تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/05/2025 در همه بخش ها
-
یه مدل خوابیدن داریم به نام "غم خواب". من از زمانی که یادم میاد، دچار غَم خوابم... "غمخواب" یکی از نشونه های ناراحتی عمیق و راهی ناخودآگاه برای فرار از استرس، افسردگی یا مشکلاته که توان مواجهه با اونا رو ندارم. وقتی احساس میکنم که فشارای روانی زیادی روم هست و نمیتونم اونا رو پردازش کنم، به خواب پناه میبرم. خوابیدن توو این حالت به نوعی تلاش برای بیحس کردن احساسات ناخوشاینده، چون تو خواب نیازی نیسن با درد و استرس روبهرو بشم! غمخواب بیشتر از یک خواب عادی برام طول میکشه. بعضا بیحالی و خستگی ذهنی و جسمی همواره همراهمه و بعد از بیداری هم اغلب احساس بهتری وجود نداره اما بیشتر اوقات هم بعدش دکمهی آنِ مغزم و میزنم و به این فکر میکنم که اون لحظهی غمناک با خواب برای من گذشته و زندگیش کردم و حالا که بیدار شدم میتونم به ادامه زندگیم برسم و حالم بهتر از قبل میشه....4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر میکردم که آن یک دانه تخممرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر میرسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرفهایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمیرسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم میدونی تو عین خواهر نداشته منی. نمیدانستم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمیخوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف زدن، انرژی میبرد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگهداشتم. -من نمیدونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب میفهمم. نذار اختلافهای کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف میکرد؛ چون میدانستم ریحانه راست میگوید. گندم با عروسک پارچهای که عمهاش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیقتر بگویم، داشت دستش را میخورد! ریحانه آهی کشید و با لبهی لیوان خالیاش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، میدونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند میگرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بیاحترامی میکردم. او فقط برادرش را میپرستید، در حالیکه او را نمیشناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -میدونی که با اینطور سوختگیها چی کار میکنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بیصبرانه گفتم: -نمیدونم. چی شده مگه؟ چهرهاش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوستهای مُرده پاهاشو... خب... چیز میکنن دیگه... با تیغ... جمع میکنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه میکردم. گندم میخوابید و من اشک میریختم. چهرهاش روی تخت بیمارستان، از پشت پلکهایم پاک نمیشد. تا چشم میبستم، محمدرضا را میدیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم میپیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانهام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار میکرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر میکنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین میکردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم میتابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندانهای سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده.1 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه -خوشمزهست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دستهای لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاهقاه خندیدم! دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه میکرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خندهام را جمع کردم. انعکاس صورت بیاحساسم را در مردمکهای گشادش میدیدم. -از خونه من برو بیرون! دستهایم را مشت کردم تا لرزششان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمیدانم. انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان میداد و من حتی یک قدم هم عقبنشینی نمیکردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دستهایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر میشد. میدانستم که رد انگشتانش تا مدتها روی پوستم باقی میماند. شیء سردی که روی شکمم بود، جابهجا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دستهایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز میکرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشتهای لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل میکردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، میکشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو میکنم. میدونی که میکنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمکهای زمردی رنگش را در مقابل خودم میدیدم. چشمهایش میلرزید و نمیدانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابهجا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس میکردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست میدهد. به سمت او رفت اما با آن قدمهای کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
°•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدسپلو داشت دیوانهام میکرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشقها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بیخیال آن شده و این بار داشت با قاشقها بازی میکرد. آن دوقاشق را به هم میکوبید و با صدایشان میخندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق میدهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگیاش گناه کرده بود که به ثواب سلامهایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتادهاند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمهی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدسپلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانههای داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب برنداشتم. ما هیچوقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یکبار که صفحهاش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربهی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود.1 امتیاز
-
°•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس میخوردم که نمیتوانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتیام را به درجه اعلا برسانم. سقلمهای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار میکرده؟ لبهای باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمیداد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربهشو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربهشو ببینه که... پلکهایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه میگفت گربه از آتشسوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانهاش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانههایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشهای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدانها چنگ میزد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر میشد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بیآنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان میداد. سکوت مرگباری در خانه فریاد میزد. از جایش بلند شد و عقبعقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشمهای ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه میخوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانهام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشهی آن گلهای بختبرگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان میشد و اجازه نمیداد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکرهایی که در سرم میپیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.1 امتیاز
-
