تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/13/2025 در پست ها
-
مهم ترین ضربه ای که خوردم وقتی بوده که تمام راز هامو به یکی گفتم و اون دقیقا رفت کف دست دوستم گذاشت بدترین اخلاقم همینه که نمیتونم چیزی رو تو دلم نگه دارم تحمل کینه و قهر رو ندارم2 امتیاز
-
شب، چنگالهایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعهی باستانی، بسان دندانهای پوسیده یک هیولا، سایهای شوم بر دره میانداخت. شعلهها زبانه میکشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمیتوانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، میدرخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگهات جاریه؟ نگاهش تیرهتر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود میکنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمیترسم. من از آتیش نمیترسم. من از تو نمیترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بالهای سیاه و غول پیکرش، سایهای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکمتر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: میدونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: میخواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: میدونم. سرد جوابم را داد: نمیتونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: میتونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمیفهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بیرحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بیرحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمیترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز میترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانیاش را به پیشانیام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورتها را نقاشی میکرد؛ سایههایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بیپایان بودند....2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢ابتلا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از نویسندگان حرفهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 135 🖋 خلاصه: پناه، دختری از جنس تندبادهاست؛ پیچیده در مه صبر و سایهی سختی. در هر سقوط، دوباره برخاست، بیآنکه قامتش... 📖 قسمتی از متن: بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/13/دانلود-رمان-ابتلا-از-کهکشان-کاربر-انجم/1 امتیاز
-
چند وقت پیش کتاب دنیای سوفی رو خوندم اگه میتونین از پس هضم کلمه های سنگین بر بیایین حتما بخونینش (خودم رفتم بخرمش گفتن واسه پایان نامت میخوای😁😁) در مورد فیلسوف های زمان هست و دیدگاهشون که چطور زمین و کائنات تشکیل شده در کل خوب بود من خیلی اخر کتاب رو دوس داشتم اونجایی که سوفی از وسط مهمونی فرار کرد و رفت به دنیای شخصیت های کتابا کتاب بعدی که بازم برمیگرده به چند وقت پیش کتاب کیمیاگره که من به شخصه خیلی دوسش داشتم در مورد یه چوپانه که یه شب خواب میبینه در اهرام مصر گنجی وجود داره که برای اونه خلاصه راهی مصر میشه اما این وسط گنج خیلی بزرگتری پیدا میکنه و به خودشناسی میرسه کتاب بعدی بادام که به تازگی خوندم راستش عاشق شخصیت دوم داستان شدم دوسته پسر قصمون که یه پسر بد و خلافکار بود داستانش اینجوریه که یه پسر با یه بیماری که نمیتونه درد و رنج رو حس کنه و رسما یه هیولاعه جوری که خانوادشو جلوش میکشن و اون هیچ حسی نداره طی اتفاقی یکی بهش میگه بیا نقش پسرمنو بازی کن که چندسال پیش گم شده و مادرش الان میخواد بمیره تا راحت بمیره و اون هم میره اما پسر واقعی اونها که همون شخصیت دومه پیدا میشه و بخاطر این اتفاق با پسر قصمون دشمن میشه این کتابم اونجاش که بال های پروانه رو جلوی پسره کند تا ببینه واقعا حس نداره رو خیلی دوس داشتم فعلا که کتاب خاصی به فکرم نمیاد بلندی های بادگیرم خوندم ولی الان یادم رفته1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پناه بعد از رفتن مهمونا، سینی خالی رو از میز جمع کرد، فنجونها رو گذاشت توی سینی، شیرینیهای باقیمونده رو گذاشت سر جاش و با یه لبخند آروم که هنوز از لبش نرفته بود، نگاهی به مادر، پدرش انداخت و گفت: -شبتون بخیر . مادرش با نگاهی پرمهر جواب داد: - شب بخیر دخترم… الهی خوشبخت بشی. پناه آروم از سالن بیرون رفت، وارد اتاقش شد. لباساشو عوض کرد و شال حریر نازک بنفشش رو از سر برداشت، کش موهاش رو باز کرد و خودش رو انداخت رو تخت. سقف سفید اتاق رو نگاه کرد… و بعد چشمهاش، بیاختیار، رفت سمت گذشته… ** اون شب… همون شبی که از خونهی مامان زیبا با دل شکسته زد بیرون… همون شب لعنتی که سرد بود و پر از بغض. فرداش، پرهام بیهیچ حرفی، بلیط گرفت و برگشت خارج. پناه، از اون دعوا… از حرفای تلخی که بینشون رد و بدل شده بود، حتی یه کلمه هم به پدر و مادرش نگفت. فقط تو خودش ریخت، مثل همیشه… چند هفته بعد، عروسی نسترن بود. یه شب شلوغ، پر از نور و صدا و رنگ. مامان زیبا با علی هم دعوت بودن. برای اولینبار بعد از مدتها اون شب با وجود حرفها و رفتار علی خندید. اون شب بهش خوش گذشت… خیلی خوش گذشت. دقیقاً یه هفته بعد، علی و مامان زیبا اومدن خواستگاری. پناه گفته بود مشکلاتی داره که باید حلشون کنه و علی… همون شب یه جمله گفت که هیچوقت از یاد پناه نرفت: - من نمیتونم بگم عاشقت شدم. نه، اینجوری نیست… ولی تو با دخترای دور و برم فرق داری. نمیخوام از عشق بگم، فقط… فقط میخوام منتظر یه دختر متفاوت بمونم تا مشکلاتش رو حل کنه و رو کمک منم حساب کنه، بعد با دل آروم و خوش بله بده و حالا… امشب… بعد از یک سال، پناه، دختر متفاوت علی، بالاخره جواب بله رو داده بود. چشمهاش رو بست… یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: «از کوچههای گریه گذشتم، تا لبِ خنده رسیدم. نه به امید کسی نه با وعدهی عشق با خودم با زخمهام ساختم و بخشیدم...» صدای پیام گوشی بلند شد. نگاهی انداخت: نسترن بود. «بیداری؟ درد دارم، فکر کنم داره میاد… بچهم داره میاد پناه! دخترم داره میاد!» پناه از جا پرید. قلبش تندتر زد. لبخند روی لبش پررنگتر شد. - عجب شبی بود امشب. پایان1 امتیاز
-
در اتاق بسته بود. علی روی صندلی کنار پنجره نشست و با لبخندی که از ته دلش میاومد، نگاهی به پناه انداخت. نور چراغ دیواری، موهای جمعشدهی پناه رو روشنتر نشون میداد و اون لبخند کمرنگ هنوز رو لباش بود. علی با لحنی شیرین و جدی گفت: - خب پناه خانم… بالاخره امشب به ما بله میدی؟! دیگه که انشاءالله کاری نمونده که بخوای کاملش کنی یا انجامش بدی، درسته؟ پناه سرشو پایین انداخت، لبخندش کشاومد، دستی به دکمههای پیرهنش کشید و آروم گفت: - وای علی… اگه میذاشتی این بچهی نسترن به دنیا بیاد، بعد… - پناه! صدای معترض علی قطعش کرد. - بابا از این بیشتر توروخدا معطلم نکن… اول گفتی میخام عطاری رو بخرم که خریدی و مادر من رو از کار بیکار کردی! یه نفس عمیق کشید و دستهاشو باز کرد: - بعد گفتی پرهام معلوم نیست خرجی برا پدر مادرت بفرسته و تمام کارهای عطاری رو به مامانت یاد دادی درست مثل وقتی که مامان من به تو یاد داد. بعدشم گفتی صبر کن دوباره کنکور بدم… وای از دست تو! حالام گیر دادی به اینکه بچهی نسترن به دنیا بیاد؟! با خندهی حرصی گفت: - آخه این شد دلیل؟ این شد بهونه؟! پناه زد زیر خنده. صدای خندهش پر از شیطنت بود. نگاهش کرد و با ناز گفت: - خیلی خب علیآقا… از این بیشتر منتظرت نمیذارم… امشب… بله رو میگم. چشمای علی برق زد. - جدی میگی؟ واقعاً؟ قسم بخور! - قسم لازم نیست، فقط برو لبخندتو جمع کن، خیلی تابلو خوشحالی! با هم از اتاق بیرون اومدن. لبهاشون به خنده باز بود. زیبا خانم که از نگاهشون همهچیزو فهمیده بود با ذوق گفت: - خب؟ خب؟ چی شد بچهها؟ پناه آروم گفت: - بله… همهجا یکلحظه ساکت شد، بعد صدای دست زدن و ذوق و سوت خنده بلند شد. زیبا خانم درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود، یه انگشتر طلای ظریف با نگین قرمز از توی جعبهای مخملی درآورد و به دست پناه کرد. - اینم نشون دختر قشنگم… شیرینی تعارف شد. صدای خنده، چای و قند و دلهای سبک… زیبا خانم و علی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردن و رفتن. وقتی در پشت سرشون بسته شد، پناه دستش رو آورد بالا، به حلقه نگاه کرد و با لبخند گفت: - بالاخره…1 امتیاز
-
- اومدن… بسمالله! پدرش هم دستی به موهای نقرهایش کشید و با چرخ ویلچر رفت سمت در. زیبا خانم با مانتوی شقورق سبز یشمی و برق چشماش وارد شد، لبخند به لب، نگاهش پر از هیجان. علی هم با پیراهن ساده طوسی و کت تیره، ساکت و مودب پشت سر مادرش وارد شد. همه احوالپرسی کردن. تعارفها، شیرینی و شربت، خندههای از ته دل و نگاههایی که دائم از گوشه چشم پناه و علی رو زیر نظر داشتن. پناه با سینی چای وارد شد. دستش میلرزید، استرس داشت مانند هر دختر دیگری، وقتی چایی رو جلوی علی گذاشت، علی آروم گفت: - ممنون. بعد از کلی حرفهای معمولی بین بزرگترها، از اخلاق علی گفتن، از مهربونی پناه، از نون و نمک و رسم و رسوم… زیبا خانم خندید و گفت: - خب حالا بذارین این دوتا جوون هم یه چند کلمه با هم حرف بزنن ببینن دلشون چیه! مادر پناه هم با خندهی خجالتی تایید کرد: - آره دیگه، رسمه… پناه سرش رو انداخت پایین. علی نگاهی به مادرش انداخت و بلند شد. پدر پناه اشاره کرد به اتاق کناری: - بفرمایین اونجا راحتتر میتونین صحبت کنین. پناه با مکثی کوتاه بلند شد. قدمهاش مطمئن بود و علی هم پشت سرش… در اتاق بسته شد. یه سکوت کوتاه… بعد نگاه اول…1 امتیاز
-
