رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      26

    • تعداد ارسال ها

      337


  2. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      218


  3. Nina

    Nina

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      13


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,258


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/14/2025 در پست ها

  1. درود عذرمی‌خوام مریض بودم. بررسی می کنم. درود بررسی میشه
    2 امتیاز
  2. یک روز پاییزی در سال ۱۹۵۰ میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت می‌شد، نشسته بود و به قطره‌های درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره می‌خوردند نگاه می‌کرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحه‌های نخستینش روی پای استلا باز بود، نگاه او از پنجره کنده نمی‌شد. دلش می‌خواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئناً مادرش اجازه این کار را نمی‌داد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرف پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک باران‌خورده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت؛ چقدر بوی خاک باران‌خورده را دوست داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی می‌شد که خانم الیزابت به همراه بچه‌هایش به شهر رفته بود و خانه‌اش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد. قطرات باران که به شدت به پنجره می‌خورد، دیدش را تار کرده بود اما می‌توانست مرد جوانی را ببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توأم با کنجکاوی اطراف درخت‌ها را می‌گشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا آن را نمی‌دید، خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس می‌زد کتاب باشد، برداشت و گل‌های رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچه‌های خانم الیزابت که حداقل چهل سالشان است، پس حتماً خانه را به اجاره داده‌اند.) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطه‌ور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش (آن مرد که بود؟ ) به طرف آشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشه‌های مربای توت‌فرنگی را با ملاقه پر می‌کرد، مشاهده کرد. سرفه‌ای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند. خانم کاترین نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام توت‌فرنگی‌های خوش‌رنگ را داخل شیشه می‌ریخت، گفت: _ استلا بیکار نباش! بیا این شیشه‌ها رو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که آقای کارلو آورده و پشت در گذاشته، بیار داخل آشپزخونه؛ می‌خوام ماست بزنم. استلا نگاهی به شیشه‌های پر توت‌فرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخنکی به توت‌فرنگی‌های خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسی‌اش چنین چیزی بعید به نظر می‌رسید. بنابراین شیشه‌ها را برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشه‌های دیگر را هم برداشت. تازه یادش افتاد که می‌خواست از مادرش سوالی بپرسد: _ مادر، مگه برای خانه‌ی خانم الیزابت مستاجر آمده؟ خانم کاترین نگاهی آمیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دست‌هایش را با دستمال بنفش روی میز پاک می‌کرد، گفت: _نمی‌دونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خانه‌ی خانم الیزابت رفت‌وآمد می‌شه، اما فکرش را نمی‌کردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچه‌اش حساس بود، دلش بیاد و خونه‌اش را به اجاره بده. استلا متفکرانه شیشه‌ی بزرگ توت‌فرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.
    2 امتیاز
  3. پارت ۱ نمی‌دانم شما داستان دختران عاشق‌پیشه را شنیده‌اید؟ همان‌هایی که چشم‌هایشان برق می‌زند، ریزریز لبخند می‌زنند، از گونه‌هایشان آتش تراوش می‌کند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب می‌گردد. من می‌خواهم داستان یکی از آن‌ها را برایتان بگویم. داستان چشم‌هایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، به تازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پرجنب‌وجوش بود. گونه‌هایش به رنگ گل‌های صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوش‌تراشی داشت و چشم‌های قهوه‌ای‌اش در میان آن گونه‌های اناری و لب‌های سرخ می‌درخشید. عاشق کتاب بود و ساعت‌ها در کافه کنار ساحل می‌نشست و کتاب می‌خواند و به آواز آب و نغمه پرنده‌ها گوش می‌داد. برای او سورنتو خود بهشت بود و هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کرد که یک روز خودش بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar
    2 امتیاز
  4. برای شما رو خودم ویرایش می‌زنم
    2 امتیاز
  5. صفحه ۱ تا ۳ @دنیا @Paradise صفحه چهار تا شش دو روز زمان
    2 امتیاز
  6. سلام وقتتون بخیر، درخواست ویراستاری دارم.
    2 امتیاز
