تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/13/2025 در همه بخش ها
-
از این قسمت https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/1356-رمان-نقطهی-بیصدا-دیبا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=9927 سلام وقت بخیر درخواست ویراستای برای رمان نقطه بیصدا1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/331-داستان-کوتاه-ماه-را-پیدا-میکنم-ماسو-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی مقدمه: گاهی زندگی درست از همانجایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمهتمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزهای؛ فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و پنج چطور شک نکردم؟ حیدر مردی بود که اگر چای سرد به دستش میدادم، مرا فاحشه میخواند. حالا که مرد غریبهای جلویش ایستاده و از من دفاع کرده، معلوم است که عاقبت خوشی نخواهد داشت. غزل همانطور که قاشق چایخوری را در لیوان میچرخاند، کنارم نشست و اهمیتی نداد که گندم وارد آشپزخانه شده و ملاقههایش را به صف کرده است. لیوان برای دستهای لرزانم سنگین به نظر میرسید اما باید منصف باشم، چون طعم شیرینش، حالم را بهتر کرد. -خو...بی؟ با تردید این را پرسید، انگار میدانست سوالش مسخره است اما در حال حاضر نمیدانست دقیقا باید چه بگوید؛ غزل تا به حال با زنی که شوهرش، عشق دوران مجردیاش را کتک زده است، مواجه نشده بود. -خوبم. برای هر پرسش مسخره، یک جواب مسخرهتر هم وجود داشت. هردو در سکوت، به تابلوفرشی که روی دیوار مقابل نصب شده بود خیره شدیم. کاش زن درون تصویر لبهای سرخش را تکان میداد و میگفت "صنمی نداریم" یعنی چه. -برم به گندم سر بزنم. -خونه خودته، راحت باش! از پسِ زدنِ لبخند برنیامدم. به طرف آشپزخانه رفتم. گندم پشت به من نشسته بود، ظرف لیموعمانی، مقابلش واژگون شده بود و کمک میخواست. -چی کار میکنی مامان؟ چشمهایم درشت شد و وحشتزده به گندم نگاه کردم. چند بسته چوب کبریت را مقابلش خالی کرده بود! قبل از اینکه بفهمم، چوبکبریتها را با خشونت، از توی دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: -به اینا دست نزن! نباید به اینا دست بزنی! گندم شروع به گریه کرد. به زور بغلش کردم و نفس راحتی کشیدم. -چی کارش کردی بچه رو؟ متوجه ورود غزل نشده بودم. با سوالش، تازه به خودم آمدم. صدایم را کمی بلند کردم تا با وجود گریه گندم در آغوشم، به گوش غزل برسد: -کبریت خطرناکه. گوشه چشمی باریک کرد و دستهایش را جلو آورد. گندم از خدا خواسته، به بغل غزل مهاجرت کرد و او را به مادر بدجنسش ترجیح داد. نادم، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و دست به کمر داشتم. غزل نمیدانست دلیل پرخاشگریام چیست، من میدانستم. لحظهای که کبریتها را در دست گندم دیدم، فقط و فقط به یک چیزفکر کردم... آتش! آشپزخانه را مرتب کردم. کبریتها را بالای یخچال گذاشتم و به این فکر کردم که تا کِی میتوانم این کار را انجام بدهم؟ روزی که گندم همقد من شود، روی پنجه پایش میایستد و آنها را برمیدارد. آهی کشیدم و از آشپزخانه بیروم آمدم. -اومد، اومد، اومد... گندمو خورد! صدای خنده دخترک بلند شد. غزل مادر خوبی میشد، کاش میتوانستم درباره خودم هم همین را بگویم.1 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و چهار هوای خانه خفه به نظر میرسید و انگار دیوارها داشتند به من نزدیکتر میشدند. -غزل؟ با توام! نگاه مضطربش مدام در حرکت بود و فراری از من. نگرانی برای امیرعلی، مثل پیچک سیاه و بدشکلی درونم رشد کرد، دور قلبم پیچید و آن را فشرد. -تو رو جون نادر بگو چی شده! برای همین از قسم خوردن متنفر بود، نمیتوانست در برابرش مقاومت کند. وقتی کودک بودیم چندین بار سر این مسئله قهر کرد، چون من قسمش میدادم که خوراکیهایش را به من بدهد. دَم طولانی گرفت و نگاهش روی گلهای فرش، ثابت ماند: -بدبختی اینه که همین نادر ازم قول گرفت بهت نگم، امیرعلی نمیخواد تو بفهمی. از آن پیچک دور قلبم، شکوفههای صورتی جوانه زد. به غزل زمان دادم تا بین من و شوهرش، مرا انتخاب کند، نتیجه خوشایند بود. روی مبل جابهجا شد. -فردای عروسی بود. من سبزی پاک میکردم، نادر هم داشت ظرفها رو میشست... با یادآوری آن روز دندانهایش را به هم فشرد: -پنج کیلو سبزی خریده بود! گفتم آخه مرد، دونفر آدمیم، چقدر قراره سبزی بخوریم مگه؟ دستش را گرفتم و او را متوجه خود کردم. به پرشهای کلامی غزل عادت داشتم اما الان وقتش نبود. -خلاصه... سرشب بود دیدیم یکی داره در میزنه. نادر رفت باز کرد. من داشتم از پنجره نگاشون میکردم ولی چون تاریک بود، متوجه سر و صورتش نشدم، فقط دیدم داره لنگ میزنه... تودهی بغض گلویم را قورت دادم تا منفجر نشود. -یکم تو حیاط حرف زدن، بعدش نادر اومد تلفن کرد خاله کوچیکش... خالهش پرستاره. هرچی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت، تا اینکه عمه اومد. زخمهاشو پانسمان کرد و گفت دستش شکسته، باید بره بیمارستان. نادر ازم خواست یه پیرهن تمیز براش ببرم. اون موقع تازه از نزدیک دیدمش... وقفهای بین حرفهایش انداخت و چهره مرا جستوجو کرد. نمیدانم چطور به نظر میرسیدم اما لبش را گاز گرفت و وقتی گرمای دستش را روی دستم احساس کردم، متوجه افت دمای بدنم شدم. -نادر بعدا بهم گفت حیدر رفته سراغش و تا میخورده زدتش. نمیدونم امیرعلی چی بهش گفته ولی یه جوری قانعش کرده که هیچ صنمی بین شما دوتا نیست و خیالشو راحت کرده، ولی خب... اولِ کاری یه جور به بنده خدا حمله کرده که امیرعلی روی دستش افتاده و دستشم شکسته. همزمان با تمام شدن حرفهای غزل، پلکهایم روی هم افتاد و دانههای درشت اشک، روی صورتم رد انداخت. غزل دستش را عقب کشید: -لال شم الهی! الان برات آب قند میارم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم1 امتیاز
-
درود عزیز دل خیلی وقت پیش اعلام کردم و دست ویراستار هست هنوز🫠 زری گل جان دارن زحمتش می کشن1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 43 بابا نگه داشت و بغلم کرد: - شرمنده چرا دختر بابا؟ عیبی نداره تجربه شد؛ آدمها که با تجربه به دنیا نمیان گریه نکن عشق بابا من خیلی دوست دارم بابایی شاید گاهی فراموش کنم اما همیشه عاشقتم این اتفاقم شاید از کم کاری منه گریه نکن جوونی و کم تجربه عیبی نداره. با ناراحتی سرم رو بلند کردم و به چهره غم زدهاش خیره شدم باورم نمیشد اون هیولا ترسناک تبدیل به فرشته مهربون داستانها شد من تمام مدت شاهزاده سوار بر اسب سفیدم رو داشتم اون کنارم بود او عاشقم بود و من ندیدم به قول شاعر: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم. ادامه داد: -نیاوردمت اینجا بحث کنیم سرتو بالا کن جاده رو ببین. جاده مسیر بین مزرعه ها بود جاده مورد علاقهام که بچگی باهم پیاده روی می کردیم کنارش و از طبیعت لذت میبردیم سالها بود نیومده بودم. - این جاده کجا میره؟ بی فکر گفتم: - به کارخونه متروکه. بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد: زندگی هم همینه بابا من انقدر جادههاش رو بالا و پایین کردم تا فهمیدم این جاده به کجا میرسه حالا این میره به کارخونه متروکه و اون میره به باتلاق میفهمی که؟ - اهوم. - پسره اهل کجاست؟ با شرم گفتم: - شمالیه اهل اینجا نیست گرگان زندگی میکنه. - چطور آشنا شدید؟ اشکهام رو پاک کردم: مجازی. متفکر بهم خیره شد جسارت پیدا کردم و گفتم: پسر خوبیه من دوسش دارم مامانش قبلا راجع به من با مامان صحبت کردن اگه دایی فوت نمیشد پیش قدم میشدن. بابا به جلو خیره شد: نون بخوای میری می دزدی؟ - نه میرم نونوایی. - خب چرا توقع داری کسی که نون سفرمو دزدیده به خونهام راه بدم؟ ببین بابا نظرت مهمه اما هنوز تجربه نداری بزار درست تموم شه دستت تو جیبت باشه و کم کم حداقل بیست و پنج سالهات باشه بعد روی چشمم تازهاش هم اختیار دختر دست باباشه به مامانت بگن به من که نگفتن هر چیزی اصولی داره کار اون انگار دزدیدن نون از خونه منه چرا قایمکی وقتی قصدش واقعی و جدیه چرا ترس؟ چرا به من نگفت؟ جوابی نداشتم چی میگفتم سکوت کردم سرم انداختم پایین. ادامه داد: - تو عشق منی بابا غصه نخور بهش فکر نکن الان میریم خونه و همه چی تموم میشه باشه؟ - باشه. برگشتم خونه اون روز گذشت و من روز بعدش رفتم مدرسه، ماجرا رو برای یکتا تعریف کردم و قرار شد فردا به امیر زنگ بزنم و براش توضیح بدم. وقتی رفتم خونه، خونه خالی بود. غزل نگذاشت تلفنی حرف بزنم گفت: - گولم زدی گفتی دوستت یاسیه تمام این مدت دوست پسرت بوده؟! عصبی گفتم: - آره دوست پسرم بوده اسمشم امیره! انگار خدا معجزه کرد که گفت: - خب اشکال نداره زنگ بزن. دویدم بهش زنگ زدم باهم حرف زدیم گفت که با مامانم حرف زده و ازم خاستگاری کرده حرف های بابا رو بهش گفتم که گفت: - شماره بابات بده مرد و مردونه خواستگاری میکنم. شماره بابا رو دادم فردا که رفتم مدرسه با گوشی یکتا بهش زنگ زدم و گفت به بابام گفته اما بابام باهاش دعوا کرده. اون روز چون دلم به ادامه این رابطه و ازدواجمون گرم شد، تصمیم گرفتم حالا که از امیر دورم هر روزم رو به صورت روز نوشتهای چند خطی براش بنویسم و بعد که ازدواج کردیم براش بخونم و یاد سختیهامون بیفتیم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم این اتفاقا بیوفته برامون.1 امتیاز
-
پارت 42 * زمان حال* امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور میکردم تلفن زنگ میخوره و امیر پشت خط منتظر منه. همهاش مجسم میکردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار میرفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکرها گناهه. دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شمارهاش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زندار زنگ زد و فکر کرد؛ ولی اون مرد زندار عشق من بود. گریهام گرفته بود این مرد زندار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت میخواستم بی هوا زنگ میزدم اما الان چون دستم خورده خجالت میکشم. دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم: غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد خیلی دلم پر بود خاطرات و آرزوهام رو دستم مونده بود. *زمان گذشته* چند روزی بود کابوس میدیدم مامانم مدام توی خوابهام مچم رو میگرفت خواب و خوراک نداشتم. به امیر پیام دادم: امی. - جونم؟ با خستگی پرسیدم: - اگه من این بار مچم گرفتن چکار میکنی؟ - من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه! - قول؟ - قول! چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی میکردم که مامان گوشیم رو گرفت. دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام میکرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش میگیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیامهاش بخون! خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه میرفت بیرون چی میشد؟! درد حرفهای مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شد تو دیگه مردی، مامان بیانصافی میکرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر! بابا ازم خواست لباسهام بپوشم و برم. گفتم این کفن منه آخرین لباسمه! خیلی شرمنده و وحشت زده بودم. لباسهای مورد علاقهام رو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقهامو پوشیدم و با ظاهری آشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی میکرد. بغضم شکست و با صدای بلند گریه میکردم صورتم رو با دستهام پوشونده بودم. بابا به آرومی گفت: - چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم! حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: - آخه شرمندهام شرمندهاتم بابا! بابا نگه داشت و...1 امتیاز
-
پارت 39 نفسنفس میزدم امیر با گریه گفت: - عسل نمیرم بخدا نمیرم گریه نکن بسه نفس بکش. بریده بریده خواستم چیزی بگم اما نفس تنگی و صرفه نزاشت: - تو رو خدا چیزی نگو من بخاطر خودت رفتم. نمیخوام فردا روز ترلان بخاطر دعواهای ما گریه کنه و دستم روت بلند شه. هق هق می کرد باهام حرف میزد من اما نفسم گیر کرده بود تنها چیزی که تونستم بگم این بود: - قول.. می.. دم.. د.. دی.. که.. ب.. با... هات... دع. وا.. ن. کنم... ب... جو... جون بابام. امیر با گریه ازم میخواست نفس بکشم گفت دوستم داره اما من آروم نمیشدم دلم پر بود و حمله عصبی نفسم و گرفته بود از درد نمیتونستم تکون بخورم فکر از دست دادنش داشت من رو میکشت. راستش نوشتن این خاطره خیلی برام سخته چون اون دیگه الان پیشم نیست که بخواد آرومم کنه و جلوی اشکهام رو بگیره یه روز با یادآوری این خاطره لبخند میزدم اما الان فقط اشکامن که صورتم رو میشورن. خیلی سختمه تایپ کردن واقعا جایی توی عمق وجودم درد میکنه.(این نوشته برای چند سال پیش بود الان بی تفاوت به نوشته هام خیره شدم!) ترلان اون اسمی بود که برای دخترمون انتخاب کرده بود اسمی که وقت رفتن درهم شکست، هیچ وقت اون صبح رو یادم نمیره امیر با ذوق بهم زنگ زد و گفت: - سلام جوجه چطوری؟ - عالیام! کنار عشقم همیشه خوبم! خندید: - دیشب یه خواب خوب دیدم. - چه خوابی؟ - خواب دیدم تو خونه خودمونیم و تو حامله ای، پا به ماهی یهو دردت گرفت بغلت کردم روی دست خیلی سنگین بودی بردمت بیمارستان یه دختر خوشکل به دنیا آوردی اسمش گذاشتیم ترلان. از حالا اسم دخترمون ترلان باشه؟ - نمیقام! - چرا؟ - نمیقام من حامله نمیشم زشت میشم. - نوچ، تو قشنگترین مامان دنیا میشی! - ولی دختر نمیخوام! - چرا؟ من عاشق دخترم! - همین دیگه من حسودیم میشه نمیخوام تو فقط مال منی. خندید: - خنگ کوچولو مادر بچه بحثش جداس. * کمی قبل تر* میخواستم نگهش دارم با گریه گفتم: - به خاطر من نمیمونی بخاطر ترلان بمون. با گریه اما جدی گفت: - ترلان یه شخصیت خیالی اون توهم تو بود من باید برم عسل. با این حرفش تمام من درهم شکست اما میخواستم بمونه نباید توی شرایط بد تنهاش بزارم لب زدم: - گور بابای غرور التماس میکنم بمون تو روخدا. - بسه عسل! خودت کوچیک نکن! کارم سخت نکن! من تصمیمم گرفتم. اون روز اون لحظه شاید من تنهاترین و مظلومترین دختر اون جهان بودم که گیر سنگدلترین، مغرورترین، خودخواهترین پسر این دنیا افتاده بود. اون از گریه و التماس من گذشت و تمومش کرد چیزی که تمام من بود، اون روز چیزی در من فروریخت و تبدیل به صداهایی توی سرم شد. * زمان گذشته* امیر مطمئنم کرد که نمیره و منم آروم شدم و کم کم نفسم برگشت. از اون شب به بعد من دیگه زیاد رو حرف امیر حرف نزدم و همیشه مراقب بودم دعوا نشه. بعد از اون شب تا دوهفته بدجوری مریض شدم و همچنان حرف زدنم به سختی و با کلی صرفه کردن بود. کارنامههای چهل و پنج روزه رو دادن اما چون مامانم نبود کارنامه من رو ندادند.1 امتیاز
-
پارت 37 * زمان گذشته* به خونه مادر رفتم و شمارهاش رو گرفتم فورا جواب داد. با شنیدن صداش زدم زیر گریه. امیر تنها کسی بود که راحت جلوش گریه میکردم و پیشش خودم بودم. بخاطرش سعی میکردم بهتر بشم، من دختر عصبی و خشنی بودم که دلبریهام و لوس بودنهام فقط برای امیر بود، نگرانی و درد و دلام فقط پیش امیر بود. امیر با نگرانی پرسید: - چه اتفاقی افتاده قشنگم؟ با گریه گفتم: - امیر داییم مرد. امیر با حرفهاش ارومم کرد اونقد که بلند شدم پیراشکیها رو پیچیدم و سرخ کردم. هنوز عکسشون دارم اولش سوخت اما بعدش درست شد. امیر اون شب استخر بود. اون روز نتونستم برم مدرسه فشارم به شدت پایین بود تمام تایم با هندزفری تلفنی با امیر حرف میزدم و وقتی نبود غمها به دل کوچولوم هجوم می اوردن. ۱۴۰۱/۹/۵ به نام خدا امروز به علت فوت دایی و فشار خون پایین نرفتم. ۱۴۰۱/۹/۶ به نام خدا مدرسه امروز به شدت کسل کننده بود همه بهم تسلیت میگفتند من خودم هنوز باورم نشده اینا چی میگن خیلی بد بود. تو خونه کار امی خوب بود اما وقتی نبود از گریه هلاک شدم. درست مثل دختر بچه هایی که به باباشون وابسته بودن منم به امیر وابسته بودم تا نبود دلم تنگ می شد. به خاطر غم از دست دادن داییم گریه میکردم. برای من خیلی دردناک بود من داییم رو سالم و سرپا دیده بودم و حالا چطور؟ اصلا دوست نداشتم با حقیقت رو به رو بشم. ۱۴٠۱/۹/۷ به نام خدا امروز روز خوبی بود امیر امروز سرکار حسابی خسته شد و تو شخصیام موقع چت خوابش برد، آخ که من دلم ضعف میره وقتی از خستگی خوابش میبره. مدرسه هم نسبتا خوب بود. امیر روز ها سر کار بود از ساعت شش و نیم تا سه چهار عصر من خودم گوشیم میگذاشتم روی آلارم بهش زنگ میزدم بیدار بشه. بیدارش میکردم و هردو همانطور که تلفنی حرف میزدیم حاضر میشدیم. دور از هم بودیم اما کنار هم صبحونه میخوردیم. بعد من مدرسه و امیر می رفت سر کار. بعد از مدرسه قبل از هرکاری به امیر زنگ میزدم و مطمئن میشدم ناهار خورده و سیره و بهش خسته نباشید میگفتم