پارت چهاردهم مترونوم رو زدم و مهدی شروع به خوندن کرد : ـ هنوز من یادم نرفته چند سال و چند وقته دور شدی از دنیام باورشم سخته/ این عشق تنها یادگاره دیروز و الانه ، شاید نفهمی تو تا پیری باهامه/ هنوز قلبم برات میره شبام نفس گیره، چاره ای نیست بی تو این زندگیم میره/ ببین تقدیر بی انصاف از تو یه آهن ساخت، ممنوع شد عشقت ، دوریت ازم درد ساخت/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه/ کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هرکی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه میخوام اما نمیشه/ بفهمم دیگه از دست دادمت/ تو برام عشقی نه یه هوس/ مگه حسم بهت میشه عوض/ لازمی واسم مثل نفس تو / بهترین خوابی که دیدمت/ ترسم از این بود ازم بگیرنت/ فکر نمیکردم بری تهش تو/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هر کی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه/ میخوام اما نمیشه، بفهمم دیگه از دست دادمت... با صدای مهدی و تشویق مهمان ها دست از نواختن برداشتم. مهدی گفت : ـ به افتخار نوازنده این قطعه پیمان راد یه دست بلند بزنین! و بعدش صدای سوت و جیغ کل فضا رو پر کرد. بعدش که بلند شدم به نشانه ی ادب تعظیم کنم، متوجه شدم که باور نیست... سمت چپ و نگاه کردم، سمت راست..نبود.. دوباره قلبم شروع کرد به تند تند زدن و خنده از روی صورتم خشک شد. با ترس گفتم: ـ مهدی نیستش. مهدی یهو نگام کرد و از میکروفون فاصله گرفت و گفت: ـ چی؟ با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ باور نیستش. بعد گفتن این حرف از کنار استیج پریدم پایین و کل سالن و دویدم و اصلا هم برام مهم نبود که دیگران با تعجب نگام میکردن. من فقط کل این سالن اسم دخترم رو صدا میزدم. مهسان سراسیمه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان چی شده؟ با ترس و عصبانیت گفتم: ـ دخترم کجاست؟ مهسان نگام کرد و گفت: ـ نمیدونم من فکر میکردم همون جلو نشسته باشه.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم علی زد به پشتم و گفت : ـ خیلی خب پیمان آروم باش! اصلا به فرضم که همینجوری باشه که تو میگی. تو این دوسال نمیتونست یه خبر از شوهر و بچش بگیره؟ درسته، من غزل رو در حد تو نمیشناسم ولی دختر مسئولیت پذیری بود، اگه واقعا زندست؛ مطمئن باش تو رو توی این بیخبری ول نمیکرد! طبق معمول اونا میخواستن قانعم کنن و من انکار میکردم، با کلافگی از بحثهای همیشگی گفتم : ـ از این دریای لعنتی...جنازه ی ... استغرالله...چیزی پیدا شد؟ من از دو سال پیش هر روز با پلیس جزیره صحبت میکنم، هیچ اثری ازش نیست! حالا میبینین که غزل من یه روز برمیگرده! مهدی و علی چیزی نگفتن! به استیج نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم : ـ برمیگرده پیش خانوادش. همین لحظه امیرعباس اومد سمت من و گفت : ـ پیمان آماده ایی شروع کنیم؟ مهمونا دارن میان. بلند شدم و گفتم : ـ بریم، فقط اگه میشه... امیرعباس که میدونست میخوام چی بگم، سریع گفت : ـ نگران نباش! بفرستش پایین! حواسم بهش هست. رفتم بالا و به باور گفتم : ـ دخترم تو برو پیش عمو. تا زمانی هم که خاله مهسان نیومد از کنارش جم نخور. بوسم کرد و گفت : ـ باشه بابا. اولین قطعه ای که میزدم و مهدی میخوندتش، آهنگ یادم نرفته از مهدی دارابی بود. جدیدنا تنظیمش رو انجام داده بودم و منو یاد غزل مینداخت.1 امتیاز
-
پارت دوازدهم دستی به سر و روم کشیدم و چیزی نگفتم. باور رو دیدم که رفته روی استیج و کنار کوهیار نشسته و داره با گیتارش ور میره، مهدی همینجور که به باور نگاه میکرد، گفت : ـ بخدا دلم براش میسوزه، هیچ جا که تنهایی نمیتونه بره... این بچه تو جزیره به دنیا اومده و عاشقه دریائه، اونو هم براش ممنوع کردی! با عصبانیت رو به مهدی گفتم: ـ یجوری حرف نزن که انگار نمیدونی چه اتفاقی افتاده! این بار مهدی با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ برادر اون یه اتفاق بود! قرار نیست تاوانش و این بچه تا آخر عمرش پس بده! الان بچست به حرفت گوش میکنه؛ چهار روز دیگه که بزرگتر شد ، میخوای چیکار کنی ؟ تو خونه حبسش میکنی؟ با این رفتار بیشتر از خودت دورش میکنی. یهو یه صدا از پشت سرمون گفت : ـ البته که پیمان هم حق داره ولی یکم زیاده روی میکنه. برگشتیم و دیدم که علیه. با کلافگی از این بحث همیشگی بهش دست دادم که گفت : ـ فعلا خیالت راحت باشه، به بچها میسپرم حواسشون بهش باشه. زدم به پشتش و گفتم : ـ مرسی علی، دمت گرم. مهدی با علی یه چیزایی بین نگاهشون رد و بدل شد که نفهمیدم اما بعدش علی گفت : ـ ببین سعی کن یکم بیخیال ترس هات بشی پیمان! به دخترت نگاه کن! اون بچه ی جزیرست، دریا و شنا تو خونشه، نمیتونی به همین راحتی از ذهنش بیرون کنی! به دختر کوچولوم که وسط استیج در حال آهنگ خوندن بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ کاش میتونستم علی ولی نمی تونم. مهدی گفت : ـ آخه من فقط میخوام اینو بدونم که این سخت گیریهات غزل رو برمیگردونه؟ پیمان باید قبول کنی که... پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ غزل زندست مهدی، من حسش میکنم! دوباره شروع نکن!1 امتیاز