بدون توجه به مامان زیبا و علی که خشکش زده بود از خونه بیرون زد. هوا سرد بود. طوری که تا مغز استخون میرفت، ولی از سرمای دل پناه کمتر بود. پاهاش رو به زور میکشید، پاشنه کفشاش صدا میداد رو آسفالت خیس کوچه. بارون نگرفته بود، اما انگار دل آسمونم مثل دل پناه گرفته بود. اشکاش بیصدا میریختن و گونهشو میسوزوندن… یهجوری میرفت که انگار هیچ مقصدی وجود نداره. فقط باید از اونجا، از همه چیز، از خودش فرار میکرد. لبهاش بیاختیار شروع به لرزیدن کردن… آروم… زیر لب… خفه ولی با درد، خوند: «بغضمو نشکن عزیزم، طاقت این یکی رو ندارم…» صداش تو کوچهی خلوت گم شد، اما خودش شنید. خودش با اون صدا ترک خورد… دستاشو کرده بود تو جیب پالتوش، شونههاشو جمع کرده بود تو خودش، ولی نمیتونست جلوی هقهقهای مقطعش رو بگیره. «گریه نکن وقتی که میری، نمیخوام چشمات بباره… نمیخوام بفهمه دنیا، تو برای من بمونی… یا نمونی…» نفس عمیقی کشید… سرش رو به آسمون بلند کرد… ولی حتی آسمونم براش دل نسوزوند. فقط سکوت و سرما… چقدر این شب لعنتی شبیه تنهایی خودش بود… *** (یک سال بعد...) یک سال گذشته بود... انگار همون دیشب بود که پناه با چشمای خیس تو سرمای شب گم شده بود. اما حالا… لباسی ساده و سنگین پوشیده بود، موهاش رو جمع کرده بود پشت سر، و لبخند محوی نشسته بود رو لبش. صدای زنگ در که اومد، مادر پناه نفس عمیقی کشید و گفت:1 امتیاز
-
پناه دیگه نایی برای ایستادن نداشت. آهسته رفت سمت مبل و با صدایی گرفته از هقهق، نشست. شونههاش میلرزید، چشمهاش خیس بود. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: - ولی من… من که نخواستم مایهی افتخار باشم… قهرمان داستان نبودم پرهام… فقط یه زندگی آروم میخواستم، یه ذره آرامش… اما همونم نشد! صداش شکست. دستش رو گذاشت رو سینهش، انگار چیزی سنگین داشت فشارش میداد: - اون روز… بخاطر دفاع از یه دختر غریبه تا لب مرز مرگ بردنم… زدنم… کما… تو حتی یه زنگ خشک و خالی نزدی! بابا رو بردن خونه سالمندان… مامان از نداری خونهمونو فروخت… تو کجا بودی؟ حتی یه تعارف دروغی هم نکردی! صدای پناه بالا رفت، بغضش ترکید: - من بهت زنگ زدم… کمک خواستم… تو بهخاطر کینههات دست رد زدی بهم! منِ عوضی حتی از حق خودم گذشتم… هشت ماه پرهام! هشت ماه کم نیست… من دنبال اون پرونده نرفتم، چون ترسیدم… ترسیدم باز شر شه… بابا رو دوباره ببرن خونه سالمندان… مامان آوارهتر شه… دستش رو بالا آورد و اشکهاشو محکم پاک کرد، بعد با چشمای خیس، خیره شد تو صورت پرهام: - حالا بعد چهارده ماه اومدی میگی دشمنی داری چون من مایه افتخارم؟ آخه مرتیکه، تو چی کار کردی که اون دوتا پیرمرد و پیرزن دلشون خوش شه بهت؟! تو تو سختترین لحظهها حتی یه زنگ هم نزدی، حالا همه تقصیرارو میندازی گردن من؟! صداش لرزید اما محکم ادامه داد: - حتی غیرت نکردی بابای پیرت رو از خونه سالمندان دربیاری! میگی اینجا مرغدونی بود؟ خب همون مرغدونی رو اجاره میکردی، اون دوتا رو میآوردی! منو میذاشتی تو همون بیمارستان جون بدم… هشت ماه اونجا بودم و تو حتی یه لحظه به فکرم نبودی… پناه نفسش رو سخت بالا کشید، لبهاش لرزید، ولی انگار قلبش رو گذاشت رو زبونش: - حالا بیغیرتی و بیوفایی و حواسپرتی خودتو میخوای بندازی گردن کینهای که با من داشتی؟! با من دشمنی؟! از من بدت میاد؟! باشه… راهمون از هم جداست! بلند شد، ایستاد رو بهروش، با صلابت ولی اشکبار: - نه من دیگه برادری به اسم تو دارم… نه تو خواهری به اسم من… هر وقت خواستی مامان و بابا رو ببینی، به مامان خبر بده… من از خونه میرم… بیا ببینشون… بعدشم برو! و با همون چشمهای اشکی، سرش رو انداخت پایین…1 امتیاز
-
پرهام با خشم دستهای پناه رو از یقهش کند. صورتش از خشم سرخ بود، چشمهاش برق میزد، صدای فریادش اتاق رو لرزوند: - آره! دشمنتم! چون با اینکه من پسر این خانواده بودم، همیشه تو فداکاری کردی! آره پناه، من با رتبه عالی دانشگاه قبول شدم، اما تو شدی مایه افتخار! رفتم اونور آب اما بازم تو شدی مایه افتخار! اونجا جون کندم، کار کردم، پول درآوردم… بازم تو تو خونه با اون چندرغازت شدی عزیز دل بابا و تاج سر مامان! پرهام نفسش تند شده بود، از حرص دندوناشو روی هم فشار میداد: - تو دختری، ولی انگار سه تا مرد بودی! کار میکردی، نون میآوردی، خم به ابرو نمیآوردی… انگار خواهر نبودی… یه قهرمان لعنتی بودی! کسی که نه نیاز داشت، نه شکست میخورد، نه کمک میخواست! دستش رو به سینه خودش کوبید: - آره! ازت بدم میاد، چون اون احترامی که باید برای من باشه، شد برای تو! اون افتخاری که باید مال من باشه، شد مال تو! من چی بودم؟ چشماش پرِ بغض شد ولی صداش هنوز میلرزید از فریاد: - همون روزی که زنگ زدی کمک بخوای، جواب ندادم… بعد بهت گفتم مزاحمم نشو چرا؟ چون میخواستم ببینم توی شکست چجوری میشی! میخواستم یه بارم شده، توی درد و زجر بییاور باشی… میخواستم ببینم مامان و بابا بازم تو رو انتخاب میکنن یا منو که اونور دنیا از همه چی بینیاز بودم… مشتهاش رو گره کرد، نگاهش رو دوخت تو چشمهای اشکآلود پناه: - ولی اونا بازم تو رو خواستن… شکستخوردهی مفلوک داستان بازم من شدم… حالا فهمیدی چرا ازت بدم میاد؟ چرا باهات دشمنم؟ چون حتی تو شکست، بازم تو برندهای لعنتی… اتاق ساکت شد. فقط نفسهای بریدهی پرهام و نفسنفس زدن پناه. زیبا خانم با نگرانی نگاشون میکرد. پسرش از جاش جم نمیخورد. پناه با دست لرزونش اشکهاشو پاک کرد…1 امتیاز
-
پرهام بدون اینکه بلند شه گفت: - چیه؟ اومدی ببینی این بدبختِ آواره کجا شب رو میخوابه؟ یا نگران چمدونم بودی؟ پناه یهدفعه رفت سمتش. یقهشو گرفت، کشیدش بالا. با مشت زد زیر گوشش. صدای «تق» تو اتاق پیچید. با گریه داد زد: - خفه شو! خفه شو لعنتی! صدای گریهش خفه شد تو فریادهاش: - تو چجور برادری هستی ها؟! چیکار کردیم باهات که اینجوری باهامون دشمنی؟! پاشو کوبید زمین، مشتشو فشار داد: - من از درس و دانشگام زدم، کار کردم، عرق ریختم که تو بری اونور آب… مرد شی… یه کسی شی! این بود مزد من؟! صداش لرزید، ولی هنوز بلند بود: - اون مادری که شب تا صبح مریض میشدی پات نشست، اون بابایی که کارگری کرد تا هزینه سفرتو بده، اون که قطع نخاع شد… اینا چی بودن برات؟ هیچی؟! اشکهاش مثل سیل جاری شدن: - لعنتی… چرا اینقدر با ما دشمن شدی…؟ چرا…؟ اتاق پر از سکوت شد. زیبا خانم نفسش تو سینه حبس. پسرش بیحرکت. پرهام هم مات. پناه نفسنفس میزد، اما دیگه صدایی ازش درنمیاومد.1 امتیاز
-
مادرش روی زمین نشسته بود، به دیوار تکیه داده بود، چشمهاش خیس، صداش بریدهبریده: - پناه… تو رو خدا… برو دنبال داداشت… پناه عصبی، دست به سینه ایستاده بود: - مامان… تمومش کن. تمومش کن دیگه. اون که ما رو نمیخواد، ما چرا باید… - تو نمیفهمی… اون دلنازکه… حرف زیاد میزنه ولی دلش بچهست… پاشو برو پناه… تو رو به جون من برو… پناه چشم چرخوند، دست کشید رو صورتش، بعد نفسش رو محکم بیرون داد، مانتوش رو پوشید بعد کلیدو برداشت: - خیلی خب… میرم، ولی به جون خودم اگه یه کلمه دیگه بهم بگه، قسم میخورم بهش رحم نمیکنم! در رو محکم بست و زد بیرون. تو کوچه قدمهاشو تند کرد. گوشی رو درآورد، شماره پرهام رو گرفت. صدا که وصل شد، داد زد: - کدوم گوری خودتو گم کردی؟! - بتوچه! بیرونم کردی دیگه، حالا چی میخوای؟ - آدرس بده لعنتی، همین الان! پرهام مکث کرد، بعد گفت: - خیابون یاسمن، کوچه ۴، پلاک ۲۲. پناه با اخم گوشی رو قطع کرد، آدرسی که پرهام داده بود؛ آدرس خانهی زیبا خانم بود یعنی امکانش بود پرهام با پسر زیبا خانم دوست باشد؟ نفسش بریدهبریده شد. ایستاد جلوی خونه. در که باز شد، زیبا خانم و پشت سرش پسرش نمایان شدند پناه: سلام مامان زیبا زیبا خانم: سلام مادر خوش اومدی بیا تو! پناه: پرهام... زیبا خانم: آره مادر اینجاست؛ پرهام و علی باهم دوستن. حالا بیا تو باهم حرف میزنیم. پناه تشکری کرد و با اخم رفت تو. نگاه پرهام که از رو مبل بیخیال بلند نشده بود افتاد تو چشمش.1 امتیاز
-
پناه دو زانو کنار مادرش افتاد، دستاش لرزید. با گوشهی روسریش خونِ روی پیشونی مادرش رو پاک کرد، اما زخم باز بود. - وای مامان… وای صبر کن، الان باند میارم، صبر کن فقط… پا شد، دوید سمت کمد دارو. با دقتی عصبی، بتادین و گاز و باندو برداشت، برگشت. زانو زد، خم شد، با بغض گفت: - تو رو خدا آروم بشین، بذار تمیزش کنم… لعنت به اون نامرد… لعنت بهش… مادرش هیچی نمیگفت. اشکهاش بیصدایش میریخت. پناه اخماش تو هم بود، زیر لب غر میزد: - آدم نیست، حیوونه! اومده از راه نرسیده وحشی بازی در آورد، هل داده تو رو… حالا فردا نیاد بگه سرخورده بودی خودت زدی به دیوار! پدرش که هنوز تو چارچوب ایستاده بود، با چشمهایی گودافتاده زل زده بود چند قطره خون رو زمین. نفسهاش بریدهبریده بود. با صدایی گرفته گفت: - مگه من چه گناهی کردم؟ تاوان کدوم کارمو دارم میدم؟ چرا این پسر من اینطوری شد…؟ پناه برگشت سمت پدر، با بغض گفت: - این پسرِ تو نیست بابا… این یه غریبهست! یه بیرحمه، یه خودخواهه… ما که مرده بودیم براش، اما اون انگار فقط خودش رو داشت… مادرش که حالا سرش پانسمان شده بود، با صدایی خفه گفت: - شما نمیفهمین… از اولش هم یه گوشهای از دلش همیشه تنها بود… همیشه دنبال یه تکیهگاه بود… پناه بلند شد، عصبی گفت: - دنبال تکیهگاه؟! اونی که باید تکیهگاه میبود، شد سایهی سنگین! مادرش زد زیر گریه. دو دستش رو زد روی صورتش، بین هقهق گفت: - من نمیتونم بدون اون… نمیتونم… الانم که رفت نمیدونم کجاست، گشنهست، خستهست… نکنه تصادف کنه… نکنه… پناه رفت کنار مادرش، نشست، دستاشو گرفت تو دستش: - اگه یه ذره دلسوزی تو وجودش بود، قبل از اینکه بزنه تو رو نقش زمین کنه، یه بار میپرسید مامان چی میخوای… مامان حالت خوبه… نه که بیاد با چمدونش غر بزنه و بره!1 امتیاز
-
