رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      314


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      545


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      347


  4. Taraneh

    Taraneh

    مدیر آینده


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,027


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/15/2025 در پست ها

  1. اتمام این مرحله از مسابقه: 29 . ۵ . ۱۴۰۴ تمدید شد✔️ سرگروه‌: @هانیه پروین @shirin_s @سایه مولوی @QAZAL @Amata
    5 امتیاز
  2. °•○● پارت هشتاد و سه -ولی من کردم! من این کارو کردم. -باید انگیزه خزرو از این شهادت بفهمیم. اون موقع می‌تونیم ازش برای نامعبتر کردن شهادتش استفاده... فکم می‌لرزید. امیرعلی حرفش را نصفه رها کرد و با چشمانی که تعبیر دلواپسی‌اش بود، به من نگاه کرد. -اون پسربچه حالش خوبه، نیاز نیست نگران باشی. من هیچ‌وقت برای پیگیری حال محمدرضا نرفتم و در نتیجه، از حالش هم بی‌خبر بودم. -این چیزی رو عوض نمی‌کنه، من باعث درد و عذاب اون خونوادم. طوری با خشونت، کلمات را فریاد می‌زدم که انگار امیرعلی باید به من جواب پس می‌داد. به موهای پرپشتش چنگی زد و بهمشان ریخت. توضیح دادم: -دیوونه شده بودم، پاک عقلمو از دست دادم. وقتی حیدرو پیش اون زن دیدم، وای... وای! به قفسه سینه‌ام مشت زدم، غمی در آن نقطه بود که از من نمی‌رفت. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و هق‌هق گریه کردم. -ناهید... لیوان آب را پس زدم. یک دریا لازم داشتم تا جهنم درونم را سرد کنم. امیرعلی روی زمین زانو زد و دسته صندلی‌ که رویش نشسته بودم را گرفت. نفس‌نفس می‌زدم: -باورم نمیشه من این کارو کرده باشم، اون بچه... اون بچه... گندم با مشت‌هایی که قند از لای انگشتان آن بیرون زده بود، نگاهمان می‌کرد و سعی داشت از آنچه در جریان بود، سر در آورد. قلبم فشرده شد، با وحشت لب زدم: -اون بچه می‌تونست گندم با... -هیششش! لب‌های لرزانم را به هم دوختم. اخم به روی چشم‌های امیرعلی سایه انداخته بود. نگاهش را از من دزدید. گندم را در آغوش گرفت و رو به من کرد: -بلند شو! باید بریم جایی. صدایش آنقدر گرفته بود که اگر تمام قد جلویم نایستاده بود، آن را نمی‌شناختم. دماغم را بالا کشیدم. -کجا؟ جوابی نشنیدم. با گوشه زبر چادر، گونه‌هایم را خشک کردم. نفسی به سینه کشیدم و یادآوری کردم: -یه وکیل نباید... -گوربابای این وکیل که نمی‌تونه آرومت کنه! از جایم تکان نخوردم. -جون گندم پاشو! جای بدی نمیریم، بهت قول میدم. ادامه رمان را در تلگرام دنبال کنید: @tinar_roman
    1 امتیاز
  3. °•○● پارت هشتاد و دو دستگیره در را کشیدم و هُل دادم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، مرد قوی هیکلی بود که وسط دفتر ایستاده بود. هر آن، امکان داشت دکمه پیراهنش بپرد، یا آستینش با صدای بدی پاره شود. -سلام. امیرعلی جوابم را داد و به دوستش اشاره کرد: -دوستم، اشکان... دیگه داشت می‌رفت. اشکان نگاه معناداری به امیرعلی حواله کرد. بدون گفتن حرفی، بیرون رفت. -چه دوست بی‌ادبی! با اخم‌های درهم، درحالی‌که به جای خالی اشکان زل زده بودم، این را گفتم. -مجری رادیو می‌گفت به خاطر آب و هواست. همان نگاهی را نثارش کردم که وقتی یک سوسک بال‌دار کف خانه‌ام می‌دیدم، این کار را می‌کردم. -باشه، بی‌مزه بود. از طرف اشکان عذر می‌خوام. می‌شینی؟ نفسم را به شکل آهی آرام، بیرون دادم. نشستم و به گندم اجازه دادم با کشیدن بند کفشش، سرگرم باشد. چند مرتبه عمیق، هوای دفتر را به سینه فرستادم. -چه عودیه؟ پلک‌هایم را با آرامش بستم و باز کردم. امیرعلی همانطور که داشت آستین‌ پیراهنش را تا می‌زد، جواب داد: -نمی‌دونم والا، خواهرم آورده. ذهنم هنوز بین کلمات اشکان پرسه می‌زد و راه به جایی نمی‌برد. اینطور که معلوم بود این آقای دوست، اصلا از من خوشش نمی‌آمد. -داشتیم درباره شهادت خزر حرف می‌زدی، درسته؟ به امیرعلی که حالا پشت میزش نشسته بود، توجه کردم. سرم را به نشانه مثبت تکان داد. -خب، اون شهادت چیه که اینقدر... -مکانیکی حیدرو آتیش زدم. اولین باری بود که به کار وحشتناکم اعتراف می‌کردم. امیرعلی چشم‌هایش را ریز کرد. -یه بچه... یه بچه سوخت. خزر اینو می‌دونست، توی دادگاه هم ازش استفاده کرد. -چرا خزر باید همچین کاری بکنه؟ سرم را تکان دادم: -واقعا این اولین چیزیه که ازم می‌پرسی؟! گندم قندان شیشه‌ای روی میز را واژگون کرد و هیچ یک از ما، حاضر نشد سپر نگاهش را پایین بیندازد و عقب‌نشینی کند. -نظری داری؟ -درباره چی؟ -اینکه خزر چرا این کارو... -خدایا! چه فرقی به حال من می‌کنه؟ من نزدیک بود اون بچه بی‌گناهو بُکُشم! می‌فهمی؟! می‌شنوی چی میگم؟ سرش را با آرامش، به چپ و راست تکان داد. این خونسردی‌اش باعث می‌شد بخواهم جیغ بکشم. -تو این کارو نکردی، این چیزیه که به قاضی میگیم.
    1 امتیاز
  4. °•○● پارت هشتاد و یک پایم را یک قدم عقب کشیدم، نمی‌دانستم از او فرار می‌کنم یا از حرفش. گندم کنارم تکان خورد و با همان لجبازی همیشگی‌اش، دستش را دراز کرد تا دسته‌کلید امیرعلی را بگیرد. او لبخند کمرنگی زد و کلید را جلوی صورتش تکان داد. -این یکی، خوردنی نیست کوچولو. کنارم ایستاد و درِ دفترش را قفل کرد. بعد، بدون خداحافظی از کنارم گذشت و بوی عطرش، مثل خاطره‌ای سمج، دورم حلقه زد. تنها صدای باقی‌مانده، تپش‌های قلبم بود. با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزید، گندم را در آغوش گرفتم و از پله‌ها پایین آمدم. لحظه‌ای که از ساختمان خارج شدم، نفس حبس شده‌ام را فوت کردم. برگشتم و به پنجره‌ای نگاه کردم که امیرعلی پشتش نایستاده بود. هیچ صدایی جز صدای او در سرم نداشتم. دست‌هایی که متوجه مشت شدنشان نشده بودم را باز کردم و با قدم‌های سریع از خیابان فردوسی گریختم. قلبم ناهنجار می‌تپید. فردای آن روز از ساعت یازده صبح جلوی آینه بودم. هر دو دقیقه یک‌بار به ساعت نگاه می‌کردم و به نظر می‌رسید بسیار کندتر از سایر روزها دارد حرکت می‌کند. این احتمالا هفت یا هشتمین باری بود که سُرمه را برمی‌داشتم و دوباره سرجایش می‌گذاشتم. یواشکی با خودم فکر کردم احتمالا این همان احساسی بود که لیلی یا شیرین در روزگار خود داشتند. -خاک به سرم! محکم به گونه‌ام کوبیدم و فکرهای گناه‌آلودم را پس زدم. گندم با چشم‌های درشت‌شده، داشت مادرش را تماشا می‌کرد. ساعت از دو گذشته بود که با چشمان بدون سُرمه، خانه را ترک کردم. فقط این‌بار روسری سبزرنگم را از انتهای کمد بیرون کشیده و با دقت آن را به سر کرده بودم. هوا سردتر از دیروز بود و باد، گوشه‌های روسری‌ام را بالا می‌زد. با هر قدم، حس می‌کردم به نقطه‌ای