  7. ☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم.💢 🔴رمان های برتر از نظر کیفیت و قلم به چند دسته تقسیم می شوند، در صورتی که اثر شما دارای صلاحیت باشد به یکی از تالار های زیر منتقل می شود. 1.نخبگان برگزیده: رمان هایی که از همه نظر قوی و جدید هستند. شامل ایده ناب، قلم قوی، پیرنگ مشخص و جذابیت موضوع. 2.مورد تایید مدیران: رمان های تایید شده از نظر مدیران نودهشتیا که به نسبت سایر رمان های درحال تایپ برتری دارند و لایق دیده شدن بیشتر هستند. 3.مورد پسند کاربران: رمان هایی که بیشترین میزان بازدید و واکنش را از سوی کاربران نودهشتیا دریافت کرده اند و البته که از نظر ارکان نوشتاری یک رمان مناسب هستند. همه رمان ها زیر نظر بررسی مدیریت هستند و اگر رمانی به تالار برتر منتقل شد، لینک تاپیک جهت اطلاع رسانی کاربران و نویسنده توسط مدیر مربوطه که انتقال را انجام داده است در این تاپیک اعلام می گردد. با تشکر
    1 امتیاز
  8. نام خداوند آرمان‌ها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشک‌هایم، مثل مرده‌ای دفن شده‌ام. نمی‌دانم آن بالا دارند برایم گریه می‌کنند، یا با صورت‌های سرد و بی‌روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق‌ و رق ایستاده‌اند و انجیل را زمزمه می‌کنند و برایم طلب آرامش می‌کنند. نمی‌دانم آن چشم‌های آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمی‌دانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بی‌روح است، نمی‌دانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دست‌هایش میلرزند؟ یا اشک‌هایش پشت پرده چشم‌هایش آمده و دیده‌اش را تار کرده‌اند؟ نمی‌دانم؛ شاید هم دلم نمی‌خواهد که بدانم، اما انگار اشک‌هایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمی‌دانم! من روزها را می‌شمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرن‌ها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقه‌ام سفید شده و پای چشم‌هایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمی‌پیچد و برق چشم‌هایت مجذوبم نمی‌کند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش می‌شد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابان‌های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمی‌دانی من حتی صدای قدم‌هایت را می‌شناسم، حتی نفس‌هایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت می‌کنم، آخرش پیدایت می‌کنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه‌های آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارت‌گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود
    1 امتیاز
  9. درود درخواست ناظر برای رمانم رو داشتم. @Khakestar
    1 امتیاز
  10. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن( جلد دوم) نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمی‌کنم؛ اما اینو می‌دونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچ‌وقت در زندگی‌ به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ، بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم...
    1 امتیاز
  11. درود و وقت بخیر ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! نویسندگی را تقریبا از سال هزار و سی‌وصدو نود و نود؛ آبان ماه شروع کردم و تا الان ادامه دادم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! من یک بار همه سبک و ژانر هارو تجربه کروم اما ژانر اصلی نوشته های من ژانر جنایی و معمایی و ترسناک هست. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! رسیدن به جایگاه خوبی در نویسندگی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! همه ما یک جایی باعث شد که نتونیم جرفامنو به کسی بگیم و یا صحبتی کنیم به قول نویسنده‌ای از درد رو به نوشتن آوردیم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. رمان های گیانم؛ بی‌انضباط؛ آسپیر و داستان خون بهای وفاداری و ارعاب ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! رمان هایی با سبک جنایی و معمایی و یا ترسناک و پلیسی و از نویسنده هایی مثل شکسپیر ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! تقریبا یک سال اول ازمون و خطا و شنوای نقد ها باعث شد الان اینجا و این سطح باشم ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! خیلی جاها شد که نخام دیگه ادامه بدم اما عشق به نویسندگی همیشه گوشه کناری از قلبم وجود داشت و اجازه دور شدن کامل نمی‌داد. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای آرامش؛ برای گفتن حقیقت هایی از زندگی و ... ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچ وقت جا نزنید و از نقد ها ناراحت نشید بالعکس از نقد ها استفاده کنید و سطح قلمتون رو بالا ببرید. نویسنده: @Khakestar
    1 امتیاز
  12. بچه ها بیایی خودتونو بجای یکی از شخصیت های رمانتون یا یه رمان که دوس دارین بزارین و باهم حرف بزنین
    1 امتیاز
  13. سلام خوبین؟ چطورین؟؟ 🤗 این تاپیک مختص اسکرین‌ شات‌هایی هست که توی انجمن گرفتیم و دوست داریم بعنوان خاطره اینجا ثبتش کنیم ^^
    1 امتیاز
  14. من از عالم تو را تنها گزیدم روا داری که من غمگین نشینم؟!
    1 امتیاز
  15. من پیر فنا بدم جوانم کردی من مرده بدم ز زندگانم کردی می ترسیدم که گم شوم در ره تو اکنون نشوم گم که نشانم کردی
    1 امتیاز
  16. دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است