در نهایت هم امیر رو میبوسیدم و گوشی رو قطع میکردم. مسخره به نظر میرسه ولی باور کنید یا نه رابطه از راه دور همین مقدار لوس و چندش اور و سخته از بیرون حتی ارزش خوندن نداره ولی از درون کاملا متفاوته. روزها به سختی سپری میشد، انگار زمان متوقف شده بود. غم از دست دادن عزیز خیلی سخته، فاجعهای هست که نه توان زنده ماندن وجود داره نه توان مرگ. آدمی باید ادامه بده با نبوده دائمی عزیزش. در هرحال انسان از چیزهایی در این دنیا جون سالم به در میبره که به سخت جانیش این گمان نبود. داغ نبود دایی هم یکی از همین سخت جانیهاست.1 امتیاز
-
پارت 36 ۱۴٠۱/۹/۱ به نام خالق هوش امروز روز تحصیلی افتضاحی بود اما عصر خوب بود پیچوندن و قانون شکنی بهم کیف داد. اون روز عصر تنها بودم، زنگ زدم و با امیر کلی صحبت کردیم. ما هیچ وقت، حرف کم نمیآوردیم بلکه وقت کم میآوردیم؛ هر دومون همیشه حرفی برای گفتن داشتیم. حرفهای تازه و روزمرگیهامون، اون رو نمیدونم ولی من همیشه با قلبم به حرفهاش گوش می دادم. ۱۴٠۱/۹/۲ به نام یگانه خالق بی همتا روز چهل و یکم در رشته تجربی! خب به پایان ترم اول رسیدیم، ده روز دیگه تا امتحانات نوبت اول استانی مونده و کمتر از دوهفته دیگه امتحانات نوبت اوله.از الان هم امتحانات مستمر شروع میشن و درنتیجه روز خوبی بود به شیوه سگی! امروز کلی تو مدرسه شیطونی کردم و کرم ریختم با امیر هم حرفیدم، بعد از مدتها با کمک قانون شکنی کمی آرامش وارد زندگیم شد. اون روز انگار همه چیز طبق میل من بود، اما کاش میفهمیدم در همیشه به یک پاشنه نمیمونه. آخر هفته دقیقا فردای اون روز صبح پنجشنبه سوم آذر ماه تصمیم گرفتیم با مادر بریم خرید اما از صبح دلم شور میزد خوب بود و خوش گذشت. شب برای شام تصمیم گرفتم پیراشکی گوشت درست کنم. خمیرش رو حاضر کردم و رفتم نماز مغرب و عشا بخونم که مادر گفت میره خونهامون و میاد کار واجبی داره کاش پرسیده بودم چکار داره. بی خبر از همه جا جانمازم رو پهن کردم و نماز خوندم، داشتم برای سلامتی داییم که چند وقتی بود بیمار بود و بیمارستان بود قران میخوندم. یه پرانتز اینجا باز کنم: من عاشق خانواده هستم و این داییم رو خیلی دوست دارم خیلی زیاد، ایشون چند سالی بود درگیر بیماری کلیوی شده بود، آخرین بار توی اون سفر کذایی دیدمش لاغر شده بود و ضعیف. در آبان ماه حالش بد شد و چند هفتهای بود که بیمارستان بود قرار بود هفته آینده مرخص بشه و حالش به ظاهر خوب بود. قرآن رو بستم که غزل با گریه به سمتم دوید، ترسیدم پرسیدم: - چی شده؟ - عسل عسل! - چته؟ - دایی، دایی مرد! هنگ کردم. اصلا نفهمیدم چطور از جانماز بلند شدم چادر نماز دورم پیچیدم و پا برهنه دویدم توی کوچه. رفتم خونهامون در خونمون باز بود خدا خدا می کردم دروغ باشه در هال رو باز کردم مامانم جیغ میکشید و گریه میکرد. درو بستم و توی حیاط نشستم زانو زدم و های های به حال زارم گریه میکردم. این درست نبود بابا اومد توی حیاط و بغلم کرد. با ناراحتی در حالی دستهای گرم و مردونش و دور تن ظریف من خلقه کرد بود گفت: - آروم باش دختر بابا گریه نکن! هقهق گریه میکردم بابا رو محکم بغل کردم و پرسیدم: - بابا دروغه دیگه؟ بگو دروغه؟! با غم بوسهای روی موهام نشوندو گفت: - نه عزیزم! خودت رو اذیت نکن؛ باید مامانتو آروم کنی! از بغل بابا به بغل مامان رفتم گریه میکردیم. با گریه گفتم: - منم میام! رفتم توی اتاقم تا لباسهام رو جمع کنم، مامان بلیط گرفته بود برای کرمان، لباسهای سیاهم رو که میپوشیدم باور نداشتم. با خودم گفتم: - " دایی تو باید برای من لباس سیاه میپوشیدی نه من برای تو دایی نَدرِت بـِبَهم (فدات بشم) من باید میمردم جات " حالم خیلی بد بود مامان من رو نبرد گوشیام رو بهم داد تا به درسهام برسم و با بابام رفت ترمینال من زود تر از همه به خونه مادر برگشتم چون دلم فقط یکی رو میخواست که از شر غمها بهش پناه ببرم و اون امیر بود. رفتم و بهش زنگ زدم. *زمان حال* نفس عمیقی کشیدم با وجود اون همه سوال میبخشمش با وجود نامزدش میبخشمش؛ میبخشم تا راحت بشم. چشمهام رو بستم به جاش ورزش میکنم لباسهام عوض کردم و شروع کردم به انجام تمرینات بدنسازی که مربی ورزش برام فرستاده بود. حدودا پنج روز در هفته روزی یک ساعت سخت بود اما ذهنم اروم میکرد. ورزشم که تموم شد دوشی گرفتم مشتری زنگ زد. - بله بفرمایید. - سلام عسل جون خوبی؟ - سلام شما؟ - من دختر عمه فاطیام گفتم که عصر زنگ میزنم بهت. - اها عرفانه جان تویی جانم؟ - می تونی یه فال برام بگیری؟ - مشکلت چیه تا کمکت کنم؟ - راستش یکی رو دوست دارم میخوام حسش بفهمم. - اوکیه پنج دقیقه بعد زنگ بزن بهت بگم. تماس قطع کردم نرخ فال رو براش فرستادم با شماره حساب و بعد فال براش گرفتم. تصمیم گرفته بودم مستقل بشم و روی پای خودم بایستم چندین مدل فال توی این چند ماه یادگرفته بودم و با فال گرفتن درآمد زایی میکردم.1 امتیاز
-
درود ممنونم بابت نقدتون نکاتی که فرمودید رو رعایت می کنم1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی بریم سراغ نقد رمان زیبای شما به اسم وهم عشق: ۱مرحله اول: عنوان: عنوان هر موضوعی و یا نام اثر شما یکی از تأثیر گذارترین بخش رمان شما هست، چون خواننده با توجه به اسم رمان هست که در مرحله اول جذب رمان میشه! رمان شما متشکل از دو بخش بود: وهم+ عشق کلمه وهم مشکلی نداشت اما کلمه عشق بسیار برای عنوان یک اسم کلیشهای هست که توصیه میکنم تغییر بدین و یا جایگزین بزارین. مرحله دوم_ خلاصه: دومین بخش تأثیر گذار رمان نویسی، نوشتن خلاصهای هست که بتونید خواننده رو جذب به خواندن نوشته کنید! خلاصه میتونه بخشی از پارت های اینده شما و یا یک خلاصه هیجان انگیز باشه. متاسفانه خلاصه شما فقط و فقط دو بخش بود که من به شخصه اگر خلاصه شمارو میدیدم رمان رو نمیخوندم چون بسیار ساده و کلیشهای بود. پیشنهاد من اینکه که خلاصه رو حداقل پنج خط بنویسید و سعی کنید که جذاب تر بشه. دوم اینکه شما خلاصه رو نوشتید بعد برداشتید تکه اهنگ مرتضی پاشایی رو گذاشتید؟ به نظرم این بخش رو کلا عوض کنید. مرحله سوم: مقدمه. شما خط اول نوشتید که این داستان داستان منه! چرا دوبار کلمه داستان رو تکرار میکنید که باعث حشو نویسی بشه؟! شما همون اول میتونید بنویسید این داستان منه؛ پر از زجر و... حشو نویسی نکنید؛ یا جایگزین یا هم خانواده استفاده کنید. مرحله چهارم: شروع قسمت اول رمان. همین اول کاری باید بگم که پارتهای رمان شما بیش از اندازه کوتاه هستند و ما در انتشار و نقد و رصد و بررسی بعد اتمام رمان به شما میگیم که اصلاح کنید! پس به نفع شما هست تا وقتی پارت هاتون هنوز تکمیل نشده اصلاح کنید که خسته نشید اخر کاری. هر پارت رمان شما ۶۰ خط در گوشی و ۴۰ خط در