-
پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام برهی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!1 امتیاز
-
پارت دهم دیدم که کل اسباب بازی آشپزخونش رو آورده روی تخت و یه فنجون کوچولو گرفته سمتم و میگه: ـ باشه همون که تو میگی. از دستش گرفتم و با لحن بچگانه ی خودش گفتم: ـ به به! خیلی خوشمزه بود، میشه شب هم از اینا برام درست کنی؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ باشه ولی به یه شرط. همون طور که از روی تخت بلند شدم و داشتم موهام رو درست میکردم گفتم: ـ به چه شرطی؟ اومد کنارم وایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد و با من و من گفت : ـ بابایی... فردا خب؟... فردا، بچهای مدرسه بعد از مدرسه دارن میرن کلاس شنا... میشه منم... پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم: ـ دخترم دوباره شروع نکن! با ناراحتی گفت: ـ اما بابا همه دارن... نگاش کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باور منو تو راجب این مسئله باهم حرف زدیم، مگه نه؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گوشه تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم : ـ به من نگاه کن دخترم! با ناراحتی سرش رو آورد بالا و نگام کرد. موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم : ـ تو دلت میخواد من ناراحت بشم؟ سریع گفت: ـ نه بابایی... اصلا دلم نمی خواد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : ـ پس بابایی چیزی رو که میدونی و دیگه مطرح نکن. دریا دیگه برات ممنوعه! مگه اینکه من همراهت باشم تا از دور بتونی نگاش کنی، باشه؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، برای این حالش جیگرم کباب میشد ولی چاره ای نداشتم! یکبار دیگه ترس از دست دادنش دیوونم میکرد.1 امتیاز
-
پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم میگرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط میتونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز میکرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل میکرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام میزد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو.1 امتیاز
-
پارت هشتم به من نگاه کرد و گفت : ـ بابا پس تو چرا نمیخوری؟ گفتم: ـ من تو رستوران غذا خوردم قربونت بشم. تو بخور نوش جونت. یکم بهم نگاه کرد و گفت : ـ بابا تو گریه کردی؟ خندیدم و زیر لب گفتم: ـ وروجک و ببینا! هیچی از نگاهش دور نمیمونه! بعد که دیدم داره با ناراحتی نگام میکنه با صدای بلند گفتم: ـ نه عزیزدلم چطور مگه؟ ـ آخه گونه هات و چشمات قرمزه. سریع گفتم: ـ آها نه بابا! هوا خیلی گرم میشه من پوستم قرمز میشه دیگه! مثل پوست خودت که همیشه بهت میگم تو آفتاب بازی نکن. یکم دوغشو خورد و گفت: ـ باشه بابا. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهسانه. برداشتم: ـ الو جانم. ـ سلام پیمان خوبی؟ ـ مرسی تو چطوری؟ همه چی روبراهه؟ ـ آره ممنون، میخواستم بگم که من بیام دنبال باور یا خودت میاریش؟ ـ نه دستت درد نکنه، یکم استراحت کنه غروب که دارم میام دنبال مهدی، میارمش. همین لحظه دیدم از روی میز بلند شد و اومد کنارم وایستاد و صدام میکنه. به مهسان گفتم: ـ باشه مهساجان کاری نداری؟ - میبینمت. قطع کردم و رو بهش که گوشه لباسمو میکشید گفتم : ـ چی میگی بابایی؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا منم میخوام با تو بیام رستوران. نشستم کنارش و سنجاق موهاش رو سفت کردم و گفتم: ـ بابایی نمیشه! اونجا من باید حواسم بهت باشه گم میشی. دست به سینه وایستاد و گفت: ـ گم نمیشم، همونجا تو رستوران میشینم دیگه بابا!1 امتیاز
-