    1 امتیاز
  17. بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود.
    1 امتیاز
  18. هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارد دانی که مرا غم فراوان از چیست زانست که او ناز فراوان دارد
    1 امتیاز
  19. مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
    1 امتیاز
  20. شاهیست که تو هرچه بپوشی داند بی‌کام و زبان گر بخروشی داند هر کس هوس سخن فروشی داند من بندهٔ آنم که خموشی داند
    1 امتیاز
  21. همه را بیازمودم زتو خوش ترم نیامد
    1 امتیاز
  22. آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
    1 امتیاز
  23. صد نامه فرستادم و صد راه نشان دادم یا راه نمی دانی یا نامه ‌نمی خوانی!
    1 امتیاز
  24. رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود
    1 امتیاز
  25. آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست
    1 امتیاز
  26. همه هستی من آیه تاریكیست كه ترا در خود تكرار كنان به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    1 امتیاز
  27. آن چنان آلوده‌ست عشق غمناکم با بیم زوال که همه زندگیم می‌لرزد چون تو را می‌نگرم مثل این است که از پنجره‌ای تک درختم را، سرشار از برگ، در تب زرد خزان می‌نگرم مثل این است که تصویری را روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم شب و روز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم. تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا می‌گشاید در برهوت آگاهی؟ بگذار که فراموش کنم.
    1 امتیاز
  28. در شب کوچک من، افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم
    1 امتیاز
  29. یک شب ز ماورای سیاهی ها چون اختری بسوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم سر تا بپا حرارت و سرمستی چون روزهای دلکش تابستان پر می کنم برای تو دامان را از لاله‌های وحشی کوهستان یک شب ز حلقه‌ای که بدر کوبند در کنج سینه قلب تو می لرزد چون در گشوده شد، تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد دیگر در آن دقایق مستی بخش در چشم من گریز نخواهی دید چون کودکان نگاه خموشم را با شرم در ستیز نخواهی دید یک شب چو نام من بزبان آری می خوانمت به عالم رؤیائی بر موج‌های یاد تو می رقصم چون دختران وحشی دریائی یک شب لبان تشنه من با شوق در آتش لبان تو می سوزد چشمان من امید نگاهش را بر گردش نگاه تو می دوزد از زهره، آن الهه افسونگر رسم و طریق عشق می آموزم یک شب چو نوری از دل تاریک ی در کلبه ات شراره می افروزم آه، ای دو چشم خیره بره مانده آری ، منم که سوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم
    1 امتیاز
  30. من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
    1 امتیاز
  31. این چه عشقی است که در دل دارم من از این عشق چه حاصل دارم می گیریزی زمن و در طلبت بازهم کوشش باطل دارم
    1 امتیاز
  32. سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟ خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟ نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟ طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟ طالع تیره ام از روز ازل روشن بود فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟ من که دریا دریا غرق کف دستم بود حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟ گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟ آمدم یک دم مهمان دل خود باشم ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا
    1 امتیاز
  33. قطار می‌رود تو می‌روی تمام ایستگاه می‌رود و من چقدر ساده‌ام که سال‌های سال در انتظار تو کنار این قطارِ رفته ایستاده‌ام و همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام!
    1 امتیاز
  34. من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی من ای حس مبهم تو را دوست دارم سلامی صمیمی‌ تر از غم ندیدم به اندازه‌ غم تو را دوست دارم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم: تو را دوست دارم جهان یک دهان شد هم‌ آواز با ما
    1 امتیاز
  35. شهیدی كه بر خاک می‌خفت سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت دو سه حرف بر سنگ: «به امید پیروزی واقعی نه در جنگ، كه بر جنگ!»
    1 امتیاز
  36. می‌توانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا می‌توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می‌توان درباره ی گل حرف زد صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت
    1 امتیاز
  37. نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را نه آنقدر کوچک که خود را بزرگ… گریز از میان‌مایگی آرزویی بزرگ است؟
    1 امتیاز
  38. دلم را ورق می‌زنم به دنبال نامی که گم شد در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی به دنبال نامی که من ـ من شعرهایم که من هست و من نیست ـ به دنبال نامی که تو ـ توی آشنا، ناشناس تمام غزل‌ها ـ به دنبال نامی که او به دنبال اویی که کو؟
    1 امتیاز
  39. این روزها که می‌گذرد شادم این روزها که می‌گذرد شادم که می‌گذرد این روزها شادم که می‌گذرد…
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...