سیستم باید باشه. و اولین خط پارت اول یک عالمه خط کشیدین که فلش بک به گذشته باشه نیازی به این کار نیست! (زمان گذشته***) این علامت رو استفاده کنید لطفا! و ما اعداد رو به رقم نمینویسیم به فارسی تایپ میکنیم در رمان! ۲۲ و یا بیست و دوم این ماه! شروع رمانتون زیاد جذاب نبود که کاربری رو جذب به خوندن کنه یک اتفاق ساده بود. مرحله پنجم: درست نویسی شما کلمات چسبیده رو باید چسبیده بنویسی و کلماتی که می و نمی میگیرند رو جدا کنید! در جای جای مختلف از رمانتون دیده میشد! کلافه ای ❌️ کلافهای✔️ بچه ای❌️ بچهای✔️ میشود ❌️ میشود✔️ نمیشود❌️ نمیشود ✔️ نمیماند❌️ نمیماند و...✔️. مرحله ششم: توصیفات ما در کل سه نوع توصیف داریم! توصیفات مکان: جنگل؛ خانه؛ منزل؛ خیابان و... توصیف لحظات: مثلا تصادف کردن؛ نوشیدن و خوردن؛ زیبایی جنگل و دریا و ... توصیف قبل دیالوگ: شما باید توصیف هایی انجام بدید که دیالوگ پشت دیالوگ نیارید! مثال میزنم: با لبخند به سمتش قدم برداشتم و داخل چشمهایش خیره شدم، میدانستم قرار است یا تمام زندگیام شود یا تمام زندگیام را بگیرد. پیراهنش را صاف کردم و گفتم: - خوب نیست برای یه مرد این همه جذابیت عزیزم. دیدی؟! توصیفات خیلی مهمه! و یدونه هم بخش میمک داریم: یعنی حالتهای صورت: اخمکردن؛ خندیدن؛ نیشخند زد و... میتونید استفاده کنید چون شخصیت شما بی حس نیست! بعد از رعایت کردن این نکات میتوانید دوباره پارت گذاری را شروع کنید. @Amata1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام خداوند آرمان ها نام رمان: زافیر نام نویسنده:ماسو مقدمه: درمیان فریاد های سکوتم در تابوت اشک هایم، مثل مرده ای دفن شده ام. نمدانم ان بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورت های سرد و بی روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستاده اند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب ارامش میکنند. نمیدانم ان چشم های اشناهم میان جمعیت هست یا نه؟نمیدانم اندوهگین است یا اوهم حالت صورتش سرد و بی روح است، نمیدانم اوهم مثل بقیه دلش سنگ شده یانه؟ ایا دست هایش میلرزند؟یا اشک هایش، پشت سرا پرده چشم هایش امده و دیده اش را تار کرده اند؟ نمیدانم شایدهم دلم نمیخواهد که بدانم اما انگار اشک هایم بامن موافق نیستند. خلاصه: چندسال گذشته! نمیدانم! من روزهارا میشمردم ولی از جایی به بعد، دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟یا دوهزار روز؟ برای من انگار قرن ها گذشته که از تو دورم، موهای کنار شقیقه ام سفید شده و پای چشم هایم گود افتاده، اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟شاید هم هر دو، مهم نیس وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشم هایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیاییم و تمام خیابان های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت، تو نمیدانی من حتی صدای قدم هایت را میشناسم، حتی نفس هایت برای من با بقیه فرق دارد، پیدایت میکنم، اخرش پیدایت میکنم حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه های آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قراره کاملا اتفاقی پیش بره پس در نهایت پارت گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتون بیاد. زافیر:یاقوت کبود0 امتیاز