پارت هفتم جفتشون کلی خوشحال شدن! بعدش با شنتیا و مادرش خداحافظی کردیم و از حیاط خونشون اومدیم بیرون. تقریبا چهار سالی میشد که بخاطر بازنشستگی کار شوهرش اومدن جزیره، خیلی هم آدمای محترم و آبرو داری بودن و از همه مهم تر اینکه خیلی اوقات کمک حال من بودن. همون جور که از توی جیبم کلید رو درمیاوردم تا در و باز کنم به باور گفتم: ـ خب پرنسس خیلی ساکتی! خسته نشدی نه؟ همونجور که با دستای کوچیکش با ریشم بازی میکرد؛ سرش رو از رو شونم بلند کرد و گفت: ـ بابایی، مامان امروزم برنمیگرده؟ زمانی که تنها میشدیم، این سوال رو تقریبا ده بار ازم میپرسید و منم مجبور بودم با لبخند و امیدواری جوابش رو بدم. گونش رو بوسیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ برمیگرده عزیزم، مادرت یه روزی برمیگرده! در رو باز کردم و گذاشتمش پایین و برای اینکه بیشتر از این سوال نپرسه گفتم: ـ خب زودتر لباسای راحتیتو بپوش، بیا یه چیز خوشمزه برات درست کردم که انگشتاتم باهاش میخوری! با خنده دوید سمت اتاقش و منم یبار دیگه بابت بغض بچم کمی گریه کردم و سریع صورتم رو شستم تا منو دوباره با این حال نبینه! لوبیاپلویی که دیشب درست کرده بودم رو براش توی ظرف ریختم و از توی باکس کنار یخچال براش دوغ آبعلی آوردم. حتی مزاج غذاییش هم شبیه مادرش بود! با هر غذایی دلش میخواست دوغ آبعلی بخوره؛ نشستم رو میز و دیدم با لباس عروسکی اومد تو آشپزخونه. بغلش کردم و گفتم: ـ خدایا یه دختر بچه چقدر میتونه بانمک باشه! شروع کردم به بوسیدنش؛ مدام میخندید و میگفت: ـ بابا ریشت قلقلکم میده، نکن. گذاشتمش رو صندلی و گفتم: ـ اگه قلقلکت میده پس چرا موقع خوابیدن اینقدر با ریش من بازی میکنی؟ خندید و گفت : ـ آخه من صورتم قلقلکیه ولی دستام که قلقلکی نیست. خندیدم و گفتم : ـ اِ؟؟ باشه پس... غذاتو بخور عزیزم.1 امتیاز
-
پارت ششم شنتیا: ـ خوبم عمو. با اخم بهش گفتم : ـ دختر منو اذیت نمیکنی که؟ شنتیا با نارضایتی گفت: ـ عمو اون منو اذیت میکنه! باور موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بهش اخم کرد و رو به من گفت: ـ دروغ میگه بابا! همش موهامو میکشه! شنتیا هم گفت: ـ آخه تو هم همش جرزنی میکنی! سریع رو به شنتیا با عصبانیت گفتم: ـ تو موهای دختر منو میکشی؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، به زور سعی کردم خندم رو کنترل کنم. به باور چشمک زدم و آروم گفتم: ـ گوششو بکشم؟ نظرت چیه؟ دستاش گرفت جلوی دهنش و گفت: ـ نه بابایی گناه داره، دوستمه! سرفه ای کردم دستم رو گذاشتم رو شونه شنتیا و گفتم: ـ این بار بخاطر دخترم تو رو میبخشم. همین لحظه در خونشون باز شد و مادرش اومد بیرون و گفت : ـ سلام آقا پیمان، خوش اومدید. بفرمایید تو خواهش میکنم! بلند شدم و دستم رو بلند کردم و گفتم: ـ سلام دست شما درد نکنه، زحمتتون زیاد شد. فریبا خانوم با کوله پشتی باور اومد بیرون و گفت: ـ ای بابا چه زحمتی! مثل دختر خودم میمونه. کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: ـ لطف دارید شما، با اجازه! شنتیا گفت: ـ عمو میشه شب باور و بیاری باهم بازی کنیم؟ همونجور که باور تو بغلم بود، رفتم و به سرش دست کشیدم و گفتم: ـ اگه شب خالش نبود، میارمش باهم بازی کنین.1 امتیاز
-
پارت پنجم کوهیار اومد کنارم نشست و گفت: ـ حق داری ولی به نظرت یکم در حق باور سخت گیری نمیکنی پیمان؟ بهرحال بچست و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اصلا! من دخترم رو دیگه از دست نمیدم. کوهیار با دیدن عصبانیت من یکم حرفش رو خورد ولی باز گفت : ـ آخه گناه داره! خودت میدونی چقدر عاشقه دریا و شنا کردنه! نگاش کردم و از کنارش بلند شدم و مصمم گفتم: ـ من عاشق بچمم و اجازه نمیدم یبار دیگه زندگیش تو خطر بیفته! کوهیار دیگه چیزی نگفت و فقط پرسید: ـ میری رستوران؟ گفتم : ـ اول میرم دنبال باور و میبرمش پیش مهسان و بعدش میرم رستوران. ـ پس میبینمت. رفتم سمت ماشین... احتمالا باور بهش گفته بود تا با من حرف بزنه که بهش اجازه بدم بره سمت دریا اما واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق بدون وجود خودم؛ به دخترم اجازه نمیدم حتی پاهاش رو روی شن نزدیک دریا بزاره! یعنی نزدیک شدن از فاصله ی صدمتری به دریا براش قدغنه! عاشق دریا و شنا کردنه و درسته که کلی بابت این قضیه باهام قهر میکنه و گریه میکنه اما همین که کنارمه برای من بسه! نمیتونم اجازه بدم یبار دیگه زندگیش توی خطر بیفته! اینم که دختر مادرشه؛ از هر راهی استفاده