صدای افتادن چیزی روی زمین و فریاد پرهام، پناه رو از جا پروند. از پشت در، فقط تونست صدای لرزون مادرش رو بشنوه که میگفت «خوبم، چیزی نیست» در اتاقو محکم باز کرد. - چیکار کردی مامانم رو؟! با پاهای برهنه دوید سمت سالن. چشماش از عصبانیت برق میزد. به پرهام نزدیک شد، دستشو گرفت، پرت کرد عقب: - برو گمشو! از اینجا برو بیرون! پرهام گیج و هول، فقط سعی میکرد چیزی بگه. - من... من فقط یه لحظه... پناه، به خدا نمیخواستم! - تو اصلاً نباید اینجا میبودی! نباید پات رو بذاری تو این خونه! با مادرتم این کارو میکنی؟! مردی که به مادرش رحم نکنه، به کی میکنه؟! در همین لحظه، در حیاط باز شد. صدای کلید پدر، که با چرخ ویلچرش از بقالی برگشته بود، اومد تو خونه. وارد که شد، یه بسته نون دستش بود، اما با دیدن اون صحنه، نون از دستش افتاد. - چی شده؟! خون؟! پناه جلو رفت، دست مادرش رو گرفت، به پدر اشاره کرد: - اینو ببین بابا… پسر نازنینت، پهلوونِ فراری، سر مادرو به دیوار کوبوند! پدر با چشمای گرد، به پرهام زل زد. صدای نفسهاش سنگین شد. - تو… با مادرت این کارو کردی؟! پرهام لب باز کرد، اما صداش درنیومد. نگاهش بین خون، مادر، پدر، و پناه میچرخید. پدر با دندون قروچه گفت: - برو بیرون… تا وقتی زندهم، دیگه نمیخوام ببینمت… سکوت سنگینی افتاد. پرهام یه لحظه وایساد، بعد چمدونشو از زمین برداشت، بدون اینکه حرفی بزنه، درو باز کرد و رفت. پشت سرش فقط صدای نفسهای سنگین پدر بود و زجههای بیصدای مادر…1 امتیاز
-
پرهام مات شده بود. چمدون توی دستش یخ کرده بود. نگاهش قفل شده بود روی رگهی خونی که از پیشونی مادرش سرازیر میشد پایین شقیقه. - م… مامان؟! مادرش خم شده بود، یه دستش روی پیشونی، یه دست دیگهاش لرزون رو دیوار. سعی میکرد تعادلشو حفظ کنه اما پاهاش سست شده بودن. نالهکرد: - خوبم… چیزی نیست… پرهام چمدونو انداخت زمین، رفت جلو. دلش ریخت. دستشو گرفت زیر بازوی مادرش: - وایسا... بشین اینجا... وایسا ببینم… وای خدا… چرا خون میاد؟! - گفتم چیزی نیست پسر… پرهام هول کرده بود، شقیقههاش میزد، خودش هم نفهمید کی از روی اپن یه دستمال برداشت، کی نشست کنار مادرش. صداش لرزید: - مامان ببخش… به خدا نمیخواستم… نمیدونستم… یه لحظه فقط... از کوره در رفتم... مادرش لبخند تلخی زد، دست لرزونش رو گذاشت روی بازوی پرهام: - میدونم... پرهام زل زده بود به خون، به پیشونی شکافخورده، به مادری که همیشه خودش رو محکم نشون میداد اما حالا اینطور ساکت و لرزون بود. - میبرمت بیمارستان... زخم بدیه، بخیه میخواد... مادرش نفس عمیقی کشید، همونجا نشسته گفت: - نه، لازم نیست الان خودم پانسمانش میکنم.1 امتیاز
-
صدای کوبیدهشدن در، مثل انفجار تو خونه پیچید. صدای نفسای تندش تو فضای ساکت اتاق میپیچید. مشتهاشو گره کرده بود، اشک تو چشماش میچرخید اما نمیذاشت بچکه. دیوارو نگاه میکرد، اما انگار چیزی نمیدید. پایین، پرهام نفس عمیقی کشید، لبهاشو با حرص روی هم فشار داد، چمدونش گوشهی راهرو بود. برگشت سمت مادرش، صداش بلند شد: - من که گفتم نمیام! تو بودی که زنگ زدی، اسرار کردی! همینو میخواستی؟ همین که این دختر دیوونهت هرچی از دهنش در میاد بهم بگه؟! آره مامان؟ دلت آروم گرفت حالا؟! مادرش با چشمهای قرمز و صدای بغضدار گفت: - اون فقط درد کشیده... - همه درد میکشن، مگه من نکشیدم؟! منو بگو، خونهمو ول کردم، اومدم تو این مرغدونی، که چی؟ که این تحقیر نصیبم بشه؟ خم شد، چمدونو برداشت، رفت سمت در. مادرش دوید جلو، از پشت دستشو گرفت، اشک میریخت: - نرو... پرهام تو رو خدا... بذار حرف بزنیم، یه امشب فقط... پرهام با خشونت دستشو کشید، هلش داد عقب: - ولم کن! خستهم کردی! در همون لحظه، مادرش پای عقب رفتنشو گم کرد، سرش به تیزی دیوار راهرو خورد. یه لحظه همهچی ساکت شد. یه قطره خون از پیشونیش چکید، سر خورد پایین صورتش. مادر خم شد، دستشو گرفت روی پیشونی، نالهی کوتاهی زد. پرهام خشکش زد. نفسش برید.1 امتیاز
-
همونجا خشکش زد. پرهام وسط راهرو وایستاده بود. همون قد بلند، همون نگاه همیشگی. لبخند روی لبش، انگار نه انگار که چند سال گذشته. یه قدم اومد جلو، دستاشو باز کرد برای بغل کردن. - سلام آبجی... پناه عقب پرید، اخماش عمیقتر شد. مادرش از ته سالن اومد سمتشون، لبخند روی صورتش یخ زد. - مگه نگفتم نبینمت اینجا؟! مگه نگفتم نیایی؟ برای چی اومدی؟! پرهام خواست چیزی بگه، اما پناه با صدای بلند، لرزون و پرخشم داد زد: - گمشو بیرون! از خونهی من بیرون! اینجا برای آدمایی مثل تو جایی نیست! مادرش سراسیمه جلو اومد، بازوی پناه رو گرفت: - چیکار میکنی پناه؟ این برادرته... پناه چشمهاشو دوخت به صورت مادرش. لبش لرزید، اما صداش محکم بود: - کدوم برادر، مامان؟ کِی؟ وقتی یه نون خشک نداشتیم، کجا بود؟ وقتی زنگ زدم و گفتم داداشمه، حتماً کمکم میکنه... نه به من، من به درک، به تو، به بابا کمک میکنه... چشماشو بست، صداش شکست، اما لحنش همونقدر سفت موند: - میدونی چی گفت؟ گفت مزاحمم نشو، میخوام با دوستام برم مسافرت تفریح! الان چی؟ دلش تنگ شده؟ نه مامان، بگو بره... بگو گمشو... ما فقیر فقرا برازندهی شازده نیستیم! پرهام لباشو از هم باز کرد، اما هیچ صدایی نیومد. پناه با بغضی که داشت میجوشید، برگشت سمت اتاقش. پلهها رو دوتا یکی رفت بالا، درو محکم بهم کوبید.1 امتیاز
-
رستوران خلوت بود. صدای آبِ سماور و کوبیدن گوشت تو آشپزخونه با هم قاطی شده بود. نسترن کف دستش رو گذاشته بود زیر چونهاش و به لیست توی منو زل زده بود، انگار یه سؤال امتحان پیش روش باشه. پناه کفششو درآورد، یه کم پاهاشو کش داد و گفت: - استخاره میکنی؟ نسترن لبخند زد اما چیزی نگفت. بالاخره سفارش دادن و وقتی غذا رسید، هر دو اونقدری خسته بودن که تا قاشق به دهنشون رسید، دیگه صدایی ازشون درنیومد. پناه قاشق آخر رو گذاشت تو دهنش، دست به شکم به عقب تکیه داد: - من دیگه یه قدم دیگه راه برم، وسط خیابون میخوابم! نسترن لیوانشو برداشت، یه جرعه آب خورد و گفت: - فردا خیلی چیزای مهمتر مونده... پرده، فرش، سرویس خواب... - خاک به سرم...! پناه سرشو چرخوند سمت پنجره، چشمهاشو بست. نسترن با گوشی ور میرفت، یه چیزی تایپ میکرد. بعد از چند دقیقه گفت: - بلند شو ببرمت خونه، خودمم باید یه دوش بگیرم، حس میکنم گرد و خاک بازار چسبیده بهم! پناه زیر لب غر زد، کیفشو برداشت، از جا بلند شد. بیرون هوا خنک شده بود. نسیمی از سمت بلوار میاومد، بوی خاک خیس رو با خودش آورده بود. نسترن، پناه رو رسوند دم در. - فردا ساعت نه آماده باش، زنگ میزنم بیام دنبالت. - حتماً با کفش کوهنوردی میام، دیگه کف پام حس نداره! نسترن خندید و رفت. پناه هم کلید انداخت، درو باز کرد، وارد خونه شد.1 امتیاز
-
صبح، پناه زودتر از بقیه بیدار شد. نمازش را که خواند، یک فنجان چای برای خودش ریخت و بیسروصدا حاضر شد تا قبل از شلوغی بازار، خودش را به عطاری برساند.کوچهها هنوز نیمهخواب بودند. عطاری را که باز کرد، بوی گیاهان خشک و عطر تند اسپند دماغش را پر کرد. مامان زیبا هنوز نیامده بود. پناه خودش پشت دخل نشست، آینهی کوچک کنار رف را برداشت، روسری بنفش رنگش را مرتب کرد و مشغول مرتب کردن قفسهها شد. چند مشتری صبحزود آمدند، دمنوش خواستند، روغن گرفتند، پرسوجو کردند... ظهر که مامان زیبا رسید، پناه کمی دو دل بود، اما بالاخره گفت: - میشه دو سه روزی مرخصی بگیرم؟ - اتفاقی افتاده مادر؟ - نه… نسترن قراره جهیزیه بخره، تنهائه. دلم نمیاد تنها بذارمش. مامان زیبا لبخند زد. - معلومه که میشه مادر. پناه لبخندی زد و تشکری کرد. ظهر، نسترن با ماشین دنبالش آمد. هوا گرم بود و بازار شلوغتر از همیشه. پناه و نسترن مثل دو سرباز بااراده، از یک مغازه به مغازهی دیگر میرفتند، از آینه و شمعدان گرفته تا رومیزی، حوله، ظروف چینی... وقتی از مغازهای بیرون آمدند و کیسه به دست کنار خیابون ایستاده بودند، یک پسرک بیسر و پا که تکیه داده بود به موتورش، خیره به نسترن لبخند زد: - جون خانوم خوشگلا، کمکی نمیخواین خریدا رو برسونم؟ پناه سرش را بالا گرفت، نگاهی کوتاه انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید، بازوی نسترن را گرفت و راه افتاد. اما صدای پسره هنوز میآمد: - بابا برای چی ناز میکنی جیگر؟ پناه یکهو رفت طرف پسره، بیمقدمه یقهاش را چسبید: - ادب نداریا! پسره با خندهی ابلهانهای گفت: - ولم کن دیوونه، یه شوخی کردیم دیگه! نسترن از پشت با ترس بازوی پناه را گرفت و کشید: - پناه ولش کن، بیخیال شو. پناه دندانقروچه کرد، یقهی پسره را ول کرد و عقب رفت، اما چشمهایش هنوز شعلهور بود. پسره که دید جمعیت نگاهشان میکند، موتور را روشن کرد و با پوزخند دور شد. نسترن نفسش را با صدا بیرون داد: - دختر تو آدمو میکشی یه روز. پناه اخمهایش را صاف کرد. - اینا اگه یه بار جوابشونو ندی، فکر میکنن چخبره! نسترن لبخند نصفهنیمهای زد.1 امتیاز
-
*** هوا نیمهابری بود و نسترن با دقت به مغازهها خیره شده بود و آنها را یکییکی برانداز میکرد. پناه خسته و کلافه پشت سرش میآمد. از صبح توی این بازارچهی شلوغ میچرخیدند، اما انگار هیچ چیز باب دل نسترن نبود. - این چطوره نسترن؟ خوشگله به نظرم. نسترن نگاهی انداخت و اخم کرد. - رنگش دلمردهس. اینو بگیریم خونم غصهخونه میشه. پناه زیر لب غر زد: - خب تو بگو چی بگیریم دیگه، مگه من طراح داخلیام؟ مغازهی بعدی، بعدی، بعدی... هر بار پناه با هیجان چیزی را نشان میداد، نسترن ابرویی بالا میانداخت و ایرادی پیدا میکرد: - این خوب نیست، این رنگش بده، این طرحش قدیمیه، این پایهاش یک جوریه. پناه کفشهایش را به زمین میکشید و لبورمیچید. نسترن اما با جدیت فرماندهای که لشکر را هدایت میکند، جلو میرفت. خوردهریزها را، از سرویس قاشق و چنگال گرفته تا سرویس آشپزخانه، پارچ و جاادویهای را توی ماشین چیدند. چیزهای بزرگتر را هم آدرس دادند که فروشندهها بفرستند دم خانهی نسترن. هوا که رو به تاریکی رفت، تازه فهمیدند چقدر خستهاند. ساعت از نه شب گذشته بود. نسترن گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دیگه، پام دیگه جون نداره. پناه بیحال سری تکان داد. به رستوران که رسیدند هر دو، بدون ذرهای حرف، منو را برداشتند، سفارش دادند و وقتی غذا رسید، با ولع شروع کردند به خوردن. دیگر هیچکدام انرژی بحث یا نق زدن نداشتند. فقط خوردند و بعد، با چشمهای خوابآلود، از رستوران بیرون آمدند. نسترن که رانندگی میکرد، گفت: - من اول تو رو برسونم، بعد خودم برم خونه. دیگه نفسم بالا نمیاد. پناه دستی به صورت خستهاش کشید. - الهی دورت بگردم، منم بیهوشم. چند دقیقه بعد، پناه جلوی در خانه پیاده شد. سترن برای خداحافظی دستی تکان داد و راهش را کشید و رفت. پناه، بیهیچ توانی برای فکر کردن، خودش را به اتاق رساند. روی تخت افتاد و بیهوا خوابش برد.1 امتیاز
-