نزدیک‌تر می‌شوم که از صبح، هم دلم برایش می‌لرزید و هم ته دلم می‌خواستم از آن فرار کنم. گندم با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را می‌مالید. وقتی رسیدیم، در بسته اما امیرعلی تنها نبود. این را از صدای بم و غریبه‌ای که بلند صحبت می‌کرد فهمیدم. -احمق نباش! داری قبر خودتو می‌کنی امیرعلی. ناخواسته، همان‌جا ایستادم و گوش‌هایم را تیز کردم. صدای امیرعلی که بلند نشد، مرد غریبه دوباره گفت: -تا ابد که نمی‌تونی ازش پنهون کنی، روزی که بفهمه، دیگه نگاتم نمی‌کنه. از من گفتن! حالا هی کله‌خر بازی دربیار! دلم به هم پیچید و دردی به مهره‌های کمرم اصابت کرد. امیرعلی خونسرد گفت: -نگران من نباش، برگرد مغازه! از ترس اینکه در را باز کند و مرا اینجا ببینند، بی‌درنگ مشتم را به در کوفتم. حواسم نبود، انگار خیلی هم محکم این‌ کار را کردم. -بیا تو!
    1 امتیاز
  5. امروز ۱۵ آگوست، روز جهانی آرامش و ریلکس کردنه امروزو بشین ریلکس کن
    1 امتیاز
  6. موضوع : آزاد - داستان باید در فضای روستا اتفاق بیوفتد مهلت ارسال : تا ۳۱ مرداد ۱۴۰۴ اختتامیه: متعاقبا اعلا می‌گردد شرایط : شرایط ارسال اثر ۱. قالب اثر اثــر باید داستان کوتاه باشد.(رمان، شعر، یا سایر قالب ها پذیرفته نیست.) هر شرکت کننده فقط یک اثــر مستقل ارسال کند. ۲. محدودیت ها: اثــر نباید قبلاً در کتابی (فردی یا گروهی) منتشر شده باشد. اثــر قبلاً در جشنواره‌ای حائز رتبه برتر نشده باشد. آثار منتشر شده در نشریات، ویژه نامه‌ها و جشنواره‌هاب بدون رتبه برتر قابل ارسال هستند. ۳.فرمت فایل: اثــر ارسالی در قالب word (با پسوند doc یا docx) ارسال گردد. از فونت‌های استاندارد فارسی (Tahoma, mitra, naznin, zar , …) و در صفحات سفید ساده ارسال گردد. اثــر باید به آدرس پست الکترونیکی انجمن (dariche۹۳.ir@gmail.com ) ارسال گردد. صفحه اول باید به طور مجزا شامل این اطلاعات باشد: ۱- نام اثر. ۲- نام و نام خانوادگی نویسنده. ۳- شهر محل سکونت یا اقامت دایم. ۴- شماره ی تماس همراه. ۵- آدرس ایمیل. دریافت تاییدیه اثــر ارسالی توسط انجمن الزامی است (تاییدیه حداکثر در مدت ۱۵ روز کاری به پست الکترونیکی ارسال کننده ارسال می‌گردد). اهداء جوایز ، منوط به میزان حمایت اسپانسرهای مالی جشنواره دارد. انجمن از هرگونه نظر و مشارکت فرهنگی شما استقبال می‌نماید. این انجمن در سیاست گذاری‌ و تصمیم گیری‌ و اجرای کامل سیاستهای خود مستقل بوده و توسط هیچ نهاد دولتی و غیر دولتی اداره و حمایت نمی‌گردد. سایت: www.dariche۹۳.ir ایمیل: dariche۹۳.ir@gmail.com جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۱۰۲۴ ۵۴۱ ۰۹۳۸ تماس حاصل فرمایید.
    1 امتیاز
  7. 🎥 فیلم جدید " راز زرگر " The Goldsmith's Secret 2025 🎖امتیاز: 6.1 از 10 🎭ژانر: درام عاشقانه 👤ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ: Olga Osorio 🌟ستارگان: Mario Casas Michelle Jenner Zoe Bonafonte Enzo Oliver 🌎محصول کشور: اسپانیا ⏰زمان: 99 دقیقه ✍خلاصه داستان: در سال ۱۹۹۹، یک زرگر به زادگاهش بازمی‌گردد و این بازگشت خاطرات عشق تابستانی‌اش با یک خیاط را که ۲۵ سال پیش رخ داده، زنده می‌کند. با وجود اختلاف سنی میان آن‌ها، او تصمیم می‌گیرد...
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...