میکنه تا منو راضی کنه که بهش اجازه بدم. همه ی آدما رو امتحان کرده بود و الانم مثل اینکه نوبت کوهیار بود... ولی نمیشه! نمیذارم! بعد غزل فقط بخاطر وجود اون تونستم به زندگی بچسبم و زندگیم رو بگذرونم، دم در خونه پارک کردم و رفتم دنبالش. تو حیاط خونه همسایه با شنتیا در حال قایم موشک بازی بود؛ تمام خنده هاش و اجزای صورتش روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد؛ تا منو دید، دوید سمتم و گفت : ـ بابایی اومدی؟! دستام رو باز کردم و محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم و گفتم : ـ آره قربونت برم؛ اومدم. شنتیا اومد کنارش وایستاد و گفت: ـ سلام عمو خندیدم و بهش دست دادم و گفتم: ـ چطوری؟1 امتیاز
-
پارت چهارم علی که دیگه نتونست خودش رو داشته باشه زد زیر گریه! اولین بار بود که میدیدم که علی اینقدر عمیق واسه ی یه چیزی گریه میکنه! نمیتونستم باور کنم که رفته! رفتم یقه علی رو گرفتم و گفتم: ـ علی گریه نکن! غزل برمیگرده؛ زندست؛ من حسش میکنم... امیرعباس اومد سمتم و گفت: ـ پیمان بخاطر دخترت مجبوری قوی باشی! سخته میدونم خیلی دوسش داشتی اما برگرد به دخترت نگاه کن! برگشتم و به آمبولانس نگاه کردم؛ باور تو بغل مهسان مثل یه پرنده کوچولو کز کرده بود و میلرزید! رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بهت قول میدم مادرت رو برات پیدا کنم عزیزم، پیداش میکنم.. تا مدتها بعد اون قضیه باور بخاطر ترسی که بهش وارد شد حرف نمی زد و این حرف نزدنش بیشتر منو عصبی می کرد! ازش بارها پرسیدم که اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد اما میگفت که یادش نمیاد و داشت تو دریا بازی میکرد و غزل هم از خشکی براش دست تکون میداد... تا یه هفته منتظر این شدیم که یه خبری بشه اما تا به همین امروز که دو سال از این ماجرا میگذره هیچ خبری نشد... خانوادش خواستن براش مراسم بگیرن اما من اجازه ندادم و میگفتم که غزل زندست و یه روز برمیگرده. اونا هم برای تسلی دادن من و باور یه ماه درمیون میومدن و جزیره میموندن و کمک حال من میشدن اما بعد از غزل تنها دلخوشیه من دختر کوچولوم بود و در هر صورت بعد از کارم میرفتم دنبالش و باهم برمیگشتیم خونه چون شب باید تو بغل من میخوابید. همه جاها رو دنبالش گشتیم و به پلیس هم سپردیم که اگه چیزی فهمید حتما بهمون اطلاع بده، خلاصه همه باورشون شده بود که غزل دیگه نیست اما من نه! میدونستم که زندست! حسش میکردم...یهو با شنیدن یه صدایی از فکر اومدم بیرون: ـ بازم که به دریا زل زدی! برگشتم و دیدم که کوهیاره. گفتم: ـ ازش متنفرم...1 امتیاز
-
پارت سوم سریع رفتم سمت قایقش و با قدرت پریدم بالا. دیدم دختر کوچولوم با چشمای بسته وسط عرشه قایق دراز کشیده و یکی از غواص ها قفسه سینشو داره فشار میده! با ترس به صحنه روبروم خیره شده بودم! زبون و مغزم قفل کرده بود، رضا که یکی از غواص های خوب جزیره بود، صورتم رو گرفت توی دستاش که این صحنه رو نبینم. میزدم به سینه اش و با صدای بلند فریاد میزدم : ـ باور، چشاتو باز کن بابا! باور. رضا سعی داشت آرومم کنه ولی اون لحظه هیچ چیزی نمی تونست منو آروم کنه! بعد تقریبا یه ربع تلاش بالاخره دخترم چشماش رو باز کرد! گرفتمش تو بغلم و تا جون داشتم بوسیدمش. قایق رفت سمت خشکی و باور رو بردن داخل آمبولانس تا کارهای لازم رو انجام بدن. پلیس جزیره و امیرعباس و علی اومدن سمتم و امیرعباس طوری که سعی می کرد بغضش رو قورت بده دستش رو گذاشت رو شونم و گفت : ـ پیمان خیلی گشتن ولی... با ترس و عصبانیت گفتم : ـ غزل کجاست؟ اینبار پلیس رو بهم گفت: ـ آقای راد هوا طوفانیه و شدت باورن زیاده، غواص ها هم قبل اومدن شما حداقل یکساعت و نیمه که دارن میگردن! من خیلی متاسفم. یقه پلیس رو گرفتم و با حرص گفتم : ـ تو میفهمی چی میگی مرتیکه؟ یعنی چی متاسفم؟! علی و امیرعباس دو تا دستام رو گرفتن تا یکم به خودم بیام؛ با فریاد میگفتم : ـ تا زن منو پیدا نکردین هیچکس حق نداره از اینجا جایی بره! میفهمین چی میگم؟ علی گفت : ـ پیمان لطفا اینجوری نکن! بچها هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن! با گریه و فریاد گفتم: ـ یعنی چی که هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن علی؟؟ باید بیشتر انجام بدن! غزل زندست؛ منتظره... باید کمکش کنیم؛ بارداره میفهمین؟؟1 امتیاز