پناه با عصبانیت از جا بلند شد. مادرش با نگرانی نگاهش کرد اما پناه با پوزخندی تلخ گفت: - آقا میخواد بیاد؟! انگار اینجا منتظرش نشستیم! پسرهی بیچشم و رو خجالت نکشیده زنگ زده گفته میخوام بیام. آهان! نکنه تفریحاش ته کشیده؟ یا دوستاش ولش کردن یاد ما افتاده؟ مامان! زنگ بزن بهش بگو، پا بذاری اینجا، پناه قسم خورده روزگارتو سیاه میکنه! مادرش دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پناه مجال نداد. برگشت و تندتند به سمت اتاقش رفت. در را محکم کوبید، صدای برخورد چوب در چهارچوب پیچید توی خانهی کوچکشان. پناه تکیه داد به در و بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریهاش بیرون نریزد، اما اشکها بیاختیار فرو میریختند. با صدای هقهق آرام، تمام خستگیها و دردهای سالهای گذشته از چشمهایش جاری شد. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که چشمهایش سنگین شدند. پلکهای خیسش را بست و بیصدا خوابش برد. صبح با صدای اذان مسجد سر کوچه بیدار شد. چشمهای پفکردهاش را به سختی باز کرد. بلند شد، وضو گرفت و روبهقبله ایستاد. نماز که تمام شد، دیگر خواب به چشمش نیامد. بیصدا از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد. مشغول درست کردن صبحانه شد، مشغول بود که چند دقیقه بعد، مادرش وارد شد. با نگاهی پر از دلواپسی، نشست روی صندلی آشپزخانه و گفت: - پناه... پرهام برادرته. تو باید بزرگی کنی. اون جوون بود، دیوونه بود، اشتباه کرد... شاید پشیمون شده. مادر، شاید دلش تنگ شده. پناه سرش را بالا آورد. نگاهش محکم و بیرحم بود. - مامان، بهت گفتم! زنگ بزن بهش بگو پاتو بذاری اینجا، ببینمت، قسم خوردم زندگیتو سیاه میکنم. هر گوری هستی و بودی، همونجا بمون. اینجا کسی دلش نمیخواد ببینتت. بعد بدون اینکه اجازهی حرف دیگری بدهد، دستهایش را پاک کرد و رفت سمت اتاقش. در را آرام بست. کمد را باز کرد و شروع کرد به آماده شدن. چند دقیقه بعد قرار بود نسترن دنبالش بیاید.1 امتیاز
-
سلام مامان زیبا، صبحتون بخیر! - سلام دخترم عاقبت بخیر! خوب شد اومدی الان میخواستم این فلفل سیاه ها رو آسیاب کنم. - بزارید من الان خودم آسیاب میکنم. - نه مادر تو امروز برو اون شیشههای گلاب و عرقهای نعنا رو بچین تو قفسهها؛ من خودم اینها رو آسیاب میکنم. - باشه. *** عصر زودتر از همیشه تعطیل کردند. مامان زیبا گفته بود: «بارون بند نیومده، مشتریامونم انگار امروز دل و دماغ خرید ندارن. زودتر برو خونه مادر.» پناه چترش را باز کرد و پا به خیابان گذاشت. خنکای باران، تنش را نوازش میداد. کلید انداخت و وارد شد. بوی نمِ حیاط و قرمهسبزی که مادر روی گاز گذاشته بود، مشامش را نوازش داد. پدرش روی مبل نشسته بود و روزنامهی تاخوردهای در دست داشت. با دیدن پناه، لبخند زد. - سلام دخترم... خسته نباشی. پناه لبخند زد، چترش را کناری تکیه داد و شالش را درآورد. - سلام بابا... الهی قربونتون برم. مادر از آشپزخانه بیرون آمد، با همان پیشبند گلدار و دستهایی که بوی خانه میداد. - سفره رو بندازم مادر، شام بخوریم؟ پناه کمک کرد. سفرهی سادهای پهن کردند؛ قرمهسبزی، ماست، ترشی. صدای باران از پنجره میآمد و سکوت خانه را پر کرده بود. بعد از شام، پناه سفره را جمع میکرد که موبایلش لرزید. صفحه را که دید، لبخندش وسیع شد؛ نسترن بود. - الو؟ - پناه؟ جونِ دلمی اگه بدونی چه خبر دارم! - چی شده دختر؟ صدات ذوق داره! - یک ماه دیگه عروسی میگیرم! مامان گفت باید از فردا بریم جهیزیه بخریم. پناه، با من میای؟ پناه همانطور که سفره را تا میزد، مکثی کرد. فردا باید میرفت عطاری... اما دلش نیامد روی ذوق نسترن آب بریزد. - معلومه که میام. میام کمکت کنم. - وای قربونت برم! فردا هشت صبح دم در خونتونم. آماده باش! تماس که قطع شد، پناه گوشی را کنار گذاشت و لبخند زد.1 امتیاز
-
شیش ماه بعد... کفشهایش روی سنگفرش خیس پیادهرو صدا میداد. هوا بوی باران نیمهشب را میداد، خنک و جاندار. پناه شالش را کمی جلوتر کشید و قدمهایش را تندتر کرد. مسیر عطاری دیگر برایش غریبه نبود، مثل رد دست بر دلش مانده بود. شش ماه گذشته بود... شش ماهی که مثل نسیم اول بهار، بیصدا و سریع گذشته بود. همه چیز از همان روز در عطاری شروع شده بود. مامان زیبا بیهیچ حرف اضافهای، پولی قرض داده بود.«بگیر مادر، سرتو بلند نگه دار، خدا خودش برکت میده.» با آن پول، پناه خانهای کوچک، در کوچهای آرام اجاره کرده بود؛ اتاقی رو به حیاط، با درخت انار وسطش و مهمتر از همه، پدرش را از خانهی سالمندان بیرون آورده بود. هنوز روزی نبود که برای آن لحظهی باز شدن در خانه سالمندان و بغل کردن پیرمردی که تمام جوانیاش را به پای خانواده داده بود، شکر نکند. و حالا... حالا کار را در عطاری مثل کف دستش بلد بود. میتوانست از بوی گیاه بفهمد کدام تازهتر است، از بافت برگها بفهمد کی باید آسیاب شود، کی باید همانطور خشک بماند. مشتریها وقتی دنبال گیاه یا درمانی بودند، با اطمینان سمت او میآمدند. گاهی مامان زیبا از پشت دخل نگاهش میکرد و زیر لب دعایی میخواند. پناه لبخند زد. دستانش، که شش ماه پیش میلرزیدند، حالا محکم و قوی شده بودند. دلش هم همینطور. باران باریدن گرفت. ریز و آرام. پناه شالش را روی شانه جمع کرد و قدمهایش را محکمتر برداشت. ته کوچه، تابلوی کوچک عطاری زیباخانم مثل چراغی در دل مه میدرخشید.1 امتیاز
-
- سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. ساعت نزدیک یازده شده بود. آفتاب دیگر عمودی میتابید و صدای فروشندههای بازارچه بلندتر شده بود. اما توی عطاری، هنوز همان آرامش لطیف جاری بود. بوی گل محمدی و انواع ادویهها در هوا پیچیده بود و نور ملایم از پنجرهی سقفی روی ردیف شیشههای گیاهان خشک میریخت، مثل تابلویی قدیمی و زنده. پناه پشت دخل نشسته بود، با دفترچهای در دست و انگشتانی که از بس نوشتن و لمس کردن گیاهها، حالا کمیبوی ادویه گرفته بود. زیباخانم با دقت مشغول کوبیدن چوب دارچین بود، صدای نرم هاون با سکوت مغازه همراه شده بود. - مامان زیبا... گلگندم چه خاصیتی داره؟ زیباخانم دست از کار کشید، خندید، آمد سمت پناه. -آخ که چه سؤالی پرسیدی! گل گندم مزاجش گرم و خشکه ضد دیابته، قاعدهآوره، ضد تبه، تصفیه کننده خون و ضد یرقان و بیماریهای کبده. پناه گیاه را بویید. - چه جالب - آره مادر، این گیاها خیلی خاصیت دارن. صدای زنگ کوچک در دوباره بلند شد. این بار مشتری نبود، دخترکی بود که تکه کاغذی به دست داشت و با خجالت سلام کرد. - مامان زیبا، مامانم گفت اگه وقت داری براش عرق نعنا بریزی. دلدرد داره. زیباخانم با مهربانی سری تکان داد و به پناه گفت: - برو دخترم، اون شیشهی سوم از بالا، دست راست. روش نوشته نعنا.1 امتیاز
-
*** صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. - سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال.1 امتیاز
-
زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپاییهای راحتیاش روی موزاییکهای قدیمی صدای خشخش نرمی میداد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاهتر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام میکرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف میزنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همانطور که مادربزرگها وقتی حرفشان را قطعی میزنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایهی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوشجونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگتر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماهبهماه میدم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بستهبندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم میکنم. پناه لبخند زد. لبخندی که تهماندهای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحتترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمیکنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیشبندت رو میدم، لیست گیاهامون رو با هم مرور میکنیم. یاد میگیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همانجا، میان عطری که بوی زندگی میداد، لیوان را محکمتر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود!1 امتیاز
-
هوا گرمتر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشمهایش را با گوشهی روسریاش خشک کرد و بلند شد. دلش نمیخواست برگردد خانه، نه با آن چشمها، نه با آن دل شکسته. قدمهایش او را بیهدف به خیابان کشاند؛ میان خیابانهایی که آفتاب بیرحمانه بر سنگفرششان میتابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازهها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگورورفته که گوشههایش ترک خورده بود. پشت شیشههای مهگرفتهاش، سایهی بطریها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گلگاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دستهی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهستهای باز شد. زنگ کوچک بالای در، نالهای آرام کرد؛ آنقدر آرام که انگار خودش هم نمیخواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجرهی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی میریخت. صورتش خطخطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گلدارش با رنگ شیشههای عطاری هماهنگ بود. پناه لبهای خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کمجان بود: - سلام… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام میدم. دستهایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بیعجله. نه با بیحوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی گیاه هارو از هم تشخیص بدی؟ پناه لحظهای سکوت کرد. بعد لبخند کمرنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول میدم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینهام زدن، میترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا میکنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاجخانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به همزبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسردهگی بیرون شم! پناه نمیدانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی میگین؟ زن سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید1 امتیاز
