبر قدم برداشت، دلبر نیز مانند بقیه افراد خیرهی دخترک لرزان بود. آریا مقابلش ایستاد و او نگاهش را به پسر مغرور دوخت. لبخندی که میآمد تا روی لبانش بنشیند را کنترل کرد؛ کمی آنطرفتر رفت تا پسرک نیز مانند او روی سکو بنشیند؛ ولی آریا حرکتش را نادیده گرفت. زیرا قصد نداشت لباسش را خاکی کند، لبخندی جذاب بر لب نشاند و گفت: - چطوری دلبر؟ بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی با آن صدای مردانه و بم صدایش زدهبود. این بار لبخندش در رفت و نیم نگاهی به آریا که هنوز ایستادهبود، انداخت. این پسر را دوست داشت، خوش قیافه و خوش هیکل بود. لبخندهای کوچک و مردانه میزد و صدایش... او بسیار خوشصدا بود. دلبر همانند اسمش دلبری کرد و با پشت چشم نازک کردن، گفت: - خوبم... ممنون. ابروهای آریا از این حرکتش بالا پرید و سرش را به سمت شانهاش کج کرد: - میخوام برای شام دعوتت کنم.1 امتیاز
-
مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت: - اگه یه کلمهی دیگه از دهنتون در بره هر سهی شما رو میندازم بیرون، بس کنید. احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بیخیالش کرد و پوفی کشید. دلش میخواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشتهباشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفتهبود. آریا نیز پی بوکس و ورزشهای رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی میکرد. او از افشین بیخیالتر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش میکردند. دو بار هم بینیاش را به باد فنا دادهبود و با عمل زیبایی بهزور به شکل اولش برگشتهبود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکههای نامناسب به آنها میانداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه میآمدند، او دیوانهتر میشد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد: - شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم. آریا یکی از کوفته تبریزیهای بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت: - بهبه! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟ افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: - خودشیرین! اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت: - قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... . *** پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمهی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آنها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شدهبود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش میکرد. سپس روزنامه یا کتاب میخواند و صبحانهای مفصل میخورد و در آخر با آراستهترین و شیکترین حالت ممکن بهسمت دانشگاه میرفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخنهای بلندش بود، بیگودیهای روی سرش او را مثل بازیگران فیلمهای خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوهای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. بهسمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بوسهای بر روی پیشانیاش نهاد. - شیر پسر من چطوره؟ آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بوسید. - خوبم... مامان شب با پسرا میریم شام، شاید دیر بیام خونه. نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت: - نبینم بری دعوا و کتککاری، بهم قول دادی یادت نره. آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بوسهای کرد و سپس بهسمت حیاط رفت. طول حیاط طویلشان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آنجا خارج شد و بهسمت دانشگاه راند. همانطور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگیهای لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.1 امتیاز
-