-
پارت دوم دخترم روز به روز جلوی چشمم آب میشد، شبا با گریه و دلتنگی برای مادرش می خوابید و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که انجام بدم! قرار بود یه عضو کوچولوی دیگه به زندگیمون اضافه بشه اما این دنیای بی رحم؛ خوشحالی رو برامون زیادی دید! واقعا خدایا خیلی نامردی! کل دلخوشیه من خانوادم بود، چرا ازم گرفتیش؟ همین جور قدم زدم و رفتم کنار درخت آرزوها نشستم و یکی از برگاش رو کندم و گرفتم توی دستم. دیگه دیدن دریا حالم رو بهم می زد، منو یاد اون روز کذایی مینداخت! همون روزی که غزل برای همیشه ناپدید شد. دو سال پیش تابستون بود، غزل برای اینکه باور عاشق دریا و آب بازی بود، بعدازظهرا میوردتش کنار دریا تا باهم بازی کنن! براش کلاس شنا هم ثبت نام کرده بود و صبحا میبردتش شنا و بعدازظهرا با خودش میرفت دریا. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه یه روز که دریا تقریبا موجش زیاد بود، باور گیر داده بود که طبق معمول برن دریا. من به غزل گفتم که نرن چون خطرناکه و امکانش هست مشکلی پیش بیاد اما چون هیچوقت دوست نداشت که پیش دخترش بدقول بشه علی رغم مخالفتای من رفتن. کاش میدونستم که اون روز آخرین روزیه که میبینمش...حداقل بیشتر از قبل نگاش میکردم و قربون صدقش میرفتم. اون روز سرم بدجوری درد میکرد و دلهره داشتم اما نمی فهمیدم که دلیلش بخاطر چیه! تا اینکه موقع غروب که تو رستوران مشغول همنوازی با بچه ها بودیم دیدم که کوهیار و امیرعباس با قیافه ی سراسیمه وارد رستوران شدن. از قیافشون فهمیدم که اتفاق خیلی بدی افتاده. تا اسم غزل رو بردن من نفهمیدم چجوری با پای پیاده و پنج دقیقه ای خودم رو تا اسکله رسوندم!! کل جزیره اونجا جمع شده بودن و همه داشتن راجب این صحبت میکردن که یه مادر و بچه غرق شدن! دور تا دور دریا نوار زرد بسته بودن و پلیس و غواص ها همه مشغول بودن. مهسان با گریه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان، غزل...باور. با لباس دویدم و رفتم داخل دریا. غواص ها سعی کردن منصرفم کنن اما بیخیال نمیشدم و مثل دیوونه ها دست و پا میزدم برای دو تا دلیل زندگیم که دریا ازم گرفتش. شونه هام درد گرفته بود اما بازم شنا میکردم و وسط دریا دست و پا میزدم تا اینکه یکی از غواص ها صدام زد!1 امتیاز
-
پارت اول " پیمان " همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و منو غزل و باور تو خوشبختی خودمون غرق شده بودیم تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد که همه چیز زندگیم رو خراب کرد و تمام بدبختی های دنیا روی سرم آوار شد. زندگیم، نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و منو دخترم رو تنها گذاشت. همه می گفتن که مرده و دیگه برنمیگرده اما من باور نداشتم. با اینکه تقریبا دو سال از نبودنش میگذره اما هنوزم قلبم امید داشت که زندست و یه گوشه ای از این کره خاکی داره نفس میکشه. هر روز کارم شده که لباساشو بو کنم و حسرت و دلتنگیم رو برطرف کنم. بعد از رفتنش تقریبا نابود شده بودم ولی فقط یه چیزی برام مونده بود که منو به این زندگی وصل میکرد و اونم دخترم بود. روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد، من با وجود باور، تونستم یکم به خودم بیام و سرپا وایستم! علاوه بر من، باورم نابود شد. تو سن هفت سالگی نبودن مادری که اینقدر وابسته اش بود و همه جا باهاش بود، خیلی گوشه گیرش کرده بود! هرچی بزرگتر میشد؛ بیقراری و لج کردناش بیشتر میشد. بنابراین تو این مدت مجبور بودم که علاوه بر پدر بودن براش جای خالی غزل رو هم پر کنم. گرچه که جای خالیش با هیچ چیزی پر نمیشد و بعد رفتنش فقط سکوت و تاریکی بود که کل خونه ما رو دربرگرفته بود. هنوزم که هنوزه وقتی دارم از سرکار برمیگردم فکر میکنم الان در رو برام باز میکنه و با اون خنده های قشنگش ازم استقبال میکنه. هنوزم که هنوزه مثل قبل کنار درخت آرزوها رو به این دریای نکبت منتظرش میشینم تا بلکه از پشت سر بیاد بغلم کنه و بگه که برگشته و همه ی اینا فقط یه خواب تلخ بوده اما زندگی بی رحم تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیم. امروزم طبق معمول بعد از مدرسه، باور رو بردم خونه همسایمون گذاشتم تا با دوستش شنتیا یکم بازی کنه و حال و هواش عوض بشه و از این گوشه گیریاش کم بشه.1 امتیاز