-
*** صبح، وقتی آفتاب از لابهلای پردههای حریر به اتاق میتابید، پناه بالاخره از جا بلند شد. چشمانش قرمز بود و خواب بهچشم ندیده بود. بیصدا از اتاق بیرون رفت تا کسی بیدار نشود. توی آشپزخانه یک لیوان آب نوشید، دوباره به اتاق برگشت یک دست مانتو شلوار از کمد نسترن بیرون آورد و پوشید دستی به موهای پریشانش کشید و بیصدا از در بیرون زد. هوا هنوز خنک بود. کوچههای محله آرام و خلوت بودند. پناه با قدمهایی تند و ذهنی شلوغ، خودش را به خیابان اصلی رساند. اولین جایی که رفت، همان کافیشاپی بود که همیشه از کنارش رد میشد. با تردید وارد شد. دختر جوانی پشت کانتر ایستاده بود. پناه آرام گفت: - سلام، ببخشید… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی لازم دارین… دختر نگاهی از سر تا پا به او انداخت. - نه، نیرو تکمیله پناه لب گزید. - شما مطمئنی؟! دختر سری تکان داد. - گفتم که تکمیله! پناه با لبخندی زورکی تشکر کرد و بیرون زد. قدمزدنها ادامه پیدا کرد. مغازهها، بوتیک، حتی یک داروخانه… جواب همه یکی بود: «نه عزیزم، نیرو نمیخوایم.» ظهر شده بود. آفتاب تندتر میتابید و پاهای پناه از خستگی میلرزید. کنار یک پارک کوچک نشست. چشمهایش پر از اشک شد، اما اشکها را فرو داد. نمیخواست باز هم بشکند. توی دلش گفت: «نباید ناامید شم. بالاخره یه جایی هست… باید باشه.» یکباره فکرش به سمت پرهام کشید، او میتوانست کمی به او پول قرض بدهد تا یک خانه اجاره کند و پدر، مادرش را آنجا ببرد و... . با این فکر گوشی را از کیف سیاه کوچکش بیرون کشید. گوشی را محکمتر در دست گرفت. دستش میلرزید. چند لحظه مردد ماند، بعد شمارهی پرهام را گرفت. یک بوق… دو بوق… بیپاسخ. دوباره و دوباره… بار پنجم بود که تماس گرفت و این بار بالاخره گوشی وصل شد. صدای پرهام، خشک و پر از خشم توی گوشش پیچید: - وقتی میبینی جواب نمیدم یعنی کار دارم! چه آدم نفهمی هستی تو پناه! اه… بدم میاد از اینطور آدمها! پناه نفسش را حبس کرد. بغض سنگینی در گلویش پیچید، ولی خودش را جمع کرد، سعی کرد صدایش نلرزد: - من زنگ زدم چون… چون به کمکت... . هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای پرهام با پوزخندی تلخ و بیرحم صدایش را در گلو خفه کرد. - اگه منظورت پوله، متأسفم چون ندارم. اصلاً نمیخوام بدونم مشکلت چیه. لطفاً برای چند وقتی مزاحمم نشو، میخوام با دوستام برم مسافرت. حوصلهی دردسر ندارم، خدافظ. بوق ممتدی که بعد از قطع شدن تماس در گوشش پیچید، شبیه شلیک یک گلوله بود. پناه با ناباوری به گوشی خیره ماند. انگار کلمات هنوز در هوا معلق بودند. دلش میخواست چیزی بگوید، اعتراض کند، بپرسد «چطور میتونی اینقدر بیخیال باشی؟»، اما دیگر دیر شده بود. انگار دنیا برای لحظهای از حرکت ایستاد. اشکها بیاجازه از چشمهایش سرازیر شدند. گوشی را توی کیفش انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. شانههایش از شدت گریه میلرزید. پارک خلوت بود. چند کبوتر، بیخیال روی نیمکت روبهرویی نشسته بودند. هیچکس نبود که ببیند یک دختر، درست وسط روز روشن، دارد زیر آفتاب گریه میکند. دلش میخواست فریاد بزند. بگوید: «تو اونور دنیا خوشی، و من اینجام... له شدم.» ولی صدا نداشت. فریادش در گلویش خفه شده بود. دلش برای خودش سوخت. برای دختری که نه پناهی داشت، نه حتی یک آغوش ساده برای تکیه دادن. زمین زیر پایش سنگین شده بود، انگار همهچیز میخواست وادارش کند که زمین بخورد، ولی در همان لحظه احساس کرد دستی روی شانهاش زد و آرام گفت: - هی دختر، من هستمها! پناه گریهاش شدت گرفت و زیر لب آرام گفت: - خدایا منو ببخش که وقتی تو بودی، پیش بندهات دست دراز کردم... منو ببخش1 امتیاز
-
نسترن آهی کشید، فنجان قهوهاش را روی لبهی تراس گذاشت و زمزمه کرد: - آره، پلیس هیچ کاری نکرد. گفتن مدرک کافی نداریم، شاهد نیست، دوربین خراب بوده... انگار اصلاً نمیخواستن کاری بکنن. یه جوری نگام میکردن که انگار من مقصرم. پناه لبهایش را روی هم فشرد. قلبش فشرده شد. نسترن لبخند کجی زد، اما چشمهایش پر از خستگی بود. - مهم نیست دیگه... الان تو حالت خوبه، این مهمه. بیا بریم بخوابیم، دیر وقته. همه خوابیدن. پناه لبخند کمرنگی زد. - تو بخواب، منم الان میام. نسترن دستی به بازویش کشید و گفت: - فقط زیاد فکر نکن، باشه؟ شب بخیر. پناه با سر تأیید کرد، اما همانطور روی صندلی باقی ماند. صدای بسته شدن آرام در تراس، او را در سکوتی سنگین تنها گذاشت. به آسمان نگاه کرد، به ستارههایی که مثل خاطرههایی دور و محو در دل شب میدرخشیدند. ذهنش رها شد... رفت سمت پدرش. تصویر مردی خمیده در اتاقی کوچک در خانه سالمندان، با دستانی لرزان و چشمانی خسته. دلی که هنوز برای دخترش میتپید. بعد فکرش رفت سراغ پرهام. برادری که روزی خود را ستون خانواده میدانست، اما حالا... انگار دود شده بود و رفته بود. حتی یک تماس، یک پیام، یک نشونه از بودنش نداده بود. مگر میشود آدم خانوادهاش را اینطور فراموش کند آن هم با یک خارج رفتن و بعد، مادرش... زنی که همیشه ساکت بود، اما توی چشمانش میشد درد سالها را خواند. مادری که حالا در سایهی خاموشی، منتظر معجزه بود. پناه دستش را زیر چانه زد و در دل شب زمزمه کرد: - باید یه کاری بکنم... نمیتونم همینطور بمونم. ذهنش به سمت آینده رفت. به اینکه باید کار پیدا کند، باید خودش را جمعوجور کند. باید یکجورِی این آوار زندگی را با دستان خودش کنار بزند. پناه، با تمام خستگی، با چشمهایی باز، تا سحر در همان سکوت باقی ماند.1 امتیاز
-
دکتر لحظهای مکث کرد. نگاهی به چهرهی خسته و چشمهای قرمز پناه انداخت و بعد دستی به پیشانیاش کشید. - خیلی خب... مرخصی مشروط. فقط به خاطر شرایط خاصت. اما پناه، اگه تو این دو روز کوچکترین نشونهای از برگشت حالت دیده بشه، فوراً باید برگردی بستری شی. مسؤلیتش با خودته. پناه بیدرنگ گفت: - قبول، همهش با خودمه. فقط بذارید برم. دکتر سری تکان داد و نسخهی ترخیص را امضا کرد. نسترن و میلاد آهسته نفس راحتی کشیدند. چند ساعت بعد، نسترن، پناه و مینو را به خانه پدریاش رساند. خانهای دلباز و گرم در یکی از محلههای آرام. پدر و مادر نسترن، با لبخند و مهربانی به استقبالشان آمدند. *** بعد از شام، وقتی پدر و مادر نسترن و مینو در سالن نقلی در حال حرف زدن بودند، پناه و نسترن به تراس خانه رفتند. هوا خنک بود و آسمان، پر از ستاره. نسترن دو فنجان قهوه آورد و کنار پناه نشست. پناه فنجان سفالی آبیرنگ را برداشت، جرعهای نوشید و بعد با صدایی آرام پرسید: - نسترن... کافهای که توش کار میکردیم چی شد؟ بعد از اون شب...؟! نسترن لحظهای مکث کرد. نگاهش به دوردستهای تاریکی بود. - دو روز بعد از اینکه بردیمت بیمارستان، رفتم کلانتری. با گریه شکایت کردم. از اون سه مرد، از مدیریت کافه، همه رو گفتم. پناه زمزمه کرد: - بعدش چی شد؟ نسترن پوزخند تلخی زد. - هیچ، هیچکس هیچ کاری نکرد. الکی گفتن پیگیری میکنن؛ ولی تا حالا که خبری نشده! پناه سرش را پایین انداخت. فنجانش هنوز گرم بود، اما طعم قهوه تلختر از همیشه. نسترن ادامه داد: - فقط یه نفر از کار اخراج شد، اونم من بودم. چون از مدیریت کافه شکایت کردم! پناه آرام گفت: - یعنی چی؟! پلیس... هیچکاری نکرد؟!1 امتیاز
-
مادرپناه همانجا، با دستهایی که از شدت لرزش دیگر توان گرفتن چادرش را نداشتند، به دیوار تکیه داد. نفسهایش نامنظم بود، چشمانش روی نسترن قفل شد. - نسترن... چی شد؟ چه بلایی سر دخترم اومد؟ چطور به این وضع افتاد؟! صدایش خشدار و لرزان بود، انگار که تازه ذهنش داشت این حقیقت تلخ را هضم میکرد. نسترن به سختی دهان باز کرد، اما بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، اجازه نداد چیزی بگوید. قطرههای اشک یکی پس از دیگری از گونههایش سر خوردند. مادر پناه قدمی به سمتش برداشت، این بار التماس در نگاهش پررنگتر از همیشه بود. - نسترن...! نسترن نفس عمیقی کشید، اما نتوانست خودش را نگه دارد. هقهقش بالا گرفت، صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با صدایی بریده و شکسته گفت: - خاله... اون... اون از یک دختر تو کافه طرف... داری کرد و مردی که با اون دختر بود تهدیدش کرد، نیم ساعت بعد... مادر پناه دهانش را با دست پوشاند، پاهایش سست شد. نسترن میان گریههایش ادامه داد: - با دو نفر ریختن سرش و منم محکم گرفتن تا نتونم کمکش کنم، من به دردنخور کاری از دستم بر نیومد! پدر پناه که تا آن لحظه ساکت بود، نفسش را به سختی بیرون داد، مشتش را روی دستهی ویلچر فشرد. اما مادر پناه، که حالا چشمانش از اشک خیس شده بود، یک قدم عقب رفت، انگار که اگر دور شود، این حقیقت هم از او فاصله میگیرد. ناگهان، دستانش را روی سرش گذاشت و با صدایی که از عمق قلب شکستهاش بیرون میآمد، ناله کرد: - خدایا... خدایا چشمانش از اشک پر شدند، اما در عمقشان خشم موج میزد. نفسش بریده بود، انگار که قلبش زیر بار این درد میخواست از هم بپاشد. دستانش را مشت کرد، به آسمان نگریست و با بغضی که از ته دل میآمد، نالید: - خدا ازش نگذره! هر کی که این کار رو کرده، هر کی که دختر منو به این روز انداخته، روز خوش نبینه! خدایا خودت انتقام دخترم رو بگیر...1 امتیاز
-