پدرش با لبخندی تلخ بوسهای بر روی گونهاش کاشت و گفت: - آفرین دختر بابا... خودم میبرمت، خودم میارم. حواسم بهت هست، نمیذارم یکی از کنارت رد شه. باشه؟ دو دل بود، ترسیدهبود و این از نفسهای تندی که میکشید و دستانی که مدام مشت میشد، مشخص بود. نیاز به زمان داشت، باید با این موضوع کنار میآمد. حواس پرت پدرش را کنار زد و همانطور که غرق در افکارش بود بهسمت تخت یک نفرهی سفیدش که گوشهی اتاق بود، رفت و رویش دراز کشید. پدر مادرش نگاهی به یکدیگر انداخته و از اتاق خارج شدند... . *** با بیخیالی از کنار پدرش رد شد و از قصد یک زیتون از بشقاب غذای او برداشت که صدای خشمگین پدرش بلند شد. او نیز بیتوجه با لبخند دور میز چرخید و دقیقاً روبهروی پدرش نشست. یا بهتر است گفت روی صندلی چوبی که به زیبایی کندهکاری شدهبود، وا رفت و با لبخندی مضحک و سری کج شده نگاهی به پدرش انداخت. آقای امیری چشم غرهی ترسناکی به او رفت و با صدای بلندی که مادر بینوای آریا را قبض روح میکرد، گفت: - درست بشین الدنگ، مثل کوفتههای مامانت وا رفتی؟! مادر آریا با دلخوری دستش را روی میز کوبید و دلخور و اخمالود به شوهرش خیره شد: - احد! اخطار و تهدیدی که در احد گفتن این زن ریزه میزه بود، لبخندی محو بر لبای درشت احد نشاند: - ببخشید عزیزم، آخه این مفتخور رو نگاه چطور نشسته. داداش بزرگ آریا دستش روی دهانش گذاشت تا خندهی نابههنگامش را قورت دهد. مادرش با دلخوری بیشتر غرید: - به پسر دسته گلِ من نگو مفتخور. خواهرش که سوسن نام داشت، همانگونه که غذایش را میل میکرد زیر لب با بیحوصلگی زمزمه کرد: - شروع شد! آریا با همان لبخند حرصدرآرش خیرهی پدرش ماند، احد با حرص ابرو بالا پراند و خشن زمزمه کرد: - پا میشم با اردنگی میندازمت تو حیاط که تا صبح آلاسکا شی. درست بشین مردک خیرهسر، قد خر سن داره. افشین برادر آریا کنترلش را از دست داد و هر و کر زیر خنده زد. آریا بیشتر روی صندلی وا رفت و با پررویی گفت: - حرص نخور آقای مدیر، پیر شدی.1 امتیاز
-
عمویش اخمی کرد که چینهایی روی پیشانیِ بلند و سفیدش و اطراف چشمان درشتش پدیدار شد: - گیر داده به یکی از نخبههای دانشگاه، طرف مشکل داره نمیتونه بیاد دانشگاه... مجازی درس میخونه. حالا علوی میخواد مارو با اون زیر سوال ببره. سری با تأسف تکان داد و برگههایی که عمویش کپی کردهبود را گرفت و برگشت. نگاهش به رئیس خورد، رئیس با همان اخم نگاه سبزش را به او دوخت و سری برایش تکان داد. آریا لبخندی محو به او زد و او نیز سری تکان داد؛ خواست از اتاق خارج شود که صدای مرد میانسال را شنید: - سعی میکنم راضیش کنم بیاد، هر چند که بعید میدونم قبول کنه... *** دور تا دور اتاق بزرگش میچرخید و با استرس لبش را زیر دندان برده و ناکارش میکرد. ناخنهایش را که با دندان تکهتکه کردهبود، به لبانش کشید و زمزمه میکرد: - نهنه نمی...نمی...نمیتونم. نه من دخ... دختر خوبیم. من....من نه. مادرش با محبت به سمتش رفت، دستانش را به دور شانههای نحیف دختر ریز جثهی مقابلش حلقه کرد و بوسهای رو موهای نامرتبش که خود با نهایت نابلدی کوتاه کرده بود، کاشت. با عشق آرامآرام موهای مشکینش را نوازش کرد و در گوشش نجوا کرد: - دختر من قویِ، اون میتونه. اون میره دانشگاه... میره تا با ترسش بجنگه، مگه نه عشق مامان؟ اشک از گوشهی چشمان درشت و مشکینش چکید و با تیلهگان لرزان از او فاصله گرفت و سرش را به اطراف تکان داد: - نهنه... نه من... من نمیتونم... نمیتونم. هقهقی کرد و بعد با ترس دستش را روی لبانش گذاشت و به طوری که انگار با خود سخن میگوید، زمزمه کرد: - هی... هیس من... من دختر خو... خوبیم. مادرش با ترس و غم نگاهی به شوهرش که کلافه روی تخت سفید دخترش نشستهبود، انداخت. شوهرش نیز غمگین بود، کلافه بود و این از چشمان سرخش هویدا بود. دخترکشان به هیچوجه راضی نبود از خانه خارج شود. از جایش برخاست و نزدیک دختر کوچک و لرزانش شد، جسم نحیف و لاغرش را در آغوش گرفت و گفت: - ما واسه جایی که الان هستی خیلی زحمت کشیدیم، مگه نه؟ یادت رفته چقدر اذیت شدیم؟ تو که نمیخوای بابا و مامان ازت ناامید بشن؟ مگه نه النای بابا؟ چشمان درشتش را که گرد شدهبود به پدرش دوخت و مثل دختر بچههای کوچک گفت: - من نم... نمیخوام نا... ناامید شین.1 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه صدای آبی شدم که از عمق تاریکی حمام می چکید؛ چشم هایم را مالیدم. پتو را کنار زده به سمت حمام رفتم. نفس حبس شده ام را از سینه خارج کردم، اتاقم خیلی سرد بود از ان سوی در بوی عجیبی می امد، مثل خاطرات گندیده؛ جرعت باز کردن در را داشتم؟ با دستی لرزان دستگیره را چرخاندم. بخار سرد خارج شده از حمام تنم را لرزاند . اب دهنم را به سختی قورت دادم و پرده دوش را کنار زدم. کسی انجا نبود؛ قلبم به شدت تند میزد. درست پشت سرم انعکاس ناواضح شخصی روی سرامیک های براق طلایی افتاد. به سمت در چرخیدم؛ ناگهان، با دو چشم خیره میشی رنگ مواجه شدم. اب از موهای خیسش روی پوست رنگ پریده اش می چکید. قدمی به سمتم حرکت کرد. هراسان تعادلم را از دست دادم و در وان افتادم. با تته پته گفتم:و.. ولی.. تو.. مُردی.. رایان دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی خون سرد گفت: روح ها که نمیمیرن.....1 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... متوجه شدم او نگاهم میکند. دستپاچه شدم. ملافه را دور خودم بستم و گفتم: - برو بیرون. خندید. - من که همه چیز رو دیدم. اما من همچنان با ترس نگاهش میکردم. چه بلاها بر سر من آورده بود. مرا که فقط برای تعطیلات به ویلایی نزدیک جنگل مخوف آمده بودم از دیگر همراهانم جدا کرد یا بهتر بگویم مرا دزدید و به این جنگل مخوف آورد و مدتها در غاری مرا زندانی کرد تا به او اجازه بدهم به چیزی که میخواهد برسد. وقتی قدمی به سمتم برداشت به خودم اومدم و فریاد کشیدم: - جلو نیا. مگه نگفتی اگه چیزی که میخوام رو بهت بدم دست از سرم بر میداری؟ پس جلو نیا. سرش را پایین انداخت و دوباره خندید. خواستم به او بگویم بیرون برود، اما چشمهایی که به طعمه زل زده بود نشان میداد همچین قصدی ندارد. سعی کردم با یک دست ملافه را نگاه دارم و با دست دیگر لباسهایم را بردارم. لباسهام را برداشتم و زیر پتو رفتم و با دلنگرانی پوشیدم. مدام نگران بودم بیاید کنج پتو را کنار بزند، اما چنین نکرد.1 امتیاز
-
دلبر چند قدم آنطرفتر ایستادهبود و با دوست کمی تپل و پر انرژیش صحبت میکرد؛ اما گاه و بیگاه آن تیلهگان لرزان را به او میدوخت و نگاهش میکرد. لبخند زیبایی بر لبان غنچهایش نهفتهبود و با برق چشمانش دل او را به لرزه میانداخت. دختر محجبه و مهربانی بود، صدای دل نشینی داشت و همیشه مهربان به نظر میرسید. دو هفته بود که دل به او دادهبود، نه اینکه او درخواستی کردهباشد؛ اما از این انحنای زیبای لبان دخترک نمیتوان گذشت و مشتاق نبود. در جواب لبخندش او نیز لبخند مردانهای بر لب نشاند. همانطور که خیرهاش بود، تقهای به در زد و اندکی منتظر ماند. سر و صدایی از داخل اتاق میآمد که باعث شد با کنجکاوی کمی اخم کرده و دوباره تقهای بلندتر از قبل به در چوبی قهوهایرنگ بکوبد. در کنار صدای همهمهای که از بیرون و همینطور از داخل اتاق میآمد، بفرمایید ضعیفی شنید. بلافاصله دستگیرهای طلایی را چرخاند و وارد اتاق نسبتاً بزرگ با ترکیب سفید و قهوهای شد. همان اول نگاه کنجکاوش را چرخاند و خیرهی منبع سر و صدا که مرد میانسالی بود، شد. موهای جو گندمی و کت و شلوار شیک و براق مشکیاش نشان دهندهی وضع مالی خوبش بود. شش تیغه کرده و با اخم در حال مکالمه با رئیس دانشکده بود: - آقای امیری شما بهتر از هر کسی از وضعیت دختر من مطلع هستید... اون واقعاً نمیتونه بیاد. رئیس پوفی کشید و تکیهاش را از صندلی مشکیش گرفت، با اخم و تکان دستهایش گفت: - کاملاً درسته!... ولی این موضوع ممکنه باعث دردسر برای ما و دانشگاهمون بشه. با صدای عمویش نگاه از آن دو گرفت و به او خیره شد، عمویش اشارهای به او کرد که به سمتش برود. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و برگههایی که در دست داشت را به سمت او گرفت و گفت: - سلام عمو... اینارو برام کپی میکنی؟ عمویش عینک مربعی با قاب بزرگ و مشکیاش را تنظیم کرد و جوابش را داد: - سلام آریا جان، خوبی عمو؟ چند تا کپی میخوای؟ ولوم صدایشان پایین بود و زمزمه میکردند، آریا باری دیگر نگاهی به مرد کلافه که در حال بحث با مدیر بود گفت: - خوبم عمو، ممنون. سه تا کافیه... قضیه چیه؟ عمویش همانطور که در حال کپی گرفتن از برگهها بود، نگاه سبز و بیش از حد جدیش را از بالای عینکش به آنها دوخت و زمزمه کرد: - باز علوی طوفان به پا کرده. آریا لبخند محوی زد و ابروهایش را بالا انداخت. انگار که خاندان علوی تا اعصاب دیگران را با کنجکاوی و حق طلبیهایشان خراب نمیکردند، ول کن معامله نبودند. با خندهای که سعی در کنترلش داشت روی میز شیشهای عمویش ضرب گرفت و پرسید: - باز چیکار کرده که بابا به دردسر افتاده؟1 امتیاز
-
مقدمه: گاهی دل مرهمی نیاز دارد تا دردهای عمیق را درمان کند، اگر درمان نشد... پنهانش کند. گاهی چشمها لبخندی شیرین نیاز دارند تا بیرحمیها را نبینند، اگر نشد... خود را به ندیدن بزنند. گاهی گوشها صدایی دلنشین نیاز دارند تا صدای جیغها را نشنوند، صدای مرگ را نشنوند، اگر نشد... سعی در نشنیدن بکنند. گاهی گذشتهام نیاز به دست نوازش تو دارد تا به یاد ببرد تلخیها را، ترسها را، سایههارا، اگر نشد.... نشد مهم نیست؛ مهم دست نوازش تو بود که به سایههای بیپایانم پایان داد.1 امتیاز