سکوت بیمارستان سنگین بود، اما نه به سنگینی باری که روی دوش نسترن افتاده بود. مادر پناه هنوز روی صندلی افتاده بود، چشمانش خیره به جایی نامعلوم، گویی مغزش نمیتوانست کلماتی را که پزشک گفته بود، هضم کند. دستهایش را روی صورتش کشید، انگشتانش روی پوست رنگپریدهاش میلغزیدند، نفسش تند و بریده شده بود. پدر پناه، مردی که همیشه سعی میکرد محکم بماند، حالا حتی قدرت نگه داشتن دستانش را روی دستههای ویلچر نداشت. انگشتانش لرزیدند، پلک زد و چشمانش از اشک پر شدند، اما چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد، انگار که اگر چیزی نبیند، واقعیت تغییر میکرد. نسترن دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما هیچ واژهای مناسب این لحظه نبود. چه میتوانست بگوید؟ که امیدوار باشید؟ که پناه قوی است؟ که خدا کمکشان میکند؟ تمام این جملات در برابر حقیقت تلخ وضعیت پناه، پوچ و توخالی به نظر میرسید. پزشک که نگاه سنگین و پر از التماس مادر پناه را دید، آهی کشید و نرمتر ادامه داد: - بیمار هنوز واکنشهای حیاتی داره. فشار مغزی بالاست، اما ما داروهای کاهشدهندهی تورم مغز رو تزریق کردیم. باید تحت مراقبت ویژه باشه. در این مرحله نمیتونیم بگم چه مدت در این وضعیت میمونه، چون پاسخ هر بیمار متفاوته. مادر پناه انگشتانش را روی دهانش گذاشت، نفسش لرزان شد. یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ هیچ امیدی نیست؟ پزشک نگاهش را میان آنها چرخاند و آرام گفت: - امید همیشه هست، اما مغز، اندام پیچیدهایه. بسته به شدت آسیب، ممکنه چند روز، چند هفته یا حتی ماهها طول بکشه. ما تمام تلاشمون رو میکنیم. چند هفته... چند ماه؟! نسترن حس کرد زانوهایش سست شد. آیا ممکن بود پناه هیچوقت به هوش نیاید؟ آیا ممکن بود این آخرین تصویری باشد که از او در ذهنشان ثبت میشود؟ پدر پناه، با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، نجوا کرد: - میتونم ببینمش؟ پزشک مکثی کرد و بعد سر تکان داد. بله، اما لطفاً آروم باشید. بیمار در وضعیت حساسی قرار داره. مادر پناه با تنی لرزان از جا برخاست. چادرش را مرتب کرد و به نسترن نگاهی انداخت. چشمانش دیگر فقط وحشتزده نبودند، بلکه در عمق آنها التماسی خاموش موج میزد: «بگو که دروغ است، بگو که این کابوس تمام میشود.» اما نسترن هم جوابی نداشت. فقط به آن در بسته خیره شد، جایی که پناه بیحرکت، بین مرگ و زندگی معلق بود...1 امتیاز
-
مینو: پناه کجاست؟ دخترم کجاست؟ نسترن ایستاد، اما پاهایش سست بودند. زبانش نمیچرخید، فقط با بغض به اتاق اشاره کرد. در همین لحظه، در اتاق باز شد و پزشک با لباس سفید و پروندهای در دست بیرون آمد. چهرهاش خسته بود، اما در نگاهش آن جدیت پزشکی وجود داشت که هیچ نشانی از امید یا ناامیدی در آن نبود. - شما همراه بیمارید؟ مادر پناه نفسنفسزنان جلو رفت. پدرش چرخهای ویلچرش را کمی جلو راند، دستانش که روی دستههای فلزی قرار داشتند، میلرزیدند. پدر پناه: دکتر... دخترم... حالش چطوره؟ پزشک پرونده را بست و آهی کشید. بیمار دچار ضربات متعدد به سر شده. شدت جراحات به حدی بوده که باعث افزایش فشار داخل جمجمه شده. ضربات مداوم باعث خونریزی زیر سختشامه شده که منجر به بیهوشی عمیق شده. متأسفانه، بیمار به کما رفته. نسترن حس کرد دنیا دور سرش چرخید. مادر پناه جیغ خفهای کشید و روی صندلی کنار دیوار افتاد. پدر پناه نفسش را حبس کرد، انگار که جسم نحیفش تحمل شنیدن این جمله را نداشت. - یعنی... یعنی دخترم بیدار نمیشه؟ پزشک مکث کرد. به نسترن نگاهی انداخت که مانند شبحی رنگپریده شده بود. بعد، با لحنی محتاطانه گفت: - کما درجات مختلفی دارد. بعضی بیماران بعد از مدتی به هوش میآیند، اما... بعضیها هم... حرفش را ادامه نداد. لازم نبود. نسترن میدانست بقیهی جمله چیست. مادر پناه موهایش را چنگ زد و سرش را به دیوار تکیه داد. نسترن زیر لب زمزمه کرد: - خدایا... تو رو خدا پناه رو بهمون برگردون...1 امتیاز
-
نسترن گوشی بیمارستان را میان انگشتان لرزانش فشرد. شمارهی مادر پناه روی صفحهی مستطیل شکل چشمک میزد، اما انگشتش روی دکمهی تماس میلرزید. نفس عمیقی کشید. حس میکرد گلویش خشک شده، انگار که چندین مشت خاک در دهانش ریخته باشند. بالاخره دکمه را لمس کرد. بوق... یک بار... دوبار... صدای خسته و آرام زن در گوشی پیچید: مادر پناه: بله؟! - سلام خاله مینو، منم نسترن. مینو: نسترن جان؟ سلام مادر، حالتون خوبه؟ نسترن پلکهایش را بست. نفسش شکست و بغضی که گلویش را میفشرد، سنگینتر شد. - خاله... سکوت کرد. چطور میتوانست بگوید؟ چطور میتوانست جملهای را که همه چیز را ویران میکرد، بر زبان بیاورد؟ صدای نگران زن در گوشش طنین انداخت: مینو: نسترن؟ چیزی شده؟ پناه خوبه؟ نسترن چانهاش لرزید. با دست دیگرش محکم روی دهانش زد تا صدای هقهقش بیرون نریزد. اما دیگر دیر شده بود. - خاله... پناه... پناه تو بیمارستانه... لحظهای سکوت مطلق. حتی صدای نفسهای مادر پناه را هم نمیشنید. بعد، انگار کسی او را از ارتفاع پرت کرده باشد، صدایش با وحشت و لرز بلند شد: - چی؟ چی میگی دختر؟ کدوم بیمارستان؟ چی شده؟ نسترن با صدای خشداری اسم بیمارستان را گفت. صدای سقوط چیزی از آن سوی خط آمد، بعد صدای فریاد پدر پناه که میپرسید چه شده. تماس قطع شد. نسترن گوشی را سر جایش گذاشت و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. خودش را برای لحظهای که با چشمان اشکآلود مادر پناه روبهرو میشد، آماده میکرد. نیم ساعت بعد، صدای چرخهای ویلچر روی کاشیهای سفید راهرو پیچید. نسترن سر بلند کرد و مادر پناه را دید که شتابزده ویلچر شوهرش را هل میداد. چادرش روی شانههایش افتاده بود، موهای سپیدش از زیر روسری یشمیرنگش آشکار شده بود و چشمانش وحشتزده به درهای بستهی اتاق دوخته شده بود.1 امتیاز
-
نسترن روی صندلی آبیرنگ پلاستیکی راهروی بیمارستان نشست، دستهایش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی مواد ضدعفونیکننده، صدای پاهای شتابزدهی پرستاران، نالههای خفیف از اتاقهای اطراف... همهچیز دور سرش میچرخید، اما هیچکدام بهاندازهی طوفانی که در ذهنش شکل گرفته بود، سهمگین نبود. « الان به مادرش چی بگم؟ به پدرش چی؟» تصویر زن لاغر و خمیدهی مادر پناه جلوی چشمانش آمد. زنی که همیشه با آن چادر رنگورورفتهاش، آرام و بیصدا کنار پناه میایستاد، انگار که سایهی دخترش باشد. چطور میتوانست به او بگوید که دخترش را جلوی چشمهایش تا سر حد مرگ کتک زدند و هیچ کاری از دستش برنیامد؟ «بگم هیچکس جلو نیومد؟ بگم آدمهایی که توی اون کافه نشسته بودن، حتی یه قدم برنداشتن که نجاتش بدن؟» قلبش فشرده شد. دستش را مشت کرد و محکم روی پایش کوبید. نگاهش روی کاشیهای سفید بیمارستان دوید، اما در ذهنش، پدر پناه را میدید. مردی که روزگاری قوی و محکم بود، اما یک تصادف لعنتی، او را روی صندلی چرخدار نشاند. مردی که هنوز هم با غرور شکستهاش، سعی میکرد سنگینی دنیا را به دوش بکشد. « چطور بهش بگم؟ چطور به مردی که حتی نمیتونه روی پاش بایسته، بگم که دخترش روی زمین افتاده بود و هیچکس کمکش نکرد؟» و برادرش... آن برادر بیمسئولیت که سالهاست آنسوی دنیا نشسته، بیخبر از خانوادهای که هنوز نام او را در خانه زمزمه میکنند. نسترن از یادآوریاش دندان روی هم سایید. « اصلاً برای اون مهمه؟ اصلاً وقتی بهش بگم، خم به ابروش میاره؟ یا مثل همیشه فقط یه پیام سرد میفرسته و بعد، باز هم ناپدید میشه؟» سرش را میان دستانش گرفت. این عذاب وجدان مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر فقط زودتر واکنش نشان داده بود، اگر فقط محکمتر جلوی آن آدمها ایستاده بود... شاید حالا پناه پشت آن در لعنتی، میان مرگ و زندگی گیر نکرده بود. اشکهایش بیصدا روی گونههای ارغوانیش لغزیدند. انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا، فقط نجاتش بده... من به مادرش، به پدرش چی بگم؟1 امتیاز
-
نسترن در آمبولانس، کنار برانکارد پناه نشسته بود. دستان سرد و بیجان او را میان انگشتانش گرفته بود و زیر لب، آرام و بیوقفه نامش را زمزمه میکرد. چراغهای قرمز و آبی روی شیشههای خیابان میرقصیدند، اما او چیزی نمیدید، جز صورت کبود و زخمی دوستش. یکی از امدادگران دستگاه اکسیژن را تنظیم کرد، دیگری درحال بررسی ضربان قلبش بود. نگاهشان حرفهای بود، اما در چهرههایشان لایهای از نگرانی دیده میشد. یکیشان سر بلند کرد و با صدایی آرام گفت: - حالش خیلی بده، اما هنوز نفس میکشه. نسترن محکمتر دست پناه را فشرد، انگار که با همین فشار میتوانست او را در این دنیا نگه دارد. چشمانش پر از اشک بود، اما سعی کرد خودش را کنترل کند. صدای خشدارش از میان نفسهای نامنظم بیرون آمد: - زنده میمونه، درسته؟ کسی جوابی نداد. فقط صدای آژیر بود و خیابانی که زیر نور شب محو میشد. آمبولانس با سرعت در مقابل بیمارستان توقف کرد. درها باز شد و امدادگران به سرعت پناه را بیرون بردند. نسترن به دنبالشان دوید، پاهایش میلرزید اما نمیایستاد. از در ورودی گذشتند، به سمت اورژانس رفتند. - همراهش کیه؟ نسترن نفسبریده دستش را بالا برد. - من، من همراهشم! اطلاعاتش رو میدونی؟ باید فرم پر کنی. نسترن یک لحظه به صورت پناه نگاه کرد که میان دستهای پزشکان ناپدید میشد. بعد، نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. - هرچی لازمه، فقط زودتر نجاتش بدین! او را به سمت پذیرش بردند. مدام پشت سرش را نگاه میکرد، اما پناه دیگر دیده نمیشد. انگار مرز نامرئیای میان آنها کشیده شده بود، مرزی که نمیدانست در آن سویش، پناه زنده خواهد ماند یا نه...1 امتیاز
-
نسترن نفسنفس میزد. دستهایش از شدت خشم میلرزید. نگاهش میان پناه که نیمهجان روی زمین افتاده بود و آدمهایی که فقط نگاه میکردند، سرگردان بود. چهرههایشان پر از ترس، پر از دودلی، اما هیچکس قدمی جلو نمیگذاشت. یک لحظه انگار چیزی درونش شکست. فریاد زد: - شماها چتونه؟! یه آدم جلوتون داره میمیره! هیچکس چیزی نگفت. حتی نگاهشان را از او دزدیدند، انگار که اگر نبینند، واقعیت محو میشود. نسترن دندانهایش را روی هم سایید. خشم درونش شعله کشید. با قدمهایی محکم به سمت پیشخوان رفت، جایی که مدیر کافه، مردی میانسال با ریش جوگندمی، پشت صندوق ایستاده بود. رنگ صورتش پریده بود، اما هنوز هیچ حرکتی نمیکرد. نسترن یقهی او را با دو دست چنگ زد و محکم تکانش داد. - منتظری بمیره، هان؟! منتظری خونش کل این خرابشده رو قرمز کنه، بعد به خودت زحمت بدی زنگ بزنی؟! مرد با لکنت زمزمه کرد: - من... من... - زنگ بزن اورژانس، لعنتی! الان! مرد چند لحظه فقط به او خیره ماند. بعد، انگار که از شوک بیرون آمده باشد، دستپاچه گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت. نسترن هنوز یقهاش را چسبیده بود، انگار اگر رهایش میکرد، دوباره به همان بیعملی قبل برمیگشت. - یه نفر زخمی شده، خیلی بد... سریع بفرستین... صدایش میلرزید، نسترن عقب رفت، نفسهایش نامنظم بود، قلبش دیوانهوار میکوبید. برگشت سمت پناه. صورت پناه رنگپریده، کبود، خونی... پلکهایش نیمهباز، اما بیجان. کنارش زانو زد، دستان خونیاش را گرفت. - پناه... تحمل کن، خواهش میکنم... نمیدانست چقدر طول کشید. ثانیهها کش میآمدند، مثل شکنجهای بیرحم. اما بالاخره، صدای آژیر در خیابان پیچید. چراغهای قرمز و آبی روی دیوارهای کافه لرزیدند. در باز شد، امدادگران دویدند داخل. نسترن از جا بلند شد، عقب رفت تا جا برایشان باز کند. یکی از آنها زانو زد، نبض پناه را گرفت، چهرهاش جدی شد. - وضعیتش بده. ببریمش. به سرعت برانکارد آوردند، پناه را آرام روی آن گذاشتند. نسترن نگاهش را از صورت پناه برنداشت. وقتی او را بلند کردند، ناخودآگاه دستش را دراز کرد و بازوی پناه را گرفت. - منم میام! یکی از امدادگران سر تکان داد. - بیا. نسترن کنار برانکارد دوید، دست پناه را محکم در دستش نگه داشت، انگار که اگر رهایش میکرد، او را برای همیشه از دست میداد. پناه هنوز در سیاهی بود. هنوز جایی میان مرگ و زندگی گیر کرده بود. اما نسترن، با چشمانی پر از اشک و قلبی که از خشم و ترس میتپید، برای زندهماندنش دعا میکرد... .1 امتیاز
-
اشکهایش جاری شد. پناه هنوز روی زمین بود، درد در تمام بدنش پیچیده بود، اما چیزی عمیقتر از درد جسمی درونش میجوشید. حس حقارت، حس خشم، حس اینکه بارها و بارها در چنین موقعیتی گیر افتاده بود و هیچوقت کسی نبود که کمکش کند. مرد خم شد، یقهی لباس پناه را گرفت و او را از زمین بلند کرد. پناه تقلا کرد، اما مرد گردنش را گرفت سر پناه را محکم به پارکتهای کافه کوبید این کار را چندین بار تکرار کرد و در اخر مشت بعدی که به صورت پناه خورد، تمام جهان را برایش سیاه کرد. طعم خون، گرمای صورتش، صدای فریاد نسترن... همهچیز درهم پیچید. نسترن جیغ میکشید، با گریه فریاد میزد: - کسی کمک کنه! شماها چتونه؟ کمک کنین لعنتیا! اما هیچکس حرکتی نکرد. مردم فقط نگاه میکردند، انگار داشتند یک نمایش تماشا میکردند، انگار درد و تحقیر یک انسان برایشان چیزی بیش از یک صحنهی زودگذر نبود. پناه روی زمین افتاده بود، نفسهایش سنگین و نامنظم بود. چشمانش نیمهباز بودند، اما چیزی جز سایههای مبهم و درهم نمیدید. صدای قلبش در گوشهایش طنین انداخته بود، تپشی کند و ناموزون. هر نفسش با درد همراه بود. مرد هنوز رهایش نکرده بود. خم شد، یقهی خونی لباس پناه را گرفت و دوباره او را از زمین بلند کرد. بدنش بیجان بود، مثل عروسکی شکسته که هر لحظه ممکن بود تکهتکه شود. - هنوز نمردی، هان؟! مشت بعدی، محکمتر از قبل بود. استخوانهای فکش به هم ساییده شدند، خون از گوشهی لبش روی چانهاش چکید. پناه دیگر چیزی حس نمیکرد. درد چنان در وجودش ریشه دوانده بود که حتی ضربات بعدی هم بیحس شده بودند. نسترن هنوز جیغ میکشید، تقلا میکرد، اما مردی که او را گرفته بود، محکمتر فشارش میداد. - خفه شو، لعنتی! وگرنه تو رو هم میکشیم! نسترن با چشمان اشکآلود تقلا کرد. مردم هنوز فقط نگاه میکردند. ترس در چشمانشان موج میزد، اما هیچکس جلو نمیآمد. مردی که پناه را میزد، با آخرین ضربه، او را روی زمین پرت کرد. پناه دیگر حتی برای نفس کشیدن هم زور نداشت. چشمهایش نیمهباز ماندند، اما تصویری که میدید، محو و تار بود. مرد نفسنفس زنان روی پا ایستاد. به اطراف نگاه کرد. سکوت همه را فرا گرفته بود. کسی حتی جرأت تکان خوردن نداشت. او پوزخندی زد و گفت: - خوب گوش کنید، آشغالا! اگه یه کلمه، فقط یه کلمه به پلیس بگین، تکتکتون رو پیدا میکنیم. تکتکتون! همراهانش خندیدند. یکی از آنها نسترن را محکمتر گرفت، فشاری که باعث شد اشکهایش بیشتر جاری شود. - فهمیدین؟! هیچکس چیزی نگفت. فقط سرهایشان پایین افتاد. مرد خندید. بعد، بدون اینکه حتی نگاهی دیگر به پناه بیندازد، دستش را بالا برد و به افرادش اشاره کرد. - بریم. قدمهای سنگینشان روی زمین طنین انداخت. درب کافه باز شد، نسیم سردی داخل خزید، و سپس... در با صدای محکمی بسته شد. هیچکس حرکت نمیکرد. تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای لرزان و گریهی خفهی نسترن بود. پناه چشمانش هنوز نیمهباز بودند. سقف را میدید، اما انگار سقف نبود، بلکه سیاهیای بود که آرامآرام او را میبلعید. نفس کشید، یا حداقل تلاش کرد که بکشد، اما هر دم، شبیه خنجری درون ریههایش فرو میرفت. چقدر به مرگ نزدیک شده بود؟ صدایی اسمش را صدا زد. - پناه، پناه! اما او دیگر چیزی نمیشنید. سیاهی همهچیز را در خود بلعید.1 امتیاز
-
سکوت سنگینی بین آنها حاکم شد. پناه نفسش را در سینه حبس کرده بود. ضربان قلبش آنقدر شدید بود که انگار هر لحظه ممکن بود از سینهاش بیرون بزند. نسترن قدمی عقب رفت، اما پناه همچنان بیحرکت ماند. نگاهش به آن مرد افتاد، همان که دختر را مجبور میکرد کنارش بنشیند. حالا نگاهش خصمانهتر از قبل بود، برق تهدید در چشمانش میدرخشید. فکر نمیکرد تهدید آن مرد واقعی باشد بیشتر از آن همین حالا حرفش را عملی کند و به سراغش بیاید. قدمهایشان روی سرامیکهای سیاه، سفید کافه صدا میداد. مرد جلو آمد، درست مقابل پناه ایستاد. دو نفر همراهش در دو طرفش ایستاده بودند، یکیشان با سر تراشیده و بدنی سنگین، دیگری کمی لاغرتر اما با چهرهای که شرارت از آن میبارید. مرد لبخندی زد، آنقدر آرام و مطمئن که خون در رگهای پناه یخ زد. - بهت گفته بودم بد میبینی، مگه نه؟ پناه گلویش را صاف کرد، اما زبانش سنگینتر از آن بود که جوابی بدهد. میدانست باید کاری کند، اما بدنش سر جایش قفل شده بود. قبل از اینکه حتی به فرار فکر کند، ناگهان ضربهای محکم به شکمش نشست. درد مانند جریان برق در تمام وجودش پیچید، پاهایش سست شد، سینی از دستش افتاد و با صدای مهیبی روی زمین کوبیده شد. درد نفسش را برید، اما قبل از اینکه فرصتی برای واکنش پیدا کند، مشت سنگینی به صورتش کوبیده شد. دنیا دور سرش چرخید، نورهای کافه تار شد و مزهی خون در دهانش پخش شد. پاهایش تاب نیاوردند و روی زانو افتاد. - پناه! نسترن جیغ کشید و به سمتش دوید، اما یکی از آن مردها با یک حرکت سریع بازویش را گرفت و او را عقب کشید. نسترن وحشتزده تقلا کرد، با هول و هراس دستش را در جیبش فرو برد و گوشیاش را بیرون کشید. - ولم کن لعنتی، باید به پلیس زنگ بزنم! دکمهی تماس را فشار داد، اما همان لحظه، مردی که او را نگه داشته بود، با یک حرکت وحشیانه گوشی را از دستش قاپید و با تمام قدرت به زمین کوبید. گوشی خرد شد، تکههایش روی زمین پخش شد. نسترن با ناباوری به گوشی شکستهاش نگاه کرد، چشمهایش پر از اشک شد. جیغ زد: - شما وحشی هستین؟! دارین جلوی چشم همه آدم میکشین! اما کسی چیزی نگفت. همهی کافه ساکت شده بود. مشتریها با ترس به صحنه نگاه میکردند، اما هیچکس قدمی جلو نمیگذاشت. کسی جرئت نداشت مداخله کند. مردی که گوشی را شکسته بود، پوزخندی زد و بازوی نسترن را محکمتر گرفت. نسترن تقلا کرد، اما فایدهای نداشت. دستهایش را روی بازوی مرد میکوبید، اما انگار داشت به دیوار ضربه میزد.1 امتیاز
-
پناه هنوز حس میکرد که قلبش در سینه میکوبد. لرزش انگشتانش را بهوضوح حس میکرد، اما سعی داشت خودش را آرام نشان دهد. نگاهش به در خروجی بود، اما از دختر دیگر خبری نبود. انگار در تاریکی شب گم شده بود. نسترن کنارش ایستاد و با لحنی که ترکیبی از عصبانیت و تحسین بود، گفت: - واقعاً دیوونهای! این کارا چیه میکنی؟ اگه اون مرده ازت پیش صادقی ( مدیر کافه) شکایت میکرد چی؟! یا اگه بلایی سرت بیاره! پناه بالاخره نگاهش را از در گرفت و به نسترن خیره شد. هنوز احساس عجیبی در وجودش میجوشید، چیزی شبیه به خشم. - نمیتونستم فقط نگاه کنم. نسترن دستی به پیشانیاش کشید و سرش را تکان داد. - همیشه اینجوری بودی، همیشه دوست داری قهرمان بازی دربیاری. شاخ و شونه کشیدن و قهرمان بازی برای آدمای هیچی نداری مثل منو تو جز بدبختی دیگه هیچی نداره! پناه لبخند تلخی زد و سرش را به طرفین تکان داد. - پس یعنی تو همون آدمی هستی که چشماشو میبنده و از کنار همهچیز رد میشه؟ چون هیچی نداره؟ نسترن مکث کرد. چیزی در نگاه پناه بود که نمیتوانست نادیده بگیرد. آهی کشید و بیحوصله گفت: - نمیدونم. فقط... فقط نمیخوام توی دردسر بیفتی. پناه به سمت پیشخوان برگشت و سینی را برداشت. یاد لحظهای افتاد که دختر توانسته بود فرار کند. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. شاید این اتفاق ساده به نظر میرسید، اما برای او، برای آن دختر، برای هرکسی که روزی در چنین موقعیتی بود، یک پیروزی کوچک محسوب میشد. همان لحظه، درب شیشهای کافه باز شد و زنگوله بالاسرش جیرینگی صدا داد، نسیم سردی به داخل خزید. پناه سرش را چرخاند. قلبش بیاختیار لرزید. همان مرد بود. دوباره برگشته بود. اما این بار تنها نبود. دو مرد دیگر همراهش بودند، هر دو بلندقد و هیکلی، با صورتهایی که اخمشان از دور هم پیدا بود. پناه بیاختیار سینی را محکمتر در دست گرفت. نگاه مرد به او دوخته شد، خیره و تهدیدآمیز. نسترن آرام زیر لب گفت: - بدبخت شدیم! پناه چیزی نگفت، قلبش دیوانهوار خودش را به دیوارههای قلبش میکوبید.1 امتیاز
-
چقدر بارها و بارها از آدمهای مختلف شنیده بود که نباید زیاد حرف بزند، نباید دخالت کند، نباید از خطی که برایش تعیین کردهاند، بیرون بزند. لبهایش را بهم فشرد و مستقیم در چشمان مرد نگاه کرد. - و شما هم حق ندارید کسی رو مجبور کنید کنارتون بشینه. مرد پوزخند زد. با انگشت ضربهای به میز زد و گفت: - و اگه مجبور کنم، چی؟ تو قراره جلو منو بگیری؟ پناه ساکت شد. واقعاً قرار نبود بتواند جلوی او را بگیرد. مرد از او قویتر بود، شاید اینهمه شهامت اشتباه بود. اما همین که چیزی گفته بود، همین که نگذاشته بود دختر تنها بماند، خودش یک پیروزی بود. پیش از آنکه پناه چیزی بگوید، دختر ناگهان صندلیاش را عقب کشید. از فرصت استفاده کرده بود. حالا که مرد حواسش به پناه بود، توانسته بود از جایش بلند شود. نفسش بریده بود، چشمانش از وحشت برق میزد، اما دیگر سر جایش ننشست. مرد تازه متوجه شد. دستش را دراز کرد که بازویش را بگیرد، اما این بار پناه بیهوا، سینی توی دستش را محکم بین آنها گذاشت. برخورد فلز سرد به دست مرد، او را برای یک لحظه عقب کشید؛ کافی بود. دختر فرصت را غنیمت شمرد و سریع به سمت در خروجی دوید. مرد فحشی زیر لب داد و به سمت پناه برگشت. حالا دیگر خشمش پنهانشدنی نبود. چند قدم جلو آمد، اما درست همان لحظه، صدای مدیر کافه از پشت سرشان بلند شد. - چه خبره اینجا؟ مرد ایستاد. نفسش سنگین شده بود، انگار نمیدانست چه باید بکند. پناه هم بیحرکت ماند. مدیر جلو آمد، نگاهی به مرد، نگاهی به پناه و بعد نگاهی به در خروجی انداخت، که حالا خالی بود. دختر رفته بود. مدیر با اخمی گفت: - مشکلی پیش اومده؟ مرد نفسش را بیرون داد. انگشتش را روی میز کشید و بعد با لحن خشنی بدون توجه به مدیر گفت: - دختره احمق، بد میبینی! سپس، گوشیاش را برداشت و از کافه بیرون رفت. با رفتنش، کافه دوباره به جنبوجوش افتاد. انگار نه انگار که چیزی اتفاق افتاده. مشتریها به حرفهایشان برگشتند، صدای همهمه و برخورد قاشقها دوباره بلند شد. پناه حس کرد نفسش تازه آزاد میشود. نسترن نزدیکش شد و آرنجش را به او زد. - تو دیوونهای! واقعاً دیوونهای.1 امتیاز
-
پناه حس کرد همه نگاهها به او دوخته شده. صدای قاشقهایی که به نعلبکی برخورد میکردند، برای لحظهای متوقف شد. مشتریهایی که تا چند لحظه پیش بیتفاوت از کنار این صحنه گذشته بودند، حالا منتظر واکنش مرد بودند. مرد چشمانش را ریز کرد، انگار که بخواهد قد و قوارهی پناه را بسنجد. پناه قلبش در سینه میکوبید، اما محکم ایستاده بود. مرد، که حالا مشخص بود از اینکه کسی در کارش دخالت کرده عصبانی شده، با صدایی که سعی داشت آرام باشد، اما لبههای خشم را در خودش داشت، گفت: - به تو ربطی نداره. به کارت برس. پناه نفسش را حبس کرد. نگاهش را به دختر دوخت. گونههایش سرخ شده بودند، انگار که از خجالت یا ترس، اما بیشتر از آن، در چشمانش یک التماس نانوشته بود. شاید انتظار داشت که پناه چیزی بگوید. پناه یک قدم جلوتر رفت. - اگه مشکلی پیش اومده، میتونیم به پلیس زنگ بزنیم. این جمله کافی بود تا رنگ از چهرهی مرد بپرد. اخمش عمیقتر شد، لبهایش قیطونیاش را محکم روی هم فشرد و دستش را روی میز مشت کرد. نسترن زیر لب گفت: - پناه، بس کن دیگه… اما پناه گوش نمیکرد. صدایش، هرچند لرزش کوچکی در خودش داشت، اما محکم بود. مرد یک لحظه سکوت کرد، انگار که داشت فکر میکرد، بعد ناگهان صندلی را به عقب هل داد و بلند شد. صدای کشیده شدن چوب روی زمین، در کافه پیچید و چند نفر دیگر را هم به سمتشان کشاند. - تو کی هستی که بخوای تو کار من دخالت کنی؟ صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، طوفانی خوابیده بود. پناه نفس عمیقی کشید. حالا دیگر تمام کافه به آنها نگاه میکردند، اما هنوز هیچکس هیچ کاری نمیکرد. هیچکس نمیخواست وارد این معرکه شود. مرد یک قدم جلو آمد. حالا دیگر فقط یک میز بینشان بود. نگاهش چیزی بین تهدید و تمسخر در نوسان بود. - ببین، کوچولو، تو یه پیشخدمتی، کارت اینه که سینی بچرخونی و خدمت کنی، نه اینکه تو کار مردم فضولی کنی. پناه حس کرد دستهایش مشت شدهاند. این تحقیر، این نگاه بالا به پایین… چقدر آشنا بود.1 امتیاز
-
- گفتم ساکت شو، چقدر حرف میزنی؟! دختر سرش را پایین انداخته بود و با دستانش بازی میکرد. پناه متوجه شد که شانههایش میلرزند. چیزی در دلش پیچید، چیزی شبیه خشم، یا شاید هم چیزی شبیه درد. نسترن نفسش را محکم بیرون داد و گفت: – باز شروع شد... پناه سینی را روی پیشخوان گذاشت. نسترن شانه بالا انداخت. - همیشه با یکی دعوا داره. بعضی وقتا با دختری که میاره، بعضی وقتا هم با پیشخدمتا. پناه نگاهش را از مرد برنداشت. دختر کنارش آرام چیزی گفت، اما مرد باز هم با تندی جواب داد. ناگهان دستش را روی میز کوبید و صدای بلندی ایجاد کرد. چند نفر از مشتریان سر چرخاندند، اما هیچکس چیزی نگفت. پناه حس کرد قلبش فشرده شد. انگار آن صدای کوبیده شدن دست روی میز، به جان خودش خورده بود. یاد چیزهایی افتاد که همیشه دیده بود، اما از کنارش گذشته بود. یاد تمام لحظاتی که ظلم را دیده، اما چشمانش را بسته بود. نسترن آرام گفت: - بیخیال، به ما ربطی نداره. پناه ناخواسته مشتهایش را در جیبش فشرد. چرا هیچکس هیچ حرفی نمیزد؟ چرا همیشه عادت داشتند که فقط نگاه کنند و بعد، وقتی همهچیز تمام شد، دوباره به کار خودشان برگردند؟ ناگهان دختر از جایش بلند شد، اما مرد با یک حرکت بازویش را گرفت و او را وادار کرد که دوباره بنشیند. حالا دیگر چند نفر از مشتریان کاملاً متوجه شده بودند، اما باز هم هیچکس حرفی نزد. پناه یک قدم جلو گذاشت. قلبش محکم میزد. این لحظه، شاید با تمام لحظاتی که در این کافه گذشته بود، فرق داشت. مرد با صدای گرفتهای گفت: - گفتم بشین. دختر زیر لب چیزی زمزمه کرد. صدایش به سختی شنیده میشد، اما از روی چهرهاش میشد فهمید که التماس میکند. پناه نگاهش کرد. به آن چشمانی که ترسیده بودند، به آن دستانی که آرام روی زانوانش جمع شده بودند. نسترن زیرلب گفت: - پناه، کاری نداشته باش. به دردسر میافتی. اما پناه دیگر نمیتوانست فقط نگاه کند. دیگر نمیتوانست سکوت کند. گلوش را صاف کرد و با صدایی که از آن خودش نمیشناخت، گفت: - آقا، مشکلی پیش اومده؟ سکوت ناگهانیای در کافه پیچید. انگار برای چند ثانیه، زمان متوقف شد. مرد سرش را بالا آورد و با اخمی غلیظ، پناه را برانداز کرد. دختر با وحشت به او نگاه کرد. نسترن زیر لب ناسزایی گفت و چشمانش را بست. «تموم شد، خودتو انداختی تو دردسر...»1 امتیاز
-
پناه سینی خالی را دوباره روی کانتر گذاشت و نفسش را با خستگی بیرون داد. نسترن با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و با لحن طعنهآمیزی گفت: - حالت خوبه؟ انگار میخوای همینجا از حال بری. پناه لبخند کجی زد، سر تکان داد و «خوبمی» گفت. اما حقیقت این بود که خوب نبود. مدتها بود که خوب نبود. انگار زندگیاش به یک خط مستقیم تبدیل شده بود؛ خطی که نه بالا میرفت، نه پایین، فقط ادامه داشت، بدون هیچ تغییری، بدون هیچ نشانهای از بهتر شدن. نسترن چانهاش را روی دستش گذاشت و زیرلب زمزمه کرد: - تو زیادی تحمل میکنی. پناه نگاهش نکرد. فقط شانه بالا انداخت و دستهایش را در جیب پیش بند طوسیرنگش فرو برد. نسترن ادامه داد: - همیشه با خودم فکر میکنم، چرا انقدر به این شغل لعنتی اهمیت میدی؟ انگار رئیس کافه قراره آخر ماه بهت جایزه بده! پناه لبخند محوی زد. - چون مجبورم. رئیسم تو صورت من ماه ندیده بهم جایزه بده! نسترن پوزخند زد. - ما همه مجبوریم، ولی تو یه جور دیگهای خودتو به زنجیر کشیدی. پناه چیزی نگفت. نسترن درکش نمیکرد او نمیدانست دخل و خرج او باهم نمیسازد او باید برای چند تکه کاغذ که بیشباهت به چرک کف دست نیست سگدو بزند. انگشتش را روی سطح چوبی پیشخوان کشید و به حرکت دستش خیره شد. صدای درِ کافه باز هم بلند شد. گروهی از مشتریان تازه وارد شدند. پناه خودش را جمع و جور کرد، سینی را برداشت و به سمتشان رفت. چند دقیقه بعد، وقتی برگشت، نسترن هنوز همانجا ایستاده بود. نگاهش روی او ماند. انگار میخواست چیزی بگوید، اما تردید داشت. بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت: - پناه، تو هیچوقت فکر کردی که ممکنه یه جای دیگه، یه زندگی دیگه برات باشه؟ پناه مکث کرد. انگشتش روی لبهی سینی سر خورد. یک جای دیگر؟ یک زندگی دیگر؟ چقدر این جمله برایش ناآشنا بود. انگار کسی دربارهی سیارهای دیگر حرف میزد. سرش را به نشانهی نفی تکان داد. - زندگی همینه دیگه، برای امثال ما که بدبختی مثل بختک بر سرمان آوار شده، بهتر از این پیدا نمیشود! نسترن خواست جواب بدهد، اما درست همان لحظه، صدای داد و بیداد از سمت یکی از میزها بلند شد. پناه سر چرخاند. مردی که قبلاً هم چند باری به کافه آمده بود، حالا با اخمهای درهم به دختر جوانی که کنارش نشسته بود، تشر میزد.1 امتیاز
-
بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت. میز کناری، مردی بیحوصله انگشتش را روی چوب کهنهی میز میکوبید. وقتی چای را جلویش گذاشت، بدون اینکه نگاهش کند، گفت: - دفعه پیش سرد بود! جواب نداد. فقط سینی را چرخاند و به سمت میز بعدی رفت. مشتریهای کافه انگار او را نمیدیدند، فقط خدماتش را میخواستند. «دستمال بده، این تلخه، حساب کن.» جملههای تکراریای که هر روز میشنید و مثل بخشی از دیوارهای کافه از کنارشان میگذشت. روی صندلی کنار کانتر نشست و دستهایش را در جیبش فرو برد. پولهای مچالهشده را شمرد، جمع زد، کم کرد، دوباره شمرد. عددها هیچوقت جادویی از خودشان نشان نمیدادند. همیشه یک جایی کم میآمد، همیشه چیزی عقب میافتاد. اجاره، بدهی، قبضها، خرجهای ناگهانی... . با آهی پر از غم از جایش بلند شد. سینی خالی را روی کانتر گذاشت و پیشبندش را مرتب کرد. هنوز چند ساعت دیگر تا پایان شیفتش مانده بود. پاهایش از ایستادن طولانیمدت تیر میکشید، اما به این دردها عادت داشت. صدای نسترن دوست و همکارش را از پشت سرش شنید: - بسه دیگه، یه دقیقه بشین، از صبح وایسادی. پناه دستهایش را روی لبهی پیشخوان گذاشت و نگاهی به میزهای شلوغ انداخت. - الان وقت استراحته؟ هنوز کلی سفارش مونده. نسترن پوفی کرد و شانه بالا انداخت. - تو دیگه زیادی سخت میگیری. مگه چقدر قراره بابت این همه دویدن بهمون بدن؟ پناه جوابی نداد. خوب میدانست که دستمزدشان ناچیز است، اما کار، کار بود. اگر همین هم نبود، چطور قرار بود کرایهی خانه را بدهد؟ چطور قرار بود زندگیاش را بچرخاند؟ مشتری دیگری با صدای بلند صدا زد: «خانم! این چای چرا اینقدر دیر شد؟» پناه بیحرف سینی را برداشت و به سمت میز رفت. از سر عادت، لبخند کمرنگی زد و فنجان چای را روی میز گذاشت. مشتری اخمی کرد و بدون تشکر، مشغول هم زدن چای تازه رسیدهاش شد.1 امتیاز
-
مقدمه: من از نسلیام که با لبخند در تاریکیها بزرگ شد با زخمهای عمیق… و حرفهای نگفتهای که هرگز کسی نپرسیدشان.1 امتیاز